پیراسته فر

علمی،تحقیقی و تحلیلی

پیراسته فر

علمی،تحقیقی و تحلیلی

آخرین سالهای زندگی "شاه"آوارگی محمدرضاپهلوی

شاه رابانام «  دیوید نیوسام»بیمارستان امریکابستری کردند!

قسمت اول رادرپست دیگرپیگیرباشید

پس از رفتن نخست‌وزیر، اعلیحضرت(شاه) که کمی روحیه‌شان بهتر شده بود به عنوان شوخی گفتند:

این هم نخست‌وزیر است، «هویدا »هم نخست‌وزیر بود! نخست‌وزیر باهاما دختران زیبا را اطراف خود جمع کرده است در حالی که « هویدا» مردان گردن کلفت را دور خود گرد می‌آورد

همه از این شوخی به خنده افتادیم. (اشاره شاه به سوءاخلاق جنسی هویدا بود).

اما خانم فریده دیبا (مادر فرح) ناراحت شدند و گفتند: اعلیحضرت در حالی که سگ‌های خود را با هواپیمای اختصاصی به خارج آورده‌اند نباید اجازه می‌دادند هویدا و سایرین در ایران بمانند و به دست انقلابیون بیفتند.

شهبانو در«باهاما» عاشق یک مردی شده بود

در مدت اقامت در باهاما دعوای سختی میان شاه و شهبانو پیش آمد و علت آن هم توجه زیاد شهبانو به «رابرت آرمائو» بود.

«رابرت آرمائو» که جوان خوش قیافه و بلندبالایی بود شب‌ها شهبانو را به خارج از اقامتگاه می‌برد تا ایشان را به نمایش‌های شبانه گوناگون ببرد و از اندوه و افسردگی نجات دهد.

 آرمائو ۲۸ سال داشت و پرتغالی تبار بود. او از زمانی که راکفلر فرماندار نیویورک شد با او آشنا شده و به خدمت بنیاد راکفلر درآمده بود.

 عشق «رابرت آرمائو»به فرج بعدازمرگ شاه بیشترشد

«رابرت آرمائو» همچنان به فرح عشق می ورزید، پس از مرگ شاه هم مدت دو سال تمام در کنار شهبانو و فرزندان شاه باقی ماند تا به اوضاع زندگی آنها در آمریکا و اروپا سر و سامان بدهد.

باید بگویم که بدون اقامت «آرمائو» سلامت شاه و همه ما در معرض خطر قرار داشت.

قاضی دادگاه انقلاب (آیت‌الله) خلخالی برای سر شاه و شهبانو جایزه تعیین کرده بود و حفظ جان ما در آن شرایط در باهاما (سرزمینی که در آن مافیا حاکم بود) از شاهکارهای آرمائو محسوب می‌گردید.

آرمائو یک سرباز سابق نیروی دریایی آمریکا به نام «مارک مرس» را استخدام کرده بود تا سایه به سایه شاه راه برود و به طور ۲۴ ساعته همراه او باشد.«مارک مرس» از مأموران نابغه (FBI) بود که در گروهان ویژه پلیس به نام «جان پاس‌ها» مأموریتش حفظ جان شخصیت‌های عمده سیاسی بود.

او تا پایان عمر اعلیحضرت مثل یک دوقلوی به هم چسبیده همراه شاه بود و آن طور که شنیدم قبلاً بادی‌گارد پرزیدنت نیکسون و پرزیدنت جانسون بوده است.

«مارک مرس» علاوه بر سلاح بغلی یک مسلسل کوچک دستی از گردن ‌آویخته بود و دور کمرش هم یک قطار فشنگ داشت و در جیب‌هایش هم نارنجک و بعضی سلاح‌های کوچک را نگه می‌داشت و آن طور که خودش می‌گفت: «یک زرادخانه متحرک بود!»

رابرت آرمائو خیلی از قابلیت‌های وی تعریف می‌کرد و می‌گفت او می‌تواند به تنهایی یک لشکر را از پای دربیاورد!مارک مرس وقتی با آن بازوان ستبر و درهم پیچیده و آن هیکل قوی و چهارشانه و قدبلند در کنار شاه که به علت بیماری بسیار لاغر و تکیده شده بود قرار می‌گرفت مثل پدری به نظر می‌رسید که با کودک خود راه می‌رود.

«مارک مرس» به قدری تنومند و «شاه» به قدری نحیف(لاغر) بود که«مارک مرس» می‌توانست شاه را در بغل خود بگیرد و پنهان کند!

مارک مرس خیلی مأموریت خود را جدی گرفته بود و حتی شب‌ها در پشت در اتاق محمدرضا شاه می‌خوابید و هرکس ولو شهبانو می‌خواست با شاه ملاقات کند باید از سد مارک مرس می‌گذشت!

مارک مرس مأموری وظیفه‌شناس و بسیار با حس مسئولیت بود و نسبت به خانواده پهلوی چنان تعصب نشان می‌داد که وقتی در پاناما بودیم و فرزندان اعلیحضرت برای دیدار خانواده به آنجا آمده بودند،

یک سرباز پانامایی از شاهزاده فرحناز خواهش بی‌‌ادبانه‌ای کرده بود مارک مرس آن سرباز را حسابی کتک زد و باعث درگیری زیادی شد.حتی  «مانوئل نوریه‌گا »رئیس گارد ملی پاناما به این کار اعتراض کرد و همه سربازان خود را از اطراف اقامتگاه شاه جمع‌آوری کرد و به شاه گفت:

این سرباز حرف بدی نزده، بلکه مؤدبانه از دختر شما دعوت همخوابگی نموده است و این امر در بعضی از کشورها معمول و مرسوم است!

