ماجرای چشم بزرخی، دزدی منزل شیخ رجبعلی ،خاطرات علما وشاگران شیخ وچگونه آیت الله ری شهری،« شیخ رجبعلی»خیاط را کشف کرد راخواهیدخواند.
شیخ رجبعلی خیاط کیست؟
«رجبعلی نکوگویان» مشهور به « جناب شیخ » و « شیخ رجبعلی خیاط » در سال ۱۲۶۲ هجری شمسی، در تهران دیده به جهان گشود. پدر رجبعلی(مشهدی باقر) کارگر ساده ای بود. هنگامی که رجبعلی ۱۲ سال داشت درگذشت.
«شیخ رجبعلی خیاط»در یک کاروانسرا حجرهای داشت و در آن خیاطی میکرد،روزی مالک حجره آمد و گفت: راضی نیستم اینجا بمانی،ایشان هم فردای آن روز چرخ و میز خیاطی را به خانه اش برد ودرآنجامشغول بکارشد.
پس از واقعه مهمی که در جوانی شیخ پیش آمد، کراماتی به وی عنایت شد، پرده ها از جلوی چشمانش افتاد و حالات کشف و شهود معنوی برای وی ممکن شد.
خیاطی یکی از شغلهای پسندیده در اسلام است. لقمان حکیم این شغل را برای خود انتخاب کرده بود. جناب شیخ برای اداره زندگی خود، این شغل را انتخاب کرد و از این رو به « شیخ رجبعلی خیاط » معروف شد. جالب است بدانیم که خانه ساده و محقر شیخ، با خصوصیاتی که پیشتر بیان شد، کارگاه خیاطی او نیز بود. یکی از دوستان شیخ میگوید: فراموش نمیکنم که روزی در ایام تابستان در بازار جناب شیخ را دیدم، در حالی که از ضعف رنگش مایل به زردی بود. قدری وسایل و ابزار خیاطی را خریداری و به سوی منزل میرفت، به او گفتم: آقا! قدری استراحت کنید، حال شما خوب نیست. فرمود: «عیال و اولاد را چه کنم؟! » در حدیث است که رسول خدا (ص) فرمودند : « إن الله تعالی یحب أن یری عبده تعباً فی طلب الحلال؛ خداوند دوست دارد که بنده خود را در راه به دست آوردن روزی حلال، خسته ببیند. »
شیخ در عالم سیاست نبود، اما با رژیم منفور پهلوی و سیاستمداران حاکم آن به شدت مخالف بود. یکی از فرزندان شیخ میگوید: در ۳۰ تیر سال ۱۳۳۰ هجری شمسی وقتی شیخ وارد منزل شد، شروع کرد به گریه کردن و فرمود: « حضرت سید الشهدا(ع) این آتش را با عبایشان خاموش کردند و جلوی این بلا را گرفتند، آن ها بنا داشتند در این روز خیلی ها را بکشند؛ آیت الله کاشانی موفق نمیشود ولی سیدی هست که میآید و موفق میشود. » پس از چندی معلوم شد که مقصود از سید دوم، امام خمینی است.
«شیخ رجبعلی خیاط»سرانجام در روز بیست و دوم شهریور ماه سال ۱۳۴۰ هجری شمسی درگذشت.
مزار شیخ رجبعلی خیاط در ابن بابویه شهرری قراردارد.
. یکی از ارادتمندان جناب شیخ، که شب قبل از وفات، از طریق رؤیای صادقه رحلت ملکوتی وی را پیشبینی کرده بود، ماجرای وفات را چنین گزارش میکند: شبی که فردای آن شیخ از دنیا رفت، در خواب دیدم که دارند در مغازههای سمت غربی مسجد قزوین را میبندند، پرسیدم: چه خبره؟ گفتند آشیخ رجبعلی خیاط از دنیا رفته. نگران از خواب بیدار شدم. ساعت سه نیمه شب بود. خواب خود را رؤیای صادقه یافتم. پس از اذان صبح، نماز خواندم و بیدرنگ به منزل آقای رادمنش رفتم، با شگفتی، از دلیل این حضور بیموقع سؤال کرد، جریان رؤیای خود را تعریف کردم. ساعت پنج صبح بود و هوا گرگ و میش، به طرف منزل شیخ راه افتادیم. شیخ در را گشود، داخل شدیم و نشستیم، شیخ هم نشست و فرمود: « کجا بودید این موقع صبح زود؟ » من خوابم را نگفتم، قدری صحبت کردیم، شیخ به پهلو خوابید و دستش را زیر سر گذاشت و گفت: چیزی بگویید، شعری بخوانید!
وی درادامه گفت: مقدسها همه کارشان خوب است، فقط « من » خود را باید با ( خدا ) عوض کنند، اگر مؤمنین «منیّت» خود را کنار بگذارند به جایی می رسند.
مرجع تقلید شیخ رجبعلی خیاط
«شیخ رجبعلی خیاط» در احکام مقلد بود، و از« آیت الله سیدمحمد حجت کوه کمره ای» یکی از مراجع تقلید معاصر خود- تقلید میکرد، و در ارتباط با انتخاب این شخصیت علمی برای تقلید خود می گفت: « به قم رفتم، مراجع تقلید را دیدم، از همه بی هواتر آقای حجت بود. »
سپس شیخ به احادیثی که تأکید میکند اگر چهل روز کسی خالص عمل کند، چشمههای حکمت از دلش می جوشد اشاره کرد « طبق این احادیث، اگر کسی چهل روز به وظایف دینی خود عمل کند قطعاً روشنی خاصی پیدا مینماید. »
آن شخص به توصیه شیخ ریاضت را رها کرد و به زندگی معمولی خود بازگشت.
حساب خمس
«دکتر حمید فرزام » (یکی از شاگردان جناب شیخ )
در توصیف تعبد ایشان میگوید: شیخ، شریعت و طریقت و حقیقت را با هم داشت، نه این که مانند درویشها پشت پا به شریعت زند. اولین حرف ایشان به بنده این بود که: « برو حساب خمست را بکن » مرا فرستاد نزد مرحوم« آیت الله آقا شیخ احمد آشتیانی» در « گذرقلی » و گفت: « باید بروی خدمت ایشان » و چه مردی بود! آیت حق بود و من از او چه فیوضاتی کسب کردم! و چه چیزها دیدم!… رفتم خدمت ایشان و حساب کلبه محقری که داشتم کردم.
«آیت الله میرزا احمد آشتیانی»(فرزند میرزا حسن مجتهد آشتیانی) فقیه، فیلسوف و از مشاهیر برجسته محسوب میشد که آثار ارزندهای در حوزه تاریخ اسلام از خود به یادگار گذاشت. وی جامعترین استاد در علوم عقلی و نقلی بود و در فنون ریاضی متبحّر و در طبّ قدیم یگانه استاد عصر خویش به شمار میرفت درسوم تیر ۱۳۵۴ درگذشت.
«یکی از دستورالعملهای مهم تربیتی شیخ رجبعلی خیاط»: برنامهریزی منظم برای خلوت با خداوند متعال و دعا و مناجات است که با جمله « گدایی در خانه خدا » از آن تعبیر میکرد.
«شیخ رجبعلی خیاط گفت: « شبی یک ساعت دعا بخوانید، اگر حال دعا نداشتید باز هم خلوت با خدا را ترک نکنید، در بیداری سحر و ثلث آخر شب آثار عجیبی است. هر چیزی را که از خدا بخواهی از گدایی سحرها میتوان حاصل نمود، از گدایی سحرها کوتاهی نکنید که هرچه هست در آن است. عاشق خواب ندارد و جز وصال محبوب چیزی نمیخواهد. وقت ملاقات و رسیدن به وصال هنگام سحر است. »
«دعای یستشیر، دعای عدلیه، دعای توسل، مناجات امیرالمؤمنین علیه السلام در مسجد کوفه» که با « اللهم إنی أسألک الأمان یوم لا ینفع مال و لا بنون » آغاز میشود و مناجاتهای پانزده گانه امام سجاد (ع) ( مناجات خمسه عشر)، دعاهایی است که جناب شیخ زیاد میخواند و به شاگردان هم خواندن آنها را توصیه میفرمود. در میان مناجاتهای پانزدهگانه امام سجاد علیهالسلام بر خواندن « مناجات مفتقرین » خصوصاً و « مناجات مریدین » تأکید داشت، و میفرمود: « هر یک از این پانزده دعا یک خاصیت دارد. »
«آیت الله سیداحمد فهری «نقل میکند که: از جناب شیخ شنیدم که فرمودند: « به خدا عرض کردم: خدایا هر کسی با محبوب خودش راز و نیازهای دارد و تلذذی، ما هم میخواهیم از این نعمت برخوردار باشیم چه دعایی بخوانیم؟ در عالم معنا به من گفتند: دعای یستشیر بخوان. » این بود که ایشان دعای یستشیر را با حال و نشاط مخصوصی میخواندند.
جناب شیخ بر این اعتقاد بود که هنگامی انسان شایستگی مناجات و گفت و گو با خداوند متعال را پیدا میکند که محبت غیر خدا را از دل بیرون کند، و کسی که هوس، خدای اوست نمیتواند حقیقتاً « یا الله » بگوید، و در این باره میفرمود: « گریه و مناجات موقعی ارزش واقعی دارد که انسان در دلش محبت غیر خدا را نداشته باشد. »
جناب شیخ معقتد بود که راه انس با خدا، احسان به خلق است. اگر کسی بخواهد حال دعا داشته باشد و از ذکر و مناجات با خدا لذت ببرد، باید برای خدا، در خدمت خلق خدا باشد و در این باره میفرمود: آن چه پس از انجام فرایض، حال بندگی خدا را در انسان ایجاد میکند، نیکی به مردم است.
شیخ پنج پسر و چهار دختر داشت، که یکی از دخترانش در کودکی از دنیا رفت.
