مرضیه حدیدچی ،معروف به خانم دباغ»که امام اورا«خواهرطاهره»می نامید،،درپی تعقیب وتهدیدوساواک ازسال ١٣۵٣به خارج ازکشور(لبنان،انگلیس )فرارکرد ودرزمان حضورامام خمینی در«نوفل لوشاتو »محافظ امام خمینی بود،بعدازبرگشت به ایران رئیس زندان زنان بود وبعدفرمانده سپاه پاسداران استان همدان شدوبعدنماینده مجلس،در دیماه ۱۳۶۷زمان ارسال پیام امام خمینی به شوروی(گورباچف)یکی ازاعضای ٣نفرهیأت اعزامی به کاخ کرملین بود...
زنی که محافظ شخصی امام بود/فرمانده سپاه استان/نماینده مجلس/سفیرامام به کرملین
امام هنگام مراجعت به ایران،گفتند که هیچ یک از خواهران همراه ایشان نباشند فقط خواهر طاهره را بگویید بیاید، شاید بچههایش در فرودگاه منتظرش باشند.
* چطور با امام آشنا شدید؟ چطور از فرانسه سردر آوردید؟
در اثر شکنجههای بسیار، بدنم صدمه دید و در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار گرفتم. همان موقع محمد منتظری پاسپورت فردی به نام زینب احمدی نیلی را با عکس من تنظیم کرد و من با این پاسپورت جعلی به انگلستان فرار کردم. در لندن هم یکی از دانشجویان ایرانی منتظرم بود که مرا به یک هتل پاکستانی برد. روز روشن آنجا هم یکی از دانشجوها بود ٣ روز آنجا ماندم پول که نداشتم بنابراین قرار شد کارهای خدماتی را انجام دهم و به جایش وعده صبحانه را رایگان به من بدهند من با همان وضعیت جسمانی، روزها روزه میگرفتم و غروبها هم با همان وعده صبحانه افطار میکردم.
* خانوادهتان میدانستند کجا هستید؟
کسی خبر نداشت بچهها و خانوادهام نیز فکر میکردند که من در درگیریهای خیابانی کشته شدهام که ای کاش رفته بودم.
* چقدر درآن وضعیت بودید؟
٣ ماه، تا اینکه محمد منتظری آمد چند روز بعد از شهادت دکتر شریعتی بود با تعدادی از بچهها تظاهراتی در لندن به پا کردیم بعد به فرانسه رفتیم پشت سر این قضیه شهادت آقا مصطفی بود که اعتصاب غذا راه انداختیم. بعد هم به لبنان و سوریه رفتم و دورههای چریکی را گذراندم. در این سالها در عربستان، عراق، لبنان و سوریه و فرانسه تردد داشتم تا اینکه امام وارد فرانسه شدند پلیس فرانسه اصرار داشت که یک زن پلیس فرانسوی، مسئولیت حفاظت از ایشان را به عهده بگیرند اما امام به شدت مخالف بودند. بنابراین من به نوفل لوشاتو رفتم و با توجه به آموزشهایی که دیده بودم محافظ شخصی حضرت امام شدم و وظایف اندرونی از جمله خرید، شتسشو و ... را نیز به عهده گرفتم.
* آیا به زبان فرانسه تسلط دارید؟
نه خیر، برای خرید نیازی به آشنایی با زبان نداشتم از سوپرمارکتها هر چه میخواستم برمیداشتم و وجه آن را میپرداختم. اما خوب، برای ارتباط با همسایهها و صحبت با خبرنگارها، آقای دکتر حجابی و دکتر غرضی بودند که تسلط به زبان فرانسه داشتند.
* آیا شما با امام به ایران برگشتید؟
امام فرموده بودند که هیچ یک از خواهران همراه ایشان نباشند فقط خواهر طاهره را بگویید بیاید، شاید بچههایش در فرودگاه منتظرش باشند. شب دوازدهم حاجاحمد- که خدا با شهدای کربلا محشورش کند- به بیمارستان آمد تا مرخصم کند اما دکترها اجازه ترخیص ندادند و بنابراین من از پرواز جا ماندم.
* شما کی و چه زمانی به ایران آمدید؟
دو روز که از بازگشت امام به ایران می گذشت از بیمارستان مرخص شدم و با امام تماس گرفتم، ایشان فرمودند اوضاع به گونهای است که بهتر است شما نیایید. من در همان خانه شماره ۳۰ ماندم تا اینکه شب ۲۷ بهمن امام فرمودند که میتوانید به ایران بیایید.
* چند سال دور از خانواده بودید؟
از سال ١٣۵٣ تا سال ١٣۵۷
* وقتی پا به زمین ایران گذاشتید چه احساسی داشتید؟
من پایم به زمین نرسید. مرا با ویلچر از هواپیما پیاده کردند. گریه فرصتم نمیداد، نه گریه دیدن بچههایم، گریه شادی. موقع رفتن با چه ترس و لرزی وارد فرودگاه شدم و حالااین گونه فرودگاه پر از زنان چادر مشکی بودکه به استقبالم آمده بودند. دوستانم، شاگردانم و خانوادهام.