البته دستمزد چنین شخصی (مارک مرس) بسیار بالا بود و شاه و شهبانو علاوه بر دستمزد کلان مخارج او را هم می‌پرداختند. تعدادهمراهان شاه درباهاماتعداد همراهان اعلیحضرت در «باهاما »مجموعاً  ۲۰ نفر بود و هزینه اقامت این افراد در باهاما به شبی ۱۰ هزار دلار می‌رسید.

خانم فریده دیبا با این افراد بسیارمخالف بود و مرتباً به اعلیحضرت شکایت می‌کرد که چرا ما باید این افراد را نزد خود نگه داریم و مخارج آنها را بدهیم؟!

باج خواهی ازشاه درباهاما

در این موقع ماجرایی پیش آمد که موجب گردید مخارج حفاظت از جان شاه افزایش پیدا کرد.هر اتفاقی که روی می‌داد مسئولان باهاما – که عده‌ای مافیایی بودند – آن را بهانه قرار داده و از شاه تقاضای پول می‌کردند.در اطراف شاه علاوه بر «مارک مرس» چند بادی گارد دیگر آمریکایی هم بودند که توسط آرمائو استخدام شده بودند.اما بعد از آنکه یاسر عرفات رهبر چریک‌های فلسطینی برای تبریک پیروزی انقلاب اسلامی و دریافت کمک‌های مالی به تهران رفت و با (آیت‌الله) خمینی ملاقات کرد روزنامه‌های ایران نوشتند که «یاسر عرفات» در مذاکرات تهران قول داده است تا عده‌ای را برای ترور شاه و خانواده‌اش به باهاما بفرستد!

انتشار این خبر موجب نگرانی شاه شد و از نخست‌وزیر باهاما تقاضای کمک کرد. سر «پیندلینگ» فوراً ۳۰ نفر از مأموران زبده پلیس محلی باهاما را مسئول مراقبت از اطراف اقامتگاه شاه و همراهان ایشان کرد، ولی به آرمائو گفته بودند که «نمی‌توان این عده را با یک شام و غذای معمولی راضی نگه داشت، و باید حقوق آنها را پرداخت(اضافه شود)!»

شاه یک روز با عصبانیت به« سرهنگ نویسی» و «سرهنگ جهانبانی» توپید و به درستی به آنها گفت: «شما مسئول حفظ جان من هستید، در حالی که در اینجا باید برای حفظ جان شماها هم پول بپردازم!» و بعد خواستار رفتن آنها از باهاما شد.

اعلیحضرت یک روز متوجه شد که مسئولان باهاما برای مدت کوتاه اقامت ما در باهاما و مخارج سربازان محافظ اقامتگاه و سایر خدمات یک میلیون دلار پول طلب می‌کنند!

معلوم بود که شاه و همراهان ایشان به منبع درآمدی برای مجمع‌الجزایر باهاما تبدیل شده‌اند و رهبران مافیایی باهاما قصد سرکیسه کردن شاه را دارند.

شاه که از سرکیسه شدن خود توسط مسئولان باهاما عصبانی بود به آرمائو دستور داد تا عذر همه اطرافیان را بخواهد.

آرمائو همانطور که عادت همه آمریکاییان است و حتی با پدر و مادر خوشان هم تعارف ندارند به همه گفت که فقط کسانی می‌‌توانند همراه شاه بمانند که خودشان قادر به تأمین مخارجشان باشند!بدین ترتیب بقیه بازماندگان از سفر مراکش یعنی لوسی پیرنیا و سرهنگ نویسی و سرهنگ جهان‌بینی هم ما را ترک کردند.

به جای کسانیکه از باهاما رفتند فرزندان شاه برای دیدن پدر و مادرشان از آمریکا به باهاما آمدند. فرزندان شاه (رضا، فرحناز، علیرضا و لیلا) در آمریکا تحصیل می‌کردند. موقعی که فرزندان شاه به باهاما آمدند پسر «پیندلینگ»نخست‌وزیر باهاما اطلاع داد که مجبور است اقدامات تأمینی و حفاظتی را افزایش دهد و بر تعداد مأموران امنیتی بیفزاید.

این حرف به معنای آن بود که نخست‌وزیر باهاما خواب جدیدی برای جیب شاه دیده است و شاه باید پول بیشتری بپردازد.

کم کم صورتحساب شاه از مرزیک یک میلیون دلار گذشت و شاه متوجه شد که نمی‌تواند در باهاما بماند.

مارک مرس که فردی متخصص و آگاه بود به شاه اطلاع داد مقامات باهاما از وضع خوب مالی شاه مطلع هستند و ممکن است حتی با ترتیب دادن یک حادثه ساختگی گروگانگیری پول‌های هنگفت را مطالبه کنند و با مافیای باهاما بر سر تحویل دادن شاه به معامله بپردازد!

در باهاما برای یک گیلاس آب خالی هم تقاضای پول می‌کردند درگیرلفظی شاه با محافظش در«باهاما»سر «پیندلینگ» یک کلاهبردار واقعی بود و معلوم بود این پولها را با شرکای خود در دولت تقسیم می‌کند.

