پیراسته فر

علمی،تحقیقی و تحلیلی

پیراسته فر

علمی،تحقیقی و تحلیلی

مجلس شورای ملی"دناپلاس"مدرس

زندگی آیت الله مدرس اززبان خودش وخاطراتی ازازندگی مدرس اززبان دیگران رادرادامه ..ولادت:سال ۱۲۴۹،شهادت:۱۰ آذر ۱۳۱۶

امام خمینی:مدرس  باگاری (ازاصفهان)آمد تهران، آنجا هم یک خانه مختصری اجاره کرد و من منزل ایشان مکرر رفتم خدمت ایشان.....ایشان یک گارى آنجا(اصفهان) خریده بود و اسبش را گاهى خودش مى ‏راند، تا آمد به تهران(مجلس).

یک روز رفتم درس ایشان مثل این که هیچ کاری ندارد. فقط طلبه ‌ای است دارد درس می ‌گوید،در صورتی که آن وقت در کوران آن مسایل سیاسی بود که باید بروند مجلس و آن بساط را درست کند، از همانجا ،رفت مجلس.

امام  خمینی : منزل «مدرس» یک منزل محقر از حیث ساختمان و زندگی یک زندگی مادون عادی که در آن وقت لباس کرباس ایشان زبانزد بود، کرباسی که باید از خود ایران باشد می‌ پوشید

«زبان» مدرس کوتاه بود،برای اینکه «دستش» رادرازنمی کرد.

«مدرس» نه دناپلاس داشت ونه خانه سازمانی ونه وامی ازمجلس گرفت!

امام خمینی:من درس ایشان یک روز رفتم می ‌آمد در مدرسه سپه سالار که مدرسه شهید مطهری است حالا، درس می‌ گفت. من یک روز رفتم درس ایشان مثل این که هیچ کاری ندارد. فقط طلبه ‌ای است دارد درس می ‌گوید. این طور قدرت روحی داشت. در صورتی که آن وقت در کوران آن مسایل سیاسی بود که باید بروند مجلس و آن بساط را درست کند، از آنجا پیش ما رفت مجلس.

خاطره ای ازدوران وکالت آیت الله مدرس:یک روز از جلسه مجلس شورای ملی به خانه برمی‌گشت که در راه سری هم به مغازه «مشهدی عبدالکریم» بقال زد تا ماست بخرد. بعد از سلام و احوالپرسی، در همان اثنا که مشهدی عبدالکریم مشغول وزن کردن ماست بود، آیت‌الله مدرس شروع به تعریف جریانات آن روز در مجلس کرد و گفت: «امروز چنان با اولتیماتوم روسیه مخالفت کردم که هیچ‌کدام از نماینده‌ها جرأت رد کردن استدلال‌هایم را پیدا نکردند.» یکی از اطرافیان آیت‌الله که همراه او در مغازه بود، گفت: «آقا! این که درست نیست که شما موضوعات مهم سیاسی مملکت را برای امثال مشهدی عبدالکریم بقال بگویید.» آیت‌الله گفت: «این‌ها موکلان من هستند و باید بدانند من در مجلس چه می‌کنم

آیت الله مدرس می گوید:در اصفهان بعضی از اساتید سابقم که هنوز حیات داشتند، تحسینم می‌کردند ولی در عمل یاریم نمی‌کردند. حق هم داشتند چون روزگاری دراز را به گوشه‌گیری و درس و عبادت گذرانده و لذت آرامش را چشیده بودند. آنان موجوداتی بودند مقدس و قابل احترام همانند قدیسین درون کلیسا و صوفیان غارنشین. ولی برای خلق خدا، بی‌فایده. مخزن علم بودند که هر روز از دریچه‌ای مقداری از آن، هدیه اصحاب بود.
در این میان، روحانی و عالم ربانی که خدایش محفوظ دارد، مرد این راه بود، با او مشورت‌ها داشتم. وقتی با خلوص نیت و پاک‌دلی کامل می‌گفت: «سید!‌ به اصفهان جان دادی»، شرمنده می‌شدم.

وی می‌گفت: مشکل و دشمن اسلام و ایران، نه سلاطین‌اند و نه حکامی مثل ظل‌السلطان. مشکل مهم جامعه ما، سلطان‌ها و ظل‌السلطان‌هایی هستند که با عبا و عمامه در خدمت دربارند.

آیت الله مدرس به نقل ازآن عالم ربانی می گوید:مولا -علی(ع)، قربانی جهل همین‌ها شد و فرزندش به فتوای همینان شهید گردید. مطمئن باش سید! فردا تو را هم مانند آنان قربانی می‌کنند و کوچک‌ترین صدایی از اینان فضای تختگاهشان را متأثر نمی‌کند.

امام خمینی:مرحوم مدرس- رحمه اللَّه- خوب، من ایشان را هم دیده بودم. این هم یکى از اشخاصى بود که در مقابل ظلم ایستاد؛ در مقابل ظلم آن مرد سیاهکوهى، آن رضا خان قلدر ایستاد و در مجلس بود ... ایشان را به عنوان طراز اول، علما فرستادند به تهران و ایشان با گارى آمد تهران. از قرارى که آدم موثقى نقل مى‏ کرد، ایشان یک گارى آنجا خریده بود و اسبش را گاهى خودش مى ‏راند، تا آمد به تهران. آنجا هم یک خانه مختصرى اجاره کرد.

امام خمینی: من منزل ایشان مکرر رفتم؛ خدمت ایشان- رضوان اللَّه علیه- مکرر رسیدم.

 ایشان به عنوان طراز اول آمد لکن طراز اول که اصلًا از اول موضوعش منتفى شد. بعد ایشان وکیل مى‏ شد. هر وقت هم که ایشان وکیل مى‏ خواست بشود، وکیل اول؛ در تهران وکیل اول مدرس بود. ایشان در مقابل ظلمْ تنها مى ‏ایستاد و صحبت مى‏ کرد، و اشخاص دیگرى از قبیل ملک الشعرا و دیگران همه دنبال او بودند اما او بود که مى‏ ایستاد و بر خلاف ظلم، بر خلاف تعدیات آن شخص، صحبت مى‏ کرد. یک اولتیماتوم در همان وقت دولت روسیه فرستاد براى ایران و سربازش هم- سالداتش هم، به اصطلاح خودشان- تا قزوین آمدند و آنها از ایران (من حالا یادم نیست چه مى‏خواستند، این تو [ى‏] تاریخ است)

 یک مطلبى را مى‏ خواستند که تقریباً اسارت ایران بود و مى ‏گفتند باید از مجلس بگذرد. آن را به مجلس بردند و همه اهل مجلس ماندند که چه باید بکنند؛ ساکت که چه بکنند. در یک مجله خارجى نوشته است که یک روحانى با دست لرزان آمد پشت تریبون ایستاد و گفت: حالا که ما بناست از بین برویم، چرا خودمان از بین ببریم خودمان را؟ رأى مخالف داد. بقیه جرأت پیدا کردند و رأى مخالف [دادند]؛ رد کردند اولتیماتوم را..

. آن هم باز یک روحانى بود که در مقابل یک همچو قدرت بزرگ، یک چنین قدرتِ شوروىِ بزرگ ایستاد. به اصطلاحِ آن، با دست لرزان گفت: حالا که ما بناست از بین برویم، چرا خودمان خودمان را از بین ببریم؟ رأى مخالف داد، دیگران هم جرأت کردند رأى مخالف دادند. شما این روحانى را نباید قدرش را بدانید؟ (صحیفه امام، ج‏3، ص:244و 245)

امام خمینی:آن روزى که رضا شاه آمد و آن همه کارها را کرد، باز یک آخوند بود که توى مجلس، به اسم مدرس- رَحِمَهُ اللَّه- مقابلش مى‏ ایستاد و مى ‏گفت که «نه». هیچ کس نبود؛ مدرس بود، و چند نفر هم که اطراف او بودند. دیگر در تمام مملکت هیچ قدرتى در مقابل او نمى‏ ایستاد. مدرس یک آقاى عمامه ‏اى، ملا، متقى و با یک پیراهن کذا و عباى کذا و تنبان کرباسى، که شعر آن وقت برایش گفتند که تنبانْ کرباسى- قدردانى از او کردند و شعر برایش گفتند- انتقاد از او کردند، این ایستاد در مقابل رضا شاه و «نه» گفت...

 آیت الله خامنه‌ای : «مدرّس به عنوان یک روحانی که از چشمه فیّاضِ دینِ رهایی بخش و انسان سازِ اسلام سیراب بود در انجام تکلیف الهی و شرعی خویش ـ که مبارزه با ظلم و فساد و اختناق را سرلوحه احکام خویش دارد ـ. تنها بودن را بهانه سکوت قرار نداد و چه بسا که در بسیاری از جریانات سیاسی کشور تنها یک فریاد بود که پرده خفقان حاکمه را می‌درید و آن، فریاد و خروشِ دشمن شکنِ مدرّس بود ...: مدرس به حقّ افتخار جامعه روحانیت به خصوص در قرن حاضر و نمونه‌ای از مقاومت جامعه روحانیت در همه زمان هاست. پرچم مبارزه‌ای که شهید مدرس برافراشت هیچ‌گاه بر زمین نیفتاد. مبارزه بی‌امان مدرس علیه هر آنچه غیرخدایی است هنوز در جامعه ما ادامه دارد»/پایان

مدرس در برخوردهای شخصی، با سران و رجال مملکتی با کم اعتنایی برخورد می‌نمود. حسین مکی درباره برخورد مدرس با کسانی که به منزل وی می‌آمدند، چنین می‌نگارد:
«اشخاص تازه وارد اگر از طبقات پایین بودند، مدرس احترامات بیشتری می‌کرد و هر قدر از طبقات بالاتر وارد می‌شدند کمتر تعارفات معمول را می‌نمود.
اگر می‌خواست به کسی تعارف زیادتری کرده باشد، مثلا شاهزاده نصرت‌الدوله وارد شده بود و مدرس می‌خواست به او تعارف کند، می‌گفت: شاهزاده یک چای برای خودشان بریزند. شاهزاده نصرت‌الدوله یا رجالی نظیر اینها که این تلطف را از مدرس می‌دیدند برخاسته از چای سبز که مخصوص مدرس بود، فنجانی ریخته صرف می‌نمودند». ۱
مدرس نسبت به بزرگترین قدرت‌ها آنقدر کم اعتنا بود که یکی از نامزدهای نمایندگی مجلس برای تبلیغات خود، در روزنامه چنین نوشته بود: «در منزل مدرس بودم که او به من چای داد و من خوردم»!

ب ـ زهد و قناعت:
یکی دیگر از ویژگی‌های برجسته او، عدم وابستگی و دلبستگی به مادیات بود. با اینکه می‌توانست زندگی مرفهی برای خود و خانواده‌اش فراهم سازد، تا پایان عمر چنین نکرد. خود وی بارها می‌گفت: علت اینکه می‌توانم به راحتی و بی رو در بایستی حرفم را با رجال کشوری و لشکری بزنم، عدم دلبستگی به امور مادی است.

عبدالله مستوفی که از نزدیک با مدرس آشنا بوده و در خانه وی رفت و آمد می‌نموده است، زندگی مدرس را اینگونه توصیف می‌کند:

«خانه مدرس در آخر کوچه‌ای بن بست بود که دارای یک اطاق جهت بیرونی (برای ملاقات) و یک اطاق دیگر برای سکونت زن و فرزندش بود.
اطاق بیرونی، همیشه کاهگلی و فرش آن یک دست نمد نازک و میان فرش، گلیم راه راه فرسوده‌ای بود.

یک منقل گلی با دو قوری و یکی دو استکان کوچک با قاشق برنجی پوست پیازی و نعلبکی چینی و کاسه تنباکو و قلیان و دو سه ظرف خاکستر سیگار حلبی برای واردین، اثاثیه اطاق را تکمیل می‌کرد. بله در دسترس سید بزرگوار، یک کوزه بزرگ برای عوض کردن آب قلیان و یک تنگ سفالی برای آب خوردن و یک کاسه بدل چینی هم بود.
لباس سید پیراهن متقال یا کرباس و در تابستان چلوار بود. در اواخر، شاه تولیت و تدریس مدرسه سپهسالار را هم به مدرس داد. حق‌التدریس و حق‌التولیه مدرسه وجه قابل توجهی بود ولی سید از آن استفاده نمی‌کرد. بنابراین در زندگی شخصی او تفاوتی حاصل نشد. فقط چیزی که اضافه شد ـ و آن هم به واسطه زیادی صادر و واردین خانه و ناگزیر بود ـ یک قالی سه در چهار و یک نوکر بود.