* رضوانه ۱۳ساله چطور زیر شکنجهها دوام آورد؟
رضوانه خیلی صبور بود. ساواک برای به حرف در آوردن من، او را به شدیدترین وجه ممکن شکنجه میکردند. یادم هست یکبار بعد از شکنجهها، دیگر صدایی از او نیامد از شدت ضربات بیهوش شده بود و دیگر به هوش نیامد. او را روی پتو انداختند و بردند فکر کردم مرده است در آن لحظه خدا را شکر کردم که مرده است و دیگر شکنجه نمیشود و زجر و دردی را تحمل نمیکند. بعد از چند وقت او را آوردند. فهمیدم در بیمارستان بستری بوده. وقتی دستهایش را در دستم گرفتم متوجه زخمهای بدی شدم که روی مچ دستانش بود. گفت که دستانش را با زنجیر و دستبند به تخت بیمارستان بسته بودند. دخترم در همان حال، سؤالی از من پرسید که مهمترین انگیزه من برای تحمل شکنجهها شد. رضوانه پرسید من به جز رفتن به دستشویی همه وقت درازکش با دستبند به تخت بسته شده بودم، مادر من همه نمازهایم را خوابیده خواندم، به نظرشما نمازهایم درست است؟ این صحبت دخترم بعد از تحمل آن همه شکنجه باعث شد که بیش از پیش به کارم ایمان داشته باشم.
* رضوانه چند وقت در اسارت بود؟
۴ روز مانده بود که شش ماه اسارتش تکمیل شود که او را به زندان قصر فرستادند تا دادگاهی شود در دادگاه هم چون دلیلی برای متهم کردنش نداشتند او را به ۶ ماه محکوم کردند که چون گذرانده بود آزاد شد.
* الان رضوانه چگونه است؟
رضوانه در حوزه درس میخواند و ۲ دختر و یک پسر دارد، اما تا به حال دوبار قلبش را عمل کرده و با دردهایی که از شکنجههایش به یادگار مانده، دست و پنجه نرم میکند.
*چهارروز ارفاقی رهبری
این یکی از ناگفتههای من است. از دختر ۱۳ سالهام با آن همه شکنجهای که شده بود با این دردی که تا به امروز همراهش است هیچ حمایتی نشده است چون ۴ روز از ۶ ماه کم دارد تا عنوان زندانی سیاسی به او اطلاق شود. فقط رهبر معظم انقلاب شخصا به ایشان عنایتی داشتهاند و کمکی کردهاند./ خبرگزاری فارس
خانم مرضیه حدیده چی (دباغ)
او در سال ۱۳۱۸ در همدان و در خانواده ای مذهبی و فرهنگی متولد شد . تحصیلات خود را از مکتب خانه آغاز کرد و از معلومات پدر در یادگیری قرآن و نهج البلاغه بهره فراوان برد .
زمانی که در سال ۱۳۳۳ با محمد حسین دباغ ازدواج کرد سرفصلی جدید در زندگی او آغاز گردید.
م
م
دباغ پس از هجرت امام به پاریس در سال ۱۳۵۷ به خیل یاران او می پیوندد و وظابف اندرونی بیت امام درنوفل لوشاتو را برعهده می گیرد.
پس از انقلاب اسلامی یکی از موسسین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و به عنوان اولین فرمانده سپاه منطقه غرب کشور مسوولیت سپاه همدان را برعهده می گیردسه دوره نمایندگی مجلس شورای اسلامی بوده(دوم وسوم وچهارم)
خانم دباغ در ۱۱ دی ماه ۱۳۶۷ به عنوان عضوی از نمایندگان اعزامی امام خمینی برای ابلاغ پیام حضرت امام به گورباچف انتخاب شد .
در کمیته مشترک به همراه دختر نوجوانش (رضوانه۱۳ساله) شدیدترین شکنجه ها را متحمل می شود و زمانی که امیدی به زنده ماندنش نیست از زندان آزاد می گردد ، در حالیکه دخترش همچنان در زندان می ماند
در زندان نیز به مبارزات خود ادامه می دهد و به تقابل نظریه های ایدئولوژیکی اسلام با گروههای مارکسیستی بر می خیزد .
پس از آزادی از زندان با کمک شهید منتظری از کشور خارج و فعالیت های مبارزاتی خود را در سوریه و لبنان تحت نظر شهید چمران ادامه می دهد .
در پایگاههای نظامی واقع در لبنان و سوریه آموزش های رزمی و چریکی را طی کرد .
دباغ در خصوص انتساب دو اسم فامیل به ایشان میگوید: فامیلی شوهر من«دباغ» است و فامیلی خودم «حدیدهچی» چون پدر و پدر بزرگ و جدمان «آهنگر» بود . من به دلیل (آزادمردی و توجه به خواستههای همسر) ، که شوهرم از این دو نکته کاملاً برخوردار بود ، یعنی هم به خواستههایم بسیار توجه داشت و هم مرا برای انجام کارهای مختلف آزاد گذاشته بود ، احساس میکردم که ایشان دین بزرگی به گردنم دارد و اگر قرار است در تاریخ اسمی باقی بماند باید با نام ایشان باشد نه با نام خودم. به همین دلیل هم خودم را به اسم خواهر دباغ معرفی میکردم . او با عناوین خواهر دباغ ، خواهر زینت احمدی نیلی و خواهر طاهره شناخته می شد توضیح مدیریت وبلاگ-پیراسته فر:مروری برزندگی سردارسپاه خانم حدیدچی
مرضیه حدیدچی دباغ زاده ١٣١٥ در محله امامزاده عبدالله همدان بود، پدرش، «علیپاشا حدیدچی» فردی فاضل و معلم اخلاق در محافل مذهبی بوده است.