او یک روز شخصاً به اعلیحضرت مراجعه کرد و گفت یک مشکل شخصی برایش پیش آمده و نیاز به دویست هزار دلار پول نقد دارد و مطمئن است اعلیحضرت این پول را به او خواهد داد اعلیحضرت که متوجه شده بود «پیندلینگ» قصد سرکیسه کردن ایشان را دارد به نخست‌وزیر باهاما گفت:

«رفتار شما شبیه یک جنتلمن نیست!» و سر «پیندلینگ» هم با وقاحت و بی‌ادبی به اعلیحضرت گفت:

«شما هم که افسران و نظامیان خود را با بی‌رحمی رها کرده و به خارج گریخته‌اید یک جنتلمن نیستید

این اتفاق موجب بروز کدورت در روابط اعلیحضرت و نخست‌وزیر باهاما گردید و دیگر ماندن ما در باهاما به صلاح نبود.

مصاحبه  «آیت الله خلخالی» موجب وحشت «شاه» شد وهزینه حفاظت رابالابرد.

در این میان اخبار منتشر شده در مطبوعات بین‌المللی روز به روز شاه و شهبانو را بیشتر مضطرب می‌کرد. از تهران خبر می‌رسید که قاضی دادگاه انقلاب دستور ترور شاه، شهبانو، فرزندان شاه و والاحضرت اشرف را صادر کرده است.شاه و افراد خانواده‌اش در دادگاه انقلاب تهران غیاباً به مرگ محکوم شده بودند و قاضی دادگاه از همه انقلابیون در سراسر جهان خواسته بود که برای کشتن این افراد اقدام کنند و در قبال کشتن هر یک از آنها یک میلیون دلار جایزه دریافت کنند!

این خبر شاه و شهبانو را به وحشت انداخت و شاه به درستی می‌گفت:

«هر یک از محافظین ما در واقع یک خطر بالقوه هستند و ممکن است به خاطر این پول زیاد ما را بکشند تا از قاضی دادگاه تهران جایزه بگیرند!» هر خبری که منتشر می‌شد ناراحت کننده بود.

شکوه شاه ازرئیس جمهورفرانسه

ژیسکاردستن رئیس‌جمهوری فرانسه که از زمان شروع کارش در وزارت دارایی فرانسه با ایران مرتبط بود و از سفارت ایران در پاریس هدیه می‌گرفت و موقعی که وزیر دارایی فرانسه شد برای عقد قراردادهای اقتصادی میان تهران و پاریس چاپلوسی اعلیحضرت را می‌کرد و ساعت‌ها پشت در اتاق کار اعلیحضرت می‌ایستاد تا او را به داخل راه بدهند حالا در اظهارات جدیدش به دولت انقلابی ایران تبریک می‌گفت و شاه را محکوم و از همه بدتر متهم به زیر پا گذاشتن حقوق مردم ایران می‌کرد.

رؤسای جمهوری و پادشاهان کشورهایی که برای سالهای طولانی جزو دوستان صمیمی شاه بودند و از ایشان قالیچه‌های نفیس و خاویار دریای مازندران هدیه می‌گرفتند حالا در اظهارات رسمی شاه را محکوم کرده و مورد انتقاد قرار می‌دادند. آری! حقیقت این است که دنیای سیاست فوق‌العاده بی‌رحم است و بی‌رحمی خود را در روزهای آخر سلطنت به شاه ایران نشان داد.

"شاه"همسرش"شاهبانو را متهم به توطئه کرد که قصدکشتنش را داشته
این بار به پیشنهاد آقای «رابرت آرمائو» پزشکی از دانشگاه کورنل نیویورک که از معروفترین پزشکان جهان بود استخدام شد و برای معالجه شاه به مکزیک آمد.
دکتر «بنجامین کین» که پزشک افراد پولدار جهان بود در مکزیک شاه را ملاقات کرد و علاوه بر سرطان و مالاریا، زردی (یرقان) شاه را هم تشخیص داد و گفت «بروز این زردی نشان‌دهنده پیشرفت سرطان در لوز‌المعده اعلیحضرت است!»
دکتر «بنجامین کین» پس از معایناتی که انجام داد و بعد از مطالعه پرونده پزشکی شاه به صراحت دکتر ژرژ فلاندرن (فرانسوی) را که از هشت سال قبل پزشک مخصوص شاه بود مسئول پیشرفت سرطان شاه و وخیم شدن حال او معرفی کرد.
او گفت: «داروهایی که پزشکان فرانسوی در طول هشت سال گذشته تجویز کرده‌اند باعث وخامت حال شاه شده است...»

"شاه"همسرش"شاهبانو را متهم کرد که قصدکشتنش را داشته
وی اضافه کرد: «شاه باید همان هشت سال قبل مورد عمل جراحی قرار می‌گرفت، در حالی که برای او کورتیزون تجویز کرده‌اند که واقعاً زیان‌آور است!» این مطلب باعث درگیری و جنگ لفظی شاه و شهبانو شد و اعلیحضرت در حضور همه شهبانو را متهم کرد که از هشت سال قبل قصد کشتن او را داشته است!علت این بود که پزشکان فرانسوی را شهبانو استخدام کرده بود تا شاه را معالجه کنند!