نوکر مثل رفیق در محضرش نشسته و شاید با او هم غذا هم می‌شد. به طوری که معلوم نبود نوکر است یا از راه ارادت به سید بزرگوار خدمت می‌کند». ۲

توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:مسئولیتهای عبدالله مستوفی:  ریاست اداره کل ثبت اسناد و املاک ...استاندارآذربایجان، کنسول ایران درروسیه،رئیس دادگستری(عدلیه) اصفهان و اشتغال درعدلیه تهران

ج ـ سیاست:
مدرس شخصیتی بسیار هوشمند و زیرک بود. رجال مملکت و شاگردانش را به خوبی می‌شناخت.
کوچکترین حرکتی از کسی می‌دید یا سخنی می‌شنید به عمق مطلب پی می‌برد. او یکی از مخالفین سر سخت قرار داد وثوق‌الدوله با انگلیس بود در حالی که تنها جمله اول قرار داد را برایش خوانده بودند.

د‌ ـ حاضر جوابی:
مدرس در حاضر جوابی، کم نظیر اگر نگوییم بی‌نظیر بود. بدون تأمل، چنان زیبا و ادیبانه پاسخ می‌داد که موجب تحیر می‌شد.
حاضر جوابی‌های او آنقدر جالب توجه بود که اگر در مجلس، وسط سخنرانی کسی، جمله‌ای می‌گفت و صدا به همه نمایندگان نمی‌رسید، گفته مدرس را از یکدیگر جویا می‌شدند.

* مخالفت باورودسگ
زمانی که نصرت‌الدوله وزیر دارایی بود، لایحه‌ای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگ‌ها بیان کرد و گفت: این سگ‌ها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است و از جمله خصوصیات دیگر آنها این است که به محض دیدن دزد، او را می‌گیرند.
مدرس طبق معمول، دست روی میز زد و گفت: مخالفم.
وزیر دارایی گفت: آقا! ما هر چه لایحه می‌اوریم، شما مخالفید، دلیل مخالفت شما چیست؟
مدرس جواب داد: مخالفت من به نفع شماست، مگر شما نگفتید، این سگ‌ها به محص دیدن دزد، او را می‌گیرند؟

خوب آقای وزیر! به محض ورودشان ، اول شما را می‌گیرند. پس مخالفت من به نفع شماست.
نمایندگان با صدای بلند خندیدند و لایحه مسکوت ماند. ۳

* نامه های مدرس به دولتمردان روی کاغذسیگاربود
مدرس غالبا نامه‌هایی که می‌نوشت، روی کاغذ پاکت تنباکو و کاغذهایی بود که در آن روزگار، قند در آن می‌پیچیدند. یکی از وزیران نامه‌ای از مدرس دریافت داشته و آن را اهانت به خود دانسته بود.
روزی یکی از آشنایان مدرس آمد و یک دسته کاغذ آورده به مدرس گفت: جناب وزیر این کاغذها را فرستانده‌اند که حضرت آقا مطالب خود را روی آنها مرقوم فرمایند.
مدرس به فرزندش گفت: عبدالباقی! چند ورق از آن کاغذهای مرغوب خودت را بیاور.
فرزند مدرس فوری بسته‌ای کاغذ آورد. مدرس به آن شخص گفت: آن بسته کاغذ وزیر را بردار و این کاغذها را هم روی آن بگذار. سپس روی تکه کاغذ قند نوشت: جناب وزیر! کاغذ سفید فراوان است ولی لیاقت تو بیشتر از این کاغذ که روی آن نوشته‌ام نیست. ۴

* یک مرد و یک نامرد
روزی رضا شاه به مدرس گفت: تنها دو مرد در ایران وجود دارد. یکی من و دیگری تو.
مدرس بالافاصله جواب داد: نخیر، اشتباه می‌کنی، تنها یک مرد و یک نامرد در ایران وجود دارد. آن مرد منم و نامرد تو. ۵

* دعای مدرس به جان رضا شاه!
یک وقت رضا شاه به سفر رفته بود. سفری که شاید مورد خطر بود. مدرس  به رضا شاه گفته بود: دعا کردم به شما تا در این سفر سالم برگردید.
رضا شاه خیلی خوشحال شده بود که مدرس به او دعا کرده بود گفت: دعا کردید؟!
مدرس جواب داد: آخر نکته دارد؛ اگر تو در این سفر مرده بودی همه اموال ما از بین رفته بود. من می‌خواهم زنده باشی تا اموالمان را پیدا کنیم. ۶

* یقه بازمدرس درزمستان/دروازه های باز
در زمستان هنگامی که مدرس از پله‌های مجلس بالا می‌رفت، یکی از نمایندگان مجلس به او برخورد و گفت: شما در این زمستان سخت، با این پیراهن کرباسی و یقه باز گرفتار سرماخوردگی می‌شوید. مدرس نگاهی تند به او نمود و گفت: کاری به یقه باز من نداشته باش. حواست جمع دروازه‌های ایران باشد که باز نماند. ۷

* نامه مدرس به وزیراوقاف براستخدام یک دزد
یک روز طلبه‌ای نزد مدرس آمد و نامه‌ای نوشته بود: اجازه بفرمایید در وزارت معارف به عنوان معلم استخدام شوم. مدرس روی یک قطعه کاغذ نوشت:
«آقای وزیر معارف! حامل نامه، یکی از دزدان ،و قصد همکاری با شما را دارد. گردنه‌ای به وی واگذار کنید».
طلبه، نامه را گرفت و رفت. پس از چند لحظه خجالت زده بازگشت و گفت: آقا! چه بدی از من دیده‌اید؟ اگر کسی به شما چیزی گفته، دروغ گفته است.
مدرس جواب داد: اگر بگویم که تو شخص فاضل و متدینی هستی، تو را راه نمی‌دهند. برو و نامه را ببر.
او مجددا نامه را برد و فردای آن روز خدمت مدرس رسید و گفت: آقا! استخدام شدم و مدیریت یک مدرسه را هم به من داده‌اند. ۸

* سوغات برای رضا شاه چه بود؟
پس از بازگشت مدرس از اصفهان، رضا شاه به او گفت: برای ما چه سوغات آورده‌ای؟
پاسخ داد: سوغات خوبی برای شما آورده‌ام. می‌ترسم قدر آن را ندانید. سوغات من این استکه بیشتر اجزای دولت به نام شما، مردم را می‌چاپند و اذیت می‌کنند. من با خود گفتم این مطلب را به شما بگویم تا بدانید و در رفع آن بکوشید. اگر نصیحت مرا بشنوید بهترین سوغات برای شما است. ۹

* دلیل انتخاب بعضی نمایندگان به دستور رضاه شاه
در جلسه رسمی و علنی مجلس، آقا میرزا شهاب سخن می‌گفت؛ رسید به اینجا که همه مثل آقای مدرس نمی‌توانند با منطق و مشعشعانه ۱۰حرف بزنند. بنده و امثال بنده رطب و یابس به هم می‌بافم.
مدرس با صدای بلند گفت: به همین جهت سردار سپه دستور داد شماها انتخاب شوید.
همهمه و خنده نمایندگان فضا را پر کرد. ۱۱

* پولی که رضا شاه برای مدرس فرستاد
سرلشکر خدایار از طرف رضا خان نزد مدرس آمد و با کمال تواضع و احترام گفت: رضا شاه می‌گوید: خوب است شما به درس و بحث خود بپردازید و از دخالت در امور سیاسی خودداری کنید. رضا شاه میل دارد باب مراوده را با شما باز کند و به هر طیق که بپسندید با شما روابط حسنه داشته باشد و همه اوامر شما را در امور مملکتی اطاعت خواهد کرد. ضمنا مبلغ یکصد هزار تومان برای شما فرستاده تا در هر راهی که صلاح می‌دانید به مصرف رسانید.
مدرس چند لحظه‌ای به آن پول نگاه کرد. سپس فرمود: به رضا خان بگویید که من وظیفه شرعی دارم که در امور مسلمین دخالت کنم. اسم آن را سیاست بگذارید یا چیز دیگر هر چه باشد فرق نمی‌کند.
من وظیفه خود را انجام می‌دهم. سیاست در اسلام چیزی جدایی از دین نیست. در اسلام دین و سیاست با هم است. اسلام، مسیحیت نیست که فقط جنبه تشریفاتی، آن هم هفته‌ای یک روز در کلیسا داشته باشد.

این پولها را هم ببر که اگر اینجا بماند تمامی آن به مصرف نابودی رضا خان خواهد رسید.
خدایار مأیوسانه از خانه مدرس ـ به همراه پول‌ها ـ بیرون رفت. ۱۲

* جواب مدرس به نماینده دولت عثمانی
زمانی که اوضاع و احوال پایتخت دچار هرج و مرج می‌شود، در کرمانشاه دولت موقت تشکیل و مدرس، وزیر عدلیه و اوقاف می‌گردد.
به مناسبتی اعضای کابینه موقت برای پاره‌ای مذاکرات با دولت عثمانی (که تا کرمانشاه و همدان را تصرف کرده بودند) به ترکیه سفر کردند.
هنگام ملاقات با سلطان محمد خامس، خلیفه عثمانی، ابتدا مدرس خود و همراهان را به خلیفه عثمانی معرفی می‌کند و اظهار می دارد : از اینکه با صراحت صحبت می‌کنم، عذر می‌خواهم. ما روحانیون در ایران در زمان استبداد آزاد بودیم. در حکومت مشروطه هم به علت اینکه نماینده مردم بودم، آزاد بودم. اینجا هم مطالب خود را آزاد اظهار می‌کنم. مقصود ما از مهاجرت به کشور شما این است که دولت عثمانی روابط دو دولت ایران و عثمانی ـ که هر دو مسلمان هستند ـ محترم بدارد.
حسن رابطه به نفع طرفین است. دولت عثمانی قسمت‌هایی از ایران را اشغال کرده ، ادامه این وضع به مصلحت شما نیست، مردم ناراضی هستند و اگر ما در محل اختلافاتی داریم، خودمان آن را حل و فصل خواهیم کرد. خلیفه عثمانی گفت: شما در حکومت مشروطه تاکنون کار مفیدی انجام نداده‌اید.

مدرس پاسخ داد: این طور نیست. ما کارهای زیادی انجام داده‌ایم. امنیت به وجود آورده‌آیم، تأسیس اداره پست و پستخانه از کارهای ماست. ما هر روز با تمام دنیا در مکاتبه هستیم. حال آنکه هنور دولت شما پستخانه ندارد.
بیانات مدرس ، خلیفه عثمانی را تحت تأثیر قرار می‌دهد. لذا خلیفه می‌گوید: اینجا کشور خودتان است/خبرگزاری فارس

۱ـ مدرس قهرمان آزادی ، ج ۲، ص ۶۶۸
۲ ـ شرح زندگانی من با تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجاریه، ج ۳، ص ۴۶۵ـ۴۶۳
۳ ـ مدرس مجاهدی شکست ناپذیر، ص ۲۰۲ و مدرس، ج ۱، ص ۲۴۴٫
۴ ـ مدرس ، ج ۱، ص ۱۹۴
۵ ـ این گفتگو را یکی از علما نقل فرمود ولی مأخذ آن را فراموش کرده بودند.
۶ ـ صحیفه نور، امام خمینی (ره) ، ج ۴ ، ص ۴۲
۷ ـ مدرس ، ج ۱ ، ص ۱۸۷
۸ ـ مدرس مجاهدی شکست ناپذیر ، ص ۲۰۳
۹ ـ همان ص ۷۷
۱۰ ـ روشن و درخشان
۱۱ ـ مدرس ، ج ۱، ص ۲۰۹
۱۲ ـ همان ، ج ۱ ، ص ۲۴۱

۱۳ ـ مدرس مجاهدی شکست ناپذیر ،ص ۴۱-۴۰

«مستوفی» کیست؟

«مستوفی» به کسی اطلاق می‌شد که مالیات‌ها را جمع‌آوری می‌کرد و حساب درآمدها و هزینه‌ها را در دست داشت.

عبدالله مستوفی(۱۲۵۷ - ۱۳۲۹) از رجال خاندان قاجار بود که به صورت موروثی به‌عنوان مستوفی در دربار قاجار به خدمت مشغول بودند. 

 او مدتی را در کنسولگری ایران در روسیه مشغول بود ولی از این شغل فاصله گرفت و در دوره رضاشاه به سمت استاندار آذربایجان انتخاب شد.

چیزهایی که از شهید آیت‌الله «سید حسن مدرس» نمی‌دانید

زندگینامه آیت الله مدرس:

سید حسن طباطبایی زواره مشهور به مدرس،فرزند،سید اسماعیل طباطبایی در سال ۱۲۴۹شمسی( ۱۲۸۷ قمری )در شهر زواره (در قریه سرابه کچو از توابع شهرستان اردستان) از توابع استان اصفهان متولد شد.

سید اسماعیل طباطبایی پدر شهید مدرس که در روستای مزبور به تبلیغات دینی و انجام امور شرعی مردم مشغول بود، برای آنکه ارتباط طایفه میرعابدین را با بستگان زواره‌ای قطع نکند تصمیم گرفت از طریق ازدواج پیوند خویشاوندی را تجدید و تقویت کند و با دختر سیدکاظم سالار که خدیجه نام داشت (مادر حسن مدرس) و از سادات طباطبایی زواره بود ازدواج کرد. پدر آیت الله مدرس غالباً در سرابه به امور شرعی و فقهی مردم مشغول بود ولی مادر و فرزند در زواره نزد بستگان خویش به سر می‌بردند.