«مرضیه» اندکی تحصیلات مکتبخانهای داشته است و نوشتن را به دور از چشمان پدر میآموزد. در ١٥ سالگی با همسرش به نام «حسن دباغ» که دباغی داشتند، اما کسبوکارشان از رونق افتاده بود، به تهران کوچ کردهاند و او هم شاگردمغازهای بود.
مرضیه که بعدها به اسامی مختلفی چون «خواهر دباغ »،«خواهرطاهره»و « زینت احمدینیلی» هم نامیده شد، با حسن ازدواج کرد و نام دباغ تا آخرین روز حیاتش بر او بهجا ماند.
زندگی در تهران و آشنایی با شهید آیتالله سعیدی، مسیر زندگی دباغ را به سمت امام و تحرکات مسلحانه سوق میدهد. خود او در کتاب خاطراتش اینگونه روایت میکند: «شوهرم اهل کار بود اما نسبت به سیاست هم بیتفاوت نبود. پای منبر وعاظ مینشست و گاهگاه اعلامیهها را در بازار جابهجا میکرد. وقتی میآمد خانه، همه اتفاقات را برایم تعریف میکرد و من را با مسائل سیاسی و آخرین اخبار روز آشنا میکرد. به او اصرار کردم تا در مبارزاتش من را شریک کند. بالاخره موافقت کرد و در پخش کردن اعلامیهها با او همراه شدم. اعلامیهها را به حمام زنانه میبردم و پخش میکردم.
خانم حدیدچی می گوید:آیتالله سعیدی در مسجد موسیبنجعفر (ع) در محله قیاسی حضور داشتند و من به همراه تعدادی از خانمها از ایشان خواستیم که برای ما کلاس بگذارد و در برابر درخواست ما ایشان میگفتند: «نمیشود زیرا خانمها کار را ادامه نمیدهند» اما در نهایت ایشان با تقاضای ما موافقت کردند.
«آیت الله سید محمد رضا سعیدی»متولد۲اردیبهشت ماه سال ۱۳۰۸-شهادت:شامگاه ۲۰خرداد ۱۳۴۹ در بازداشتگاه قزلقلعه .
البته من قبلا نیز یک هیأت سینهزنی در فامیل راه انداخته بودم که این هیأت با وجود دلنگرانی بسیاری از اعضای فامیل تا زمان ازدواج من به کار خود ادامه داد. همین مسئله خمیرمایه فعالیتهای انقلابی من در کنار فعالیتهای مذهبی شد که امام حسین(ع) چه هدفی را دنبال میکرد....به زندان محکوم شد....بعد از آن که به دلیل شرایط سخت جسمی، دباغ از زندان ساواک آزاد میشود، بنا میشود تا دوباره به زندان منتقل شود.
سال ٥٣ از کشور خارج شدم.
مرضیه حدیدچی از شوهرش میخواهد تا برای فرار از زندان از کشور خارج شود. در حالی که هشتمین فرزندش خردسال است، با پاسپورت جعلی از کشور خارج و راهی انگلستان میشود.
..به دلیل فعالیتهایمان من ودو دختر بزرگم از جمله رضوانه که در ١٤سالگی ازسوی ساواک بازداشت و شکنجه شدیم، مادرم در نگهداری این هشت فرزند کمکم میکردند. آنها قبول کرده بودند که هر کدام یک هفته مراقبت از بچهها را بر عهده بگیرند. رضوانه را هم به دلیل خواندن سرودهای انقلابی به همراه همسالانش در مدرسه دستگیر کردند. او این سرودها را از رادیو بغداد مینوشت و میخواند. رادیو بغداد در آن روزها که رابطه شاه و عراق تیرهوتار شده بود، از سوی سیدمحمود دعایی راهاندازی شده بود.
من که ازکشورفرارکردم،کسی خبر نداشت بچهها و خانوادهام نیز فکر میکردند که من در درگیریهای خیابانی کشته شدهام .
خانم دباغ:در اثر شکنجههای بسیار، بدنم صدمه دید و در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار گرفتم. همان موقع محمد منتظری پاسپورت فردی به نام «زینب احمدی نیلی» را با عکس من تنظیم کرد و من با این پاسپورت جعلی به انگلستان فرار کردم. در لندن هم یکی از دانشجویان ایرانی منتظرم بود که مرا به یک هتل پاکستانی برد. روز روشن آنجا هم یکی از دانشجوها بود ۳ روز آنجا ماندم پول که نداشتم بنابراین قرار شد کارهای خدماتی را انجام دهم و به جایش وعده صبحانه را رایگان به من بدهند من با همان وضعیت جسمانی، روزها روزه میگرفتم و غروبها هم با همان وعده صبحانه افطار میکردم.
مرضیه حدیدچی(خانم دباغ)درزندان ساواک
کسی خبر نداشت بچهها و خانوادهام نیز فکر میکردند که من در درگیریهای خیابانی کشته شدهام که ای کاش رفته بودم.
