أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ «أَصْحَـٰبَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ »کَانُوا مِنْ ءَایَـٰتِنَا عَجَبًا(۹کهف)
علامه طباطبایی(مؤلف المیزان)بنقل ازامام صادق(ع)،«اصحاب کهف واصحاب رقیم»یکی(واحد)می داند : آنها در زمان پادشاه جبار و گردن کشى بودند که اهل کشور خود را به پرستش بت ها دعوت مى کرد و هر کس دعوت او را اجابت نمى نمود به قتل مى رساند، این گروه (اصحاب کهف) جمعیتى با ایمان بودند که خداوند بزرگ را پرستش مى کردند (ولى ایمان خود را از دستگاه شاه جبار مکتوم مى داشتند).
شاه جبار مأمورانى بر دروازه پایتخت گماشته بود که هر کس مى خواست بیرون رود مجبور بود بر بتانى که در آنجا قرار داشت سجده کند.
داستان اصحاب کهف
۶ نفرازوزیران مؤمن «پادشاه دقیانوس» بودند،شاه معبری درست کرده بودکه هرکس درهنگام ورودوخروج بایدسجده برتمثال دقیانوس می کرد،این وزیران ازاین کارپادشاه معذب بودندواماقدرت اعتراض نداشتند ،تصمیم گرفتند که دربارشاه راترک کنند(ازکشورفرارکنند) آنها مخفیانه وشبانه پایتخت راترک کردند و بعدازهفت فرسخ پیاده روی، به طورى که پاهایشان مجروح و خون آلود شده بود،درصحرا به چوپانى رسیدند و از او درخواست غذا کردند،چوپان از آنها پذیرایى کرد، و گفت: از چهره شما معلومه که از نیکان هستید..خودش نیزازمؤمنین آن دیاربود،خداوند طوری کارهارا سروسامان داد که بعدازپذیرایی گرم ازاین ۶ نفرخودش نیزبه آنهاملحق شد وهنگام ادامه مسیرسگ چوپان نیزآنهاراهمراهی می کرد،البته دربعضی روایات است که چون دعوتشان رانپذیرفت وسکش پذیرفت وباآنهارفت که این موضوع بعیدبنظرمی رسدکه سگ چوپان ،بدون چوپان بااینهارفته باشد.
آنهابعدازمدتی ادامه مسیربراثرخستگی درسایه غاری خوابیدند که قراربودبعدازیک استراحت کوتاه به راهشان ادامه بدهندتاازدسترس مأموران دقیانوس خارج شوند.
واما یک استراحت کوتاه(چُرت)سیصدسال بطول انجامید(۳۰۹سال قمری=۳۰۰سال شمسی)بیدارشدند،احساس گرسنگی کردند،یکی ازآنهارفت توی آبادی نان وپنیربگیردتاصبحهانه بخورند،اماوقتی به آبادی رسیدند،وضع عجیبی دیدند،نوع لباس پوشیدن مردم وضع ساخت وساز ومغازه های حتی زبان گفتمان مردم متفاوت بود،انگار"تملیخا"واردیک کرده دیگری شده بود!خلاصه باایماء واشاره یک نانوایی راپیداکرد،مردم درصف بودند وتملیخا هم درنوبت ماند،همه بهم نگاه میکردند و«تملیخا»موردمشکوکی(عریبه)بودتاوقتیکه نوبتش رسیدوبانگشت تعدادنان راگفت وپول راکه دادنانوا نگاه به سکه که کرد،روکردبه مشتریان وگفت این مردگنج پیداکرده(این سکه زیرخاکی است)..مردم جمع شدند این بنده خدارابردندپیش حاکم(این حاکم برعکس دقیانوس ازمژمنین بود)...وقتی توانست حرفشو به آنهاحالی کند،چندنفرازمأموران با اوهمراه شدند که ازصحت وسقم تملیخا گزارشی برای حاکم ببرند که رسیدند به غار..خداوندنخواست رازشان کشف شود،جان آنهاراگرفت درحالیکه بیش از۳۵۰ سال ازتولدشان می گذشت
شهر«اصحاب کهف» کجاست؟
غار تاشکویو(غاراصحاب کهف)۱۲کیلومتری منطقه تارسوس(طرسوس) استان مرسین،دامنه کوه انکولوس در کشورترکیه/این کوه که عموماً به عنوان کوه ویزیت شناخته می شود، به دلیل شکل مخروطی و ظاهر توپوگرافی آن دارای ویژگی طبیعی است. این غار ۳۰۰ متر مربع و ۱۰ متر ارتفاع دارد. در داخل غار ۳ تونل وجود دارد. مسجدی توسط سلطان عبدالعزیز عثمانی در سال ۱۸۷۳میلادی در کنار غار اصحاب کهف ساخته شد.
درموردشهراصحاب کهف(خوابگاهشان)۳۰ شهرازکشورهای مختلف مدعی هستندکه غاراصحاب کهف درشهرماقراردارد ،درخودترکیه ۴ شهرمدعی اند(افشین، سلجوک افس، لیس و طرسوس) واماباتوجه به مسجدی که حاکم عثمانی(۱۲۵۱شمسی)درکنارغارمنطقه طرسوس(استان مرسین)ساخته ،به احتمال بایدهمین باشدکه عکسهایش رامنتشرکردم. /پایان توضیحات(خلاصه داستان) مدیریت سایت-پیراسته فر
***
از سال ۲۴۹ تا ۲۵۱ میلادى، طاغوتى به نام دقیانوس ، به عنوان امپراطور روم در کشور پهناور روم سلطنت مىکرد، و شهر اُفْسوس (در نزدیکى اِزمیر واقع در ترکیه فعلى یا در نزدیک عمان پایتخت اردن) پایتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم مىدانست، و آنها را به بت پرستى و پرستش خود دعوت مىنمود و هر کس نمى پذیرفت او را اعدام مىکرد. خفقان و زور و وحشت عجیبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حکمفرما بود.