سید حسن در شش سالگی به همراه پدرش جهت درس خواندن به روستای اسفه (حسین کاظمی) در حومه قمشه نزد پدربزرگ‌اش میرعبدالباقی رفت و پس از درگذشت میرعبدالباقی در شانزده سالگی برای ادامه تحصیلات به اصفهان رفت، در اصفهان نزد علامه شیخ‌مرتضی‌ریزی، سامرا و نجف در محضر بزرگانی چون آیت‌الله میرازی شیرازی(صاحب فتوای تحریم تنباکو)، آخوند خراسانی و سیدمحمدکاظم یزدی آموخت. تا درجه اجتهاد ادامه داد؛ آنگاه به اصفهان مراجعت کرده و مشغول تدریس فقه و اصول شد. ایشان در جریانات مربوط به نهضت مشروطه به سمت سیاست روی آورد. مرحوم مدرس در این باره گفته است: «بعد از مراجعت از عتبات، در اصفهان فقط از امورات اجتماعیه، مباحثه و تدریس اختیار کرده بودم، تا زمان انقلاب استبداد به مشروطه واردفعالیتهای سیاسی شد». فعالیت سیاسی ایشان با عضویت در انجمن ایالتی اصفهان آغاز می‌شود و با انتخاب او به عنوان یکی از پنج تن علمای منتخب، برای دوره دوم قانون‌گذاری مجلس، در تاریخ ۱۲۸۹ شمسی، چهره‌ سیاسی او شناخته‌تر می‌شود. مدرس در این مجلس نقش خود را به خوبی ایفا کرد. وی در دوره سوم نیز از طرف مردم تهران به نمایندگی انتخاب شد؛ ولی این مجلس به علت فشار خارجی و آغاز جنگ اول جهانی یکسال بیشتر دوم نیاورد. مدرس از چهره‌های سرشناس کمیته دفاع ملی بود که جهت جلوگیری از پیشرفت نیروهای روسیه تزاری به سمت پایتخت به قم مهاجرت کردند. او سپس عازم اصفهان، کرمانشاه، عراق، ترکیه و سوریه گردید و پس از دو سال به ایران بازگشت. با امضای قرارداد ۱۹۱۹ وثوق‌الدوله، مدرس به مخالفت برخاست و با این قرارداد ننگین به شدت مخالفت کرد و اجازه نداد ایران بین اجانب تقسیم شود. پس از کودتای رضاخان و سید ضیاءالدین طباطبایی در سوم اسفند ۱۲۹۹، مدرس همراه بسیاری از ملیون و مبارزان دستگیر شد و تا پایان عمر کابینه سیاه سید ضیاءالدین طباطبایی در قزوین زندان بود. پس از آزادی به نمایندگی مردم تهران در مجلس چهارم انتخاب شد و به عنوان نایب رییس مجلس و رهبری اکثریت مجلس برگزیده شد. دوره پنجم مجلس در سال ۱۳۰۲ افتتاح شد و در این دوران پر اهمیت تاریخ مشروطه که با تغییر سلسله قاجاریه و روی کار آمدن رضاخان همراه بود، مدرس رهبری اقلیت مجلس را بر عهده داشت. رضاخان که به دنبال حذف قاجار و حاکمیت خود بود، طرح جمهوری را مطرح کرد اما وجود مدرس و رفقای او در مجلس که فراکسیون اقلیت را تشکیل می‌دادند، مانع از به سرانجام رسیدن طرح جمهوری رضاخانی گردید. یکی از وقاع مهم مجلس پنجم استیضاح رضاخان، توسط مدرس بود؛

اما، رضاخان توانست با فریب و نیرنگ، مقدمات تصویب انقراض قاجاریه را فراهم کند و در تاریخ ۹ آبان ۱۳۰۴ این کار را عملی کرد و خود به پادشاهی ایران رسید.

رضاخان در طی برگزاری انتخابات مجلس هشتم شورای ملی با مداخله آشکار در انتخابات و حذف آرای شهید مدرس اجازه نداد وی به مجلس راه یابد و سپس ۱۶ مهر ۱۳۰۷ مدرس را دستگیر و به دامغان، مشهد و سپس به خواف تبعید کرد« مدرس» ۷ سال در خواف توسط مأموران تحت نظر بود و در ٢٢ مهر ۱۳۱۶ از خواف به کاشمر منتقل شد.

در این زمان رضاخان دستور قتل مدرس را به رییس شهربانی کاشمر داد ولی او به این کار تن نداد و در نتیجه این مأموریت به جهانسوزی، متوفیان و خلج واگذار شد. آنها در شب ٢٧ رمضان ١٣٥٦(۱۰ آذر ۱۳۱۶) به سراغ آن عالم ربانی رفتند و او را به شهادت رساندند و جنازه را مخفیانه به خاک سپردند.

برنامه‌های بزرگداشت شهید مدرس به صورت مجازی برگزار می‌شود

توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:داستان زندگی آیت الله مدرس اززبان خودش:

«در نجف پیشنهاد و اصرار می‌شد برای مرجعیت شیعیان (و به عقیده خودم مسلمانان) به کشور هند بروم و به کار تشکیل حوزه و مجامع اسلامی بپردازم. گفتم: ملت ایران متحمل هزینه سنگین شده و مرا برای خدمتگزاری در این مرتبه آورده است. حالا که نیاز دارد، آنان را رها نمی‌کنم.

معتقدم خدمتگزار باید بومی باشد که درد مخدوم را بفهمد. خادم و مخدوم را همدلی، همزبانی و همدردی، در اصلاح امور، قدرت و همت می‌دهد. هیچکدام از حکامی که از مملکتی به مملکت دیگر فرستاده شدند و یا تسلط یافتند، برای ملت آن کشور نتوانستند کاری انجام دهند. در تاریخ نمونه‌های زیادی هم داریم؛ در مصر، ایران و هند و بسیار جاهای دیگر.

همه ممالک اسلامی، خانه من است ولی در میان این کشورها من به ایران بیشتر علاقمندم و در ایران هم به سرابه و اسفه (سرابه، محلی از روستای کچو مثقال اردستان، زادگاه مدرس و اسفه، روستایی است که زیستگاه ایشان بوده است). آنجا با فضایش اخت گرفته‌ام. می‌دانم کجایش خراب است، کجایش آباد است، چه دارد و چه ندارد، آبش از کجاست، نانش از کجاست،‌ باغش، زمینش، محصولش چیست و از کیست. برای خراب کردن و آباد کردن، اطلاعاتم زیادتر و حاصل کار رضایت بخش‌تر است.»

«هند» وقتی از دست رفت که اقتصادش به زانو درآمد

«وقتی به اصفهان رسیدم، به خواندن تاریخ هند و چین علاقمند شدم. در این‌باره کتاب و نوشته بسیار کم بود. ناچاراً سراغ کسانی رفتم که در این مملکت‌ها بوده‌اند و چیزهایی از آنجا می‌دانند. تاجری در اصفهان بود. یک هندی [نزد او] می‌آمد و برایم آنچه از تاریخ هند می‌دانست، می‌گفت. کتاب‌هایی هم از هند برایم می‌خواند و گاهی ترجمه می‌کرد.

فهمیدم که هند زمانی از دست رفت که از لحاظ اقتصادی به زانو درآمد. و امپراطوری انگلیس دو چیز را با تأسیس شرکت تجارتی از آن گرفت؛ اول «مالش» را و دوم «حالش» را و هند شد قلمرو انگلیس.» ...
«در جریان تأسیس بانک ملی، در بسیاری از شهرهای کوچک، زن‌ها برای خرید سهام شرکت، زیورآلات خود را از سر و گردن گشودند. در همان زمان رجال جهاندیده گفتند: چشم بد دور. محال است مستعمره‌جویان اجازه بدهند چنین حال و احساسات و چنین ایمانی در یک ملت شرقی رشد و نمو نماید.»

جلوی خرج‌تراشی خانواده مرا بگیرید اما هر فقیری به در آسیاب آمد، محروم برنگردد

«روزی که ساختن آسیاب، حمام و کاروانسرای «اسفه» را شروع کردم، قرار گذاشتم از 5 رأس الاغ و 2 قاطر و یک اسب گاری روزی بیش از 7 ساعت کار نکشند؛ 4 ساعت صبح و 3 ساعت بعداز ظهر، بار آن‌ها بیش از 15 مَن نباشد، هر شب به هر کدام 10 سیر جو همراه با علف تازه بدهند، کسی به آن‌ها چوب نزند و درون پالانشان را که با پشت آن‌ها تماس دارد، نمد بدوزند که نرم و گرم باشد و پوست آن‌ها را نیازارد.

قرار گذاشتم از کلیه کسانی که هر سال 5 بار گندم آرد می‌کنند، مطلقاً کارمزد نگیرند. درآمد آسیاب را پس از مخارج لازمه آسیاب و مزد آسیابان، به مستحقان بدهند.‌ آسیابان به اندازه احتیاجش آرد بردارد و هر فقیری به در آسیاب آمد، محروم برنگردد...»
همه این توصیه‌ها در حالی است که آیت‌الله در وصیت‌نامه خود می‌نویسد: «زن و فرزندان من حق ندارند ماهی 2 تومان بیشتر خرج کنند و اگر زیادتر شد، من راضی نیستم.» و به «ملا حیدرعلی» که وصی اوست، تأکید می‌کند که به هیچ عنوان زیادتر از این در اختیارشان نگذارد.

سید! مطمئن باش تو را هم قربانی می‌کنند...

«در اصفهان بعضی از اساتید سابقم که هنوز حیات داشتند، تحسینم می‌کردند ولی در عمل یاریم نمی‌کردند. حق هم داشتند چون روزگاری دراز را به گوشه‌گیری و درس و عبادت گذرانده و لذت آرامش را چشیده بودند. آنان موجوداتی بودند مقدس و قابل احترام همانند قدیسین درون کلیسا و صوفیان غارنشین. ولی برای خلق خدا، بی‌فایده. مخزن علم بودند که هر روز از دریچه‌ای مقداری از آن، هدیه اصحاب بود.
در این میان، روحانی و عالم ربانی که خدایش محفوظ دارد، مرد این راه بود، با او مشورت‌ها داشتم. وقتی با خلوص نیت و پاک‌دلی کامل می‌گفت: «سید!‌ به اصفهان جان دادی»، شرمنده می‌شدم.

می‌گفت: «مشکل و دشمن اسلام و ایران، نه سلاطین‌اند و نه حکامی مثل ظل‌السلطان. مشکل مهم جامعه ما، سلطان‌ها و ظل‌السلطان‌هایی هستند که با عبا و عمامه در خدمت دربارند. مولا (ع)، قربانی جهل همین‌ها شد و فرزندش به فتوای همینان شهید گردید. مطمئن باش سید! فردا تو را هم مانند آنان قربانی می‌کنند و کوچک‌ترین صدایی از اینان فضای تختگاهشان را متأثر نمی‌کند.»

از خبرچین ظل‌السلطان ، روضه‌خوان ساخت!

«زمانی که مردم با ظل‌السلطان اختلاف داشتند و من هم یکی از آنان بودم، یک روز 3 نفر در مدرسه در جلسه درس من حاضر شدند. رفتار و نشست و برخاست طلبه‌ها معلوم است و ما آخوندها به‌خوبی می‌توانیم طلبه را از غیرطلبه تشخیص بدهیم. وقتی این 3 نفر با لباس نو و تمیز از درِ مدرسه وارد شدند، متوجه شدم بلد نیستند با نعلین نو خود راه بروند. با اینکه به‌خوبی برایم روشن بود فرستادگان حاکم‌اند، بعد از خاتمه درس آنان را به خانه بردم.

در هشتی (دالان) نشستیم و نان و دوغ خوردیم. گفتم: مأموریت شما خوب است یا بد، من کاری ندارم، مربوط به خود شماست. ولی حالا که اینجا آمده‌اید، سعی کنید چیزی هم یاد بگیرید. آنقدر ساده بودند که خیال کردند من غیب می‌دانم. گفتند: چه کنیم، ظل‌السلطان ما را می‌کشد. باید به او از شما خبر بدهیم. گفتم: ولی باید مطالب مرا که می‌گویم، بفهمید تا بتوانید به او خبر بدهید. این‌ها که من می‌گویم، چیزهایی است که اگر درست به او بگویید، او هم چیزی می‌فهمد و به شما مرتبه و مقام می‌دهد. هر روز صبح بیایید، می‌گویم برادرم و خواهرزاده‌ام به شما درس بدهند. اینکه بد نیست. کار خودتان را هم بدون دغدغه انجام بدهید. برای خرید کتاب و وسایل لازم دیگر هم می‌گویم از موقوفات مدرسه مقداری به شما بدهند.