آموزشهای چریکی را نزد شهید محمد منتظری و شهید مصطفی چمران گذراندم و بعد از آن خودم به تعدادی از داوطلبان آموزش میدادم.
دباغ در نهایت بعد از مهاجرت به انگلیس و کار در خانهها تصمیم میگیرد با همراهی سراجالدین موسوی، غرضی، جنتی و آلادپوش از طریق زمینی و با پاسپورت جعلی زامبیایی برای شرکت در مناسک حج به عربستان بروند تا اعلامیه و کتاب ولایت فقیه امام را آنجا پخش کنند. قبل از سفر به مکه او به نمایندگی از همین جمع راهی نجف میشود تا با امام ملاقات کند و شرایط را توضیح دهد، در این دیدار، امام مشکلاتش (دباغ) را جویا شد و وقتی از نگرانیها برای هشت فرزندش گفته بود، پاسخ شنیده بود که بمانید، انشاءالله اوضاع تغییر میکند و همه با هم میرویم. بعد از آن بود که دباغ از امام اجازه میخواهد که برای گذراندن آموزشهای چریکی و جنگهای نامنظم به لبنان و مناطق تحت اشغال اسرائیل برود و در عملیات علیه اسرائیل شرکت کند.
۳ ماه، تا اینکه محمد منتظری آمد چند روز بعد از شهادت دکتر شریعتی بود با تعدادی از بچهها تظاهراتی در لندن به پا کردیم بعد به فرانسه رفتیم پشت سر این قضیه شهادت آقا مصطفی بود که اعتصاب غذا راه انداختیم. بعد هم به لبنان و سوریه رفتم و دورههای چریکی را گذراندم. در این سالها در عربستان، عراق، لبنان و سوریه و فرانسه تردد داشتم
تا اینکه امام وارد فرانسه شدند پلیس فرانسه اصرار داشت که یک زن پلیس فرانسوی، مسئولیت حفاظت از امام خمینی را به عهده بگیرند،
بنابراین من به نوفل لوشاتو رفتم و با توجه به آموزشهایی که دیده بودم محافظ شخصی حضرت امام شدم و وظایف اندرونی از جمله خرید، شتسشو و ... را نیز به عهده گرفتم.
خانم دباغ ۲هفته بعدازورودامام خمینی به ایران برمیگردد.
امام فرموده بودند که هیچ یک از خواهران همراه ایشان نباشند فقط خواهر طاهره(دباغ) را بگویید بیاید، شاید بچههایش در فرودگاه منتظرش باشند. شب دوازدهم حاجاحمد به بیمارستان آمد تا مرخصم کند اما دکترها اجازه ترخیص ندادند و بنابراین من از پرواز جا ماندم.
علت بستری شدن؟
خواهرطاهره:مصاحبه درنوفل لوشاتوبود، امام هم به کوچه تشریف آوردند و خبرنگاران هم دور امام را احاطه کردند ناگهان دیدم خبرنگاری پشتسر امام پشت نردهها از چوبی بالا رفته، برای امام احساس خطر کردم به سمت نرده رفتم اینقدر با دو دستم این نردهها را فشار دادم که تخته چوبی افتاد و بعدها فهمیدم که دوربین هم شکسته شده. این فشاری که به نردهها دادم باعث شد که حالم بد شود و از هوش بروم و در بیمارستان بستری شوم.
خانم دباغ :من در نوفل لوشاتوهمان خانه شماره ۳۰ اقامتگاه امام ماندم تا اینکه شب ۲۷ بهمن امام پیام دادند که میتوانید به ایران بیایید.
بعداز۴سال دوری ازوطن،وقتی واردایران شدم،من پایم به زمین نرسید. مرا با ویلچر از هواپیما پیاده کردند. گریه فرصتم نمیداد، نه گریه دیدن بچههایم، گریه شادی. موقع رفتن(خروج ازایران) با چه ترس و لرزی وارد فرودگاه شدم و حالااین گونه فرودگاه پر از زنان چادر مشکی بودکه به استقبالم آمده بودند. دوستانم، شاگردانم و خانوادهام.
دباغ در اولین حضورش رئیس زندان زنان تهران میشود و بعد از تشکیل سپاه به دلیل همان آموزشهای چریکی فرماندهی سپاه همدان را که مرکزیت سپاه غرب کشور بود، بر عهده میگیرد. این همان تصاویر اسلحهبهدوشی دباغ است که گفته شده در عملیات پاوه و خنثیسازی کودتای نوژه هم حضور داشته است.
خانم دباغ علاوه بر همه اینها سه دوره اول مجلس شورای اسلامی نماینده همدان در مجلس بود.
خانم مرضیه حدیدچی، صبحگاه پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۵ پس از گذراندن دورهای بیماری در بیمارستان خاتمالانبیاء تهران درگذشت.
حکم فرماندهی سپاه همدان را چه کسی داد؟
دباغ در ادامه برنامه در مورد پایه گذاری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هم اینطور گفت: مشکلاتی در کمیته ایجاد شده بود و در آن روبه همه باز بود و همین موضوع باعث بروز مشکلاتی شده بود.