دکتر «بنجامین کین» در جلسه‌ای با حضور هنری کیسینجر و والتر ماندیل (معاون کارتر) و دیوید راکفلر اظهار داشت که وضع شاه فوق‌العاده بحرانی است و سریعاً باید تحت عمل جراحی قرار بگیرد و دولت آمریکا باید برای رعایت مسائل انسانی شاه را در آمریکا بپذیرد. او همچنین به بیمارستان مموریال نیویورک تلفن کرد و فوراً یک تیم مجهز پزشکی برای شروع معالجات بالینی به مکزیکوسیتی آمدند.
در دورانی که در مکزیک بودیم پرزیدنت لوئیز پورتی یو (رئیس جمهور مکزیک) مرتباً به دیدارمان می‌آمد و شاه را دلداری می‌داد. پرزیدنت «پورتی یو» با شاه دوستی دیرینه داشت. 
پرزیدنت «پورتی یو» به شاه اطمینان داد که دروازه‌های مکزیک همیشه به روی او باز خواهند بود.
تا قبل از آمدن دکتر بنجانین کین به مکزیکوسیتی همه مقامات آمریکایی از پذیرش شاه امتناع می‌کردند اما معلوم نشد چه اتفاقی افتاد و نفوذ کلام دکتر کین تا چه اندازه کارایی داشت که دولت کارتر قبول کرد شاه برای معالجه روانه نیویورک شود.
قبل از آنکه عازم نیویورک شویم یکی از دوستانمان اطلاع داد که پرزیدنت کارتر از وزارت امور خارجه آمریکا خواسته است تا قبل از عزیمت شاه به اطلاع مقامات ایران برساند که پذیرش شاه در آمریکا فقط به خاطر مسائل انسان‌‌دوستانه و انجام معالجات پزشکی است و پس از آن شاه از آمریکا خارج خواهد شد.

اوایل خردادماه سال 1358 بود که با یک فروند هواپیمای جت که از شرکت ایرانی گلف استریم (متعلق به میلیاردر ایرانی آقای نمازی) کرایه کرده بودیم روانه نیویورک شدیم.
در آمریکا ایرانیان زیادی بودند که دهها شرکت کشتیرانی، هواپیمایی و پالایشگاه‌های گاز و نفت را در مالکیت خود داشتند.
موقعی که شاه شنید آقای نمازی که یک نفر شیرازی است جزو میلیاردرهای طراز اول آمریکا به حساب می‌رود و صاحب ده‌ها شرکت بزرگ بین‌المللی و ده‌ها فروند هواپیما و کشتی است اظهار داشت اگر من در سال 1332 فریب آمریکایی‌ها را نخورده بودم و به تهران بازنمی‌گشتم و مثل آقای نمازی دنبال تجارت می‌رفتم اکنون پادشاه اقتصادی گمنامی بودم و هیچکس هم با من کاری نداشت.

او درست می‌گفت، در آمریکا افرادی هستند که چند برابر شاه سعودی و پادشاه برونئی و یا امیر کویت ثروت دارند و هیچ کس هم اسم آنها را نشنیده است. آنها در قصرهایی زندگی می‌کنند که کاخ سعدآباد و یا کاخ نیاوران مثل سرایداری آنها می‌باشد. در آمریکای امروز اشخاصی هستند که ثروت آنها از یکصد میلیارد دلار هم بیشتر است و یا در موارد استثنایی افرادی مانند صاحب کمپانی مایکروسافت هستند که سالی یکصد میلیارد دلار درآمد دارند!
حالا شما پاسخ بفرمائید که پادشاه واقعی چه کسی است؟
البته شاه آقای نمازی را از گذشته دور می‌شناخت. پدر این آقای نمازی با اعلیحضرت رضاشاه دوست بود و در موقع تبعید رضاشاه از ایران در سال 1320 از طریق کمپانی کشتیرانی خود به پادشاه تبعیدی ایران کمک کرده بود و آقای نمازی پسر هم در جریان وقایع سالهای 1331 تا 1332 موقعی که والاحضرت اشرف و علیاحضرت ملکه پهلوی (تاج‌الملوک) و همراهانشان توسط مصدق به خارج تبعید شده بودند و پول نداشتند به فریاد آنها رسیده و مخارجشان را در اروپا تأمین و تأدیه کرده بود.
ما در نیویورک در یک فرودگاه دورافتاده و متروک نظامی به نام پایگاه «لادردیل» فرود آمدیم که حالا از آن برای نشستن و برخاستن هواپیماهای کشاورزی سمپاشی استفاده می‌کنند.
در فرودگاه یک مأمور گمرک و یک مأمور اداره کشاورزی آمریکا سراغمان آمدند تا مطمئن شوند کالای قاچاق یا گل و گیاه و نباتات دیگر همراه نداریم.
برخورد ‌آنها بسیار زشت بود و حتی بلااستثنا ما را تفتیش بدنی کردند. اعلیحضرت که از این برخورد بسیار عصبی بود خطاب به آنها گفت: من شاه هستم که یک سال قبل رئیس جمهور کارتر جلوی پایم فرش قرمز پهن می‌کرد!
ما را بر عکس انتظار به بیمارستان مموریال نیویورک نبردند بلکه به بیمارستان دانشگاه کورنل که مخصوص تعلیم و تربیت نوپزشکان و مبتدیان است بردند. این بیمارستان که به مرکز پزشکی کورنل معروف است از بیمارستانهای درجه سوم نیویورک و بسیار کثیف و پرازدحام بود.
نام مستعار"امریکایی"شاه درامریکا
شاه را به نام «دیوید نیوسام» در بیمارستان بستری کردند و در تمام پرونده‌های پزشکی نام ایشان دیوید نیوسام درج شده بود. من با آنکه 25 سال تمام در کنار پادشاه بودم تا آن لحظه اطلاع نداشتم که اسم آمریکایی اعلیحضرت و نام ایشان در گذرنامه آمریکایی ایشان دیوید نیوسام است! اتاق شاه در طبقه هفدهم بیمارستان بود و اتاقی هم در کنار آن برای شهبانو در نظر گرفته بودند.

