پیراسته فر

علمی،تحقیقی و تحلیلی

پیراسته فر

علمی،تحقیقی و تحلیلی

فاصله ای که حضرت یعقوب بوی پیراهن یوسف رااستشمام کرد؟چندکیلومتر

زندگینامه حضرت یوسف /فاصله کنعان تامصر-عمر-قبریوسف

یوسف:۹سالگی سفربه صحرا  ، ۲​​​​​​​روزدرچاه...۷سال زندان..۵۳سال وزارت...وپادشاهی  (۱۳سال قبل ازدیدارپدر+۱۷سال درکنارپدر+۲۰سال بعدازوفات پدرهم حکمرانی کرد) قبرش دررودنیل بود .. ،بودودرزمان حضرت موسی توسط یک پیرزن کشف شد..مدت عمر۱۱۰سال..قبر در(نابلس)فلسطین است در ۹سالگی برده عزیزمصر در۱۷سالگی وزارت و پادشاهی..۴۰​​​​​​​سال غم هجران

«حضرت یوسف فرزندِ حضرت یعقوب و نوه ی اسحاق فرزند ابراهیم است»

حضرت یوسف از بزرگترین پیامبران الهی بوده است و به عنوان اولین  پیامبر بنی اسرائیل از او نام برده شده است . در قران سوره ای به نام سوره ی یوسف موجود می باشد که تمامی مراحل و قصه های زندگی حضرت یوسف در این سوره بیان شده است . و نام یوسف ۲۵ بار در قران ذکر شده است . داستان زیر برگرفته از سوره ی یوسف می باشد ک به عنوان بهترین قصه ها و کامل ترین قصه ها در رابطه با زندگی حضرت یوسف از اغاز تا پایان  از ان نام برده شده است.

 حضرت یعقوب که از پیامبران الهی بود ۱۲ فرزند داشت . از یکی از همسرانش به اسم راحیل که حضرت یعقوب بسیار او را دوست می داشت و  در جوانی در گذشت  ۲ فرزند به اسم های بنیامین و یوسف داشت  .  به خاطر علاقه ی شدید حضرت یعقوب به «راحیل» ایشان دو فرزندی که از راحیل به یادگار باقی مانده بود رو بیش تر از فرزندان دگرش دوست می داشت و به ان ها بیش تر اهمیت می داد . یوسف بسیار زیبا رو بود و علاقه ی پدر نسبت به اون بیشتر از فرزندان دیگر بود . برادران حضرت یوسف وقتی می دیدند پدر به یوسف بیشتر اهمیت می دهد از او حسودی می کردند . در یکی از شب ها حضرت یوسف خوابی دید . او در خواب دید که خورشید و ماه و ۱۱ ستاره به او سجده می کنند . یوسف خوابش را برای پدرش تعریف کرد . یعقوب  خواب یوسف را برایش تعبیر کرد . و به اون سفارش کرد که به هیچ وجه خوابش را برای برادرانش تعریف نکند . اما چند روز بعد برادران یوسف از خوابی که یوسف دیده بود اگاه شدند و به خاطر علاقه ی زیادی که پدرشان یعقوب ب یوسف داشت نقشه ای کشیدند . ان ها یک روز به بهانه ی چراندن گوسفند ها یوسف را همرا ه خود به صحرا بردند و او را در چاه عمیقی که در ان حوالی وجود داشت انداختند .  و به حضرت یعقوب گفتند که یوسف رو گرگ ها دریده اند . همان روز یک سری از کاروانیان ک از ان صحرا عبور  می کردند  نزدیک چاه توقف کردند تا اب بنوشند . دیدند فردی درون چاه است او را از چاه بیرون اوردند و به همراه خود او را به عنوان غلام به  مصر  بردند . چندی بعد خانواده ی عزیز مصر یوسف را به فرزندی پذیرفتند . مدی بعد وقتی یوسف جوانی بالغ شد و به سن بلوغ رسید زیباییش چندین برابر شد .  همسر عزیزمصر«زلیخا»عاشق و شیفته ی زیبایی یوسف شد و از یوسف کام خواست  اما یوسف بر نفس خود غلبه کرد و از انجام این کار دوری کرد و پیشنهاد زلیخا  را قبول نکرد .

چند روز بعد این خبر در مصر فاش  شد و عزیز(پادشاه)مصر هم با خبر شد . اما بعد از کمی جست و جو فهمید که یوسف بی گناه است و زلیخا مقصر بوده و حیله گری زلیخا اشکار شد.

اما  وقتی دید این خبر را تمامی مردم مصر فهمیدند  یوسف را به زندان انداخت . یوسف در زندان با دو جوان اشنا شد . و خواب های ان دو جوان را تعبیر  می کرد . چندین سال بعد از این قضیه ،  هم چنان یوسف رد زندان سر می کرد .  عزیز مصر خوابی  دید.

تعبیرخواب درزندان

یوسف همراه آن دو جوان برای تعبیر خواب عزیز مصر روانه ی قصر  شدند.

یوسف خواب عزیز مصر را برای او تعبیر کرد . و عزیز مصر تصمیم گرفت یوسف را به خزینه داری و مقام و منصب بالای حکومتی منصوب کند.

یوسف شد«وزیراموراقتصاددارایی مصر»خزانه دارکل مصر

توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:معلوم میشودکه پادشاه مصرفردعاقل ودوراندیشی بود،درکابینه اش نیروهای کارآمدبودند،وقتی تشخیص داردکه یوسف یک نخبه است ازوجودش دردولتش استفاده کرد./پایان توضیح.

چندی بعددرکشورمصر خشک سالی رخ داد واین خشکسالی کشورهای دیگرراراهم فراگرفت ،مردم کنعان دچارکمبودغلات شدندو یعقوب و فرزندانش  نمی توانستند هیچ  اذوقه ای پیدا کنند.

اما شنیدندکه درمصرارزاق وجوددارد وصادرات هم می شود،لذا روانه ی مصر شدند.....

در آن هفت سال قحطی، که سراسر مصر و اطراف را قحطی فرا گرفته بود، مردم سرزمین کنعان ( فلسطین ) نیز قحطی زده شدند، و حتی یعقوب و فرزندان او نیز از این بلای عمومی برخوردار بودند، آوازه عدالت و احسان عزیز مصر به کنعان رسیده بود، مردم کنعان با قافله‌ها به مصر آمده و از آن‌جا غلّه و خوار بار، به کنعان می‌آوردند، حضرت یعقوب ـ علیه‌السلام ـ به فرزندان خود فرمود: این طور که اخبار می‌رسد، فرمانفرمای مصر شخص نیک و با انصافی است، خوب است نزد او بروید و از او غلّه خریداری کنید و به کنعان بیاورید، فرزندان یعقوب آماده مسافرت شدند.
فرزند کوچک یعقوب ـ علیه‌السلام ـ بنیامین (که از طرف مادر هم برادر یوسف بود) به تقاضای پدر که با او مأنوس بود، نزد پدر ماند (تا به انجام کارهای داخلی خانواده بزرگ یعقوب بپردازد) ده فرزند دیگر با به همراه داشتن ده شتر روانه مصر شدند، وقتی که چون مشتریان دیگر در مصر، به محل خریداری غلّه آمدند، یوسف ـ علیه‌السلام ـ که شخصاً به معاملات نظارت داشت.

۴۰ سال بعدازمفقودالاثری حضرت یوسف:برادران اورادرلباس پادشاهی دیدند وامانشناختند.

پادشاه مصر(یوسف) در میان مشتری‌های غلات، برادران خود را دید و آنان را شناخت، ولی آنان یوسف   را نشناختند.

« ابن عباس» می گوید: از آن زمانی که یوسف را به چاه انداختند تا این وقت، چهل سال فاصله بود، یوسف ۹ ساله که اینک در ۵۰ سال دارد، طبعاً قیافه‌اش تغییر کرده. از طرفی برادران به هیچ وجه به فکرشان نمی‌آمد که یوسف سلطانی مقتدر شده باشد و روی تخت شاهی بنشیند.

خداوند می فرماید: «وَ جاءَتْ سَیَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلى‌ دَلْوَهُ قالَ یا بُشْرى‌ هذا غُلامٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِمَا یَعْمَلُون» و (در همین حال) کاروانی فرارسید و مأمور آب را (به سراغ آب) فرستادند او دلو را در چاه افکند (ناگهان) صدا زد: مژده باد این کودکی است (زیبا و دوست داشتنی) و این امر را به عنوان یک سرمایه از دیگران مخفی داشتند و خداوند به آنچه آنها انجام می دادند آگاه بود.» (یوسف ۱۹)
«ابوحمزه ثمالی»(متوفی ۱۵۰ق) می گوید داستان فرزندان یعقوب را از امام سجاد (ع) سؤال کردم امام سجادپاسخ دادند: فرزندان یعقوب بعد از آنکه روز بعد از خواب برخواستند با خود گفتند چه خوب است برویم و سری به چاه بزنیم و ببینیم کار یوسف به کجا انجامیده، آیا مرده یا هنوز زنده است.

وقتی به چاه رسیدند در کنار چاه قافله ای را دیدند که دلو به چاه انداخته و چون دلو را بیرون کشیدند یوسف را بدان آویزان شده دیدند، از دور ناظر بودند که آبکش قافله مردم را صدا زد که مژده دهید برده ای از چاه بیرون آوردم.

یوسف ۲ روز درچاه بود

برادران یوسف نزدیک آمده و گفتند: این برده از ماست که دیروز در چاه افتاده بود، امروز آمده ایم او را بیرون آوریم، و به همین بهانه یوسف را از دست قافله گرفتند و به ناحیه ای از بیابان برده به او گفتند، یا باید اقرار کنی که تو برده مایی و ما تو را به آنها بفروشیم، و یا اینکه تو را همین جا به قتل می رسانیم، یوسف گفت مرا مکشید هرچه می خواهید بکنید(من تسلیمم).

توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:باتوجه به این فرازاز زندگی حضرت یوسف(به کاروانی که یوسف راازچاه بیرون کشیده بودندگفتند: این برده از ماست که دیروز در چاه افتاده بود، امروز آمده ایم او را بیرون آوریم)معلوم میشودکه یوسف ۲ روزدرچاه بوده است./پایان توضیح.

فرزندان یعقوب بعدازتهدید، یوسف را نزد قافله آورده گفتند کیست از شما که این غلام را از ما خریداری کند؟

مردی از ایشان وی را به مبلغ ۲۰ درهم خریدار شد، برادران به همین مبلغ رضایت دادند.

خریدار یوسف او را با خود برد تا به شهر مصر رسید،

در مصر وی را به پادشاه مصر بفروخت

و در این باره است که خدای تعالی می فرماید: «وَقَالَ الَّذِی اشْتَرَاهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْوَاهُ عَسَىٰ أَنْ یَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا » آن کس که او را از مصر خریده بود به همسرش گفت نیکش بدار شاید به حال ما سود بخشد یا او را به فرزندى اختیار کنیم و بدین گونه ما یوسف را در آن سرزمین مکانت بخشیدیم تا به او تاویل خوابها را بیاموزیم و خدا بر کار خویش چیره است ولى بیشتر مردم نمى‏ دانند. (یوسف۲۱).