امام خمینی تاکید داشتند تشکیلاتی برای حفظ و حراست از دستاوردهای انقلاب ایجاد شود و به آیتالله لاهوتی حکمی دادند و من به همراه چند تن از برادران شبها جلساتی داشتیم و برنامهریزی میکردیم تا چهارچوب این تشکیلات شکل بگیرد. امام هم بعضی از این مطالب را تایید کردند. ماموریتی به بنده و آقای لاهوتی داده شد تا با اشارات حضرت امام سپاه را در منطقه غرب کشور تشکیل دهیم..۵ اردیبهشت۱۳۹۳در برنامه شناسنامه.
مسافرکشی سردارسپاه
بعد از مجلس پنجم من حقوقی دریافت نمی کردم و حقوق ناچیزی به عنوان مستمری بازنشستگی دریافت می کردم. با این وجود باید دو خانواده را هم سرپرستی می کردم. به دلیل اینکه این حقوق کفایت نمی کرد، شب ها با ماشینم مسافر کشی می کردم. وقتی این خبر پخش شد،آقا (آیت الله خامنه ای) خیلی ناراحت شده بودند و فرمودند خرج این سه خانواده را من می دهم و شما دیگر حق ندارید مسافر کشی کنید/۹۳/۰۲/۰۵
خانم دباغ چگونه باسوادشد؟
مرضیه دباغ، قائم مقام جمعیت زنان جمهوری اسلامی ایران است. او خرداد سال 1318 در محله امامزاده عبدالله همدان متولد شد. دومین دختر خانواده است و بعد از او سه دختر و دو پسر دیگر به دنیا آمدند.
در خاطراتش آورده است که «پدرم مرحوم "علی پاشا حدیدچی" در همدان نامآشنا بود
شیطنت کودکانه مرضیه
دباغ در خاطرات کودکیاش از شیطنتهای کودکانهاش میگوید: «کودک که بودم مرا به مکتبخانه فرستادند تا پیش زنی به نام آجی ملا، خواندن یاد بگیرم. یک روز آجی ملا جلوی چند تا از بچهها کاغذ سفیدی گذاشت و به من کاغذی نداد. بعد وقتی قیافه مات و متعجب من را دید گفت "پدرت سپرده تا به تو فقط خواندن یاد بدهم! فقط خواندن!"
وقتی فهمیدم اجازه یادگیری نوشتن را ندارم، آتش به دلم زدند. پُر شدم از سوال. با چشم اشکی آمدم خانه. رو به پدر و مادرم کردم و گفتم شما گفتید آجی ملا به من نوشتن یاد ندهد؟! پدر با مهربانی اشکهایم را پاک کرد و سری تکان داد و جواب داد بله! من از او خواستم. صلاح نیست دخترها نوشتن یاد بگیرند. ممکن است نامهای به اشتباه بنویسند یا جواب نامهای را بدهند که برایشان دردسر درست بشود. باورم نمیشد پدرم با آن همه کتابی که خوانده و با آن همه جوابهایی که برای سوال از من دارد دوست نداشته باشد من نوشتن یاد بگیرم. حل کردن این موضوع برایم خیلی سخت بود. هرچه اصرار کردم بیفایده بود.
تصمیمم را گرفتم. خودم دست به کار شدم. پنهانی، از کاغذ باطلههای پدرم برداشتم و با قلمی و کتابی به زیرزمین خانهمان رفتم که از تاریکی محضش، بزرگترها جرأت رفتن به آنجا را نداشتند. شمعی روشن کردم و کتاب را باز کردم و سعی کردم مثل نوشتههای کتاب بنویسم. بعد به اندازهای که به غیبتم شک نکنند، نوشتم و بلند شدم و کاغذها را آتش زدم و خاکسترش را خاک کردم.
کم کم، نوشتن حروف و گرفتن قلم در دستم را یاد گرفتم. شیطنت و بازیگوشی و کنجکاویام باعث شد اجازه رفتن به مکتبخانه را هم از من بگیرند. ماجرا از آنجا قوت گرفت که برخلاف عرف آن زمان که زشت و بد میدانستند دختر جوان یا زنی بدون مردش سوار درشکه بشود با مقداری از پول توجیبیام، درشکهای کرایه کردم که تا مدرسه من را برساند. در راه همکلاسیم را هم سوار کردم. ناگهان پدر دوستم ما را در میانه راه دید و دخترش را از درشکه کشید پایین. اما من با همان قدی به درشکه گفتم تا به راهش ادامه دهد.
جلوی مکتبخانه پدر دوستم را دیدم که زودتر از من رسیده و با آجی ملا مشغول صحبت است.
آجی ملا !من را که دید اخمی کرد و ما را فرستاد داخل. بعد به دستور او یک پای من و یک پای دوستم را به فلک بستند. حالا نزن و کی بزن. هنوز آتش چوبهایی که به کف پایم خورده بود آرام نگرفته بود که آجی ملا دستور داد باید فردا پدرت بیاید مکتبخانه، با او کار دارم.
پدرم که از پیش آجی ملا آمد خانه، صورتش گُر گرفته بود. عصبانی بود و خون خونش را میخورد. با ترس آب دهانم را قورت دادم.
پدرازدست این دخترش"مرضیه"خسته شد وناچارتسلیم شد
پدر با غیض نگاهی کرد. گفت از فردا دیگر مکتب نمیروی. خودم بهت درس میدهم.