او شش وزیر داشت که سه نفر آنها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مى نشستند، آنها که در جانب راست او بودند، نامشان تملیخا، مکسلمینا و میشیلینا بود، و آنها که در جانب چپ او بودند، نامشان مرنوس، دیرنوس و شاذریوس بود، که دقیانوس در امور کشور با آنها مشورت مىکرد.
سرنوشت ۶وزیراصولگرای اصلاح طلب(مدل قیام امام حسین،نه مشارکت)
دقیانوس در سال، یک روز را عید قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى مىگرفتند.
در یکى از سالها، در همان روز عید در کاخ سلطنتى، دقیانوس، جشن و دیدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار داشتند، یکى از فرماندهان به دقیانوس چنین گزارش داد: لشگر ایران وارد مرزها شده است.
دقیانوس از این گزارش به قدرى وحشت کرد که بر خود لرزید و تاج از سرش فرو افتاد.
یکى از وزیران که تملیخا نام داشت با دیدن این منظره، دل دل گفت: این مرد (دقیانوس) گمان مىکند که خدا است، اگر او خدا است پس چرا از یک خبر، این گونه دگرگون و ماتم زده مىشود؟!
این وزیران ششگانه هر روز در خانه یکى از خودشان، محرمانه جمع مىشدند، آن روز نوبت تملیخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم کرد، ولى با این حال پریشان به نظر مىرسید، همه دوستان (وزیران) آمدند، و در کنار سفره نشستند، ولى دیدند تملیخا ناراحت به نظر مىرسد و تمایل به غذا ندارد، علت را از او پرسیدند.
تملیخا چنین گفت: مطلبى در دلم افتاده که مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.
آنها گفتند: آن مطلب چیست؟
تملیخا گفت: این آسمان بلند که بىستون بر پا است، آن خورشید و ماه و ستارگان و این زمین و شگفتىهاى آن، همه و همه بیانگر آن است که آفرینندهاى توانا دارند، من در این فکر فرو رفته ام که چه کسى مرا از حالت جنین به صورت انسان در آورده است؟ چه کسى مرا به شیر مادر و پستان مادر در کودکى علاقمند کرد؟ چه کسى مرا پروراند؟ چه کسى چه کسى؟... از همه اینها چنین نتیجه گرفته ام که اینها سازنده و آفریدگار دارند.
گفتار تملیخا که از دل برمىخاست در اعماق روح و جان آنها نشست و آن چنان آنها را که آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثیر قرارداد که برخاستند و پا و دست تملیخا را بوسیدند و گفتند: خداوند به وسیله تو ما را هدایت کرد، حق با توست، اکنون بگو چه کنیم؟
تملیخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصمیم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بیابان و کوه بزنند، بلکه از زیر یوغ بتپرستى و طاغوت پرستى نجات یابند. آنها بر اسبها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند، و هنگامى که بیش از یک فرسخ ره پیمودند، تملیخا به آنها گفت: ما اکنون دل از دنیا بریده ایم و دل به خدا داده ایم و راه به آخرت سپرده ایم، بنابراین چنین راه را با این اسبهاى گران قیمت نمىتوان پیمود. شایسته است اسبها را رها کرده و پیاده این راه را طى کنیم تا خداوند گشایشى در کار ما ایجاد کند.
ملاقات با چوپان در۷کیلومتری پایتخت
آنها پیاده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طورى که پاهایشان مجروح و خون آلود شد، تا به چوپانى رسیدند و از او درخواست غذا کردند، چوپان از آنها پذیرایى کرد، و گفت: از چهره شما چنین مىیابم که از بزرگان هستید، گویا از ظلم دقیانوس فرار کرده اید.
آنها حقیقت را براى چوپان بازگو کردند، چوپان گفت: اتفاقا در دل من نیز که همواره در بیابان هستم و کوه و دشت و آسمان و زمین را مىنگرم همین فکر پیدا شده که اینها آفریدگار توانا دارد. آن گاه دست آنها را بوسید و گفت: آن چه در دل شما افتاده در دل من نیز افتاده است، اجازه دهید گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما بپیوندم.
ملحق شدن"چوپان وسگش باوزیران دقیانوس
آنها مدتى توقف کردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به آنها رسانید در حلى که سگش نیز همراهش بود.
آنها دیدند اگر سگ را همراه خود ببرند، ممکن است صداى او، راز آنها را فاش کند، هر چه کردند که سگ را برگردانند، سگ باز نگشت. سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: مرا رها کنید تا در این راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.
غارکهف/استراحت ۳۰۹ساله
آنها سگ را آزاد گذاشتند، و به حرکت خود ادامه دادند تا شب فرا رسید، کنار کوهى رسیدند. از کوه بالا رفتند، و به درون غارى پناهنده شدند.
در کنار غار چشمه ها و درختان و میوه دیدند، از آنها خوردند و نوشیدند، براى رفع خستگى به استراحت پرداختند، و سگ بر در غار دستهاى خود را گشود و به مراقبت پرداخت.
رد این هنگام خداوند به فرشته مرگ دستور داد ارواح آنها را قبض کند به این ترتیب خواب عمیقى شبیه مرگ بر آنها مسلط شد.
و از این رو که در عربى به غار، کهف مىگویند، آنها به اصحاب کهف معروف شدند. به روایت ثعلبى، نام آن کوهى که غار در آن قرار داشت انجلُس بود.
