پیراسته فر

علمی،تحقیقی و تحلیلی

پیراسته فر

علمی،تحقیقی و تحلیلی

نوجوان عارف جبهه"شهیدحسین یوسف الهی"دوست سردارسلیمانی "وصال بعداز۳۴سال"

نوجوان عارف جبهه"شهیدحسین یوسف الهی"دوست سردارسلیمانی 

سردارحاج قاسم سلیمانی درکنار«حسین عارفش»آرام گرفت.

توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:«سردارقاسم سلیمانی» درمصاحبه مطبوعاتی خود(۹مهر۱۳۹۸)درباره جنگ ۳۳روزه اسرائیل،اشاره ای به یک رزمنده نوجوانی«حسین»داشته که عارف بود وازغیب خبرداشت.که این قسمت ازمصاحبه مالک اشتررهبرانقلاب را خواهیدخواند ودرادامه ،به بررسی زندگینامه این نوجوان عارف خواهیم پرداخت.،

سردارسلیمانی ورفیق عارفش

حسین«عارفی نوجوان» درجبهه های جنگ

جنازه ای که ازسپهسالاربرجای ماند«دست بریده»

(تصاویر) محل شهادت سردار قاسم سلیمانی

۲خودروی حامل سرداران سلیمانی وابومهدی المهندس+۸همراه

نقشه محل حادثه

محل حادثه

(تصاویر) محل شهادت سردار قاسم سلیمانی

سوحتن شهدا-کنارفرودگاه بغداد-تماشای مردم بغدادازصحنه

چرا سردار سلیمانی می‌خواست کنار شهید یوسف الهی دفن شود؟

وصال عاشق ومعشوق بعداز۳۴سال-سردارسلیمانی به حسین عارفش رسید.(شهادت حاج قاسم سلیمانی ساعت ۰۱:۲۰ دقیقه بامداد جمعه۱۳ دی ۱۳۹۸کنارفرودگاه بغدادتوسط بمباران بالگردها وپهبادامریکا)

به علت ازدحام جمعیت ۵۶ نفرفوت کردند و ۲۱۳نفر مصدوم شدند ومراسم تدفین ساعتهابه تأخیرافتاد.

البته  ابدان مطهردرحرمین کاظمین(ع)، بغداد، کربلای و نجف، اهواز، مشهد، تهران و قم تشییع شده بود.صبح یکشنبه۱۵ دی ۱۳۹۸واردایران شد.

سحرگاه-مقارن اذان صبح(۰۵:۳۵) چهارشنبه۱۸دی۱۳۹۸درکناربیسیمچی اش(نوجوان عارف)بخاک سپرده شد.بقایای پیکرمطهرسردارحسین پورجعفری(دستیاروهمراه همیشگی اش) هم همزمان-قبردیگری- بخاک سپرده شد.

حسین« نوجوان عارف» درجبهه های جنگ

سردارحاج قاسم سلیمانی:حالا اینجا باید یک نکته‌ای بگویم. ما خیلی از این صحنه‌ها را در دفاع مقدس خودمان دیده بودیم و من همیشه می‌گویم که از عوامل بر حق بودن خودمان در جنگ، آن روحیاتی بود که از رزمندگانمان بروز می‌کرد و بیشتر شباهت داشت به حالت سیر و سلوک و برداشته شدن حجاب‌ها؛ از ورای حجاب‌ها و ورای پرده‌ها سخن می‌گفتند. یکوقت - شاید یک سال و نیم قبل از عملیات کربلای پنج - ما در شلمچه بودیم و می‌خواستیم آنجا عملیات بکنیم و برای اینکه دشمن متوجه ما نشود، نیروهای اطلاعات عملیاتمان را مستقر کرده بودیم. مقابل ما آب بود و آن روز دو نفر از بچه‌های ما به نام حسین صادقی و اکبر موسایی‌پور به شناسایی رفتند اما برنگشتند.

برادری-رزمنده- ما داشتیم که خیلی عارف بود؛ نوجوان مدرسه‌ای بود، دانش‌آموز بود اما خیلی عارف بود.

یعنی شاید در عرفان عملی، کم مثل او پیدا می‌شد؛ به درجه‌ای رسیده بود که بعضی از اولیا و بزرگان عرفان، بعد از مدت طولانی مثلاً هفتاد هشتاد سال می‌رسیدند.

من در اهواز بودم که این برادر نوجوان ما با بیسیم راکال با من تماس گرفت و گفت «بیا اینجا».

فرمانده سپاه فدس گفت:من رفتم آنجا. آن برادر ما گفت «اکبر موسایی‌پور و صادقی برنگشتند.» خیلی ناراحت شدم و گفتم «ما هنوز شروع نکردیم، دشمن از ما اسیر گرفت و این عملیات لو رفت» و با عصبانیت این حرف را بیان کردم.

من یک روز آنجا ماندم و بعد برگشتم، چراکه جبهه‌های متعددی داشتیم.

دو روز بعد دوباره آن برادر ما با من تماس گرفت و گفت بیا؛ من هم رفتم.

آن برادر ما که اسمش«حسین» بود، به من گفت که فردا اکبر موسایی‌پور برمی‌گردد.

به او گفتم حسین! چه می‌گویی؟

حسین، لبخندی زد و گفت «حسین ،پسر غلامحسین این را می‌گوید»( اسم پدرحسین «غلامحسین »بود)

«غلامحسین »دبیر خیلی ارزشمندی بود، مادرش هم دبیر بود. حسین معلم‌زاده بود از پدر و مادر.