خانه ای خشتی و ساده از پدرش به ارث برده بود که در خیابان مولوی قرار داشت. وی تا پایان عمر در همین خانه محقر زیست. لباس جناب شیخ رجبعلی بسیار ساده و تمیز بود و نوع لباسی که می پوشید نیمه روحانی بود و شبیه لباده روحانیون بر تن می کرد و عرقچین بر سر داشت و عبا بر دوش می گرفت. ایشان برای اداره زندگی خویش خیاطی را انتخاب کرده بود و از اینرو به شیخ رجبعلی خیاط معروف شده بود. جالب است بدانیم خانه محقر و ساده ایشان کارگاه خیاطی او نیز بود. شیخ در احکام مقلد بود و از یکی از مراجع زمان خویش یعنی آیت الله حج تبعیت می کرد.
جناب شیخ هرچند از دانش های رسمی حوزه و دانشگاه بی بهره بود ولی محضر بعضی از بزرگان علم و معرفت را درک کرده بود و در نیتجه همین تحصیلات غیر رسمی با قرآن و احادیث اسلامی کاملا آشنا بود و د رمجالسی که برپا می شد قرآن و احادیث را ترجمه و تفسیر می کرد
پیش بینی شیخ رجبعلی خیاط درباره پیروزی انقلاب اسلامی ایران
یکی از فرزندان شیخ می گوید:در ۳۰ تیر سال ۱۳۳۰ هجری شمسی وقتی شیخ وارد منزل شد،شروع کرد به گریه کردن و فرمود: حضرت سید الشهداء این آتش را باعبایشان خاموش کردند و جلوی این بلا را گرفتند،آنها بنا داشتند در این روز خیلی ها را بکشند: آیت الله کاشانی موفق نمی شود ولی سیدی هست که می آید و موفق می شود.پس از چندی معلوم شد که مقصود از سید دوم ،حضرت امام خمینی است.
« علی محمد بشارتی وزیر» پیشین کشور نقل می کرد که : در تابستان سال ۱۳۵۸ هنگامی که مسئول اطلاعات سپاه بودم ،گزارش داشتیم که آقای شریعتمداری در مشهد گفته است : من بالاخره علیه امام اعلام جنگ می کنم.
من خدمت امام رسیدم و ضمن ارائه گزارش ،خبر مذکور را هم گفتم. ایشان سرشان پائین بود و گوش می داد،این جمله را که گفتم سربلند کرد و فرمود: اینها چه می گویند،پیروزی ما را خدا تضمین کرده است.ما موفق می شویم، دراینجا حکومت اسلامی تشکیل می دهیم و پرچم را به صاحب پرچم می سپاریم.پرسیدم:خودتان- امام سکوت کردند و جواب ندادند.
یکی از ارادتمندان جناب شیخ نقل می کند که ایشان می گفت:من استاد نداشتم ولی در جلسات «مرحوم شیخ محمدتقی بافقی» که شبها در صحن مطهر حضرت عبدالعظیم (ع) برگزار می شد و ایشان سخنرانی می کردند شرکت می کردم ، او اهل باطن بود.یک شب نگاهی به مجلس کرد و خطاب به من فرمود: «تو به جایی می رسی»
دیدگاه آیت الله میلانی
«در ایام جوانی (حدود ۲۳ سالگی) دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانهای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: رجبعلی! خدا میتواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: خدایا! من این گناه را برای تو ترک میکنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن.»
«رجبعلی نکوگویان» برای رضای خدا معصیت را ترک می کند و این کف نفس و پرهیز از گناه، موجب بصیرت و بینایی او میگردد.
«آیت الله ری شهری »نویسنده زندگینامه(شیخ رجبعلی خیاط) : مرحوم شیخ رجبعلی خیاط در دیداری که با حضرت آیت الله سید محمدهادی میلانی داشت؛ تحول معنوی خود را چنین بازگو کرده است: در ایام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانهای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا میتواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذتبخش به خاطر خدا صرف نظر کن»، سپس به خداوند عرضه داشتم :«خدایا! من این گناه را برای تو ترک میکنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن».
یکی از فرزندان شیخ میگوید: ابتدا پدرم در یک کاروانسرا حجرهای داشت و در آن خیاطی میکرد.
روزی مالک حجره آمد و گفت: راضی نیستم اینجا بمانی. پدرم بدون چون و چرا و بدون این که حقی از او طلب کند، فردای آن روز چرخ و میز خیاطی را به خانه آورد و حجره را تخلیه کرد و تحویل داد، از آن پس در منزل، از اتاقی که نزدیک در خانه بود برای کارگاه خیاطی استفاده میکرد.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:«کاشفِ(کیمیای محبت) شیخ رجبعلی خیاط» درمصاحبه باکیهان فرهنگی(۱۳۹۵) می گوید
آیت الله ری شهری،حاکم شرع،تولیت شاه عبدالعظیم : در شماری از روایات آمده است که اگر کسی ۴۰ روز غذای حلال واقعی بخورد ، دلش نورانی می شود و چشمه های حکمت از دلش جاری می گردد . این خیلی مهّم است . البته جدای از کسب و کار حلال ، یکی از راه های حلال کردن مال ، پرداختن خمس مال شبهه ناک است.
یکی از شاگردان جناب شیخ رجبعلی خیاط می گفت : شخصی را می شناسد که این کار را کرده بود ، یعنی از هر جه می خواست استفاده کند ولو بین سال ، اوّل خمسش را می پرداخته و به این طریق مدّتی فقط غذای حلال خورده بود و در نتیجه حالت " طی الارض " در او پیدا شده بود . می گفت : او در حرکت از هواپیما سبقت می گرفت ، یعنی مثلاً به جزیره ای دوردست می رفت و یک ساعت صبر می کرد تا هواپیما برسد ! تا این که یک روز در قهوه خانه ای غذا می خورد و این توفیق از او سلب می شود .
چشم برزخی شیخ رجبعلی خیاط
آیت الله محمدمحمدی ری شهری:من در مسجد جمکران دوستی پیدا کردم که جناب شیخ رجبعلی خیاط را به من معرفی کرد .
یکی از مطالب جالبی که در قم برایم اتّفاق افتاد ، آشنایی ام با مقام عارف بزرگوار جناب شیخ رجبعلی خیاط بود . داستان این بود که من معمولا هفته ای یکبار در آغاز طلبگی به مسجد جمکران می رفتم . یک شب که به آنجا رفته بودم ، پس از نماز و دعا ، وقتی از در مسجد بیرون آمدم ، یک بنده خدا پیش من آمد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت : من به نماز و دعای شما توجّه داشتم و علاقه مند شده ام با شما دوست بشوم ، چه کار کنم !؟ او از جناب شیخ رجبعلی خیاط صحبت کرد و گفت: شیخ شخصیّتی دارای ویژگی های عجیب است و من به واسطه سخنان آن شخص با شخصیت و حالات جناب شیخ آشنا شدم .
من در حوزه به مسایل اخلاقی و عرفانی علاقه بیشتری داشتم . اوّلین جرقّه این گرایش را هم(درحوزه نجف اشرف) درس اخلاق «حاج آقا حسین فاطمی» در من ایجاد کرد. ایشان از شخصیّت های تاثیرگذار بود . من پنجشنبه ها به درس اخلاق آن بزرگوار می رفتم و شاید علّت علاقه من به جناب شیخ رجبعلی خیاط هم نتیجه آموزش های ایشان بود . همچنین آقای مشکینی(علی) از اساتید تاثیر گذار بر شخصیّت من بود . من نزد ایشان رسائل مکاسب را خواندم .
کیهان فرهنگی(۱۳۹۵) : در اکثر شرح حال های عارفان ، به این موضوع بر می خوریم که چنین حالتهایی برایشان پیدا شده و بعد بر اثر خوردن غذایی شبهه ناک ، آن حالت یا کرامت از آنها گرفته شده ، حتّی در مورد جناب شیخ رجبعلی خیاط هم این اتّفاق افتاده بود . آقای الهی مطلق طی نامه ای به کیهان فرهنگی از خانم طیّبه الهی قمشه ای همسر حکیم الهی قمشه ای(طیبه تربتی) نقل کردند که : روزی جناب شیخ رجبعلی خیاط حسب المعمول به دیدار آقای الهی قمشه ای می رود و خانم طیّبه الهی قمشه ای از پس پرده شنیده است که جناب شیخ شیخ رجبعلی به آقای الهی قمشه ای گفته بود : من(شیخ رجبعلی) امروز از بازار مسجد شاه که می آمدم بعضی از مردم را به شکل جانورانی وحشتناک دیدم و دچار وحشت شدم ، رفتم و انگشت به نمک باقالی فروش آنجا زدم و چشیدم تا آن حالت از من سلب شود، غذای حلال تأثیر فراوانی در کسب کمالات معنوی دارد .
کترحسین الهی قمشه ای فرزندآیت الله مهدی الهی قمشه ای
«محمدمهدی الهی قمشهای» (۱۲۸۰- ۱۳۵۲ش)ملقّب به مُحی الدین، «حکیم» عارف، شاعر و مترجم قرآن و صحیفه سجادیه و مفاتیح الجنان، است.
همسرایشان (حاجیه خانم طیبه تربتی) از اهل علم بود(مولف کتاب خوشه ها )،فرزندمشترک این زوج،آقای «دکترحسین الهی قمشه ای» است که سخنران ماهری است،درتلویزیون هم سخنرانی دارد.
چشم برزخی «شیخ رجبعلی خیاط»
از جناب شیخ نقل شدهاست : روزی از چهارراه «مولوی» و از مسیر خیابان «سیروس» به چهار راه «گلوبندک» رفتم و برگشتم، فقط یک چهره آدم دیدم!( غرض شمایل برزخی افراد است.)
