پیراسته فر

علمی،تحقیقی و تحلیلی

پیراسته فر

علمی،تحقیقی و تحلیلی

سید محمد صمصام "واعظ"بهلول اصفهان

«سید محمد صمصام»​واعظ و عارفِ شوخ(فرزند سید جعفر قلمزن) از سلاله سادات موسوی اصفهان. متولد ۱۲۹۰ شمسی در کوچه صراف‌های اصفهان می زیست.

ماجرای الاغ صمصام درساواک...حمایت بهلونانه صمصام ازقیام امام خمینی...این سیدحرف مراوگوش نکرد... دفاع  ازجهان پهلوان تختی درتحقیرساواک...پیشنمازی «صمصام» درآلمان شرقی...صمصام درمجلس فاتحه رضاشاه.. درادامه خواهیدخواند.

«سید محمد صمصام واعظ» کیست؟«بهلول اصفهان»

هر اصفهانى که سن وسالی ازاوگذشته باشد داستانى، حکایتى و خاطره‏ اى از او در سینه دارد، که حاکى از حاضر جوابى، انتقاد، فهم و درک او نسبت به اوضاع زمان بود.

لباس او اغلب، پیراهن بلند و شلواری سفید و دستاری سبز بر سر بود و عموماً جوراب به پا نداشت. با این هنجار شکنی، جزو واعظانی نبود که به گونه معمول، کسی او را به مجلس خود دعوت کند. بلکه اصفهانیان می‌دانستند که هر جا مجلس روضه یا گاهی جشن و عزایی باشد، ممکن است او بغتتاً داخل شود و اسب خود را بیرون مجلس ببندد و بی پیرایه، روی پله اول منبر بنشیند.

چنان که پای منبر او شلوغ تر از منبرهای دعوتی می‌شد. اما گاهی هم به ندرت شنیده شده بود که صاحب مجلسی به لجاجت و سرسختی، مانع منبر او شده بود و او نیز با نیش و نفرینی، آنجا را ترک گفته و مردم نیز ناراحت از آن جا رفته بودند.

«سید محمد صمصام» از روحانیون شهیر اصفهان بود که سخنان و نصایح طنزگونه او شهره عام و خاص بود و از این جهت لقب «بهلول زمان» را به او نسبت می‌دادند. 

وى دوران کودکى را در این خانواده روحانى پشت سر گذاشت، و راهى حوزه‏ ى علمیه شد. مقدمات و سطح را نزد اساتید زمان فراگرفت. وی که بنا به نقل دوستانش از استعدادهای بسیاری برخوردار بود، از اوایل تحصیل ضمن کسب فقه و اصول به عرفان اسلامى نظر داشت و همراه با دیگر علوم مقدمات و مبادى، فلسفه و عرفان را نیز آموخت تا اینکه علاقه مخصوصى نسبت به عرفاى بزرگ اسلامى پیدا کرد. در این بین آثار معنوى مولوى تاثیر شگرفی بر وی داشت. مثنوى را خوب مى‏ خواند و خوب مى‏ فهمیدو همانند عرفاى بزرگ پشت به دنیا کرده و به فکر محرومان و نیازمندان بود. وى با شرکت در مجالس و بیان کلمات طنزآمیز و بهلول‏ گونه حقایق و انتقادات زمان خود را بیان مى‏ نمود.

« صمصام » که تحمّل دوران ستم‏شاهى زمان رضاشاه و فرزندش را نداشت براى مقابله با ستم پیشگی آنان، راه بهلول را در پیش گرفت و مصلحت را در به سخره گرفتن آداب و رسوم جامعه ‏ى زمان خود دید و تمام اصول و قوانین و سنّت‏ هاى اجتماعى را زیر پانهاد و به مبارزه با ستم پرداخت. بسیار دیده شده بود که آن مرد الهى و آن درویش واقعى چه بخشندگى‏ ها کرده و حتى وقتى تصادف کرد و به بیمارستان انتقال یافت آنجا با صداى لرزان گفت: آن مرد که با ماشین به من زده را آزادش کنید برود!