هنجارشکنی یک دخترنوجوان
بعدها شنیدم آجی ملا به پدرم گفته دختر شما روی بقیه دخترها را هم باز میکند. بهتر است خانه بماند.
پدرم ساعتی را در روز معین کرده بود و سعی میکرد تا آنچه را که بلد بود و فکر میکرد به آن نیاز دارم به من یاد بدهد. او میخواست مکتب نرفتن من را جبران کند و آنچه که بچههای هم سن و سال من در بیرون از خانه یاد میگرفتند به من آموزش دهد.
دیگر داشتم بزرگ میشدم و شیطنتهای کودکانهام کمتر میشد، اما همچنان شوق دانستن تمام وجودم را پر کرده بود و سوالاتم به پیروی از سن و سالم متفاوت شده بود.
پدربرای رهایی "ازشرش "زودشوهرش داد
به پانزده سالگی که رسیدم حرف و حدیث ازدواج و خواستگار توی خانه پیچید. مادرم گفت "یکی به نام حسن دباغ واسطهای فرستاده تا تو را از پدرت خواستگاری کند". پدرم گفته بود اسمش حسن است. پدرش از دوستان من بود. کار دباغی برایشان دیگر منفعتی نداشته کوچ کردند، رفتند تهران. این حسن آقا هم الان در تهران شاگرد مغازهای است! حلالخور و با ایمان و اهل مطالعه است. او را از بچگی میشناسم. میآمد مغازه من و لوازمالتحریر، کاغذ و کتاب میخرید. حسابش با بقیه بچهها جدا بود که با او معامله میکردم. نسیه میبرد و پدرش آخر ماه میآمد مغازه و حساب و کتاب میکردیم.
با اینکه با خواستگارم پانزده سال اختلاف سنی داشتم اما رضایت پدرم باعث شد سر سفره عقد بنشینم.
سر سفره عقد من و داماد جدا نشسته بودیم. او در اتاق آقایان و من در اتاق دیگر. مادرم داده بود تا خیاطی، لباس سفید تور و چینداری برایم بدوزد. پایین لباسم انگورهایی از پارچه مشکی دوخته بودند و سعی شده بود به نسبت آن زمان لباس زیبایی از آب درآید.
عاقد را هم ندیدم. عمویم آمد و گفت من وکیل تو هستم. قبول داری؟ راضی هستی به عقد حسن آقا دباغ دربیایی؟ من هم گفتم: بله!
بعد عاقد، عقدمان کرد.
مهریه عروس خانم
مهریهام یک جلد کلامالله مجید بود، با یک جفت آینه و شمعدان و سی عدد سکه یک ریالی نقره و پنج مثقال طلا!
عروسیمان بسیار ساده بود. فامیلهای درجه اول بعد از ظهری آمدند و مراسم که تمام شد با داماد رفتم خانه خواهر شوهرم. چند روزی از عروسیمان نگذشته بود که پختگی و مهربانی حسن آقا، دلم را ربود. با خاطری آسوده از شوهرم، همراه او، راهی تهران شدم.
شوهرسیاسی
شوهرم اهل کار بود اما نسبت به سیاست هم بیتفاوت نبود. پای منبر وعاظ مینشست و گاه گاه اعلامیهها را در بازار جابجا میکرد. وقتی میآمد خانه همه اتفاقات را برایم تعریف میکرد و من را با مسائل سیاسی و آخرین اخبار روز آشنا میکرد.
بلای جان شوهر! لجاجت واستفامت درراه وهدف
به او اصرار کردم تا در مبارزاتش من را شریک کند. بالاخره موافقت کرد و در پخش کردن اعلامیهها با او همراه شدم. اعلامیهها را به حمام زنانه میبردم و پخش میکردم.
وقتی فرصتی پیش میآمد شوهرم را سوالپیچ میکردم که چرا ادامه تحصیل برای دخترها مقدور نیست؟ چرا نباید همسر آیندهشان را خودشان انتخاب کنند؟ چرا همه قوانین به نفع آقایان است؟ و ...
پاسخگویی به سوالاتم برای همسرم هم کمی سخت بود.
بلاخره «سماجت»عروس خانم جواب داد
یک روز حسن آقا آمد خانه و گفت "میخواهی بروی زیر نظر پیشنماز مسجدمان، حاج آقا کمال مرتضوی، درس حوزوی بخوانی؟ به نظرم از پایه باید شروع کنی تا خودت به جوابهایت برسی!
آتش شور و اشتیاق به دانستن در دلم شعله کشید. از خدا خواسته، قبول کردم.
با وجود داشتن سه دختر قد و نیمقد و کارهای خانه و خرید، به تحصیل پرداختم. سعی میکردم از وظایفم کم نگذارم؛ گرچه بسیار سخت بود. شبی با فکر و خیال از ظلمهایی که به مردم روا میشد، به خواب رفتم. در خواب سیدی را در منزلمان دیدم که از درد شانه ناله میکند. حس کردم آن سید نورانی وسیله هدایتی است برای من! ولی چرا از درد شانه مینالید؟
آن خواب تأثیر زیادی بر من گذاشت. فکر میکردم باید ایمانم را قویتر و خود را به خدا نزدیکتر کنم. برای همین سعی میکردم با ادعیه، نماز و توجه بیشتر به قرآن و معانی آن روحم را پرورش دهم. خیلی زود چهره آن سیدی را که در خواب دیده بودم در عکسهایی که در دست مردم و در تظاهرات بود پیدا کردم؛ آیتالله روحالله خمینی! دانستم ناراحتی آقا و نالههایی که از درد میکشیدند، از چه بود.