بلاهای مفیدکمک «شیخ رجبعلی» به مستأجرمستمند
جناب شیخ یکی از اتاقهای منزلش را به یک راننده تاکسی، به نام « مشهدی یدالله »،اجاره داد. مبلغ اجاره ماهی 20 تومان بود. تا این که همسر راننده وضع حمل کرد و دختری به دنیا آورد، که مرحوم شیخ نامش را « معصومه » گذاشت. هنگامی که در گوش نوزاد اذان و اقامه گفت، یک دو تومانی پر قنداقش گذاشت و فرمود: آقا یدالله! حالا خرجت زیاد شده. از این ماه به جای بیست تومان، هجده تومان بدهید.
دیدگاه ایت الله فهری دربار ه "رجبعلی خیاط"
آیت الله فهری (۱۳۰۱-۱۳۸۵ش) ، توصیههای شیخ درباره اخلاص را چنین توصیف میکند:
تکیه کلام ایشان « کار برای خدا بود ». آن قدر ضمن فرمایشات خود تکرار میکرد که: « کار برای خدا بکنید، کار برای خدا بکنید » که برای شاگردانش « کار برای خدا » حالت ملکه پیدا میکرد. مانند یک فیل بانی که مرتب با چکش به سر فیل میکوبد، مرتب بر اندیشه شاگردانش میکوبید که « کار برای خدا ».
آیت الله سید احمد فهری ،نماینده امام خمینی درسوریه ومؤلف شرح دعای سحر امام خمینی.
«آیت الله سیداحمد فهری» درادامه گفتند یکی از ارادتمندان جناب شیخ میگوید: شیخ از من پرسید: شغل شما چیست؟ گفتم: نجار هستم. فرمود: این چکش را که به میخ میزنی به یاد خدا میزنی یا به یاد پول؟! اگر به یاد پول بزنی، همان پول را به تو میدهند و اگر به یاد خدا بزنی هم پول به تو میدهند و هم به خدا میرسی.
تعداد لشکرشیطان وخدا؟
یکی از برکات کار برای خدا غلبه بر شیطان است. شیخ در این باره، میفرمود: کسی که برای خدا قیام کند نفس با هفتاد و پنج لشگر و شیطان با جنود خود، برای از بین بردنش قیام میکنند ولی « جند الله هم الغالبون ». عقل هم دارای هفتاد و پنج لشگر است و نخواهد گذاشت بنده مخلص، مغلوب شود: ﴿ إن عبادی لیس لک علیهم سلطان: بدان که بر بندگان (خالص) من دست نخواهی یافت. سوره حجر آیه ۴۲ ﴾. اگر علاقه به غیر خدا نداشته باشی، نفس و شیطان زورشان به تو نمیرسد، بلکه مغلوب تو میگردند.و می فرمود: در هر نفس کشیدن امتحانی است، ببین با انگیزه رحمانی آغاز می شود یا با انگیزه شیطانی آمیخته میگردد!
اطلاع ازگرفتاری ناگفته آرایشگروتأمین آن
فرزند جناب شیخ نقل کرده است:یک روز که یکی از برادرانم به رحمت خدا رفته بود، من دم در خانه ایستاده بودم، مردی آمد و گفت: چه خبر است؟ گفتم: برادرم ،پسر جناب شیخ از دنیا رفته.گفت: عجب! من میخواستم بروم سر مزار جناب شیخ، حالا نمیروم و میایستم برای تشییع جنازه، چون به جناب شیخ علاقه دارم.بعد گفت: من یک عمویی داشتم که اینجا در این محل سلمانی داشت، وضع مالیاش خوب نبود و 34 تومان بدهی داشت. در ضمن مستأجر بود و صاحبخانه به خاطر بدهیاش او را جواب کرده بود و ضربالاجل گذاشته بود که اگر تا چند روز دیگر اجاره خانه را ندهی، اثاثیهات را توی کوچه میگذارم! عمویم میگفت همان وقت صبح، شیخ رجبعلی آمد توی سلمانی من نشست و گفت: سر مرا اصلاح کن! سرش را که اصلاح کردم، از جیبش پولی درآورد و گفت: این پول اصلاح سرم و باز مقدار دیگری پول درآورد و به من داد و گفت: این را هم بگیر و با آن گرفتاریهایت را حل کن.
نحوه برخورد«شیخ رجبعلی » با اشرار
یک روز پدرم با یکی از همین افراد که مست هم بوده، در کوچه رو به رو میشود، میرود و یقه او را میگیرد و از او میپرسد: چرا مادرت را کتک زدی؟مرد مست با اعتراض میگوید: برو ببینم، به تو چه مربوط است؟پدرم میگوید: اگر دفعه دیگر او را بزنی من هم تو را میزنم! یعنی چه، خجالت نمیکشی؟ مادرت را میزنی؟ آن مرد مست میرود و با مادرش دعوا میکند که چرا رفتهای و شکایت مرا به پیر مرد خیاط کردهای؟مادرش میگوید: والله به پیر و پیغمبر من چیزی به کسی نگفتهام.فردایش باز هم همان مرد مست از آنجا رد میشود، پدرم که منتظرش بوده به او میگوید: باز هم رفتی و با مادرت دعوا کردی؟مرد مست میگوید: باز هم او آمد و به تو شکایت کرد؟
پدرم میگوید: خجالت بکش! چرا عرق می خوری؟ زشت است! مرد مست میگوید: بیکارم، قبلا جگر فروش بودم، سهمیهام را قطع کردهاند، محل کارم را هم گرفتهاند و حالا دیگر به من جگر نمیدهند. خدا گواه است که این قسمتاش را خودم شاهد بودم.پدرم گفت: حالا چند تا جگر میخواهی؟گفت: اگر شش یا هفت تا جگر به من بدهند زندگیام میچرخد.پدرم گفت: خیلی خب، من میگویم هشت تا جگر به تو بدهند برو سرکارت. رفت و مشغول کار شد و عجیب این که اوایلی که پدرم از دنیا رفته بود ما سر مزار او که میرفتیم، سماور داشتیم و همین مرد میآمد و در مقبره پدرم چایی دم میکرد و به همه چای میداد.
ماجرای ریاضت ناکام «آقاصمد»
یک خیاطی به اسم «آقا صمد» در بازار کار میکرد که یک چرخ خیاطی داشت و آن چرخ، همه زندگیاش بود. او از شاگردهای پدرم بود، با همان کسب ضعیف و درآمد کم همیشه بازارچه را ایام محرم خرج میداد.همین آقا صمد میگفت: یکی از دوستانم حدود 75 روز برای خودسازی جایی برای ریاضت و این نوع کارها رفته بود و بعد که برگشت به من گفت: صمد! برو ببین جناب شیخ درباره من چه میگوید؟ میگفت: وقتی که من وارد کارگاه جناب شیخ شدم، گفت: برو بیرون! گفتم: جناب شیخ، من آمدهام فیضی ببرم!گفت: به دوستت بگو بدبخت، تو مشرک شدهای! در آن مدت تو خودت را گذاشته بودی جلو که «من چشم برزخیام باز شود!» «من!» ببینم، پس خدا کو؟! برای خدا چه کردهای؟ بعد جناب شیخ گفت: به او بگو برو نمازت را بخوان! زنت هم از تو ناراضی است، برو دو حلقه النگو بگیر و او را راضی کن!
فرق مرتاضی باکرامت؟
جناب شیخ معتقد بود کسانی که در سیر سلوک از طریقه اهل بیت(ع) فاصله دارند، هر چند بر اثر ریاضت از نظر قدرت روحی به مقاماتی دست یابند، درهای معارف حقیقی بر آنان بسته است. یک بار ایشان با شخصی از اهل ریاضت برخورد داشت.
به او فرمود: حاصل ریاضتهای تو بالاخره چیست؟ آن شخص خم شد، قطعه سنگی برداشت و آن را به گلابی تبدیل و به شیخ تعارف کرد، شیخ رجبعلی فرمود: این کار را برای من کردی، بگو ببینم برای خدا چه داری ؟! مرتاض با شنیدن این سخن به گریه افتاد
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:مکاشفات هم رحمانی است وهم میتواندشیطانی باشد! برای اطلاعات -مستندازآیت الله بهجت به این لینک مراجعه کنید:
حضرت امام خمینی توصیه به فرزندش احمدآقا: «آنچه در درجه اول به تو وصیت میکنم آن است که انکار مقامات اهل معرفت نکنید که این شیوه جُهّال است و از معاشرت با منکرین مقامات اولیاء بپرهیزید که اینان قطّاع طریق حق هستند».
«شیخ رجبعلی خیاط» چگونه به این مقام رسید؟
مرحوم «شیخ رجبعلی خیاط» در دیداری که با حضرت آیة الله سید محمدهادی میلانی داشت؛ تحول معنوی خودرا چنین بازگو نموده است :
«در ایام جوانی «حدود ۲۳ سالگی» دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانهای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا میتواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یکبار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذتبخش به خاطر خدا صرف نظر کن.» سپس به خداوند عرضه داشتم:
خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن.»
آنگاه دلیرانه، هم چون حضرت یوسف «علیه السلام» در برابر گناه مقاومت میکند و از آلوده شدن دامن به گناه اجتناب میورزد و به سرعت از دام خطر میگریزد. این کف نفس و پرهیز از گناه، موجب بصیرت و بینایی او می گردد.
دیده برزخی او باز میشود و ان چه راکه دیگران نمیدیدند و نمیشنیدند، می بیند و می شنود. به طوریکه چون از خانه خود بیرون می آید، بعضی از افراد رابه صورت واقعی خود میبیند و برخی اسرار برای او کشف میشود.
«حاج سیدمحمد موسوی کسایی»، پیرغلام اهلبیت(حاج سیدمحمد موسوی کسایی)از آخرین شاگردان شیخ رجبعلی خیاط درگذشت.