ایسنانوشت:«سید رضا میرمحمد صادقی» از فعالان سیاسی اصفهان در کتاب خاطرات خود با عنوان دُرد و دَرد خاطرات جالبی از سید محمد صمصام روایت می‌کند. میرمحمد صادقی می‌گوید: به یاد دارم در سال ۱۳۲۴ آخوندهای اصفهان را مجبور کرده بودند در مراسم فاتحه‌ رضاشاه در مدرسه‌ چهارباغ شرکت کنند. من هم با آن سن کودکی در مراسم مزبور شرکت کرده بودم. آقا میرزا علی هسته‌ای را مجبور کردند به بالای منبر برود. او در سخنرانی‌اش گفت در اخبار و احادیث داریم که در مورد مرده عیب‌جویی نکنید و راجع به او حرف بد نزنید. نتیجتاً ما از رضاشاه خاطراتی که داریم این است که راه‌آهن کشیده است. او سعی کرد سر و ته قضیه را جمع کند و زود از منبر پایین بیاید. 

ایسنانوشت:«سید رضا میرمحمد صادقی» از فعالان سیاسی اصفهان در کتاب خاطرات خود با عنوان دُرد و دَرد خاطرات جالبی از سید محمد صمصام روایت می‌کند.

«میرمحمد صادقی» می‌ نویسد: به یاد دارم در سال ۱۳۲۴ علمای اصفهان را مجبور کرده بودند در مراسم فاتحه‌ رضاشاه در مدرسه‌ چهارباغ شرکت کنند. من هم با آن سن کودکی در مراسم مزبور شرکت کرده بودم.

«آقا میرزا علی هسته‌ای»خطیب مشهور اصفهان که  فقیه مجتهدبود(متوفی ۱۳۴۷) را تکلیف کردند به بالای منبر برود.

این خطیب توانا گفت :در اخبار و احادیث داریم که در مورد مُرده عیب‌جویی نکنید و راجع به او حرف بد نزنید. نتیجتاً ما از رضاشاه خاطراتی که داریم این است که راه‌آهن کشیده است. او سعی کرد سر و ته قضیه را جمع کند و زود از منبر پایین بیاید. 

در این هنگام «صمصام» که کنار منبر نشسته بود، به بالای منبر رفت.

«صمصام» آدم جالبی بود. او خود را به دیوانگی زده و حرف‌های تندی می‌زد.

صمصام دید که با پایین‌آمدن هسته‌ای مراسم تمام می‌شود و رجال دولتی می‌روند. بنابراین فریاد زد:

«هر کسی اعلیحضرت رضاشاه کبیر را دوست دارد، بنشیند و از جای خودش تکان نخورد»

در آن جلسه، افرادی چون فرماندار، استاندار و از همه مهم‌تر فرمانده‌ لشکر استان دهم، «سرتیپ مقبلی»، شرکت کرده بودند. سپس صمصام گفت: «دیشب، اعلیحضرت رضاشاه کبیر را به خواب دیدم و ایشان به من گفت فردا به مدرسه‌ چهارباغ می‌روی که فاتحه‌ من در آنجا برگزار است. مقبلی هم آنجا می‌آید. یک ‌هزار ریال از او بگیر و از منبر پایین بیا».

با این حرف، خنده‌ حاضران در فضای مدرسه طنین‌انداز شد. مجلس فاتحه به خنده و مضحکه تبدیل شد.

نهایتاً، «سرتیپ مقبلی» برخاست و دست در جیب خود کرد و یک اسکناس پنجاه تومانی به صمصام نشان داد. صمصام هم از منبر پایین آمد و با گرفتن اسکناس جلسه را ترک کرد.

صمصام : امام خمینی حرفم راگوش نکرد

در واقع صمصام، بهلول اصفهان بود. او با دیوانگی سخنان تندی را بر زبان می‌راند. بعد از وقایع ۱۵ خرداد با توجه به شناختی که از او در علاقه‌مندی به امام‌خمینی داشتیم، از وی می‌خواستیم در مدرسه‌ چهارباغ بر بالای منبر مطالبی بگوید.