عجب مخمصه ای افتاده بوده این آقاداماد ازدست عروس خانم سمج
بعد از دستگیری امام و آزادی ایشان از پادگان عشرتآباد و عزیمتشان به قم، به اصرار، همسرم را که به خاطر شغلش وقت محدودی در اختیار داشت، راضی کردم تا به دیدن کسی بروم که او را پاسخگوی همه سوالاتم میدانستم. وقتی به قم رسیدیم، وقت ملاقات عمومی تمام شده بود. با شنیدن این خبر تمام ذوق و شوقم تبدیل شد به حسرت. آه جانکاهی کشیدم و گریه امانم نمیداد. همهاش میگقتم دیدی توفیق دیدار نداری؟! به زیارت حرم حضرت معصومه(س)، رفتیم و شروع کردم با خانم نجوا کردن. در برگشت سَرم را روی پنجره گذاشتم و بر مصیبتی که بر دلم وارد شده بود اشک میریختم. حسن آقا سعی میکرد دلداریم بدهد و گریهام را متوقف کند اما من مثل داغدیدهها آرام و قرارنداشتم.
دعاهااثرکرد-اجابت شد
نزدیک ساعت دو بود که راننده توی آینه نگاه کرد و گفت: آقای خمینی به مجلس شهدا در مسجد رفتهاند. اگر کسی دوست دارد پیاده شود، ما کمی صبر میکنیم.
با شنیدن این حرف تمام دنیا را به من دادند. با خوشحالی از مینیبوس پیاده شدیم و به طرف مسجد رفتیم. دیدار صورت گرفت، آن هم از راه دور و در خیل جمعیتی که مشتاقانه برای زیارت امام خمینی (رض) به آنجا آمده بودند.
ارتباط او با انقلابیون در تهران بیشتر و منسجمتر شد. در این باره آورده است: «با دستور و راهنمایی آیت الله سعیدی به همراه یکی از برادرها رفتیم قسمت خانههای سازمانی پایگاه نیروی هوایی (شهید ستاری امروز) تا اعلامیههای امام خمینی را پخش کنیم. مثل حالا برای ورود سخت نمیگرفتند. گمان میکردند از مهمانها یا خانواده پرسنل نیروی هوایی هستیم. ما هم راهمان را کشیدیم و با یک دسته اعلامیه که توی کیفمان جاسازی کرده بودیم رفتیم داخل پایگاه. اعلامیهها را لای درخانهها یا زیر برف پاککن ماشینهای نظامیان میگذاشتیم.
چه «حرص هایی» میخوردشوهر
وقتی رسیدم خانه ساعت 9 شب بود. حسن آقا جلوی در اتاق ایستاده بود. حس کردم وقتی من را دید، نفس راحتی کشید. بعد از سلام و علیک اخمهایش را کرد توی هم و گفت خیلی دیر آمدید! اصلاً دیگر راضی نیستم کلاس آقای سعیدی بروید! خود حسن آقا چون میدانست من شیفته امام هستم آیتالله سعیدی را که شاگرد امام بود، معرفی کرده بود. اما با این وجود سرم را کج کردم و گفتم چشم! شما راضی نباشید قدم از قدم برنمیدارم!
مشغول کارهای خانه بودم و به بچهها میرسیدم، اما دل توی دلم نبود. دوست داشتم سر کلاس درس لمعه و اخلاق که زیرنظر آقا سید میخواندیم باشم اما به این اعتقاد داشتم که اگر همسرم راضی نباشد، روحم پلهای به کمال و تعالی نزدیک نمیشود. گوشی که زنگ زد و صدای آقای سعیدی را پشت گوشی شنیدم، این دلتنگی بیشتر شد. گفتند "پس کجایی خانم؟! چرا سه روز است سر کلاس نمیآیید؟" گفتم حاج آقا شوهرم مخالف هستند. گفتند "بگویید بیایند سعیدی با او کار دارد
آیت الله سعیدی موافقت شوهرم راگرفت
".باهم رفتیم پیش شهیدآیت الله سعیدی"
"همسرم نگاهی به من کرد و نگاهی به آقای سعیدی. آقای سعیدی احوال او و بچهها را پرسیدند و گفتند واقعیتش حسن آقا یک نفر میخواهد تجارت پرسودی راه بیندازد و به شما نیاز دارد. چشمهای همسرم گرد شد و متعجبانه گفت حاج آقا از شما که پنهان نیست من سرمایهای ندارم که شراکت کنم. حاج آقا لبخندی زدند و گفتند سرمایه نمیخواهد رضایت شما کافی است. به جایش در سودش شریک هستید. همسرم گمان کرد حاج آقا دارند شوخی میکنند، برای همین گفت این چه تاجر دیوانهای است که میخواهد بدون سرمایهام با من شراکت کند و سودش را با من سهیم بشود؟ حاجآقا نگاه پرمعنایی کردند و گفتند همسر شما قدم در راهی گذاشته است که پرخطر است، اما برای رضای خداست و سود آن چندین برابر است. میخواهید در این تجارت شریک بشوید؟ لحظهای سکوت حکمفرما شد. بعد حسن آقا با خنده گفت چشم حاج آقا! این مرضیه خانم هم مال شما! و رو به من کرد و گفت از فردا میتوانید سر کلاس درس حاضر شوید، من با شما دیگر کار ندارم. دیگر هیچوقت ممانعتی برای انجام فعالیتهایم نکرد. برای همین بود نام ایشان را بر روی خودم گذاشتم و شراکت جدیدمان از همان روز آغاز شد.»۱۲ دی ۱۳۹۳ایسنا