«ابوحمزه ثمالی» می گوید «من از حضرت سجاد (ع) سؤال کردم:

 یوسف در آن روزی که به چاه انداخته شد چندساله بود؟

 امام سجاد: «پسری نه ساله بود.»

ابوحمزه ثمالی:«فاصله کنعان(منزل یعقوب) تا مصر(مرکزحکومت) چقدر فاصله بود؟»

 امام سجاد: «دوازده روز راه بود.»

اساس این مطلب که یوسف (ع) ساعات تلخ و وحشتناکی را در چاه گذرانده و به وسیله ایمان به خدا و سکینه و آرامش حاصل از ایمان این تنهایی وحشتناک را تحمل کرده و از آزمایش خطیری پیروز بیرون آمده مسلم است اما اینکه چند روز از این ماجرا گذشت خدا می داندالبته بعضی از مفسران سه روز را گفته اند و بعضی دو روز را. اینکه می فرماید:«وَأَسَرُّوهُ بِضَاعَة»(۱۹ یوسف) یعنی این امر را به عنوان یک سرمایه از دیگران مخفی داشتند، به لحاظ روحی و روانی این مسئله مشخص است هنگامی که مأمور آب مشاهده کند به جای آب، بچه ماه روی از چاه خارج شد مایل باشد این امر بر دیگران پوشیده بماند تا از این کودک به عنوان یک سرمایه برای شخص خودش استفاده نماید.
البته در تفسیر این جمله احتمالات دیگری نیز داده شده از جمله اینکه یابندگان یوسف، یافتن او را در چاه مخفی داشتند و گفتند این متاعی است که صاحبان این چاه در اختیار ما گذاشته اند تا برای او در مصر بفروشیم.

دیگر اینکه بعضی از برادران یوسف که برای خبر گرفتن از او و یا رسانیدن غذا به او گاه و بیگاه به کنار چاه می آمدند هنگامی که از جریان باخبر شدند، برادری یوسف را کتمان کردند، تنها گفتند او غلام ما است که فرار کرده و در اینجا پنهان شده، و یوسف را تهدید به مرگ کردند که اگر پرده از روی کار بردارد کشته خواهد شد.

فروش یوسف(بردگی)

خداوند می فرماید: «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ کانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِین» و (سرانجام) او را به بهای کمی، چند درهم فروختند و نسبت به (فروختن) او بی رغبت بودند (چرا که می ترسیدند رازشان فاش شود).» (یوسف ۲۰) اندک تأمل در آیه شریفه اقتضا می کند که به چند مطلب پاسخ داده شود: مطلب اول فروشنده چه کسی یا چه کسانی بودند؟در اینکه ضمیر«شَرَوْه» به برادران یوسف یا به کاروانیان و یا به رهگذران برمی گردد، اختلاف شده است:
۱- از ظاهر سیاق آیه برمی آید که ضمیر جمع در جمله «شَرَوْه» به رهگذران برمی گردد، یعنی رهگذران یوسف را فروختند، ولی بیشتر مفسرین گفته اند ضمیر «شَرَوْه» به برادران یوسف برمی گردد و معنایش این است که بعد از آنکه فریاد رهگذران بلند شد که بشارت بر پسربچه ای که پیدا شده، آنها خود را کنار چاه رساندند و گفتند مالک او هستند سپس او را فروختند.
۲- بعضی مفسرین گفته اند برادران یوسف بودند، بدین شکل که «یهودا» مراقب یوسف بود و به او سرکشی می کرد، وقتی که دید رهگذران او را از چاه بیرون آوردند برادران دیگر را خبر کرد و آنها خود را به کنار یوسف رساندند و خود را مالک او قلمداد کرده و او را به رهگذران فروختند، و بعضی گفته اند کسانی که او را از چاه بیرون آوردند او را به مصر بردند و فروختند.
۳- ظاهر نظم آیه این است که قافله رهگذر یوسف را فروختند. و در «سفر تکوین» تورات آمده است که عده ای از مردممدین او را از چاه درآوردند به اسماعیلی ها فروختند و برادرانش این معامله را تصویب کردند.
۴- فروشندگان افراد کاروان بودند گرچه بعضی گفته اند برادران یوسف بودند اما ظاهر آیات این است که کاروانیان اقدام به چنین کاری کردند زیرا در آیات سخنی از برادران نیست.
نکته دومی که باید پاسخ داده شود، این است که خریدار یوسف بعد از خروج از چاه چه کسی یا چه کسانی بوده اند؟

در پاسخ گفته اند: یکی از برادران (یهودا) در کمین بود تا ببیند به سر یوسف چه می آید، و وقتی مشاهده کرد که کاروانیان او را از چاه بیرون آوردند برادران را خبر کرد و آنان به نزد مالک (که او را از چاه بیرون آورده بود) آمده و یوسف را به وی فروختند و نیز گفته اند، همان هایی که یوسف را از چاه بیرون آورده بودند وی را در مصر فروختند [بنابراین اولین خریداران یوسف مصریان بودند] و اصمگفته: آنها که از چاه بیرونش آوردند وی را به کاروانیان فروختند. بنابراین خلاصه کلام چنین است:
۱- فروشنده: برادران، خریدار: مالک (که یوسف را از چاه خارج کرده بود). می باشد.
۲- فروشنده: کسانی که او را از چاه خارج کرده بودند، خریدار: مصریان.
۳- فروشنده: کسانی که او را از چاه خارج کرده بودند، خریدار: کاروانیان.
ولی بهتر همان قول اول است.
نکته سوم در مورد قیمت یوسف (ع) که قرآن می فرماید او را به «ثمن بخس» فروختند، مقصود از ثمن بخس چیست؟ در مورد معنای «ثمن بخس» اختلاف است:
۱- ثمن بخس یعنی، بهایی ناچیز و اندک.
۲- ثمن بخس یعنی، بهای حرام و نامشروع، زیرا شخص آزاد را که نمی توان فروخت و اینکه حرام را «بخس» نامیده اند برای آن است که برکتی در آن نیست.
[معنای اول را تأیید می نماد جمله] «دَراهِمَ مَعْدُودَة»(۲۰ یوسف) به چند درهم اندک، همین توصیف درهم ها به«مَعْدُود» برای فهماندن کمی و اندک بودن آنها است، [گفته اند یوسف را] بیست درهم فروختند (از این رو آن را بخس خوانده اند)، از امام سجاد (ع) روایت شده که فرمود برادران درهم ها را میان خود تقسیم کردند به هرکدام دو درهم رسید و از امام صادق (ع) روایت شده که فرمود، هیجده درهم بود.
۳- ثمن بخس یعنی، کمتر از حق واقع، و بخس به معنای نقص آمده است. و نیز همین معنا را به عبارت دیگر گفته اند: «ثمن بخس» به معنای بهایی است که از قیمت اصلی و واقعی ناقص و کمتر باشد، و «دراهم معدودة» به معنای پول اندک است. در آن روزها پول زیاد وزنی بود، نه شمردنی، و تنها پول هایی را می شمردند که خیلی ناچیز بوده که مقصود «دراهم» پول خردی از جنس نقره بوده که در میان مردم رواج داشته است.
۴- ثمن بخس یعنی، قیمتی کمتر از قسمت متعارف.
۵- ثمن بخس یعنی، ثمن پستی که چند درهم شمرده شده بود.
نکته چهارم اینکه در پایان آیه شریفه می فرماید: «وَ کانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِین»(۲۰ یوسف) یعنی نسبت به او بی رغبت بودند، به چه معنای است؟ مراد از این جمله، آن است که فروشندگان اعتنایی به یوسف نداشتند که حتما باید او را به قیمت گزافی بفروشند و یا تحقیق کنند این کودک کیست که به چاه افتاده؟ چرا باید فروخته شود؟و نیز گفته اند: این جمله در حقیقت بیانگر علت جمله ماقبلش می باشد و اشاره دارد به اینکه اگر آنها یوسف را به بهای اندک فروختند به این خاطر بود که نسبت به این معامله بی میل و بی اعتنا بودند و این موضوع یا به خاطر این بود که کاروانیان یوسف را ارزان به دست آورده بودند و انسان غالبا وقتی چیزی را ارزان به دست آورد ارزان از دست می دهد و یا به خاطر این بود که می ترسیدند سرشان فاش شود و مدعی بر یوسف پیدا شود و یا به خاطر این بود که در یوسف هیچ نشانی از غلام بودن نمی دیدند بلکه آثار آزادگی و حریت در چهره او نمایان بود، به همین دلیل نه فروشنده و نه خریدار رغبتی به معامله نداشتند.

دوران بردگی یا دوران پادشاهی

خداوند می فرماید: «ووَقَالَ الَّذِی اشْتَرَاهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْوَاهُ عَسَىٰ أَنْ یَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا ۚ وَکَذَٰلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحَادِیثِ ۚ وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَىٰ أَمْرِهِ وَلَٰکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ»(یوسف۲۱) و آن کس که او را از سرزمین مصر خرید [= عزیز مصر] به همسرش گفت: مقام وی را گرامی دار، شاید برای ما سودمند باشد و یا او را به عنوان فرزند انتخاب کنیم. و این چنین یوسف را در آن سرزمین متمکن ساختیم. (ما این کار را کردیم تا او را بزرگ داریم و) از علم تعبیر خواب به او بیاموزیم خداوند برکار خود پیروز است ولی بیشتر مردم نمی دانند. (یوسف۲۱)
این نکته قابل درک است که حضرت یوسف (ع) از آن هنگامی که از پدر جدا شد هول و هراس های مهمی را مثل: درگیری با برادران، وحشت به چاه افتادن و در چاه ماندن، خروج از چاه و گرفتار بردگی شدن و هراس از اینکه گرفتار چه افرادی شود و با او چگونه رفتار می کنند و نیز حقارت بردگی و مورد خرید و فروش واقع شدن، اما در تمامی این مراحل تنها امید او خدای است که همه چیز در ید قدرت اوست و در نهایت همان خدایی که او را از خصومت های کینه توزانه برادرانش نجات داد و از هول و هراس چاه نجاتش داد محبت یوسف را در دل خریدارانش قرار داد چنان که در این آیه شریفه می فرماید: «وَقَالَ الَّذِی اشْتَرَاهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْوَاهُ عَسَىٰ أَنْ یَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا». از سیاق آیات استفاده می شود که همان قافله ای که یوسف را از چاه به دست آورد او را با خود به مصر بردند و در آنجا به معرض فروش گذاشتند، که مردی از اهل مصر او را خریداری نموده و به خانه اش برد.