 

«صمصام »یک بر بالای منبر گفت: «سابق حرف‌های صمصام را همه از بزرگ و کوچک می‌شنیدند، اما حالا زمانه‌ای شده که نه بزرگ شما و نه کوچک شما حرف من را به گوش نمی‌گیرد. هرچه به این سید( آیت‌الله خمینی) گفتم، سید اولاد پیغمبر! پا روی دم سگ نگذار، سگ پاچه‌ تو را می‌گیرد. ولی به خرج او نرفت

با این جمله، مجلس به هم خورد.

خاطره دیگر: واعظی به نام «شرف‌الواعظین»(ماشاءاله شرف الواعظین) بود که بر روی منبر از شاه تا شهردار اصفهان را دعا می‌کرد. یک روز صمصام که پای منبر او نشسته بود، گفت: «آقای شرف! این پنج تومان را بگیر، یک دعا هم به کُره خر من بکن».

از جمله کارهای صمصام این بود که با «صارم‌الدوله» اکبر مسعود، مخالفت داشت و او را مورد تمسخر قرار می‌داد. همیشه می‌گفت: «این اکبر مسعود یکی از دخترهایش را به من نداده است. در حالی که چه افتخاری بالاتر از اینکه سید اولاد پیغمبر داماد او بشود».

توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:اکبرمسعود میرزا« صارم‌الدوله» (متولد۱۲۶۴،متوفی۱۳۵۴)فرزندظل السلطان(نوه ناصرالدین شاه)بود،که در سال  ۱۲۹۴ وزیر فواید عامه شد و چند ماه وزیر امور خارجه  و در سال ۱۲۹۶ والی(استاندار) اصفهان شد.

دعای صمصام برای اعلیحضرت

یک بار هم در روز عاشورا در مجلسی که اوقاف گرفته بود، بالای منبر رفت و گفت: «هرکس اعلیحضرت را دوست دارد، بنشیند و هر که با اعلیحضرت دشمن است، از جای خود بلند شود». سپس گفت: «من فقط می‌خواهم چند دعا کنم. مردم! دست‌های خود را بالا ببرید». بعد از آن رو به جمعیت گفت: «خداوندا! ده سال از عمر شهردار اصفهان بردار و بر عمر اعلیحضرت بگذار». همه گفتند: آمین.

باز صمصام گفت: «از عمر این رئیس ساواک بردار و روی عمر اعلیحضرت بگذار».

همین‌طور یکی یکی مقامات شهر را نام برد و از خدا خواست از عمر آنها بکاهد و بر عمر شاه بیفزاید. مردم هم آمین می‌گفتند.

در نهایت هم گفت: «بلکه اینها بمیرند تا ما از دست این‌ها راحت بشویم».

 

کمک صمصام به مستمندان

«میرزاصمصام» در عین سادگی وعوامی، فرد دانایی بود. مثنوی را حفظ بود و با صدای خوبی که داشت، اشعار آن را به زیبایی می‌خواند. پولی را که از مردم می‌گرفت، به مستمندان می‌داد. چه بسیار دختران بینوا که از کمک‌های صمصام، صاحب جهیزیه شده و به خانه‌ بخت رفتند. جسارت بسیار داشت و این ویژگی موجب شده بود وقتی وارد مجلسی می‌شد، واعظ بالای منبر سخنرانی خود را به فوریت تمام می‌کرد تا مورد تمسخر و هجو او قرار نگیرد./پایان گزارش ایسنا.


ازمشهد تا آلمان شرقی

«حجت ‏الاسلام حاج ‏آقا مصطفى هرندى» مى‏ گوید: «در یک سفرى که به مشهد مقدس مشرّف شده بودم روزى دیدم که «صمصام» وسط «مسجد گوهرشاد» ایستاده و نگاه مى‏ کرد،

نگاهش کردم، به من گفت «جایى نرو بمان تامن بیایم»،

نمازش را خواند و در «ایوان مقصوره» منبر رفت و شروع کرد به شوخى کردن، و گفت ما ۲ تا آلمان داریم، یکى آلمان شرقى و یکى هم آلمان غربى  .

آلمان شرقى از ۳ نعمت محروم است

«صمصام»گفت: آلمان شرقى سه چیز نداشت، یکى روضه‏ خوان، یکى مُرده‏ شور و یکى هم پیشنمازمسجد.