بر عکس آنچه در کتاب‌های مختلف نوشته شده است من فقط برای تقویت روحیه اعلیحضرت همراه ایشان بودم و هیچ نقشی در پذیرش ایشان در آمریکا و بیمارستان نداشتم و همه کارها را دیوید راکفلر و کیسینجر و ریچارد نیکسون و سایر دوستان آمریکایی اعلیحضرت انجام دادند.
با آنکه تلاش زیادی شده بود تا ورود شاه به بیمارستان از چشم نمایندگان رسانه‌های همگانی پنهان بماند معهذا موضوع آشکار شد و مطبوعات و خبرنگاران میکروفن به دست ایستگاه‌های رادیو – تلویزیونی به بیمارستان سرازیر شدند و موضوع را علنی ساختند.
پس از آن دانشجویان ایران مقیم آمریکا جلوی بیمارستان ریختند و تظاهرات کردند و فریاد مرگ بر شاه سر دادند.
وقتی شاه از مطلب مطلع شد اظهار داشت به آنها بگویید که دیگر چیزی از شاه باقی نمانده و آنها به زودی به آرزوی خود خواهند رسید و شاه خواهد مُرد!

باید بگویم در بیمارستان دانشگاه کورنل مدیران بیمارستان و پزشکان و حتی پرستاران مانند کفتارو لاشخور به دور شاه ریختند و در حالیکه به شاه به چشم یک طعمه پولدار نگاه می‌کردند هر یک کوشیدند تا از این مریض در حال موت سودی نصیب خود سازند!

اول از همه مدیر بیمارستان مراجعه کرد و ضمن آرزوی بهبودی برای شاه اظهار داشت بیمارستان کورنل برای تجهیز بخش سرطان خود نیاز به یک میلیون دلار کمک اعلیحضرت دارد. معنای این حرف اشکار بود و آنها برای شروع معالجات شاه یک میلیون دلار می‌خواستند. این یک باج‌گیری آشکار از پیرمردی در حال مرگ بود.
شاه که با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد چاره‌ای جز پرداخت این پول نداشت. تعدادی از پزشکان نظیر دکتر «کولمن» هم که برای شیمی درمانی اطراف شاه جمع شده بودند به بهانه‌های مختلف اعلیحضرت را تیغ می‌زدند.
هر چند دقیقه یک بار پزشک جدیدی در حالیکه پرونده‌ای در زیر بغل داشت وارد اتاق شاه می‌شد و چند سئوال پزشکی از او می‌کرد و دستی به سر و روی شاه می‌کشید و نبض او را می‌گرفت و می‌رفت.
ما بعداً دلیل مراجعه این همه پزشک را فهمیدیم. هر یک از آنها برای معالجه چند دقیقه‌ای به شاه و احوالپرسی از او – که اسم این کار را ویزیت و معاینه می‌گذاشتند – چند هزار دلار طلب می‌کردند!

به هر حال پزشکان پس از دهها مشاوره پزشکی – که هر مشاوره برای شاه چند هزار دلار آب می‌خورد – ایشان را به اتاق عمل بردند و در حالیکه همه آزمایشات و عکسبرداری‌های انجام شده نشان می‌دادند که طحال ایشان بزرگ شده و باید برداشته شود کیسه صفرای شاه را درآوردند و جای عمل را دوختند!
در این موقع خبر آوردند که «فریدون جوادی» موفق به خروج از ایران شده و از طریق ترکیه خود را به نیویورک رسانده است.

«فریدون جوادی» که از دوستان نزدیک شهبانو بود به بیمارستان آمد و آمدن او سبب شد شهبانو از تنهایی و افسردگی خارج شوند.
فریدون مانند یک خدمتگزار صدیق در بیمارستان در جوار شاه و شهبانو باقی ماند و من که مجبور بودم برای رسیدگی به امور شخصی خود به واشنگتن برگردم با اجازه اعلیحضرت نیویورک را ترک کردم و دیگر ایشان را ندیدم و این آخرین دیدارما در زمان حیات شاه فقید بود.

مرگ شاه دربیمارستان امریکا
اعلیحضرت محمدرضا در ساعت نه صبح روز 5 مرداد 1359 درگذشت و من برای شرکت در مراسم تشییع جنازه ایشان عازم قاهره شدم. در قاهره تشییع جنازه باشکوهی از جنازه ایشان به عمل آمد.
پرزیدنت انورسادات حق دوستی و برادری را کاملاً به جا آورد. جسد شاه را در تابوتی که روی یک عراده توپ قرار داده شده بود و با اسب کشیده می‌شد، در یک فاصله پنج کیلومتری از بیمارستان قاهره تا مسجد الرفاعی حمل کردند. 
تابوت شاه در پرچم سه رنگ ایران پوشانده شده و مدال‌ها و نشان‌های شاه روی آن قرار داشتند. در پشت جنازه ریچارد نیکسون (رئیس جمهور اسبق آمریکا)، هنری کیسینجر (وزیر امور خارجه اسبق آمریکا) کنستانتین پادشاه سابق یونان، والاحضرت اشرف و شهبانو فرح و بنده به اتفاق همسر سابقم والاحضرت شهناز و عده‌از از رجال بلندپایه آمریکایی، انگلیسی و اسرائیلی حرکت می‌کردیم.