عکس العمل دقیانوس ازفرارِ شش نفر از وزیران
دقیانوس پس از مراجعت از جشن عید، و با خبر شدن از ماجراى فرارِ شش نفر از وزیران، بسیار عصبانى شد، لشگرى را که از هشتاد هزار جنگجو تشکیل مىشد مجهّز کرده، و به جستجوى فراریان فرستاد، در این جستجو، اثر پاى آنها را یافتند و آن را دنبال کردند تا بالاى کوه رفتند و به کنار غار رسیدند، به درون غار نگاه کردند، وزیران را پیدا کردند و دیدند همه آنها در درون غار خوابیده اند.
دقیانوس گفت: اگر تصمیم بر مجازات آنها داشتم، بیش از این که آنها خودشان خود را مجازات کرده اند نبود، ولى به بنّاها بگویید بیایند و درِ غار را با سنگ و آهک بگیرند. (تا همین غار قبر آنها شود) به این دستور عمل شد، آن گاه دقیانوس از روى مسخره گفت: اکنون به آنها بگویید به خداى خود بگویند ما را از این جا نجات بده.
زنده شدن و بیدارى پس از ۳۰۹ سال
سیصد و نه سال قمرى (۳۰۰ سال شمسى) از این حادثه عجیب گذشت، در این مدت دقیانوس و حکومتش نابود شد و همه چیز دگرگون گردید.
اصحاب کهف پس از این خواب طولانى (شبیه مرگ) به اراده خدا بیدار شدند، و از یکدیگر درباره مقدار خواب خود سؤال کردند، نگاهى به خورشید نمودند دیدند بالا آمده، گفتند: یک روز یا بخشى از یک روز را خوابیده اند.
سپس بر اثر احساس گرسنگى، یک نفر از خودشان را (که همان تملیخا بود) مأمور کردند و به او سکه نقرهاى دادند که به صورت ناشناس، با کمال احتیاط وارد شهر گردد و غذایى تهیه کند. تملیخا لباس چوپان را گرفت و پوشید تا کسى او را نشناسد.
او با کمال احتیاط وارد شهر شد، اما منظره شهر را دگرگون دید و همه چیز را بر خلاف آن چه به خاطر داشت مشاهده کرده، جمعیت و شیوه لباسها و حرف زدنها همه تغییر کرده بود، در بالاى دروازه شهر، پرچمى را دید که در آن نوشته شده بود اءله اءلا الله، عِیسى رَسُولُ الله تملیخا حیران شده بود و با خود مىگفت گویا خواب مىبینم تا این که به بازار آمد، در آن جا به نانوایى رسید. از نانوا پرسید: نام این شهر چیست؟
نانوا گفت: افسوس.
تملیخا پرسید: نام شاه شما چیست؟
نانوا گفت: عبدالرحمن.
آن گاه تملیخا گفت: این سکه را بگیر و به من نان بده.
نانوا سکه را گرفت، دریافت که سکه سنگین است از بزرگى و سنگینى آن، تعجب کرد، پس از اندکى درنگ گفت: تو گنجى پیدا کرده اى؟
تملیخا گفت: این گنج نیست، پول است که سه روز قبل خرما فروخته ام و آن را در عوض خرما گرفته ام و سپس از شهر بیرون رفتم و شهرى که که مردمش دقیانوس را مى پرستیدند.
تملیخا را بجرم گنج کنی بردندپیش پادشاه
نانوا دست تملیخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسید: ماجراى این شخص چیست؟
نانوا گفت: این شخص گنجى یافته است.
پادشاه به تملیخا گفت: نترس، پیامبر ما عیسى(ع)فرموده کسى که گنجى یافت تنها خمس آن را از او بگیرید، خمسش را بده و برو.
تملیخا: خوب به این پول بنگر، من گنجى نیافته ام، من اهل همین شهر هستم.
شاه: آیا تو اهل این شهر هستى؟
تملیخا: آرى.
شاه: نامت چیست؟
تملیخا: نام من تملیخا است.
شاه: این نامها، مربوط به این عصر نیست، آیا تو در این شهر خانه دارى؟
تملیخا: آرى، سوار بر مرکب شو بروم تا خانه ام را به تو نشان دهم.
شاه و جمعى از مردم سوار شدند و همراه تملیخا به خانه او آمدند ، تملیخا اشاره به خانه خود کرد و گفت: این خانه من است و کوبه در را زد، پیرمردى فرتوت از آن خانه بیرون آمد و گفت: با من چه کار دارید؟
شاه گفت: این مرد تملیخا ادعا دارد که این خانه مال اوست؟
آن پیرمرد به او گفت: تو کیستى؟
او گفت: من تملیخا هستم.
آن پیرمرد بر روى پاهاى تملیخا افتاد و بوسید و گفت: به خداى کعبه، این شخص، جدّ من است، اى شاه! اینها شش نفر بودند از ظلم دقیانوس فرار کردند.
در این هنگام شاه از اسبش پیاده شد و تملیخا را بر دوش خود گرفت، مردم دست و پاى تملیخا را مى بوسیدند. شاه به تملیخا گفت: همسفرانت کجایند.
تملیخا گفت: آنها در میان غار هستند...
شاه و همراهان با تملیخا به طرف غار حرکت کردند، در نزدیک غار تملیخا گفت: من جلوتر نزد دوستان مىروم و اخبار را به آنها گزارش مىدهم، شما بعد بیایید، زیرا اگر بى خبر با این همه سر وصدا حرکت کنیم و آنها این صداها را بشنوند، تصور مىکنند مأموران دقیانوس براى دستگیرى آنها آمده اند و ترسناک مى شوند.
شاه و مردم همان جا توقف کردند، تملیخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوق و ذوق برخاستند و تملیخا را در آغوش گرفتند و گفتند: حمد و سپاس خدا را که تو را از گزند دقیانوس حفظ کرد و به سلامتى آمدى.
تملیخا گفت: سخن از دقیانوس بگویید، شما چه مدتى در غار خوابیده اید؟
گفتند: یکروز یا بخشى از یک روز.