راستی آیات این سوره به چه نحو شگفت آوری این شخص را معرفی می کند:
اولا از کلمه «مِنْ مِصْر» فهمیده می شود خریدار یوسف مردی از اهل مصر بوده است.
ثانیا در آیه دیگر از این سوره در خصوص این مرد می فرماید «أَلْفَیا سَیِّدَها لَدَى الْباب» می فهماند که او مردی بزرگ و مرجع حوائج مردم بوده است.
ثالثا در آیه «وَقَالَ نِسْوَةٌ فِی الْمَدِینَةِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَن نَّفْسِه»(یوسف۳۰)

ترجمه آیه:[دسته ‏اى از) زنان در شهر گفتند «زنِ عزیز از غلام خود کام خواسته» و سخت ‏خاطرخواه او شده است به راستى ما او را در گمراهى آشکارى مى‏بینیم.

 آیه اشاره به عزیزداردکه در مصر دارد که مردم برای او عزت و مقامی منیع قائل بوده اند و نیز او را معرفی می کند که دارای زندان بوده پس معلوم می شود که ریاستی در بین مردم داشته زیرا داشتن زندان از شؤون ریاست است.

و خلاصه از همه این آیات به دست می آید که یوسف از همان اول به خانه عزت و کاخ سلطنتی درآمده بود. [کوتاه سخن اینکه در این آیه شریفه خریدار یوسف به طور کامل معرفی نمی شود بلکه در سایر آیات این سوره به مناسبت خریدار یوسف را معرفی می نماید] لذا در این آیه تنها فرموده: قافله یوسف را به مصر برد و در آنجا او را به یکی از اهالی مصر فروختند و او یوسف را به خانه اش برد و به همسرش سفارش کرد که «أَکْرِمِی مَثْوَاهُ عَسَىٰ أَنْ یَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا » با اینکه عادت براین بود که موالی نسبت به بردگان خود اهمیت ندهند [اما محبت یوسف در دل خریدارش افتاد و] به همسرش سفارش کرد او را احترام کن باشد که از او انتفاع ببرند و یا فرزند خود قرارش دهند، در این مطلب حتما معنای عمیقی است.

چراپادشاه مصربه همسرش گفت:خودت،مستقیماً ناظرکارهای این غلام(یوسف)باش.
مخصوصا از این جهت که این سفارش را به شخص همسر و بانوی خانه اش می کند (نه به کارکنان خانه) بلکه به همسرش می گوید شخصا مباشر جزئیات امور او باش و این سابقه نداشته که ملکه در امور جزیی و کوچک مباشرت کند. پس معلوم می شود یوسف جمالی بدیع و بی نظیر داشته که عقل هربیننده ای را خیره و دل ها را شیفته می ساخته .

و علاوه بر زیبایی وخوشگلی، «خُلق زیبا داشته، صبور و باوقار و دارای حرکاتی سنگین بوده، لهجه ای ملیح و منطقی حکیمانه و نفسی کریم و اصلی نجیب داشته» .

و این صفات وقتی در فردی وجود داشته باشد. ریشه هایش از همان کودکی، حرکات و سکنات کودک را از دیگر کودکان متمایز می کند و آثارش از همان کودکی در سیمایش ظاهر می گردد.
«این ویژگیهای یوسف موجب شده بودکه دل عزیز را به سویش جلب کرده» تا آنجا که آرزویش این شد که یوسف در خانه او نشو و نما کند و از خواص اهل بیتش شمرده شود،بلکه نزدیک ترین مردم به وی باشد تا او در امور مهم و مقاصد(همبستری)از وی منتفع گردد ، از همین جا می توان احتمال داد که عزیز مردی عقیم بوده، به همین جهت آرزو می کرد که یوسف همدم وهمراز وهمخوابه اش باشد.(درقصه حضرت یوسف)

نمایش قدرت الهی(درقصه حضرت یوسف)

کینه و خصومت برادران، محبوس شدن در چاه، بی اطلاع بودن یعقوب یا نجات دهنده دیگری از محل یوسف، طمع کاروانیانی که یوسف را از چاه خارج کردند و به زر و سیم فروخته اند و دیگر عوامل انسانی و طبیعی همه دست به دست هم داده بودند که یوسفی را که عزیز یعقوب (پیامبر خدا) و به طبع عزیز خداست به ذلت و خاری و حتی به نابودی و هلاکت بکشند اما غافل از اینکه «یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدیهِم»(۱۰ فتح) دست تدبیر خداوند در عالم حتی کمتر از لحظه ای تعطیلی بردار نیست «فَإِنَّ العِزَّةَ لِلَّهِ جَمیعًا»(۱۳۹ نساء) خداوند اولا عشق به یوسف را در دل عزیز مصر و همسرش (زلیخا) قرار داد.

 تمکن یوسف در زمین

«وَکَذَٰلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْض»(یوسف۲۱) این چنین یوسف را در زمین متمکن ساختیم.

شاید مراد این باشد که ما طوری او را در زمین جای دادیم که بتواند در زمین از مزایای حیات، با وسعت هرچه بیشتر تمتع ببرد، بر خلاف آنچه برادرانش می خواستند که او از ماندن روی زمین محروم باشد به همین جهت او را ته چاه انداختند و بعدا هم به مبلغ ناچیزی به فروش رساندند تا از قرارگاه پدرش دور شد، و از سرزمین (کنعان) به سرزمین دیگری (مصر) انتقال یافت. حال در این (تمکین) دو احتمال است، یکی اینکه یک پسربچه غریب [که به عنوان برده فروخته شده] از خانه عزیز مصر سر درآورده و به سفارش صاحب خانه دارای گواراترین عیش شود.
احتمال دوم این است که منظور از« تمکین» مطلق تمکین در زمین است .

بنابراین احتمال، معنای آیه این می شود که: تمکین ما به یوسف در زمین به همین منوالی که گفتیم ادامه می یابد، چه برادرانش به وی حسد برده از ماندنش در روی زمین و نزد پدر دریغ ورزیدند و به چاهش انداختند و نعمت تمتع در وطن و زندگی ابتدایی را از او سلب نمودند و او را به کاروانیان فروختند تا از خانه و اهلش دورش سازند.

تهدیدهایی که تبدیل به «فرصت»(ارتقا) شد!

اما خداوند«کید»برادران را وسیله قرار داد برای تمکین(جلال وجبروت) یوسف در زمین آن هم در خانه عزیز مصر و در بهترین احوال. از این به بعد هم به همین منوال ادامه می یابد و از کید دیگران نیز

حفظش می کند و کید آنها را وسیله تمکین او در زمین قرار می دهد.
منـابـع
محمدجواد نجفی- تفسیر آسان- جلد ۸ صفحه ۸۲
ابوعلی فضل بن الحسن الطبرسی- مجمع البیان- جلد ‏۱۲ صفحه ۱۸۲- ۱۸۳
علیرضا میرزا خسروانی- تفسیر خسروى- جلد ۴ صفحه ۳۷۰
ناصر مکارم شیرازی- تفسیر نمونه- جلد ‏۹ صفحه ۳۵۲-۳۵۵
سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد ‏۱۱ صفحه ۱۴۴- ۱۴۸، ۱۵۴
عین الله ارشادی- سیمای الگویی پیامبران در قرآن کریم

مدت غیبت۲۰سال (مدتی در چاه، مدتی در زندان و بیشتر آن را در عزیز مصر بود.)


پس از اینکه حضرت یوسف (ع) از چاه به وسیله ی کاروانی نجات داده شد، در بازار برده فروشان مصر، برده و به یکی از فرماندهان مصر فروخته شد. پس از این، آن حضرت در بلاهای بسیاری نظیر گرفتار شدن به دام زلیخا و چندین  وچند سال زندان گرفتار شد. پس از آن، به خاطر تعبیر خواب فرعون مصر، مورد اطمینان او واقع شد و عزیز مصر گردید. (۱)

از امام باقر (علیه السلام)، روایت شده است که حضرت یوسف (ع)، باری گندم به یک بادیه فروش عرب، فروخت و پس از آن به او گفت در حال رد شدن از کنعان، سه مرتبه نام حضرت یعقوب را صدا بزند و به او پیغام برساند که: «ای یعقوب، امانت تو نزد خدای عز و جل ضایع نشده است». مرد بادیه نشین، حضرت یعقوب را در حالی دید که نابینا شده بود و وقتی این پیغام را به او رساند، حضرت یعقوب (ع) از شدت خوشحالی از هوش رفتند. (۲)

سالهای غیبت برای مردم حتی برای برادران
در واقع، کسی جز یعقوب نبی (ع) منتظر واقعی حضرت یوسف (ع) نبود. آن حضرت نیز در فراغ حضرت یوسف، زجر بسیار کشید با این که فاصله ی بین کنعان تا مصر، 9 روز بیشتر نبود غیر از حضرت یعقوب (ع)، کسی زنده بودن حضرت یوسف (ع) را باور نداشت و خبری از ایشان به آنها نمی رسید.
حضرت یعقوب (ع)، در مدت بیست سالی که منتظر حضرت یوسف (ع)، بود، اندوهکده (کلبه ی احزان) ای ساخت و در آن هر روز و شب از دوری دردانه اش می گریست و می فرمود: « اى عزیزم یوسف که بر همه فرزندانم او را برگزیدم و از من ربوده شد. عزیزم یوسف که از میان همه فرزندانم به او امیدوار بودم و از من ربوده شد. عزیزم یوسف که دست راستم را بالشش میکردم و دست چپم را رو اندازش مى نمودم و از من ربوده شد.
عزیزم یوسف که در تنهایى به او انس می گرفتم و از من ربوده شد. عزیزم یوسف کاش مى ‏دانستم تو را در کدام یک از کوه ها انداختند یا در کدام دریا غرقه‏ات کردند. عزیزم یوسف کاش با تو بودم و هر مصیبتى به تو رسیده بود، به من مى ‏رسید.» (۳)
 