خاطره دخترآیت الله طالقانی"اعظم طالقانی" از خانم دباغ
دبیرکل جامعه زنان انقلاب اسلامی و فرزند آیتالله سید محمود طالقانی، یکی از زنان مبارز انقلابی است که همانند مرضیه دباغ نقش مؤثری در کادرسازی جامعه زنان ایران داشت. به بهانه درگذشت مرضیه دباغ، اعظم طالقانی در یادداشتی که در اختیار «امید ایرانیان» قرار داد، خاطرات خود را از دوست قدیمیاش بازگو کرد که متن آن در ادامه میآید:
اوایل سال 50، مدرسه رفاه تأسیس شد. مدرسه رفاه مدرسهای بود که اغلب خانوادههای مبارز، فرزندانشان را برای تحصیل به آنجا میفرستادند. بعد از آنکه به همراه خواهرانم مدرسه راهنمایی بنیاد علایی را تأسیس کردیم فرزندان آن خانوادهها برای دوره راهنمایی به مدرسه بنیاد علایی منتقل میشدند و دختران خانم دباغ هم برای تحصیل در مدرسه بنیاد علایی ثبت نام کرده بودند.
آشنایی من با خانم مرضیه دباغ، به واسطه حضور فرزندانش در آنجا صورت گرفت در همان ایام تصادف سختی کردم و در بیمارستان آریا، بستری شدم. همزمان با بستری شدنم، خانم دباغ نیز در آن بیمارستان بستری بودند. از این جهت گاهی با هم ، هم کلام میشدیم و در یکی از روزها، میان صحبتهای ایشان متوجه شدم که او را از زندان به بیمارستان منتقل کردند، چراکه
او را در زندان مورد آزار و اذیت قرار داده و حتی یکی از دختران او را برابر او آزار داده بودند.
به دلیل شکنجهها و آزارها، ایشان دچار بیماری عفونی میشوند اما هیچگونه رسیدگی و مداوایی برایشان انجام نمیشود.
بر اساس گفتههای خانم دباغ، روزی رئیس زندان در سلول او را باز میکند و متوجه بو و وضعیت بسیار بد سلولش میشود و دستور انتقال او به بیمارستان را میدهد. هنگامی که به بیمارستان منتقل میشود درصدد معالجه او برمیآیند. این آشنایی گاهی به صورت دو را دور و گاهی هم نزدیک بود حتی چند سال پیش اطلاع پیدا کردم ایشان دچار بیماری قلبی شدند به همین دلیل به عیادتشان رفتم و او را همانند گذشته صبور و آرام دیدم.
خانم دباغ از جمله زنان شجاع و مبارز بود، چراکه با توجه به شخصیتی که از ایشان شناختم، او از جمله زنانی بود که در تکنیکهای مبارزه و جنگهای چریکی تبحر زیادی داشت. حتی او در لبنان در زمانی که دکتر چمران و دکتر یزدی در لبنان بودند کنار فلسطینیها برای فلسطینها میجنگید. بعد از مبارزاتی که در لبنان داشت، به ایران آمد و فعالیتهایش را در ایران و در سپاه پاسداران ادامه داد.
نکتهای که در خانم مرضیه دباغ به عنوان یک زن مبارز وجود داشت این بود که او شیفته حضرت امام به معنای اعتقادی و نه ظاهری بود. به عبارتی او شخصیت کاریزماتیک حضرت امام را نهتنها دوست داشت بلکه باور قلبی داشت.
امام نیز به ایشان بسیار اعتماد داشت تا آنجا که حتی پیامی را که میخواست به گورباچف ارسال کنند، توسط خانم دباغ در کنار آیتالله جوادی آملی ارسال کردند. البته شرایط اتحادیه جماهیر شوروی هم به گونهای بود که گورباچف هم تلاش میکرد که اتحادیه جماهیر شوروی را از آن شرایط خارج کند و با پیامی هم که امام فرستادند، همزمان این استقلال حاصل شد./۱ آذر ۱۳۹۵ایسنا
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:انتخاب تیترهاازاینجانب است که باتوجه به محتوامصاحبه انجام گرفته است.
از راست به چپ: مرضیه حدیدچی، آیتالله جوادی آملی، محمدجواد لاریجانی (اعضای هیئت سهنفره امام) و صادق نوبری سفیر وقت ایران در شوروی
زنی که سفیرامام خمینی درکاخ کرملین بود
خانم مرضیه حدیدچی(دباغ) صبح امروز(پنجشنبه۲۷ آبان ۱۳۹۵) پس از گذراندن دوره ای بیماری"قلبی" در سن ۷۸ سالگی در بیمارستان خاتم الانبیاء(ص)درگذشت