«حسین»واقعاً در سن نوجوانی معلم بود.

وقتی اسم «حسین آقا» را می‌بردند، یک حسین آقا بیشتر نداشتیم؛ شاید صدها حسین در آنجا بودند، اما فقط یک «حسین آقا» بود.

سردارسلیمانی:گفتم حسین! چه شده؟

حسین گفت :«فردا اکبر موسایی‌پور برمی‌گردد و بعدش صادقی برمی‌گردد

گفتم «از کجا می‌گویی؟»

گفت «شما فقط بمانید اینجا.»

من ماندم. ما یک دوربین خرگوشی داشتیم که دورش را گونی چیده بودیم و دژ درست کرده بودیم.

هر۲برگشتنداماشهید

برادرهای اطلاعات که پشت دوربین بودند، نزدیک ساعت یک بعدازظهر بود که گفتند یک سیاهی روی آب است. من آمدم بالا دیدم درست است؛ یک سیاهی روی آب خوابیده بود. بچه‌ها رفتند داخل آب و دیدند که اکبر موسایی‌پور است.

روز بعدش هم حسین صادقی آمد. عجیب این بود که آن آب با همه‌ی تلاطماتی که داشته، این‌ها را به همان نقطه‌ی عزیمتشان برگردانده بود. هر دو در آب شهید شده بودند. خیلی عجیب بود.

من به حسین گفتم «حسین! از کجا این را فهمیدی؟»

گفت «من دیشب اکبر موسایی‌پور را در خواب دیدم که به من گفت: حسین! ما اسیر نشدیم، ما شهید شدیم. من فردا این ساعت برمی‌گردم و صادقی روز بعدش برمی‌گردد.»

بعد حسین به من جمله‌ای گفت که خیلی مهم است.

گفت «می‌دانی چرا اکبر موسایی‌پور با من حرف زد؟» گفتم نه. گفت «اکبر موسایی‌پور دو تا فضیلت داشت: یکی اینکه ازدواج کرده بود، دو اینکه نماز شب او در آب قطع نشد. این فضیلت او بود که او آمد من را مطلع کرد

این رزمنده« عارف دانش آموزنوجوان» بعدهاشهیدشد./پایان اظهارات سردارسلیمانی.

نوجوان عارف جبهه"شهیدحسین یوسف الهی"دوست سردارسلیمانی 

شهید محمد حسین یوسف اللهی متولد۱۳۴۰ کرمان،دانش آموزدبیرستانی بود به سپاه کرمان پیوست(البته تاشهادت یک بسیجی بود) و در لشکر ۴۱ ثارالله واحد اطلاعات و عملیات به فعالیت خود ادامه داد و بعلت مجاهداتهایی که ازخودنشان داد تا قائم مقام فرمانده واحداطلاعات وعملیات لشگر ۴۱ثارالله ارتقاءیافت.

در طول جنگ پنج مرتبه مجروح شد و بالاخره آخرین بار در عملیات والفجر ۸ به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در ۲۷ بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در بیمارستان لبافی نژاد تهران به یاران شهیدش پیوست. 

عملیات والفجر ۸در۲۰ بهمن ماه سال ۱۳۶۴-محل عملیات منطقه:« فاو»

شهیدی که از غیب خبر داشت!

۲خاطره(هادی یوسف الهی) برادر شهید محمد حسین یوسف الهی

برادرم حسین در جبهه از ناحیه پا مجروح شده و در بیمارستان کرمان بسترى بود. مادرم پس از نماز صبح مرا از خواب بیدار کرد و گفت: هادى کمی گل گاوزبان جوشانده براى حسین ببر تا ناشتا بخورد. به بیمارستان رفتم و به اتاق حسین که در طبقه چهارم بیمارستان بود داخل شدم.

وقتى بالاى سر حسین رسیدم، دیدم خواب است، ولى چشمانش را باز کرد و گفت: هادى بالاخره امدى؟ پرسیدم: اتفاقى افتاده؟ گفت: نه همین الان خواب مى دیدم که تو دارى از پلّه هاى بیمارستان بالا مى آیى، همینطور طبقه طبقه بالا امدى و وارد اتاق من شدى. مسیرت را دنبال کردم تا اینکه به بالاى تخت من رسیدى، براى همین در همان لحظه که رسیدى چشمانم را باز کردم.

خاطره دوم

حسین در سال ۱۳۶٢ هم شیمیایى شده بود واین مجروحیت پنجم او بود وى را براى ادامه معالجه به بیمارستان شهید لبافى نژاد تهران اعزام کردند.

بهمن ۱۳۶۴بود،در اداره بودم که از سپاه کرمان تلفن کردند و خبر مجروحیت او را به من دادند.

گفتند:مجروح شده بود ودر بیمارستان شهید لبافى نژاد تهران بستری است.(این پنجمین مرحله مجروحیت حسین بود،دومین مرحله شیمایی شدنش،اولین بارسال ۱۳۶٢  شیمیایى شده بود)

به خانه رفتم و به همراه برادر دیگرم «محمد شریف» با ماشین سوارى به طرف تهران حرکت کردیم. بر اثر عجله اى که داشتیم ساعت ١/۵ بعد از ظهر از کرمان حرکت کردیم و در ساعت ١٠/۵ شب به بیمارستان رسیدیم. زمستان بود و هوا هم خیلی سرد و نگهبانان بیمارستان به ما اجازه عیادت و ملاقات نمى دادند. ولى هر طور بود آنها را راضى کردیم.