چگونه غیبت به فرج انجامید؟
با بررسی روایات رسیده از زندگی حضرت یعقوب (ع)، می توان در خلل نیافتن ایمان حضرت یعقوب (ع) به بازگشت حضرت یوسف (ع)، چندین علت را ذکر کرد:
نخست: حضرت یعقوب (ع)، هرگز باور نکرد که فرزندش را گرگ خورده است. همان زمانی که پیراهن خونی فرزندش را به دستش دادند، از پسرانش پرسید که چگونه ممکن است پیراهن پاره نشده باشد و گوشتی به آن نباشد در حالی که گرگ پسرش را خورده است؟ (۴) می توان از این سخنان دریافت که حضرت یعقوب (ع)، با احساسی نگاه کردن به کل ماجرای گم شدن فرزندش، و تفکر درست و عاقلانه، ایمان خودش را حفظ کرد.
دوم: حضرت یعقوب (ع)، در هیچ زمانی در مدت این بیست سال، هرگز از رحمت خداوند ناامید نگشتند. این سخن از اینجا معلوم میشود که حضرت پس از جا ماندن «بنیامین»، به فرزندانشان فرمودند: «اى فرزندانم! بروید و از یوسف و برادرش جستجوى کنید و از رحمت خدا نومید نباشید. از رحمت خدا نومید نباشند مگر مردم کافر.» (۵)
شباهت یوسف به امام عصر
امام صادق (ع) پس از بیان این نکته که امام عصر (عجل الله تعالی فرجه) به حضرت یوسف شباهت دارند، فرمودند: «این مردم ملعون خوک نما چرا این سخن را نمى ‏پذیرند؟ برادران یوسف خردمندانى بودند فهیم و نواده‏ها و فرزندان پیامبران بودند، بر یوسف وارد شدند و با او سخن گفتند و با هم گفتگو کردند و با او تجارت نمودند، رفت و آمد داشتند، برادرانش بودند و او برادر اینان بود، با این همه تا او خود را نشناساند، نشناختند و وقتى گفت: من یوسفم شناختند.
پس این امّت حیران و سرگردان، چرا باور ندارند که خداى عزّ و جلّ، در وقتى از اوقات که بخواهد، [می تواند] حجّت خود را از آنان پوشیده بدارد.
یوسف، پادشاه مصر بود و فاصله میان او و پدرش هیجده روز* راه بود. اگر خدا می خواست جایگاه او را به پدرش معلوم کند، می توانست. به خدا قسم هنگامى که مژده ی یوسف رسید، یعقوب و فرزندانش از راه بیابان، نه روزه به مصر رسیدند.
پس این امّت چرا باور ندارند که خداوند، همان کارى که با یوسف کرد با حجّت خود بکند و صاحب مظلوم شما که حقّش را انکار می کنند، یعنى صاحب این امر، در میان آنان رفت و آمد داشته باشد و در بازارهاشان راه برود و پا روى فرشهایشان بگذارد و آنان او را نشناسند، تا آنگاه که خدا اجازه فرماید تا او خود را بشناساند؛ چنانچه به یوسف اجازه داد هنگامى که برادرانش گفتند آیا تو همان یوسفى؟ گفت: من یوسفم.» (۶)
 
پی نوشت:
۱. داستان حضرت یوسف را می توانید به طور کامل در سوره ی یوسف بخوانید.
۲. کمال الدین / ترجمه کمره‏اى، ج‏۱، ص: ۲۴۴؛ با استفاده از نرم افزار جامع الاحادیث نور ۳/۵
۳. همان، ص ۲۴۶؛ با استفاده از نرم افزار جامع الاحادیث نور ۳/۵
۴و۵ همان؛ با استفاده از همان.
۶. الغیبة للنعمانی / ترجمه فهرى، متن، ص: ۱۸۸؛ با استفاده از همان.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:درمنابع مدخوده اصلاحاتی انجام داده ام.

گفتگوی حضرت یوسف با برادران

درحالی که برادران اورانشناختند(درلباس پادشاهی مصر)وامایوسف آنهاراشناخته بود(بعداز۴۰ سال)دوری-فراق.
حضرت یوسف ـ علیه‌السلام ـ طبق مصالحی که خودش می‌دانست خود را معرفی نکرد و از راه‌هایی با ترتیب خاصی که خاطر نشان می‌شود، با برادرانش گفتگو کرد، تا در فرصت مناسب خود را معرفی نموده و ترتیب آمدن خانواده یعقوب را به مصر با شیوه ماهرانه‌ای ردیف کند. 
«علی بن ابراهیم» روایت می‌کند: یوسف پذیرایی گرمی از برادران کرد و دستور داد بارهای آن‌ها را از غلّه تکمیل کردند و قبل از مراجعت آنان، بین آن‌ها چنین گفتگویی ردّ و بدل شد: 
یوسف: شما کی هستید؟ خود را معرفی کنید
برادران یوسف: ما قومی کشاورز هستیم که در حوالی شام سکونت داریم، قحطی و خشکسالی ما را فرا گرفت، به حضور شما آمده‌ایم تا غلّه خریداری کنیم
یوسف: شاید شما کارآگاه‌هایی(نفوذی) باشید که آمده‌اید پی به اسرار کشور من ببرید! 
برادران: نه به خدا سوگند، ما جاسوس نیستیم، ما برادرانی هستیم که پدر ما یعقوب ،فرزند اسحاق بن ابراهیم است. اگر پدر ما را بشناسی بیش‌تر به ما کرم می‌کنی، چون پدر ما پیامبر خدا، فرزند پیامبران خدا است و اندوهگین است. 
یوسف: چرا پدر شما اندوهگین است؟ شاید به خاطر جهالت شما، او محزون است. 
برادران: ای پادشاه! ما جاهل و سفیه نیستیم، حزن پدر از ناحیه ما نیست، بلکه پدرمان، پسری از ما کوچکتر داشت، روزی به عنوان صید با ما به بیابان آمد، گرگ او را در بیابان درید، از آن وقت تا حال پدرمان محزون و گریان است
یوسف: آیا شما همگی از یک پدر هستید؟
برادران: همه ما از یک پدر هستیم، ولی مادرانمان یکی نیستند. 
یوسف: چراپدرتان یکی از برادران شما را پیش خود نگهداشته(نفرستاد)؟ 
برادران: پدرمان با او مأنوس بود، و از طرفی برادر مادری او(بنیامین) که اسمش«یوسف»است سالهاست که فقودشده، خاطر پدر ما به واسطه او (بنیامین) تسلّی داده می‌شود و با او مأنوس است. 
یوسف: من چگونه حرفهایتان را باور کنم؟شاهدومدرکتان چیست؟
برادران: ما در سرزمینی دور ساکن هستیم و در این جا کسی ما را نمی‌شناسد، چه کسی را به عنوان گواهی بیاوریم؟ 
یوسف: من بشرطی شماراآزادمیکنم که درسفربعدی برادر خودتان را که در نزد پدرتان است نزد من بیاورید. 
برادران: پدر ما از فراق او محزون خواهد شد، پدر با بنیامین مأنوس است، چگونه او را بیاوریم؟ 
یوسف: یکی از شماها را به عنوان گرو نزد خود نگه می‌دارم تا پدر شما به خاطر حفظ فرزندش که در گرو ما است، برادرتان را با شما نزد ما بفرستد. 
به دستور یوسف ، بین برادران قرعه زدند، قرعه به نام «شمعون» افتاد.

این هم از درس‌های دستگاه خلقت است که به این وسیله شمعون که نسبت به برادران، برای یوسف بهتر بوده و سابقه خوبی داشته نزد یوسف بماند.

کشور کنعان(زادگاه حضرت یوسف)کجاست؟

«کنعان»سکونت‌گاه اموری‌ها، عبریان و قبیله‌های آرامی، هوری‌ها، کنعانیان، و قبیله‌های صحرانشین سامی‌نژاد بود.در شمال، در کرانه‌های لبنان و سوریه، شهرهای فینیقی حضور داشتند. زبان کنعانی زیرشاخه‌ای از زبان‌های شمال غربی سامی است.در هزاره دوم پیش از میلاد،تاسال 12پیش ازمیلاد کنعان زیر فرمانروایی مصر بود.

توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:«علی بن ابراهیم»کیست؟

«علی بن ابراهیم قمی» راوی و مفسر شیعی که در دوران امام هادی(ع)، امام حسن عسکری(ع) و غیبت صغری زندگی می‌کرد(متوفی سال ۳۰۷ قمری)

فاصله کنعان تامصرچقدربود؟

فاصله هر روز-مقدارمسافتی-که یکنفر(بامرکب)طی می کرد؟

در مسافرت های قدیم مسافرین به طور متعارف در یک روز هشت فرسخ را ه می رفتند یعنی مقدار مسافتی که افراد معمول در یک روز می رفتند هشت فرسخ بوده است ، و همین هشت فرسخ را شارع ملاک برای شکسته بودن نماز و افطار کردن روزه قرار داده است. و اگر کسی از اول قصد مسافرت به مقدار هشت فرسخ داشته باشد هرچند به صورت رفت و برگشت باشد نمازش شکسته است.

 وسائل‏ الشیعة ج : ۸ ص : ۴۵۱و۴۵۲

* توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:باتوجه به اینکه  فاصله کنعان تا مصرحدود ۱۰روزفاصله بود وهرروز یک شخص میتوانسته ۸ فرسخ بپیماید کلاً۸۰ فرسخ راه بوده بین کنعان تامصر که میشود۴۳۰۰۰۰متر(چهارصدوسی کیلومتر)دربعضی ازمنابع فاصله کنعان تامصررا ۹ روزنوشته اند

نظر آیت الله مکارم شیرازی: هر فرسخ شرعی پنج کیلو متروسیصدوهفتادوپنج متر است 

زندگینامه حضرت یوسف 

حضرت یوسف(علیه‌السلام) یکی از پیامبران الهی است، که نام مبارکش بیست و هفت بار در کلام الله مجید ذکر شده است. سوره دوازدهم قرآن که دارای صد و یازده آیه بوده، به نام اوست و از آغاز تا پایان آن، پیرامون سرگذشت یوسف(ع) می‌باشد.
نام مادرش راحیل«راحله» است،وی فرزند یعقوب (علیه‌السلام) و نواده اسحاق و فرزند سوم ابراهیم(ع) است در سرزمین حران (حاران یا فران آرام)، مرز بین سوریه و عراق به دنیا آمد، او مجموعاً یازده برادر داشت و از میان آن‌ها فقط بنیامین برادر پدر و مادری او بود. یوسف  از همه برادران جز بنیامین کوچکتر بود.یوسف(ع) مدت صد و ده سال زندگانی کرد و چون فوت کرد، بدنش را مومیایی کردند و در تابوتی محفوظ داشتندو همچنان در مصر بود تا زمانی که حضرت موسی(ع) می‌خواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود، جنازه یوسف(ع) را همراه خود برده و در فلسطین دفن نمود.

توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:«مقبره حضرت یوسف» در شهر «نابلس»(فلسطین) در کرانه باختری قرار دارد.

«آرامگاه حضرت یوسف»درکشورفلسطین ،حومه جنوب شرقی شهر نابلس، نزدیک و شمال اردوگاه پناهندگان بالاتا، در شرق «تل بالاتا» و در پای دروازه شرقی نابلس باستانی قرار دارد که در قرن بیستم کشف شد.

خواب  یوسف

خواب دیدن یوسف و توطئه برادرانش یوسف نه سال بیشتر نداشت، که در یکی از شب‌ها رویایی لذیذ در خواب دید. نفس صبح که دمید و خورشید بال و پر زرین بر جهان بگسترد، از خواب بیدار شد، نزد پدر آمد، آنچه دیده بود برای پدر بازگو کرد: «پدرم! من در عالم خواب دیدم، که یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده می‌کنند»

حضرت یعقوب(ع) که تعبیر خواب را می‌دانست از او خواست تا راز خود را از برادرانش پوشیده دارد. به یوسف(ع) گفت: فرزندم خواب خود را برای برادرانت بازگو نکن، زیرا در حق تو حیله و نیرنگ خواهند کرد و نقشه خطرناکی برای تو می‌کشند، چرا که شیطان دشمن آشکار انسان استسپس برایش روشن ساخت که وی در آینده شخصیتی برجسته خواهد شد که همه، فرمانش را گردن می‌نهند و خداوند او را به پیامبری برمی‌گزیند و تعبیر خواب را بدو می‌آموزد و به زودی نعمت خویش را با خبر و رحمت و برکاتش بر او و بر آل یعقوب (ع) تمام می‌کند، همان گونه که آن را قبلاً بر ابراهیم و اسحاق(ع) تمام کرده بود.