تملیخا گفت: بلکه ۳۰۹ سال خوابیده ایددقیانوس مدتها است که مرده است، پادشاه دیندارى که پیرو دین حضرت مسیح (ع) است با مردم براى دیدار شما تا نزدیک غار آمده اند.
دوستان گفتند: آیا مىخواهى ما را باعث فتنه و کشمکش جهانیان قرار دهى؟
تملیخا گفت: نظر شما چیست؟
آنها گفتند: نظر ما این است که دعا کنیم خداوند ارواح ما را قبض کند، همه دست به دعا بلند کردند و همین دعا را نمودند، خداوند بار دیگر آنها را در خواب عمیقى فرو برد.
و درِ غار پوشیده شد، شاه و همراهان نزدیک غار آمدند، هرچه جستجو کردند کسى را نیافتند و درِ غار را پیدا نکردند، و به احترام آنها، در کنار غار مسجدى ساختند.
اصحاب کهف و رقیم
حضرت صادق (ع) فرمودند: اصحاب کهف و رقیم در زمان پادشاه جابر و سرکشی بودند که تمام اهل مملکت خود را به پرستش بتها فرا می خواند، و کسی که دعوت او را اجابت نمی نمود او را می کشت.
منبع:کتاب معادشناسی (علامه سیدمحمدحسین حسینی طهرانی)جلد5صفحات ۳۱۸الی۳۲۳
اصحاب کهف به معنای -یاران و همراهان غار- است.
"اصحاب" جمع -صاحب (اسم فاعل) از ماده ص- ح- ب و معنای مصدری آن همراهی کردن است و صاحب کسی یا چیزی است که ملازم و همراه کس یا چیز دیگر باشد.بطوری که این ملازمت و همراهی طولانی باشد.
«کهف» به معنای شکاف در دل کوه (غار) است؛بعض ها -کهف- را بزرگتر از -غار- دانسته اند.
«اصحاب رقیم» نام دیگر «اصحاب کهف» است
«غار» همان «کهف» است ، لیکن در صورتى که کوچک باشد وکلمه «رقیم » از (رقم ) است که هم به معناى نوشتن است وهم به معناى خط. پس «رقیم » در واقع به معناى «مرقوم» است ، چون در موارد بسیارى وزن فعیل به معناى مفعول مى آید، مانند «جریح » که به معناى «مجروح » و«قتیل» که به معناى «مقتول» است .
وکلمه «عجب» مصدر وبه معناى «تعجب» است که اگر به صورت وصف (عجب ) تعبیر شده نه به صورت فعل (تعجب ) به منظور مبالغه است .
بیان اینکه اصحاب رقیم نام دیگر اصحاب کهف است
واز ظاهر سیاق این داستان بر مى آید که «اصحاب کهف ورقیم جماعت واحدى بوده اند که هم اصحاب کهف نامیده شدند، وهم اصحاب رقیم ».
«اصحاب کهف» نامیده شدند به خاطر اینکه در« کهف »(غار) منزل کردند، و«اصحاب رقیم» نامیدند زیرا داستان وسرگذشتشان در سنگنبشته اى در آن ناحیه پیدا شده است ، ویا در موزه سلاطین دیده شده ، به همین جهت اصحاب رقیم نامیده شدند.
بعضى دیگر گفته اند «رقیم » نام کوهى در آن ناحیه بوده که غار مزبور در آن قرار داشته است . ویا نام «وادی»ای بوده که کوه مزبور در آنجا واقع بوده . ویا نام آن شهرى بوده که «کوه رقیم» در آنجا بوده است ، و اصحاب کهف اهل آن شهر بوده اند
ویا نام سگى بوده که همراه آنان به غار در آمده است .
این پنج قول است که در باره معناى اصحاب رقیم گفته شده وبه زودى در بحثى که پیرامون داستان کهف مى آید، خواهید دید که قول اول مؤ ید دارد.
بعضى دیگر گفته اند: اصحاب رقیم مردمى غیر از اصحاب کهف بوده اند، وداستانشان غیر از داستان ایشان است ، وخداى تعالى نام آنان را با اصحاب کهف ذکر کرده است ، ولى فقط تفصیل داستان اصحاب کهف را فرموده است . این عده از مفسرین براى داستان اصحاب رقیم روایتى هم نقل کرده اند که به زودى در بحث روایتى خواهد آمد.
لیکن این قول بسیار بعید است ، زیرا خداى تعالى در کلام فصیح و بلیغش هرگز به داستان دوطایفه از مردم اشاره نمى فرماید مگر آنکه تفصیل هر دورا بیان کند، نه اینکه اسم هر دورا ببرد وآن وقت تنها به داستان یکى پرداخته ، دیگرى را مسکوت بگذارد، ومورد توجه اجمالى یا تفصیلى قرار ندهد.
علاوه بر اینکه آن داستانى که گفتیم در روایت راجع به اصحاب رقیم آمده با سیاق آیات سابق سازگار نیست وآن مناسبتى را که داستان اصحاب کهف با آن سیاق دارد، ندارد.
پس از آنچه که در وجه اتصال آیات قصه کهف با آیات قبل گفتیم چنین بر مى آید که معناى آیه این است که «توگمان کرده اى داستان اصحاب کهف ورقیم - که خدا صدها سال به خوابشان برد وسپس بیدارشان نموده وگمان کردند یک روز ویا پاره اى از یک روز خوابیدند - آیت عجیبى از آیات ما است ؟» نه هیچ عجیب وغریب نیست ، زیرا آنچه که بر عامه خلق مى گذرد، که سالها فریفته زندگى مادى وزرق وبرق آن شده غافل وبى خبر از معاد به سر مى برند وناگهان به عرصه قیامت در آمده زندگى چند ساله دنیاى خود را یک روز ویا ساعتى از یک روز مى پندارند، دست کمى از سرگذشت اصحاب کهف ندارند.