شما برادر حسین هستید؟

وقتى از پلّه ها بالا مى رفتیم یک نفر که از پلّه ها پایین مى امد، پرسید: شما برادر حسین هستید؟ پرسیدیم: چطور؟

گفت: حسین الآن به من گفت: برادرنم از کرمان  دارندمى آیند برو آنها را راهنمایی کن، آمدم تا شما را به اتاقى که در آن بسترى است راهنمایی کنم.

وقتى وارد اتاق حسین شدیم دیدیم دارد به ما لبخند مى زند. وضع مزاجى او خیلى خراب بود و« بدنش بر اثر سوختگى حاصل از گازهاى شیمیایى مثل زغال سیاه شده و صورتش هم سوخته بود. »

قبل از هر چیزى از او پرسیدم: حسین جان تو از کجا مى دانستى که ما داریم مى آییم؟

گفت:از لحظه اى که از کرمان حرکت کردید تا تهران شما را می دیدم و تا از پلّه ها بالا امدید به این دوستم گفتم به استقبال شما بیاید و شما را به اتاق من راهنمایی کند.

پرسیدم: آخر چطور ما را مى دیدى؟

گفت: خواهش مى کنم دیگر از من چیزى مپرس و همین را هم فراموش کن.

من هم که عادت او را مى دانستم که اگر نخواهد چیزى را بگوید اصرار فایده اى ندارد، دیگر از او سؤالى در این مورد نکردم. در تهران ده روز پیش او بودیم.

به دلیل وضع سوختگى اش، وى را براى معالجه ابتدا به آلمان و سپس به فرانسه بردند.

وسرانجام در ۲۷ بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در بیمارستان لبافی نژاد تهران بستری بودکه دراین مرحله ازدرمان ،به یاران شهیدش پیوست. 

***

خاطرعجیب ازشهید محمد حسین یوسف الهی

یکی ازهمرزمان حسین می گوید:در سال ۱۳۶۲ بعد از عملیات خیبر، «لشکر ثارالله» در محور «شلمچه» مستقر شد. بین مواضع رزمندگان اسلام و دشمن حدود چهار کیلومتر آب فاصله بود و رزمندگان برای شناسایی مواضع دشمن می‌بایست از آن عبور می‌کردند. یک شب که با موسایی‌پور و صادقی که هر دو لباس غواصی داشتند، به شناسایی رفته بودیم، آن‌ها از ما جدا شدند و جلو رفتند. مدتی که تاخیر کردند، فکر کردیم کار شناسایی‌شان طول کشیده، منتظرشان ماندیم. وقتی تاخیرشان طولانی شد فهمیدیم برای‌شان اتفاقی افتاده است. با قایق جلو رفتیم. هر چه گشتیم اثری از آن‌ها نبود. بالاخره کاملا از پیدا کردن‌شان ناامید شدیم و فرصت زیادی هم برای مراجعت نداشتیم. بناچار بدون آن‌ها عقب برگشتیم. «حسین یوسف‌اللهی» با دیدن قایق ما جلو آمد.  ماجرا را که تعریف کردیم، خیلی ناراحت شد. شهادت بچه‌ها یک مصیبت بود و اسارت‌شان مصیبتی دیگر. و آن مصیبت این بود که منطقه با اسارت بچه‌ها لو می رفت و دیگر امکان عملیات نبود. حسین سعی کرد هر طور شده خبری از بچه ها بگیرد.
او ما را برای پیدا کردن بچه ها به اطراف فرستاد ولی همه دست خالی برگشتیم.

بازتاب انتشار تصویر رهبر انقلاب در کنار سید حسن نصرالله و قاسم سلیمانی

پرسیدم: آخر چطور ما را مى دیدى؟

حسین به خاطر حساسیت موضوع، با «حاج قاسم سلیمانی» فرمانده لشکر تماس گرفت و او را در جریان این قضیه گذاشت.

حاج قاسم، هم خودش را رساند و با حسین داخل سنگری رفتند و مشغول صحبت شدند.

وقتی  ازسنگربیرون آمدند، حسین را خیلی ناراحت دیدم.

پرسیدم: چی شد؟
گفت: حاجی(حاج قاسم) می‌گوید چون بچه‌ها لباس غواصی داشته‌اند، احتمال اسارتشان زیاد است. ما باید زود قرارگاه مرکزی را خبر کنیم.
پرسیدم: می‌خواهی چه کار کنی؟ گفت: هیچی! من الان به قرارگاه پیام رانمی رسانم.

گفتم: حاجی ناراحت می‌شود.

گفت: من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن می‌کنم و فردا می‌گویم برای آن‌ها چه اتفاقی افتاده است.
بعد از این که حاج قاسم رفت، باز بچه‌ها با دوربین همه جا را نگاه کردند و تا جایی که امکان داشت جلو رفتند، ولی فایده‌ای نداشت.

«حسین» هر۲غوّاص مفقودالاثررادید

صبح روز بعد که در محوطه مقر بودیم، حسین را دیدم . با خوشحالی به من گفت: هم اکبر موسایی پور را دیدم و هم صادقی را.
پرسیدم: کجا هستند؟
گفت: جایی نیستند. دیشب آن‌ها را خواب دیدم که هر دو آمدند، اکبر جلو بود و حسین پشت سر او.
بعد گفت: چهره اکبر خیلی نورانی‌تر بود.