همین خواب دیدن یوسف و الهامات دیگر، موجب شد که یعقوب(ع) امتیاز و عظمت خاصی در چهره یوسف  مشاهده کند،‌وی می‌دانست که فرزندش یوسف  آینده درخشانی دارد و پیغمبر خدا می‌شود، از این رو بیشتر به او اظهار علاقه می‌کرد و نمی‌توانست اشتیاق و علاقه‌اش نسبت به یوسف  را پنهان سازد. این روش یعقوب(ع) نسبت به یوسف  باعث حسادت برادران شد، به همین خاطر چون یعقوب(ع) می‌دانست که فرزندانش نسبت به یوسف حسادت دارند اصرار داشت که یوسف خواب دیدن خود را کتمان کند تا برادران ناتنی،برای او توطئه نکنند.

طبق برخی از روایات بعضی از زن‌های یعقوب(ع) موضوع خواب دیدن یوسف را شنیدند و به برادرانش خبر دادند. از این رو حسادت برادران نسبت به ا و بیشتر شد، جلسه‌ای محرمانه تشکیل دادند و نقشه خطرناکی در مورد او کشیدند. گفتند: یوسف و برادرش بنیامین نزد پدر از ما محبوب‌ترند، در حالی که ما گروه نیرومندی هستیم و بیش از آن دو به پدر سود و منفعت می‌رسانیم، قطعاً پدرمان اشتباه می‌کند و از حق و حقیقت به دور است. یوسف را بکشید و یا او را به سرزمین دور دستی بیندازید، تا توجه پدر تنها به شما باشد و بعد از آن از گناه خود توبه می‌کنید و افراد صالحی خواهید بود.

یکی از برادران، اشاره کرد که: یوسف نکشند، بلکه او را در جایی دور از چشم مردم در چاهی بیندازند، شاید کاروانی از راه برسد و او را از چاه برگرفته و با خود ببرد و بدین ترتیب به هدف خود که دور کردن او از پدرش بود، رسیده باشند واز گناه کشتن یوسف رهایی یابند.

برادران همین پیشنهاد را پذیرفتند و تصمیم گرفتند در وقت مناسبی همین نقشه و نیرنگ را اجرا کنند. در یکی از روز‌ها نزد پدرشان یعقوب(ع) آمدند و از پدر خواستند تا یوسف را همراه خود به صحرا ببرند و در آنجا در کنار آن‌ها بازی کند، در این مورد بسیار اصرار کردند، ولی یعقوب(ع) پاسخ مثبت به آن‌ها نمی‌داد.بعد از آن‌که احساس کردند، پدر وی را از آن‌ها دور نگاه می‌دارد بدو گفتند: پدر جان! چرا تو درباره برادرمان یوسف به ما اطمینان نمی‌کنی؟ در حالی که ما او را دوست می‌داریم و به او مهربان هستیم، فردا او را با ما به دشت و سبزه زارها بفرست، تا در آن‌جا بازی کند و به شادمانی پرداخته و گردش نماید و ما مواظب او هستیم.

پدرشان که علاقه زیادی به یوسف داشت به آنان پاسخ داد: من از بردن یوسف  غمگین می‌شوم و از این می‌ترسم که گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید.

برادران گفتند: «ما گروهی نیرومند هستیم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زیانکاران خواهیم بود» هرگز چنین چیزی ممکن نیست، ما به تو اطمینان می‌دهیم .

یعقوب(ع) هر چه در این مورد فکر کرد که چگونه با حفظ آداب و پرهیز از بروز اختلاف بین برادران،‌آنان را قانع کند، راهی پیدا نکرد، جز اینکه صلاح دید تا این تلخی را تحمل کند و گرفتار خطر بزرگتری نگردد، ناگزیر اجازه داد که یوسف(ع) را با خود ببرند.

آن‌ها لحظه‌شماری می‌کردند که فردا فرا رسد و تا پدر پشیمان نشده، یوسف را همراه خود ببرند. آن شب، صبح شد. صبح زود نزد پدر آمدند و یوسف را با خود بردند، وقتی که آن‌ها از یعقوب(ع)فاصله بسیار گرفتند، کینه‌‌هایشان آشکار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جویی از یوسف پرداختند.وی در برابر آزار آن‌ها نمی‌توانست کاری کند، آن‌ها به گریه و خردسالی او رحم نکردند و آماده اجرای نقشه خود شدند. پیراهن یوسف  را از تنش بیرون آوردند و او را بر سر چاه آوردند و در چاه انداختند.

یوسف در درون چاه قرار گرفت، در میان تاریکی اعماق چاه با آن سن کم تنها و درمانده شده، به خدا توکل کرد، خداوند نیز به او لطف نمود، فرشتگانی را به عنوان محافظ و تسلی خاطر او، نزد وی فرستاده و به او وحی نمود: «ناراحت نباش! روزی خواهد آمد، که برادران خود را، از ا ین کار بدشان آگاه خواهی ساخت، آن‌ها نادانند و مقام تو را درک نمی‌کنند».

برادران یوسف پس از نداختن وی به چاه به طرف کنعان بر می‌گشتند، برای اینکه پیش پدر روسفید شوند و به دروغی که قصد داشتند، به پدر بگویند‌رونقی دهند، پیراهن یوسف را که از تنش بیرون آورده بودند به خون بزغاله  آلوده کردند، تا آن را نزد پدر شاهد قول خود بیاورند، که گرگ یوسف را دریده است، این پیراهن خون آلود هم دلیل بر سخن ماست.

شب  آنان با سرافکندگی نزد پدر آمدند. تا پدر آنان را دید و یوسف  را ندید، فرمود: یوسف کجاست؟
گفتند: «ای پدر! ما او را نزد وسایل واسباب‌های خود گذاشتیم و برای مسابقه به محل دور دستی رفتیم‌از بخت برگشته ما، گرگ او را طعمه خود ساخت، این پیراهن خون آلود اوست، که آورده‌ایم تا گواه گفتار ما باشد، گرچه شما گفته صد در صد صحیح ما را باور ندارید.»

وقتی یعقوب(ع) پیراهن را نگاه کرد،‌دید آن پیراهن هیچ پارگی و بریدگی ندارد. فرمود:‌این گرگ، عجب گرگ مهربانی بوده است! تاکنون چنین گرگی ندیده‌ام که شخصی را بدرد، ولی به پیراهن او کوچکترین آسیبی نرساند.سپس رو به آن‌ها کرد و گفت: «نفس‌های شما، این کار زشت را در نظرتان زیبا جلوه داد و من در این مصیبت صبری پایدار خواهم کرد و خداوند مرا بر آنچه شما توصیف می‌کنید یاری خواهد فرمود».

نجات یوسف  از چاه

یوسف سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد تا اینکه کاروانی از «مدین» به مصر می‌رفتند. برای رفع خستگی و استفاده از آب، کنار همان چاهی که یوسف  در آن بود آمدند.
یکی از مردان کاروان را فرستادند تا برایشان از چاه آب بیاورد. وی بر سر چاه آمده، دلو را به چاه دراز کرد، هنگام بالا کشیدن دلو، یوسف ریسمان را محکم گرفته و بدان آویزان شد و از چاه بیرون آمد، آن مرد ناگاه چشمش به پسری ماه چهره افتاد، بسیار خوشحال شد و فریاد برآورد: مژده باد! مژده باد! چه بخت بلندی داشتم، به جای آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم.شادی کنان او را نزد رفقایش آورد، کاروانیان همه به دور یوسف  جمع شدند و از این نظر که سرمایه خوبی به دستشان آمده، در میان کالاهای خود پنهانش کردند تا او را به مصر برده و بفروشند. کاروانیان وقتی به مصر رسیدند، از ترس این‌که مبادا بستگان این بچه، از راه برسند و او را از آن‌ها بستانند، وی را در مصر به بهایی اندک فروختند، تا از وی خلاصی یابند، کسی که یوسف را خریداری کرد،‌وزیر پادشاه مصر بود.وی یوسف را به منزلش آورد و به همسرش زلیخا، سفارش کرد که به نیکی با او رفتار کند و وی را احترام نماید تا از زندگی با او خرسند باشند و برای آن‌ها سودمند واقع شود و یا اورا به فرزندی انتخاب کنند.عزیز مصر و همسرش زلیخا از نعمت داشتن فرزند محروم بودند و به همین خاطر یوسف  را به نیکی تربیت کردند.

ماجرای زلیخا و یوسف

 هنگامی که  او به سن بلوغ رسید، زلیخا به خاطر زیبایی یوسف  به او علاقه‌مند شد و عاشق دلداده یوسف گشته و احساساتش در مورد وی شعله‌ور شد. نمی‌دانست چگونه احساسات و عواطف خویش را به یوسف ابراز کند، تا اینکه عشق و علاقه بر عواطف وی چیره گشته و ضعف طبیعی بر احساساتش حکمفرما شد.

در یکی از روز‌ها یوسف را در خانه خود تنها یافت، فرصت را غنیمت شمرد و خود را چون عروس حجله با طرز خاصی آراست و درهای کاخ را بست و به سراغ یوسف  آمد، با حرکات عاشقانه در خلوتگاه، کاخ، زیبایی و زینت‌هایخود را بر یوسف عرضه کرد، تا با عشوه‌گری او را بفریبد.به وی گفت: نزد من بیا، که خود را برایت آماده کرده‌ام.

یوسف گفت: من به خدا پناه می‌برم، تا مرا از این گناه حفظ کند، چگونه دست به چنین گناهی بیالایم، در حالی که شوهرت عزیز، بر من حق بزرگی داشته و مرا احترام کرده و در این خانه، به من احسان روا داشته است و کسی که احسان را با مکر و حیله و خیانت پاسخ دهد، رستگار نخواهد شد.ولی چشم زلیخا کور شده، و از آنچه یوسف می‌گفت، پروایی نداشته و بر این امر پافشاری می‌کرد، در چنین لحظه‌ای یاد خدا و الهام پروردگار به یوسف توانایی داد او از تمام امور چشم پوشید و از انجام آن گناه خودداری نمود و بهسرعت به طرف در کاخ حرکت کرد تا راه فراری بیابد، زلیخا نیز پشت سر او به سرعت به حرکت درآمد تا از بیرون رفتن او جلوگیری کند.در پشت در، زلیخا پیراهن یوسف را از پشت گرفت تا او را به عقب بکشاند، وی هم کوشش می‌کرد که در را باز کند و فرار نماید. در این کشمکش، پیراهن یوسف از پشت پاره گشته و وی سرانجام موفق به فرار شد.

