پیامی برای آیتالله میلانی
پس از
حوادث خونین مدرسه فیضیه در دوم فروردین ۱۳۴۲ و نزدیکی ماه محرم، امام
خمینی «برای علمای شهرستانها نامههایی فرستادند و به این وسیله آنها را
دعوت کردند تا [در ماه محرم] در قیام علیه رژیم شاه شرکت کنند. این نامهها
خیلی خوب جوّ را علیه شاه آماده کرد و زمینه را فراهم ساخت.» امام خمینی
چنین اقدامی را پیش از این برای لغو تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی
در ۱۳۴۱ نیز انجام داده بود.
این بار سیدعلی خامنهای موظف شد دستخط
امام را به مشهد برده تحویل علمای آن شهر بدهد. «امام از من خواستند که به
مشهد بروم و یک پیام برای آقای میلانی و آقای قمی و پیام دیگری برای علمای
مشهد ببرم. پیام امام به علمای مشهد این بود که آماده باشید برای مبارزه با
صهیونیسم؛ دارد بر اوضاع کشور مسلط میشود؛ اسرائیل بر همه امور سلطه پیدا
کرده است؛ امور اقتصادی کشور دست اوست و سیاست ایران را در مشت خود دارد.
پیامی که برای آقای میلانی و قمی دادند این بود که به منبریها بگویند که
از روز هفتم محرم در منابر، روضه فیضیه را بخوانند و از روز نهم، همه
دستههای سینهزنی و هیأتها، این برنامه را اجرا کنند.»
امام گفته بود پیام آقایان میلانی و قمی مخفی بماند و علنی نشود. پیام علمای مشهد نیز باید به اطلاع این دو عالم برسد.
درسهای
حوزه علمیه قم ۲۵ اردیبهشت۱۳۴۲ تعطیل شد و طلابی که قرار بود برای تبلیغ
یا رساندن نامهها، قم را ترک کنند مهیای عزیمت شدند. به مبلغان گفته شد
که در مجالس ماه محرم از خطری که اسلام را تهدید میکند حرف بزنند؛ مردم
دیگر تقیه نکنند؛ از حوادثی که بر مدرسه فیضیه گذشته مردم را آگاه نمایند؛
از بیدینی دولت و شاه بگویند؛ به مردم بگویند که منتظر دستور علماء باشند.
سرلشکر
حسن پاکروان، رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک)، با توجه به مجموع
گزارشهای رسیده از تحرک روحانیان در آستانه ماه محرم، ۲۸ اردیبهشت به
تمام شعب ساواک اطلاع داد «نظر به این که از طرف خمینی به تمام طلاب و
وعاظی که برای محرم از قم به شهرستانها حرکت مینمایند دستور شدید برای
تبلیغ و تحریک داده شده است؛ لازم است که در شهرها و قراء مراقبت کامل بشود
و عنداللزوم عناصر محرک را که شناخته شدهاند دستگیر نمایند؛ از پخش
هرگونه اعلامیه و عکس خمینی جداً جلوگیری شود.»
طبق برآورد ساواک ۳۵۵ نفر از طرف امام خمینی برای تبلیغ [یا رساندن نامه او به دیگر علماء] از قم خارج شده بودند.
برای
مقابله با اقدامات روحانیان، ساواک و شهربانی طرح مشترکی برای ماههای
محرم و صفر تهیه کردند که در ماده پنجم آن آمده بود: «در صورت مشاهده مطالب
خارج از موضوعات مذهبی و بیانات تحریکآمیز، شهربانیها و پلیس... بایستی
واعظ یا روضهخوان یا مداح منظور را احضار و طبق مقررات تعقیب نمایند.»
سیدعلی خامنهای در آخرین روزهای اردیبهشت ۱۳۴۲ قم
را به قصد زادگاهش ترک کرد. پس از رسیدن به مشهد «پیام اول امام را به
عدهای از علمای مشهد رساندم. تنها کسی که این پیام را درست گرفت و درست
درک کرد مرحوم آیتالله شیخمجتبی قزوینی بود. او خود مردی مبارز بود و
نسبت به امام اظهار ارادت میکرد. پیام دوم را نیز به آقایان میلانی و قمی
رساندم. نظر آقای میلانی این بود که روضه برای فیضیه از روز نهم محرم شروع
شود. من گفتم هفتم مناسبتر است؛ برای این که روز نهم سینهزنی و زنجیرزنی
است و مردم پای منابر کمتر حضور پیدا میکنند و منبریها باید از روزهای
قبل مردم را آماده کنند.» آقای قمی پذیرفت.
ساواک مشهد که متوجه حضور طلاب سفر کرده از قم به مشهد شده بود و نیز برای مراقبت بیشتر از حوادث محتمل دهه اول محرم، عصر ۳۱ اردیبهشت ۱۳۴۲،(هفته اول خرداد ۱۳۴۲ مصادف بادهه محرم بود)بیستوپنج تن از وعاظ مطرح مشهد را «به صرف شیرینی دعوت نموده،
ضمن اظهار محبت کافی به آنها صراحتاً تفهیم گردید که اگر ذرهای بر علیه
مصالح کشور قدم بردارند به شدت با آنان رفتار خواهد شد.» همچنین در این روز
کمیسیون امنیت شهر تشکیل شد و برای اقدامات احتمالی آیتالله سیدحسن قمی
تصمیماتی گرفت. این کمیسیون عقیده داشت «آیتالله میلانی فعلاً ساکت است و
تقریباً روش معتدلی پیش گرفته و گمان نمیرود مشکلاتی به وجود آورد.»
البته آقای میلانی چندان ساکت نبود. وی پیش از شروع ماه محرم در ۲۲ ذیالحجه١٣٨٣ نامهای به «حضرت مستطاب حجتالاسلام والمسلمین آیتالله آقای
حاجآقا روحالله خمینی» نوشته بود و در آن ضمن انتقاد شدید از هیأت حاکمه و
محکوم کردن انطباق سیاستهای رژیم با «حکومت پوشالی اسرائیل» تأکید کرده
بود که «باید به وسیله مبلغین دانشمند و وعاظ محترم مذهبی در ایام عاشورا و
قیام حسینی، اذهان مردم مسلمان را روشن کرد و از فلسفه قیام حسینی آگاهشان
نمود، حقایق را بیپرده آشکار ساخت.»
سفر تبلیغی به بیرجند
آقای خامنهای
پس از انجام مأموریت خود، روز پنجم خرداد/ دوم محرم راهی بیرجند شد و در
مدرسهای که طلاب علوم دینی ساکن بودند مستقر گردید. «این برای کسانی که به
قصد منبر رفتن (تبلیغ) به منطقهای میروند، کمی دیر است، زیرا خطیب باید
چند روز قبل از محرم در محل موردنظر حضور یابد تا فرصت کافی برای ترتیب
مجلس و سایر امور داشته باشد، اما دوستان من در عین حال زمینه منبر در چند
جای شهر را برای من فراهم کردند.»
شهر بیرجند، پایگاه سنتی و مرکز قدرت
اسدالله علم، نخستوزیر، بود. پدرانش بیش از ده قرن بر قائنات حکومت کرده
بودند و نام آنان همواره در پشت قباله این منطقه دیده میشد. این شهر یکی
از استراحتگاههای محمدرضا پهلوی بود. همین موضوع موجب شده بود شهری که
بیشباهت به یک روستای بزرگ نبود، فرودگاه داشته باشد. دیگر شهرهای همتراز
آن از چنین امکانی برخوردار نبودند. علم چند باغ بزرگ و قدیمی در بیرجند
داشت که محل اتراق و استراحت او و شاه بود؛ «باغهایی که شرابهای کهنهاش و
طباخان زبردستش شهرة آفاق بود.»
آقای خامنهای میدانست که در شهر،
علم را «امیر» خوانده، او را «لازمالاطاعه» میدانند، همچون پدرش که
امیرشوکتالملک لقب داشت. «فقط یک نفر را پیدا کردم که از علم ...
نمیترسید... چنین جوّ خفقانی خانواده علم به وجود آورده بود.»
آقای
خامنهای به یاد میآورد که در سفر پیشین خود به بیرجند، اول محرم یا روز
پیش از آن، خطیبی در یکی از مساجد بیرجند خطبه به نام علم میخواند. «من در
آن جلسه شرکت داشتم... [که میگفت:] صاحبالسیف والقلم، امیراسدالله
علم...»
این سومین باری بود که به بیرجند سفر میکرد. در دو سفر پیشین
میزبان معنوی او شیخمحمدحسین آیتی از علمای بزرگ خراسان، بلکه ایران بود.
او غیر از مراتب علمی، در شعر و ادب وارد بود؛ ذوقی سیال داشت. «من چند
سال قبل که بیرجند رفته بودم با ایشان فوقالعاده مأنوس بودم... هر جا
میرفتیم با هم میرفتیم. البته سناً جای پدر من بود.»
آن سال آقای
آیتی برای درمان چشم راهی مشهد شده بود. آقای خامنهای این بار بر آقای
سیدحسن تهامی وارد شد. آقای تهامی عالم برجستهای بود که به واسطه اقامت در
بیرجند، منزلت حقیقیاش مکتوم مانده بود. پرورده حوزه علمیه نجف و از
شاگردان آقاضیاء و آقای نایینی، فردی مجتهد و بسیار آگاه در ادبیات و فرهنگ
و مسائل جهانی بود. آقای تهامی «به من بیمحبت و بیلطف نبود... لازم بود
آنجا کسی از من حمایت کند. میخواستم شلوغ کنم... غوغا راه بیندازم. گفتم
من کاری میخواهم انجام بدهم... و احتیاج به کمک شما [دارم.] استقبال
کرد... گفتم روز هفتم محرم میخواهم قضیه مدرسه فیضیه را بگویم و یقیناً
دستگاه عکسالعمل نشان میدهد... شما کمک کنید. رفت توی فکر... گفت حالا چه
لزومی دارد شما این جا این کار را بکنید. گفتم... تکلیف من است... مخصوص
من هم نیست و به نظرم گفتم در سراسر کشور این کار انجام میگیرد.»
آقای
تهامی لابد احتیاط کرد که گفت مردم بیرجند قضایا را میدانند. او به آقای
خامنهای پیشنهاد نمود دیار دیگری برود، جایی که مردمش از ماجرای مدرسه
فیضیه خبر ندارند، به سراوان. به راستی این چه پیشنهادی بود و آن چه
احتیاطی؟ سراوان در بلوچستان، مرز پاکستان، هزار کیلومتر دورتر از
بیرجند... «خیلی متأثر شدم ... آمدم بیرون.»
سخنرانی در مسجد مصلی
علیرغم هشداری
که به شهربانیهای سراسر کشور داده شده بود، سیدعلی خامنهای توانست تا
هفتم محرم، در خانهها، مساجد، تکایا و حسینیههای بیرجند برای مردم
سخنرانی کند. وی تصمیم داشت طبق سفارش امام خمینی، هفتم محرم حادثه فیضیه
را روی منبر بازگوید. تا آن روز در خانههای آقایان شمشادی، هادوی، ملکوتی و
نیازی سخن گفته بود. نوبت منبر او در هفتم محرم مسجد مصلی بود؛ شاید
مهمترین مسجد شهر. هفتم محرم «جمعه هم بود. بهترین موقعیت بود برای این
کار. هیچ چیز به هیچکس نگفتم... تا روز موعود.»
آقای خامنهای در آن
روز تصمیمش را با دو نفر در میان گذاشت تا کمکش کنند. یکی با آقای عندلیب
روضهخوان و دیگری با شیخی که پیش از او قرار بود منبر برود. عندلیب پاسخ
مثبت داد؛ بالاتر از آن، هیجانزده هم شد و دعایش کرد، اما شیخ یاد شده که
از وی خواسته بود منبر را کوتاه کند و زمان بیشتری به او دهد، سخنان خود را
تا 20 دقیقه مانده به اذان مغرب کش داد. «ملتهب شدم که وقت دارد میگذرد.
بلند شدم رفتم دم منبر که من را ببیند... بالاخره پایین بیاید. وقتی نشستم
روی منبر از هیجان میلرزیدم. خیلی داغ بودم آن وقتها... عجیب میجوشیدم.»
آقای
خامنهای خطبهای کوتاه خواند و سپس با صدایی بلند از سلطه غرب و
چنگالهایی که بر گلوی ایران انداخته سخن گفت. گفت که مانع اصلی و همیشگی
غرب، اسلام است و غرب هر کاری در ضعف و محو آن بتواند، خواهد کرد. پس از
پنج دقیقه، سر سخن را رساند به حادثه مدرسه فیضیه و کلمهها و جملهها را
در این جهت به کار گرفت که ناگاه دید ضجه و گریه حاضران بلند شد. «آن قدر
گریه کردند مردم... که من کمتر پای منبر خودم در طول [سخنرانیهایم] سراغ
دارم که این قدر مردم گریه کرده باشند... آنچه را دیده و شنیده بودم همه را
بیان کردم... غوغایی شد. بعد مصیبت کربلا را [کوتاه] خواندم. دیدم نه خیر،
مردم اصلاً به فکر مصیبت کربلا نیستند... این مصیبت... پوشانیده آن مصیبت
را... آن وقت فهمیدم امام چقدر عمیق، حکیمانه، دوراندیش این مسئله را
محاسبه کرده بود که هیچ عاملی ممکن نبود مثل محرم... دستگاه را بکوباند.»
وقتی
از منبر پایین آمد، حاضران دورش را گرفتند. حرفها به دلشان نشسته بود.
بیرون مسجد، در کوچه، وقتی نگاهی به پشت انداخت، شماری از جوانان را دید که
در پی او بودند؛ ابراز علاقه میکردند. «خیال نمیکردم مطلب [این چنین]
بین مردم انعکاس خوب پیدا کند.»
در این کوچه با قاضی عسکر بیرجند همقدم شد. آن جوانها گفتند که این شیخ خبربر است؛ مراقب باش.
سخنرانی در خانه سادسی
صبح روز هشتم
محرم در خانه یکی از معاریف بیرجند (آقای سادسی) سخن راند و مشابه آنچه در
مسجد مصلی ایراد کرده بود، به آگاهی حاضران رساند. «آنجا هم غوغا شد از
گریه مردم... از مجلس آمدم بیرون و [با خود] گفتم بروم خانه آقای تهامی...
چارهای نداشتم. لازم بود نفری از من حمایت بکند... که بتوانم کار را ادامه
بدهم. به علاوه دیدم آقای تهامی را اگر در جریان نگذارم، قدری بیاعتنایی
به ایشان شاید بشود.»
آقای تهامی خانه نبود. برگشت. او را در کوچه دید
که به طرف خانهاش میرود. رو به رو که شدند تهامی، سید جوان را در آغوش
گرفت. آقای خامنهای دیدگان تهامی را پر از آب چشم و چهرهاش را خیس اشک
یافت. فهمید که پای منبرش نشسته بود. برگشتند به خانه. میزبان «گفت ... در
این شهر هیچکس به اندازه من از اخبار مطلع نیست... اعلامیههای قم...
اخبار روزنامه، همه [را] میبینم... هر کس بیاید این جا کاری داشته باشد با
من در میان میگذارد... [اما] آنچه را که تو گفتی من اطلاع نداشتم... و
اگر غیر از تو کس دیگری میگفت من باور نمیکردم.»
گفتههای آقای
تهامی، پسماندههای دیدار چند روز گذشته را شست. «حالا چه میخواهی بکنی؟
گفتم... میخواهم ادامه بدهم تا آخر دهه [محرم]. ایشان گفتند بفرمایید،
عیبی ندارد.»
بیرون از خانه و در میان راه مدرسه متوجه مأموران شهربانی
شد که برای دستگیریاش آمده بودند. پیش از این او متوجه کسانی شده بود که
پس از ورود به بیرجند مراقبش هستند. با وجود این یا شهربانی بیرجند توان
تمییز مطالب سخنرانیها را نداشت و یا دیر جنبید که اجازه داد سیدعلی
خامنهای هفت روز، آن هم در مکانهای پرشمار سخنرانی کند.
در همین روز، ۱۱ خرداد ۱۳۴۲/ ٨ محرم ١٣٨٣، دو پاسبان مراقب آقای خامنهای، گزارشی از
سخنرانی او در خانه آقای سادسی تهیه کردند. آنها در گزارش خود، خلاصه این
سخنان را چنین نوشتند: «مردم! شما اطلاع ندارید که در قم چه اتفاقی رخ داده
که عمامههای علما را سوخته و به ریشسفیدهای ما چوب باتون زده[اند]... ای
مردم چشم خود را باز کنید و مغز خود را به کار بیندازید... از روزی که
بنده به بیرجند آمدهام آقای رئیس شهربانی مأمور دنبال من میفرستد که شما
بیا التزام شو که حرفی که برخلاف باشد نگویی. و بنده به پیروی دین اسلام و
از قرآن صحبت میکنم و خواهم کرد و التزام هم نمیدهم.»
در آن ساعت
دوستان بیرجندی از در واسطهگری درآمدند و از رئیس شهربانی که همراه چند
مأمور برای دستگیری سیدعلی خامنهای آمده بود خواستند به دیدار آقای تهامی
برود. گفتند با او کار دارد. موفق شدند خطر دستگیری را از سر آقای خامنهای
دور کنند.
سخنرانی در حسینیه راغبی
محل بعدی
سخنرانی او حسینیه راغبی بود. «شب تاسوعا در حسینیهای به نام راغبی که
نوچههای [اسدالله] علم، نیز در آن حضور داشتند منبر رفتم. حضار این حسینیه
هشتاد درصد از کسانی بودند که وقتی مینشستند باید پایشان را دراز
میکردند تا اتوی شلوارشان نشکند. شهر بیرجند شهر اعیان و اشرافی است. [در
عین حال] فقیرترین مردم منطقه ما نیز در شهر بیرجند [هستند.] منطقه خراسان
شاید از منطقه بیرجند فقیرتر نداشته باشد. و شاید اشرافیترین شهرها هم در
منطقه پس از مشهد، بیرجند باشد. در منبری که در این حسینیه رفتم، بار دیگر
درباره فیضیه مفصل صحبت کردم. البته حاضرین به همان علت که گفتم خیلی
تحتتأثیر قرار نمیگرفتند؛ لیکن از صحبتهای من مانند آدم برق گرفته، بهت
زده شده بودند و با تعجب گوش میدادند.»
پاسبانهای شهربانی درباره این
جلسه از قول آقای خامنهای نوشتند: «علت فقر و بیچارگی ما مردم این است که
من و شما و روحانیون نمیتوانیم سخنان حق را گفته؛ و در دل ما حبس است. نه
دستگاه رادیو میتواند حق را بگوید و نه روحانیون، نه مطبوعات... همه در
اختیار یک عدهای است که حقوق مردم را خورده و مردم را به سواری و باربری
عادت دادهاند. حالا اگر شما میترسید، من که نمیترسم بگویم. گرچه به هر
کجا وارد و خارج میشوم یکی میگوید این پلیس سراغ تو میکرد، یکی هم
میگوید آن پلیس سراغ تو میکرد، و یکی هم میگوید رئیس شهربانی دنبال تو
میگشت. معهذا من که از خیلی آرزوها گذشتهام چرا نگویم؟ انشاءالله اگر
مدت کم یا زیاد در این شهر ماندم دنباله سخنان حق را خواهم گفت.»
دستگیری
بعد از این سخنرانی، شهربانی بیرجند فهمید که نبایستی امروز صبح وساطت افراد را برای دستگیر نکردن آقای خامنهای میپذیرفت.
سروان
صارمی، رئیس شهربانی بیرجند معتقد بود: «اظهارات آقای خامنهای تحریکآمیز
بود؛ و به خصوص ادامه گفتار نامبرده در منبر ممکن است منجر به اختلال نظم و
اتفاقات سوء احتمالی بشود و طبق مقررات واصله این قبیل اشخاص باید تحویل
ساواک گردند.» رئیس شهربانی بیرجند درست حدس زده بود. سخنرانیهای آقای
خامنهای هر چه به روز تاسوعا نزدیکتر میشد بر هیجانات مردم میافزود.
مأموران، صبح روز دوازدهم خرداد/
نهم محرم، به سراغ مدرسهای رفتند که وی در آن ساکن بود. شب را در اتاقی
از آن مدرسه به همراه پنج شش طلبه دیگری که از قم و کاشمر آمده بودند
گذرانده بود. آن طلبهها هم برای تبلیغ آمده بودند. پیش از خواب گفتوگوها
درباره سخنانی که سیدعلی در منابر هفتم و هشتم محرم رانده بود، گذشته بود.
صبح
پس از نماز مشغول تعقیبات بودم که دیدم یک نفر وارد اتاق شد؛ چون مدرسه در
و پیکر و قفل و بستی نداشت و افراد متفرقه راحت وارد میشدند... خطاب
به من گفت: بفرمایید شهربانی. گفتم: شما مأمورید که حکم را به من ابلاغ
کنید یا مرا جلب کنید؟ گفت: مأمور جلب شما هستم. من بیدرنگ دو رکعت نماز
استخاره خواندم و صد مرتبه استخیرالله برحمته خیرة فی عافیه را در راه که
با مأمور میرفتم، گفتم. چون در روایت است که با نماز
استخاره، آنچه خیر و صلاح است بر قلب و زبان انسان جاری میشود... وقتی که
با آن مأمور راه افتادم، آنهایی که در آن اتاق با من بودند، خیلی متأثر و
منقلب شدند، لیکن من ابداً نترسیدم. با این که بار اولی بود که دستگیر
میشدم، اصلاً برای من ترس و وحشتی در کار نبود. با ورود به شهربانی مرا به
اتاق رئیس، راهنمایی کردند.