این‌ها می‌آمدند و صبح در حجره سیدعلی‌اکبر و میرزا حسین درس می‌خواندند و در پای درس هم می‌نشستند. کم‌کم ظل‌السلطان را ول کردند و به‌درستی طلبه شدند. چیزهایی یاد گرفتند. روضه‌خوان شدند. ایام محرم آنان را به جرقویه و روستاهای اطراف می‌فرستادم. کار و بارشان گرفت. از خبرچینی به روضه‌خوانی رسیدند و آدم‌های خوبی شدند.

همین‌ها در کار ساختن آسیاب، حمام، کاروانسرا و دیگر بناهای اسفه مؤثر واقع شدند. یکی از آن‌ها که بنای خوبی بود، در وقت طاق زدن هم عمامه‌اش را از سر بر نمی‌داشت. می‌گفت: آقا شما گفتید این لباس، لباس کار و زحمت کشیدن است و اضافه اینکه، اگر پاره آجری هم بر سرم خورد، عمامه نمی‌گذارد سرم را بشکند.

انسان، انسان است. خوب است. نیازمندی و بدی‌ها او را از کار راست و درست منحرف می‌کنند. خودخواهی، آدم را می‌بلعد. بهترین انسان‌ها، از بازار آشفته برای مردم استفاده می‌کنند و بدترین مردم برای خود.»

نکند از فضا و اقیانوس غافل شوید!

«اعماق فضا و اقیانوس‌ها، محل توجه و هدف اصلی آینده خواهد شد. بشر آینده همه همّ‌وغمّ خود را متوجه این دو فضای خالی خواهد کرد. ما باید خود را برای چنین روزگاری آماده کنیم. نوشتن تاریخ برای بشر که بتواند چنین مسئله‌ای را به او تفهیم کند و مسیر او را در این راه مشخص نماید، ضروری‌ترین کاری است که به اندازه تمام کوشش‌های بشر برای نوشتن همه کتاب‌های فلسفی، ارزش دارد.

باید این تهور را داشته‌باشیم که نگذاریم انسان‌ها فریب تحریکات خودخواهانه جاه‌طلبان را خورده و در گرداب مهالک آن سرنگون شوند. ملتی که جاهل و ناآگاه است و به حقوق اجتماعی خود شناختی ندارد، با هر انقلاب و جنگی از سلطه آزادش کنی، باز اندک زمانی دیگر به‌خاطر جهلی که نسبت به وضعیت زمان دارد، خود را به زیر سلطه می‌کشد. کودکی که از تاریکی می‌ترسد، خود را در پناه هر رهگذری قرار می‌دهد. باید ترس را از اعماق دلش زایل کرد.»

سیاست، کار دوم من است

با تشکیل مجلس شورای ملی بعد از استبداد صغیر، آیت‌الله مدرس از طرف آیات عظام «ملا محمدکاظم خراسانی» و «عبدالله مازندرانی» به‌عنوان یکی از مجتهدانی که طبق قانون اساسی مشروطه باید بر هماهنگی مصوبات مجلس با شرع اسلام نظارت داشته‌باشند، به این مجلس معرفی شد. بعد از آن هم ایشان تا دوره ششم به‌عنوان نماینده مردم تهران در مجلس شورای ملی حضور داشت و در این جایگاه برای آگاه کردن مردم به حقوق اجتماعی سیاسی‌شان و سیاسی‌کردن عامه مردم تلاش‌های فراوانی کرد و تا وقتی به‌عنوان نماینده در مجلس حضور داشت، با ایستادگی در مقابل زیاده‌خواهان داخلی و خارجی، با تمام توان از حقوق ملت ایران دفاع کرد. به همین دلیل هم سالروز شهادت این نماینده وظیفه‌شناس به‌عنوان «روز مجلس» نامگذاری شده است.

وظایف سنگین نمایندگی مجلس اما باعث نشد آیت‌الله مدرس از مسئولیت‌های ذاتی‌اش غافل شود. ایشان بعد از ورود به تهران، در اولین فرصت جلسات درسش را در ایوان زیر ساعت در مدرسه سپهسالار (مدرسه عالی شهید مطهری) شروع و به همه اعلام کرد: «کار اصلی من، تدریس است و سیاست، کار دوم من است.» مدتی بعد هم تولیت این مدرسه علمیه را برعهده گرفت. آیت‌الله مدرس با این هدف که طلاب علوم دینی از اوقاتشان استفاده بیشتری ببرند و با جدیت بیشتری به درس و مباحثه بپردازند، برای اولین بار طرح امتحان طلاب را به مرحله اجرا درآورد.

نماینده مجلسی که قنات‌های روستا را احیا می‌کرد

یکی از خدماتی که آیت‌الله مدرس از خود برجا گذاشت، احیا و آبادانی روستاها و مغازه‌های موقوفه مدرسه سپهسالار بود که برای این کار، زحمات زیادی متحمل شد. عصرهای پنجشنبه اغلب در گرمای شدید تابستان به روستاهای اطراف ورامین رفته و از قنات‌های روستاهای این منطقه بازدید می‌کرد و گاه به داخل چاه‌ها می‌رفت و در تعمیر آن‌ها همکاری می‌کرد و از اینکه با چرخ از چاه گِل بکشد، ابایی نداشت.
آیت‌الله مدرس در این مدرسه، شاگردانی مانند آیت‌الله حاج میرزا ابوالحسن شعرانی، آیت‌الله سید مرتضی پسندیده (برادر بزرگ‌تر امام خمینی (ره))، شیخ محمد علی لواسانی، مهدی الهی قمشه‌ای، بدیع‌الزمان فروزانفر و... را تربیت کرد.

مردم کوچه و بازار موکل من هستند، باید بدانند چه می‌کنم

* یک روز از جلسه مجلس شورای ملی به خانه برمی‌گشت که در راه سری هم به مغازه «مشهدی عبدالکریم» بقال زد تا ماست بخرد. بعد از سلام و احوالپرسی، در همان اثنا که مشهدی عبدالکریم مشغول وزن کردن ماست بود، آیت‌الله مدرس شروع به تعریف جریانات آن روز در مجلس کرد و گفت: «امروز چنان با اولتیماتوم روسیه مخالفت کردم که هیچ‌کدام از نماینده‌ها جرأت رد کردن استدلال‌هایم را پیدا نکردند.» یکی از اطرافیان آیت‌الله که همراه او در مغازه بود، گفت: «آقا! این که درست نیست که شما موضوعات مهم سیاسی مملکت را برای امثال مشهدی عبدالکریم بقال بگویید.» آیت‌الله گفت: «این‌ها موکلان من هستند و باید بدانند من در مجلس چه می‌کنم.»

انگلیس اگر خواست به من پول بدهد، بیاورد نماز جمعه و جلوی مردم بدهد!

* یک روز دو نفر که یکی از آن‌ها فرنگی بود، به دیدار آیت‌الله آمدند. مردی که مترجم بود، گفت: «ایشان یکی از مأموران عالی‌رتبه سفارت انگلیس هستند. چکی تقدیم می‌کنند، برای اینکه هرطور صلاح بدانید، مصرف کنید.» آقا گفتند: «چک چیست؟» مترجم گفت: «چک، براتی است که بانک می‌گیرد و مبلغی که در آن قید شده را می‌پردازد.»

مدرس خندید و گفت: «به ایشان بگویید من پول و چک قبول ندارم. اگر خواست به من پول بدهد، باید تبدیل به طلا و بار شتر کند و ظهر روز جمعه و هنگام نماز به مدرسه سپهسالار بیاورد و آنجا اعلام کند که این محموله را مثلاً انگلستان یا هر جای دیگر برای مدرس فرستاده است تا آن وقت من قبول کنم.»

بعد از ترجمه این سخنان، مرد فرنگی چیزی گفت. مترجم رو به آقا کرد و گفت: «ایشان می‌گویند شما می‌خواهید حیثیت ما را در دنیا نابود کنید.» مدرس خندید و گفت: «به ایشان بگویید از نابودی چیزی که ندارید، نترسید.»

نقل از شهید آیت‌الله مدرس آورده‌شده، برگرفته از کتاب «زرد» به قلم خود ایشان است. این کتاب، نوعی کتاب تاریخی تطبیقی شامل تاریخ ایران از زمان ساسانیان تا دوران مشروطه بوده است که متاسفانه بعد از تبعید ایشان به «خواف»، از ایران خارج شد و گفته‌می‌شود حالا در کتابخانه کنگره آمریکا نگهداری می‌شود! . سال‌ها بعد، نوه آیت‌الله مدرس بخش‌هایی از این کتاب را در قالب کتابی به نام «مرد روزگاران» ارائه کرد/۱۰ آذر ۱۳۹۸تسنیم

ترورآیت الله مدرس تبادستور رضاخان

رضاخان که قبل از دی‌ماه ۱۲۹۹ نامی در سیاست ایران نداشت، توانست در کمتر از پنج سال، سلسله قاجار را منقرض کند و بر تخت پادشاهی در ایران تکیه زند.

او برای رسیدن مقاصد خود از هیچ اقدامی حتی قتل دریغ نمی‌کرد. یکی از این رجال و سیاست‌مداران ایرانی که مانع رضاخان بود، کسی جز شهید سیدحسن طباطبایی قمشه معروف به مدرس نبود. رضاخان برای اینکه مدرس را از سر راه بردارد دست به ترور وی زد و در این امر توفیق نیافت.

مدرس یکی از مخالفان سرسخت کودتای ۱۲۹۹ رضاخان بود که به دلیل اعتراض، مدتی را در زندان گذراند. او بعد از آزادی از زندان، به عنوان نماینده مردم تهران در مجلس چهارم انتخاب شد.

چهارمین دوره مجلس شورای ملی، روز اول تیرماه ۱۳۰۰ گشایش یافت. در این دوره، مدرس نایب رئیس اول مجلس شد و با اعتبارنامه نمایندگان موافق قرارداد ۱۹۱۹ به شدت مخالفت کرد و مانع تصویب اعتبارنامه برخی از آنان شد.

وی در این دوره، رهبری اکثریت مجلس را بر عهده داشت و غالباً در غیاب رئیس، مجلس را اداره می‌کرد. رویارویی شهید مدرس با رضاخان سردار سپه در همین زمان رخ داد؛ مقابله‌ای که تا پایان عمر مدرس ادامه داشت.

سردار سپه، وزیر جنگ شد، اما مداخلات بی‌پروای او در همه امور مملکت، کاسه صبر نمایندگان را لبریز کرد تا جایی که آیت‌اللّه مدرس در نطق ۱۲ مهر ۱۳۰۱ مجلس شورای ملی، با انتقاد شدید از سردار سپه گفت: «اما امنیت، امنیت در مملکت است، منتهی به دست کسی است که اغلب ما‌ها از او خوشوقت نیستیم. چرا در پس پرده حرف می‌زنید؟ مگر شما ضعف نفس دارید؟ چرا حرف نمی‌زنید و دل خودتان را می‌لرزانید؟ مگر می‌ترسید؟... ما که از رضاخان ترسی نداریم. چرا حرف خودمان را در پرده بگوییم؟ باید بدون ترس و بی‌پرده گفت، ما که قدرت داریم سلطنت را تغییر بدهیم، قدرت داریم، رئیس الوزراء را عزل کنیم، رضاخان را هم تغییر می‌دهیم...»

مدرس در پنجمین دوره قانون‌گذاری مجلس شورای ملی نیز از جانب مردم به نمایندگی مجلس انتخاب شد. رضاخان در این دوره، تلاش داشت به مقام نخست وزیری برسد و با وجود اینکه احمد شاه قاجار مایل نبود، فرمان نخست وزیری رضاخان را صادر کند، سرانجام در نهایت ضعف و ناچاری، فرمان نخست وزیری رضاخان را صادر کرد و برای اینکه مرد میدان نبود، ایران را ترک و راهی فرنگ شد و عرصه را برای کسب قدرت رضاخان هموار کرد.

سردار سپه پس از کودتای ۱۲۹۹ همواره رویای حکومت مطلقه ایران را در سر می‌پروراند. اولین طرحی که برای هدف خود برگزید، تغییر رژیم سلطنتی ایران به حکومت جمهوری بود.

پنجمین دوره مجلس شورای ملی با مخالفت در مورد تصویب اعتبارنامه وکلای فرمایشی آغاز شد و توانست مانع از تصویب اعتبارنامه علی دشتی و نوری‌زاده شود.

توفیق آیت الله مدرس در رد اعتبارنامه نمایندگان سفارشی رضاخان در مجلس، خشم سیدمحمد تدین رهبر موافقان سردار سپه در مجلس را برانگیخت و بین شهید مدرس و تدین در مجلس، جنگ لفظی شدیدی درگرفت. در پایان این جلسه، حسین بهرامی به تحریک تدین سیلی محکمی به گوش مدرس زد.

اما انتشار خبر سیلی خوردن مدرس، بزرگ‌ترین عامل برهم زننده جمهورى شد. رضاخان گفته بود که این بهرامی با یک سیلى، اساس جمهورى ما را برهم ریخت.