خطیب «ایوان مقصوره» مشهد گفت:حالا من پیشنماز آلمان شرقى هستم و کرایه مى ‏خواهم که بروم آلمان شرقى.

مردم که ایشان(صمصام) را نمى‏ شناختند باورشان آمده بود، از منبر پایین آمد و روى پله‏ ى دوم نشست و مردم شروع به پول دادن کردند.

«حجت ‏الاسلام حاج ‏آقا مصطفى هرندى» مى‏ گوید: صمصام به من گفت من سفر اوّلم است که به مشهد مقدس مى‏ آیم و راه را نمى ‏دانم و بیا باهم به حرم برویم. وقتى خواستیم وارد حرم شویم گفتم باید کفشهایمان را به کفشدارى بدهیم.

«صمصام» گفت من کفشهایم را نمى‏ دهم چون این کفشدار را نمى ‏شناسم نمى‏ دانم اسمش چیست؟ پدرش کیست؟ خانه ‏اش کجاست؟ و اگر رفتیم و آمدیم و او نبود کفشهایمان را از چه کسى بگیریم؟

گفتم شماره مى ‏دهند گفت اگر آمدیم و او نبود شماره را بپوشیم؟!

و بالاخره کفشهایش را نداد و با آن همه پولهای جمع آوری شده وارد حرم شد.

داخل حرم که شد فقط یک سلام داد و گفت: آقاى هرندى! بیا برویم.

گفتم بمان تا زیارت بخوانیم گفت نه، بیا برویم تو فکر کردى من آمده ‏ام سر امام رضا(ع) را درد بیاورم.
«حجت ‏الاسلام حاج ‏آقا مصطفى هرندى»گفت:رفتیم حسینیه اصفهانى ‏ها که تازه ساخته شده بود و استراحت کردیم.

شب از صمصام پرسیدم که چه مدتى در مشهد مى‏ مانى؟

گفت نمى‏ دانم تا زمانى که امام رضا(ع) حاجتم را بدهد.

«صمصام»هر وقت به حرم مى ‏آمد هرچه در اتاق داشت همراه خود به حرم مى‏ آورد، مى‏ گفت مى‏ خواهم هر موقع که حاجتم را گرفتم از همان‏جا برگردم اصفهان،

به او گفتم از کجا مى‏ فهمى که حاجتت را امام رضا(ع) داده است؟.

گفت: «هر وقت که آمدم حرم و گریه افتادم مى‏ فهمم حاجتم برآورده شده است»

حاج آقاهرندی گفت:«صمصام»حرم که مى‏ آمد زیارت جامعه را مى‏ خواند. روز سوم یا چهارم بود که رفته بودیم حرم، سلام داد و افتاد به گریه، گریه‏ هاى زیادى که شانه‏ هایش تکان مى ‏خورد، زیارت را خواندیم و بیرون آمدیم و گفت: آقاى هرندى! خداحافظ من دارم مى‏ روم به طرف اصفهان .

و حرکت کرد.رفت.

صمصام و استجابت دعا

ایمنانوشت:زندگى بسیار ساده ‏صمصام  نمونه ‏اى از بى ‏توجّهى او به دنیا بود. در طول عمر خود از هیچکس جز خدا نترسید، از این رو بر فراز منبر در شلوغ ‏ترین جلسات روضه به شخص شاه مى ‏تاخت و با کلمات طنزآمیز به طاغوت و درباریان حمله مى ‏کرد.

مردم برای رفع گرفتاری به نیت صمصام نذرمی کردند
مردم در مشکلات و گرفتاری ها، به نیت او نذر مى‏ کردند و حاجتشان روا مى‏ شد و به هر کجا مى‏ رفت و هر جا مى ‏رسید مردم به او پیشکش و هدیه مى ‏دادند چون اعتقاد داشتند قدم او بابرکت است.
در منزل خود با کمال سادگى زندگى مى ‏کرد، در منزلش چند میش و بز و پرنده داشت که از آنها مراقبت مى‏ کرد. از آنجا که اهل ادّعا نبود مردم به وى اعتقاد داشتند که به تبرک جستن به ایشان خیلى از مشکلات‏شان حل مى‏ شود و هر کس گرفتارى و پریشانى داشت خدمت او مى ‏آمد و ایشان دعا مى‏ کرد و حاجت ‏روا برمى‏ گشت.