می‌دانی چرا؟
گفتم: نه.

نمازشب وازدواج
گفت: اکبر اگر توی آب هم بود نماز شبش ترک نمی‌شد. ولی حسین این‌طور نبود. نماز شب می‌خواند، ولی اگر خسته بود نمی‌خواند.

دلیل دیگرش هم این بود که اکبر نامزد داشت و به تکلیفش که ازدواج بود عمل کرده بود. ولی صادقی مجرد مانده بود.
بعد گفت: دیشب اکبر توی خواب به من گفت: ناراحت نباشید عراقی ها ما را نگرفته اند. ما برمی‌گردیم.

جنازه شان راآب آورد
پرسیدم: اگر اسیر نشده‌اند چطور برمی‌گردند؟
گفت: احتمالا شهید شده‌اند و جنازه های شان را آب می‌آورد.
پرسیدم: حالا کی می‌آیند؟ خیلی راحت گفت: یکی شب دوازدهم و آن یکی شب سیزدهم.

پرسیدم: مطمئن هستی؟ گفت: خاطرت جمع باشد.
شب دوازدهم، از اول مغرب، مرتب لب آب می‌رفتم و به منطقه نگاه می‌کردم که شاید خواب حسین تعبیر شود و آب جنازه بچه‌ها را بیاورد ولی خبری نمی‌شد، اواخر شب خسته و ناامید به سنگر برگشتم و خوابیدم.

حوالی ساعت  ۴ صبح با صدای زنگ تلفن صحرایی از خواب پریدم. اکبر بختیاری که آن شب نگهبان بود، مضطرب و شتابزده گفت: حاج حمید زود بیا این‌جا، چیزی روی آب است و به این سمت می‌آید.
حاج اکبر (مسوول خط) و حسین هم لب آب ایستاده بودند. مدتی صبر کردیم.

دیدیم جنازه شهید صادقی روی آب است. حسین جلو رفت و آن را از آب گرفت. شب سیزدهم هم حدود ساعت دو یا سه شب بود که موج های آب پیکر اکبر را به ساحل آورد و خواب حسین کاملا تعبیر شد.

نمازشب وازدواج
گفت: اکبر اگر توی آب هم بود نماز شبش ترک نمی‌شد. ولی حسین این‌طور نبود. نماز شب می‌خواند، ولی اگر خسته بود نمی‌خواند.

دلیل دیگرش هم این بود که اکبر نامزد داشت و به تکلیفش که ازدواج بود عمل کرده بود. ولی صادقی مجرد مانده بود.
بعد گفت: دیشب اکبر توی خواب به من گفت: ناراحت نباشید عراقی ها ما را نگرفته اند. ما برمی‌گردیم.

جنازه شان راآب آورد
پرسیدم: اگر اسیر نشده‌اند چطور برمی‌گردند؟
گفت: احتمالا شهید شده‌اند و جنازه های شان را آب می‌آورد.
پرسیدم: حالا کی می‌آیند؟ خیلی راحت گفت: یکی شب دوازدهم و آن یکی شب سیزدهم.

پرسیدم: مطمئن هستی؟ گفت: خاطرت جمع باشد.
شب دوازدهم، از اول مغرب، مرتب لب آب می‌رفتم و به منطقه نگاه می‌کردم که شاید خواب حسین تعبیر شود و آب جنازه بچه‌ها را بیاورد ولی خبری نمی‌شد، اواخر شب خسته و ناامید به سنگر برگشتم و خوابیدم.

حوالی ساعت  ۴ صبح با صدای زنگ تلفن صحرایی از خواب پریدم. اکبر بختیاری که آن شب نگهبان بود، مضطرب و شتابزده گفت: حاج حمید زود بیا این‌جا، چیزی روی آب است و به این سمت می‌آید.
حاج اکبر (مسوول خط) و حسین هم لب آب ایستاده بودند. مدتی صبر کردیم.

دیدیم جنازه شهید صادقی روی آب است. حسین جلو رفت و آن را از آب گرفت. شب سیزدهم هم حدود ساعت دو یا سه شب بود که موج های آب پیکر اکبر را به ساحل آورد و خواب حسین کاملا تعبیر شد.

حسین ازشهادتش خبرداشت

*یکی از همرزمان حسین تعریف می کند:زمستان ۱۳۶۴بود. با بچّه های واحد اطّلاعات در سنگر بودیم. حسین وارد شد و بعد از کلّی خنده و شوخی گفت: در این عملیّات یک راکت شیمیایی به سنگر شما اصابت می کند.

بعد با دست اشاره کرد و گفت: شما چند نفر شهید می شوید. من هم شیمیایی می شوم.

چند روز بعد تمام که عملیات والفجر۸ شدآنچه گفته بودمحقق شد.