به هر ترتیب، طرح جمهوری شکست خورد و در هفتم مرداد ۱۳۰۳، مدرس و گروهی از همفکرانش دولت سردار سپه را استیضاح کردند. هفدهم مرداد ۱۳۰۳، روز بررسی استیضاح توسط مجلس شورای ملی، صحن مجلس شاهد درگیری سردار سپه و هوادارانش با مدرس و اقلیت استیضاح کننده بود.

در همین روز مدرس و برخی از اعضای فراکسیون اقلیت، بیرون از ساختمان مجلس شورای ملی مورد ضرب و شتم اوباش طرفدار سردار سپه قرار گرفتند. استیضاح کنندگان در اعتراض به این اقدام‌ها در جلسه بعدازظهر مجلس که طرح استیضاح بررسی شد، شرکت نکردند و در نتیجه دولت سردار سپه هم رأی اعتماد گرفت.

رضاخان و هواخواهانش پس از آنکه از طرح جمهوری به نتیجه نرسیدند؛ تصمیم گرفتند زمینه را برای تغییر سلطنت آماده کنند، اما مدرس نیز بیکار ننشست و رحیم‌زاده صفوی را به پاریس فرستاد تا احمدشاه را به بازگشت به ایران ترغیب کند.

آیت اللّه مدرس در پیام شفاهی خود به احمدشاه، تاکید می‌کند حمایتش از سلطنت قاجار و مخالفت او با حکومت رضاخان دلیل شخصی ندارد و یا علاقه‌اش به خاندان قاجار نیست بلکه او می‌داند طراحان تغییر سلطنت، در پی آنند تمامی ارکان اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی جامعه ایران را دگرگون سازند.

مدرس پی به یک توطئه خارجی برده بود که می‌خواهند با تغییر رژیم و تغییر سلطنت نظم اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ایران را به هم بزنند تا بتوانند به راحتی بر مردم ایران حکومت کنند.

از این رو می‌گفت‌: روزگار و گردش آن چنین پیش آورده است که بزرگ‌ترین و مقدس‌ترین مبادی ایمانی ما یعنی آن اصولی که موجب مصونیت اجتماعی و سیاسی قوم ایرانی، استقلال و تمامیت ایران است با بقاء و دوام سلطنت اعلی‌حضرت توأم گردیده است. اما بر من ثابت است که مقصود دیگران در حال حاضر تغییر رژیم حقیقی است. با تمام معنای آن و تغییر رژیم در تمام شعب اجتماعی و سیاسی... همان‌چیز‌ها که باعث انتظام رشته‌های مختلف حیات ملی ما بوده و همان چیز‌ها بوده است که ایرانی را از سخت‌ترین مخاطرات خلاصی بخشیده است.

روز نهم آبان ۱۳۰۴، مجلس شورای ملی به ریاست سید محمد تدین (نایب رئیس اول) تشکیل شد تا ماده واحده خلع قاجاریه را بررسی کند. مدرس از جمله افرادی بود که در راستای حفظ استقلال سیاسی کشور، به طرح جمهوری رضاشاه اعتراض کرد. مدرس به‌رغم تلاش وافری که در جهت جلوگیری از استبداد رضاشاه و سلطنت او کرد؛ اما در نهایت نتوانست در این راه موفق شود.

وقتی مخالفان و معاندان مشاهده کردند که فریاد حق طلبی مدرس خاموش نخواهد شد، تصمیم به ترور او گرفتند که این حرکت آنان نافرجام ماند و تیر‌های شلیک شده، بازو و کتف مدرس را مجروح کرد و مدرس پس از ۶۴ روز سلامتی خود را بازیافت و در ۱۱ دی ماه ۱۳۰۵ در مجلس حاضر شد.

مدرس بعد از این ترور نیز دست از مخالفت‌ها و اعتراضات سیاسی خود برنداشت و به فعالیت‌های خود علیه رضاشاه ادامه داد. اما این بار رضاشاه، در اقدامی خصمانه، نه تنها مانع از شرکت وی در انتخابات مجلس هفتم شد، بلکه او را به خواف و سپس کاشمر تبعید کرد. مدرس از زمان دستگیری یعنی از سال ۱۳۰۷ تا سال ۱۳۱۶، در تبعید به سر برد و در نهایت به دستور رضاشاه توسط فردی به نام جهانسوزی به قتل رسید.

توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:داستان زندگی آیت الله مدرس اززبان خودش:

«در نجف پیشنهاد و اصرار می‌شد برای مرجعیت شیعیان (و به عقیده خودم مسلمانان) به کشور هند بروم و به کار تشکیل حوزه و مجامع اسلامی بپردازم. گفتم: ملت ایران متحمل هزینه سنگین شده و مرا برای خدمتگزاری در این مرتبه آورده است. حالا که نیاز دارد، آنان را رها نمی‌کنم.

معتقدم خدمتگزار باید بومی باشد که درد مخدوم را بفهمد. خادم و مخدوم را همدلی، همزبانی و همدردی، در اصلاح امور، قدرت و همت می‌دهد. هیچکدام از حکامی که از مملکتی به مملکت دیگر فرستاده شدند و یا تسلط یافتند، برای ملت آن کشور نتوانستند کاری انجام دهند. در تاریخ نمونه‌های زیادی هم داریم؛ در مصر، ایران و هند و بسیار جاهای دیگر.

همه ممالک اسلامی، خانه من است ولی در میان این کشورها من به ایران بیشتر علاقمندم و در ایران هم به سرابه و اسفه (سرابه، محلی از روستای کچو مثقال اردستان، زادگاه مدرس و اسفه، روستایی است که زیستگاه ایشان بوده است). آنجا با فضایش اخت گرفته‌ام. می‌دانم کجایش خراب است، کجایش آباد است، چه دارد و چه ندارد، آبش از کجاست، نانش از کجاست،‌ باغش، زمینش، محصولش چیست و از کیست. برای خراب کردن و آباد کردن، اطلاعاتم زیادتر و حاصل کار رضایت بخش‌تر است.»

«هند» وقتی از دست رفت که اقتصادش به زانو درآمد

«وقتی به اصفهان رسیدم، به خواندن تاریخ هند و چین علاقمند شدم. در این‌باره کتاب و نوشته بسیار کم بود. ناچاراً سراغ کسانی رفتم که در این مملکت‌ها بوده‌اند و چیزهایی از آنجا می‌دانند. تاجری در اصفهان بود. یک هندی [نزد او] می‌آمد و برایم آنچه از تاریخ هند می‌دانست، می‌گفت. کتاب‌هایی هم از هند برایم می‌خواند و گاهی ترجمه می‌کرد.

فهمیدم که هند زمانی از دست رفت که از لحاظ اقتصادی به زانو درآمد. و امپراطوری انگلیس دو چیز را با تأسیس شرکت تجارتی از آن گرفت؛ اول «مالش» را و دوم «حالش» را و هند شد قلمرو انگلیس.» ...
«در جریان تأسیس بانک ملی، در بسیاری از شهرهای کوچک، زن‌ها برای خرید سهام شرکت، زیورآلات خود را از سر و گردن گشودند. در همان زمان رجال جهاندیده گفتند: چشم بد دور. محال است مستعمره‌جویان اجازه بدهند چنین حال و احساسات و چنین ایمانی در یک ملت شرقی رشد و نمو نماید.»

جلوی خرج‌تراشی خانواده مرا بگیرید اما هر فقیری به در آسیاب آمد، محروم برنگردد

«روزی که ساختن آسیاب، حمام و کاروانسرای «اسفه» را شروع کردم، قرار گذاشتم از۵ رأس الاغ و ۲ قاطر و یک اسب گاری روزی بیش از۷ ساعت کار نکشند؛ ۴ ساعت صبح و ۳ ساعت بعداز ظهر، بار آن‌ها بیش از ۱۵ مَن نباشد، هر شب به هر کدام ۱۰ سیر جو همراه با علف تازه بدهند، کسی به آن‌ها چوب نزند و درون پالانشان را که با پشت آن‌ها تماس دارد، نمد بدوزند که نرم و گرم باشد و پوست آن‌ها را نیازارد.

قرار گذاشتم از کلیه کسانی که هر سال ۵ بار گندم آرد می‌کنند، مطلقاً کارمزد نگیرند. درآمد آسیاب را پس از مخارج لازمه آسیاب و مزد آسیابان، به مستحقان بدهند.‌ آسیابان به اندازه احتیاجش آرد بردارد و هر فقیری به در آسیاب آمد، محروم برنگردد...»
همه این توصیه‌ها در حالی است که آیت‌الله در وصیت‌نامه خود می‌نویسد: «زن و فرزندان من حق ندارند ماهی ۲ تومان بیشتر خرج کنند و اگر زیادتر شد، من راضی نیستم.» و به «ملا حیدرعلی» که وصی اوست، تأکید می‌کند که به هیچ عنوان زیادتر از این در اختیارشان نگذارد.

سید! مطمئن باش تو را هم قربانی می‌کنند...

«در اصفهان بعضی از اساتید سابقم که هنوز حیات داشتند، تحسینم می‌کردند ولی در عمل یاریم نمی‌کردند. حق هم داشتند چون روزگاری دراز را به گوشه‌گیری و درس و عبادت گذرانده و لذت آرامش را چشیده بودند. آنان موجوداتی بودند مقدس و قابل احترام همانند قدیسین درون کلیسا و صوفیان غارنشین. ولی برای خلق خدا، بی‌فایده. مخزن علم بودند که هر روز از دریچه‌ای مقداری از آن، هدیه اصحاب بود.
در این میان، روحانی و عالم ربانی که خدایش محفوظ دارد، مرد این راه بود، با او مشورت‌ها داشتم. وقتی با خلوص نیت و پاک‌دلی کامل می‌گفت: «سید!‌ به اصفهان جان دادی»، شرمنده می‌شدم.

می‌گفت: «مشکل و دشمن اسلام و ایران، نه سلاطین‌اند و نه حکامی مثل ظل‌السلطان. مشکل مهم جامعه ما، سلطان‌ها و ظل‌السلطان‌هایی هستند که با عبا و عمامه در خدمت دربارند. مولا (ع)، قربانی جهل همین‌ها شد و فرزندش به فتوای همینان شهید گردید. مطمئن باش سید! فردا تو را هم مانند آنان قربانی می‌کنند و کوچک‌ترین صدایی از اینان فضای تختگاهشان را متأثر نمی‌کند.»

از خبرچین ظل‌السلطان ، روضه‌خوان ساخت!

«زمانی که مردم با ظل‌السلطان اختلاف داشتند و من هم یکی از آنان بودم، یک روز 3 نفر در مدرسه در جلسه درس من حاضر شدند. رفتار و نشست و برخاست طلبه‌ها معلوم است و ما آخوندها به‌خوبی می‌توانیم طلبه را از غیرطلبه تشخیص بدهیم. وقتی این 3 نفر با لباس نو و تمیز از درِ مدرسه وارد شدند، متوجه شدم بلد نیستند با نعلین نو خود راه بروند. با اینکه به‌خوبی برایم روشن بود فرستادگان حاکم‌اند، بعد از خاتمه درس آنان را به خانه بردم.

در هشتی (دالان) نشستیم و نان و دوغ خوردیم. گفتم: مأموریت شما خوب است یا بد، من کاری ندارم، مربوط به خود شماست. ولی حالا که اینجا آمده‌اید، سعی کنید چیزی هم یاد بگیرید. آنقدر ساده بودند که خیال کردند من غیب می‌دانم. گفتند: چه کنیم، ظل‌السلطان ما را می‌کشد. باید به او از شما خبر بدهیم. گفتم: ولی باید مطالب مرا که می‌گویم، بفهمید تا بتوانید به او خبر بدهید. این‌ها که من می‌گویم، چیزهایی است که اگر درست به او بگویید، او هم چیزی می‌فهمد و به شما مرتبه و مقام می‌دهد. هر روز صبح بیایید، می‌گویم برادرم و خواهرزاده‌ام به شما درس بدهند. اینکه بد نیست. کار خودتان را هم بدون دغدغه انجام بدهید. برای خرید کتاب و وسایل لازم دیگر هم می‌گویم از موقوفات مدرسه مقداری به شما بدهند.

این‌ها می‌آمدند و صبح در حجره سیدعلی‌اکبر و میرزا حسین درس می‌خواندند و در پای درس هم می‌نشستند. کم‌کم ظل‌السلطان را ول کردند و به‌درستی طلبه شدند. چیزهایی یاد گرفتند. روضه‌خوان شدند. ایام محرم آنان را به جرقویه و روستاهای اطراف می‌فرستادم. کار و بارشان گرفت. از خبرچینی به روضه‌خوانی رسیدند و آدم‌های خوبی شدند.

همین‌ها در کار ساختن آسیاب، حمام، کاروانسرا و دیگر بناهای اسفه مؤثر واقع شدند. یکی از آن‌ها که بنای خوبی بود، در وقت طاق زدن هم عمامه‌اش را از سر بر نمی‌داشت. می‌گفت: آقا شما گفتید این لباس، لباس کار و زحمت کشیدن است و اضافه اینکه، اگر پاره آجری هم بر سرم خورد، عمامه نمی‌گذارد سرم را بشکند.

انسان، انسان است. خوب است. نیازمندی و بدی‌ها او را از کار راست و درست منحرف می‌کنند. خودخواهی، آدم را می‌بلعد. بهترین انسان‌ها، از بازار آشفته برای مردم استفاده می‌کنند و بدترین مردم برای خود.»

نکند از فضا و اقیانوس غافل شوید!

«اعماق فضا و اقیانوس‌ها، محل توجه و هدف اصلی آینده خواهد شد. بشر آینده همه همّ‌وغمّ خود را متوجه این دو فضای خالی خواهد کرد. ما باید خود را برای چنین روزگاری آماده کنیم. نوشتن تاریخ برای بشر که بتواند چنین مسئله‌ای را به او تفهیم کند و مسیر او را در این راه مشخص نماید، ضروری‌ترین کاری است که به اندازه تمام کوشش‌های بشر برای نوشتن همه کتاب‌های فلسفی، ارزش دارد.

باید این تهور را داشته‌باشیم که نگذاریم انسان‌ها فریب تحریکات خودخواهانه جاه‌طلبان را خورده و در گرداب مهالک آن سرنگون شوند. ملتی که جاهل و ناآگاه است و به حقوق اجتماعی خود شناختی ندارد، با هر انقلاب و جنگی از سلطه آزادش کنی، باز اندک زمانی دیگر به‌خاطر جهلی که نسبت به وضعیت زمان دارد، خود را به زیر سلطه می‌کشد. کودکی که از تاریکی می‌ترسد، خود را در پناه هر رهگذری قرار می‌دهد. باید ترس را از اعماق دلش زایل کرد.»

سیاست، کار دوم من است

با تشکیل مجلس شورای ملی بعد از استبداد صغیر، آیت‌الله مدرس از طرف آیات عظام «ملا محمدکاظم خراسانی» و «عبدالله مازندرانی» به‌عنوان یکی از مجتهدانی که طبق قانون اساسی مشروطه باید بر هماهنگی مصوبات مجلس با شرع اسلام نظارت داشته‌باشند، به این مجلس معرفی شد. بعد از آن هم ایشان تا دوره ششم به‌عنوان نماینده مردم تهران در مجلس شورای ملی حضور داشت و در این جایگاه برای آگاه کردن مردم به حقوق اجتماعی سیاسی‌شان و سیاسی‌کردن عامه مردم تلاش‌های فراوانی کرد و تا وقتی به‌عنوان نماینده در مجلس حضور داشت، با ایستادگی در مقابل زیاده‌خواهان داخلی و خارجی، با تمام توان از حقوق ملت ایران دفاع کرد. به همین دلیل هم سالروز شهادت این نماینده وظیفه‌شناس به‌عنوان «روز مجلس» نامگذاری شده است.

وظایف سنگین نمایندگی مجلس اما باعث نشد آیت‌الله مدرس از مسئولیت‌های ذاتی‌اش غافل شود. ایشان بعد از ورود به تهران، در اولین فرصت جلسات درسش را در ایوان زیر ساعت در مدرسه سپهسالار (مدرسه عالی شهید مطهری) شروع و به همه اعلام کرد: «کار اصلی من، تدریس است و سیاست، کار دوم من است.» مدتی بعد هم تولیت این مدرسه علمیه را برعهده گرفت. آیت‌الله مدرس با این هدف که طلاب علوم دینی از اوقاتشان استفاده بیشتری ببرند و با جدیت بیشتری به درس و مباحثه بپردازند، برای اولین بار طرح امتحان طلاب را به مرحله اجرا درآورد.

نماینده مجلسی که قنات‌های روستا را احیا می‌کرد

یکی از خدماتی که آیت‌الله مدرس از خود برجا گذاشت، احیا و آبادانی روستاها و مغازه‌های موقوفه مدرسه سپهسالار بود که برای این کار، زحمات زیادی متحمل شد. عصرهای پنجشنبه اغلب در گرمای شدید تابستان به روستاهای اطراف ورامین رفته و از قنات‌های روستاهای این منطقه بازدید می‌کرد و گاه به داخل چاه‌ها می‌رفت و در تعمیر آن‌ها همکاری می‌کرد و از اینکه با چرخ از چاه گِل بکشد، ابایی نداشت.
آیت‌الله مدرس در این مدرسه، شاگردانی مانند آیت‌الله حاج میرزا ابوالحسن شعرانی، آیت‌الله سید مرتضی پسندیده (برادر بزرگ‌تر امام خمینی (ره))، شیخ محمد علی لواسانی، مهدی الهی قمشه‌ای، بدیع‌الزمان فروزانفر و... را تربیت کرد.

مردم کوچه و بازار موکل من هستند، باید بدانند چه می‌کنم

* یک روز از جلسه مجلس شورای ملی به خانه برمی‌گشت که در راه سری هم به مغازه «مشهدی عبدالکریم» بقال زد تا ماست بخرد. بعد از سلام و احوالپرسی، در همان اثنا که مشهدی عبدالکریم مشغول وزن کردن ماست بود، آیت‌الله مدرس شروع به تعریف جریانات آن روز در مجلس کرد و گفت: «امروز چنان با اولتیماتوم روسیه مخالفت کردم که هیچ‌کدام از نماینده‌ها جرأت رد کردن استدلال‌هایم را پیدا نکردند.» یکی از اطرافیان آیت‌الله که همراه او در مغازه بود، گفت: «آقا! این که درست نیست که شما موضوعات مهم سیاسی مملکت را برای امثال مشهدی عبدالکریم بقال بگویید.» آیت‌الله گفت: «این‌ها موکلان من هستند و باید بدانند من در مجلس چه می‌کنم.»

انگلیس اگر خواست به من پول بدهد، بیاورد نماز جمعه و جلوی مردم بدهد!

* یک روز دو نفر که یکی از آن‌ها فرنگی بود، به دیدار آیت‌الله آمدند. مردی که مترجم بود، گفت: «ایشان یکی از مأموران عالی‌رتبه سفارت انگلیس هستند. چکی تقدیم می‌کنند، برای اینکه هرطور صلاح بدانید، مصرف کنید.» آقا گفتند: «چک چیست؟» مترجم گفت: «چک، براتی است که بانک می‌گیرد و مبلغی که در آن قید شده را می‌پردازد.»

مدرس خندید و گفت: «به ایشان بگویید من پول و چک قبول ندارم. اگر خواست به من پول بدهد، باید تبدیل به طلا و بار شتر کند و ظهر روز جمعه و هنگام نماز به مدرسه سپهسالار بیاورد و آنجا اعلام کند که این محموله را مثلاً انگلستان یا هر جای دیگر برای مدرس فرستاده است تا آن وقت من قبول کنم

بعد از ترجمه این سخنان، مرد فرنگی چیزی گفت. مترجم رو به آقا کرد و گفت: «ایشان می‌گویند شما می‌خواهید حیثیت ما را در دنیا نابود کنید.» مدرس خندید و گفت: «به ایشان بگویید از نابودی چیزی که ندارید، نترسید.»

نقل از شهید آیت‌الله مدرس آورده‌شده، برگرفته از کتاب «زرد» به قلم خود ایشان است. این کتاب، نوعی کتاب تاریخی تطبیقی شامل تاریخ ایران از زمان ساسانیان تا دوران مشروطه بوده است که متاسفانه بعد از تبعید ایشان به «خواف»، از ایران خارج شد و گفته‌می‌شود حالا در کتابخانه کنگره آمریکا نگهداری می‌شود! . سال‌ها بعد، نوه آیت‌الله مدرس بخش‌هایی از این کتاب را در قالب کتابی به نام «مرد روزگاران» ارائه کرد/۱۰ آذر ۱۳۹۸تسنیم.

چندخاطره جالب ازشهیدمدرس

بعد از ظهر یکی از آخرین روزهای تیرماه ۱۳۸۲ شمسی استادم عالم متضلع علامه حاج سید علی کمالی دزفولی (متولد ۱۲۹۰ ش متوفای ۱۳۸۳ ش ) طبق قرار همیشگی و پس از پایان جلسه مقابله تصحیح و ویرایش دوره کامل و ۴۴ دفتری تفسیر ترتیبی « تفسیر قرآن برای همه » اثر فارسی و در دست چاپ ایشان که شش سال به درازا انجامید دو دیگر از وقایع و خاطرات ناب خود را برایم نقل کرد. ایشان فرمود : امروز می خواهم خاطره ای جالب و ناگفته از مرحوم آیت الله سید حسن مدرس (اعلی الله درجاته ) به نقل از شاگرد ایشان استادم مرحوم آیت الله حاج میرزا هادی معزی (ره ) برایت تعریف کنم ; 
پس بنویس :
« حاج میرزا هادی معزی که خود از شاگردان مرحوم شهید مدرس بود باز خاطره ای از سوانح نجف و شاگردیش در محضر مدرس برایمان نقل کرد که : در یکی از ایام خدمت استادمان مرحوم مدرس به همراه گروهی از شاگردان با پای پیاده چنانکه معمول بود از نجف به کربلا رهسپار شدیم . 
شب اول در خان (کاروانسرای ) « شور » توقف کردیم . یکی از ایوانها را جاروب کرده پلاس (گلیم فرش ) خود را در آن پهن نموده و نشستیم . 

در این موعد موکبی (گروهی پیاده و سواره که در رکاب پادشاه و یا مقامی عالی رتبه می باشند) عظیم به خان وارد شد . معلوم شد « فرمانفرما » (میرزا عبدالحسین فرمانفرما متولد ۱۲۳۱ش متوفی ۱۳۱۸ ش حاکم چند ولایت کشور در عصر قاجار و وزیر عدلیه و یکی از نخست وزیران محمد علی شاه ) است که از طهران به زیارت عتبات عالیات مشرف شده . 

نوکران او پس از آبپاشی و جاروب چند ایوان را به فرشهای قیمتی مفروش کرده و مخده ها (پشتی ) گذاشتند و آنگاه «فرمانفرما» با خدم وحشم (اطرافیانش ) وارد شد و نشست . چون چشمش به ما که در ایوان روبروی آنها بودیم افتاد مستخدمش را به سویمان فرستاد. او آمد و پس از سلام دست مرحوم مدرس را بوسید و گفت : آقا عرض سلام دارد و تقاضا می کند که برای صرف شام تشریف بیاورید. فورا مدرس جواب داد : سلام برسانید و عرض کنید : خیلی ممنون ما هم لقمه نانی داریم که با دعای خیر برای ایشان صرف می کنیم ; و بهر حال قبول نکرد. ما شاگردان که جرات نداشتیم حرفی بزنیم اما در دل می گفتیم که ای کاش استاد ما را از غذاهای سلطنتی محروم نمی ساخت .
صبح فردا همان مستخدم با سینی ای در دست که بشقابی پر از لیره با پارچه ای کشیده بر آن در میانش بود از طرف «فرمانفرما» به تعداد هر کدام از ما یک لیره عثمانی هدیه آورد و با احترام تقدیم « مدرس» کرد. استاد باز هم با همان اظهار امتنان هدیه را نپذیرفت و ما بار دیگر در دل برای از دست رفتن این هدایا تاسف خورده و اعتراض داشتیم .
پس از استراحت از خان شور حرکت کرده و صبح علی الطلوع به اطراف کربلا رسیدیم .
 در آنجا بعضی از اعیان و تجار ویلا (خانه ییلاقی مجلل باغ و ساختمان ) داشتند. معلوم شد صاحب یکی از ویلاها از پشت بام ما را دیده است . بلافاصله خادم خود را دم در و سر راه ما فرستاد و از جانب آقایش ما را دعوت به استراحت در آن ویلا نمود.
 این بار برخلاف انتظار آیت الله مدرس قبول کرد و در حالیکه ما متعجب بودیم با دست به ما شاگردان اشاره کرد و گفت : بفرمایید داخل ! پس از دخول و نشستن میزبان ناشتایی (صبحانه ای ) اعلی برایمان آورد. مرحوم مدرس باز فرمود : بسم الله میل کنید! وما حسابی دلی از عزا درآوردیم.
 پس از صرف ناشتا و برداشتن سفره با کمال تعجب دیدیم یک سینی آوردند که بشقابی در آن بود و به تعداد هر یک از ما طلبه ها « دو لیره عثمانی » در آن گذاشته بود! چون سینی را جلوی آقا گذاشتند رو به ما فرمود : بردارید چون آن یکی را برای رضای خدا برنداشتید خداوند آن را مضاعف به شما داده است »

عصرایران بنقل ازروزنامه جمهوری اسلامی

***

 ماجرای سیلی خوردن مدرس درمجلس شورای ملی

  هم‌زمان با مجلس پنجم، جریان طرفدار سردار سپه، لزوم وجود یک رئیس دولت مقتدر را تبلیغ می‌کرد که با وجود عدم رضایت مدرس و تردید احمدشاه، فرمان ریاست وزرا در تاریخ سوم آبان۱۳۰۲ به نام سردار سپه صادر گردید.
رضاخان به این هم قانع نبود و فکر تغییر سلطنت بود و دست خارجیان به ویژه انگلیس هم ریشه این خیال خام را آبیاری می‌کردند. سردار سپه ضمن آنکه خود را به عنوان خدمتگزار مردم معرفی می‌کرد، در باطن می‌کوشید نفوذ ایلات و عشایر را کم کند و با مرعوب کردن و سرکوبی مخالفین، زمینه را برای ایجاد جمهوری فراهم نماید. جراید طرفدار رضاخان در این مورد به تبلیغات زیادی پرداختند.
در مجلس شورای ملی، فراکسیون تجدد به رهبری «سید محمد تدین» و فراکسیون سوسیالیست به رهبری «سلیمان میرزا» در قضیه جمهوری با سردار سپه تبانی داشتند و به او(رضاخان) قول داده بودند که وی را به ریاست جمهوری برسانند.

 اکثریت نمایندگان مجلس با دخالت نظامیان از طرفداران رضاخان انتخاب شده‌اند و جلسات خصوصی خود را به طور مرتب تشکیل می‌دهند و برنامه این است که جمهوری رضاخانی را هر چه سریع‌تر به تصویب برسانند. پیشنهادی با امضای عده‌ای از نمایندگان در مجلس مطرح می‌شود و از ولایت، تلگراف‌های فرمایشی به نفع جمهوری واصل می‌گردد. برای رسیدن به این منظور مجلس شروع به گذراندن اعتبارنامه‌ها نمود تا صلاحیت طرح این توطئه را داشته باشد.

 اما از سوی دیگر عده‌ای از نمایندگان واقعی ملت و در رأس آنها «آیت‌الله سید حسن مدرس» که از جریان خطرناک پس پرده و نقشه‌های عجیبی که در حال ظهور بود، کاملاً آگاه بودند برای خنثی کردن این نقشه‌ها در مقابل طرفداران جمهوری صف‌آرایی کرده، علم مخالفت شدید را برافراشتند.

برای مقاومت در مقابل سردار سپه، مدرس و همفکرانش کوشیدند از تصویب اعتبارنامه‌های وکلای فرمایشی یا نمایندگانی که با رضاخان تبانی کرده بودند ممانعت به عمل آورند. همچنین هنگام مطرح شدن اعتبارنامه‌های نمایندگان معمول که از سوی مردم برگزیده شده بودند، سعی کردند به طوری وقت مجلس را اشغال کنند که جلسات متعددی صرف بحث شود و در نتیجه برای روز موعود ـ یعنی اول فروردین ۱۳۰۳ ـ مجلس صورت رسمیی و قانونی پیدا نکند.

همانطوری که مدرس و رفقایش کوشش می‌کردند از تصویب اعتبارنامه‌های نمایندگان تحمیلی ممانعت به عمل آورند، تدین و رفقایش به مقابله به مثل پرداختند و به مخالفت با نمایندگان حامی مدرس اقدام نمودند.

در جریان اعتبارنامه «حاج میرزا هاشم آشتیانی» از علما و روحانیون متنفذ و مورد توجه تهران و از دوستان مدرس، «تدین» به مخالفت پرداخت، «مدرس» برای دفاع در پشت میز خطابه رفت و به ایراد سخنانی پرداخت، امادر حین بیانات مدرس، به تحریک «تدین» جلسه به هم خورد و «تدین» به همراه عده‌ایی  از طرفداران خود، جلسه را ترک کردند.


 در این موقع دکتر حسین بهرامی (احیاء السلطنه) به تحریک تدین سیلی محکمی به صورت مدرس نواخت با این حال در خارج صحن علنی  مجلس، بحث و جدل ادامه یافت و «مدرس» در اطاق تنفس مباحثات خود را پی گرفت،

به طوری که «عمامه مدرس» از سرش افتاد (متقابلاً یکی ازحامیان مدرس( سید محی الدین مزراعی) وکیل شیراز سیلی محکم‌تری به بهرامی زد)

«صدای سیلی خوردن مدرس» از درهای مجلس به بیرون پیچید و ابتدا در تهران و سپس در همه کشور به گوش مردم رسید.
مردم خشمگین تهران که دیدند به مجتهد و پیشوای مذهبی و نماینده واقعی آنها اهانت شده با خروش به راه افتادند و علیه رضاخان و جمهوری و اعوان و انصار وی به اعتراض برخاستند، بازارها بسته شد، طبقات مختلف مردم در مساجد و اجتماعات گوناگون به تظاهرات وسیعی پرداختند، به قول ملک الشعرای بهار در جمهوری‌نامه خود:

از آن سیلی ولایت پر صدا شد * دکاکین بسته و غوغا به پاشد
به روز شنبه مجلس کربلا شد * به دولت روی اهل شهر وا شد
مردم نسبت به این عمل قبیح خشم و نفرت خود را بروز دادند و همین امر زمینه را برای مخالفت با جمهوری فراهم ساخت و طبقات مختلف مردم تهران برای بر هم زدن اساس این حرکت تحمیلی به منزل علمای تهران رفته، بنای مخالفت را گذاشتند.

احمدرضاپهلوی"فرزندرضاشاه"در سال ۱۳۲۵ با سیمین تاج بهرامی دختر دکتر حسین احیاءالسلطنه بهرامی  ازدواج کرد که۸سال بعدمنجربه طلاق شد.بهرامی"ضارب" پس از انقلاب اسلامی در سال 1۱۳۵۷به اتفاق خانواده اش ایران را ترک کرد و در ۱۳۶۱ با بیماری سرطان خون در فرانسه درگذشت./مرکزاسنادانقلاب اسلامی

                گاهی بایدبجای کتک زدن «سیلی»خورد

مبارزه قاطع مدرس در این زمینه به درگیرى وى با نمایندگان رضاخان در مجلس انجامید. بر سر تصویب اعتبارنامه وکلاى ولایات که با نظر رئیس ‏الوزاء(نخست وزیر) انتخاب شده بودند کشمکش و مجادله سختى رخ مى‏دهد. در وقت تنفس مجلس بین مدرس و بهرامى مشاجره ‏اى رخ مى‏دهد و بهرامى احیاءالسلطنه سیلى به صورت مدرس مى‏زند که موجب هیجان عمومى مردم و تنفر نمایندگان از مخالفانِ مدرس مى‏گردد.1
از این سیلى ولایت پرصدا شد/ دکاکین بسته و غوغا به ‏پا شد
پس از این ماجرا به واسطه مظلومیت مدرس، چند نفرى از موافقان جمهورى نیز به دسته مخالفان و بى‏طرفان ملحق مى‏شوند و همین حرکت بزرگ‏ترین عامل بازدارنده و برهم زننده جمهورى مى‏گردد.

«رضاخان »:بهرامی با یک «سیلى» اساس «جمهورى» ما را برهم ریخت.

امام خمینى: که اگر انسان ساخته شود مى‏تواند به تنهایى به جاى یک گروه مفید باشد.
اینها از انسان مى‏ترسند. اینها دیدند که یک مدرس در زمان رضاخان بود نمى‏گذاشت رضاخان آن‏وقت که جمهورى درست بکند. مدرس نگذاشت .. یعنى او به سلطنت که نرسیده بود مى‏خواست رئیس ‏جمهور شود و بعدش هم کارهاى دیگرى بکند و کسى که جلو او را گرفت مدرس بود که نگذاشت این کار عملى شود... و بالاخره هم جانش را از دست داد.3

پاورقی

1. صحیفه نور، ص 499 و 506.
2. غلامرضا فدایى، «مدرس مجتهدى وارسته و سیاستمدارى آگاه»، اطلاعات سیاسى اقتصادى، ش 52ـ51، ص 43.
3. صحیفه نور، ج 8، ص 199 

بااستفاده از خبرگراری تسنیم

***

نمایندگان بی عرضه وترسو

یک روز وقتی که مدرس از مجلس به خانه بازگشت، عده‌ای از مردم به منزل مدرس ریخته و با سر و صدای زیاد گفتند: آقا! این چه لایحه‌ای بود که امروز تصویب شد؟ مصلحت است.

مدرس پاسخ داد: اگر بیست رأس اسب و الاغ و یک آدم را در مجلسی جمع کنند و از آنها بپرسند که ناهار چه می خورید، جواب چه می‌دهند؟

همه گفتند: جو.

مدرس گفت: آن یک نفر هم ناچار است سکوت کند. این وکلایی که شما انتخاب کرده‌اید، شعورشان همین است. بروید آدم انتخاب کنید.

جلوگیری ازروضه خوانی همکارنماینده مجلس

یکی از نمایندگان روحانی پشت تریبون مجلس مشغول نطق بود و بی مناسبت به بیان مسائل مذهبی و روضه خوانی می پردازد. مدرس سخن او را قطع می کند و می‌گوید:

مؤمن! سپهسالار دو ساختمان چسبیده به هم ساخته. یکی این مجلس و یکی هم مسجد و مدرسه. شما اشتباه آمدید. باید به ساختمان بغلی بروید. در مسجد روضه خوانده می‌شود و اینجا مجلس و محل قانون‌گذاری و رسیدگی به امور مردم و مملکت است.

علت تبعیض درحقوق ها

در یکی از جلسات مجلس صحبت بر سر این بود که حقوق نمایندگان دو برابر شود. مدرس طی نطق کوتاهی گفت: عده‌ای که نیاز دارند بگیرند و گروهی که احتیاجی ندارند نگیرد. کسانی که اموراتشان سخت می گذرد اشکالی ندارد که دو برابر حقوق بگیرند. یکی از نمایندگان اظهار داشت: چرا رئیس الوزراء و افراد کابینه هر کدام هزار و دویست تومان می‌گیرند و نمایندة مجلس صد تومان؟

مدرس با خونسردی پاسخ داد: برای اینکه این افراد، تفنگ و سرنیزه دارند و نمایندگان ندارند.

کسی که نمیتواندقلیان راآماده بکندبدردمدیریت نمی خورد

نصرت الدوله وزیر دارایی که بودجة مملکت را در مجلس مطرح کرده بود، یک روز به منزل مدرس آمد و می‌خواست مدرس با لایحة او مخالفت نکند. مدرس به او گفت: شاهزاده! پاشو، آب قلیان را عوض کن.

نصرت الدوله برخاست و آب قلیان را عوض کرد ولی قلیان را پر از آب کرد. مدرس گفت: تو آب قلیان را نمی توانی عوض کنی، می خواهی بودجة مملکت را تنظیم کنی؟!

مخالفت باقراردادنخوانده

روزی، وثوق الدوله پس از تنظیم قرارداد معروف خود با انگلیس به خانة مدرس آمد و گفت: «آقا! شنیده ام شما با قرارداد تنظیمی بین ما و دولت انگلیس مخالفت کرده‌اید.»

مدرس: «بلی.»

وثوق الدوله: «آیا قرارداد را خوانده اید؟»

مدرس: «نه.»

وثوق الدوله: «پس به چه دلیل مخالفید؟»

مدرس: «قسمتی از آن قرارداد را برای من خوانده‌اند. جملة اولش که نوشته بودید دولت انگلیس استقلال ما را به رسمیت شناخته است. انگلیس کیست که استقلال ما را به رسمیت بشناسد؟ آقای وثوق! چرا شما این قدر ضعیف هستید؟»

وثوق الدوله: «آقا! به ما پول هم داده اند.»

مدرس: «آقای وثوق اشتباه کردید، ایران را ارزان فروختید.»

دو2چیزرا که خدابه مدرس نداد

یکی از رجال سیاسی نزد مدرس آمد و اظهار داشت: اعلیحضرت (احمدشاه) از شما گله فرمودند که آقای مدرس با مقاصد ما همراه نیستند. مدرس ضمن برداشتن قلم و کاغذ گفت: در ملاقاتی که دارید این نامه را به او بدهید و در حالی که بلند بلند می خواند نوشت:

«بسم الله الرحمن الرحیم. شهریارا! خداوند دو چیز به من نداده، یکی ترس و دیگری طمع. هر کس با مصالح ملی و امور مذهبی همراه باشد من با او همراهم والا فلا.»

قدرت مجلس ناشی ازقدرت ملت است

یک روز نمایندة بوشهر در مجلس از ناامنی و عدم رعایت قوانین و مقررات صحبت به میان آورد و با کنایه از رضاشاه گلایه نمود. پس از صحبتهای او، مدرس پشت تریبون رفته و به طور مشروح صحبت کرد و اظهار داشت: «شما ضعف دارید. بالاترین قدرتها، قدرت ملت است و قدرت مجلس نیز ناشی از قدرت ملت. ما بر هر کس قدرت داریم. این صحبتها چیست که می‌کنید؟ شما از رضاخان ترسیده‌اید، شما او را شیر پنداشته‌اید، در حالی که شغالی بیش نیست. شما را ترسانده، ما همة اینها را کنار می‌گذاریم تا بروند در خانه‌هایشان بنشینند.»

دعوا بر سر گوسفند و بز

یک روز، پیش از تشکیل جلسة رسمی مجلس، شیروانی نمایندة شهرضا (قمشه) و کازرونی نمایندة کازرون، سخت به یکدیگر پرخاش می کردند. مدرس علت را جویا شد.

شیروانی گفت: آقا! عده ای از بویر‌احمد و قشقایی گوسفندان اهالی قمشه را برده‌اند. چرا باید چنین باشد و اموال مردم به وسیلة سارقین مسلح به غارت رود؟

مدرس پاسخ داد: آقای شیروانی! جوش زیاد نزنید، بیابانهای قمشه خشک و بی علف است. آنجایی که گوسفندان را برده‌اند، سرسبز و پرآب است و به بزی چی ها بهتر خوش می‌گذرد. گله ها را هم از این طرف ایران به آن طرف ایران برده‌اند از کشور که خارج نکرده‌اند. شما باید حواست جمع احوال مردم باشد که دارند از دروازه های ایران بیرون می‌برند. این داد و فریاد را اگر عرضه داری برای آن، راه بینداز.

حساب بیت المال

رضاشاه وزیر جنگ بود. لایحه ای را تقدیم مجلس کرد که برای نعل اسبهای ارتش، چند تن آهن از خارج وارد کنند. همچنین برای هر سرباز یک لحاف خریداری شود. مدرس مثل همیشه گفت: مخالفم. سپس به عنوان مخالف با لایحه سخنرانی کرد و گفت:

اولاً، باید معلوم شود که چه تعداد اسب کاری داریم. هر رأس اسب چه مقدار نعل لازم دارد. همینطور حساب نشده نمی شود آهن وارد کرد. ثانیاً، من روزی که در مدرسة حاج عبدالحمید در قمشه طلبه بودم، یک لحاف داشتم. زمستانها روانداز و تابستانها زیراندازم بود. پس از سه سال، آن لحاف را به طلبة دیگر دادم. ما سال قبل برای سربازان لحاف خریدیم، چه شد؟

چند نفر خندیدند.

مدرس گفت: نمی‌دانم چرا وقتی صحبت از لحاف می‌شود همه می‌خندند. معلوم می‌شود همة دعواها بر سر لحاف است.

رضاخان گفت: آقا نمی‌دانستم شما اینقدر سختگیر هستید. مدرس در پاسخ گفت: یک وقتی یک عدد یک پولی از جیبم به داخل حوض خانه افتاد. پس از چند ماه که خواستند آب حوض را بیرون بریزند گشتم و از لابلای شنها آن یک پولی را پیدا کردم. بله آقا! ما یک پولی شماریم. حساب بیت المال خیلی دقیق است.

به این ترتیب لایحة رضاخان رد شد.

برای اینکه زبانت درازباشدبایددست راکوتاه کردوپاه راجمع

مدرس از همان آغاز حرکت از اصفهان می‌دانسته که با مسائل بزرگ و مخاطراتی روبروست لذا قبل از سفر، وصیت نامه اش را می نویسد.

هنگامی که به تهران می رسد، دو خانه، یکی دو اطاقه با اجارة ماهی ۳۰ ریال و دیگری سه اطاقه با اجارة ماهی ۳۵ ریال به وی عرضه می‌کنند. مدرس منزل دو اطاقه را انتخاب می‌کند. از او سئوال می‌کنند: «آیا مبلغ ۵ ریال صرفه جویی می‌کنی؟» جواب می دهد: «بلی، آنچه استقلال و آزادی و عقیده را از بین می‌برد، احتیاج است. من نمی‌خواهم محتاج کسی باشم. باید برنامه زندگیم را طوری تنظیم کنم که محتاج به کسی نشوم و این زبان تند و تیزم آزاد باشد.»

به کوری چشم دشمنان زنده ام

موقعی که مدرس سحرخیز برای تدریس به طرف مسجد سپهسالار می‌رفت، در کوچه چند نفر حمله کرده با هفت تیر به او شلیک می کنند. مدرس هیچ وسیله‌ای برای دفاع نداشت و تنها راهی که شاید فقط باهوشترین و کارآزموده‌ترین کارآگاهان ممکن بود پیدا کنند در یک لحظه پیدا کرد.

مدرس فوری روبه دیوار کرد و عبا را با دو دست به طرف سر خود بلند نمود و زانوانش را خم کرد به طوری که بدن در پایین عبا قرار گرفت و آنجایی را که قاتلین از پشت عبا، محل قلب و سینه تصور می‌کردند، جز دو بازوی مدرس و عبای خالی چیز دیگری نبود.

نتیجة این عمل ماهرانه و عجیب این شد که از شلیک مفصل جانیان، چند تیر به بازوان او اصابت نمود و یکی هم به کتفش خورد. پس از انتقال به بیمارستان، اول حرفش به اطرافیان این بود: «مطمئن باشد من از این تیر نخواهم مرد. زیرا موتم هنوز فرا نرسیده.» به جای اینکه دیگران به او قوت قلب دهند، او به دیگران قوت قلب می داد.

رضاشاه که در آن زمان در مازندران به سر می‌برد تلگراف تفقدی برای مدرس فرستاد و مدرس در پاسخ، پس از تشکر نوشت: «به کوری چشم دشمنان، مدرس نمرده است.»

چرابادست حودمان نابودشویم!

نیمه  های دوره سوم مجلس شورا، آتش جنگ بین الملل اول به مملکت ما هم سرایت کرد؛ در سال ۱۹۱۴ میلادی برابر با ۱۳۳۵ قمری نیروهای روسیه از شمال به خاک ایران تجاوز کردند، قسمتهایی از خراسان را که قبلاً اشغال کرده بودند، انزلی و رشت و قزوین را هم گرفته و به سوی تهران پیش آمدند. روسها تا کرج پیش آمدند و قصد اشغال تهران را داشتند. به دولت وقت اولتیماتوم دادند که باید هزینة قشون روسیه که ایران را نگه داشته اند قبول کرده و بپردازید والا ۴۸ ساعت پایتخت را خواهیم گرفت.

صمصام (نخست وزیر) که مرد ضعیفی بود، پیشنهاد کرد پایتخت به اصفهان منتقل شود. احمدشاه هم اصفهان برود. در نتیجه اصفهان بلادفاع می ماند.

هرج و مرج عجیبی در شهر روی داد. هر کس سعی می کرد با هر وسیله که شده به دهات اطراف برود و هزاران نفر به سوی قم رهسپار شدند. مجلس شورا تشکیل شد و صمصام از مجلس اجازه خواست که به وی اختیار دهند تا تسلیم روس شود.

همه سرگردان بودند. ناگاه مدرس از جای برخاست. پشت تریبون رفت و با کلماتی آرام و فشرده گفت: «اگر قرار باشد آزادی و امنیت از ما سلب شود، چرا ما به دست خودمان امضا کنیم؟» آنگاه فریاد کشید: «نه، ما هرگز تسلیم نمی شویم، مقاومت می کنیم جلوی متجاوز را می گیریم.»

در این هنگام دست خود را به سوی مردم دراز کرد که فریادهای «زنده باد مدرس» طنین انداز شد و با پیشنهاد صمصام مخالفت گردید. در نتیجه از انتقال پایتخت جلوگیری شد. روسها به جای اینکه به تهران بیایند به سوی قزوین، همدان و کرمانشاه حرکت کردند و…

خاطره ای از امام خمینی 

در زمان قدرت رضاشاه آن زمان شاه نبود اما یک قلدر نفهمی بود که هیچ چیز را ابقا نمی‌کرد نزد مدرس بودم که یک نفر نوشته‌ای آورد و گفت: «من مطلبی برای عدلیه نوشته‌ام شما بدهید تا نزد حضرت اشرف (رضاشاه) ببرند که ببیند.»

مدرس در جواب گفت: «رضاخان نمی داند «عدلیه» را با الف می نویسند یا با عین، آن وقت این را بدهم او ببیند؟!»

نه اینکه مدرس این را در غیاب بگوید در حضور هم می گفت.

حدود دُم 

یکی دو مورد که مدرس نسبت به فرمانفرما انتقاد کرده و ایراد گرفته بود، فرمانفرما به وسیلة یکی از دوستان مدرس که با او نزدیک بوده، به مدرس پیغام میدهد: «خواهش می‌کنم حضرت آیت الله اینقدر پا روی دُم من نگذارند.»

مدرس جواب می دهد: «به فرمانفرما بگویید: حدود دُم حضرت والا باید معلوم شود زیرا من هر جا پا می گذارم دُم حضرت والاست.»

استیضاح رضاشاه

زمانی که رضاشاه سمت نخست وزیری داشت، مدرس و چند تن دیگر از نمایندگان، رضاشاه را استیضاح کردند.

رضاشاه از استیضاح وحشت داشت زیرا در این صورت مدرس پشت تریبون مجلس خواهد رفت و بدون ترس، تمام اعمال غیر قانونی سردار سپه را به گوش مردم خواهد رساند. رضاشاه تلاش فراوانی کرد تا استیضاح صورت نگیرد اما تلاشهای او به نتیجه نرسید.

حکم شاه با بک ناسزای بجا-باطل شد

بعد از کودتای ساختگی سید ضیاء که مدرس و عده‌ای از رجال سیاسی را تبعید کردند، رضاخان اعلامیه‌ای صادر کرد تحت عنوان «حکم می‌کنم» و در ذیل آن، مردم تهران را تهدید کرده بود که چنین و چنان خواهم کرد.

ما هم خدمت مدرس رفتیم و گفتیم: «آقا! تکلیف چیست؟» فقط یک کلمه فرمود: «… می‌خورد.»

ما هم عده ای را جمع کردیم، شب دیگر زیر تمام اعلامیه ها با خط درشت نوشتیم «… می‌خوری» فردا تمام اعلامیه های خود را جمع کرد!

باهوشی دشمن ازبی هوشی ماست

سید حسن تقی زاده تازه از اروپا برگشته بود. روزی به منزل مدرس آمد و طی مذاکرات مفصل اظهار داشت: «آقا! انگلیسی ها خیلی قدرتمند و باهوش و سیاستمدارند. نمی‌توان با آنان مخالفت کرد». مدرس پاسخ داد: «اشتباه می‌کنی، آنها مردم باهوشی نیستند، شما نادان و بی هوشید که چنین تصوری دربارة آنان دارید.»

زیرکی درریاست مجلس وجهالت خشک مقدس ها

در مجلس پنجم، عده ای از نمایندگان به رهبری سلیمان میرزا مصمم بودند کابینة قوام السلطنه را ساقط کنند. اما مدرس که رهبر گروه دیگر بود، سعی میکرد همه تلاشهای سلیمان میرزا را خنثی کند. بالاخره دولت قوام السلطنه را استیضاح کردند و در پی آن، قرار شد برای قوام السلطنه رأی اعتماد گرفته شود.

قبل از گرفتن رأی، مدرس متوجه شد که کابینة قوام فقط یک رأی در مجلس کم دارد و مخالفین قوام، یک رأی بیشتر داشتند و در این صورت سقوط کابینه، حتمی بود. مدرس وکلای مجلس را یکی یکی ورانداز کرد. ناگهان نگاهش به نمایندة اراک افتاد. این مرد بی آزار و ساده که در مجلس کاری جز تسبیح گرداندن نداشت، بی دلیل با قوام السلطنه مخالفت می‌کرد. مدرس با عجله از مجلس بیرون رفت و یک قفل بزرگ خرید و دوباره بازگشت. وقت به سرعت می گذشت و چند لحظة دیگر اخذ آرا شروع می‌شد. در این هنگام، آرام کنار نمایندة اراک رفت در گوش او گفت: «مؤمن! نماز دیر شده راه بیفت بریم.»

وی که می‌دید مدرس او را به نماز دعوت کرده با عجله به دنبالش راه افتاد و وارد یکی از اطاقهای مجلس شدند. مدرس چند بار نماز گزارد و چند بار هم به مجلس سرزد تا ببیند اخذ رأی شروع شده یا نه؟ هنگامی که متوجه شد اخذ رأی نزدیک است، به اطاق مراجعت و در را به روی وی که در حال نماز بود قفل نمود و آن مرد ساده لوح را محبوس و خود به جلسه علنی شتافت.

سلیمان میرزا می‌دانست با غیبت نمایندة اراک، هر آنچه رشته بود پنبه خواهد شد. هر چه این در و آن در زد، موفق به یافت او نشد. ناچار اخذ رأی به عمل آمد و مجلس با تفاوت یک رأی به قوام السلطنه رأی اعتماد داد.

در همین لحظه نگهبان به سلیمان میرزا خبر داد نمایندة اراک در یکی از اطاقها زندانی شده و در را به رویش قفل کرده‌اند.  با هر جان کندنی بود او را از حبس بیرون آوردند. به جلسه علنی آمد اما کار از کار گذشته بود.

در این میان مدرس در حالی که با صدای بلند می خندید به نمایندة اراک که زیر لب ناسزا می‌گفت خطاب کرد: «آخه جونم! مرد سیاسی! حالا چه وقت نماز بود؟!»

منبع: نشریه فرهنگی-تحلیلی راه شماره ۲۵