توطئه "دوم"مرگ شاه
پس از دفن شاه و پایان مراسم خاکسپاری چند روزی در کاخ قبه نزد شهبانو باقی ماندیم و شهبانو در این فرصت مطالبی را از روزهای پایانی عمر شاه برایم تعریف کردند که نشان می‌داد بردن شاه به آمریکا همانا توطئه‌ای برای قتل ایشان بوده و پزشکان آمریکایی به جای معالجه شاه مرگ او را تسریع کرده بودند. شهبانو برایم چنین تعریف کردند و من این مطالب را چون خودم شاهد و ناظر نبوده‌ام از قول ایشان تعریف می‌کنم: «... هنوز چند روز از عمل جراحی شاه نگذشته بود که عکسبرداری‌ها نشان دادند پزشکان جراح در هنگام عمل شاه سنگ ریزه‌ای را در کیسه صفرای او جا گذاشته‌اند!

هنگامی که این مطلب به اطلاع پروفسور کولمن رسانده شد او به جای آنکه متأسف باشد، شروع به خندیدن کرد و گفت: هه... هه... هه...! به راستی چه مسخره و خنده‌آور است که جراحان متوجه به جاماندن این سنگ‌ریزه نشده‌اند!»
من (فرح) فوراً به پاریس تلفن کردم و با پروفسور (فلاندرن) مشورت نمودم. دکتر ژرژ فلاندرن که از جراحان برجسته فرانسوی و از دوستان دیرینه من و شاه بود گفت: «در عمل کیسه صفرا یک روش استاندارد وجود دارد که جراح باید ضمن عمل جراحی به کبد بیمار فشار بیاورد تا معلوم شود آیا همة سنگ‌ها از کیسه صفرا خارج شده‌اند یا نه؟
چرا آنها این کار را نکرده‌اند؟ از آنها بپرسید چرا؟ و بعد هم به خاطر حفظ جان شاه فوراً او را از امریکا خارج کنید زیرا این علامت آن است که می‌خواهند او را در بیمارستان بکشند!
در وضع بدی قرار گرفته بودیم. مدتها تلاش کردیم تا به آمریکا بیاییم و حالا باید شاه را برمی‌داشتیم و از آمریکا فرار می‌کردیم!
از یک طرف پزشکان فرانسوی همکاران آمریکایی خود را متهم می‌کردند که قصد کشتن شاه را دارند و عمداً سنگ‌ریزه را در کیسه صفرای شاه جا گذاشته‌اند، و از طرف دیگر پزشکان آمریکایی فرانسوی‌ها را متهم به تعلل در معالجه شاه کرده و آنها را مسئول پیشرفت سرطان می‌دانستند.
به هر حال پس از مشورت‌های زیاد پزشکان نظر دادند که عمل جراحی دوم روی محمدرضا برای بیرون آوردن سنگ‌ریزه باقی مانده به سبب ضعف جسمانی شاه ممکن نیست و بهتر است یک متخصص کانادایی برای اشعه درمانی و خرد کردن سنگ ریزه باقی مانده با روش پرتو درمانی از «اوتاوا» احضار شود.
آنها همچنین تصمیم گرفتند تا غده سرطانی گردن شاه را برق بگذارند!
در این حال از تهران خبر رسید که دانشجویان تندرو به رهبری یک نفر از ملایان ضدآمریکایی وارد محوطة سفارت آمریکا شده و 66 نفر از دیپلمات‌ها را به زور اسلحه گروگان گرفته و خواستار استرداد شاه به ایران شده‌اند...»
گروگان‌گیری 66 دیپلمات‌ آمریکایی در تهران احساسات آمریکایی‌ها را علیه شاه برانگیخت و افکار عمومی آمریکا خواستار اخراج شاه از آمریکا شدند.
در این موقع وزارت امور خارجه آمریکا از شاه خواست تا خاک آمریکا را ترک کند. شاه تصمیم می‌گیرد به مکزیک بازگردد اما پرزیدنت «لوئیز پورتی‌یو» علیرغم قول مردانه‌ای که قبلاً داده بود حاضر به پذیرش مجدد شاه نشد و گفت ممکن است حادثة مشابهی برای دیپلمات‌های مکزیکی مقیم تهران روی بدهد و جان آنها به خطر بیفتد. 

چون هیچ کشوری مایل به پذیرش شاه نبود خود آمریکایی‌ها محلی را برای اقامت شاه پیدا کردند و او را به پاناما فرستادند که یک پایگاه آمریکایی در دریای کارائیب بود. بعدها دخترم (والاحضرت مهناز) تعریف کرد که در موقع انتقال پدربزرگش به پاناما او آن قدر لاغر شده بود که لباس از فرط لاغری به تنش بند نمی‌شد و مرتباً شلوارش پائین می‌آمد. به همین خاطر هنگامی که «عمر توریخوس» حاکم کانادا که قهرمان مشت‌زنی سابق این کشور بود چشمش به شاه افتاد گفت: «شاه، شاه که می‌گویند همین است؟ اینکه یک مشت پوست و استخوان است!»
اقامت در پاناما به بهای چندین میلیون دلار تمام شد و چون مقامات پاناما تصمیم گرفته بودند در قبال دریافت پول ونفت شاه را تحویل ایران بدهند شاه مجدداً مجبور به رفتن به مصر شد و عاقبت در همین کشور درگذشت.
شاه پس از رسیدن به قاهره در بیمارستان معادی قاهره تحت عمل جراحی قرار گرفت. موقعی که پروفسور دوبیکی آمریکایی برای عمل جراحی شاه به قاهره آمده بود یکی از جراحان مصری اتاق عمل را ترک می‌کند و می‌گوید من سوگند خورده‌ام تا از جان بیماران محافظت کنم در حالیکه پروفسوردوبیکی عمداً لوله‌ای را داخل شکم شاه جا گذاشته است تا عفونت کند و شاه بمیرد.
دو روز پس از عمل جراحی حال شاه رو به وخامت گذاشت و شاه درگذشت. پزشکان مصری پس از مرگ شاه طی مصاحبه‌هایی گفتند اگر چه شاه به سرطان مبتلا شده و محکوم به مرگ بود اما، با معالجات درست می‌توانست برای مدتی زنده بماند، ولی پزشکان آمریکایی مرگ او را جلو انداختند!
و این پایان زندگی سراسر ماجرا و هیجان پادشاه بود.سرنوشت این طور می‌خواست که شاه در سرگردانی و تبعید و با آن وضع ناگوار این جهان را ترک کند/۰۵ مرداد ۱۳۸۸عصرایران بنقل ازپارسینه