جلد ۱۳ تفسیرالمیزان(علامه محمدحسین طباطبایی)
داستان اصحاب کهف و رقیم
أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَـٰبَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ کَانُوا مِنْ ءَایَـٰتِنَا عَجَبًا(۹کهف)
«آیا تو چنین میپنداری که قصّۀ اصحاب کهف و رقیم، از آیات عجیبۀ ما بوده است؟»
و سپس شروع میفرماید به شرح این داستان:اصحاب کهف و رقیم جوانمردانی بودند که در یک مجتمع «وَثَنی» که عبادت اوثان و اصنام در آن رائج و دارج بوده است نشو و نما یافته، و چون دین توحید در آن مجتمع راه پیدا کرد، ایمان آورده و تنها خداوند خالق زمین و آسمان را پرستیده، و از عبادت ارباب انواع تجبّری سر باز زدند. و سپس مردم با آنها معاملۀ سخت نموده و با شدّت و تضییق و عذاب، آنها را وادار به عبادت اوثان و ترک دین توحید و آئین یگانه پرستی نمودند، بطوریکه هر که از آنها بر مخالفت خود اصرار میورزید به سختترین وجهی او را میکشتند.
این جوانمردان از روی بصیرت ایمان به خدا آوردند، و خداوند بر هدایت آنها افزود، و درهای علم و معرفت را به روی آنان گشود و از انوار الهیّه به قدری که آنان را صاحب یقین گرداند بر آنها مکشوف ساخت و دلهای آنها را به خود مرتبط گردانید، بطوریکه غیر از خدا از هیچ موجودی ترس و هراس نداشتند، و ناگواریهای سخت و حوادث ناپسند آنانرا به وحشت نمیانداخت.
آنان میدانستند که اگر در چنین اجتماعی زیست کنند ـ این اجتماع جاهلی مستکبر ـ هیچ چاره ندارند به جز آنکه طبق سیرۀ آنان رفتار کنند، و به کلمه و گفتار حقّ سخن نگویند و به شریعت حقّ رفتار ننمایند. و چون راه توحید و ترک شرک را یافته بودند، دانستند که فقط یگانه راه نجات آنان اعتزال و کنارهگیری از مجتمع جاهلی است.
بنابراین، از هم آهنگی با مجتمع شرک و جاهلی امتناع نموده، و با دلی محکم و ایمانی مستحکم بدون هیچ پروائی برای إعلان توحید حقّ تعالی و تقدّس قیام نمودند، و ردّاً علَی القوم جِهاراً اعلان کردند:
رَبُّنَا رَبُّ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ لَن نَدْعُوَا مِن دُونِهِ إِلَـٰهًا لَقَدْ قُلْنَآ إِذًا شَطَطًا * هَـٰٓؤُلَآءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ ءَالِهَةً لَوْ لَا یَأْتُونَ عَلَیْهِم بِسُلْطَـٰنِ بَیِّنٍ فَمَنْ أظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَی' عَلَی اللَهِ کَذِبًا(۱۵ کهف)
«پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمین است. ما غیر از او هیچ خدائی را نمیخوانیم و عبادت نمیکنیم؛ و در غیر اینصورت گفتار ما یاوه و بدون معنی خواهد بود.
این جماعتِ اقوام ما، کسانی هستند که غیر از خدا برای تدبیر امور خویش مؤثّری قائل میباشند. آنان چرا برای آلهه و ارباب خود که به پرستش آنها قیام میکنند، دلیل روشن و حجّت واضحی اقامه نمیکنند؟ پس چه کسانی ظلم و ستم آنها از اینها افزون است که بر خدای خود افتراء و دروغ میبندند؟»
و سپس با خود گفتند:وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ مَا یَعْبُدُونَ إِلَّا اللَهَ فَأْوُوٓ إِلَی الْکَهْفِ یَنشُرْ لَکُمْ رَبُّکُم مِن رَحْمَتِهِ وَ یُهَیِّیْ لَکُم مِن أَمْرِکُم مِرْفَقًا(۱۶ کهف)
«و چون شما از این جماعت وَثَنی مذهب، و از اربابانشان و آلهه و خدایانشان کناره گرفتید، پس بسوی کهف پناه برید و آنجا را مأوای خود قرار دهید؛ تا آنکه خداوند از رحمت خود بر شما افاضه کند، و برای شما در امر خودتان سهولت و مرافقتی مقدّر فرماید!»
پس از آن داخل کهف رفتند، و در مکان واسعی در داخل آن جای گرفتند. و سگ آنان نیز دو دست خود را در دهانۀ کهف دراز نموده بود. و چون میدانستند که اگر قوم از مکان آنان اطّلاع پیدا کنند، آنانرا میکُشند و به شکنجه و عذاب میگیرند، لذا در مقامِ دعا نسبت به خدای خود چنین خواستند:
فَقَالُوا رَبَّنَآ ءَاتِنَا مِن لَدُنکَ رَحْمَةً وَ هَیِّیْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا(۱۰ کهف)
«پس گفتند: ای پروردگار ما! از نزد خودت رحمتی بر ما ارزانی دار! و در امر ما رشد و موفّقیّت و وصول به مطلوب را مقدّر و مهیّا فرما!»
فَضَرَبْنَا عَلَی'ٓ ءَاذَانِهِمْ فِی الْکَهْفِ سِنِینَ عَدَدًا(۱۱ کهف)
«و ما بنا بر دعا و درخواست آنان، سالیانی بر گوشهای آنان زدیم که بخفتند و به راحتی فرو رفتند.»