* یکی ازهمسنگران حسین نقل می کند:اورکت را انداخته بودم روی شانه ام. می خواستم به ملاقات یکی از روحانیون بروم که دست هایم را دراز کردم توی آستین های اورکت و آن را منظم کردم. محمد حسین که داشت کنارم راه می رفت و حرکات من را می دید، گفت: «برگردیم. این کارت خالصانه نیست»

گفتم چرا؟

گفت:وقتی می خواستی پیش خدابروی( نماز می خواندی) اورکت روی شانه ات بود اما حالا که می خواهی بروی ملاقات یک مسئول، آن را درست می پوشی و مرتب می کنی(به سرووضعت می رسی)./بنقل ازکتاب«نخل سوخته»

توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:شبیه چنین خاطره را ازفرمانده کل سپاه پاسداران زمان جنگ(محسن رضایی)ازتلویزیون شنیده بودم،به این مضمون:بچه های جبهه خیلی خالص بودند،حالات عجیبی داشتند،یکباریکی باسرووضع غیرمتعارف به دفترکارم(چادرفرماندهی)آمده بود،گفتیم چرااینطوری؟ گفتم خواستم «ریانشود» وادامه داد چون حالا ازسرنمازمی آیم،،پیش خداهمینطوربودم!

وصیت نامه شهیدشهید محمد حسین یوسف الهی
بسم الله الرحمن الرحیم
شهادت می دهم که خدا یکی است و محمد (ص)فرستاده و آخرین پیامبر است و علی(ع) ولی الله است و جانشین پیامبر اسلام و اولین امام است، قیامت راست است و جزاء و پاداش کلیه اعمال نیز صادق است، انسان از خاک آفریده شده و به خاک بر میگردد و باز از خاک سر بر میدارد و به اندازه خردلی به کسی ظلم نمی شود و نفس هرکس در گرو اعمال خودش می باشد.
مادر عزیزم خجالت میکشم که چیزی بنویسم و خود را فرزندت بدانم زیرا کاریکه شایسته و بایسته یک فرزند بوده انجام نداده ام. مادریکه شب تا صبح بر بالینمن می نشستی و خواب را از چشمان خود می گرفتی و به من آموختنیهایی آموختی، مرا ببخش و...
همچنین از شما پدرم که با کمک مادرم تمام زندگیتان را صرف بچه هایتان کردید خداوند اجرتان را به شما عطا کند و درجات شما را متعالی کند و بهشت را جایگاهتان قرار دهد. ای پدر و مادر عزیز و گرامی چه خوب به وظیفه خود عمل کردید و من چقدر فرزند بدی برای شما بودم. شما فرزند خود را برای خدا بزرگ کردید و برای خدا هم او را به جبهه فرستادید و در راه خدا اگر سعادت باشد میرود.
از خواهران و برادران خود که در رشد من سهم به سزایی داشتند تشکر می کنم و از خداوند متعال پیروزی، سعادت و سلامت را برای ایشان خواستارم و ای پدر و مادر و ای خوهران و برادران عزیزم این رسالت را شما باید زینب وار به دوش کشید و از عهده آن به خوبی بر میائید و می توانید چون پتک بر سر دشمنان داخلی و خارجی فرود آئید و خون ما را هم چون رود سازید تا هرچه بر سر راه دارد بردارد تا به دریای حکومت حضرت محمد(ص)برگردد.
امیدورام که خداوند عمر رهبر عزیزمان را تا انقلاب مهدی طولانی بگرداند و ظهور حضرت مهدی(عج) را نزدیک بگرداند تا مستضعفین جهان به نوائی برسند و صالحین وارثین زمین شوند.
ای مردم بدانید تا وقتی که از رهبری اطاعت کنید، مسلمان، مومن و پیروزید وگرنه هرکدام راهی به غیر از این دارید آب را به آسیاب دشمن میریزید، همچنان تا کنون بوده اید باشید تا مانند گذشته پیروز باشید و این میسر نیست به جز یاری خواستن از خدا و دعا کردن.
امیدوارم که خداوند متعال به حق پنج تن آل محمد(ص) و به حق آقا امام زمان(عج)ایران را از دست شیاطین و به خصوص شیطان بزرگ نجات دهد و از این وضع بیرون بیاورد که بدون خدا هیچ چیز نمی تواند وجود داشته باشد. به امید اینکه تمام دوستان گناهان مرا ببخشند، التماس دعای عاجزانه را از همگی دارم./ محمد حسین یوسف الهی۱۳۶۴/۱۲/۲۴

مهمانی لاله‌ها در گلزار شهدای شهر کرمان به روایت تصویر

مرتضی سرهنگی می گوید:قرار بود برای کنگره سرداران و شهدای کرمان کتاب بنویسیم، کتابی هم درباره شهید «حسین یوسف الهی» نوشته بودیم. می دانستم حاج قاسم سلیمانی علاقه و دلبستگی خاص به آن شهید دارد.
متن آماده شده را برای حاج قاسم فرستادم و بعد از مدتی که آن را خواند، برایم پس فرستاد. خوب که دقت کردم، دیدم روی کتاب کاعذی گذاشته و نوشته است:
«اگر بفهمم کسی با خواندن این کتاب، بیشتر از من حسین یوسف الهی را دوست خواهد داشت، دق می کنم

مرتضی سرهنگی راوی دفاع مقدس تجلیل شد

«مرتضی سرهنگی» در سال ۱۳۳۲(نویسنده اسرار جنگ تحمیلی)سردبیرروزنامه های جمهوری اسلامی وایران/مدیردفتر ادبیات و هنر مقاومت و مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری.