                                   

خاطرات  آخرین سفر شاه ازقول خلبان شاه -سرهنگ معزی
سال1357 سال انقلاب بود. سال اوج‌گیری اعتراضهای حق‌طلبانه‌یی که علیه دیکتاتوری و سرکوب شکل گرفت و خواستة اولش آزادی بود. سالی که به‌سقوط نظام دیکتاتوری سلطنتی منجر شد. به‌هرحال اوجگیری اعتراضهای مردمی‌ باعث شد که شاه ‌از موضع قدر قدرتی پائین بیاید و از ایران فرار کند. شاه تصمیم گرفت ابتدا به‌مصر و سپس به‌مراکش برود.
به‌ما گفتند آمادة پرواز باشیم. ما خدمه را آماده کردیم و روز موعود فرا رسید.
شاه به‌اتفاق فرح آمد که سوار شود. مقداری شلوغ پلوغ بود. قبل از سوار شدن چند نفر ریختند دور و برش و از زیر قرآن ردش کردند. چند نفر گریه کردند. شاه‌ آمد بالا. سپهبد بدره‌ای که بسیار تنومند و قد بلند بود خودش را انداخت روی پای فرح و کفشهایش را بغل کردبا حالت گریه می‌بوسید و می‌گفت شهبانو! تو را به‌خدا اعلیحضرت ما را سالم برگردانید و گریه می‌کرد. فرح خم شد و از زمین بلندش کرد و گفت هیس! پاشو تیمسار خوب نیست! بلند شو! بلند شو! بعد از چند دقیقه بختیار آمد توی کابین. ما هنوز موتورها را روشن نکرده بودیم. شاه جلو نشسته بود و بختیار از پشت آمد. بختیار فکر می‌کرد پشت شاه هم چشم دارد! چون سه بار از پشت سر به‌‌شاه تعظیم کرد. شاه از نیمرخ روی شانة خودش را می‌دید. تعظیم سوم بختیار را دید و گفت چیه؟ بختیار گفت: قربان جان نثار آمده‌ام… شاه دستش را از روی شانه‌اش آورد که دست بدهد. بختیار سه بار دستش را بوسید و گذاشت روی پیشانیش. شاه گفت همان کارهایی را که بهت گفتم بکن! بختیار گفت چشم! حتماً! خیالتان جمع باشد! 

 انورالسادات آمد استقبال. با مراسم رسمی‌ استقبال کردند. چند روزی آن‌جا بودیم(6روز). در آن‌جا معاون رئیس‌جمهور آمریکا آمد دیدن شاه.
بعد رفتیم مراکش.بعد از رسیدن به‌‌مراکش ما را بردند به‌‌هتل...تا این که گفتند امام خمینی به‌ایران آمد. یک مقدار با بچه‌ها صحبت کردیم و قرار شد برگردیم. شاه قصد اقامت در مراکش را داشت. هنگام پرواز از تهران دو هواپیما بودیم. یکی رزرو بود که دنبال ما می‌آمد. آن هواپیما بعد از چند روز برگشت! هواپیمای ما که‌اسمش شاهین بود باقی ماند. به‌‌من گفتند بقیه کروه را بفرست به‌اسپانیا از آن‌جا سوار شوند بروند اما خودت بمان. قبول نکردم و گفتم باید بیایم صحبت کنم.رفتم با شاه در یکی از کاخهای ملک حسن صحبت کردیم. یکی از گاردیها هم حضور داشت. شاه گفت هواپیما را با شما این‌جا نگه می‌داریم بقیه برگردند. من به‌‌دروغ گفتم این هواپیما مال دولت ایران است و چون ثبت دولت ایران است هیچ جا اجازة پرواز ندارد. ضمن این که هواپیما چون نوع707 است، هزینة نگهداریش بی اندازه بالا است.