سروان صارمی، رئیس شهربانی بیرجند که
بعدها ارتقاء درجه پیدا کرد و زمانی هم رئیس کلانتری یک مشهد شد، جوان
مؤدبی بود و با سیدعلی خامنهای با احترام برخورد کرد. مشخصات شناسنامهای
او را پرسید و یادداشت نمود. سپس به استناد گزارش پاسبانها، سخنانی را که
در منزل آقای سادسی و حسینیه راغبی ایراد کرده بود، مطرح کرد: «آیا شما این
حرفها را در منبر زدهاید؟ اشاره کرد به بعضی از حرفهایی که زده بودم؛
از جمله دعوت مردم به شورش و قیام. من انکار کردم. گفت: پس در منبر چه
حرفهایی زدهاید؟ گفتم: درباره مدرسه فیضیه و فجایعی که در آنجا اتفاق
افتاد صحبت کردم؛ چون من طلبهام؛ مسلمانم. از فجایعی که در مدرسه فیضیه
گذشت، سخت متأثرم. خواستم مردم نیز بدانند که بر سر طلبهها چه آمده است.
شروع کرد مرا نصیحت کردن و در پایان گفت: قول بدهید که دیگر از این حرفها
نزنید و بروید. گفتم: من چنین قولی نمیتوانم بدهم. گفت: اگر قول ندهید من
مجبورم به شما سخت بگیرم، زیرا که مأمورم. گفتم: من هم مأمورم. من هم
مأمورم که این حرفها را بزنم. یکباره چشمش گرد شد که من چه مأموریتی دارم و
از طرف چه کسی مأمورم. پرسید: از طرف چه کسی مأمورید؟ گفتم: از جانب
خدا... سخت تحتتأثیر قرار گرفت و گفت: این کار خطر دارد؛ مشکلات دارد؛ شما جوانید. گفتم:
من فکر نمیکنم بالاتر از اعدام کاری باشد؛ شما بالاتر از اعدام ندارید و
من خودم را برای اعدام آماده کردهام. همه کارهای شما زیر اعدام است. واقعاً مبهوت شده بود و گفت: شما که خود را برای اعدام آماده کردهاید، من به شما چه بگویم؛ پس در اتاق تشریف داشته باشید.»
سروان
صارمی که در این گفتوشنود، همواره با احترام رفتار کرده بود، از اتاق
بیرون رفت و استوار پیری برای بازجویی وارد اتاق شد. این مأمور در کار خود
مسلط و استاد بود و از روشهای موذیانه بهره میگرفت. «من در آنجا زحمت
بازجویی را احساس کردم.»
پس از پایان بازجویی، آقای خامنهای را به
اتاق دیگری بردند و حبس کردند. «من از بیرون خبری نداشتم؛ لیکن سر ظهر
یکباره دیدم ظرفهای غذا را یکی پس از دیگری برایم آوردند... مجمعه پشت
مجمعه، غذا برای من میآمد. یک مجمعه از منزل آقای تهامی، یک مجمعه از منزل
آقای شهیدی، یک مجمعه از هیأت ابوالفضلیها و ...»
آن روز ظهر همه
پاسبانها و افسران شهربانی بیرجند از غذای امام حسین(ع) خوردند؛ کم نیامد.
شب عاشورا را در حیاط شهربانی گذراند؛ روی یک تخت و زیر سقف سرمهای
آسمان. صدای نوحههای آن شب به گوشش میرسید. تجربه غریبی بود. چند پاسبان
آن اطراف مراقبش بودند؛ و او منقلب از این که در چنین شبی، دور از منبر و
روضه، تنها مانده است.
آزادی مشروط
روز عاشورا متوجه رفت
وآمدهای فراوان به شهربانی شد. از آن آدمها، آقای سادسی را شناخت؛ کسی که
در خانهاش سخنرانی کرده، حادثه مدرسه فیضیه را به گوش مخاطبان رسانده بود.
مرد پرتحرک و فعالی بود. هم با روحانیان رفیق بود، هم با مأموران شهربانی.
آقای خامنهای بیآنکه بداند این آمد و شدها برای چیست، او را به اتاق
رئیس شهربانی دلالت کردند. قاضیهای دادگستری بیرجند آنجا حاضر بودند.
سئوال و جوابها رد و بدل شد. گمان کرد جلسه دادگاه است.
سروان صارمی در
نامهای به بازپرس شعبه 22 دادسرای بیرجند موضوع را به دستگاه دادگستری
اطلاع داده بود. او نوشته بود که کسانی چون حاجسیدمحمد سادسی و کاظم
بیرجندی از دادن شهادت خودداری کردهاند. آنها به احترام سیادت آقای
خامنهای شهادت نمیدهند؛ شاهدان گفتهها و اظهارات وی، همان مأموران
شهربانی هستند؛ وگزارش مأموران را به بازپرس ارائه کرده بود.
طی
ایامی که بازداشت بودم، یک بازپرس نظامی با درجه سرهنگی، به قصد ملاقات با
من از مشهد به بیرجند آمد و تاکنون ندانستهام مأموریت واقعی وی که برای
انجام آن، این راه طولانی را پیمود چه بود؟ وی به من گفت:
به زودی تو را به مشهد میفرستیم، اما اوضاع در آنجا بسیار ناآرام است و
تعداد زیادی از مردم بازداشت شدهاند، به طوری که زندانهای مشهد از
دستگیرشدگان پر شده و جای خالی نمانده است. او ضمن آن که اوضاع آشفته مشهد
را برای من ترسیم میکرد، سعی داشت به نوعی در دل من وحشت ایجاد کند. او
گفت: مناسب است شما چند روزی در بیرجند بمانید تا اوضاع در مشهد آرام شود.
چنین به نظر میرسید که مأموریت آن سرهنگ فقط رساندن همان مطلب بود و بس،
اما برای من معلوم نشد که چرا یک فرد نظامی، آن هم با درجه سرهنگی را برای
ابلاغ این پیام از مشهد به بیرجند فرستادهاند، در حالی که میتوانستند
مطلب را توسط یک نظامی بیرجندی به من برسانند. پیداست که از همگسیختگی و
بیثباتی در دستگاه دولت به اوج رسیده بود و با همه چیز محتاطانه برخورد
میشد.
در بیرجند نمایندگی ساواک وجود نداشت. میتوان احتمال داد که شهربانی بیرجند تا آن زمان در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود.
بیرون اما، اوضاع شهر متشنج بود. خبر دستگیری آقای خامنهای پخش شده بود.
گروههایی از مردم تصمیم به اقدامات تازهای گرفته بودند. به آقای تهامی
گفته بودند که میخواهند به شهربانی یورش برده، روحانی دربند را آزاد کنند.
آقای تهامی قانعشان کرده بود که این کار خطرناک است و موقعیت خامنهای را
بدتر میکند. گفته بود شما آرام باشید، من آزادش میکنم. واسطه
تراشیدنها، سفارشها و اعمال نفوذها، رفت و آمدهای آن روز شهربانی را
موجب شده بود. شهربانی از اوضاع شهر آگاه بود. حالا میخواستند این زندانی
را، مثل آهن داغی که روی دستشان مانده باشد، رهایش کنند. دنبال دستآویز
بودند. گفتند که دیگر نباید سخنرانی کند. آقای سادسی پادرمیانی کرد و
شهربانی پذیرفت که آقای خامنهای را آزاد کند، به شرطی که منبر نرود.
سادسی تعهد داد. آقای خامنهای ظهر عاشورا در خانه آقای سادسی بود. حرمت
تعهد او را به شهربانی نگه داشت و تا روز دوازدهم محرم در جلسهها حاضر
میشد، اما به عنوان پامنبری. «مینشستم پای منبر. مردم حضور مرا در آن
مجلس احساس میکردند. احترام [میگذاشتند] احساس شعف... میکردند، اما منبر
نمیرفتم... از مجلس بیرون [میآمدم] بیکار میگذراندم. بعد از ظهر روز ۱۲ [محرم]... خبر دادند که آقای خمینی را گرفتهاند... اصلاً باورم
نمیآمد... این که آقای خمینی را ممکن است بگیرند برای من ... غیرقابل قبول
بود... احساس کردم ممکن است مرا هم بگیرند... برای این که ... به این آقا که میزبان من است اهانتی نشود از خانه او خارج شدم و مجدداً آمدم مدرسه.»
بعد از ظهر روز پانزدهم خرداد حالش مساعد نمینمود. ۲۰:۳۰۰ شب به بیمارستان خزیمه علم رفت. معاینه، خبر از علائم مسمومیت داد. داروهایی تجویز شد و دکتر توصیه کرد هفت روزی استراحت کند. خوراک نامناسب و ضعف معده، اذیتش کرده بود.
انتقال به مشهد
ظواهر امر نشان
میداد که مسئولان انتظامی شهر اصرار داشتند هر چه زودتر وی را به مشهد
بفرستند، اما ژاندارمری منطقه از انتقال وی در هراس بود. روز نوزدهم خرداد،
سرهنگ افتخار، سرپرست شهربانیهای خراسان، به رئیس ساواک استان اطلاع داد
که دستورداده شد «آقای سیدعلی، فرزند حاجی سیدجواد خامنهای، محصل مدرسه
حجتیه قم، ۲۴ ساله... را با پرونده به مشهد اعزام که به ساواک تحویل شود.»
اما شهربانی بیرجند گفت که وی را به هنگ ژاندارمری معرفی کرده تا به مشهد
اعزام کنند، اما این هنگ «از بدرقه او با اتوبوس به عذر این که ممکن است
در بین راه تظاهراتی رخ دهد خودداری» میکند. سرهنگ افتخار در این نامه
«محرمانه» و «خیلی خیلی فوری» از ساواک خراسان خواست، دخالت کرده،
ژاندارمری بیرجند را وادار به اعزام زندانی نماید. موضوع حل شد که یک روز
بعد، بیستم خرداد، ژاندارمری مجبور گردید با تمهیداتی آقای خامنهای را به
مشهد منتقل کند.
وقتی
خواستند مرا از در مدرسه بیاورند بیرون... تمام علمای بیرجند، غیر از آقای
تهامی که پسرش را فرستاده بود... آمده بودند... بدرقه من. توی حیاط مدرسه
مردم زیادی جمع شده بودند و... خیلی ناراحت و منقلب از این که مرا میبرند.
و من هم...با گردنی برافراشته، با چهره بیتأثر، از بین اینها خارج شدم،
خداحافظی کردم، سوار ماشین شهربانی شدم [و] رفتم.
آقای
خامنهای را به ژاندارمری بردند و از آنجا به همراه دو ژاندارم و یک
سرباز، سوار بر جیپ، راهی مشهد کردند. احتمالاً حالش بهتر شده بود. بین راه
در دهستان مَهنه نیم ساعتی نفس تازه کردند؛ جایی که ابوسعید ابوالخیر در
آنجا تنفس کرده بود. شاید این ابیات را از ذهن گذراند:
بوسعـید مهـنه در حمام بود
شوخ شیخ آورد تا بـازوی او
شیخ را گفتا بگو ای پاکجان
شیخ گفتا شوخ پنهان کردن است
قایمیش افتـاد و مـرد خـام بـود
جمع کرد آن جمله پیش روی او
تا جوانمـردی چه باشد در جهان
پیش چشـم خلق نـاآوردن اسـت
(منطقالطیر)
شب بود که وارد مشهد شدند؛ شب بیستم خرداد.
در
همین روز، سرتیپ منوچهر هاشمی، رئیس ساواک خراسان، به فرمانده لشکر 12
خراسان اطلاع داده بود که سیدعلی خامنهای «به اتهام تحریک و تحریض مردم بر
علیه امنیت داخلی کشور به وسیله شهربانی بیرجند دستگیر گردیده، به آن لشکر
اعزام، مقرر فرمایید قرار بازداشت موقت در مورد مشارالیه صادر شود.»
ساواک خراسان مترصد رسیدن عامل تشنج بیرجند به مشهد بود.
شهر مشهد در
التهاب بسر میبرد. یکی از عوامل پیدایش این وضع کشته شدن غلامعلی شباهنگ،
پاسبان شهربانی و جراحت چند مأمور دیگر به دست حسن کبابی بود. محمد حسنی
مشهور به حسن کبابی، روز دهم خرداد وقتی دیده بود پاسبان شباهنگ، اعلامیه
چسبیده به در ورودی مسجد گوهرشاد را، اعلامیه امام خمینی را میکَند و پاره
میکند، با کارد او را از پای درآورده، چند مأمور دیگر را زخم زده بود؛
اقدامی که توسط علمای بزرگ مشهد تقبیح شده بود. عامل دیگر، سخنرانیهای
آقای سیدحسن قمی بود که به هیجانهای مردمی دامن زده بود.
روز پانزدهم
خرداد، همزمان با دستگیری امام خمینی، نظامیان با خودروهای نظامی به
خیابانهای مشهد آمده، تعدادی ژاندارم با اسب در کوچه و برزن حرکت کرده
بودند. بازار تعطیل شده بود. در همین روز آقای قمی در مسجد گوهرشاد دستگیر و
به تهران منتقل گردیده بود. تظاهرات برپا شده در محکومیت دستگیری آقای قمی
سرکوب شده بود. همه وعاظ و روحانیانی که در چند روز اخیر علیه دستگاه
حکومتی سخنی رانده بودند، دستگیر شده بودند. روز شانزدهم خرداد آیتالله
میلانی در اعتراض به اقدامات حکومت راهی تهران شده بود. هواپیمای حامل وی
را از میانههای راه آسمان بازگردانده بودند. شهر
مشهد موقعیتی فوقالعاده داشت. زندانها پر بود. در پادگان لشکر ۱۲ جایی
برای تازه دستگیرشدگان باز کرده بودند. یکی از آنها سیدعلی خامنهای بود.
شبی در کلانتری یک
شبانگاه برای
تحویل دادن زندانی به شهربانی رفتند. بسیار شلوغ بود. جا نداشت. آنان را به
کلانتری یک مشهد دلالت کردند. «از لحظهای که پایم را گذاشتم توی کلانتری
ایذاء زبانی شروع شد. پاسبانها... شروع کردند به بدگویی... اهانت...
تحقیر... شاید یک علت [آن کشته شدن پاسبان شباهنگ بود.] ... طبعاً روحانیون
اولین کسانی بودند که مورد انتقام و ناراحتی و نقمت آنها قرار
میگرفتند... آن شب [به] من خیلی... سخت گذشت.»
کلانتری یک با این که
برای پذیرش زندانی جدید جا نداشت، مجبور به قبول او شد. ابتدا گوشه حیاط را
به او نشان دادند. یک پتو هم گرفت که اگر شب را بخواهد به صبح برساند
زیراندازی داشته باشد. مشغول قرآن خواندن بود که افسری او را دید و دستور
داد به تاریکخانه کلانتری ببرندش. جایی بود در زیرزمین، محل نگهداری موقت
مجرمان جنایی. در آن تاریککده حس کرد کس یا کسان دیگری هم هستند. ترسید.