زندان افتادن یوسف

یوسف و زلیخا در آن کشمکش  همسر زلیخا را مقابل در دیدند، زلیخا برای این که خود را تبرئه کند، پیش دستی کرده و به شوهرش گفت: یوسف قصد داشت با من عمل ناروا انجام دهد. در ادامه گفت:‌آیا کیفر کسی که قصد خیانت به همسر تو داشته، چیزی جز زندان وعقاب دردناک است؟زلیخا شوهر را تحریک نمود تا یوسف را زندانی سازد.ولی یوسف این ا تهام را از خود رد کرده و گفت: «این زلیخا بود که می‌خواست به شوهرش خیانت کند و مرا به سوی گناه و فساد بکشاند، من برای اینکه مرتکب گناهی نشوم و خیانت به سرپرستم نکنم‌ فرار کردم‌، او به دنبال من آمد، از این رو، ما را بااین حال دیدید».

در همان حال که یکدیگر را متهم می‌ساختند، یکی از نزدیکان زلیخا در محل بحث و جدل حاضر گردیده و در آن قضیه داوری کرد و گفت: اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده است، او قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب و پشت سر پاره شده،او این قصد را نداشته.وقتی شوهر ملاحظه کرد پیراهن یوسف از پشت سر پاره شده، به همسرش زلیخا گفت: این تهمت و افتراء از مکر زنانه شماست، شما زنان در خدعه و فریب زبردست هستید، مکر و نیرنگ شما بزرگ است، تو برای تبرئه خود این غلام بی‌گناه را متهم کردی.

شوهر زلیخا می‌خواست بر این کار زشت سرپوش بگذارد. لذا به یوسف گفت: آنچه برایت پیش آمده فراموش نما و آن را مخفی بدار، کسی از این جریان مطلع نشود. و به زلیخا نیز گفت: تو از گناه خود توبه و استغفار کن، زیرا مرتکب خطای بزرگیشدی.

میهمانی زلیخا

ماجرای عشق و دلباختگی زلیخا به غلام خود، کم کم از حواشی کاخ توسط بستگان به بیرون رسید و در بین شهر پخش شد و این موضوع نقل مجالس شد.

زنان مصر، به ویژه زنان متمکن دربار، که با زلیخا رقابتی هم داشتند این موضوع در جلسات خود با آب و تاب نقل می‌کردند و او را ملامت و سرزنش می‌کردند و می‌گفتند: همسر عزیز، دلباخته غلام زیر دستش شده و می‌خواسته از او کام بگیرد.به زلیخا خبر رسید که زن‌ها در غیاب او سخنانی ناروا می‌گویند، وی نقشه‌ای کشید که آنان را دعوت کند تا یوسف را ببینند و دیگر او را در مورد دلدادگی یوسف  سرزنش نکنند، روزی آنان را به کاخ دعوت کرد و برای نشستن آن‌هاجایگاهی بسیار باشکوه تدارک دید، متکاهایی در دور مجلس گذاشت، تا به آن‌ها تکیه کنند.

پس از ورود مهمانان به مجلس به کنیزکان خود دستور پذیرایی داد و همانگونه که رسم است، برای بریدن و پوست کندن میوه‌جات، در بشقاب‌ها، کارد قرار می‌دهند (به هر یک از مهمان‌ها برای پاره کردن میوه، کاردی داد) و شروع به پوست کندن و خوردن نمودندو با شادمانی و خنده‌کنان به گفتگو پرداختند.

در این هنگام زلیخا به یوسف  دستور داد که وارد مجلس شود، یوسف  اکنون غلام است و باید از خانم اطاعت کند، سرانجام وارد مجلس زنانه شد، زنان مجلس تا چشمشان به یوسف افتاد، از چهره فوق العاده زیبای او، مات

و مبهوت شده و همه چیز را فراموش کردند، حتی با کاردهایی که در دست داشتند، عوض بریدن میوه‌ها، دست‌های خود را بریدند و گفتند: این شخص، با این زیبایی و صفات، بشر نبوده بلکه فرشته است.

وقتی زلیخا دید مهمانان نیز در محو جمال یوسف با وی شریک شدند، بسیار خوشحال شده و گفت: این همان غلامی است که شما مرا در گرفتاری عشق او نکوهش می‌کردید، هر چه کردم وی کمترین تمایلی به من نشان نداد، عفت ورزید و اگر از اینپس هم، خواسته مرا رد کند و به من اعتنا نکند، قطعاً باید زندانی شود و خوار و ذلیل گردد.یوسف که این سخن را شنید، عرضه داشت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوب‌تر است از آنچه این زنان، مرا به سوی آن می‌خوانند. اگر مکر و نیرنگ آنان را از من بازنگردانی، به سوی آنان متمایل خواهم شد و در زمره جاهلان و شقاوتمندان درخواهم آمد.» 

 مکر و نیرنگ زنان 

با وجودی که یوسف(ع) تبرئه شده و امانتداری و پاکدامنی وی روشن شده بود، ولی زلیخا و خاندانش برای اینکه این لکه ننگ را از پرونده خود محو کنند،‌این تهمت را به یوسف بستند و دستور زندانی کردن وی را صادر نمودند. وقتی یوسف وارد زندان شد، دو جوان دیگر هم به تهمت توطئه بر ضد پادشاه با وی زندانی شدند، پس از مدتی هر یک از آن دو نفر خوابی دیده بودند، که آن را برای یوسف  نقل کردند.

فرد نخست گفت: من در خواب دیدم آب انگور می‌گیرم، تا آن را شراب ‌سازم و دیگری اظهار داشت، که در خواب دیدم بالای سرم نان حمل می‌کنم و پرندگان از آن می‌خورند.

یوسف(ع) هم که بر اثر بندگی و پاک زیستی، مقامش به جایی رسیده بود، که خاوند علم تعبیر خواب را به او آموخه بود، خواب زندانیان را تعبیر کرد و فرمود: ای دو یار زندانی من، یکی از شما (که در خواب دیده بود، برای شراب، انگور می‌فشارد) بهزودی آزاد می شود و ساقی و شراب دهنده شاه می‌گردد، اما دیگری (آن‌که در خواب دیده بود غذایی به سر گرفته، می‌برد و پرندگان از او می‌خورند) به دار آویخته می‌شود و پرندگان از سر او می‌خورند. این تعبیری که کردم حتمی و غیرقابل تغییر است.

در این موقع یوسف(ع) از آن کسی که تعبیر خوابش این بود که اهل نجات است و ساقی پادشاه می‌شود، تقاضایی کرد که‌: چون آزاد شوی پیش پادشاه سفارش مرا بکن، شاید باعث نجات من از زندان شوی.

بعد از مدتی زمان آزادی یکی از زندانیان (ساقی پادشاه) فرا رسید، وی از زندان آزاد شد. اما آن سفارش یوسف(ع) را فراموش کرد و هفت سال از این قضیه گذشت تا در یکی از شب‌ها پادشاه مصر، خوابی دید که او را آشفته ساخت و از آن سخت به وحشت افتاد، دانشمندان و معبران و کاهنان را به حضور طلبید و به آنان گفت: من در خواب دیدم هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و آن‌ها را خوردند و نیز هفت خوشه سبز را دیدم که طعمه هفت خوشه خشک شدند، شما خواب مرا تعبیر کنید.

آنان از تعبیر خواب عاجز ماندند، جوان ساقی که مدتی در زندان همراه یوسف  بود و اینک از نزدیکان شاه محسوب می گشت، داستان مهارت یوسف  در تعبیر خواب را برای پادشاه بیان کرد.

پادشاه که از معبرین مأیوس شده بود، فوری ساقی را به زندان فرستاد تا اگر راست می‌گوید این معما را حل کند، وی به زندان آمده، یوسف را ملاقات کرد و پس از معرفی و احوالپرسی، خواب پادشاه را برای وی نقل کرد.

یوسف گفت:‌ تعبیر این خواب چنین است که: هفت سال، سال فراوانی محصول خواهد شد، سپس هفت سال قحطی و خشکسالی می‌شود و سال‌های قحطی، ذخیره‌های سال‌های فراوانی نعمت و محصولات را نابود می‌کند.

تدبیر این است که در این سال‌های فراوانی، باید در فکر سال‌های سخت بود، آنچه در این سال‌های فراوانی به دست آوردید به قدر احتیاج از آن استفاده نمائید و بقیه را بدون آنکه از خوشه‌ها خارج نمایید انبار کنید،تا در آن هفت سال قحطی، که پس از هفت سالفراوانی اتفاق می‌افتد، مردم از آنچه ذخیره شد، استفاده نمایند، بعد از این هفت سال قحطی، وضع مردم خوب خواهد شد و مردم به آسایش و فراوانی نعمت می‌رسند.

ساقی نزد پادشاه آمد و تعبیر خواب یوسف  را به عرض شاه رسانید. پادشاه در فکر فرو رفت و به درایت و عقل و بینش یوسف پی برد، دستور داد که یوسف را نزد وی بیاورند. فرستاده شاه خود را به زندان رسانده و پیام شاه

را به وی ابلاغ کرد که پادشاه او را طلبیده.

یوسف گفت: من از زندان بیرون نمی‌آیم تا تهمتهایی که به من زدند از من بزدایند. ای فرستاده شاه! برو و به شاه بگو: برای کشف حقیقت، پیرامون ماجرایی که بر ضد من به عرض وی رسیده تحقیق کند و از آن زنانی که در مراسم مهمانی همسر عزیز

مصر (زلیخا همسر وزیر پادشاه) شکرت کرده و در آن مجلس دست‌های خود را بریدند بازجویی نماید.

فرستاده شاه، مطالب یوسف را به عرض وی رسانید، پادشاه، زنان مورد نظر را حاضر کرد، که در میان آنان همسر عزیز (زلیخا) نیز بود، بازجویی به عمل آمد و گفت: درباره یوسف قصه خود را توضیح بدهید، آیا او مجرم است یا نه؟

همه گفتند: ما هیچ بدی و آلودگی از یوسف ندیده‌ایم. زلیخا نیز اذعان کرد که من درصدد آن بودم او را بلغزانم، ولی او در تمام مراحل، پاکی خود را حفظ کرد و آدمی راستگو و درستکار است. 

آزادی یوسف از زندان

پادشاه که بر صحت تبرئه شدن یوسف و عفت و پاکدامنی او آگاه گردید، دستور داد به زندان بروند و یوسف را به حضورش بیاورند، تا او را محرم اسرار و امین خود قرار دهد.

یکی از آنان نزد یوسف آمد و بشارت آزادی را به وی داد و او را به نزد پادشاه آورد، وی مقدم یوسف  را مبارک شمرد و او را نزد خود نشاند، از هر دری با او سخن گفت: وقتی که به درجات مقام علمی یوسف پی برد،

شایستگی او را برای اداره مقام‌های حساس کشور درک کرد و به وی گفت: از امروز به بعد، تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی ا مین و درستکار هستی.

یوسف گفت: بنابراین مرا بر خزانه حکومت بگمار، که در این خصوص انسانی مراقب و آگاهم، تا بتوانم بر جمع آوری غلات و انبار کردن آن‌ها برای سال‌های قحطی، اشراف داشته باشم، شاه وی را سرپرست خزائن و محصولات کشور مصر قرار داد.