شاه نمی‌دانست که هواپیما ثبت دولت ایران نیست و مال خودش است. یعنی نام مالک هواپیما محمدرضا پهلوی بود. به‌‌قدری مال و ثروت و چندین هواپیمای کوچک و بزرگ داشت که نمی‌دانست این هواپیمای707 مال خودش است. گفت خیلی خوب پس بروید هواپیما را بگذارید اسپانیا و خودت برگردگفتم خودم هم می‌خواهم به‌ایران برگردم! گفت من راجع به‌‌شما با ملک حسن صحبت کرده‌ام. ایشان به‌‌خلبانی مثل شما احتیاج دارد. گفتم مایلم به‌ایران برگردم. گفت اگر هم نخواهی با ملک حسن کار کنی ملک حسین هم در جریان کار شما هست و می‌توانید بروید برای ملک حسین پرواز کنید. چون به‌او گفته‌ام که شما خلبان خوبی هستید! گفتم اگر خلبان خوبی هستم مال حسن و حسین نیستم. مال مردم ایرانم. با پول آنها خلبان شده‌ام! شاه گفت مال کی؟ گفتم ببخشید ملک حسن و ملک حسین. شاه یک لحظه مکث کرد و گفت نخواهی با اینها بپری می‌توانی بمانی این‌جا با همین درجه سرهنگی در ارتش مراکش کار کنی. گفتم من مایلم برگردم. باز مکث کرد و گفت می‌توانی در این‌جا در ایر‌لاین مراکش باشی. باز هم گفتم من مایلم برگردم به‌‌کشورم ایران. گفت اصلاًً می‌توانی همین طوری باشی من تأمینت می‌کنم. گفتم متأسفم! می‌خواهم بروم ایران. این‌را که گفتم، گفت امیدوارم همیشه به‌‌کشورت خدمت کنی.آمدم و به‌‌سایر پرسنل هواپیما گفتم برویم! گفتند ما می‌رویم؟ گفتم نه همه با هم می‌رویم. آن موقع خواهرم در آمریکا در کنسولگری تگزاس کار می‌کرد. زنگ زدم و به‌او گفتم من می‌خواهم یک چنین کاری بکنم که هواپیما را برگردانم به‌ایران. شما هم به‌‌مقامات خبر بده ما می‌خواهیم چنین کاری بکنیم.
برگشتیم به‌‌هتل. تعدادی از همراهان و گاردیها آمدند نزد من.که ما هم می خواهیم باشمابرگردیم ایران، محافظین مخصوص شاه و پیشخدمتش جمع شدند که ما هم می‌خواهیم به‌ایران برگردیم. گفتم به‌‌یک شرط شما را می‌برم. کسانی را می‌برم که دستشان به‌‌جنایت آلوده نیست و کسی را نکشته‌اند. اگر هرکدام از شما کسی را کشته باشد من نمی‌برم. جالب این که همة پیشخدمتها و یک خانم خدمتکار گفتند ما کسی را نکشته‌ایم. همه‌شان قرار شد بیایند. تنها یک نفر باقی ماند به‌اسم شهبازی که گفت من نمی‌آیم. ولی دلیلش را نگفت. او فردی کاراته‌باز بود و به‌‌طوری که می‌گفتند خیلی هم برو برو داشت. سوار هواپیما شدیم و برگشتیم به‌ایران.وقتی سوار شدیم اول از همه آرم دربار سلطنتی را برداشتیم و یک آیه قرآن چسباندیم.بعد یک مقدار زیادی مشروب الکلی گران قیمت بود که همه را خالی کردیم توی توالت. در فرودگاه مهرآباد اجازه نشستن گرفتیم. به‌‌ما گفت بروید ته باند. رفتیم. سه چهار ماشین آمد دور و بر ما و با افراد مثلاً گروه ضربت ما را محاصره کردند. سلاحهایشان را به‌‌طرف ما نشانه رفتند. اشاره کردم که سلاح را بیاورند پائین و گفتم بابا قمیت هواپیما 100میلیون تومان بیشتر است! تیر می‌زنید خراب می‌شود! آنها تا من را دیدند شناختند. حدود 16-17نفر بودیم. ما را به‌اتاقی در مدرسه رفاه بردند.. پسر بازرگان آمد با ما صحبت کرد. نفرات همراهم را نمی‌شناخت. پرسید: اینها کی هستند ؟ گفتم اینها گاردیها و یا خدمة شاه هستند. با این شرط اینها را آورده‌ام که جنایتی نکرده باشند. به‌‌خودشان هم گفته‌ام که‌اگر کسی، کسی را کشته با من نیاید. اما اگر جنایتی نکرده‌اید تضمین هم می‌کنم که با شما کار نداشته باشند. بنابراین قبل از هرچیز اعلام می‌کنم هرکدام از اینها را بخواهید دست بزنید یا اعدام کنید اول باید من را بزنید. برای این که‌اینها قول داده و تضمین داده‌اند که قتلی انجام نداده‌اند. گفت نه کاریشان نداریم. بعد پرسید سؤال و جواب که می‌توانیم بکنیم؟ گفتم بله. گفت یکی دو ساعت از همه سؤال می‌کنیم که چه شد و چه نشد. هر نفر را به‌‌یک نفر سپردند. رفتیم در اتاقهای جداگانه و ما هم برایشان توضیح دادیم. بعد از سه چهار ساعت آزاد شدیم و من رفتم پایگاه مهرآباد.
چند ساعت بعد دیدم یک جوان رشید با سلاحی در دست دم در است. گفتم بفرمایید. گفت من را دادگاه‌ انقلاب فرستاده که محافظ شما باشم تا سلطنت‌طلبها شما را نزنند. گفتم خیلی ممنون بیا تو چای بخور! ولی من محافظ نمی‌خواهم یک سلاح از پایگاه می‌گیرم خودم از خودم محافظت می‌کنم. با اصرار او را رد کردم. بعد هم رفتم در گردان خودم و شروع به‌‌کار کردم./منبع:سایت میلتاری

توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:قسمت اول آوارگی شاه رادراین پُست بخوانید:

سرنوشت محمدرضاپهلوی"آوارگی شاه"بیماری ومرگ