در زد، به نگهبان گفت که ناراحتی قلبی دارد و شاید نتواند در هوای خفه
اینجا دوام آورد. باور کردند و او را آوردند توی آبدارخانه. هنوز نماز
نخوانده بود. آنجا خواند، اما شب را در همان حیاط کلانتری رو به آسمان به
سحر رساند. بعد از نماز صبح و بالا آمدن آفتاب کلانتری را خلوت دید.
پیرمردی که درجهاش نایب یک بود، برایش صبحانه و چای آورد. «صبحانه مفصلی
آنجا خوردم.»
زندان لشکر
صبح آن روز آقای خامنهای
را به دژبان لشکر۱۲ بردند و در انتهای راهرو دژبانی منتظر، نگهش داشتند.
سرلشکر مینباشیان فرمانده جدید لشکر ۱۲خراسان که از پلهها پایین میآمد
چشمش به روحانی جوانی افتاد که در انتهای راهروست. راهش را به طرف او کج
کرد. چند افسر نیز پشت سر او همراهیاش میکردند. «آمد جلو و با لحن خیلی
مهربان از من پرسید... شما را چرا آوردهاند اینجا؟ گفتم... مرا بازداشت
کردهاند. گفت چرا؟ ... گفتم میگویند برخلاف مصالح کشور... حرف زدهاید.»
دستور
داد نامه مربوطه را بیاورند. آوردند. بنا کرد به خواندن. به میانههای
نامه که رسید سرش را شروع کرد به تکان دادن، و در انتها چهرهاش کاملاً
تغییر کرد و با لحن خشنی پرسید: «شما چه میخواهید... بکنید؟ چه
میگویید؟... چیزهایی گفتم که ... آتشی شد. گفت [مگر] روسیه دین ندارد؟
آمریکا دین ندارد؟ ببین چقدر پیشرفت کردهاند! چه میخواهید؟... دو سه جمله
[دیگر هم] گفت و بعد... [نامهای که آتش خشم او را شعلهور کرده بود] ...
داد به آن مأمور و رویش را برگرداند و با کمال بیاعتنایی رفت. من دیدم...
یکی از آن کسانی که همراهش هستند به من اشاره میکند که بیا جلو، مثلاً
چیزی بگو، چیزی بخواه... با سر اشاره کردم که [چیزی] نمیخواهم.»
محل
بعدی، زندان لشکر بود. حدود چهار بعد از ظهر به آن جا رسیدند. تا آن روز
زندان برای سیدعلی خامنهای یک اسم بود؛ نه دیده بود و نه وصفش را شنیده
بود. او را به اتاقی بردند که افسری جوان در آن نشسته بود؛ و چه اندازه
بداخلاق و ترشروی. هر آن چه همراهش بود گرفتند. «من درخواست کردم قرآن را
بگذارند پهلوی من باشد. قبول کردند. همچنین تقاضا کردم ساعتم هم پهلویم
باشد قبول کردند.»
با درخواست او برای نگهداشتن دفترچه یادداشتی که در
مسافرتها همراهش بود، موافقت شد. حدیثهایی در آن نوشته بود، و نیز خاطرات
رخدادهای چند روز گذشته را. بقیه اشیاء، از قلمتراش تا فندک را گرفتند.
«راهنمایی کردند مرا به راهرویی ... خیلی بلند که دم آن را ... دو سرباز با
تفنگهای سرنیزهدار گرفته بودند... آن افسر دستور داد تفنگها را عقب
بردند [صحنههایی که بعدها و در زندانهای بعدی عادی بود اینجا عجیب و
وحشتانگیز به نظر میرسید]... بردند توی اتاقی انداختند... و در را بستند و
رفتند. من ماندم تنها.»
در این اتاق زیراندازی، پتویی، سکویی برای
نشستن یا خوابیدن وجود نداشت. فقط بزرگ بود؛ هم اتاق بزرگ بود، هم
پنجرهاش. بعد معلوم شد که اینجا نه زندان، بلکه انبار است که تبدیل به
زندان موقت شده است. به کنار پنجره رفت و محوطه پادگان را رصد کرد. در آن
لحظهها او چه میدانست سرنوشت، سه بار دیگر او را به این پادگان خواهد
فرستاد.
بخشهایی از زمین اتاق نمناک بود و سقف در آستانه ریختن. سقف
مخروبه تاب بارانهای بهاری را نداشت. و باز در آن لحظهها گمان نمیبرد که
این اتاق نمور نیمه خراب در مقایسه با آنچه که سالهای بعد از زندان نصیبش
خواهد شد، یک تالار پذیرایی است.
در انتظار تیغ -تراشیدن ریش
شنیده بود که ریش
روحانیان را در زندان میتراشند. از بیرجند که راه افتاده بودند، این فکر
رهایش نمیکرد. گاه موهای نه چندان پرپشت محاسن خود را میکشید تا به دردی
که با کشاندن تیغ بر صورتش برمیخواست، عادت کند. «وحشت عظیمی در دل من بود
از آن چه از بیرجند انتظارش را داشتم و آن عبارت بود از تراشیدن ریشْ،
خشکِ خشک... منتظرش بودم.»
و آن لحظه از راه رسید و در انباری سابق باز
شد. آرایشگر و یک گروهبان در چارچوب در ظاهر شدند. یک صندلی هم با خود
آورده بودند. به او اشاره کردند که بیاید و روی صندلی بنشیند. شنیده بود
برخی از روحانیان هنگام تراشیدن ریش مقاومت کردهاند. شاید حضور گروهبان
برای مقابله با این مقاومتها بود. «مقاومتی نداشتم و نکردم. آماده بودم.
چون میدانستم فایدهای ندارد. دست و پای من را میگیرند و بعد مقداری کتک
میزنند و بعد آن کاری که نباید بشود... خواهد شد.»
نشست. منتظر بود
دست آرایشگر بالا بیاید و لبه تیغ را روی صورت او مماس کند. ناگهان دید آن
چه روی صورت او به راه افتاده دستگاه موزن است. تمام نگرانیها و انتظارهای
موحش غیبشان زد. «این قدر خوشحال شده بودم... که بیاختیار با این سلمانی
و با آن گروهبان مرتب بنا کردم حرف زدن و خندیدن... تعجب [میکردند] اینها
که من چه طور آخوندی هستم که دارند ریشم را کوتاه میکنند و من این قدر
خوشحالم... [تمام که شد] به او گفتم استاد این آیینه را بده چانه خودم را
چند سال است ندیدهام... خندهاش گرفت. آیینهاش را داد. بنا کردم به صورتم
نگاه کردن. دیدم بله؛ آدم مثل این که خودش را درست نمیشناسد.»
آرایشگر
و گروهبان که اکنون سرحالتر نشان میدادند به آقای خامنهای پیشنهاد
کردند اگر نیازی به دستشویی دارد میتواند با آنها همراه شود؛ و شد.
مستراح بیرون این محوطه بود. هنگام برگشت آن افسر عبوسِ در هم، آقای
خامنهای را دید و با زبان تمسخر از فاصلهای که دور هم بود صدا بلند کرد:
«آشیخ! ریشات را زدند!؟ من هم با همان صدای بلند گفتم: بله، و با خنده
[ادامه دادم] الحمدالله [مدتها بود] چانهام را ندیده بودم [که] دیدم...
احساس کرد من هیچ ناراحتی ندارم. شاید تعجب کرد. دلش میخواست که من ناراحت
و متأثر و غمگین باشم که نبودم.»
ساعتی بعد اتاق او را عوض کردند.
اتاق جدید روشنتر بود. نم نداشت، چراغ هم. دو پتو هم دادند. شب شد و
سنگینی و تاریکی بر اتاق خیمه زد. شام را توی یَغْلَوی با یک تکه نان ارتشی
دادند تو. درست نتوانست بخورد. شب را هم تا صبح با سرما گذراند. پتوها
جوابی برای خنکی هوای پادگان نداشتند.
بیگاری
صبح بعد از نماز
میخواست استراحت کند که شنید از پشت در، سربازی با لهجه روستاهای اطراف
قائن میگوید: باید بروی بیگاری. لحن بدی داشت. اندیشید؛ این سرباز صفر
روستایی دیگر چرا؟ او چرا احساس میکند که باید نسبت به یک روحانی دهنکجی
کند؟ «و این نبود جز تبلیغات شدیدی که در محیط سربازخانه و محیطهای نظامی
علیه روحانیت میشد. حالا دستگاه چرا علیه روحانیت این تبلیغات را میکرد؟
چون میدانست که نهضت به روحانیت وابسته است. درست هم فهمیده بود. دستگاه
واقعاً از اول این نهضت را... شناخته بود... [اما] بودند از خودیها که این
نهضت را از اول نشناخته بودند؛ هدف و جهتگیری آن را نفهمیده بودند.»
بیگاری...
میدانست بیگاری یعنی کار اجباری، اما چه جور کاری؛ نمیدانست. پا به
دالان زندان که گذاشت دید که دیگر زندانیها هم ایستادهاند؛ شاید ۱۲ نفر.
او نفر آخر بود. نفر مقابلش را شناخت: «فاکر». شیخمحمدرضا فاکر رویش را
برگرداند و به او سلام کرد. جواب داد و دلش آرام گرفت که آشنایی در این
انبار بدل از زندان پیدا کرده است. صف زندانیها را به محوطه پادگان بردند.
علفهای هرز روییده در حیاط را نشانشان دادند و گفتند بکنید. تعداد زیادی سرباز، با اسلحه در اطراف آنان نگهبانی میدادند.
علاقه
نشان داد. زیر آفتاب، هوای خوب، محوطه بزرگ، کمی تحرک، دور از
چهاردیواری، کار بدنی... احساس خوبی داشت. «بنا کردم تند تند این علفها را
کندن. آقای فاکر که تجربه داشت... و روزهای قبل [بیگاری] آمده بود... به من
گفت [که دستت را تند جلو ببر اما آهسته برگردان، یعنی علف را یکباره نکن]
... که خسته شوید و آن افسر هم خیال کند که شما دارید تند تند کار میکنید.
دیدم راست میگوید... تا ساعت ۱۱ حسابی خسته شدیم... خسته و آفتاب خورده و
عرق کرده.»
در این ساعت زندانیان را به محلشان بازگرداندند. نفسی که
تازه کرد، دفترچه یادداشت را به دست گرفت و شروع کرد به نوشتن. یاد سعدی
بزرگ افتاد که در طرابلس شام اسیر فرنگان شد و به «کار گِل» مجبورش کردند.
شیخ را در طرابلس به کار گِل، وادار کردند و او را در مشهد به کار گُل. در
همان کار گُل، شماری از آشنایان خود را پیدا کرده بود. «بعضی از معممین
بودند و بعضی از جوانهای غیرمعمم. از جمله [دستگیرشدگان] پیرمرد سیدی که
روبهروی مدرسه نواب فالودهفروشی داشت. او با طلبهها مرتبط بود، اعلامیه
پخش کرده بود، اما دلیل و مدرکی نداشتند؛ به جرم این که فالوده مجانی به
طلبهها داده، همراه شاگردش دستگیر و زندانی شده بود. پیرمرد شلوغی بود. از
اتاقش فریاد میکشید: من چه کار کردهام؟ چرا مرا آوردهاید زندان [که]
... نقرهداغ کنید؟ اگر دلیلی دارید بگویید. جریان دستگیریاش را شیرین و
شنیدنی میگفت. مینشستیم روی زمین، افسر مراقب هم روی صندلی مانندی
مینشست. او میگفت و ما میخندیدیم.»
امیرپرویز پویان هم میان
دستگیرشدگان بود. آن زمان عقاید اسلامی او را به این پادگان کشانده بود.
همو، هفت سال بعد، یکی از بنیانگذاران سازمان چریکهای فدایی خلق شد.
۲۷مشخصه متهم:یکی سیگاری بودن
سرهنگ
شیدفر، بازرس لشکر ۱۲ خراسان که دستور تحویل گرفتن آقای خامنهای را به
دژبان پادگان مشهد داده بود، به اطلاع ساواک رساند که این زندانی
ممنوعالملاقات آماده بازجویی است. شاید دو روز بعد او را به مقر ساواک
بردند. ابتدا انگشتنگاری کردند. قبل از آن، عکسی از او گرفتند که شماره ۷۳١ را روی سینه خود داشت. سپس ۲۷ مشخصه مندرج در برگه انگشتنگاری، از
مشخصات شناسنامهای گرفته تا نشانی سکونت قم و مشهد، رنگ چهره (گندمگون)،
مو (مشکی)، ریش و سبیل (دارد) و ... عادت ویژه (سیگار) را پر کردند.
ساعت۹:۳۰ صبح ۲۲ خرداد، ساواک بازجویی مکتوب خود را از سیدعلی خامنهای آغاز کرد؛ و این نخستین بازخواست سیاسی دستگاه امنیتی از او بود:
س: مشخصات کامل خود را بیان نمایید.
ج:
نام: علی. شهرت: خامنهای. فرزند: حاجسیدجواد. متولد: ١۳١۸، مشهد.
شناسنامه: ۳١۷، مشهد. شغل: محصل علوم دینی. آدرس: مشهد، کوچه ارگ، منزل
آیتالله خامنهای. مجرد. باسواد.
س: آیا سابقه محکومیت کیفری و غیره دارید یا خیر؟
ج: خیر.
س: آیا در احزاب و جمعیتها و انجمنها عضویت دارید یا خیر؟
ج: ندارم.
س: آیا متعهد به راستگویی میشوید؟
ج: بله.
س: در چه تاریخی از مشهد به طرف بیرجند حرکت کردهاید؟
ج: روز پنجم خرداد (دوم محرم) به طرف بیرجند رفتهام.
س: برای چه منظوری به بیرجند رفتهاید؟
ج: برای رفتن به منبر.
س: آیا تا به حال به بیرجند رفتهاید؟
ج: بلی. دو مرتبه.
س: در منبر از چه نوع مطالبی صحبت و بحث میکردید؟
ج: از آیات و اخبار قرآن.
س: در کدامیک از تکایا و مجالس بیرجند منبر رفتهاید؟
ج: تقریباً در همه منبر رفتهام.
س: نام هر یک را که میدانید بنویسید.
ج: منازل: شمشادی، راغبی، نهاوندی، ملکوتی، نیازی، سادسی. و مساجد و تکایای: دختر آخوند، مصلی، کبابی و فرزانه.
س: در منزل آقای راغبی بالای منبر چه مطالبی ایراد کردهاید؟
ج:
در اطراف آیه شریفة : یا ایهاالذین آمنوا استجیبو لله [انفال/ ۲۴۴] ... و
درباره حیات معنوی و علل این که چرا جامعه مسلمین ممکن است از آن محروم
بماند.