 وزیر اقتصاد مصر

یوسف پس از قبول ا ین مسئولیت، کمر خدمتگزاری به مردم را بست و در این مسیر فداکاری‌ها کرد و با تدبیر و اندیشه خود به اداره امور پرداخت و غلات فراوانی را انبار نمود.
هفت سال قحطی و خشکسالی در مصر فرا رسید و گرسنگی و قحطی ایجاد شد، به ویژه در کشورهای مجاور،مانند کنعان (فلسطین) که مردم آن سامان آمادگی برای چنین سالی نداشتند. آوازه عدالت و احسان عزیز مصر به کنعان رسید، مردم کنعان با قافله‌ها به مصر آمده، و از آنجا غله و خواربار به کعنان بردند.

دیداربرادرها بایوسف بصورت ناشناس

یعقوب(ع) و فرزندانش نیز مانند دیگران در تنگنا و سختی زندگی قرار گرفته و شنیدند که در کشور مصر،‌ارزاق و غلات یافت می‌شود، لذا از فرزندان خود خواست تا به مصر رفته و مقداری غله (گندم و جو) خریداری کنند.

فرزندان یعقوب روانه کشور مصر شدند، وقتی به آن سرزمین رسیدند، به محل خریداری غله آمدند، یوسف چون در پس وزارت اقتصاد بود، در آنجا حضور داشت و شخصا بر معاملات نظارت می‌کرد. برادران خود را در بین مشتریان دید و آنان راشناخت. ولی آن‌ها یوسف را نشناختند. آنچه را خواستند به آن‌ها داد و بیش از حقشان به آن‌ها گندم و جو عطا کرد.سپس از آن‌ها پرسید شما کیستید؟

گفتند: ما فرزندان یعقوبیم‌، و او پسر اسحاق و اسحاق پسر ابراهیم خلیل (ع) خداست که نمرود ا و را به آتش انداخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانید.

یوسف(علیه‌السلام) فرمود: حال پدر شما چطور است و چرا نیامده است؟

گفتند: پیرمرد ضعیفی است.

فرمود: آیا شما برادر دیگری هم دارید؟

گفتند: بلی یک برادر داریم، که از پدر ماست و از مادر دیگر.

یوسف گفت: اگر بار دیگر پیش من آمدید، آن برادر پدری خود را نزد من بیاورید، اگر برادرتان را نیاورید بار دیگر که به مصر برگردید، به شما ارزاق نمی‌دهم.

آن‌ها در پاسخ یوسف گفتند: سعی می‌کنیم پدرمان را راضی کنیم و او را همراه خود بیاوریم.

برادران زمانی که تصمیم رفتن گرفتند و آماده حرکت به سوی کنعان شدند، بوسف به خدمتکاران خود دستور داد، تا محرمانه پولی را که آنان برای خرید کالا آورده بودند، در میان بارشان قرار دهند، تا همین موضوع باعث حسن ظن پیدا کردن آنان بهلطف و کرم و احسان یوسف(علیه‌السلام) گردد، ناچار مسافرت دیگری به مصر کنند. 

آن‌ها سرانجام بعد از چند روز به شهر خود، کنعان (فلسطین) رسیدند و نزد پدر آمده و ماجرایی را که میان آن‌ها و وزیر مصر (یوسف) صورت گرفته بود و عزت و احترامی که از او دیده بودند به عرض پدر رساندند و برای او نقل کردند که اگر بار دوم به مصربرگردند، در صورت نبودن برادرشان بنیامین با خود، وزیر آن‌ها را به عدم تحویل کالا تهدید کرده است. از این از پدر خویش درخواست کردند که اجازه دهد تا در سفر دوم، برای دستیابی به کالا و ارزاقی که به آن‌ها نیاز دارند بنیامین را با خود ببرند و به پدر تأکیدکردند که از او حمایت و مراقبت خواهند کرد.

خاطره‌های گذشته در درون یعقوب(ع) زنده شد و در حالی که حزن و اندوه قلبش را چنگ می‌زد به آنان پاسخ داد: آیا همان گونه که قبلاً‌ در مورد برادرش یوسف  به شما اطمینان کردم، در مورد بنیامین نیز به شما اطمینان داشته باشم؟ شما درماجرای یوسف به عهد خود وفا نکردید…!

برادران یوسف نمی‌دانستند که وزیر اقتصاد (یوسف) کالای آن‌ها را در بارشان گذاشته است، وقتی بارها را گشودند، کالای خود را در بار یافتند و این بهانه‌ای شد که آنان پدر خود را متمایل سازند، تا برای فرستادن بنیامین با آن‌ها، جهت آوردن اموال وارزاق بیشتر از مصر، موافقت کند و گفتند: وزیر مقرر داشته که به هر فرد یک بار شتر بیشتر ندهد، اگر بنیامین همراه ما بیاید، به اندازه یک بار شتر، اموال ما افزایش می‌یابد.

سرانجام، اصرار فرزندان و اطمینان دادن صد در صد آنان و برگرداندن پول و کالای آن‌ها و اطلاع از این‌که وزیر اقتصاد شخص عادل و با کرمی است، یعقوب(ع) را متقاعد ساختند که بنیامین را با پسرانش بفرستد. ولی با آن‌ها شرط کرد که به خداسوگند یاد کنند که تا او را بدو برگردانند. آن‌ها سوگند یاد کردند که از او مراقبت و نگهداری می‌کنند.

برادران یوسف آماده سفر شدند. یعقوب(ع) گفت: هنگام ورود به مصر از یک در وارد نشوید، بلکه از دروازه‌های متعدد وارد شوید تا هنگام ورود، نظر مردم را به سوی خود جلب نکنید… . 

برادران به مصر رسیده و بر یوسف وارد شدند و با کمال احترام گفتند: این (اشاره به بنیامین) همان برادر ماست که فرمان دادی تا او را نزد تو بیاوریم، اینک او را آورده‌ایم. یوسف  به برادارن احترام کرد و از آن‌ها پذیرایی نمود و سپسدر گوشه‌ای دور از چشم سایر برادران، با برادرش (بنیامین) خلوت کرد و آشکارا به او گفت: من یوسف  برادر تو هستم. سپس از گذشته‌ها و ناراحتی‌هاییی که در اثر حسادت و کینه برادرانشان متحمل شده بودند یاد کردند.

یوسف به برادرش گفت: اندوهگین مباش و از کارهایی که آن‌ها در مورد ما انجام دادند شکوه نکن، چه این که خداوند نعمت قدرت و جاه و مقام به من عنایت کرده و اینک تو در پناه و تحت توجهات من هستی.

پس از آن، یوسف خیلی علاقه داشت تا به عنوان مقدمه‌ای برای آوردن پدر و مادرش به مصر، برادرش بنیامین را نزد خود نگاه دارد، ولی هیچ راهی از نظر قانون، برای نگه داشتن او نبود جز اینکه نقشه‌ای به کار برد و آن این بود که وقتی فرزندان یعقوب(ع) بارها را بستند که به شهر خود برگردند،‌در حین بستن بار، یکی از مأمورین حکومتی با اشاره مخفیانه یوسف  پیمانه رسمی حکومت را که وسیله کیل (پیمانه) آن‌ها بود، در میان بار بنیامین گذاشت. وقتی کاروان آماده حرکت بهسوی کنعان شد، یکی از مأمورین صدا زد. ای کاروان شما دزدی کرده‌اید!

برادران یوسف برآشفتند و رو به آن‌ها کردند و گفتند: چه متاعی از شما گم شده است که ما را دزد می‌خوانید؟

به آنها گفته شد: جام زرین پادشاه، و یکی از ظرفهای سلطنتی حکومت که وسیله کیل و وزن آن‌ها بوده را گم کرده‌ایم، هر کس آن را بیاورد، یک بار شتر جایزه می‌گیرد.

برادران یوسف گفتند: به خدا سوگند! ما نیامده‌ایم که در این سرزمین فساد کنیم، ما هرگز دزد نبودیم.

به آن‌ها گفتند: اگر این ظرف در، بار یکی از شما پیدا شود سزایش چیست؟

برادران گفتند: طبق سنت و قانون ما باید سارق را به عنوان عبد نگه دارید، جزای سارق پیش ما چنین است.

یوسف  و اطرافیان، اول بارهای (غیر بنیامین) را تفتیش کردند، سپس هنگام تفتیش بار بنیامین، پیمانه (ظرف مخصوص) را در بار وی یافتند.

برادران یوسف خیلی شرمنده شدند، لذا برای رهایی خود به عذری متوسل شدند که آن‌ها را تبرئه کند، گفتند: اگر بنیامین دزدی می‌کند چندان بعید نیست، چون برادری (یوسف) هم داشت که قبلا دزدی کرده بود، ما از این (که از مادر با ما جدایند) خارج هستیم، ما را به خاطر آنان کیفر نکن.

یوسف این تهمت را نادیده گرفت و به رخ آن‌ها نکشید و با خود گفت: شما انسان‌های پست و بی‌مقداری هستید، خداوند بهتر می‌داند که گفتار شما راجع به دزدی برادرتان بنیامین دروغ است.

فرزندان یعقوب(ع) از در تقاضا و خواهش وارد شده و گفتند: ای عزیز مصر! این پسر (بنیامین) پدر پیری دارد، یکی از ما را به جای او نگه دار، و او را با ما بفرست، چه این که ما تو را فردی نیکوکار می‌بینیم، در حق ما نیکی کن.

حضرت یوسف فرمود: پناه می‌برم به خدا که جز کسی را که پیمانه، در بار او پیدا شده نگه داریم، در این صورت ستمکار خواهیم بود.!

وقتی که برادران از عزیز مصر مأیوس شدند، با خویش خلوت کرده و به مشورت پرداختند. برادر بزرگشان (لاوی یا شمعون) به آن‌ها رو کرد و گفت: آیا می‌دانید که پدرتان از شما پیمان و عهدی در پیشگاه خدا گرفت و قبلا هم درباره یوسف کوتاهیکردید، اینک با این پیشامد چگونه پدر را قانع کنیم؟ ما با آن سابقه خرابی که نزد پدر داریم، چطور سخن ما را قبول می‌کند. من که به طرف کنعان نمی‌آیم و با این وضع نمی‌توانم پدر را ملاقات کنم، مگر اینکه پدر واقعیت ماجرا را بداند و خود پدر به من اجازه بدهد ویا خداوند در این باره حکمی کند.

شما نزد پدرتان باز گردید، ولی من نمی آیم و او را در جریان حادثه‌ای که رخ داده قرار دهید و به او بگویید فرزندت بنیامین، پیمانه کیل و وزن پادشاه را دزدیده و حکم بردگی درباره‌اش صادر شده است.

ما با چشم خود همه این امور را مشاهده کرده‌ایم و اگر غیب می‌دانستیم که این حادثه اتفاق می‌افتد، او را با خود نمی‌بردیم و به او بگویید اگر در آنچه به تو می‌گوییم، شک و تردید دارید، فرستاده‌ای را اعزام نما، تا از مردم مصر برایت شاهد و گواه بیاورد و خودشخصا از رفقایی که در کاروان همراه ما بازگشته‌اند جویا شو، تا صدق گفتار ما برایتان روشن گردد.