و سگ آنان هم با خودشان به خواب رفت (وَ کَلْبُهُمْ مَعَهُمْ).و مدّت سیصد و نُه سال قمری که سیصد سال شمسی میشود به خواب رفتند: ثَلَـٰثَ مِائَةٍ سِنِینَ وَ ازْدَادُوا تِسْعًا(۳۵ کهف)
تا آنکه میفرماید:وَ کَذَ'لِکَ بَعَثْنَـٰهُمْ لِیَتَسَآءَلُوا بَیْنَهُمْ قَالَ قَآئلٌ مِنهُمْ کَمْ لَبِثْتمُ
قَالُوا لَبِثْنَا یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ قَالُوا رَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ(۱۹ کهف)
«و اینچنین ما آنها را برانگیختیم و بیدار کردیم برای آنکه در میان خود به گفتگو و مکالمه پردازند.
یک نفر از آنان به دیگران گفت: شما چقدر درنگ کردهاید؟(چقدراینجاییم)
آنان در پاسخ گفتند: یک روز یا مقداری از یک روز!
چند نفر دیگر از آنان در پاسخ گفتند: خداوند و پروردگار شما داناتر است به مقدار درنگ شما!»
و نیز مطلب را قرآن کریم ادامه میدهد تا آنکه میفرماید:
وَ کَذَ 'لِکَ أَعْثَرْنَا عَلَیْهِمْ لِیَعْلَمُوٓا أَنَّ وَعْدَ اللَهِ حَقٌّ وَ أَنَّ السَّاعَةَ لَا رَیْبَ فِیهَا(۲۱کهف)
«و اینچنین ما مردم را و اهل مدینه و شهر را بر احوال آنها آگاه کردیم تا بدانند که وعدۀ خداوند حقّ است، و آمدن ساعت قیامت و فرا رسیدن موعد معهود جای شکّ و تردید نیست.»
و از اینجا به دست میآید که داستان اصحاب کهف، و پنهان شدن آنها در مغاره، و خوابیدن سیصد و نُه سال و برانگیختن آنانرا پس از این مدّت طولانی، و آمدن به شهر برای خرید طعام، و اطّلاع مردم بر این داستان؛ همه و همه برای اعلام و اعلان قضیّۀ معاد و کیفیّت آن، و عدم استبعاد آن بوده است.
داستان اصحاب کهف طبق «تفسیر قمّی»
خصوصیّات داستان را ارباب احادیث و تفاسیر، مختلف ذکرکردهاند. و ما شرح این قضیّه را در اینجا طبق روایت وارده در «تفسیر علیّ بن إبراهیم قمّی» ذکر میکنیم:علیّ بن إبراهیم میگوید: حدیث کرد برای من پدرم از ابن أبی عُمَیر از أبوبصیر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام که آن حضرت فرمود: سبب نزول سورۀ کهف این است که طائفۀ قریش، سه نفر را بسوی نَجران فرستادند تا از یهود و نصاری مسائلی را یاد بگیرند، تا آن مسائل را از رسول الله سؤال کنند.
آن سه تن عبارت بودند از نَضْر بن حارث بن کَلْدَة و عُقْبة بن أبی مُعَیط و عاصِ بن وآئِل.
این سه نفر حرکت کردند بسوی نجران، و به نزد علماء یهود در آنجا رفتند و در خواست تعلّم مسائلی را از آنها نمودند.
علماء یهود گفتند: شما از محمّد از سه مسأله پرسش کنید؛ اگر طبق مدارکی که در نزد ماست به شما پاسخ گفت، پس بدانید که او صادق و راستگو است؛ و سپس از یک مسألۀ واحد دیگری نیز سؤال کنید؛ اگر مدّعی شد که میداند، بدانید که او کاذب و دروغگو است!
آن سه تن قرشی گفتند: آن مسائل چیست؟
علماء یهود گفتند: از محمّد بپرسید که آن جوانان و جوانمردانی که در زمان پیشین بودهاند، و از میان قوم و اهل شهر خود خارج شدند و غیبت نمودند و خوابیدند؛ چقدر خوابشان به طول انجامید تا آنکه از خواب بیدار شدند؟ و تعداد آنها چند نفر بوده است؟ و با آنها از غیر آنان چه بوده است؟ و داستان و قصّۀ آنها چیست؟
و دیگر بپرسید از حضرت موسی در وقتی که خداوند او را امر کرد که از آن عالِم پیروی کند، و از او تعلّم کند و فرا گیرد؛ آن عالِم که بود؟ و چگونه از او تبعیّت کرد؟ و داستان او با آن عالم چیست؟
و دیگر بپرسید از مردی که در گردش بود، و از محلّ غروب خورشید تا محلّ طلوع آنرا بپیمود تا به سدّ یأجوج و مأجوج رسید؛ آن مرد که بود؟ و داستان و قصّۀ او چیست؟
و سپس مفصّلاً آنها شرح این سه مسأله را برای آن سه نفر املاء کردند و گفتند: اگر محمّد پاسخ شما را طبق آنچه ما برای شما شرح دادیم بیان کرد پس بدانید که او صادق است، و اگر بر خلاف این بیان کرد بدانید که کاذب است و تصدیق او را ننمائید!
قریش پرسیدند: پس آن مسأله چهارم کدام است؟
یهود گفتند: از او بپرسید که قیامت چه موقع بر پا خواهد شد! اگر مدّعی شد که من هنگام فرا رسیدن قیامت را میدانم، بدانید که دروغگو است! چون وقت قیامت را غیر از ذات خداوند تبارک و تعالی هیچکس نمیداند.
آن سه تن از نَجران باز گشتند، و به نزد أبوطالب در مکّه آمدند و گفتند: ای أبوطالب! فرزند برادر تو چنین میپندارد که از أخبار غیبیّۀ آسمان بر او نازل میشود، و ما مسائلی داریم؛ اگر پاسخ ما را داد میدانیم که در دعوای خود صادق است، و اگر پاسخ نداد میدانیم که کاذب است!