حاج «سیدمحمد موسوی کسایی» از پیرغلامان تهران که تجربه شاگردی شیخ رجبعلی خیاط، عارف پرهیزگار زمانه ما را داشت، شامگاه جمعه در سن ۸۵ سالگی درگذشت.۰۲ تیر ۱۳۹۷
پدر مرحوم کسایی از روحانیون و روضهخوانان تهران بود و چنان حدیث کسا میخواند و مجالسش خیر و برکت داشت که اهل تهران او را «کسایی» میخوانند و تا امروز هم آنها را با همین نام میشناسند.
«سیدمحمد موسوی» معروف به کسایی از دوران کودکی در کلاس درس اخلاق و معرفت پدر بزرگ شد و از سنین نوجوانی روضهخوانی را شروع کرد. او سال ۱۳۱۲ در محله قناتآباد به دنیا آمد. از دوستان نزدیک حاج اکبر ناظم بود و همه هیئتیهای تهران او را بهعنوان شاگرد شیخ رجبعلی خیاط میشناختند.
این پیرغلام اهلبیت (ع) دروس حوزه و قرآن را از پدر آموخت و قبل از سال ۱۳۴۰ مدرک فوق دیپلم را دریافت کرد و سالهای زیادی در شرکت راهآهن مشغول به کار شد.
خاطره شاگردشیخ رجبعلی خیاط
«حاج عزت الله مومنی» ۹۷ سال سن دارد و شاگرد
وقتی خدمت شان رسیدیم طلیعه صادقانه و دیباچه صمیمانه سخن شان این بود: "فقرا دیگر تاب ندارند. دیگر تحمل ندارند. کار ما شده تنها یک جمله؛ "انشاالله درست میشود". پس کی؟ کی امام زمان میآید؟"
» عزت الله مومنی» ۹۷ سال سن دارد و شاگرد شیخ رجبعلی خیاط است. در کوچه و پس کوچه های نظام آباد سراغش گرفتیم و سری به خانه این بزرگ زدیم. خانه محقر و دو اتاق تو در تو که حالا حسینیه شده است. اتاق با پارچه سبز و کیتیبه های حسینی پوشیده شده است. هر هفته برای اهالی محل، محفل اخلاق دارد. گوشه حسینیه نیز تختی است که پیرخوش دل و راز آلود ما، بر آن استراحت می کند.
همراه با جمعی به دیدار این "بزرگ زاهد کوه" رفتیم. منبری مختصر که یک سینه عرفان عملی داشت. منبرهم نبود؛ شاید گعده ای دلنشین و دوستانه؛ آنهم رفیقانه هایی به قدمت ده ها سال سابقه آشنایی. راه نشین سخنش شدیم. حرفهایی ساده که بجای زبان از قلبش می جوشید. همه سفره و رزق این منبر پر رقائق یک جمله بود. "حرف برادر مومنت را بشنو و دلش را شاد کن."
"خدمت کن به هر طریقی که می توانی. یار فقرا و محتاجان باش." وقتی با صدای بلند این شعر را می خواند، حسینیه و وجود مهمانان آکنده از صداقت و صفا می شد: " تا توانی به جهان خدمت محتاجان کن/به دَمی یا دِرَمی یا قلمی یا قدمی
به محضر استاد که رسیدیم؛ با دمی پر آه رو به جمع گفت: "دوست دارم به شما ها خدمت کنم." گویی سالهاست ما را می شناسند. می گفت: "خدایا کاری کن خادم این بچه ها باشم."
همه دین ورزی برایش خدمت به خلق بود. خدایی شدن را با مردم نشستن می دانست. این میزان تاکید بر شاد کردن دل مومن اشاره داشت به آن روایت از معصوم که هرکس دل مومنی را شاد کند ما اهل بیت را شاد کرده است.
استاد دوست داشتنی ما با کلامی ساده و همه فهم، توجه جمع را به یک نکته اساسی جلب کرد و ان اینکه"خدمت را باید از برادر مومنت آغاز کنی." وقتی از استادش شیخ رجبعلی خیاط نیز می گفت اشاره به همین فریضه داشت.
از شیخ رجبعلی هم که حرف می زند سرش را می انداخت پایین. گویی رسم ادب است. می گفت: " من شاگرد شیخ رجبعلی خیاط نیستم. مرا رها کنید. شاگرد شیخ رجبعلی خیاط مرحوم مرشد چلویی بود که لقمه کباب می گرفت و دهن بچه یتیم می گذاشت. اما من حتی نمی توانم الان دل شما ها را شاد کنم."
می گفت شیخ می خواست با خیاطی، عالم را اصلاح کند. او می خواست ادم بسازد تا دلی را شاد کند. به تعبیر صائب: تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است/ عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد
باز مجدد با صدایی محزون و در حالی که صورتش را با دو دست گرفته بود می گفت: "اما من نمی توانم. منتظرم بروم تا کسی که می تواند کار کند بیاید."
فریاد می زد و زبانه های آتش افسوس از سینه اش بلند بود: "امام زمان کسی را ندارد برایش کار کند. یک مشت رفیق دست و پا چلفتی مثل من دارد که هیچ کاری ازشان ساخته نیست. اسلام غریب است."
مجدد سکوت می کرد و باز می گفت: "البته هستند. در میان کارمندان و آهنگران و بناها و در این بیمارستان ها و جاهای دیگر مشغول کارند. این ها با امام زمانند. مشغول خدمتند."
یاد خاطره ای از «حاج عزت الله مؤمنی» افتادم. نقل شده وقتی دستشویی های جمکران گرفته بود، آستین و پاچه شلوار بالا زد و در شرایطی سخت راه چاه دستشویی ها را باز کرد. و وقتی بیرون آمد گفته بود به امام زمان بگویید اسم مرا جز توالت شورها بنویسد.
و اما شاه بیت روشن و روح بخش کلامش به اینجا رسید که شیخ رجبعلی دنبال ساخت آدم بود. آدم وقتی آدم است که حرف دل برادر مومنش را بشنود و برایش کاری کند. و اما ما چقدر حرف دل رهبرمان را شنیدیم و برایش کار کردیم؟
و البته پس زمینه همه حرف هایش اضطرار واقعی بود. اضطرار در وجودش موج می زند. همان اضطراری که برای دعای در امر فرج حضرت صاحب پیش نیاز ضروری استغاثه هاست. همان اضطرار واقعی برای رهایی و نیاز به حضور منجی. می گفت: "اگر کاری از دستت بر نمی آید شب هنگام از خواب بیدار شو و زار بزن. بگو دیگر نمی توانم. خدایا کاری کن."
بازگشتم به ابتدای سخنش. چه زیبا و صمیمانه دعا می کرد. درک حقیقی اضطرار های آخرالزمانی درچهره اش بود وقتی می گفت "فقرا صبرشان سر آمده است. چرا آقا نمی رسد؟"
از اتاق حاج عزت الله که بیرون آمدیم خبرنگارما مختصری با تاخیر آمد. از ماجرای تاخیر پرسیدم که با حال حیران و به تعبیر خودش "مو به تنش سیخ شده بود" که گفت: امروز حواسم به جلسه نبود. همه فکرم مشغول مراسم ازدواج چند روز آینده ام بود. هنگام خداحافظی حاج عزت الله در گوشم گفت: "نگران برنامه ازدواجت نباش. درست می شود./ ۵ بهمن ۱۳۹۴ الف
مصاحبه روزنامه کیهان بافرزند شیخ رجبعلی خیاط
نکوگویان: بسم الله الرحمن الرحیم
من محمود نکوگویان هستم و پدرم به هر کس رسیده سفارش مرا کرده و گفته: این ته تغاری مرا دعا کنید که بیراهه نرود
شما هنگام فوت جناب شیخ چند سال داشتید؟
نکوگویان: آن موقع من 24 سال داشتم
جناب شیخ کلاً چند فرزند داشتند؟
نکوگویان: ایشان جمعاً 8 فرزند داشتند، 5 پسر و 3 دختر
ازبرادران و خواهرانتان در حال حاضر چند نفر در قید حیاتند؟
نکوگویان: همه برادرانم فوت کردهاند و تنها دو خواهرم زندهاند
به نظر شما مهمترین ویژگی جناب شیخ چه چیزی بود؟
نکوگویان: من فکر میکنم مهمترین ویژگی پدرم این بود که او «عبد خدا» بود. بشر باید بنده خدا باشد تا بتواند در امور تصرف کند.
به نظر میرسد جناب شیخ در سالهای اختناق که فشار هم زیاد بود، سعیشان این بود که تکتک آدمها را بسازد، چون هدایت جمعی عملاً ممکن نبود. شرایط، ائمه (علیهم السلام) در زمان اختناق اموی و عباسی این گونه عمل میکردند، تا اینکه خیر و نیکی آنقدر گسترش پیدا کند که مدرم آگاه بشوند و ظلم را تحمل نکنند و در واقع، حالا این اتفاق افتاده است. در این فضای آزاد، جوانان بسیاری را ما در مساجد و مراکز دینی مشاهده میکنیم، به طوری که نسبت آنها خیلی بیشتر از دیگران است. در گذشته اینطور نبود. آن بذری که آن روز کسانی امثال جناب شیخ در جامعه پاشیدند، امروز به ثمر نشسته، آن زمان تنها تک درختهایی وجود داشت، اما حالا به فصل الهی جنگلی وجود دارد. در انقلاب و دفاع مقدس، جوانان برومند بسیاری مثل شهید محمد جهانآرا بالیدند که عرفان و حماسه را توأمان داشتند
نکوگویان: من در تأیید فرمایش شما باید عرض کنم، وقتی که برای بابا سالگرد گرفتیم آقای دکتر هاشمیان را برای سخنرانی دعوت کردیم. جمعیت زیادی سر مزار پدرم آمده بودند. آقای هاشمیان وقتی منبر رفت گفت: برای این مجلس، من مطالب دیگری در ذهنم آماده کرده بودم، ولی حالا میبینم اکثراً جوانان در کنار مزار شیخ نشستهاند بنابراین، من حرفم را متناسب با مخاطبان جوان عرض میکنم و با جوانها صحبت میکنم.
یکی از نکات مهمی که باید به آن اشاره کنیم، چاپ کتاب «تندیس اخلاص» و پس از آن، «کیمیای محبت» توسط آقای ری شهری است. این دو کتاب، بویژه کتاب کیمیای محبت، تأثیر فراوانی در شناساندن شخصیت عرفانی جناب شیخ به مردم داشت پس از انقلاب، کمتر کتابی با این حد از تأثیر در هدایت جوانان داشتیم.
نکوگویان: واقعاً هم چاپ ده هزار نسخه از یک کتاب در هر نوبت چاپ، بدون آنکه برایش تبلیغی در جایی صورت گرفته باشد و چاپهای متعدد از این کتاب، نشان میدهد که این اثر در جامعه موفق بوده. خواندن همین یادنامه کیهان فرهنگی را هم آقای ری شهری به من سفارش کرد .
آقای دکتر مدسی میفرمودند که انتقاداتی به کتاب «تندیس اخلاص» داشتم نامهای نوشتم که قسمتی از آن در کتاب کیمیای محبت مورد توجه قرار گرفت و اصلاح شد. با این همه، جنبه هدایت کننده این اثر، خیلی بیشتر از اینهاست. به راستی اگر کتاب آقای ری شهری نبود، ما هم نمیتوانستیم یادنامه جناب شیخ را در بیاوریم. او کار را شروع کرد و دیگران باید ادامه بدهند
.نکوگویان: پدرم هرگز خودش را مطرح نمیکرد. اگر میخواست کسی را در اموری کمک کند تحت عنوانی دیگر و اسمی دیگر انجام میداد، اول خودش را کنار میگذاشت و برای اجابت دعا و سلامتی بیمار یا گرفتار، مثلاً میگفت: میروی یک گوساله میخری، ذبح میکنی و گوشتش را به فقرا میدهی، من هم برایت دعا میکنم، ان شاءالله بیمارت خوب میشود یا گرفتاریت بر طرف میشود. این را طوری میگفت که مخاطبش فکر میکرد تنها گوساله نذری باعث شفای بیمار یا درست شدن کارها شده! این خیلی مهم است. پدرم هرگز به کسی که پیش او میآمد و میگفت گرفتارم، نمیگفت بیا این نقل را بخور، درست میشود مثلاً میگفت: میروی 5 تا نان داغ میخری و به گرسنهها میدهی، ان شاءالله مشکل تو حل میشود.
جناب شیخ به یقین رسیده بود و آنچه میگفت، واقعاً باور قلبی او بود
نکوگویان: شخصی به نام آقای سارنگ میگفت: من خدمت جناب شیخ رفتم و گفتم: من گرفتارم، زن ندارم، میخواهم ازدواج کنم، پول هم ندارم! شیخ گفت: برو 16 دست غذا بخر و فقرا را اطعام کن، ان شاء الله مشکل تو حل میشود. آقای سارنگ میگفت: من به جناب شیخ گفتم: آخر برای خرید همین 16 دست غذا هم پول ندارم! جناب شیخ گفت: برو قرض کن! ان شاءالله مشکل تو حل میشود. گفت: من رفتم قرض کردم و 16 دست غذا گرفتم و به فقرا دادم و بحمدالله مشکلاتم حل شد. بعد رفتم خدمت ایشان و گفتم: جناب شیخ! شما به بعضی میفرمایید 5 دست غذا به نیت 5 تن به فقرا بده، به دیگری میگویی 12 دست به نیت 12 امام، یا 14 دست به نیت 14 معصوم، چرا به من گفتید 16 دست غذا بخرم و به فقرا بدهم؟
جناب شیخ گفت: برای کار تو، از حضرت ابوالفضل(ع) و حضرت زینب (س) هم کمک گرفتم.
ببینید! این کار یعنی این که این من نیستم که کاری می کنم، بلکه ائمه(ع) و بزرگان دین هستند که توسل به آنها و اطعام گرسنگان کارگشاست
یک کرامت دیگر هم از ایشان درباره برکت دادن به غذا نقل شده و حالا بهتر است از زبان شما بشنویم
نکوگویان: بله، آن زمان، موقعی که در دیگ را باز کردند، من بالای سر دیگ بودم. پدرم نگفت که بکش میرسد، مقداری برنج از سر دیگ برداشت، کمی از آن را خورد و بقیه را روی برنجهای دیگ پاشید و جملهاش این بود: دم کشیده، بدهید. اگر میگفت: بکش میرسد، چیز دیگری بود، آن غذا برای 40 یا حداکثر50 نفر بود، اما به لطف حق به 1000 نفر هم غذا رسید .
این نکته بسیار مهمی است که جناب شیخ از خودش میبرید و در حقیقت واسطه ای در کارها قرار میداد.
.نکوگویان: پدرم دید برزخی داشت و مسایل پنهان را میدید. روزی به من گفت: آقا میرزا سید علی نطنزی غروی را دیدم که او را نگه داشتهاند و مؤاخذه میکنند گفتم: چرا تو را نگه داشتهاند؟ گفت: داشتم سرحوض وضو میگرفتم، باران آمد، گفتم عجب باران به موقعی! حالا مرا نگه داشتهاند و میپرسند: کدام کار ما بی موقع بوده؟
این بزرگان نه تنها باید کلامشان حساب میداشت، بلکه بر واردات قلبی و آنچه که از قلبشان هم میگذشت، باید کنترل داشته باشند. ما فکرمان پریشان است و نمیتوانیم هر زمان که دلمان میخواهد فکری را از ذهنمان خارج کنیم. حتی موقع نماز هم نمیتوانیم تمرکز کنیم و فکرمان را تنها معطوف به عبادت و خداوند کنیم، اما عرفا در 24 ساعت مثل هنگام نماز، در فکر خدا هستند و هر فکری اجازه ندارد به ذهنشان وارد شود. خداوند هم چشم و گوش آنها را باز میکند که ببینند آنچه را دیگران نمیبینند.
نکوگویان: جناب مؤمنی یکی از شاگردان جناب شیخ میگفت: من دستم زخم شده بود، رفتم خدمت جناب شیخ، گفت: مؤمنی دستت چه شده؟ گفتم: با آهن بریده، گفت: میدانی چرا اینطور شده؟ برای اینکه دختر کوچولویت را دعوا کردی و توی اتاق انداختی و به مادرش گفتی: تا من نگفتم بیرون نیاید؟ آقای مؤمنی میگفت: من با تعجب به جناب شیخ گفت ما من او را نزدم! جناب شیخ گفت: اگر زده بودی که بدتر میشد! بعد اضافه کرد: حالیروی یک چادر کوچولو با اسباب بازی برایش میخری تا او دستهای کوچکش را بالا کند و بگوید: ای خدا! من از سر تقصیرات پدرم گذشتم، من هر وقت به یاد این موضوع میافتم و یا آن را برای کسی تعریف میکنم، بعض گلویم را میگیرد و خطاب به پدرم میگویم بابا کجا بودی که طفل سه ساله امام حسین (ع) را در کربلا سیلی زدند؟
جناب شیخ، علتهای دیگری ورای این علتها که میشناسیم برای حوادث و اتفاقات به ظاهر بیارتباط با هم میدید. سبب شناسی او بر مبنای دیگری بود، در برخی آیات و احادیث معصومین(ع) هم ردپای اینگونه سبب شناسی وجود دارد، مثلاً در حدیثی ازمعصوم(ع) آمده است که اگر حکام به مردم دروغ بگویند، باران نمیبارد! در حالی که به
ظاهر، بین آمدن باران و دروغگویی حاکمان ارتباطی نمیبینیم. گویی یک نظام علت و معلولی غیر از آنچه ظاهر است بر دنیا حاکم است که فقط بعضی میفهمند.
نکوگویان:«آقا صمد»خیاطی بودکه در بازار کار میکرد که یک چرخ خیاطی داشت و آن چرخ، همه زندگیاش بود.
این«آقا صمد» از شاگردهای پدرم بود. با همان کسب ضعیف و درآمد کم همیشه بازارچه را ایام محرم خرج میداد.
همین آقا صمد میگفت: یکی از دوستانم حدود ۷۵ روز برای خودسازی جایی برای ریاضت و این نوع کارها رفته بود و بعد که برگشت به من گفت: «صمد! برو ببین جناب شیخ درباره من چه میگوید؟».
«آقا صمد»میگفت: وقتی که من وارد کارگاه جناب شیخ شدم، گفت: برو بیرون!
گفتم: جناب شیخ، من آمدهام فیضی ببرم،
«شیخ رجبعلی خیاط»گفت: به دوستت بگو بدبخت تو مشرک شدهای! در آن مدت تو خودت را گذاشته بودی جلو که «من چشم برزخیام باز شود! «من» ببینم! پس خدا کو؟ برای خدا چه کردهای؟ بعد جناب شیخ گفت: به او بگو برو نمازت را بخوان! زنت هم از تو ناراضی است، برو دو حلقه النگو بگیر و او را راضی کن
از نظر جناب شیخ آن فرد تنها به دنبال یک نوع قدرت شخصی و توانایی برای خودش بوده، نه تقرب به خداوند .
نکوگویان: پدرم با چشم برزخی چیزهایی میدید که دیگران نمیدیدند. یکی از دوستان پدرم میگفت: یک روز با جناب شیخ به جایی میرفتیم، یکدفعه من دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لباس شیکی داشت نگاه میکند! از ذهنم گذشت که جناب شیخ به ما میگوید چشمتان را از نامحرم برگردانید و حالا خودش اینطور نگاه میکند! فهمید! گفت: تو هم میخواهی ببینی که من چه میبینم! ببین! من نگاه کردم دیدم همین طور از بدن آن زن، مثل سرب گداخته، آتش و سرب مذاب به زمین میریزد! و آتش او به کسانیکه چشمهایشان به دنبال اوست سرایت میکند. جناب شیخ گفت: این زن راه میرود و روحش یقه مرا گرفته، او راه میرود و مردم را همین طور با خودش به آتش جهنم میبرد
کیهان:آیا جناب شیخ در زندگی از داشتن دید برزخی دچار ناراحتی و هراس نمیشد؟ این که مردم را با چهره واقعیشان مثلا به صورت حیواناتی چندش آور ببیند(از قبیل دیدن تصویر واقعی آن زن بیحجاب که تعریف کردید).
«ماجرای دزدی خانه شیخ رجبعلی خیاط»
نکوگویان: جناب شیخ زندگیاش خیلی شیرین بود. مثلا یک بار دزد به خانه ما آمد. هیات عزاداری داشتیم، شوهر خواهرم گفت: چراغها را خاموش کنید تا سینه بزنیم. چراغها راخاموش کردیم و سینه زدیم. بعد که چراغها را روشن کردیم، دیدیم یک جفت کفش هم باقی نماندهاست! دزد با استفاده از شلوغی و تاریکی، همه کفشها را برده بود. ما نیمههای شب با مردم بحث و دعوا داشتیم! پدرم گفت: ناراحت نباشید، فردا صبح همه کفشها را میآورند! یادم هست که یک رفتگر هم در جمع ما بود، با ناراحتی گفت: جناب شیخ! میفهمی چه میگویی؟ خدا شاهد است که من تازه کفش خریده بودم! به عنوان مقدمه عرض کنم توی محله ما یک پینهدوزی بود که پدرم با او صیغه برادری خوانده بود. با هم خیلی دوست بودند، ما به او «عمو میرزا» میگفتیم. اخلاق پدرم این بود که با این تیپ آدمها رفیق میشد. با یک نابینا و از این قبیل افراد، نه با سپهبد کمال و ارتشبد ضرغام. به هر حال، فردای آن روز، دزد، کفشها را توی کیسه میریزد و میبرد پیش همین بابا پینهدوز و میگوید: کفش دست دوم میخری؟ بابا پینه دوز میگوید: بله کیسه را خالی کن! کیسه که خالی میشود بابا پینه دوز میگوید: این جفت کفش که مال خودم است! دزد میخواهد فرار کند که بابا پینه وز دستش را میگیرد و میگوید
فرار نکن، بیا برویم خانه جناب شیخ، من میگویم که دزد فرد دیگری بود، به هرحال به این طریق کفشها به صاحبانش میرسد
یکی دیگر از ویژگیهای جناب شیخ، توجه و اظهار محبت به همه آفریدههایخداوند و از جمله حیوانات بوده، در این باره هم خاطرهای در ذهنتان هست؟
نکوگویان: آقای«عزت الله مومنی» یکی از یاران پدرم تعریف میکرد: یک روز با جناب شیخ در ابن بابویه نشسته بودیم. دم در آنجا یک کبابی بود. جناب شیخ پولی به من داد و گفت مؤمنی برو برای خودمان و میهمانانمان کباب بخر. من هم رفتم و با آن پول کباب خریدم و آوردم و خوردیم. چند سیخ از کبابها ماند
. جناب شیخ گفت: اینها را بگذار میهمانهایش میآیند! من همینطور منتظر بودم و بیرون را نگاه میکردم ببینم چه کسانی میآیند؟ دیر وقت شد، جناب شیخ گفت: جمع کن برویم. گفتم چرا کسی نیامد؟ گفت: دارند میآیند. من دوباره به دقت به بیرون نگاه کردم، دیدم یک گله سگ از دور به طرف ما میآیند، وقتی نزدیک آمدند کبابها را جلو آنها گذاشتم. خوردند و رفتند. بعد از چند دقیقه دیدم دو سگ دیگر به تاخت از دور به طرف ما میآیند. جناب شیخ لبخندی زد و گفت: یک آدم لوطی پیدا شده به سگها غذا میدهد، شما هم بروید سهمتان را بگیرید
محبت جناب شیخ گسترده بود و همه را در بر میگرفت و این نشانه رقت قلب و لطافت روح آن بزرگوار بودنکوگویان: من یک روز پیش پدرم نشسته بودم و برای کمک به او، نخ کوک لباسها را میکشیدم، آن موقع نه برق داشتیم و نه تلفن، ناگهان جناب شیخ همینطور که مشغول کار بود و سرش پایین بود، روکرد به من و گفت: بابا شنیدی چه شد؟ گفتم: نه، گفت: آیت الله العظمی بروجردی آمد و به من گفت: من از دنیا رفتم، مجلس ختم من در مسجد سید عزیزالله است. یادت نرود! بعد که خبرش را رسماً شنیدم، دیدم درست همان لحظهای که پدرم خبرش را داد، آیت الله بروجردی فوق کرده بود! حالا که صحبت آقای بروجردی شد یک حکایت هم درباره آیت الله خوانساری برایتان بگویم. وقتی که میخواستند آیتالله خوانساری را به مسجد حاج سید عزیزالله بیاورند، قرار بود گاو و گوسفند جلوی پای ایشان بکشند و خلاصه با عزت و احترام و تشریفات او را به مسجد بیاورند. اما آن بنده خوب خدا، عبا را روی سرش انداخته بود و تنها و ناشناس توی مسجد آمد و نشست! به جناب شیخ گفتند: آقای خوانساری تنها به مسجد آمد و نشست. پدرم گفت: نه، تنها نبود، دستش در دست امام زمان (عج الله تعالی فرجه شریف) بود
: یکی دیگر از خصوصیات جناب شیخ فعالیت مستمر و کار و نشاط بود، گویا تا آخرین روزهای زندگی کار میکردند، همین طور است؟
نکوگویان: بله، همین طور است. پدرم دلش میخواست هر کسی در هر لباسی که هست، شغلی داشته باشد و از آن امرار معاش کند و شدیداً با بی شغلی و بیکاری مخالف بود و این را به همه میگفت. میدانید که ما در جنوب تهران، در مولوی زندگی میکردیم و آنجا قبل از انقلاب، یک محیط خاصی بود. آدمهای ناباب هم زیاد داشت. اما پدرم، هیچ وقت از همان آدمهای ناباب با القاب و عناوین زشتی که در آن وقت مرسوم بود، یاد نمیکرد. به آنها داش مشدی میگفت. یک روز پدرم با یکی از همین افراد که مست هم بوده، در کوچه رو به رو میشود، میرود و یقه او را میگیرد و از او میپرسد: چرا مادرت را کتک زدی؟ مرد مست با اعتراض میگوید: برو ببینم، به تو چه مربوط است؟ پدرم میگوید: اگر دفعه دیگر او را بزنی من هم تو را میزنم! یعنی چه، خجالت نمیکشی مادرت را میزنی؟ آن مرد مست میرود و با مادرش دعوا میکند که چرا رفتهای و شکایت مرا به پیر مرد خیاط کردهای؟ مادرش میگوید: والله به پیر و پیغمبر من چیزی به کسی نگفتهام. فردایش باز هم همان مرد مست از آنجا رد میشود، پدرم که منتظرش بوده به او میگوید: باز هم رفتی و با مادرت دعوا کردی؟ مرد مست میگوید: باز هم او آمد و به تو شکایت کرد؟ پدرم میگوید: خجالت بکش! چرا عرق می خوری؟ زشت است! مرد مست میگوید: بیکارم، قبلا جگر فروش بودم، سهمیهام را قطع کردهاند، محل کارم را هم گرفتهاند و حالا دیگر به من جگر نمیدهند. خدا گواه است که این قسمتاش را خودم شاهد بودم. پدرم گفت: حالا چند تا جگر میخواهی؟ گفت: اگر شش یا هفت تا جگر به من بدهند زندگیام میچرخد.
پدرم گفت: خیلی خب، من میگویم هشت تا جگر به تو بدهند برو سرکارت. رفت و مشغول کار شد و عجیب این که اوایلی که پدرم از دنیا رفته بود ما سر مزار او که میرفتیم، سماور داشتیم و همین مرد میآمد و در مقبره پدرم چایی دم میکرد و به همه چای میداد
این یک نمونه جالب از نهی از منکر جناب شیخ بوده البته نفس قدسی ایشان و اخلاص در سخن و عمل هم پشتوانه کارش بوده که چنین تأثیراتی را به دنبال داشته است
نکوگویان: ما یک عمو هم داشتیم که سید بود و به او عمو جلال میگفتیم
چطور؟ شما که سید نیستید
نکوگویان: نخیر، حالا عرض میکنم داستانش این بود که این سید جلال را پدرم از بچگی آورده و بزرگ کرده بود. خود عمو جلال برای ما تعریف میکرد و میگفت: جناب شیخ مرا بزرگ کرد و به من زن داد. فردای شب عروسی رفتم در اتاق ایشان و گفتم: داداش! برایم زن گرفتی، خوب، ولی من کاری ندارم. پولی هم ندارم که دنبال کاسبی بروم، چه کنم؟
تازه داماد(سید جلال)گفت:جناب شیخ دست کرد توی جیبش، یک تکانی داد و مقداری پول درآورد و گفت: برو با این پول کاسبی کن!ومن رفتم و با همان پول کاسب شدم.
فرزندِشیخ رجبعلی خیاط »گفت: ما تا مدتها نمیفهمیدیم، که «عموجلال»، عموی واقعی ما نیست. به هر حال، خاطره زیاد است، اما گوش شنوا کم است
پدرم زمانی یک باغچهای در شهریار داشت و مرتب پیش او میآمدند ومیگفتند: هشت ریال خرج فلان کارش کردیم و یا 35 ریال خرج دیوارش شده و از این قبیل، پدرم میگفت: این باغچه دیگر نمیصرفد! به هر حال راجع به این باغچه میگفت من یک کاری کردهام که شیطان توی آن باغ نرود! گفتم چه کار کردهای بابا؟ گفت: رفتم دم در باغ ایستادم و گفتم: از این باغ هر که خورد و هر چه برد حلالش! پس شیطان دیگر توی آن نمیآید، بیمهاش کردم
یکی دیگر از مواردی که در زندگی جناب شیخ درخشندگی بسیاری دارد این است که او در عین تنگدستی، گشاده دست بود. این موضوع خیلی مهم است. همه میدانند که جناب شیخ مغازه نداشت و کارش را در همان خانه که محل زندگی و جلساتش بود انجام میداد. گذران زندگی او هم از همان کار خیاطی بود، با این همه، اطعام میکرد و به نیازمندان هم کمک مالی میرساند
نکوگویان: یک روز که یکی از برادرانم به رحمت خدا رفته بود، من دم در خانه ایستاده بودم، مردی آمد و گفت: چه خبر است؟ گفتم: برادرم از دنیا رفته، گفت عجب! من میخواستم بروم سر مزار جناب شیخ، حالا نمیروم و میایستم برای تشییع جنازه، چون به جناب شیخ علاقه دارم.
بعد گفت: من یک عمویی داشتم که اینجا در این محل سلمانی داشت، وضع مالیاش خوب نبود و ۳۴ تومان بدهی داشت. در ضمن مستأجر بود و صاحبخانه به خاطر بدهیاش او را جواب کرده بود و ضربالاجل گذاشته بود که اگر تا چند روز دیگر اجاره خانه را ندهی، اثاثیهات را توی کوچه میگذارم! عمویم میگفت همان وقت صبح، شیخ رجبعلی آمد توی سلمانی من نشست و گفت: سر مرا اصلاح کن! سرش را که اصلاح کردم، از جیبش پولی درآورد و گفت: این پول اصلاح سرم و باز مقدار دیگری پول درآورد و به من داد و گفت: این را هم بگیر و با آن گرفتاریهایت را حل کن
کیهان:جناب نکوگویان! درباره صداقت جناب شیخ مطالب زیادیشنیدهایم آیا شما هم خاطرهای جز آنچه گفته شده در این زمینه دارید؟
نکوگویان: پدرم میگفت: یک روز از کوچهای رد میشدم، دیدم زنی مشک آب سنگینی را با زحمت حمل میکند، بعد یکی از همین داش مشدیها که آنجا بود، به آن زن گفت: آبجی بده من برایت بیاورم تو از عقب سر من بیا و هر وقت به خانهات رسیدی صدا بزن! جناب شیخ میگفت: من که از پشت سر به آنها نگاه میکردم، دیدم که آن مرد در هالهای از نورحرکت میکند! من هم علاقهمند شدم که کاری مثل او انجام بدهم! یک روز کوزه سنگین آدم ناتوانی را گرفتم و همراه او بردم. بعد به من حالی کردند که نشد! آن مرد که دیدی ندیده خرید، اما تو دیدی پدرم برای پناه آوردن انسان به خدا و توجه به او، مثال جالبی میزد و میگفت: ازکودک یاد بگیرید که وقتی مادر او را تنبیه میکند، همسایه میآید نازش میکند، ولی او میگوید: نه، من مادرم را میخواهم
غالباً تصور میشود که عرفا با سیاست و مسایل اجتماعی بیگانهاند،
کیهان:شما به عنوان فرزند جناب شیخ و شاهد زنده، پدرتان را در این گونه امور چگونه دیدید؟
ماجرای مرگ کسروی
نکوگویان: من شنیدهام وقتی که خبر کشتن کسروی را به پدرم دادند، خبر خوشی برای او بوده، بعد وقتی «هژیر» را «سیدحسین امامی» کشت، او را گرفتند و اعدام کردند سیدحسین امامی را شبانه به امامزاده حسن بردند و دفن کردند. جمعی از یاران امامی پیش پدرم آمده بودند که میخواهیم نبش قبر کنیم و سیدحسین امامی را از امامزاده حسن به ابن بابویه ببریم و دفن کنیم. نظر شما چیست؟ پدرم گفته بود: چون پدر سیدحسین امامی موقع دفن حاضر نبوده و بدون اذن پدر او را دفن کردهاند میتوانید نبش قبر کنید، که رفتند و قبر را نبش کردند و امامی را در ابنبابویه دفن کردند البته خیلیها را هم در این ارتباط بعداً دستگیر کردند. یک مطلب دیگر را هم برایتان بگویم: میدانید که پدرم به دیوان حافظ و طاقدیس و اشعار رنجی خیلی علاقه داشت، ولی شاید ندانید که به اشعار پروین اعتصامی هم خیلی علاقهمند بود و بعضی از اشعار اجتماعی او را بسیار دوست داشت و گهگاه میخواند و لذت میبرد، مخصوصاً شعر اشک یتیم را، خب اینها خودش نشان میدهد که پدرم بیارتباط با سیاست و مسایل اجتماعی نبوده و انقلابی بوده
ما در تدارک یادنامه، به مزار جناب شیخ به ابن بابویه رفتیم، یکی از بستگان هم با پسرش همراه ما بود. این پسر تازه ازدواج کرده بود و از لحاظ مالی وضع خوبی نداشت. به هر حال، آنجا فاتحهای خواندیم و برگشتیم. چندی بعد، همان جوان به من گفت: هر وقت خواستی به ابن بابویه و مزار جناب شیخ بروی مرا هم ببر!گفتم: چه شده که به جناب شیخ علاقهمند شدهای؟ گفت: نوبت پیش، من آنجا نیتی کردم و حاجتی خواستم و حاجتم برآورده شد. کاری بود که به ظاهر غیر ممکن به نظر میرسید ولی با کرامت جناب شیخ انجام گرفت. این بار میخواهم بروم و از جناب شیخ تشکر کنم. آقای دکتر مدرسی هم در یکی از دیدارهایمان میگفت: جناب شیخ برای من همیشه حاضر است. هر موقعی که مشکلی دارم کنار من مینشیند و مشکل را حل میکند
نکوگویان: من دوستانی داشتم که کمونیست بودند، اما با آشنایی با سخنان و حالات جناب شیخ، حالا نه تنها خودشان، بلکه خانواده شان را هم نمازخوان کردهاند
کیهان:بهعنوان آخرین سؤال میخواهیم نظر جناب شیخ را هم درباره علوم جدید بدانیم آقای «دکتر مدرسی» میفرمودند: جناب شیخ نظر مثبتی نسبت به علوم جدید داشت. ما شنیدهایم که جناب شیخ درباره سفر انسان به ماه نظر مثبتی ابراز داشتهاند، لطفا در این مورد توضیح بفرمایید
نکوگویان: درست است، اتفاقاً خود من هم آن روز حضور داشتم و تمام افراد آن مجلس هم از اساتید دانشگاه بودند. پرسیدند: جناب شیخ! نظر شما درباره رفتن انسان به کره ماه و پیاده کردن انسان در آنجا چیست؟
خیلیها میگویند« دسترسی به کائنات حرام است»اماجناب شیخ گفت: خداوند همه چیز را مسخر انسان کرده ولی انسان را برای خودش خلق کرده همهاش مال توست، می توانی به کره ماه بروی، برو/کیهان آذر۱۳۸۲
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:درمنابع مأخوزه اصلاحاتی انجام داده ام،ازجمله انتخاب تیتروافزودن تصاویر
فقط یک خیاط بود؛ انسانی از جنس من و شما اما در سیره و سخن چیزی غیر از خدا نبود. آموزگار اخلاق به مکتب نرفتهای که اگرچه سواد ظاهری نداشت اما با سواد باطنیاش شاگردان بزرگی را پرورش داد. بیان شیوا و شیرینش هنوز زبانزد شاگردان و کسانی است که او را میشناسند. سخنانش عطر کلام اولیاء الهی را داشت و همه کارهایش فقط برای خدا بود.
در آستانه پنجاه و یکمین سالگرد درگذشت«رجبعلی نکوگویان» معروف به شیخ رجبعلی خیاط ، به همین بهانه سری به مغازه عینکسازی تنها پسر باقیمانده جناب شیخ زدهایم وبا او(محمود نکوگویان) گفتوگوی مفصلی کردهایم. البته نکوگویان ابتدا نمیخواست مصاحبه کند اما اصرار ما برای انجام این مصاحبه نتیجه داد.
محمود نکوگویان:متاسفانه امروز در جامعه فرقهها و عرفانهای جدیدی ظهور کرده که با گفتن برخی از حالات زندگی پدر بعضیها فکر میکنند پدر نیز از همان فرقهها هستند. به هر حال عموم مردم هنوز ظرفیت پذیرش برخی از مسائل معنوی را ندارند. برای همین خودمان را به نوعی ممنوعالمصاحبه کردهایم تا شبههای درباره پدر بهوجود نیاید؛ در صورتی که تمام هدف ایشان معرفی خدا بود.
*مگر پدر چه حالتهای خاصی داشتند که میگویید بعضیها ظرفیت پذیرش آن را ندارند؟
محمود نکوگویان:پدرم یک انسان معمولی بود و مانند همه انسانها زندگی میکرد اما تمام وجودش برای خدا بود. برای رضای خدا حرکت میکرد و به هیچ عنوان دنبال معرفی خودش نبود بلکه بهدنبال معرفی خدا بود. او همیشه ما و شاگردانش را تشویق میکرد تا ذات الهی را در وجودمان تقویت کنیم. یادم هست پدرم همیشه به روحانیون توصیه میکرد افرادی که این لباس مقدس را میپوشند حواسشان باشد باید معرف خدا باشند نه معرف خودشان.