س: برابر گزارش مأمورین به جز مطالب ذکر شده صحبتهای دیگری هم نمودهاید. آن صحبتها در چه مورد بوده است؟
ج:
صحبت دیگری نکردهام. در ضمن این که بیان میکردم که چرا جامعه مسلمانان
از حیات معنوی محرومند، گفتم علتالعلل این محرومیت دور ماندن از حقایق
قرآنی است؛ حقایقی که چون بیان آنها با منافع بیشتر ثروتمندان و متنفذین
اجتماع مخالفت دارد کسی جرأت اظهار آنها را در مقابل این اشخاص ندارد، ولی
من که چندان دلبستگی و علاقه مادی ندارم، آن را در این مجلس میگویم. توضیح
آن که صاحب منزل [= راغبی] از اعیان بنام و ثروتمندان بیرجند است.
س:
شما در مجلس آقای راغبی اظهار داشتهاید که علت فقر و بیچارگی مردم این است
که من و شما و روحانیون نمیتوانیم سخنان حق را گفته و در دل ما حبس است.
نه دستگاه رادیو میتواند حق را بگوید، نه روحانیون، نه مطبوعات. همه در
اختیار یک عدهای است که حقوق مردم را خورده و مردم را به سواری و باربری
عادت دادهاند. و همچنین اضافه کردهاید که یکی میگوید پلیس سراغ تو را
میگیرد و دیگری میگوید رئیس شهربانی دنبال تو میگشت.
ج: قسمت اول
گزارش «علت فقر و بیچارگی...» در مورد بیان همان مطالبی است که در فوق گفته
شد. و اما راجع به این که «یکی میگوید پلیس...» ابداً به یادم نیست که در
آن منبر گفته باشم و اصولاً بحث من در آن منبر ارتباط با شغل و وظیفه پلیس
نداشت، و این قسمت که «وسایل تبلیغی در اختیار عدهای است...» توضیح آن که
مأمورین رادیو و گردانندگان مطبوعات با این که از بودجه مردم ارتزاق
میکنند، مطالب اخلاقی ودینی و آموزنده کمتر در اختیار آنان میگذارند.
س: در منزل سادسی چه مطالبی بیان کردهاید؟
ج: دقیقاً در خاطرم نمانده است. گمان میکنم ارزش معنوی مبلغ روحانی در اجتماع سخن گفتهام.
س:
اظهار نمودهاید که اتفاقاتی در قم افتاده و عمامههای علما را سوختهاند و
به ریشسفیدهای ما چوب زدهاند؛ مردم چشم و گوش خود را باز کنید و مغز خود
را به کار اندازید. اولاً شما از قم چگونه اطلاع داشتهاید؟ و ثانیاً با
گفتار شما در منبر که میفرمایید در ارزش معنوی مبلغ و روحانی در اجتماع
بوده، مغایرت دارد.
ج: بنده محصل قم هستم. یک روز که بر حسب عادت طلاب
از منزل خود به طرف آستانه میرفتم، دیدم جمعی از طلاب با اضطراب به من
برخورد کرده و گفتند خیابان ناامن است و یک مشت جوان بیسروپا به طلاب حمله
میکنند. من قانع نشده و به خیابان رفتم، ولی واقعهای اتفاق افتاد که
مجبور شدم در کوچهای پنهان شوم. دیدم جمعی جوان قوی هیکل به طرف
عمامهبسرها حمله میبرند و از هر نوع توهین فروگذار نمیکنند. حتی به خود
من هم حمله کردند. و اگر جمعیت جلو کوچه ارک واقع در خیابان ارم نبود و بین
من و مهاجمین حائل نمیشدند به طور حتم عمامه خود را از دست داده و در عوض
چند ضربه چوب و مشت نوشجان میکردم. و اما ارتباط این مطالب با موضوع
مورد بحث در منبر، آن که به مناسبت میگفتم روحانیون مورد حملات این اشخاص
هستند و با وجود این از شغل خود دست نمیکشند؛ پس سخنان آنها باید یک جنبه
معنوی داشته باشد.
س: شما در سخنرانی خود اظهار داشتهاید که روزی که
بیرجند آمدهام آقای رئیس شهربانی مأمور دنبال من میفرستد که شما بیا
التزام بده که حرفی در منبر برخلاف نگویی. آیا این پیشنهاد به ضرر شما بود؟
در ثانی شما از کجا اطلاع داشتید که در شهربانی بایستی التزام بدهید؟
ج:
در مورد سئوال اول ابداً معتقد نیستم که این پیشنهاد به ضرر من بوده است.
در مورد دوم؛ اولاً از رفقای منبری التزام گرفته بودند و در ثانی مأمور
شهربانی در میان کوچه ورقهای به من ارائه داد که آقا این را امضا کنید. من
هم چون بعد از مجلس و در حال خستگی و به علاوه در میان جمعیت بودم، گفتم:
بیا مدرسه (محل سکونتم) تا امضا کنم. نیامد.
س: اظهارات خود را به چه وسیله گواهی مینمایید؟
ج: امضا میکنم.
آزادی از زندان لشکر
بیگاری روزهای
بعد، کارگُل نبود؛ بیل و کلنگ تاشوی سربازی دادند دست زندانیان و آنان را
واداشتند جادههای خاکی پادگان را هموار کنند. «پس از گذشت سه روز از
بازداشت من، یکی از افسران به زندان آمده، گفت: فردا آزاد میشوی. از این
خبر بسیار تعجب کردم و با خود گفتم: شاید یکی از دوستانم نزد کسی از
وابستگان رژیم برای آزادی من وساطت کرده است. و در حالی که غرق تفکر در این
موضوع بودم به قرآن کریم تفأل زدم، آیه کریمه: فلایستطیعون توصیة ولا الی
اهلهم یرجعون (یس/۵۰) [پس نه قدرت وصیت و سفارش پیدا میکنند و نه
میتوانند به سوی کسان خود بازگردند.] توجهم را به خود جلب کرد.»
لابد
کار ساواک با وی تمام شده بود که در ۲۵ خرداد به لشکر ۱۲ خراسان اعلام کرد
«غیرنظامی سیدعلی فرزند سیدجواد، شهرت خامنهای... بدون قید و شرط آزاد»
شود.
تراشیدن «ریش»آیت الله خامنه ای
اما چند روز بیشتر در پادگان نگهش داشتند تا این که خبر آزادی همه زندانیان از راه رسید. «تعجب... کردیم. همهمان را آزاد کردند... در آن زندان هیچکس را [نگه نداشتند] ... همه آنهایی که بودیم با هم آزادمان کردند... فقط یک شیخی باقی ماند به نام جعفریان... ارتباط با بیت یکی از آقایان داشت؛ آقای قمی... [حتماًً] میخواستند از او حرفی ... بکشند... تا سه ماه بعد زندان بود یا بیشتر.»سیدعلی راه خانه پدری را در پیش گرفت، در حالی که چهرهاش دیگرگون بود. او ریش نداشت. دیدار پسر برای پدر و مادر آن هم پس از خطرات بیسابقهای که از سر گذرانده، موهبتی بود که تغییر چهره، چندان در برابرش به چشم نمیآید. فقط وقتی «برادرهایم دیدند من بیریش وارد شدم خیلی برایشان جالب بود.»
۱۳ بهمن ۱۳۹۲ تسنیم