 

مدیریت سایت-پیراسته فر:عاشقان وآزادگان کرمان ازفیض عظمای قبوراین شهداء بی نصیب نشوند که اینهاهم دراین دنیاشفیع اند وهم آن دنیا

امام خمینی(امام شهداء):«همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود

معرفی« عارف دیگر» که رهبرمعمارانقلاب بود

«حسین»متولد ۱۶ اردیبهشت ۱۳۴۶ روستای سراجه شهر قم 

امام خمینی:«رهبر ما آن طفل ۱۲ ساله ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگ تر است، با نارنجک ، خود را زیر تانک دشمن انداخت وآن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید»

رهبرانقلاب(آیت الله خامنه ای):«زنده نگهداشتن یاد و حادثه شهادت دانش آموز بسیجی، شهید فهمیده از اصالت‌های دفاع مقدس می‌باشد

محمد حسین فهمیده

 در ماه های آخرعمررژیم پهلوی،»حسین »که دانش آموز یازده ساله، اعلامیه های امام خمینی راازقم به  روستا می آوردوپخش می کرد. حتی چندبار توسط حامیان رژیم کتک خورد.

در بهمن ۵۷، اگرچه براثرتصادف طحالش  آسیب دیده بودوکارش به بیمارستان کشید واما توانست برای حضوردراستقبال معمارانقلاب(امام خمینی)۱۲بهمن ۵۷ توانست رضایت پدر و مادرش،راجلب کند درنهایت بهمراه برادر بزرگترش (داوود) خودشان رابه تهران رساندند.

درجریان آشوبهای ضد انقلاب کردستان ...روزهای بعد که ضد انقلاب، اوضاع کردستان را به هم ریخت؛ محمدحسین بر آن شد تا از طریق بسیج، به آنجا برود که رفت اما به دلیل سنّ کم و قامت کوتاهش، بازگردانده شد و از خانواده اش تعهد گرفتند که دیگر به کردستان نیاید؛ اما خودش تعهدنامه را امضا نکرد و گفت:«من دروغ نمی گویم. من هرجا که امام دستور دهند، می روم.» این بود که تنها مادرش تعهدنامه را امضا نمود.

ودرحمله  رژیم بعثی عراق (۳۱ شهریور ۵۹) به ایران ،«حسین» زمزمه رفتن داشت واما خانواده رضایت نمی دادند،،وی مخفیانه با دوستش( محمدرضا شمس) بارسفربسته بود، خانواده اش تا چند روز خبری از او نداشتند. او به جبهه رفته بود و از طریق یکی از دوستانش، پیامی برای خانواده فرستاد:«من جبهه هستم؛ نگران من نباشید

«حسین»ومحمدرضا خودشان را به جبهه های خوزستان رسانده بودندواما بعلت صغرسن اورانپذیرفتند ،ولی آنقدر اصرار والتماس کرد تا فرماندهان جنگ رضایت به حضورش دادند.

حسین ومحمدرضادر همان هفته نخست، زخمی شدند و آنها را به بیمارستان ماهشهر بردند،بعدازبهبودی نسبی  دوباره به جبهه برگشتند.

چند روز بعد، حسین با کلی لباس و اسلحه عراقیها پیش فرمانده شان آمد. فرمانده با کمال تعجب فهمید که او اینها را با دست خالی از عراقیها غنیمت گرفته است.

سیدحسن خمینی

دیدارحجت الاسلام سیدحسن خمینی(فرزندحاج احمدآقا)باخانواده شهید فهمیده۱۹ شهریور۱۳۵۹

توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:خواهرحسین فهمیده می گوید:

وی در بیست و پنجم یا ششم شهریور ماه۵۹ یک هفته پیش از اعلام رسمی آغاز جنگ همراه نیروی مقاومت بسیج به جبههٔ خرمشهر اعزام شد. از آنجا که در روزهای نخستین از شرکت او در خط مقدم جلوگیری می‌شد، با تلاش‌هایی از جمله یک نفوذ چریکی به خط نیروهای دشمن، برای حضور در خط مقدم اجازه گرفت. وی در غروب سی و یکم شهریور ماه، از نخستین روزهای اعلام تجاوز نظامی ارتش عراق، همراه با محمدرضا شمس در جبهه نبرد حضور رسمی یافت. این دو، یک بار در هفته اول مهرماه زخمی شده و به بیمارستان ماهشهر اعزام شدند. چند روزی پس از بهبودی با ترخیص از بیمارستان و بازگشت به جبهه و پایان دادن مجدد به مخالفت فرماندهان با حضورشان؛ به خط مقدم اعزام شدند. امّا فهمیده بار دیگر در بیست و هفتم مهرماه طی مقاومت در برابر حمله‌های دشمن دوباره زخمی شد. او سر انجام در ۸ آبان  ۱۳۵۹ در کوت شیخ درآن سوی شط خرمشهر کشته شد. و بقایای بدنش در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.

***

روز هشتم آبان ۱۳۵۹، حسین فهمیده و محمدرضا شمس، در نزدیکترین سنگرها به دشمن، کنار هم بودند. محمدرضا مجروح شده بود و حسین، دوستش  برای مداوابرد وخودش را به خط مقدم مهاجمان عراقی رساند

پنج تانک عراقی،غرش کنان برای قتل عام رزمندگان ایرانی درحال پیشروی به سنگرهای خودی بودند

 حسین سیزده ساله، نارنجکها را به خود بست و به سمت تانکها حرکت کرد. در همین فاصله، تیری به پای حسین خورد اما او کوتاه نیامد. با همان پای زخمی، کشان کشان خودش را به اولین تانک رساند و ضامن نارنجکها را کشید.