کسى در اصفهان نیست که صمصام را نشناسد و به او علاقه نداشته باشد. زندگى او سبک و شیوه‏اى خاصی داشت، مثلاً هیچ وقت سوار ماشین نمى‏ شد.

مرکب صمصام

«صمصام»سوار قاطر(الاغى) که داشت مى ‏شد.

«میرزاصمصام»در تمام محافل و جلسات مذهبى اصفهان و جاهایى که روضه و منبر بود، مى ‏رفت.

حضور این واعظ(سیدمحمدصمصام) در محافل بر اساس دعوت قبلى نبود. یک حالت بهلول‏ گونه ‏اى داشت، حالتى که به نظر مى ‏آمد مقدارى شاید سطحى یا به اصطلاح آدم خُلى باشد ولى با این حال تمام افعالش از روى درایتى خاص بود.

«میرزاصمصام»بسیار فرزانه و حکیم و حتّى باسواد بود. در جلسات منبرهایى که مى‏ رفت، چه با دعوت یا بدون دعوت، پول مى‏ گرفت، و پول را نقداً دریافت مى‏ کرد، چه اجازه‏ ى منبر به او بدهند و چه ندهند، زیرا بعضاً هم نمى‏ گذاشتند منبر برود. معروف بود که افراد زیادى از ایتام و فقراى اصفهان را او اداره مى‏ کند. در زندگى شخصى خودش چیزى جز سادگى و ساده ‏زیستى نداشت.

وقتى«صمصام» از خیابان و حتى از بازار اصفهان عبور مى‏ کرد راه ها بند مى‏ آمد و همه مى ‏ریختند دور و برش سلام مى‏ کردند و بچه‏ ها اطرف او را مى‏ گرفتند. او هم گاهى یک چیزى مى ‏گفت، اگرچه بعضى وقت‏ها هم عصبانى مى‏ شد، ولى همه از سبک و سیاق صمصام خوششان مى ‏آمد.
 با این که پیر بود بااست‏قامت و سرزنده مى ‏نمود و هرچند قیافه ‏اى جدّى داشت و آهنگین و رجزگونه سخن مى‏ گفت اما محتواى حرکات و معنى کلماتش عمدتاً طنز بود و شوخى‏ هایش ظریف و جهت ‏دار بود.
مجموعه‏ ى این خصوصیات باعث مى ‏شد صمصام در هر مسیرى عبور مى‏ کرد انبوهى از مردم مخصوصاً بچه‏ ها به دنبالش او را همراهى کنند.
با همه‏ ى سادگى و سیادت و محبوبیّت و کهولت سن، «صمصام»زبان برنده ‏اى در برخورد با مسایل اجتماعى داشت، از این رو تأثیرى عمیق در نفوس مردم مى‏ گذاشت.

«صمصام» چگونه بی دعوت بربالای منبرمی رفت؟

ایشان معمولاً بزرگترین و پرجمعیت ‏ترین جلسات اصفهان را براى سخنرانى خود انتخاب مى‏ کرد، و بى ‏دعوت در ابتداى مجلس مترصّد مى ‏ایستاد، و در حد فاصل منبر قبل و بعد به منبر مى‏ رفت، سخنران بعدى که قصد رفتن بالاى منبر را داشت و مى ‏دید صمصام بالاى منبر سبز شده است، ناچار بود کنار بنشیند و صبر کند تا صمصام منبرش تمام شود، و حتى اگر فرد یا افرادى در حال بیرون رفتن بودند آنها را مى ‏نشاند.

حلال ‏زاده ‏ها بمانند، حرامزاده‏ ها بروند!

 در مجلسى که «آیت ‏اللّه بهبهانى »نیز براى روضه شرکت کرده بود و عصازنان در حال خارج شدن از مجلس بود، «صمصام» به مجرد استقرار روى منبر قبل از هر کلامى با صداى بلند گفت: «حلال‏زاده ‏ها بمانند، حرامزاده‏ ها بروند!».