برادر بزرگ این سخنان را به آن‌ها تعلیم داد، آنها را روانه کنعان (فلسطین) کرد و خودش در مصر ماند. سایر پسران وقتی نزد پدر بازگشتند و آنچه را اتفاق افتاده بود به وی اطلاع دادند.

این خبر، حزن و اندوه او را برانگیخت، ولی به خاطر سابقه خراب و بد فرزندانش، سخن آن‌ها را باور نکرد  سپس رو به آن‌ها کرد و فرمود: «نه چنین نیست، بلکه نفستان شما را فریب داد، بدون بی‌تابی صبر می‌کنم، امیدوارم خداوند همه آن‌ها را – سه فرزندم – به من برگرداند، او آگاه و حکیم است».

یعقوب(ع) که سراسر وجودش را غم و اندوه فرا گرفته بود، از فرزندانش روی گرداند و در دنیایی از حزن و غم فرو رفت، آنقدر از فراق یوسف ناراحتی کشیده بود که دیدگانش سفید شده و نابینا گشت. فراق بنیامین بر ناراحتی او افزود، ولیسخنی که آن‌ها را ناراحت کند بدان‌ها نگفت.

روز‌ها پی در پی گذشت و یعقوب(ع) پیوسته در غم و اندوه قرار داشت، وی لاغر و نحیف و ناتوان گشته بود. می‌گفت: شکایت خود را فقط به خدا می‌کنم، می‌دانم که روزی خداوند این رنج‌ها را رفع خواهد کرد.
حضرت یعقوب(ع) به دلش الهام شده بود که فرزندانش زنده‌اند، لذا به پسرانش دستور داد: به مصر برگردند و به برادر بزرگشان (لاوی یا شمعون) بپیوندند و به جستجوی یوسف(علیه‌السلام) و برادرش بپردازند و از رحمت الهی مأیوس نگردند، زیرا جزملحدان، کسی از رحمت الهی مأیوس نمی‌گردد.

برادران یوسف برای جستجو از یوسف و بنیامین  درخواست پدر را پذیرفتند و برای پرس و جویی از آن‌ها و دستیابی بر خوار و بار و ارزاقی که بدان نیاز داشتند به مصر بازگشتند و به کاخ یوسف به دربارش راه یافتند تا بر

آن‌ها ترحم کند و بنیامین را آزاد کند. برای مقدمه درخواست خود، فشار فقر و تنگدستی خود را بر او عرضه کردند … تا اینکه دلش به حال آنان سوخت و متأثر شد.

یوسف تصمیم گرفت خود را به آنان معرفی کند، تا آنان و خانواده‌هایشان را نزد خود آورده و در رفاه و آسایش زندگی کنند، از این رو در پی برادرش بنیامین فرستاد.سپس رو به آن‌ها کرد و گفت: آیا به یاد دارید چه گناه بزرگی در حق یوسف و برادرش انجام دادید و به زشتی کارتان که حاکی از جهل و نادانی بود واقف شده‌اید؟

آیا به خاطر دارید که یوسف  را از پدرش جدا کرده و آواره ساختید و او را در تاریکی چاه افکندید؟ و دل بنیامین را در فقدان برادرش اندوهگین ساختید؟…

برادران یوسف  با شنیدن این سخنان در فکر فرو رفته و به دقت به آهنگ صدای وی گوش می‌دادند که آیا این شخص، خود یوسف نیست؟ لذا در حالی که پریشان خاطر بودند به او گفتند: آیا تو یوسفی؟‌

یوسف صادقانه به آن‌ها گفت: آری من یوسفم و این برادر من بنیامین است.

خداوند با عنایت و کرم خویش ما را از خطرها حفظ کرد. این پاداشی بود از ناحیه خدا که به خاطر تقوی و صبر و شکیبایی‌ام به من مرحمت فرمود و خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع و تباه نمی‌سازد.

برادران گفتند: به خدا سوگند! خداوند تو را بر ما برتری و جاه و منزلت بخشید، در حالی که ما گناهکاریم و در گفتار و کردارمان در مورد تو خطا کردیم، اکنون عذر تقصیر به پیشگاه تو و خدا می‌آوریم، بر ما ترحم فرما و با ما مدار کن.

یوسف در پاسخ گفت: امروز شما مورد سرزنش و نکوهش نبوده و بر کارهایتان توبیخ نمی‌شوید، من از خداوند برای شما بخشش و رحمت مسألت دارم و او بخشنده‌ترین بخشایندگان است.

پیراهن یوسف

پس از این گفتگو‌ها، یوسف جویای حال پدر شد گفتند: وی از شدت اندوه و غم و فراق یوسف، بینایی خود را از دست داده، یوسف پیراهن خود را به آنان سپرد و دستور داد: این پیراهن مرا ببرید و به صورت پدرم بیفکنید، اوبینا خواهد شد و از آن‌ها دعوت کرد که بعد از آن، همگی با خانواده‌هایشان به مصر نزد او آیند.

وقتی که برادران یوسف پیراهن را گرفتند با کمال شوق و شعف به سوی کنعان روانه شدند، زمانی که کاروان آن‌ها از سرزمین مصر گذشت، به قلب یعقوب (ع) خطور کرد که به زودی یوسف را در کنار خودش خواهد دید، ازاین رو، خانواده و نوادگان خود را از جریان مطلع ساخت و گفت: من بوی یوسف را احساس می‌کنم، اگر مرا سبک عقل نخوانید.

آن‌ها که فهم درک این مقام بلند را نداشتند، از روی انکار گفتند: ای پدر به خدا قسم! تو در همان گمراهی سابق خود هستی.

برادران یوسف وقتی که به کنعان رسیدند، مژده رسان! پیراهن یوسف را به روی یعقوب(ع) افکندند، وی بینا شد و گفت: آیا به شما نگفتم که من از خدا چیزها می‌دانم که شما نمی‌دانید.

گفتند: ای پدر برای بخشش گناهانمان، از خداوند طلب آمرزش کن، ما در حق یوسف  خطا کردیم.

استقبال یوسف ازپدر

یعقوب(ع) و فرزندان آماده حرکت از کنعان به سوی مصر شدند، پس از چند روز راه رفتن، به نزدیکی‌های مرز کشور مصر رسیدند، وقتی یوسف از آمدن آنان اطلاع حاصل کرد، خود و سران قوم برای استقبال از آنان، دم دروازه ورودیشهر آمدند، وقتی خاندان یعقوب(ع) به مصر رسیده،ملاحظه کردند که یوسف  به استقبال آنان آمده است، یوسف(ع) با کمال عزت و احترام از پدر و دودمانش استقبال کرد، او پدر و مادر خود را، در آغوش گرفت و گفت: همگیداخل مصر شوید که ان شاء الله در امن و امان خواهید بود، و پدر و مادر خود را بر تخت نشانید و همگی (پدر و مادر و برادران) در برابر شکوه و عظمت یوسف(ع) به خاک افتادند. و برای وی به عنوان شکر پروردگار، سجده کردند، یوسف به یاد خوابی افتاد که در زمان طفولیت دیده بود، به پدر رو کرد و گفت: ای پدر! این منظره، تعبیر خواب سابق من است. پروردگارم آن را محقق گردانید.

«شفای چشمان نابینای حضرت یعقوب با بوی پیراهن یوسف»

توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر-فاصله ای که حضرت یعقوب بوی پیراهن یوسف رااستشمام کرد؟

فاصله کنعان تا مصر۴۳۰کیلومتربوده واین فاصله فاصله زمینی وراهی که قابل ترددبوده، وبالحاظ کردن پیچ وخم ها جاده ۸۰ فرسخ بوده،اگرفاصله هوایی رادرنظربگیریم شایدکمتراز۲۰۰ کیلومتربوده است واماازآنجایی که درتاریخ آمده که فرزندان ازمصرخارج شده بودند،شایدبشودگفت که درفاصله چندکیلومتری کنعان ،محدوده دروازه های شهرشان رسیده بودند«پیراهن  یوسف راازکوله بارخودبیرون آوردند وآماده کردندبرای نشان دادن پدر» که حضرت یعقوب گفت که من بوی یوسف رااستشمام می کنم،شایدبشودگفت:کمتراز۱۰کیلومتر

چراکه اگرکل فاصله را (۴۳۰کیلومتر)را درنظربگیریم که بایدحضرت یعقوب درطی دوره فراغ (۴۰ساله )هرروزبوی یوسف رااستشمام می کرده*پایان توضیحات.

مدت زندگی یوسف باپدر(حضرت یعقوب)؟

یعقوب (ع) که از عمرش صد و سی سال گذشته بود وارد مصر شد، پس از هفده سال که در کنار یوسفش زندگی کرد، دار دنیا را وداع نمود.طبق وصیتش جنازه او را به فلسطین آورده و در کنار مدفن پدر و جدش (اسحاق و ابراهیم) در حبرون دفن کردند.

عمرحضرت یوسف

سپس یوسف(علیه‌السلام) به مصر بازگشت و بعد از پدر، بیست و سه سال زندگی کرد. تا در سن صد و ده سالگی دار فانی را وداع نمود، او نیز وصیت کرد که جنازه‌اش را در کنار قبور پدران خود دفن کنند.

یوسف(ع) بقدری محبوبیت اجتماعی پیدا کرده بود و عزت فوق العاده‌ای نزد مردم مصر داشت، که پس از فوتش بر سر محل به خاک سپاریش، نزاع شد و هر قبیله‌ای می‌خواستند جنازه یوسف(ع) را در محل خود دفن کنند، تا قبر او مایه برکت درزندگی‌شان باشد.

بالاخره رأی بر ا ین شد که جنازه یوسف(ع) را در رود نیل دفن کنند، زیرا آب رود که از روی قبر رد می‌شد، مورد استفاده همه قرار می‌گرفت و به این ترتیب همه مردم به فیض و برکت وجود پاک یوسف(ع) می‌رسیدند. او را در رود نیل دفنکردند، تا زمانی که موسی(ع) می‌خواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود، جنازه او را از قبر بیرون آورده و به فلسطین آورد و دفن کردند تا به وصیت یوسف(ع) عمل شده باشد.

 یوسف را بردرانش در سن ۹ سالگی به چاه انداخته اند و در سن ۱۲ سالگی عزیز مصر او را به زندان انداخت و در ۱۸ سالگی از زندان ازاد شد و پس از ازادی از زندان ۸۰ سال زندگی کرد پس نتیجه می گیریم حضرت یوسف ۱۱۰ سال عمر کرد . گفته شده است که وقتی حضرت یوسف فوت کردند هر گروه از مردمان مصر خواستار دفن او در محله ی خود شان شدند . سپس او را در تابوتی که از مرمر ساخته شده بود قرار دادن و در کف رود نیل او را دفن کردند.

 اما چندی بعد ، حضرت موسی پیکر  حضرت یوسف را از مصر به فلسطین منتقل کردند .  و ایشان را در ان جا به خاک سپردند . هم اکنون مرقد مطهر حضرت یوسف ، در شهر خلیل الرحمان فلسطین می باشد