با صدای انفجار تانک جلویی، چهار تانک دیگر ، با این خیال که رزمندگان اسلام حمله کرده اند، فرار را برقرار ترجیح دادند. بقیه رزمنده ها تازه متوجه نقشه دشمن برای محاصره شان شدند. آنها با فکر اینکه نیروی کمکی آمده، جان تازه ای گرفتند و چهار تانک درحال فرار را هم نابود کردند. مدتی بعد، نیروهای کمکی به خط مقدم رسیدند و آن قسمت را، از لوث وجود متجاوزان بعثی پاک کردند.

 ساعت هشت صبح، رادیو برنامه های عادی اش را قطع کرد و خبر عملیات شهادت طلبانه یک دانش آموز سیزده ساله را پخش نمود.« نوجوانی سیزده ساله با فداکاری زیر یک تانک عراقی رفته و آن را منفجر کرده و خود وی نیز به شهادت رسیده است»

پیام امام خمینی (۲۲ بهمن۱۳۵۹)بمناسبت دومین سالگرد پیروزى انقلاب اسلامى مخاطب: ملت ایران و مسلمانان جهان‏: «رهبر ما آن طفل دوازده ساله‏اى است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است، با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.
خداوندا! من از پیشگاه مقدس تو عذر مى‏خواهم که کودکان و جوانان عزیز ما خود را فدا کنند و ما بهره ‏کشى نماییم.»/صحیفه امام، ج‏۱۴، ص: ۷۱

مادرحسین درمصاحبه «روزنامه جوان» ازخاطراتش ازفرزندش می گوید: شبى هوا خیلى سرد بود و من در فکر پسرم بودم که کجاست؟ و چه مى کند؟ و آیا در این هواى سرد وسیله اى براى گرم کردن دارد یا نه؟

صبح ساعت ۸ از رادیو که پیام رهبر اعلام گردید را شنیدم همان لحظه به سرعت خود را به خانه دخترم که نزدیک ما بود رساندم و خبر را به آن ها دادم و گفتم « نکند این نوجوان که خودش را زیر تانک انداخته حسینم باشد» که دامادمان گفت فکر نمى کنم، این پسر خرمشهرى است، حسین اصلاً تا آنجا نرفته که بخواهد این کار را بکند.

شب نیز تلویزیون همان خبر را داد من به پدر و برادر بزرگترش (داوود) گفتم «بخدا این حسین است» که این کار را کرده

پدرش گفت: «اگر چنین سعادتى داشتیم که خیلى خوب بود» این پسر اهل خرمشهر است نه حسین.

و آن شب گذشت و بعد از یک هفته دو نفر از سپاه آمدند و خبر شهادت حسین را همان طور که خودم حدس زده بودم گفتند . من به عنوان مادر شهید افتخار مى کنم که این چنین فرزندى داشتم و در راه خدا، اسلام و دین خود هدیه کردم و امیدوارم خداوند این هدیه ناقابل را از من قبول کند.

حسین که دایماً در رابطه با اسلام و دین بحث مى کرد. نه تنها با ما بلکه با مردم هم همین طور بود.

یک باربه حسین گفتیم «برو نفت بگیر »

جواب داد: «جوانان ما در جبهه ها در سرما مى جنگند آن وقت شما مى گویید برو نفت بگیر»

حتى در مدرسه هم در این رابطه بحث و جدال داشت. داوود هم با برادرش در میوه فروشى کار مى کرد و اعتقاد داشت نباید مادر یا خواهرانش بیرون بروند و با نامحرم روبه رو شوند و مى گفت به هر آنچه امام مى گوید عمل کنید. خیلى ساکت و مظلوم بود نماز و روزه و واجباتش ترک نمى شد

«داوود»پس از این که معافى از سربازى گرفت جاى پدرم به جبهه رفت که پس از دو ماه و ۱۰ روز به شهادت رسید.
 چه خاطره اى از حسین و داوود دارید بیان فرمایید؟

«حسین» هم ازمرگش خبرداشت وهم ازقبرش
 مادر:تمام زندگى حسین و داوود خاطره است و هیچ گاه فراموش نمى شود.

گاهى حسین را بلند صدا مى کردم جواب نمى داد و بعد از چند لحظه مى گفت «بله»،

مى گفتم :حسین معلوم هست تو کجایى !؟

مى گفت «سر قبرم»

من گفتم: مگر «قبر تو» در آشپزخانه یا اتاق است؟ 

مى گفت: نه «قبر من در بهشت زهرا قطعه ۲۴ ردیف ۱۱ است

هر وقت به بهشت زهرا مى رفت و بعد براى ما تعریف مى کرد«قطعه ۲۴ ردیف ۱۱ کنارقبرآیت الله طالقانی بودم.» 

مى گفتم حسین یک بار من را هم ببر خیلى دوست دارم به بهشت زهرا بروم .

حسین مى گفت: «آنقدر بهشت زهرا خواهى رفت که سیر شوى

بعدازمدتی تکه های باقیمانده از پیکر حسین را آوردند وآنهارا درقطعه ۲۴ دفن کردیم.