مرحوم بهبهانى به همان نقطه ‏اى که رسیده بود نشست و بالطبع بقیه نیز! این شیوه‏ ى او براى در دست گرفتن منبر بود. این حرف ها با آن لحن و سبک خاص و شیرینى که صمصام داشت موجب خنده فراوان مردم مى ‏شد. او داراى آهنگ و لحنى خاص بود که معمولاً با تکیه به صوت حرف مى ‏زد. و خیلى شیرین و زیبا و ادیبانه صحبت مى‏ نمود در حالى که سبیل هایش را به طرز خاصى مى‏ کشید و گاهى ریش ‏هایش را مثل رستم دو شقه مى‏ کرد و یک شال سبز به سر و شالى دیگر به کمرش مى‏ بست قباى کوتاهى هم مى ‏پوشید و قیافه ‏اى منحصر به فرد به خود مى ‏داد.
موضع‏ گیرى صمصام  در مقابل دولت پهلوى‏
موضع‏ گیرى‏ ها و سخنان طنزآلود او علیه رژیم پهلوى و در جهت دفاع از امام خمینى  و نهضت او تداعى کننده‏ ى بهلول، صحابى معروف امام کاظم(علیه‏السلام) بود و سالهاى سال است داستان‏ هاى صمصام در رابطه با امام و رژیم نقل محافل و مجالس عام و خاص است.
 او مردى بسیار عاقل و نکته ‏سنج و در عین حال شوخ ‏طبع بود. اکثر منبرها و کارهاى وى داراى ظاهرى فکاهى بود ولى باطنى انتقادى داشت. گاهى پایش را از شوخى‏ هاى عامیانه فراتر مى ‏نهاد و با پادشاهان و مردان سیاسى قدرتمند وقت نیز شوخى مى‏ کرد. در بین معمّرین اصفهانى کمتر کسى را مى ‏توان یافت که او را ندیده و حکایت و لطیفه‏ اى از این مرد استثنائى به خاطر نداشته باشد.
صمصام و ارتباط با امام  و انقلاب
ماجراى دیگر این که بعد از دستگیرى حضرت امام خمینی بعد از پانزده خرداد در یکى از همین جلسات بسیار مهم و پرجمعیّت با همان آهنگ و لحن خاص که داشت، مى‏ گوید:

«هرچه به این سیّد(خمینى) گفتم پایت را روى دُم سگ نگذار سگ مى‏ گیرد تو را، حرف صمصام را نشنید و بالاخره پا روى دم سگ گذاشت و سگ گرفتش»

«صمصام»این جملات را با همان لحن خاص خودش، شیرین و زیبا و ادیبانه و با نثر مُسجَّع، در شرایط خفقانى بیان کرده بود که آن زمان کسى جرأت بردن نام امام را نداشت.

«صمصام» باالاغش به ساواک رفت

بعداز این سخنان انقلابی، مأمورین ساواک بلافاصله مى ‏آیند و مرحوم صمصام را دستگیر مى‏ کنند.

سعى و اصرار ساواک براى سوار پیکان نمودن ایشان به نتیجه نمى ‏رسد و مى ‏گوید من با الاغم مى ‏آیم.

بالاخره مأمورین ساواک مجبور مى ‏شوند صمصام و الاغش را همراهى کنند تا به مقرّ ساواک برسند.

در بین راه تمام مردمى که در مسیر ایشان عبور مى‏ کردند متوجّه صمصام شدند و اطرافش شلوغ مى ‏شود.

خبر دستگیرى و رفتن صمصام به طرف ساواک در پى سخنرانى به حمایت حضرت امام خمینی در شهر مى ‏پیچد.

رئیس ساواک بنا را بر ترساندن او مى‏ گذارد و با قیافه ‏اى خیلى خشن فریاد مى‏ زند: توى دیوانه را من باید سر جایت بنشانم، کارى با تو مى‏ کنم که دیگر نفس نکشى، و این مزخرف ها را نگویى، پدرت را درمى ‏آورم، و شروع به هتاکى و فحاشى مى‏ کند. سپس دستور مى‏ دهد صد ضربه شلاق به او بزنند.