*قبول دارید تا زمانی که حاجآقا زنده بودند کمتر کسی ایشان را میشناخت؟
محمود نکوگویان:بله، اتفاقا در کتاب «کیمیای محبت» که درباره ایشان نوشته شده خواندم که پدرم به یکی از شاگردانش گفته بود اگرچه کسی اکنون مرا نخواهد شناخت اما در دو زمان شناخته خواهم شد. یکی با ظهور امام زمان(عج) و دیگری در روز قیامت. پدر بارها به من میگفت در زمان حیات هیچکس مرا نمیشناسد و بعد از فوتم شناخته خواهم شد. واقعا هم همینطور شد. مردم جناب شیخ را تا ۳۰سال پس از مرگش نشناختند و خداوند بعد از سالها دری را باز کرد تا ایشان به جامعه معرفی شوند. همین کافی است که بدانیم خداوند این افراد را در بین ما قرار میدهد تا اعتقادات دینیمان محکمتر شود. خدا با قرار دادن چنین انسانهایی سر راه ما میخواهد به بندگانش بفهماند لازم نیست برای رسیدن به خدا حتما درس حوزوی بخوانید یا آیتالله باشید اما میتوانید ائمهوار در مسیر پیامبر و اهل بیتش زندگی کنید.
گویا حتی شغل خیاطی را برای این انتخاب کردند که در مسیر حرکت اولیا و انبیا باشند؟
پدرم هفت سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد؛ برای همین به مدرسه نرفت. همراه مادر بزرگم پارچه میفروخت و بعد هم خیاطی میکرد تا مخارج خانه را تامین کند. بیبی ما به مردم پارچه میفروخت. به همین دلیل پدر سراغ خیاطی رفت تا با کار مادرش همخوانی داشته باشد و کمکخرج او شود اما بعدها پدرم این حرفه را که شغل لقمان حکیم نیز بوده برای اداره زندگی انتخاب میکند. از قول پیامبر(ص) نقل است که کار مردان نیک خیاطی است و کار زنان نیک ریسندگی. پدرم در همان خانه کوچکمان خیاطی میکرد. او در اجرت گرفتن انصاف داشت. درواقع به همان اندازهای که سوزن میزد و کار میکرد، مزد میگرفت.
*فکر میکنید کدام ویژگی اخلاقی پدرتان باعثشد که ایشان به این شخصیت عرفانی دست پیدا کنند؟
محمود نکوگویان:شیخ همیشه مهمترین دلیل پیشرفتش در معنویات را اخلاص عمل میدانست. او بهمعنای واقعی «بنده خدا» بود و در همه شرایط فقط برای خدا کار انجام میداد؛ برای همین بنده مقرب خدا شد. مطمئن باشید هر کسی چنین خصوصیتی داشته باشد به مقام قرب الهی میرسد. شاید باورتان نشود همین کتاب «کیمیای محبت» که درباره زندگی شخص ایشان نوشته شده، انسانهای بسیاری را به راه راست هدایت کرده است. روزی پسر جوانی به مغازهام آمد و گفت انسان خلافکار و بزهکاری بوده و بهصورت اتفاقی این کتاب را خوانده و با شخصیت ایشان(پدرم) آشنا شده و به درگاه خدا توبه کرده است. این سعادت یک انسان است که سبک زندگیاش انسانساز باشد. این موضوع چیزی نیست جز لطف خدا.
*پدرتان خیلی عبادت میکردند. مثلا دائم روزه میگرفتند و نماز میخواندند؟
محمود نکوگویان:خیر، به غیر از نماز یومیهاش نه نماز اضافهای میخواند و نه روزه زیادی میگرفت. بعضیها میپرسیدند سجاده پدرت را چه کار کردهای؟ پدرم هرگز سجاده نداشت. او روی یک مهر که همیشه در جیبش میگذاشت سجده میکرد اما با اخلاص زندگی کرد. آقای رستمیان از شاگردان پدر نقل میکنند که شیخ همیشه میگفتاگر هزار بار قرآن را ختم کنی، روز قیامت قرآن را جلوی رویت قرار میدهند و میگویند به کدامش عمل کردهای.مهمترین سبک زندگی پدر سادهزیستی بود. پدرم تا پایان عمر در خانه خشتی محقری که از مادرش به ارثرسیده بود در محله مولوی، کوچه سیاهها زندگی کرد. یادم میآید زمان بارندگی سقف خانه چکه میکرد. تمام زندگی پدرم یک گلیم یک متر در یک مترونیم و یک چرخ خیاطی بود که از آن کسب درآمد میکرد و یک انگشتر فیروزهای که به ما ارثرسید. حتی در آن زمان بسیاری از کسانی که با پدرم دیدار میکردند قصد داشتند برایش خانهای تهیه کنند یا وسیلهای بخرند اما او رد میکرد.
*خاطرهای هم از این جریان دارید؟
محمود نکوگویان:خاطره که زیاد است. یادم هست روزی یکی از امرای ارتش با چند تن از شخصیتهای کشوری به خانه ما آمدند. وقتی دیدند لگن و کاسه گذاشتهایم تا باران از سقف چکه نکند، ایشان دو قطعه زمین خریدند و به پدرم گفتند یکی را برای شما خریدهام؛ دیگری را برای خودم اما پدر پیشنهاد ایشان را رد کرد و گفت آنچه داریم برای ما کافی است. حتی برادرانم که بعدها وضع مالیشان خوب شده بود و قصد داشتند برای پدر خانه جدیدی تهیه کنند مخالفت میکرد و میگفت برای خودتان خانه بخرید؛ برای من همین جا خوب است. پدرم اصلا دنبال تجملات نبود.
*مادرتان به این نوع زندگی کردن پدر اعتراضی نداشت؟
محمود نکوگویان:خیر. اصلا مادرم با آنکه از شاهزادههای قاجار بود، با درآمد کمی که پدر داشت زندگی میکرد و هیچوقت اعتراضی نداشت. فکر نمیکنم هیچوقت از پدرم چیزی خواسته باشد. آنها هرگز با هم اختلافی نداشتند.
*پدرتان محبت مادر را چگونه جبران میکرد؟
محمود نکوگویان:پدرم بسیار شوخطبع و خندهرو بود. هیچگاه ندیدم عصبانی شود. در خانه ما احترام به مادر واجب بود. ما هشت خواهر و برادر بودیم و همه مادرمان را خانم صدا میزدیم. پدر همیشه با مادرم شوخی میکرد و میگفت معصومه! اگر من تو را نگرفته بودم الان خانه پدرت نشسته بودی! شیخ در کلاسهای اخلاق به شاگردانش میگفت شما نمیخواهد به هر کسی که از راه میرسد بگویید قربانت بروم. این قربانت بروم را در خانه به همسرتان بگویید. این رفتارهاست که باعثعلاقه میان زن و شوهر میشود.
*بیشتر از چه چیزی دلگیر و ناراحت میشدند؟
محمود نکوگویان:از ناسزا و نفرین دیگران بسیار ناراحت میشد و همیشه اطرافیانش را از این کار منع میکرد. همیشه میگفت اگر میخواهی دشمن خدا و اهل بیت(علیهمالسلام) را لعن کنی، زیارت عاشورا بخوان. به ما میگفت با رفقایتان که صحبت میکنید فحش ندهید. مطمئن باشید همان صفت زشت به خودتان برمیگردد.
*رفتارش با مردم چگونه بود؟ تاکید خاصی هم در این خصوص داشت.
بسیار مودب، خوشرو و خوشبرخورد بود و بهندرت عصبانی میشد. او همیشه توصیه میکرد برای خدا خوشاخلاق باشید و با مردم خوشرفتاری کنید. به شاگردان و فرزندانش میگفت تواضع و حسنخلق باید برای خدا باشد، نه برای جلب نظر مردم چون در این صورت ریاکارانه خواهد بود. اول و آخر صحبتش خدا بود. هیچگاه به پشتی تکیه نمیداد و دورتر از پشتی مینشست. پدرم برای سادات و همه مردم احترام قائل بود و خطا و اشتباه آنان را در جمع مطرح نمیکرد. یکی از ارادتمندان ایشان میگفت وقتی از سفر حج برمیگردد پدرم را همراه جمعی به خانهاش دعوت میکند. این آقا برای پدر و چند تن دیگر سفره خصوصیتری پهن میکند. ایشان که متوجه موضوع میشوند، صدایشان میکنند و میگویند میان من و مردم فرق نگذار. اگر برای خداست، همه را به یک چشم نگاه کن. چرا به عدهای خاص امتیاز میدهی؟! من هم قاطی آنها؛ هیچ فرقی قائل نشو!
*بسیاری از مخاطبان ما میخواهند بدانند شیخ رجبعلی خیاط بیشتر چه دعایی میخواند یا چه توصیهای به بقیه میکرد؟
محمود نکوگویان:هر دعایی را بجای خودش میخواند. به افرادی که گرفتار بودند ذکر «لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم» را توصیه میکرد و به شخص دیگری میگفت «و لا حول و لا قوه…» را بخوان. نمیدانم سرّ و راز این «واو» که به اول دعا اضافه میکرد چه بود. شیخ دعای «یستشیر» را با حال و هوای خاصی میخواند و این دعا را بسیار توصیه میکرد. از مرحوم دکتر فرزام(یکی از شاگردان شیخ رجبعلی) نقل است که دعای ایشان همیشه این بود: «خدایا! ما را برای خودت تکمیل و تربیت فرما و برای لقای خودت آماده کن/مصاحبه افکارنیوز (۱۵بهمن۱۳۹۳)بافرزندشیخ رجبعلی خیاط