أبوطالب گفت: از هر چه میخواهید از این مسائلی که مورد نظرشماست از او سؤال کنید. قریش از آن سه مسأله از رسول الله سؤال نمودند.
رسول الله بدون آنکه جواب را مقرون به اراده و مشیّت خدا کند و «إن شاء الله» بگوید فرمود: من فردا جواب شما را میدهم. (به امید آنکه تا فردا جبرائیل امین می آید و پاسخ این مسائل را از ناحیۀ مقدّس ذات حقّ تعالی می آورد.)
در این حال مدّت چهل روز، وحی از رسول خدا منقطع و مختفی شد، تا به سرحدّی که رسول خدا را غم و اندوه فرا گرفت، و صحابه که ایمان آورده بودند و پیوسته با آن حضرت بودند، در شک و تردید افتادند. و قریش خوشحال شدند، و پیامبر و مؤمنین را مسخره و اذیّت میکردند. و حزن و اندوه أبوطالب فزونی گرفت.
چون چهل روز به پایان رسید، بر پیامبر اکرم سورۀ کهف نازل شد.
رسول خدا از جبرائیل پرسید: درنگ کردی! و در پاسخ این سؤالات کُندی و تأمّل کردی!
جبرائیل گفت: ما ابداً چنین توانائی را در خود نداریم که بدون اذن و فرمان خدا فرود آئیم! در این حال خداوند این آیات را فرستاد:أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ کَانُوا مِنْ ءَایَـٰتِنَا عَجَبًا(۹کهف)
و سپس قصّه و داستان را برای رسول الله بیان کرد و گفت:إِذْ أَوَی الْفِتْیَةُ إِلَی الْکَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَآ ءَاتِنَا مِن لَدُنکَ رَحْمَةً وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا(۱۰کهف)
پس حضرت صادق علیه السّلام فرمودند: اصحاب کهف و رقیم در زمان پادشاه جابر و سرکشی بودند که تمام اهل مملکت خود را به پرستش بتها فرا میخواند، و کسی که دعوت او را اجابت نمی نمود او را میکشت.
و آن جوانان گروهی از ایمان آورندگان به خدای تعالی بودند که پیوسته خداوند عزّ وجلّ را عبادت میکردند. و پادشاه در دروازۀ شهر افرادی را گماشته بود که نمیگذاشتند کسی از شهر خارج شود مگر آنکه برای بتها سجده کند.
آن جوانان به بهانۀ صید خارج شدند. و در راه، عبورشان به چوپانی افتاد و او را به طریقه و آئین خود و به مرام و مقصود خود دعوت کردند.
آن چوپان دعوت آنانرا اجابت نکرد؛ لیکن سگ آن چوپان دعوت را اجابت نمود، و با آنان به راه افتاد.
حضرت صادق علیه السّلام فرمودند: هیچکدام از «بهائم»(حیوانات) داخل بهشت نمیشوند مگر سه عدد از آنها که عبارتند از: خر بلعم باعورا و گرگ یوسف و سگ اصحاب کهف.
مفسرالمیزان نوشت:اصحاب کهف از شهر خود به بهانۀ شکار خارج شدند؛ چون از دین و آئین پادشاه در ترس و هراس بودند. و چون شب فرارسید، داخل در غاری شدند؛ و آن سگ نیز با آنان همراه آنهابود.
خداوند پینکی(چُرت) و حالت خوابآلودگی را بر آنان مستولی ساخت؛ همچنانکه فرماید: فَضَرَبْنَا عَلَی'ٓ ءَاذَانِهِمْ فِی الْکَهْفِ سِنِینَ عَدَدًا(۱کهف)
آنان در آن غار آرمیدند و به خواب عمیق فرو رفتند؛ تا زمانی که خداوند آن پادشاه طاغی و یاغی و باغی را هلاک نمود؛ و تمام افراد آن مملکت را نیز بمیرانید، و اهل آن زمان منقرض شدند و زمان دیگری پدید آمد و اهل دیگری در آن زمان به ظهور رسیدند.
در این حال اصحاب کهف از خواب بیدار شدند، و بعضی از آنان به بعضی دیگر گفتند: چقدر زمان گذشته است که ما در اینجا خوابیدهایم؟
دیگران نگاهی به خورشید افکندند و دیدند که بالا آمده است، لذا در پاسخ گفتند: درنگ ما در اینجا یک روز یا مقداری از یک روز بوده است.
و سپس به یک نفر از میان خود گفتند: که این ورق(سکه) پول را بگیر، و بطوری وارد شهر شو که کسی تو را نشناسد، و متنکّراً برای ما طعامی خریداری کن و بیاور! چون اهل شهر اگر ما را بشناسند و از احوال ما مطّلع شوند، بدون شکّ ما را خواهند کشت، یا به دین و آئین خود وارد خواهند ساخت.
آن مرد برای خریداری غذا از کهف بسوی شهر رهسپار شد. دید شهر غیر از آنی است که در خاطر خود معهود داشت، و جماعتی را دید که همه به خلاف زیّ و عادت سابقین هستند.
او آنها را نشناخت و با زبان و تکلّم آنها نیز آشنا نبود، و آنان نیز از زبان او خبری نداشتند.
بدو گفتند: تو که هستی؟ و از کجا آمدهای؟
آن مرد، آنان را از قضیّه و داستان خود آگاه کرد.
پادشاه آن شهر با تمام یاران و اعوان خود برای کشف این قضیّه به خارج شهر حرکت کردند، و آن مرد نیز همراه آنان بود. و آمدند تا به در غار رسیدند. و میخواستند که وارد شوند و از خصوصیّات باخبر شوند.
بعضی از آنان میگفتند که: این جماعت سه نفر هستند و چهارمی آنان سگ همراه آنهاست. و بعضی دگر میگفتند: ایشان مجموعاً پنج نفر هستند و ششمی آنان سگ آنهاست. و بعضی دیگر میگفتند: ایشان هفت نفرند و هشتمین آنها سگ آنهاست.
و چنان خداوند عزّ وجلّ به حجابی از رعب و ترس آنانرا پوشانیده بود که ابداً قدرت بر دخول و ورود در غار را نداشتند، و غیر از همان یک نفر که از خود اصحاب کهف بود احدی قادر بر دخول نبود.
آن یک تن چون وارد شد، دید که یاران خود که در غارند همه در خوف و هراسند و چنین پنداشتهاند که جماعتی که درِ غار اجتماع نمودهاند، یاران همان پادشاه طاغی و سرکش سابق یعنی دقیانوس هستند (و اینک قصد دارند آنها را بکشند).
آن یک نفر رفقای خود را مطمئنّ ساخت که چنین نیست؛ بلکه دقیانوس و تمام اهل شهر مُردهاند، و اینان جماعت دگری هستند. و ساکنان غار در کهف که یاران او هستند در این مدّت طولانی همگی به خواب عمیق فرو رفتهاند؛ و خداوند آنانرا آیه و نشانۀ توحید و قدرت برای مردم قرار داده، و برای معاد و روز بازپسین شاهد صادقی مقرّر داشته است.
در این حال همگی به گریه در آمدند، و از خدای خود مسألت نمودند که آنانرا به خوابگاههایشان برگرداند؛ و آنان بار دیگر نیز به خواب روند.
پادشاه آن زمان که از مؤمنین بود گفت: سزاوار است که اینک ما در این محلّ مسجدی بنا کنیم، و برای دیدار و زیارت مسجد بدین نقطه بیائیم؛ چون این جماعت کهف از مؤمنان هستند.
و از برای اصحاب کهف در هر سالی دوبار انتقال و از پهلو به پهلو شدن است؛ شش ماه بر پهلوی راست خود میخوابند، و شش ماه دیگر بر پهلوی چپ. و سگ آنان نیز همیشه ملازم آنهاست بطوریکه دو دست خود را در آستانۀ غار گسترده است.
کلام علاّمۀ طباطبائی در ذیل روایت «تفسیر قمّی»
علاّمۀ طباطبائی بعد از نقل این روایت گفتهاند: این روایت از نقطۀ نظر متن از واضحترین روایات واردۀ در این مقام است، و نیز از سالمترین و دورترین آنهاست از اضطراب و تشویش؛ لیکن معذلک دلالت دارد بر آنکه آن کسانی که در تعداد اصحاب کهف اختلاف کردند همان افرادی هستند که بر در کهف اجتماع کرده بودند، و این خلاف ظاهر آیه است.
و دیگر دلالت دارد بر آنکه اصحاب کهف برای بار دوّم نمردهاند، بلکه به خواب اوّلیّۀ خود برگشتند. و نیز سگ آنان زنده و در خواب است؛ و در هر سال دو بار پهلو به پهلو میشوند از راست به چپ و از چپ به راست؛ و آنان فعلاً بر همان هیئت و قیافۀ خود در غار هستند؛ و ما فعلاً در روی زمین غاری را سراغ نداریم که در آن جماعتی بدینگونه و به این هیئت خوابیده باشند.
اینک با ذکر چند جهت این داستان را پایان میدهیم:
«اصحاب کهف» و «اصحاب رقیم» یک جماعت هستند
1 ـ کهف، شکاف و نقبی است که در کوه قرار دارد و از مَغاره و غار وسیعتر است، بطوریکه انسان و حیوان میتوانند به خوبی در آن جا گیرند و زیست کنند.
و رقیم، به معنای مرقوم (چون جریح به معنای مجروح) است. و به علّت آنکه نام اصحاب کهف را در« لوح مِسین» یا زرّین نگاشته و در خزانۀ پادشاه نصب کردهاند، و یا به علّت آنکه نام آنانرا بر داخل غار نقش کردهاند لذا اصحاب کهف به «اصحاب رقیم» نیز موسوم شدند.
پس اصحاب کهف و اصحاب رقیم جماعت واحدی هستند(هر۲ یک جماعتند)
علامه طباطبایی نوشت: امّا بعضی از روایات ضعیفه که دلالت دارد بر آنکه اصحاب رقیم غیر از اصحاب کهفند، و داستان آنانرا بدین طریق ذکر میکند که سه نفر از مؤمنان که در صحرا رفته بودند و بواسطۀ طوفان به غاری پناهنده شدند و سنگی بزرگ حرکت کرده و درِ غار را بکلّی گرفت، و به برکت دعای هر یک از آن سه نفر که خدای را به اعمال صالحۀ خود یاد کردند ثلثی از آن سنگ کنار رفت و ثلثی از در غار نمایان شد؛ قابل قبول نیست. چون از سیاق آیات مبارکات قرآن کریم دور است که دوداستان مختلف را گوشزد کند و یکی را مفصّلاً شرح دهد واز بیان شرح دیگری بکلّی چشم بپوشد.
و بعضی گفتهاند که رقیم اسم کوهی است که کهف در آن قرار دارد؛ یا اسم آن صحرائی است که کوه در آن قرار دارد؛ یا اسم شهری است که اصحاب کهف از آنجا به خارج کوچ کرده و به کهف وارد شدند؛ و یا اسم سگی است که با اصحاب کهف بوده است. ولیکن شاهدی بر این دعاوی نیست؛ بلکه شاهد، بر آن است که رقیم به معنای نوشته است؛ و چون نام آنانرا نوشتهاند به اصحاب رقیم معروف شدهاند.