شلاق را مى ‏آورند و خوب صحنه‏ سازى مى‏ کنند تا او را مرعوب کنند. صمصام با همان ابهتى که داشت مى ‏گوید، دست نگهدارید من یک جمله بگویم، بعد هرچه مى‏ خواهید مرا بزنید.

«صمصام»مى ‏گوید: من صد ضربه شلاق را قبول دارم امّا چون ما از خاندان عصمت و بذل و کرم و بخشش هستیم به تأسى از جدّم پیغمبر که بخشنده و اهل سخاوت بود پنجاه تا از آن را به خود این آقاى رئیس بخشیدم که به او بزنید؛ و سپس اشاره به یکى از سران ساواک مى‏ کند و مى‏ گوید: بیست ‏تایش را هم به ایشان بزنید، ده ضربه هم به فلانى، پنج ضربه را هم به دیگرى، و سه ‏تایش را هم به فلانى تا به نود و هشتمین مى‏ رسد.

«صمصام»درادامه مى ‏گوید:حالا براى اینکه این الاغ من هم دلش نشکند دو ضربه شلاق هم به این الاغم بزنید.

با این شگرد رئیس ساواک و اطرافیانش را در ردیف الاغش به حساب مى‏ آورد.

رئیس ساواک عصبانى‏ تر مى‏ شود و مى‏ گوید یااللّه بخوابانیدش مثل اینکه رویش کم نمى‏ شود.

خلاصه شلاق را بالا مى‏ برند تا «صمصام» را بزنند، مى‏ گوید: صبر کنید، من یک جمله دیگر هم بگویم و بعد بزنید که من حقم است و صد تا هم کم است دویست تا باید بزنید.

بعد«صمصام» با کمى تأمل مى‏ گوید واللّه من خودم، عالم بى ‏عمل هستم عالم بى‏ عمل باید بخورد دو بار هم باید بخورد. مى‏ گویند چطور؟ مى‏ گوید: یک روز خودم به سیّد خمینى گفتم پایت را روى دم سگ نگذار، سگ تو را مى‏ گیرد، ولى الان خودم پایم را گذاشته‏ ام روى دم سگ با اینکه مى‏ دانستم این طور است،

در عین حال خودم هم همان کارى را انجام دادم و حقم است بزنید.
 رئیس ساواک وقتى مى‏ بینند که نمى ‏شود با این آدم طرف شد با عصبانیت تمام «صمصام» را با تهدید و داد و فریاد از ساواک بیرون مى‏ کند.

توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:درمنابع مأخوزه ویرایشهای لازم انجام دادم+تصاویر.

صمصام و جهان‏ پهلوان تختى‏

در ایّام مرگ جهان‏ پهلوان«غلامرضا تختى» که با تأثّر و تأسّف عموم همراه بود، صمصام قصد داشت با اسب خود از پله‏ هاى شهردارى بالا رود که پاسبان‏ ها جلوى راهش را گرفتند و نگذاشتند سواره وارد شهردارى شود.

از «صمصام »اصرار و از مأموران انکار، بالاخره بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن یکى از نگهبانان شهردارى جلو آمد افسار اسب را در دست گرفت، حال با شوخى و یا جدّى خطاب به «صمصام » گفت: اگر نفس بکشى تو را هم مثل «تختى» مى‏ کشند! .

صمصام از حرف پاسبان ناراحت شد و دستش را بلند کرد و سیلى محکمى به گوش پاسبان نواخت و گفت:« اگر تو هم مى‏ فهمیدى مثل تختى کشته بودنت!»

وفات صمصام

 

سیّد محمد صمصام  در ششم محرّم سال ۱۴۰۱ هجری قمری برابر با بیست و چهارم آبان سال ۱۳۵۹شمسی در حالى که مطابق مرسوم، با اسب خود، راهی روضه‌ای بود، در خیابان چهارباغ پایین، با اتومبیل تصادف می‌کند و به بیمارستان منتقل می‌‌شود و پس از آن که راننده را حلال می‌کند و درخواست آزادی او را دارد، چند روز بعد به لقای حق می‌پیوندد و پس از تشییع باشکوهی  در جوار خاندانش در سمت جنوب شرقى تکیه بروجردی (درب کوشک) دفن گردید./