بعدها -دوستش-محمدرضا شمس شهید شد

و ۳سال بعدبرادربزرگش «داوود فهمیده»هم درجبهه هاشهیدشد

در همین رابطه مقام معظم رهبری نیز در خصوص دلاوری‌های شهید فهمیده می‌فرمایند: «زنده نگهداشتن یاد و حادثه شهادت دانش آموز بسیجی، شهید فهمیده از اصالت‌های دفاع مقدس می‌باشد.»

این دانش‌آموز رزمنده بسیجی، با ایمان و بینش عمیق و استوار خویش در جنگ با دشمن پیش قدم شد و با نیل به شهادت، درس شجاعت، فداکاری و مقاومت را به همه بسیجیان و امت حزب الله آموخت، امام بزرگوارمان از این نوجوانان 13ساله به عنوان رهبر یاد فرموده و بدینگونه نام و یاد او منشاء حماسه‌های بزرگ شده و تحول عظیم در شیوه‌های دفاع و نبرد رزمندگان اسلام ایجاد نمود و راه پیروزی و سرافرازی را یکی پس از دیگری، هموار ساخت. 

قبرحسین همانطورکه خودش گفته بود: در بهشت زهرا (قطعه ۲۴، ردیف ۴۴، شماره ۱۱) به خاک سپرده شده است.

***

خبرگزاری(آبان ۱۳۹۵) مهر اینگونه می نویسد:

محمدحسین از همان سالهای نخست مدرسه، به دلیل حس کنجکاوی و البته علاقه وافرش به مطالعه، با نوارها و اعلامیه های امام خمینی آشنا شد و با کلام امام انس گرفت.

انقلاب اسلامی که در سال ۱۳۵۷ وزیدن گرفت، محمدحسین تنها ۱۱ سال داشت و در زادگاهش یعنی قم می زیست، اما کاملا در جریان اوضاع زمانه بود و تصمیم گرفت تا در روز ۱۲ بهمن و همزمان با ورود امام به میهن، به تهران برود تا ایشان را زیارت کند؛ اما حادثه ای برایش پیش آمد و در بیمارستان بستری شد. تنها چند روز پس از مرخصی از بیمارستان بود که با اصرار فراوان، پدر و مادرش را مجاب کرد تا به همراه داوود، برادر بزرگترش، برای زیارت امام به تهران بروند.

** مقام معظم رهبری: «مواردى است که شخصیت‌هاى حقیقى، به نماد و به حقایق اسطوره‌گون تبدیل مى‌شوند و از جمله‌ زیباترین آنها، شهادت این نوجوان بسیجى است. او سیزده ساله بود؛ اما با رشد، با شعور، با اراده و مصمم کشور خود را ‌شناخت، امام خود را ‌شناخت، دشمن خود را ‌شناخت، اهمیت وجود و فعالیت خود را هم ‌شناخت و رفت این سرمایه را تقدیم عزت کشور و آینده‌ انقلاب و منافع و مصالح مردم کرد. جسم او (شهید فهمیده) رفت؛ اما روحش زنده ماند، یادش ابدى شد و خاطره‌اش به صورت اسطوره درآمد. این الگوست. او واقعا یک نوجوان نمونه، استثنایى و پرورش‌یافته در آب و هواى تحول یک ملت و البته با استعداد لازم بود.»

وصیت نامه شهیدمحمدحسین فهمیده:«هدف من از رفتن به جبهه این است که، اولاً به ندای "هل من ناصر ینصرنی" لبیک گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم و آن وظیفه ای را که امام عزیزمان بارها در پیام ها تکرار کرده؛ که هرکس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود، و من می روم تا به پیام امام لبیک گفته باشم. آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملت های زیر سلطه آزاد شوند و صدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کند او نمی تواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند. من به جبهه می روم و امید آن دارم که پدر و مادرم ناراحت نباشند، حتی اگر شهید شدم، چون من هدف خود را و راه خود را تعیین کرده ام و امیدوارم که پیروز هم بشوم.

پدر و مادر مهربان من! از زحمات چندین ساله شما متشکرم. من عاشق خدا و امام زمان گشته ام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی رود، تا این که به معشوق خود یعنی «الله» برسم. و بحق که ما می رویم که این حسین زمان و خمینی بت شکن را یاری کنیم و بحق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار می کنند پاداش عظیم می بخشد. من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم، از مال و اموال و پدر و مادر و برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدفم یعنی الله...»

این۲«حسین» دوتا از ۳۶ هزار دانش آموز شهیدجبهه های جنگ است.

توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:متأسفانه یک مجموعه جامع ای اززندگینامه این شهیدعزیز(محمدحسین فهمیده)وجودندارد-اینجانب سعی کردم،بااستفاده ازمنابع مختلف واصلاحات،خدمتی ارائه داشته باشم.

وبایک خاطره ای به پایان می رسانم:درسالهای جنگ ،مدتی مربی تربیتی مدارس بودم،مدتی کوتاهی بود که باپای کچ گرفته ازکردستان برگشته بودم،دریکی ازمدارس،برای دانش آموزان ازجبهه ها گفتم،بچه هاراغب شدند که به جبهه بروند،ازچگونگی اعزام سئوال کردند،گفتمهروقت آماده شدید،باهم می رویم..چندروزبعددردفترمدرسه بودم،پدری عصبانی واردشد وخطاب به مدیرگفت«این مربی تربیتی ،کیه که بچه هایمان رامیخواهدببردبه کُشتن بدهد!؟»..مرانمی شناخت،البته بخیرگذاشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد