واقعه حره/قیام مردم مدینه علیه قاتلان امام حسین واصحابش
انقلابی که بعداز سخنرانی امام سجادرخ داد
«در روز حرّه ۸۰ صحابه پیامبر(ص) کشته شد و بعد از آن روز، صحابی بدری باقی نماند. و از قریش و انصار ۷۰۰ نفر به قتل رسیدند. و از سایر مردم از موالی و عرب و تابعین ۱۰ هزار نفر به قتل رسیدند وبه هزاران زن تجاوزشد».
امام سجاد درزندگی میکرد.نقش وسرنوشت امام سجاددرواقعه حره؟
۲سال بعدازحادثه کربلا،قیام هایی علیه یزیدیان براه افتاد،فجیع ترینش «حره»قیام مردم مدینه بوده،رهبران قیام آنهایی بودند که امام(حسین )دردرکربلایاری نکردند.ماجرای ذلت بار قیام اهل مدینه(۲۷ ذیالحجه سال ۶۳ هجری)جرقه این انقلابات با سخنرانی امام سجادزده شد وروشنگری حضرت زینب.
درادامه خواهیدخواند:سرنوشت نکبت بارصحابی پیامبر که امام حسین رایاری نکردند واما بعدازآن «غیرتی»شدند،تاحدی که امام سجادرا سازشکروغیرانقلابی دانستند!...دیدارعبدالله بن مطیع باامام حسین »درهنگام تجهیزقوابرای حرکت به کوفه وکشته شدن ذلت بارش در« حرّه» وهمچنین فرزندشهیدی که امام حسین رایاری نکردواما با ۸ پسرِجوان رزمنده اش در«واقعه حره »فلاکت بارکشته شدند.
« یا اهل یثرب! لامقام لکم بها »
اولین سخنرانی سخنرانی مهیّج امام سجاد(ع)سال ۶۱ هـ ق
مأموریت -نمایندگی- به یک شاعر
کاروان اهل بیت به مدینه نزدیک می شود،بشیر می گوید: پس از این که خیمه ها بر پا شد و زنان و کودکان مستقر شدند، علی بن الحسین(ع)به جانب من رو کرده و فرمود: ای بشیر خداوند پدرت را رحمت کند. او شاعربود، آیا تو نیز از شعر بهره ای داری؟
عرض کردم: آری ای فرزند رسول خدا(ص) من هم شاعرم.
امام فرمود: وارد مدینه شو و خبر شهادت حسین را «بازبان شعر»به مردم مدینه برسان.
بشیر می گوید: پس از فرمان امام، سوار بر اسب شدم و کوچه های مدینه را پشت سر گذاردم تا به مسجد النبی (ص) رسیدم، – آنجا که محل تجمع مؤمنان مدینه بود و مرکز اخبار مهم دینی است، با صدایی آمیخته به گریه و اندوه و فریاد بر آوردم:
یا اهل یثرب لامقام لکم بها
قتل الحسین فادمعی مدرار
الجسم منه بکربلاءمضرج
والراءس منه علی القناءیدار
یعنی؛ ای ساکنان مدینه! جا ندارد-شایسته نیست- که دیگر در مدینه بمانید.
حسین بن علی (ع) کشته شد، پس همه بر این مصیبت بگریید. بدن او در کربلا آغشته در خون.
وسرمطهر او بر فراز نیزه، در چرخش میان شهرها!
بشیر می گوید پس از این اشعار به مردم اعلام کردم که علی بن الحسین(ع) و خاندان او اکنون در کنار شهر مدینه توقف کرده اند و من فرستاده اویم تا این پیام را به شما برسانم و مکان توقف او را به شما بنمایانم.
مردم مدینه با شنیدن این پیام نگران و سراسیمه از شهر خارج شدند.
زنان از شدت مصیبت، با موهای پریشان و نوحه کنان از کوچه های مدینه می گذشتند تا به توقفگاه اهل بیت برسند. هیچ گاه شهر مدینه تا آن اندازه مصیبت زده دیده نشده بود. انبوه مردم مدینه، اطراف خیمه ها حلقه زدند.
زمینه سازی برای سخنرانی امام سجاد(ع)
امام سجاد(ع) از خیمه بیرون آمد در حالی که با دستمالی که در دست داشت، اشکهای چشمش را مدام ازگونه هایش پاک می کرد.
برای امام جایگاه قرار گرفت در حالی که نمی توانست از گریه خودداری کند.
منظره به گونه ای بود که تمامی حاضران در آن جمع متاءثر شده و گریستند.
پس از لختی، امام از مردم خواست تا ساکت شوند.
صدای گریه و سوگواری مردم قدری کاهش یافت. آنگاه امام «خطبه ای خواند»:
«امام زین العابدین»مصائبی که براهل بیت واردشده بودرا با بیان هنرمندانه -احساسی-بیان کرد:
ای مردم! بین ما اهل بیت جدایی انداختند و از شهرها دور نمودند....بدون آنکه گناهی را مرتکب شویم یا عمل ناشایسته ای را انجام دهیم و یا رخنه ای را در اسلام ایجاد کرده باشیم به خدا سوگند که «اگر رسول خدای به جای اینکه این جماعت را به حمایت و حراست از ما وصیت می کرد، به قتال و محاربه با ما دستور می داد هر آینه بیش از آنچه که تاکنون، نسبت به ما کردند انجام نمی دادند».
امام علیه السلام در میان شور و هیجان شدید مردم که با اشک و آه های سوزناک آنها توأم بود خطابه ی خود را به پایان رساند،
انقلابی که بعداز سخنرانی امام سجاد رخ داد
زین العابدین برای اولین بار جنایات هولناک و وحشیگری های حکومت دمشق را بی پرده برای مردم مدینه بیان کرد و دودمان بنی امیه را رسوا نمود؛ هنگامی که خطبه ی امام به پایان رسید «صعصعة بن صوحان »که از یاران با وفای امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام بود به پای خواست و سخنانی ایراد نمود آنگاه کاروان حسینی در میان اشک و آه مردم به شهر مدینه وارد گردیدند.
مدینه آن چنان ماتم زده شده بود که گویا ابری سیاه از مصیب و غم همواره بر آن سایه افکنده است.
روشنگری حضرت زینب وامام سجاد(ع) به بارنشست وانتقام سختی ازقاتلان گرفته شد
قیام مردم مدینه
این سوگواریها و اشک و ناله ها و اولین اثر ظاهر خود را در مدینه نشان داد
زمینه ساز یک انقلاب خونین شد
۲سال بعدبود که مردم آن شهر به رهبری یک فرزندشهید« عبدالله بن حنظله» قیام کردند،
اولین قیام بعداز حادثه کربلا
« واقعه حَرِّه »در ۲۸ ذیحجه سال ۶۳ هجری به رهبری« عبدالله بن حنظله»اتفاق افتاد.
این قیام که به قیام حرِّه، حرِّه واقم، قیام اهل مدینه و... هم معروف است
این انقلاب اگرچه ۴هزارنفرازمردم بپاخواسته مدینه قتل عام شدند ولی «سنگ بنای مبارزه با ظالمان بنی امیه »بود
مرگ یزید درماه ربیع سال ۶۴ هجری درسن۴۰سالگی-دربدمستی «سنکوب»کرد-یا/روی اسب آنقدر کشیده شد درروی زمین که گردنش شکست ومُرد.
سال ۶۵ هـ ق «قیام توابین »به رهبری سلیمان صُردخزاعی
« قیام مختار»در نیمه ربیع الاول سال ۶۶ هجری وحکومت یک سال ونیمش که همه قاتلان وظالمان کربلارابه سزای اعمالش رساند
قیام ها دراول« انفرادی »بود
بعدقیام حَرِّه-بعدقیام توابین سال ۶۴ هجری،بعدقیام مختار ...
سال ورودکاروان اسیران به مدینه چه سالی بود؟
«صاحب قمقام زخار» (فرهادمیرزا)می گوید: مسافت و عادت تشریف فرمائی به حرم حضرت سید الشهداء (ع) در روز اربعین سال سال ۶۱ هجری به کربلای معلی مشکل، بلکه خلاف عقل است؛ زیرا امام حسین (ع) در روز عاشورا به درجه رفیعه شهادت نائل آمد و عمر بن سعد یک روز برای دفن کشتگان خود در آنجا توقف و روز یازدهم به جانب کوفه حرکت کرد و از کربلای معلی تا کوفه به خط مستقیم تخمینا هشت فرسخ است، و چند روزی هم عبید الله بن زیاد اهل عصمت را در کوفه برای معرفی آنان و کار بزرگی که صورت گرفته و ارعاب قبایل عرب نگاه داشت تا از یزید خبر رسید که پردگیان حرم را به دمشق اعزام دارد و او هم اسیران را از راه حران و جزیره و حلب به شام فرستاد که مسافت دوری است و فاصله کوفه تا دمشق به خط مستقیم تقریبا صد و هفتاد و پنج فرسخ است
حکومت شام پس از ورود اسیران به شام آنهارا تا شش ماه نگاه داشتند تا آتش شعله ور غضب یزید خاموش شد و پس از حصول اطمینان از عدم شورش مردم موافقت کرد که به مدینه بازگردند،
پس چگونه اینهمه وقایع می تواند در چهل روز صورت گرفته باشد، قطعا ورود اهل بیت (ع) به کربلا در سال دیگر بوده است که سال شصت و دو هجری باشد و هر کس به نظر تدبر در این مسأله بیندیشد نامه نگار را تصدیق خواهد کرد، و جابر بن عبد الله هم در اربعین ۶۲ به زیارت مشرف شده است و جابر دراربعین۶۲موفق به زیارت حبیبش شده است.
«قَمفامِ زَخّاروصَمصامِ بَتّار» به تألیف «فرهاد میرزا معتمدالدوله» پسر عباس میرزا ولیعهد فتحعلیشاه در شرح احوالات امام حسین(ع)در سال ۱۳۰۳ق بعدازسفرحج نوشته شده.
واقعه حره/قیام مردم مدینه علیه قاتلان امام حسین
واقعه حره، قیام مردم مدینه بر ضد حکومت یزید بود.
«واقعه حرّه»؛ رویداد بسیار تلخ و سنگین است ۲۷ ذیالحجه سال ۶۳ هجری،در ایام سلطنت «یزید بن معاویه» میان لشکریان شام و مردم مدینه به وقوع پیوست.
جماعتی از مردم مدینه از جمله عبدالله بن حنظله غسیل الملائکه به شام رفتند و با یزید دیدار کردند، یزید جوائز فراوان به آنها داد، چون فرستادگان به مدینه برگشتند در میان مردم بدگوئی او را آغاز کردند، و گفتند: ما از نزد کسی می آئیم که دین ندارد، شراب می آشامد و آوازخوانان و نوازندگان همواره در مجلس او به نواختن تار و طنبو و آوازخوانی مشغولند، او سگ باز است و آنقدر شراب می خورد و در مستی می گذراند که از نماز غفلت می ورزد، شما را گواه می گیریم که او را از خلافت عزل کردیم.
اصحاب وکبار(بزرگان)مدینه ازحاکم مدینه (عثمان بن محمدبن ابوسفیان) خواستند،برای تحقیق-صحت وسقم اظهارات امام سجاد-عدهای ازمعتمدین مدینه را به شام بفرستد،گروه حقیقت یاب که ازصحابی رسول الله بودند،ازجمله « منذر بن زبیر بن عوام» و«عبیدالله بن ابى عمرو مخزومى» به سرپرستی فرزندشهیدنامدار-جنگ اُحد-«حَنْظَلَة بْن اَبیعامِر، معروف به غَسیلُ الْمَلائکه »که برای یاری امام حسین ،صبح فردای روزعروسیش،فرصت غسل کردن نیافت،فرزنداین شهیداُحد،سرپرستی «تیم حقیقت یاب»اعزامی مردم مدینه به پایتخت«شام »رابعهده داشت،تاببیند،راست می گویند که امیرالمؤمنین یزید،دست به کارهای خلاف اسلام می زند!؟.
تیم تحقیق دردربارمورداستقبال حاکم «یزید»قرارگرفتند،یزیددستورداد وسایل پذیرایی -امکانات رفاهی-رسولان مدینه را درطول اقامت،فراهم کنند.
اماآنهادرمدت اقامت دردربار« فسق فجور وظلم فراگیر یزید و دستگاه فاسد وی رامشاهده کردند» و در بازگشت به مدینه مشاهدات خودرابرای مردم بیان کردند ومردم را نیز از وضع فاسد دارالخلافۀ یزید و اعمال وی آگاه کردند،تازه فهمیدند که امام حسین(ع)راست می گفته وحق داشته قیام کند!
این افشاگری-اطلاع رسانی-موجب شد حاکم مدینه و مروان و دیگر امویان و حامیان یزید را از شهر بیرون راندند (درمحلی درحصرقراردادند) وو با عبدالله حنظله بیعت نمودند. وقتی خبر این قیام به پایتخت رسید،امیرالمؤمنین-وقت-به تجهیزقواپرداخت.
اما حاکم مدینه توانست ، نامه به ضمیمه پیراهن پاره پاره وخونین خود را براى یزید به شام بفرستد ، نوشت: «به فریاد ما برسید! اهل مدینه قوم ما را از مدینه بیرون راندند».
وقتی این خبر به یزید رسید، فردی خونخوار وبی رحم به نام مسلم ابن عقبه را مأمور سرکوبی مردم مدینه نمود.
یزید سپاهی ۱۲ هزار نفری به فرماندهی« مسلم بن عقبه» که ازشقی ترین فردمرکزحکومت اسلامی بودودرعین حال معتمدیزیدبود برای سرکوبی انقلابیون به مدینه فرستاد.
منادیان حکومتى جار مى زدند: «اى مردم! براى جنگیدن با مردم حجاز بسیج شوید و پول(مُزد) مأموریت را دریافت کنید».
هر کسى که آماده مى شد، در همان ساعت صد دینار به او مى دادند. مدّتى نگذشت که حدود دوازده هزار نفر گرد آمدند. و بنابر نقلى دیگر بیست هزار نفر سواره و هفت هزار نفر پیاده آماده شدند.
«یزید » به هر کدام از سواره ها دویست دینار و براى هر کدام از پیادههاى نظام صد دینار جایزه داد و به آنان امر کرد که به همراه مسلم بن عقبه حرکت کنند.
«یزید »حدود نیم فرسخ با مسلم بن عقبه ولشکریان همراه بود و آنان را بدرقه مى کرد.
در میان این لشکر؛ مسیحیان شامى نیز دیده مى شدند که براى جنگ با مردم مدینه آماده شده بودند.
یزید درباره مردم مدینه به مسلم بن عقبه چنین سفارش کرد: «مردم مدینه را سه بار دعوت کن، اگر اجابت کردند چه بهتر وگرنه در صورتى که بر آنان پیروز شدى سه روز آنان را قتل عام کن، هر چه در آن شهر باشد براى لشکر مباح خواهد بود. اهل شام را از آن چه مى خواهند با دشمن خود انجام دهند باز مدار. چون مدت سه روز بگذرد از ادامه قتل و غارت دست بردار و از مردم بیعت بگیر که برده و بنده یزید باشند! هرگاه از مدینه خارج شدى به سوى مکه حرکت کن».
مسلم بن عقبه همراه لشکریان خود از وادى القرى به سوى مدینه حرکت کرد و در محلى به نام «جُرف» که در سه میلى مدینه واقع شده اردو زد.
اهالی مدینه طرح سلمان فارسی رادرجنگ احزاب- پنجم هجری«خندق دورشهر»رااجرایی کرده بودند.
با نزدیک شدن لشکر شام به مدینه، عبدالله بن حنظله در مسجد النبى(ص) مردم را به نزد منبر پیامبر(ص) فرا خواند و از آنان خواست هر کدام با او همراهند تا پاى جان با او بیعت کنند، مردم نیز تا پاى جان با او بیعت نمودند.
عبدالله بر منبر قرار گرفت و پس از حمد خداوند و بیان مطالبى گفت: اى مردم مدینه! ما قیام نکردیم مگر به خاطر این که یزید مردى زناکار، شرابخوار و بى نماز است و تحمّل حکومت او مایه نزول عذاب الهى است و مردم مدینه نیزپیمان بستندتاپای جان وفادارخواهندماند.
درمنطقه«حرّه» که سرزمین سنگلاخ و ناهموارى بوده و عبورسپاهیان ازاین ناحیه غیرممکن تلقی شده بودکه نیازی به حفرخندق نبوده.اما «سپاه شام »در «حرۀ واقم» که رسیدند، توقف کرده ،منتظرعوامل نفوذی شدند،باکمک منافقین مدینه مثل«عبدالملک بن مروان» که درهنگامه بسیج مردم مدینه به بهانه بیطرفی ازشهرخارج شده بود ،امادر«حره»،درانتظارشامیان بود ،مروان که بابنیحارثه روابط و رفاقت داشت ،بارهنمایی آنها ازهمان منطقه« استقراربنیحارثه»،راه ورود به شهرمدینه راپیداکردند.
مورخین نوشته اندحمله آنها به داخل شهر و درگیری آنها کمتر از یک روز به طول انجامید و پس از آن شهر به تصرف شامیان درآمد.
«سپاه شام » وقتی واردمدینه شدند به مدت ۳ روز به قتل و غارت پرداخته و نوامیس مسلمانان را هتک حرمت کردند.
مسلم بن عقبه(چنان که یزید بن معاویه گفته بود) پس از تصرّف مدینه به لشکر شام گفت: «دست شما باز است، هرچه مى خواهید انجام دهید! سه روز مدینه را غارت کنید». بدین ترتیب شهر مدینه بر لشکریان شام مباح شد و در معرض تاراج و بهرهبردارى همه جانبه آنان قرار گرفت، و هیچ زن و مردى در مسیر آنان از گزند و آسیب ایمنى نیافت. مردم کشته مى شدند و اموالشان به غارت مى رفت.
ناگوارتر از قتل و غارت شامیان نسبت به مردم مدینه و باقیمانده نسل صحابه رسول خدا(ص) و مهاجر و انصار، اقدام لشکر حریص و بى مبالات شام به هتک ناموس اهل مدینه بود.
در هجوم شامیان به خانه هاى مدینه پیامبر(ص)، هزاران زن هتک حرمت شدند، هزاران کودک زاییده شدند که پدرانشان معلوم نبود. از این رو آنان را «اولاد الحرّه» مى نامیدند.
کوچه هاى مدینه از اجساد کشتهشدگان پر و خونها تا مسجد پیامبر(ص) بر زمین ریخته شده بود. کودکان در آغوش مادران محکوم به مرگ شده و صحابه پیر پیامبر(ص) مورد آزار و بى حرمتى قرار مى گرفتند.
شدت کشتار به حدّى بود که از آن پس مسلم بن عقبه را به خاطر زیادهروى در کشتن مردم «مُسرف بن عقبه» نامیدند. اهل مدینه از آن پس لباس سیاه پوشیدند و تا یک سال صداى گریه و ناله از خانه هاى آنان قطع نشد..
گزارش فرمانده سپاه یزیددرواقعه حرّه
ابن قتیبه مى نویسد: «مسلم بن عقبه هنگامى که از جنگ و غارت با اهل مدینه فارغ شد در نامه اى به یزید چنین نوشت: السلام علیک یا أمیرالمؤمنین... من نماز ظهر را نخواندم جز در مسجد آنان، بعد از کشتن فجیع و به غارت بردن عظیم... فرار کننده را دنبال کرده و مجروحان را خلاص کردیم. و سه بار خانه هایشان را غارت نمودیم، همانگونه که امیرالمؤمنین(یزدید) دستور داده بود...».
سبط بن جوزى از مداینى در کتاب «حرّه» از زهرى نقل کرده که گفت: «در روز حرّه از بزرگان قریش و انصار و مهاجران و سرشناسان و از موالى هفتصد نفر به قتل رسیدند. و کسانى که از بردگان و مردان و زنان به قتل رسیدند ده هزار نفر بود. چنان خونریزى شد که خونها به قبر پیامبر(ص) رسید و روضه و مسجد پیامبر(ص) پر از خونشد».
علی بن مجاهد مى گوید: مردم به حجره رسول خدا(ص) و منبر او پناه بردند ولى شمشیرها بود که بر آنها وارد مى شد.
مداینى از« ابن قره» و او از «هشام بن حسان» نقل کرده که گفت: هزار زن بدون شوهر بعد از واقعه حرّه بچه دار شدند. و غیر از مداینى هم نقل کردهاند که ده هزار زن بعد از واقعه حرّه بدون شوهر بچه دار شدند.
مسلم بن عقبه پس از استیلا بر مردم مدینه، برخى از چهرههاى سرشناس و مؤثر در قیام مدینه را احضار و طىّ محاکمههاى ویژه، آنان را محکوم به اعدام نمود. ویژگى این محاکمات از این روست که مسلم از احضار شدگان مى خواست تا آنان به عنوان اینکه برده و بنده یزید باشند با وى بیعت کنند.
پس از شهادت حسین بن علی «ع»، ظلم و فسق یزید فراگیرتر و آشکارتر شد و مردم فساد دستگاه حاکم و ظلم عمال او را دیدند و در مدینه، آگاهان از اوضاع، مردم را به زشتکاریهای حکام آگاه ساختند. والی مدینه در آن زمان، «عثمان بن محمد بن ابی سفیان» بود.
اهل مدینه علیه او شوریدند و او و مروان و دیگر امویان را از مدینه بیرون کردند و با «عبدالله بن حنظله» بیعت کردند.
خبر قیام مردم مدینه، با گزارش مروان به گوش یزید رسید. وی سپاهی انبوه را تحت فرمان «مسلم به عقبه» به مدینه گسیل داشت. مهاجمان در منطقه «حره واقم»فرود آمده، به مدینه تاختند و سه روز به کشتار و غارت پرداخته و به نوامیس مسلمانان تجاوز کردند.
مردم به حرم پیامبر «ص» پناه بردند. لشکریان یزید، حرمت حرم را نگه نداشتند و با اسبها به داخل حرم آمدند و مردم را قتل عام کردند.
کشتگان این واقعه هزاران نفر بودند.از جمله «عبدالله بن جعفر نیز در این حادثه شهید شد. واقعه حره در ۲۸ ذیحجه سال ۶۳ (جمعه،۹ شهریور ۶۲) اتفاق افتاد.یزید، دو ماه نیم پس از این حادثه مُرد.
این قیام که به قیام حره، حره واقم، قیام اهل مدینه و... هم معروف است، از پیامدهای حادثه عاشورا محسوب میشود و افشاگریهای اهل بیت و اقامه عزا در مدینه و انگیزشهای زینب کبری، در بذر پاشی آن مؤثر بوده است.
«حره» به سرزمینهای پر سنگلاخ که پر از سنگهای سیاه و سوخته باشد گفته میشد. در مناطقی از جمله اطراف مدینه از این حرهها وجود داشت و برای هر کدام نام بخصوصی هم بود، به تناسب کسانی که در آن منطقه میزیستند. هم اکنون نیز در مدینه بزرگ، بقایای اندکی از آنها به چشم میخورد.
«عبدالله بن حنظله» رهبر قیام مدینه کیست؟
عبدالله بن حنظله تنها فرزند حنظله غسیل الملائکه است. حنظله، جمیله دختر عبدالله بن ابی سلول را به زنی گرفت و در شبی که بامداد آن جنگ احد بود، با او زفاف کرد و فردای آن شب در معرکه احد به شهادت رسید.
پس از شهادتش پیامبر(ص) فرمود: ملائکه را دیدم که حنظله را درمیان زمین و آسمان با آب (مزن) در ظرفهای نقره غسل میدادند. به همین خاطر به حنظله یا غسیل الملائکه معروف گشت. زنش فرزندی آورد که اسمش را عبدالله گذاشتند.
پس از شهادت امام حسین(ع) مردم مدینه بیدار شدند و برای بررسی اوضاع، هیأتی را به سرپرستی عبدالله بن حنظله به شام فرستادند. وقتی هیأت از شام برگشت گفتند: ما با خلیفهای (یزید بن معاویه) روبرو شدیم که علنی شراب میخورد؛ قمار میکرد؛ سگبازی مینمود؛ میمون بازی میکرد و حتی با محارم خود زنا میکرد. بعد عبدالله بن حنظله که ۸ پسر داشت، رو به مردم مدینه کرد و گفت: من چیزی فهمیدم. شما قیام بکنید یا نکنید، من قیام میکنم، حتی با همین هشت پسر خودم. همین طور هم شد. اما خودش بهمراه ۸ پسرش کشته شدند.
«مسلم بن عقبه» کیست؟
مسلم بن عقبه، از جنایتکاران تاریخ که بعد از حادثه عاشورای حسینی، در واقعه «حره» به فرمان یزیدبن معاویه، دست به کشتار مردم مدینه و غارتگری زد. او از سرداران معاویه و یزید بود و زمان پیامبر اسلام را نیز درک کرده بود.
او در زمان پیامبر، در «غلطفان» اسیر شد و زنی از انصار او را خرید و آزاد کرد.
مسلم، یکی از بزرگترین جنایات زمان «اموی» را مرتکب شد. زمانی که "یزیدبن معاویه" در مقابل شورش مردم مدینه بر ضد امویان و برای سرکوبی آنها که مسلمانانی از مهاجرین و انصار بودند سپاهی را از شام به فرماندهی مسلم بن عقبه، به مدینه فرستاد، دستور داد مدت سه روز به شهر مدینه و همه چیز و مردم حمله کنند و بعد از پیروزی می توانند شهر را غارت و آنچه را می خواهند از خانه های مردم تصاحب کنند.
آنان در وقت اعزام، سهمیه خود را از بیت المال بطور کامل گرفته و علاوه بر آن صد دینار اضافی به آنها داده شد. سپاه پنج هزار نفری مسلم، همه دستورهای یزید را در این باره انجام داد، کشتار فجیع و جنایت های زیادی کرد.
در این پیکار که میان مردم شام و مردم مدینه، در محلی بنام «حره و اقم» بود بسیاری از زنان و کودکان مورد هجوم واقع و به دستور یزید و اجازه مسلم اسیر شدند.
مسلم، بسیاری از اسیران را که شامل تعدادی از قریش بودند، کشت. در میان آنها کسانی از صحابه پیغمبر نیز بودند که بعد از کشته شدن، سرشان را از تن جدا کردند. (تاریخ طبری، الامامه و السیاسه). تعداد کشتگان این واقعه را بنا به نقل مختلف تاریخ از 6500 نفر تا 11700 نفر گفته اند که تعداد زیادی از آنها مهاجرین و انصار و فرزندانشان بود. برخی مورخین گویند که آنها انتقام خون کشته شدگان جنگ بدر را از فرزندان انصار گرفتند.
مسلم بن عقبه این قتل عام مردم مدینه را بهترین عمل خود بعد از گفتن لااله الاالله می دانست و می گفت خدایا تو میدانی که من در مورد هیچ خلیفه ای (نه پنهان و نه آشکار) نافرمانی نکرده ام.
مسلم، به خاطر کارهای ننگین و وحشیانه اش، معروف به "مسرف" و "مجرم" شد. برخورد دیگری از مسلم بن عقبه با امام چهارم شیعیان، علی بن الحسین علیه السلام در تاریخ نقل شده که بعد از سرکوب مردم مدینه، مسلم از مردم آنچنان بیعت برای یزید گرفت که خود را برده و غلام یزید بدانند ولی با علی بن حسین علیه السلام بصورت عادی بیعت شد درحالی که قبلا از آمدن امام نزد مسلم، او به امام و اجدادش دشنام می داد. بعد از رفتن امام، علت را از او پرسیدند، مسلم گفت: این برخورد خواسته من نبود، لکن قلب من از رعب و وحشت پر شد.
مرگ مسلم بن عقبه
سپاه شام بعد از سرکوبی شورش مدینه به فرماندهی مسلم به طرف مکه رفت تا "عبدالله بن زبیر" را که مخالفت با امویان داشت، به همین سرنوشت دچار کنند ولی مسلم در بین راه مرد. مرگ او در سال 64 هجری قمری و قبل از مرگ یزید اتفاق افتاد.
به محض رسیدن خبر شورش مردم مدینه به مرکز، یزید یکى از خطرناکترین و پستترین فرماندهانش به نام «مسلم بن عقبه» را که بعداً به دلیل خونریزى و جنایاتزیادش به «مجرم بن عقبه» شهرت یافت، با لشکرى جرّار به استعداد 5 هزار نفر براى سرکوبى مردم مدینه گسیل داشت، نیروهاى یزید به نزدیکى مدینه رسیدند و در بیابانى به نام «حَرَّه» اردو زدند.
لشکر یزید، وارد حرم پیامبر(ص) شد و بیش از چهار هزار نفر از مردم را قتل عام کرد، یزید به مسلم بن عقبه، فرمانده نیروهایش، دستور داده بود پس از پیروزى، سه روز مدینه را بر سربازانش حلال کند و آنان نیز چنین کردند.
جنایت وحشیانه لشکریان یزید در واقعه حرّه که مؤرخان در کتب تاریخی نقل کردهاند:
۱- کشتار هزاران نفر از مردم مدینه
مورّخان از جمله «ابن قتیبه دینورى» آمار کشتهشدگان را بیش از ۱۰ هزار نفر اعلام کردهاند که از این تعداد ۸۰ تن از اصحاب پیامبر و ۷۰۰ نفر از مهاجرین و انصار و ۱۰ هزار نفر از تابعان و موالى بودهاند. (الامامة والسیاسة، جلد ۱، صفحه ۲۱۶)
۲- قتل اصحاب رسول خدا(ص)
مسعودى مىنویسد: از خاندان ابوطالب دو نفر و از بنىهاشم بیش از ۹۰ و از قریش به همان تعداد و ۴ هزار نفر از مردم دیگر کشته شدند. (مروج الذهب، جلد ۳، صفحه ۸۵).
۳- مخفى شدن بزرگان اصحاب
ابن کثیر نوشته است: گروهى از بزرگان صحابه مانند جابر بن عبدالله و أبوسعید خدرى براى حفظ جانشان به کوه پناه برده و أبوسعید در غارى مخفى شد. (البدایة والنهایة، جلد ۸، صفحه ۲۴۱).
۴-کشتار حاملان قرآن
از مالک بن انس نقل شده است که گفت: در واقعه حرّه ۷۰۰ نفر از قاریان و حافظان قرآن که سه نفر آنان از اصحاب بودند، کشته شدند. (المعرفة والتاریخ، جلد ۳، صفحه ۳۲۵).
۵- آزادى سربازان براى استفاده از زنان
به نقل از ابن کثیر و مورّخان دیگر آمده است که؛ سپس مسلم بن عقبه همانگونه که یزید فرمان داده بود، سربازانش را ۳ روز در شهر مدینه آزاد گذاشت تا به کشتار و غارت و اعمال زشت و شهوترانى بپردازند. (البدایة والنهایة، جلد ۸، صفحه۲۴۱).
۶- هزار زن باردار از راه غیر مشروع-«فرزندان حَرّه »
نتیجه این آزادى تجاوز به حریم دختران و زنان مسلمان و هتک عفّت آنان بود که بنا بر نقل مدائنى، هزار زن پس از واقعه حرّه فرزندان نامشروع به دنیا آوردند، هزار زن از أهالی شهر مدینه بعد از واقعة حرّه بدون این که شوهر داشته باشند وضع حمل کردند. (البدایة والنهایة، جلد ۸، صفحه ۲۴۱).
یاقوت حموى مىگوید: سربازان یزید وارد مدینه شدند و اموال را غارت کردند و فرزندانشان را اسیر کردند و زنان براى آنان آزاد شد که در این جسارت هشتصد زن باردار شده و فرزندان نامشروع به دنیا آوردند که به آنان «فرزندان حَرّه »مىگفتند. (معجم البلدان، جلد ۲، صفحه ۲۴۹).
۷- پیمان بردگى مردم مدینه
مسعودى مىنویسد: مسلم بن عقبه سه روز شهر مدینه را غارت کرد و با بازماندگان از مردم بیعت کرد تا بنده و برده یزید باشند، یعنى نه تنها خود او برده مىشد، بلکه پدر و مادرش نیز برده مىشدند، فقط دو نفر از این بیعت استثنا شدند یکى امام سجّاد(ع) و دیگرى على بن عبد اللّه بن عباس. (التنبیه والإشراف، مسعودی، صفحه ۲۶۲).
***
درابتداقیامها(بعدازواقعه کربلا) صرفاً بصورت اعتراض های انفرادی بود،آنهایی که خیلی جرئت وجسارت داشتند،به این کاراقدامی کردند
حادثه عظیم و اثر گذار قیام امام حسین(ع) که با شهادت آن حضرت و یاران فداکارش همراه شد، سبب اعتراضات و قیامهای متعددی در جهان اسلام شد. از اعتراضات فردی زید بن ارقم، انس بن مالک و عبدالله بن عفیف ازدی گرفته تا سخنرانیهای امام سجاد(ع) و حضرت زینب(س) و تا قیام مردم مدینه(واقعه حره) قیام توابین و قیام مختار، همگی از جمله اعتراضات و قیامهای پس از شهادت امام حسین(ع) محسوب میشوند. این اعتراضات و قیامها - که مثاثر از حادثه کربلا بودند- هر چند سرکوب شدند؛ اما زمینههای سقوط حکومت بنیامیه را فراهم کردند.
از جمله فریادهای اعتراضی که پس از واقعه کربلا علیه نماینده یزید در کوفه بلند شد، فریاد اعتراضی بود از سوی «زید بن ارقم انصاری». وی هنگامی که دید ابن زیاد با چوب بر دندانهای مبارک امام حسین(ع) میزند، گفت: «و الذى لا اله غیره لقد رایت شفتی رسول الله(ص) على هاتین الشفتین یقبلهما» به خدا قسم دیدم دو لب رسولالله(ص) بر این دو لب بود و بر آن بوسه میزد .آنگاه گریست ابن زیاد به او گفت: براى چه مىگریى؟ خدا چشمت را گریان دارد به خدا سوگند اگر نه این بود که پیرى خرف شدهاى گردنت را مىزدم.
او از نزد ابن زیاد بیرون رفت. وی به مردم میگفت: «قتلتم ابن فاطمه، و أمرتم ابن مرجانة، فهو یقتل خیارکم، و یستعبد شرارکم، فرضیتم بالذل، فبعدا لمن رضى بالذل» پسر فاطمه(س) را کشتید و پسر مرجانه را امارت دادید تا نیکان شما را بکشد و اشرار ،شما را برده کند. به ذلت رضا دادید، پس ملعون باد کسی که به خواری رضایت دهد.
از جمله کسان دیگری که عمل زیاد را در آن مجلس تقبیح کرد «اَنس بن مالک» است که خود یکی از راویان قضیه میباشد. او میگوید: هنگامى که سر حسین را پیش عبیدالله بن زیاد آوردند، حاضر بودم.
ابن زیاد با چوب دستى که همراه داشت شروع به کوبیدن به دندانهاى حسین کرد و مىگفت: «چه دندان زیبایی!». گفتم: به خدا سوگند همانا که من خود دیدم رسول خدا همین «جاى-تماس- چوب دستى» تو را مىبوسید.
«عبدالله بن عفیف ازدی» نیز بر علیه عبیدالله بن زیاد نماینده حکومت یزید در کوفه سخن گفت. وی که نابینا بود هنگامی که ابنزیاد در مسجد جامع کوفه به منبر رفت و با خشم و کینه گفت: سپاس خدای را که حق و اهلش را آشکار ساخت و امیرمؤمنان یزید و حزب او را یاری داد و دروغگو پسر دروغگو، حسین، و یارانش را کشت!»، به پا خاست و گفت: «یا ابن مرجانة! الکذاب ابن الکذاب أنت و أبوک و من استعملک و أبوه، یا عدو الله أ تقتلون أبناء النبیین و تتکلمون بهذا الکلام على منابر المؤمنین؟...» ای پسر مرجانه؛ دروغ گوی پسر دروغ گو، تو و پدرت و کسی که تو را امارت داد و پدرش میباشید، ای پسر مرجانه؛ فرزندان پیامبر را میکشی و سخن راست گویان را میگویی. ابنزیاد برآشفت و گفت: گوینده این سخنان که بود؟
و عبدالله پاسخ داد :ای دشمن خدا، گوینده آن سخنان منم. ابنزیاد به مأموران انتظامی خود دستور داد وی را دستگیر کنند عبدالله بن عفیف با این که نابینا بود، در خانه خود با لشکریان عبیدالله درگیر شد و با شمشیرش دلاورانه از خود دفاع میکرد تا آن که سرانجام با افزایش نظامیان، وی مغلوب شد و به اسارت درآمد. او را نزد ابنزیاد آوردند و او نیز دستور داد گردنش را بزنند.
پس از شهادت امام حسین(ع)، فرزند بزرگوار آن حضرت علی بن الحسین(ع) و خواهرش گرامیاش حضرت زینب(س) توانستند پیام خونین عاشوراییان را به شهرهای اسلامی آن روز برسانند و مردم را به فجایع حکومت یزید و امویان آگاه سازند .سخنرانی حضرت زینب در کوفه و سرزنش آن مردم، آنها را دگرگون کرد .همچنین در اثر سخنان کوبنده حضرت زینب(س) در شام، یزید در مرکز حکومت خود در پیش دیدگان مردم رسوا شد. سخنان امام سجاد(ع) به ویژه بر منبر شام در جمع مردم و نیز روشنگریهایی که در برابر رفتار برخی از شامیان نمود موجب آگاهی مردم از اصل واقعه و نگرانی و بیم یزید از عاقبت فاجعهای که انجام داده گردید.
حاکم مدینه درزمان حادثه کربلا« ولید بن عتبه»بود
ولید بن عقبه بن ابیمعیط بن ابیعمرو ذکوان بن امیه بن عبدشمس، برادر مادری عثمان بن عفان است
وی در روز فتح مکه در سال هشتم هجری اسلام آورد.پدرش در جنگ بدر اسیر و کشته شد. عقبه از کسانی بود که او را نفرین کرد؛ زیرا وی بسیار پیامبر را آزار رسانید، یک بار نیز شکمبه حیوان ذبح شدهای را بر پشت پیامبر که در حال سجده نماز بود، انداخت.
«ولید بن عتبه» در شعر گفتن نیز مهارت داشت؛ اشعاری نیز علیه علی(ع) سرود.
ولیدبن عتبة بن ابی سفیان(نوه ابوسفیان و برادرزاده معاویه)
پس از نصب عثمان بن محمد به جای ولید بن عتبه به حکومت مدینه وی برای خشنود کردن بزرگان مدینه و آرام ساختن حوزه حکومت خود گروهی از بزرگان مدینه، را به شام فرستاد تا خلیفه را از نزدیک ببینند و از بذل و بخششهای وی برخوردار گردند. این گروه با آن که یزید به آنها بخشش کرد و درهم و دینار داد،
***
فرماندهى آن را به عهده مردى خونریز به نام «مسلم بن عقبه» گذاشت.
این فرمانده سَفّاک، پس از محاصره مدینه، مقاومت آنان را درهم شکست و به قتل و غارت مدینه پرداخت و کشتار وسیعى را در این شهر به راه انداخت.
ابن اثیر مىنویسد: مسلم بن عقبه، شهرمدینه را ۳روز بر لشکریانش مباح ساخت که هرگونه بخواهند در آن عمل کنند. آنان به کشتار وسیع مردم پرداخته و اموال آنان را نیز غارت کردند.
مسلم بن عقبه وقتى بر مردم مسلط شد، از آنان به عنوان بردگان یزید بیعت مى گرفت که اختیار اموال و خانواده آنها به دست یزید است که هر گونه بخواهد در آنها تصرف کند. هر کس امتناع مىورزید، کشته مىشد.
در این فاجعه از بزرگان مهاجر و انصار ۱۷۰۰ نفر و از سایر مسلمانان ۱۰ هزار نفر به قتل رسیدند.
ابن ابى الحدید مىنویسد: لشکریان شام، مردم مدینه را سر بریدند، آن گونه که قصاب، گوسفند را سر مىبرد.
چنان خونها ریخته شد که قدمها در میان آنها فرو مى رفت، فرزندان مهاجر و انصار و مجاهدان بدر را به قتل رساندند و از آنها که باقى ماندند، به عنوان بردگان براى یزید بیعت گرفت.
همچنین در این فاجعه به زنان مسلمان نیز بىحرمتى شد و جمعى از آنان مورد تجاوز قرار گرفتند، یاقوت حموى در «معجم البلدان» مىنویسد: در این فاجعه مسلم بن عقبه، «زنان ودختران مدینه»را بر نظامیان شرکت کننده دراین جنگ مباح دانست.
در این شرایط تنها خانهای که از تعرض در امان بود، خانه امام سجاد(ع) بود، امام زینالعابدین(ع) با بینش عمیق سیاسی و آگاهی از سرانجام قیام، از تأیید قیام و شرکت در آن امتناع کرد، به همین خاطر کسی متعرض خانه امام(ع) نشد ، ۴۰۰ نفر از زنان بنی عبد مناف برای در امان ماندن از تعرض لشکر مسلم بن عقبه به منزل امام سجاد پناه بردند.
البته نقل شده است که «مسلم بن عقبه» در دیدار با امام سجاد(ع) به اکرام و تجلیل از امام پرداخت، البته در منابع به دعائی از امام اشاره شده است که امام قبل از ملاقات با مسلم آن را قرائت فرمود و مسلم که قبل از آن به تهدید امام پرداخته بود به اکرام امام پرداخت.
توضیح نگارنده-پیراسته فر:بعدازواقعه کربلا،اهل بیت اقدام به هیچ قیامی نکردند وهیچ قیامی راهم پشتبانی،حتی تأییدنکردند،دراین حادثه(حره)،امام سجاد،دخالتی نداشته وقیام موردتأییدامام نبوده است./پایان.
خانواده «حاکم مدینه» به منزل امام پناه بردند.
هنگامی که مردم مدینه، به دلیل کارهای ضد دینی یزید، والی مدینه و خاندان بنی امیه را از مدینه اخراج کردند، امام سجاد(ع) همسر و خانواده مروان را به درخواست خود مروان، پناه داد و خود حضرت به دلیل نامساعد بودن شرایط با مردم مدینه همراهی نکرد و خانواده و عیال و اطفال خود را با خانواده مروان سوى «ینبع» روانه کرد، البته نقل شده است که امام سجاد(ع) خانواده مروان را با خانواده خود به سرپرستى «عبدالله بن على» فرزند خود به طائف فرستاد.
باید گفت که قیامهای خودسرانهای که پس از قیام امام حسین(ع) در سراسر قلمرو اسلامی واقع میشد، عمدتاً با مخالفت یا بیتوجهی امامان(ع) روبرو میشد، زیرا بسیاری از این قیامها با اهداف و آرمانهای غلط آغاز میشد و با تحمیل هزینههای گزاف بر جامعه مسلمین به پایان میرسید که از این میان واقعه حره یکی از مصیبتبارترین این قیامها است.
روایت دیگر
پس از شهادت حضرت سیدالشهداء جماعتی از مردم مدینه از جمله عبدالله بن حنظله غسیل الملائکه به شام رفتند و با یزید دیدار کردند، یزید جوائز فراوان به آنها داد، چون فرستادگان به مدینه برگشتند در میان مردم بدگوئی او را آغاز کردند، و گفتند: ما از نزد کسی می آئیم که دین ندارد، شراب می آشامد و آوازخوانان و نوازندگان همواره در مجلس او به نواختن تار و طنبو و آوازخوانی مشغولند، او سگ باز است و آنقدر شراب می خورد و در مستی می گذراند که از نماز غفلت می ورزد، شما را گواه می گیریم که او را از خلافت عزل کردیم.
مردم مدینه حاکم یزید را عزل نمودند و با عبدالله بن حنظله بیعت کردند، و بنی امیه را از مدینه بیرون کردند، و آنها داستان را به یزید نوشته و از وی استمداد نمودند، یزید، عمروبن سعید را خواست به او پیشنهاد رفتن به مدینه نموده عمرو گفت: همه جا در تحت فرمان تو بوده ام و همه جا را امن ساختم اگر بنا باشد که خون افراد قریش ریخته شود حاضر نیستم، یزید که از جانب عمرو مأیوس گردید به سراغ عبیدالله زیاد فرستاد و به او پیشنهاد کرد که مدینه را امن ساخته سپس به مکه رود و ابن زبیر را محاصره نماید، ابن زیاد گفت:واللّه لا جمعتهما للفاسق قتل ابن رسول اللّه و غزو مکه. یعنی کشتن پسر پیغمبر و جنگ با کعبه را برای فاسقی توأماً مرتکب نمی شوم. آخرالامر مسلم بن عقبه را خواست و با دوازده هزار نفر به طرف مدینه فرستاد و دستور داد سه روز به آنها مهلت بده اگر مطیع نشدند با آنها بجنگ ولی متعرض علی بن الحسین علیه السلام مشو که او خاندان مروان را پناه داده است.
موقعیکه خبر حرکت مسلم بن عقبه به مردم مدینه رسید بر بنی امیه سخت گرفتند و به آنها پیشنهاد کردند که یا با ما عهد کنید که بر کسی از ما ستم نکنید و کسی را بر علیه ما راهنمائی نکنید و به دشمن ما کمک ننمائید و یا با شما می جنگیم و شما را می کشیم، بنی امیه شرایط پیشنهادی را پذیرفتند و راه شام را در پیش گرفتند، تا وقتیکه به مسلم بن عقبه برخوردند، ابن عقبه پسر عثمان را خواست و از وضع مدینه جویا شد، ولی او بر طبق پیمانی که سپرده بود گفت: من نمی توانم چیزی بگویم زیرا پیمان سپرده ام. مسلم گفت: اگر پسر خلیفه نبودی ترا گردن می زدم، مروان به پسرش عبدالملک گفت: نزد مسلم برو شاید مرا نخواهد تا مجبور شوم برخلاف پیمان بگویم عبدالملک نزد مسلم رفت، پرسید: چه خبر؟ و چه باید کرد؟ عبدالملک گفت: می روی تا وقتی به نخله رسیدی در سایه درختان استراحت می کنی اول آفتاب از جانب حره طرف شرقی مدینه شروع به جنگ می کنی تا وقتی که آفتاب بر پشت شما و بر صورت مردم مدینه بتابد آن وقت چشم ایشان بر اثر تابش آفتاب بر زره ها و خودها و سرنیزه ها و شمشیرهای شما خیره خواهد شد، مسلم بن عقبه گفت: خدا پدرت را خیر دهد از این فرزندی که دارد!
مسلم بن عقبه طبق دستور عبدالملک پیش رفت تا با مردم مدینه روبرو شد به آنها گفت که امیرالمؤمنین! گمان می کند شما اصل و ریشه اسلامید و دوست ندارد خون شما ریخته شود بنابراین سه روز به شما مهلت می دهیم اگر توبه کردید و تسلیم شدید از شما می پذیرم و من هم به مکه می روم ولی اگر سرپیچی کنید از ما رفع عذر نموده آن وقت به حساب شما خواهم رسید. پس از سه روز پرسید: چه می کنید آیا تسلیم می شوید یا می جنگید؟ مردم مدینه گفتند: بلکه با شما می جنگیم.
روز چهارم مردم مدینه به فرماندهی عبدالله بن حنظله آماده نبرد شدند مسلم بن عقبه هم از طرف شرقی مدینه مهیای کارزار شد، برای مسلم که پیرمرد و مریض بود کرسی در وسط دو جمعیت قرار دادند و بر آن نشست. لشکر شام حمله را آغاز کردند تا اکثر مردم مدینه شکست خوردند، ولی عبدالله بن حنظله با عده قلیلی که در اطرافش بودند حمله سختی نمود و لشکر شام را به عقب نشینی مجبور ساخت تا نزدیک بود خود را به کرسی مسلم برساند که او لشکر شام را تهدید و تحریک نمود و دوباره جنگ درگیر شد.
در این میان فضل بن عباس بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب با بیست نفر به کمک عبدالله شتافت و به او گفت: به هر طرف که من حمله کردم شما هم به همان طرف حمله کنید که تصمیم گرفته ام تا خود را به مسلم فرمانده شامیان نرسانم دست نکشم یا او را می کشم یا خود کشته می شوم، حمله نمودند تا فضل خود را به پرچمدار شام رسانید و او را به خیال مسلم کشت و آواز برداشت که مسلم را کشتم، مسلم پاسخش داد که اشتباه کردی، مسلم خود پرچم شامیان را بدست گرفت و پیش می رفت تا فضل کشته شد، عبدالله پس از کشته شدن فضل با عده کمی که همراه داشت مشغول جنگ شد و مردم را به جنگ تحریک می نمود تا برادر مادریش محمدبن ثابت بن قیس کشته شد، هشت پسر داشت هر یک پس از دیگری شهید شدند و سرانجام عبدالله بن حنظله به شهادت رسید و مدینه به تصرف مسلم و لشکر شام درآمد.
مسلم سه روز جان و مال و نوامیس مردم مدینه را بر شامیان حلال کرد چه خونهائی که نریختند و چه اموالی که به غارت نرفت و چه نوامیسی که هتک نشد پس از سه روز مسلم از مردم مدینه بیعت گرفت که همگی برده زرخرید یزیدند هر که نمی پذیرفت طعمه شمشیر می شد فقط حضرت سجاد علیه السلام محفوظ ماند و چهارصد خانواده ای که در خانه خود پناه داده بود نیز از این مهلکه نجات یافتند.
از ابن قتیبه در کتاب الامامة و السیاسة نقل شده: که افرادی را با سخت ترین شکنجه ها از بین بردند هزار و هفتصد نفر از بزرگان و مهاجرین و قریش و وجوه مردم کشته شد، و مجموع کشتگان بجز زنان و کودکان به ده هزار نفر رسید، از ابن ابی الحدید نقل شده: که آنچه مسلم بن عقبه در مدینه کشت از آنچه بسر بن ارطاة در سفر حجاز و یمن که در حدود سی هزار نفر را هلاک کرد کمتر نبود.
مردی از اهل شام بر زنی که تازه وضع حمل نموده و بچه اش را در بغل گرفته شیر می داد وارد شد، گفت: هر چه داری برای من حاضر کن، زن گفت: چیزی برای ما باقی نگذاشتند، شامی گفت: چیزی به من بده وگرنه بچه ترا می کشم، زن گفت: وای بر تو این پسر ابی کبشه انصاری یار رسول خدا است، سپس گفت: فرزندم اگر چیزی داشتم فدای تو می نمودم، مرد شامی پای طفل را گرفت در حالی که پستان در دهن داشت چنان به دیوار کوبید که مغز طفل متلاشی و بر زمین پخش شد، ولی آن مرد هنوز از خانه خارج نشده بود که صورتش سیاه شد.
ابو سعید خدری در خانه پنهان شده بود که چند مرد شامی وارد خانه شدند و نامش را پرسیدند؟ پاسخ داد؟ من ابو سعید خدری یار پیامبرم، گفتند: آری نامت را زیاد شنیده ایم خوب کاری کردی که در خانه نشستی و با ما نجنگیدی حال هرچه داری بیاور، گفت چیزی ندارم، موهای صورتش را کندند و او را چندین بار زدند و هر چه یافتند بردند حتی از سیر و پیاز و یکجفت کبوتر که در خانه بود نگذشتند.
انس گوید: در واقعه حره هفتصد نفر از قراء و حافظین قرآن کشته شدند بحدی از مردم مدینه کشته شد که می توان گفت یک نفر باقی نماند، از جمله کسانیکه کشته شدند دو نفر از پسران زینب دختر ام سلمه همسر مکرمه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم می باشد
«واقعه حرّه»ازمنظردیگر
۲سال بعدازحادثه کربلا-در سال ۶۳ هجری، وقتی معتمدین مدینه از دربار «یزید»برگشتند و به مردم مدینه گزارش دادند که «یزید» اصلا مسلمان نیست و کار او سگ بازی و قمار و شراب خواری و بازی با دین خدا است، مردم مدینه قیام کردند و عُمّال «بنی امیه» را از مدینه خارج کردند.
«عبدالله بن حنظله»، مردم مدینه را برای مبارزه نهایی با «یزید» و «بنی امیه» فرا خواند. جایگاه اجتماعی او در میان مردم سبب شد تا با وی هماهنگ شوند و خود او را به عنوان والی مدینه برگزیدند و با او بیعت کردند و درجلسات مشورتی خود«یزید»را از خلافت عزل کردند.
مردم مدینه پس از بیعت با «عبدالله بن حنظله» در روز اول ماه محرم ۶۳ هجری قمری، «عثمان بن محمد بن ابی سفیان»، عامل «یزید» و والی مدینه را از شهر اخراج کردند. سپس«بنی امیه» و وابستگان آنها و نیز قریشیانی را که با «بنی امیه» هم عقیده بودند و شمار آنها به هزار تن میرسید، در خانه «مروان حَکَم»زندانی ساختند.
امیر مدینه پیراهن پاره پاره خود را برای «یزید» به شام فرستاد و در نامهای به او نوشت:«به فریاد ما برسید، اهل مدینه قوم ما را از مدینه بیرون راندند».
وقتی این خبر به«یزید» رسید، فردی خونخوار و بی رحم به نام «مسلم ابن عقبه» را مأمور سرکوبی مردم مدینه کرد.
و «یزید» ،«مسلم ابن عقبه» به فرماندهی لشکری برای مقابله با اهل مدینه گماشت. با این که پیرمردی مریض و بالای ۹۰ سال داشت، این مسؤولیت را پذیرفت.
منادیان حکومتی جار میزدند:«ای مردم، برای جنگیدن با مردم حجاز بسیج شوید و پول خود را دریافت کنید».
هر کسی که آماده میشد، در همان ساعت ۱۰۰د دینار به او میدادند. مدتی نگذشت که حدود ۱۲ هزار نفر گرد آمدند و بنابر نقلی دیگر ۲۰ هزار نفر سواره و ۷ هزار نفر پیاده آماده شدند.
«یزید» به هر کدام از سوارهها ۲۰۰ دینار و برای هر کدام از پیادههای نظام ۱۰۰ دینار «پول سفر» داد و به آنان امر کرد که به همراه «مسلم ابن عقبه» حرکت کنند.
«یزید» حدود نیم فرسخ با «مسلم ابن عقبه» و لشکریان همراه بود و آنان را بدرقه میکرد.
در میان این لشکر؛ مسیحیان شامی نیز دیده میشدند که برای جنگ با مردم مدینه آماده شده بودند.
«یزید» درباره مردم مدینه به «مسلم ابن عقبه» چنین سفارش کرد:
«مردم مدینه را ۳ بار دعوت کن، اگر اجابت کردند چه بهتر وگرنه در صورتی که بر آنان پیروز شدی ۳ روز آنان را قتل عام کن، هر چه در آن شهر باشد برای لشکر مباح خواهد بود.
اهل شام را از آن چه میخواهند با دشمن خود انجام دهند باز مدار. چون مدت ۳ روز بگذرد از ادامه قتل و غارت دست بردار و از مردم بیعت بگیر که برده و بنده «یزید» باشند، هرگاه از مدینه خارج شدی به سوی مکه حرکت کن».
«مسلم ابن عقبه» همراه لشکریان خود از «وادی القری» به سوی مدینه حرکت کرد و در محلی به نام «جُرف» که در سه میلی مدینه واقع شده اردو زد.
از طرف دیگر، مردم مدینه نیز که قبلاً از حرکت لشکر شام اطلاع یافته بودند، برای مقابله و دفاع آماده شده بودند.
با نزدیک شدن لشکر شام به مدینه، «عبدالله بن حنظله»(فرزندشهیدحنظله غسیل الملائکه) در مسجدالنبی(ص) مردم را به نزد منبر پیامبر(ص) فرا خواند و از آنان خواست هر کدام با او همراهند تا پای جان با او بیعت کنند، مردم نیز تا پای جان با او بیعت کردند.
عبدالله بر منبر قرار گرفت و پس از حمد خداوند و بیان مطالبی گفت:
«ای مردم مدینه، ما قیام نکردیم مگر به خاطر این که «یزید» مردی زناکار، شرابخوار و بی نماز است و تحمّل حکومت او مایه نزول عذاب الهی است...».
قوای مدینه از خندقی که از زمان پیامبر(ص) باقی مانده بود استفاده کردند و بعید میدانستند که لشکر شام از قسمت ناهموار و سنگلاخی شهر مدینه که در شرق واقع شده است حمله را آغاز کنند و یا در صورت آغاز جنگ از آنجا کاری از پیش ببرند. ولی لشکر شام از همان منطقه به مردم مدینه حمله کرد.
در نتیجه مقاومت مردم مدینه در هم شکسته شد و سپاه «مسلم ابن عقبه» وارد شهر مدینه شدند و به کشتار و تجاوز و جنایت مشغول شدند.
«مسلم ابن عقبه» پس از تصرف مدینه به لشکر شام گفت:دست شما باز است، هرچه میخواهید انجام دهید، ۳ روز مدینه را غارت کنید.
بدین ترتیب شهر مدینه بر لشکریان شام مباح شد و در معرض تاراج و بهرهبرداری همه جانبه آنان قرار گرفت و هیچ زن و مردی در مسیر آنان از گزند و آسیب ایمنی نیافت. مردم کشته میشدند و اموالشان به غارت میرفت.
ناگوارتر از قتل و غارت شامیان نسبت به مردم مدینه و باقیمانده نسل صحابه رسول خدا(ص) و مهاجر و انصار، اقدام لشکر حریص و بی مبالات شام به هتک ناموس اهل مدینه بود.
در هجوم شامیان به خانههای مدینه پیامبر(ص)، هزاران زن هتک حرمت شدند، هزاران کودک زاییده شدند که پدرانشان معلوم نبود. از این رو آنان را «اولاد الحرّه» مینامیدند.
کوچههای مدینه از اجساد کشتهشدگان پر و خونها تا مسجد پیامبر بر زمین ریخته شده بود. کودکان در آغوش مادران محکوم به مرگ شده و صحابه پیر پیامبر(ص) مورد آزار و بی حرمتی قرار میگرفتند.
شدت کشتار به حدّی بود که از آن پس «مسلم ابن عقبه» را به خاطر زیادهروی در کشتن مردم «مُسرف بن عقبه» نامیدند.
«اهل مدینه» از آن پس لباس سیاه پوشیدند و تا یک سال صدای گریه و ناله از خانههای آنان قطع نشد.
ابن قتیبه نقل میکند:در روز حرّه ۸۰ صحابه پیامبرکشته شدند و بعد از آن روز، صحابی «بدر»ی باقی نماند. و از قریش و انصار ۷۰۰ نفر به قتل رسیدند. و از سایر مردم از موالی و عرب و تابعین ۱۰ هزار نفر به قتل رسیدند.
ازجمله ازکشته شدگان صحابه درواقعه حره:
۱ - ابوبکر بن عبدالله بن جعفر بن ابی طالب.
۲ - دو فرزند از زینب دختر أم سلمه.
۳ - ابوبکر بن عبیدالله بن عبدالله بن عمر بن خطاب.
۴- معقل بن سنان(یکی از پرچمداران پیامبردر فتح مکه)
۵ - فضل بن عباس بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب.
6 - ابوسعید خدری(ازرزمندگان میدان همراه پیامبر بود).
۷- عبدالله بن مطیع. بن اسودبن حارثه
ماجرای دیدارامام حسین باعبدالله بن مطیع.
توضیح نگارنده-پیراسته فر:ماجرای این صحابی رسوالله ( عبدالله بن مطیع)جالب است:
امام حسین(ع)وقتی درآستانه سفربه کوفه بود، درراه رفتن به مکه در درسرراه به مِلک «عبدالله بن مطیع»می رسد،وی مشغول «حفرچاه» بود،از امام حسین می خواهدکه دعایی بکند تا چاهش «آبدار» شود. امام نیز خواسته او را اجابت کرد.
آن گاه عبدالله از امام پرسید:عازم کجا هستید؟
امام: در حال حاضر به مکه میروم وبعدقصدعراق(کوفه)رادارم.
عبدالله بن مطیع گفت: خداوند برایت خیر قرار دهد. اما من به شما یک نصیحت می کنم، پس از ورود به مکه وقتی خواستی از آنجا به شهر دیگری بروی، به کوفه نزدیک نشود زیرا کوفه شهرخطرناک است،به عهدوپیمانشان پایبندنیستند.
در کوفه پدرت(علی) کُشتند و برادرت(حسن)را تنها گذاشتند، و براوظلم کردند،وبعدگفت «همان مکه بمان»
لازم به ذکراست که ظاهراً معلوم است که عبدالله ازقیام حسن آگاه بود وامام متوجه شده بود که دیگرامکان دعوت عبدالله دراین سفرنیست-بااین دیدگاهش! واما همین صحابه بعدازحادثه کربلا،منقلب می شود،سعی می کنداشتباهش راجبران کند،دست به قیامهایی می زنند،متأسفانه دراینجاهم بدون هماهنگی باامام) وآنگاه باخواری وذلت به دست نظامیان یزیدکشته می شوند.
همین فرزندشهید(عبدالله بن حنظله غسیل الملائکه )رزندغسیل الملائکه همین سرنوشت راداشته،نه اوحسن را یاری که نه فرزندانش،وی ۸پسرجوان رزمنده داشته،اینهادرقیام امام حسین -کربلا-امام رایاری نکردند وامابعدازشهادت امام واصحاب،غیرتی شدند،خودهمین «عبدالله حنظله»رهبریت قیام مردم مدینه را علیه یزدیان بعهده داشته(باکمک فرزندانش)۹ رزمنده بسیجی ازیک خانواده،یکیشان امام زمان خودرایاری نکردند(باامام حسین درسفرکوفه همراه نشدند که سفربی حاصل می دانستند،باامام سجادهم همراه نشدند،به اوخُرده می گرفتند که «سازشکاری»،انقلابی نیستی!ماراهمراهی نمیکنی!(درحالیکه امام سجاداین قیام را قبول نداشت،می دانست نتیجه اش همین غارت وچپاول وتجاوز به نوامیس می شود)
وقتی آنهایی که با«امام زمان خود»همراه نیستند وبلکه خودشان راعاقلترازولی فقیه زمان می دانند،عاقبتشان-دراین دنیا- غیرازاین نیست ودرآخرت «الله اعلم».
ماجرای همراهی نکردن «عبدالله بن جعفر-شوهرحضرت زینب» موضوع متفاوت است.
عبدالله بن جعفر( فرزند جعفر بن ابی طالب، برادر زاده حضرت علی) ،«جعفر» در جنگ موته که فرمانده سپاه اسلام بود، دستهای او قطع شد و پیغمبر(ص) وقتی جنازه مطهر جعفر دید ، منقلب شد و فرمود خداوند به جای دستهایی که از جعفر جدا شد، دو بال به او خواهد داد که در بهشت با این بال ها پرواز خواهد کرد.لذا از آن به بعد به جعفر طیار مشهور شد.
«عبدالله بن جعفر» وقتی متوجه عزم «امام حسین»می شوددرصددمنصرف کردنش برمی آید ،به نصایح امام می پردازد در نامه ای ،از امام می خواهد تا از مکه خارج نشود :من از کاری که آهنگ آن را داری بر تو بیمناکم و ترس آن دارم که خود و خاندانت در آن به هلاکت برسید. اگر تو امروز هلاک شوی نور زمین خاموش خواهد شد.
درموردهمراهی نکردنش،اینکه نابینابود ویاازطرف امام مأموربه ماندن شدبرای سروسامان دادن آل بنی هاشم ویامسائل دیگر...نامکشوف مانده.ازهمین واکنش وی به خبرشنیدن شهادت فرزندانش میشوداین تفاوت رافهمید.
عبدالله بن جعفر به امام حسین خیلی علاقه داشت، نمی خواست «حسین»دچارمشکل شود،وقتی خبر شهادت فرزندانش در کربلا را غلامش(ابو السلاسل) به وی دادوگفت گفت که این مصیبتی است که به سبب حسین بن علی دریافتیم. عبدالله ازاین جمله غلامش عصبانی شد واوراموردشماتت قرارداد وگفت:در حق حسین (ع) این گونه سخن می گویی!؟ به خدا سوگند اگر در کنار او حضور داشتم دوست داشتم هرگز از وی جدا نشوم تا این که در نزد او شهید شوم.
عبدالله مطیع وعبدالله جعفر ودیگرانی که بجای همراهی به نصایح پرداختند«جامعه شناس»ماهری بودند واما«امام شناس»نبودند،تحلیلهاوپیش بینی هایشان صحیح بود،درجامعه امروزی همین تاریج جاری وساری است،خیلی وقتها«خواص»تحلیهایی دارند که معقول است واما«ولی فقیه زمان»چیزی می بیند که «خواص»هم فاقدآن معرفت هستند،نمونه اش درواقعه «فتنه۸۸»بود،خیلی ها که گرفتاراین «طوفان بلا»شدند ویا گردفتنه بردامنشان نشست از«صالحان وسابقون»بودند،سوابق درخشانی درجهادداشتند،درهرکشوری چنین حوادثی رخ می داد،سقوط آن جامعه حتمی بود وامادرائت امام(ولی فقیه زمان)موفق به جمع کردن این «حادثه شوم»شد./پایان توضیحات نگارنده.
ابن قتیبه مینویسد:«مسلم ابن عقبه» هنگامی که از جنگ و غارت با اهل مدینه فارغ شد در نامهای به «یزید» چنین نوشت:السلام علیک یا أمیرالمؤمنین... من نماز ظهر را نخواندم جز در مسجد آنان، بعد از کشتن فجیع و به غارت بردن عظیم... فرار کننده را دنبال کرده و مجروحان را خلاص کردیم. و سه بار خانههایشان را غارت نمودیم، همانگونه که امیرالمؤمنین دستور داده بود.
«سبط بن جوزی» از مداینی در کتاب «حرّه» از زهری نقل کرده که گفت:در روز «حَرِّه » از بزرگان قریش و انصار و مهاجران و سرشناسان و از موالی ۷۰۰ نفر به قتل رسیدند و کسانی که از بردگان و مردان و زنان به قتل رسیدند ۱۰ هزار نفر بود. چنان خونریزی شد که خونها به قبر پیامبر(ص) رسید و روضه و مسجد پیامبر(ص) پر از خون شد.
علی بن مجاهد می نویسد:مردم به حجره رسول خدا(ص) و منبر او پناه بردند ولی شمشیرها بود که بر آنها وارد میشد.
«مسلم ابن عقبه» پس از استیلا بر مردم مدینه، برخی از چهرههای سرشناس و مؤثر در قیام مدینه را احضار و طیّ محاکمههای ویژه، آنان را محکوم به اعدام کرد. ویژگی این محاکمات از این روست که مسلم از احضار شدگان میخواست تا آنان به عنوان اینکه برده و بنده «یزید» باشند با وی بیعت کنند.
توضیحات نگارنده-سایت-پیراسته فر:سرنوشت «عبدالله ابن زبیر »فرمانده درسایه «جنگ حرّه»
«عبدالله ابن زبیر »فرزندزبیر بن عوام- پسر صحابی وفادارپیامبر ازقبیله «بنی اسد» است. مادرش «اسماء »دختر ابوبکر یعنی خواهرزاده«عایشه»همسرپیامبراست ،وبادخترحضرت علی(اُم الحسن)ازدواج کرده است.وی درجنگ جمل ،ازلشکریان خاله اش (عایشه)بود،که بعداً پشیمان شداز مقابله باحضرت علی.
وامادرواقعه حره»که ازمحرکین مشوقان اصلی جنگ اهل مدینه بود(فرمانده قیام-عبدالله حنظله-ازبیعت کنندگان باابن زبیربود) ودرمکه سکونت داشت، لشگریان یزید بعداز قتل عام مردم مدینه و برای سرکوبی او به مکه حمله کردند و مکه را محاصره کردندزبیر به خانه کعبه پناه برد سپاهیان« مسلم بن عقبه» مسجدالحرام و کعبه را سنگباران کردند که در اثر آن قسمتی از کعبه خراب شد و پرده و سقف آن آتش گرفت،زیبرموفق به فرارشد.
«عبدالله ابن زبیر »۹سال بعداز«حرّه »زندگی کرد.
«زبیر»بعد از مرگ یزیدبن معاویه «حاکم» ممالک اسلامی (بجز مصر و شام)شد. بمدت ۸ ونیم سال خلیفه مسلمین بود.
مرگ«عبدالله ابن زبیر »
امادر ذی القعده سال ۷۲ عبدالملک بن مروان «حجاج بن یوسف ثقفی» را با سپاهی به جنگ او فرستاد. عبدالله زبیربه خانه کعبه پناه برد.
حجاج مکه را محاصره کرد و از منجنیق هایی که بر بالای کوه «ابوقبیس» نصب کرده بود، خانه کعبه را خراب کرد و داخل مسجدالحرام را سنگباران نمود.
لشکرزیبر «داخل مسجدالحرام»سنگرگرفتندوبه مقاومت پرداختند واین جنگ ومحاصره شش ماه و نیم ادامه یافت،سرانجام در ۱۷جمادی الاول سال ۷۳ ، سنگی به نزدیکی عبدالله بن زبیر فرود آمد و ترکشهای آن عبدالله بن زبیر را فراگرفت و او را به هلاکت رسانید.
زندگینامه «جف بزوس»بنیانگذار سایت آمازون و همسرش «مک کنزی»
افشای روابط مخفیانه «جف بزوس»با این هنرپیشه (لورن سانچز)موجب طلاق خانم مکنزی شد..
زندگینامه «جف بزوس»بنیانگذار(مدیرعامل) سایت آمازون و همسرش «مک کنزی»
«جف بیزوس» مدیرعامل شرکت آمازون و ثروتمندترین مرد دنیا در یک طلاق توافقی از همسرش جدا شد. ( ۱۵فروردین ۱۳۹۸ )خانم مککنزی بیزوس در ازای این طلاق ۳۵ میلیارد دلار دریافت کرد.
این زن عامل طلاق (جف بزوس بامک کنزی)است
افشای روابط مخفیانه «جف بزوس»با این هنرپیشه (لورن سانچز)موجب طلاق مکنزی شد..
این مجری سابق تلویزیونی در مورد رابطه اش با بزوس، با دوستانش صحبت کرده و حتی پیام ها و عکس های سلفی که بزوس برایش فرستاده را نیز به دوستانش نشان داده است.
مجله اینترنتی «Page Six» نوشت:سانچز، ۴۹ ساله، حتی عکسی برهنه از جف بزوس را همراه با پیام هایی عاشقانه برای وی فرستاده که در آن ها وی از عشق خود به سانچز صحبت کرده و گفته که «دوست دارد او را نفس بکشد»! دوست سانچز نیز این عکس و پیام ها را به مجله «The National Enquirer» داده، مجله ای که در ۴ ماه گذشته شایعاتی را در مورد رابطه خارج از ازدواج این دو فاش کرده بود.
جف بزوس در طی ۸ ماه رابطه عاشقانه مخفیانه خود با سانچز، عکس های سلفی از خود همراه با پیام های عاشقانه برای وی فرستاده و در جاهایی مانند «جت شخصی بزوس» با وی ملاقات داشته است. همچنین این دو با هم و به صورت خصوصی شام خورده و به کررات در خانه یکدیگر خوابیده اند. میلیاردر آمازون و معشوقه اش حتی چندین بار در هتل دیدار داشته اند که یک مورد آن در بوستون و ساعاتی پس از ترک هتل توسط بقیه اعضای خانواده بزوس رخ داده است.
«لورن سانجز»درجت جف بزوس
مجله نشنال «انکوایرر »پس از انتشار عکسی از پیاده شدن سانچز و خواهرش از جت شخصی بزوس در ماه اکتبر گذشته، سعی در جمع آوری مدارکی در مورد رابطه نامشروع این دو داشت. بر اساس ادعای این مجله، مکنزی(همسر بزوس) با چک کردن فهرست پروازها و مسافران جت شخصی شوهرش متوجه شد که سانچز نیز در میان مسافران آن حضور داشته است.
بر اساس پیام های متنی که منتشر شده، جف بزوس از عشق خود به سانچز سخن گفته و این موضوع را با صراحت به مکنزی گفته است:
«ما نباید نگران باز شدن چتر پرواز باشیم زیرا با هم خواهیم پرید. ما از یک چتر استفاده می کنیم و به سلامت به زمین خواهیم رسید. ما همدیگر را انتخاب کرده ایم».
علاوه بر رفتن به خانه یکدیگر، جف بزوس در یک مورد یک اتاق مجلل را در هتل بورلی هیلز اجاره کرده و شب را با سانچز در آن جا مانده اند، جایی که تنها چند محله با عمارت مشترکش با مکنزی فاصله دارد. بر اساس ادعای مجله مذکور، بزوس چون می دانسته بزودی رابطه نامشروعش با سانچز برملا خواهد شد، روز (چهارشنبه، ۱۹ دی ۱۳۹۷) به شکل غیرمنتظره طلاق خود و مکنزی را اعلام کرد. همچنین ادعا شده که بزوس سعی کرده به هر شکل ممکن از انتشار این تصاویر و پیام ها جلوگیری کرده و در تماس با یکی از دوستانش چنین گفته است: «نمی توانم داستان را از آن ها بخرم؟». جف بزوس نیز هنوز در مورد این رسوایی اظهار نظر نکرده اما گفته می شود که به محض اعلام جدایی اش از مکنزی، او و سانچز چندین بار با هم دیدار داشته اند.
افشای رابطه «جف بزوس»با خانم لورن سانجز ،موجب شدکه شوهرسانجز اورا طلاق بدهد
پیام های عاشقانه او به سانچز که در ۱۳ سال گذشته همسر «پاتریک ویتسل» از مدیران سرشناس هالیوود بوده و مشترکاً دارای دو فرزند هستند، به ماه آوریل گذشته باز می گردند. در یکی از این پیام ها، بزوس خطاب به لورن سانچز چنین می گوید: «دوستت دارم، دختر سرزنده. با بدنم و لب هایم و چشمهایم نشانت خواهم داد، خیلی زود». در یکی دیگر چنین آمده است: «می خواهم تو را ببویم، می خواهم تو را نفس بکشم» و در یکی دیگر از پیام هایش نیز بی پرده از عشق خود به سانچز صحبت می کند.
بزوس چندین عکس از خود که در مقابل آینه گرفته بود را نیز برای سانچز فرستاده که مجله مذکور از انتشار آن ها خودداری کرده است.
آشنایی این دو به احتمال فراوان از طریق شوهر سانچز بوده که از دوستان بزوس به شمار می آید.
لورن سانجز درمیان ۲ شوهر
دو ماه قبل از این که لورن از همسرش جدا شود و ۹ ماه قبل از جدایی بزوس و مکنزی، نیز با هم ملاقات داشته اند.
طلاق «خانم مکنزی» با«پاتریک ویتسل»
در سال های گذشته(۲۰۱۸) دو خانواده بارها در مراسماتی مانند مراسم اسکار ونیتی فیر در کنار هم دیده شده و عکس گرفته بودند و اولین بار در مراسم تقدیر از فیلم «منچستر کنار دریا» (Manchester By The Sea) بوده که بزوس معشوقه اش را در جریان علاقه خود قرار داده است. در گزارش مجله نشنال انکوایرر به جزییات تمامی دیدارهای این دو در ماه های گذشته که تعدادشان نیز کم نیست اشاره شده است. سانچز و شوهرش در پاییز ۱۳۹۷ به طور رسمی از هم جدا شدند وگفته می شودکه پاتریک ، از رابطه همسر ش با بزوس خبر نداشته است.
علنی کردن طلاق جف بزوس-مک کنزی
جف بزوس در تاریخ ۹ ژانویه۲۰۱۹(چهارشنبه، ۱۹ دی ۱۳۹۷) توییت کرد که او و همسرش، مک کینزی پس از ۲۵ سال زندگی زناشویی طلاق می گیرند. وی در بخشی از توییت خود نوشت:«پس از یک دوره طولانی زندگی مفرح، اکنون ما تصمیم گرفتیم طلاق بگیریم و زندگی مشترکمان را به عنوان دوستان خوب یکدیگر ادامه دهیم».
لورن سانچز ۱۹ دسامبر ۱۹۶۹(۲۸ آذر ۱۳۴۸) در آلبوکرکی ، نیومکزیکو آمریکا به دنیا آمد .
سانچز یکی از مجریان معروف شبکه های تلویزیونی آمریکا(ازجمله مجری وگزارشگرتلویزیون لس آنجلس) بود . او هنرپیشه، تهیه کننده و خلبان نیز می باشد .
سانچز پس از اتمام دوران دبیرستان، به لس آنجلس رفت و در دانشگاه ، رشته ادبیات و روزنامه نگاری را فراگرفت .
مدتی بعد از تحصیلاتش یک کارمند ساده شبکه ی kcop tv شد . او مدتی بعد به شبکه فاکس اسپورت رفت
سانچز سال ۲۰۰۵ با پاتریک ویتسل که او هم در تلویزیون کار میکرد ازدواج کرد . سانچز خیلی زود راه ترقی را پیش گرفت و تبدیل به یکی از مجریان معروف آنجا شد . البته علت رشد ناگهانی او ، بخاطر پشتوانه ای به نام جف بزوس بود . او بخاطر رابطه پنهانی اش با مدیر آمازون طی چند سال به بهترین مجری تلویزیونی مطرح و معروف شد .
لورن سانچز اوایل ژانویه سال ۲۰۱۹ بعد از رسوایی رابطه اش با جف بزوس ، از همسرش پاتریک ویتسل جدا شد .
ایده های مدیرعامل آمازون که مسافرت درفضارادرسردارد
«جف بزوس» در مصاحبه با «دیوید روبنشتاین» افزود:
اگر بتوانم روزی ۳ تصمیم خوب بگیرم برایم کافی است. این سه تصمیم باکیفیت میتواند تحول ایجاد کند.
اماافرادی مانند «وارن بافِت» که در لیست ثروتمندترینهای جهان است میگوید اگر سالی ۳ تصمیم خوب و مؤثر بگیرد کافی است
اما «جف بزوس» این سه تصمیم را روزانه میگیرد و به همین دلیل موفقترین مرد عالم با آمازون شده است. مردم روزانه صدها تصمیم کوچک ازجمله اینکه چه بخورند، چه بپوشند و … میگیرند. افرادی مانند زاکربرگ و اوباما را در نظر بگیرید که چه لباسهایی میپوشند. تعداد کمی از تصمیمها فوق هوشمندانه است و میتواند تأثیری میلیون دلاری داشته باشد و این کاری است که جف بزوس دو دهه پیش آغاز کرد و به انجام رساند و امروز ثروتمندترین مرد زمین با پشت سر گذاشتن بیل گیتس و … شده است.
بنیانگذار سایت آمازون و همسرش مکنزی، سه پسر و یک دختر دارند. آن طور که از شواهد پیداست آنها دخترشان را از چین به فرزندی قبول کرده اند. ارزش خالص ثروت جف بزوس به تازگی باجهش ناگخانی به ۱۶۰ میلیارد دلار رسیده است. دنی هیلیس که یکی از دوستان خانوادگی بزوس است در مصاحبه ای که با مجله ووگ داشته است، خانواده بزوس و زندگی فرزندانشان را «صمیمی» توصیف می کند.
جف بزوس متولد ۱۲ ژانویهی ۱۹۶۴ در آلبوکرکی نیومکزیکو است.
نام اولیه او «جفری پرستون جورگنسن» بود.
نام مادرش «ژاکلین» و پدرش « جورگنسن» بود. اجداد مادری او از ملاکان تگزاس بودند و پدربزرگ مادریاش لارنس پرستون جایس، یکی از اعضای اولیهی کمیسیون انرژیهای اتمی آمریکا بود؛ او پیش از عضویت در کمیسیون انرژی، در سازمان دارپا مشغول به فعالیت بود و از اعضای پیشگام آن محسوب میشد. جف از پدربزرگش بهعنوان یکی از بزرگترین منابع الهامبخش زندگی یاد میکند. مادر جف، در زمان تولد او تنها ۱۷ سال داشت و ازدواجش با پدر جف تنها حدود یک سال به طول انجامید.
در آوریل سال ۱۹۶۸، وقتی جف چهار سال داشت، مادرش با میگوئل مایک بزوس ازدواج کرد.
مایک بزوس در دانشگاه نیومکزیکو به کار مشغول بود و پس از ازدواج، جف را به فرزندی پذیرفت. به همین دلیل نام خانوادگی جف از آن به بعد به بزوس تغییر کرد. جف از چهار تا ۱۶ سالگی تابستانهای خود را در مزرعهی دامپروری پدربزرگش سپری میکرد و در آنجا کارهایی مانند تعمیر آسیاب انجام میداد. پس از ازدواج، خانوادهی بزوس به هیوستون تگزاس نقل مکان کردند و میگوئل در شرکت Exxon مشغول به کار شد. این جابهجایی منجر شد تا جف نیز سالهای چهارم تا ششم تحصیل را در مدرسهی ریور اوکس در هیوستون سپری کند. علاقهی جف به علم و مهارتهای فنی از همان سالهای ابتدایی تحصیل مشخص بود. او در کودکی با کیتهای الکترونیکی مختلف تمرین میکرد و حتی یک آژیر هشدار برای اتاقش طراحی کرد.
پس از مدتی، خانوادهی بزوس به میامی فلوریدا نقل مکان کردند و جف در دبیرستان میامی پالمتو مشغول به تحصیل شد.
در زمان تحصیل دبیرستان، جف به برنامهی آموزشی دانشآموزان در دانشگاه فلوریدا ملحق شد و در سال ۱۹۸۲، مدال سیلور نایت را دریافت کرد. او دانشآموز ممتاز دبیرستان بود و بورسیهی تحصیلی ملی را نیز دریافت کرد.
«جف بزو» در سال ۱۹۸۶ در مقطع کارشناسی رشتهی الکترونیک و کامپیوتر از دانشگاه پرینستون فارغالتحصیل شد.
درخشش علمی او باعث شد که به عضویت افتخاری انجمن علمی «فی بتا کاپا» نائل شود. او در دوران تحصیل برای مدال افتخاری «تائو بتا پی» نیز انتخاب شد. علاوه بر این افتخارات، بزوس در دوران دانشجویی مدیر بخش پرینستون «سازمان دانشجویی تحقیقات فضایی» (SEDS) بود.
جف بزوس پس از فارغالتحصیلی به وال استریت رفت و در آنجا، شغلهای مرتبط با صنایع کامپیوتری را امتحان کرد. یکی از پروژههای بزرگ اولیهی او، طراحی و توسعهی شبکهای برای تجارت جهانی برای شرکت Fitel بود. نکتهی جالب اینکه او در آن زمان پیشنهادهایی از اینتل و بل نیز داشت. پس از آن او در بنکرز تراست (Bankers Trust) و سپس در شرکت سرمایهگذاری D. E. Shaw & Co مشغول به کار شد.
بزوس در سال ۱۹۹۴ برای یک سفر از نیویورک به سیاتل میرفت که در حین آن، طرح کسب و کار آمازون را پیادهسازی کرد. مانند بسیاری از استارتاپهای آن روز آمریکا، آمازون نیز کارش را از یک گاراژ شروع کرد. جف بزوس در حال کار برای یک شرکت بزرگ سرمایهگذاری در نیویورک بود و درآمد بالایی داشت. اما پس از اینکه اخبار گستردهای در مورد افزایش استفادهی افراد از اینترنت مطالعه کرد، به کار در این زمینه علاقهمند شد. از طرفی، در آن سالها قانون ایالات متحدهی آمریکا، شرکتهای فروش پستی محصول را از پرداخت مالیات در ایالتهایی که دفتر فیزیکی نداشتند معاف کرده بود. این اتفاقات دلایلی بودند که بزوس را به ترک کار دائم و تأسیس شرکت جدیدش تشویق کردند.
والدین او نیز پسانداز بازنشستگی خود به مبلغ ۳۰۰ هزار دلار را بهعنوان سرمایهگذاری وارد آمازون کردند. در روزهای ابتدایی آمازون، آنها یک زنگ برای هر خرید مشتریان طراحی کرده بودند که پس از به صدا در آمدن آن، برای شناسایی خریدار دور هم جمع میشدند. پس از چند هفته تعداد خریدها به قدری افزایش یافت که محبور شدند زنگ را قطع کنند. کارمندان آمازون و افرادی که تحقیقاتی در مورد محیط کار این شرکت انجام دادهاند، معتقدند بزوس مدیری جزئینگر است که علاقهی زیادی به داشتن اطلاعات در مورد همهی اتفاقات شرکت دارد. در سال ۲۰۱۵ مقالهای در نیویورک تایمز چاپ شد که فضای آمازون را سرد و بیروح دانست. در این مقاله محیط کاری آمازون خشک و بدون هیچ تفریح و لذتی شرح داده شده بود. جف بزوس سریعا به آن واکنش نشان داد و با یادداشتی که برای کارمندانش فرستاد، ادعاهای نیویورک تایمز را رد کرد. او یک پله هم فراتر رفت و اعلام کرد هرکسی تصور میکند ادعاهای مقاله صحیح است، سریعا با او تماس بگیرد. در می سال ۲۰۱۶، بزوس بیش از یک میلیون سهم خود در آمازون را به مبلغ ۶۷۱ میلیون دلار فروخت. در آگوست همان سال، یک میلیون سهم دیگر با میلغ ۷۵۶.۷ میلیون دلار به فروش رفت. تا ژوئن سال ۲۰۱۶، تعداد سهام بزوس از شرکتی که خودش تأسیس کردهبود به ۸۳.۹ میلیون سهم رسید. این رقم حدود ۱۶.۹ درصد از سهام آمازون است که ارزش تقریبی آن ۸۳.۹ میلیارد دلار تخمین زده میشود. بلو اوریجین جف بزوس در سال ۲۰۰۰ شرکت فضایی بلو اوریجین را تأسیس کرد. بزوس از ابتدا علاقهی زیادی به فضا داشت و طرحهای متنوعی برای تأسیس شهرهای فضایی، مراکز تفریحی و هتلهایی که تا دو میلیون نفر را به دور زمین میگردانند، در سر میپروراند. سالهای ابتدایی تأسیس بلو اوریجین با احتیاط و مخفیکاری اطلاعاتی همراه بود. در سال ۲۰۰۶ این شرکت بهصورت عمومی معرفی شد؛ دلیل این شهرت، خرید زمینی وسیع برای تأسیس کارخانهی آزمایشگاهی در تگزاس بود.
جف بزوس از همان سالهای ابتدایی شناخته شدن بلو اوریجین، هدف از تأسیس آن را آسانتر کردن سفرهای فضایی نامید. او اعتقاد داشت شرکتش مانند بسیاری استارتاپهای دیگر تلاش میکن افراد مختلف بتوانند بهراحتی به فضا سفر کنند. او در مصاحبهای که در سالهای نوجوانی با میامی هرالد انجام داد، از این هدف صحبت کرد. او هدف نهایی را تخلیهی زمین، پاک نگه داشتن و تبدیل آن به یک پارک تفریحی اعلام کرده بود.
جف بزوس در سال ۲۰۱۳ مذاکراتی با ریچارد برانسون، مؤسس ویریجین گروپ و رئیس هیئت مدیرهی ویرجین گالکتیک انجام داد و طرحهایش را برای او توصیف کرد. بزوس برای رسیدن به هدف خود حاضر بود با افراد متعدد با پتانسیلهای مالی و فکری بالا مذاکره کند. او سیارههای هدف سفرها و آزمایشات بلو اوریجین را بسیار گسترده بیان میکند و تنها به هدف نهایی یعنی سفر و زندگی مردم در فضا میاندیشد. به عقیدهی بزوس این هدف بسیار بلندمدت است؛ اما ارزش زمان و هزینههای زیاد را دارد. واشنگتن پست جف بزوس در پنجم آگوست سال ۲۰۱۳ اعلام کرد که قصد دارد روزنامهی واشنگتن پست را به مبلغ ۲۵۰ میلیون دلار خریداری کند. پس از این اعلام، روزنامه یک مقالهی طولانی در مورد او چاپ کرد و توافق خرید در یکم اکتبر همان سال نهایی شد. او در مصاحبهای در سال ۲۰۱۶ اعلام کرد که تصمیم برای خرید این روزنامه بدون هیچ شک و تردیدی انجام شده است.
بزوس اکسپدیشنز مؤسس آمازون یکی از اولین سرمایهگذاران گوگل است.
او در سال ۱۹۹۸ مبلغ ۲۵۰ هزار دلار در این شرکت سرمایهگذاری کرد و ۳.۳ میلیون سهم آن را خرید. سهام بزوس در گوگل امروز ارزشی حدود ۳.۱ میلیارد دلار دارد. از دیگر شرکتهایی که بزوس در آنها سرمایهگذاری کرده، شرکت یونیتی بایوتکنولوژی است. این شرکت اهدافی بلندپروازانه بهمنظور کاهش سرعت یا توقف روند پیری در انسان دارد.
عموم سرمایهگذاریهای شخصی بزوس از طریق شرکت بزوس اکسپدیشنز انجام میشود و شرکتهای بزرگ متعددی از جمله ایر بیانبی، بیزینس اینسایدر، اوبر و توییتر در میان آنها قرار دارند. جف بزوس در سازمانهای خیریه و شرکتهای غیر انتفاعی نیز سرمایهگذاری میکند. شرکتی که وظیفهی این نوع از سرمایهگذاریها را بر عهده دارد، بزوس سنتر است.
او مؤسسهی خیریهای با نام بزوس فامیلی فاندیشن نیز تأسیس کرده که یک خیریهی تحصیلی است. سرمایهی اصلی این خیریه از سود والدین بزوس در سرمایهگذاری اولیه در آمازون تأمین شده است.
بزوس در سال ۱۹۹۳ با مککنزی تاتل از کارمندان D.E. Shaw ازدواج کرد و در سال ۱۹۹۴ به سیاتل رفت.
همسر او در حال حاضر نویسندهی رمان است. این زوج چهار فرزند دارند. جف بزوس در سال ۲۰۱۶ به رؤیای سفر به فضا، رنگی نزدیک به واقعیت داد و در فیلم سینمایی Star Trek Beyond نقش کوتاهی بازی کرد. او در فعالیتهای سیاسی نیز شرکت کرده و از منتقدین اصلی دونالد ترامپ است. مؤسس آمازون در سالهای متعدد فعالیت، هدف انتقادهای صریح کارشناسان کسب و کار بوده است و حتی در سال ۲۰۱۴ بهعنوان بدترین مدیر جهان از طرف «کندراسیون اتحادیههای کارگری بینالمللی» انتخاب شد. دبیر کل این انجمن در زمان اهدای این عنوان، او را نماد مدل کاری غیر انسانی مدیران شرکتهای بزرگ آمریکای شمالی نامید.
نیویورک تایمز نیز در مقالهای کار کردن برای او و آمازون را بسیار خستهکننده و غیر انسانی نامید و ادعا کرد که عموم کارمندان این شرکت آن را ترک میکنند یا اخراج میشوند. البته بزوس تمامی این موارد را تکذیب کرده است. راه حلهای جف بیزوس برای رهایی از بحران در سال ۲۰۰۰ شرکت آمازون مانند بسیاری از شرکتهای دیگر امتحان سختی را پس داد. امتحانی که در آن بسیاری از شرکتهای اینترنتی ورشکسته شده یا با شرکتهای بزرگتر ادغام شدند. بحران معروف حباب اینترنتی که بر اساس آن شرکتهای کوچک اینترنتی که در زمان کوتاهی به غولهای اینترنت تبدیل شده بودند مثل یک حباب ترکیدند. ظاهراً دلیل این امر مربوط به خبرهای زیادی بود مبنی بر مشکل ساز شدن کامپیوترها در سال ۲۰۰۰ که در پی آن مردم از اینترنت فاصله گرفتند.
در این سال قیمت سهام آمازون افت شدیدی کرد و ۱۰۶دلار در دسامبر ۱۹۹۹ به ۴۱ دلار در سپتامبر ۲۰۰۰ رسید. آمازون نیز به مرز ورشکستگی نزدیک شده بود و ۱۳۰۰ نفر از کارمندان شرکت را کم کرد و کالاهایی که فروش کمی داشتند و سودآور هم نبودند را حذف کرده و شروع به بستن قراردادهایی برای خدمات بهتر به مشتریان و تسهیل حمل کالا کرد. در پی این اقدامات نه تنها آمازون و جف شکست نخوردند، بلکه در سال ۲۰۰۳ درآمد خالص آمازون به ۷۳٫۲ میلیون دلار رسید. مجلهٔ فوربس اعلام کرد در سال ۲۰۰۸ درآمد جف به ۸٫۷ میلیارد دلار رسیده و او در مکان ۳۵ ثروتمندترین مرد جهان ایستاده بود و در سال ۲۰۱۵ نیز به ثروتی بیش از ۳۴ میلیارد دلار رسیدهاست.
طلاف جف بزوس با مک کنزی
«جف بیزوس» مدیرعامل شرکت آمازون و ثروتمندترین مرد دنیا در یک طلاق توافقی از همسرش جدا شد. ( ۱۵فروردین ۱۳۹۸ )خانم مککنزی بیزوس در ازای این طلاق ۳۵ میلیارد دلار دریافت کرد.
سه ماه پیش اعلام شد این دو از هم جدا میشوند. جف بیزوس ۵۴ سال دارد و ثروتش به ۱۶۰ میلیارد دلار می رسد. او شرکت فناوری آنلاین آمازون را که بیشتر بر تجارت الکترونیک تمرکز دارد، در سال ۱۹۹۴ تاسیس کرد. آمازون فراگیرترین سرویس خرید کالا در جهان است.
طلاق می گیرند واما همکار«شریک»باقی می مانند
این دو ۲۵ سال پیش با هم زندگی کردند. خانم بیزوس اعلام کرد او کماکان سهام چهار درصد خود در آمازون را دارد اما حق رای در هیئت مدیره آمازون را به همسر سابقش داده است. او همچنین اعلام کرد سهام در روزنامه واشنگتن پست و شرکت فضایی بلو اوریجین که برای سفر افراد به فضا است را به آقای بیزوس منتقل کرد.
کارآگاهی که از طرف «جف بزوس» مدیر فروشگاه اینترنتی آمازون، مسئول تحقیق درباره چگونگی افشای روابط عاشقانه او شده است، عربستان سعودی را مسئول هک کردن اطلاعات خصوصی او دانست.
به گزارش گاردین، گوین دی بکر پس از هفته ها بررسی اسناد و شواهد مختلف مدعی است، مقامات عربستان سعودی به دلیل پیگیری های واشنگتن پست در ماجرای قتل جمال خاشقجی روزنامه نگار عربستانی و انتقاد شدید این روزنامه از ریاض، خواستند از جف بزوس صاحب این نشریه آمریکایی انتقام بگیرند.
وجود تفاوت جوهری بین معجزات با فن رایج زمان خود
اگرپیامبری دراین زمان می آمدبایداشراف براینترنت داشته باشد
علوم رایج زمان حضرت موسی(ع)سحروجادو
چون در زمان حضرت موسی، بازار کارهای خارقالعاده و جادوگری رواج زیادی داشته و با کارهای عجیبی که میکردند اذهان انسانها را بخودشان جذب میکردند.
معجزهی حضرت موسی هم که نوعی به میدان آمدن و مبارزه طلبیدن از آن کسانی است که اهل آن قدرت نمائیها بودند، شبیه کار خود آنهاست.
یعنی آنهاکارهایی و تردستیهایی میکردند که در یک نگاه عامیانه و سطحی میان کار آنها و کار حضرت موسی یک شباهتی وجود داشت. یعنی از نوع کار آنها: یا بگوییم شبیه کار آنها اما در سطح معجزه را حضرت موسی به عنوان مبارزه طلبی و به عنوان میدانداری در مقابل صاحبان این مایه اقتدار آنروز انجام داد.
علوم رایج زمان حضرت عیسی(ع)پزشکی
زمان حضرت عیسی دوران رونق و رواج دانش پزشکی و پدید آمدن پزشکان بزرگ و معروف دنیاست که در سطح امپراطوری رم بخصوص امثال:
بقراط و جالینوس و امثالهم یا کسانی که پیش از اینها بودند. مایههای پزشکی و شفا دادن بیماران رایج بوده.
لذا معجزهی حضرت عیسی برای قانع کردن و گرفتن میدان از دست طرف دیگر معجزهای از سنخ همانهاست.
یعنی به حسب بینش سطحی و عامیانه شبیه کار همانها بود، آنها مریض را معالجه میکردند،حضرت عیسی مریض لاعلاج را شفا میداد، یا مثلاً کور مادرزاد را بینا میکرد و یا مرده را زنده میکرد، یعنی چیزی در همان میدان، منتها در سطح بالاتر، که وقتی ما به معجزات پیغمبران گذشته نگاه میکنیم، میبینیم: قرآن هم همینطور است.
زمان پیامبراسلام -حضرت محمد(ص) شعروشاعری
مردم عرب، مردم باذوق و شعر فهم بودند، در مقابل شعر به هیجان میآمدند و تحت تأثیر قرار میگرفتند، و همه کاری را شعر میکرد، لذا در نوع کار خود آنها در آن ساخت و صحنه، قرآن که از نوع زبان است میآید.
در همهی این نوع معجزهها که میدان داری و تحدّی و مبارزهطلبی نسبت به فن رایج زمان در آنها هست یک نکتهای وجود دارد، و آن این است: که اگر چه معجزه در آن میدان است و به نظر عامیانه در همان سطح و از آن سنخ کار است، اما یک تفاوت جوهری با آن کارها دارد، ظاهر قضیه مثل هم است و یک آدم عامی وقتی نگاه میکند. این دو کار را شبیه هم میبیند، مثلاً وقتی حضرت موسی عصا را میانداخت روی زمین عصا تبدیل به یک مار بزرگ میشد.
فَأَلْقَاهَا فَإِذَا هِیَ حَیَّةٌ تَسْعَىٰ ﴿٢٠طه﴾ ریسمان راانداختند،تبدیل به یک ماری که در حال حرکت کردن و جولان دادن و تکاپو بود. وقتی جادوگران را آوردند برای مقابله، آنها هم کارهایی از همین قبیل کردند: حِبَالُهُمْ وَعِصِیُّهُمْ یُخَیَّلُ إِلَیْهِ مِن سِحْرِهِمْ أَنَّهَا تَسْعَىٰ ﴿٦٦طه﴾ آنها هم عصا و ریسمان داشتند عصاها و ریسمانها را میانداختند روی زمین و کسی که نگاه میکرد خیال میکرد اینها دارند حرکت میکنند. یعنی ظاهر کار شبیه هم بود و فرعون و پیروانش وقتی دیدند در مقابل کاری که موسی با یک عصا کرده بود، اینها هم عصاها و ریسمانهای متعددی را روی زمین ریختند، وِلوِلهای شد و در آن فضا هرکس نگاه میکرد خیال میکرد بر اثر جادوگری آنها آن ریسمانها و چوبدستها دارد حرکت میکند، یعنی اینها با چشم عادی و معمولی با هم تفاوتی ندارند،
اما خود اهل فن و آن کسی که ساحر است که خودش اینها را درست کرده، او وقتی میبیند. میفهمد چیزی را که پیغمبر آورده از نوع اینها نیست و ملتفت میشود یک فرق جوهری باهم دارند، اگر چه به ظاهر و با دید عامیانه در یک میدان و از یک سنخند، اما دارای یک تقاوت مرحلهای و جوهریاند، ولذا وقتی عصای موسی افتاد روی زمین و اوهم شروع کرد به حرکت کردن همین که چشم جادوگران به آن عصا افتاد، گفتند این غیر از کار ماست و بلافاصله قبل از اینکه مردم عادی بفهمند معجزه است ایمان آوردند، چون کار خودشان را به خوبی میشناختند و در مورد معجزه حضرت عیسی (ع) هم این امر صادق بود، یعنی تفاوت بین شفا دادن کور مادرزاد با شفا دادن کسی که چشم داشته و نابینا شده زیاد است و این دومی یک چیز کاملاً ممکن است، لکن آن اولی که به نظر ناممکن میآید را حضرت عیسی انجام میداد.
در مورد پیغمبر خاتم (ص) هم عیناً همینطور است. یعنی قرآن را یک کسی که آشنا به فنون فصاحت و بلاغت و اهل بیان و سخنوری نیست، شاید وقتی نگاه میکند تفاوت او را با یک سخن عربی، بخصوص اگر آن سخن عربی دارای زر و زیورهای بیانی باشد چندان نمیفهمد، اما آن کسانی که خودشان اهل سخنوری بودند همین که سخن قرآن مطرح میشد آنها میدیدند یکچیز فوقالعادهای است و از نوع کار آنها نیست. ایمان میآوردند. البته بعضی هم که خیلی لجوج و عنود بودند یک چیزی میگفتند و ایمان نمیآوردند،۱۳۷۱/۰۲/۱۶درسهایی ازقرآن-قرائتی
***
ازبین نرفتن اعجاز معجزات در صورت کشف اسرار آن توسط دانش بشر
اما در پاسخ به نکتهای که گفته شد اگر روزی مثلاً دانش بشر به جایی برسد که آن علت ناشناختهی تأثیرگزاری که با زدن عصای حضرت موسی (ع) به سنگ آب را از آن جاری کرد، بشناسد. آیا معجزه بودن آن کار از بین میرود یا نه؟
پاسخ این است که از بین نمیرود، زیرا چه معجزی از این بالاتر که انسان ( حضرت موسی)] کاری را بکند که بعد از سه هزار سال دانش بشری بتواند به راز آن پی ببرد؟
این خودش معجزه بزرگی است و چیز کمی نیست.: وَأُبْرِئُ الْأَکْمَهَ وَالْأَبْرَصَ ﴿٤٩آل عمران)
که در باب حضرت عیسی قرآن میگوید: پیسی و برص را معالجه میکرده، ممکن است دانش بشری و دانش پزشکی بتواند بیماری پیسی را علاج کند لکن این مربوط به دو هزار سال بعد از ان تاریخ است. بهرحال معجزه آن کاری است که از یک علتی ناشی میشود، منتها آن علت برای بشر شناخته شده نیست، ولو اینکه یک روزی برای بشر شناخته خواهد شد و ما اتفاقاً امیدواریم یک روزی بشر تمام این اسرار را بشناسد، کما اینکه تدریجاً هم دارد شناخته میشود.
آن روزی که قرآن فرمود: وَبَثَّ فِیهَا مِن کُلِّ دَابَّة﴿١٦٤بقره﴾ یعنی خدا جنبندگان را در زمین و آسمان قرار داد، آن روز بشر در آسمان جنبندهای رانمیدید.
ظاهراً آسمان یک سقفی بود با میخهای نورانی که همان ستارهها باشند و از جنبنده در آنجا خبری نبود. اما امروز که بشر دارد آسمان را کشف میکند، فرضیات بشری احیاناً خبر از وجود موجودات و شرایط زیستی در بعضی از کرات دیگر میدهد و اینکه آن موجودات در کرات دیگر ممکن است دانش پیشرفتهای داشته باشند،
امروز که دارد این فکر مطرح میشود ممکن است یک روزی هم کشف بشود، لکن وقتی کشف شد معجزه بودن قرآن را که هزاران سال قبل آمده یک حقیقتی را که بشر، حتی مغزش هم خطور نمیکرد. به این روشنی و قرصی بیان کرده از بین نمیبرد. پس بنابراین: پاسخ این سئوال این است که اگر چنانچه پیشرفت دانش بشر به جایی برسد که اسرار معجزات را کشف کند معجزه بودن آن معجزات را در ظرف خودش از بین نمیبرد.۱۳۷۱/۰۲/۱۶درسهایی ازقرآن-قرائتی
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:همانطورکه حاج آقاقرائتی گفتند،هرپیامبری براساس علوم روز آمده است،لذااگرخداونداراده میکردکه دراین زمان پیامبری برگزیند،کسی بایدباشد که علاوه برتقوی ودرائت رسالت بایدبه علم روز»اینترنت»هم مجهزباشد که بتواندبا مردمزمانش براساس علوم روزمصاحبت داشته باشد.
«نفس کشیدن» هم نیاز به تکنیک است
آموزش نفس کشیدن
همین «تنفس بی اهمیت»!یک شیوه قدرتمند برای تغییر روش درزندگی محسوب می شود.
اگر هم اکنون نفس عمیقی بکشید و سپس آن را آهسته به بیرون بفرستید، متوجه این موضوع می شوید.
اگر تکنیک های لازم را بیاموزید،میتوانددرمانگرخوبی برای خیلی ازبی حوصلگی ها و کاهش استرس شود، بلکه احساس نشاط وشادمانی تان شود.
«تکنیک های تنفس»
اگربا همین روشهای ساده این مراحل را بدرستی انجام بدهید ،بعد ازاتمام تمرین ، متوجه تغییر فوری در بدن و حس و حالتان خواهید شد.
زمانی که احساس آرامش و راحتی می کنید، یک یادداشت ذهنی از نحوه تنفس تان به یاد بسپارید. تکنیک های تنفس به شما کمک میکنند تا مانند زمانی که واقعاً آرام هستید نفس بکشید، به همین دلیل است که این تکنیک ها در هنگام تنش و استرس به کمک تان می آیند.
تنفس عمیق
تمرکز تنفس
زمان برابر تنفس درون و بیرون (دم و بازدم)
آرام سازی پیشرونده عضلانی
تنفس شکم
در حالی که یادگیری و استفاده از تکنیک های تنفس برای تسکین استرس شما آسان است، چیزهایی وجود دارند که باید قبل از اینکه شروع کنید، بدانید. نگران نباشید، همه چیز برای به خاطر سپردن آسان است.
در حالی که ممکن است همیشه زمانی که استرس دارید، نتوانید یک مکان آرام و یا راحت پیدا کنید، باید سعی کنید تا جایی که امکان دارد این کار را انجام دهید. زمانی که برای اولین بار این تکنیک های تنفسی را یاد می گیرید، بهتر است جای راحتی پیدا کنید تا از حواس پرتی جلوگیری شود. مکانی آرام و راحت به شما این امکان را می دهد که کاملاً بر روی تنفس تمرکز کنید و اطمینان حاصل کنید که این کار را به درستی انجام می دهید.
نفس کشیدن با زور می تواند باعث شود که استرس شما بدتر شود. اگر به طور طبیعی نمی توانید خوب نفس بکشید یا در تمرکز کردن مشکل دارید، کمی استراحت کنید و دوباره امتحان کنید.
روزی ۲بارکافی است.
زمان ممکن است مهم باشد، پس بهتر است که روزی دو بار تنفس خود را تمرین کنید.
بدن شما به روتین و روال عادی به بهترین شکل واکنش نشان می دهد، بنابراین تمرین تنفس هر روز شما می تواند آن را موثرتر کند. این کار ضروری نیست، با این حال، هر زمانی که احساس نیاز کردید می توانید تمرینات تنفس را انجام دهید.
راحتی برای انجام درست تکنیک های تنفس مهم است و اگر لباس هایتان راحت نباشند، شما هم راحت نخواهید بود. اگر می خواهید این کار را به درستی انجام دهید، باید از راحت بودن لباس تان در طول تنفس مطمئن باشید.
در حالی که برای تمرین تکنیک تنفس حداقل ۱۰ دقیقه ایده آل است، حتی چند دقیقه هم به تسکین تنش شما کمک خواهد کرد. همچنین اگر می خواهید تنفس را بیش از ۱۰ دقیقه انجام دهید، هم بسیارخوب است. هرچه بیشتر این کار را انجام دهید، منافع بیشتری خواهد داشت.
زمانی که نفسی که به درون سینه تان می کشید، کوتاه و سطحی است، می تواند باعث شود که شما احساس اضطراب و خستگی کنید.
به «پُشت»درازبکشید
تکنیک تنفس عمیق به شما کمک می کند که یاد بگیرید نفس عمیق را به درون سینه تان بکشید. برای شروع، ایده آل آن است که هنگام دراز کشیدن به پشت با یک بالش زیر سر و زانوهای تان، راحت باشید.
اگر در شرایطی نیستید که به پشت دراز بکشید.
روی یک صندلی بنشینید که از سر، گردن و شانه های شما پشتیبانی کند.
تنفس با«بینی»
باید از طریق بینی خود نفس بکشید« تا وقتی که شکم تان شما با هوا پر شود »و سپس به آرامی از طریق بینی خود نفس بکشید.
یک دست روی شکم ،دست دیگرروی سینه
بعد، یک دست را روی شکم و دیگری را روی سینه تان بگذارید و روی پایین آوردن شکمتان تمرکز کنید. احساس حرکت ریتمیک شکمتان در طول تنفس می تواند به کاهش استرس و تنش شما کمک کند.
دستان نافرمانی نکنند!
دقت کنید تا مطمئن شوید که دستی که روی شکم خود گذاشته اید بیش از دست دیگر حرکت می کند. هنگامی که مطمئن شدید که روش تنفس عمیق را درست انجام می دهید، می توانید یک تمرین تنفس عمیق تری را انجام دهید. برای انجام این کار، در مجموع چهار نفس عمیق بکشید و در حالی که بر روی احساس تان تمرکز می کنید، آن را بیرون بدهید.
تصویرسازی خیالی«رؤیارفتن»
این تکنیک تنفسی باید علاوه بر تکنیک تنفس عمیق مورد استفاده قرار گیرد. در حالیکه در حال تمرین تنفس عمیق هستید، باید در ذهن خود به یک تصویر و یا یک کلمه که باعث می شود احساس آرامش کنید فکر کنید. زمانی که این تفکر آرامش بخش را در ذهن خود دارید، چشمان خود را ببندید و چند نفس عمیق بکشید.
در حالی که در حال نفس کشیدن هستید، به هوا به عنوان آرامشی که وارد بدن شما می شود فکر کنید. بر روی نحوه وارد کردن آن به بدن خود تمرکز کنید و «تصور کنید که تمام بدن شما حرکت می کندوآرامش پیداکردید». همانطور که به آرامی و به طور یکسان نفس می کشید، به هوایی فکر کنید که بدن شما را از استرسی که تجربه می کنید، رها می کند.
آرامش رابخودتان «تلقین کنید»
دراین مرحله باید به یک کلمه مثبت یا عبارت خلاصه را در ذهن خود به هنگام دم و بازدم فکر کنید. متخصصان در مورد تکنیک های تنفس که استرس را کاهش می دهند، پیشنهاد می کنند که در هنگامی که می خواهید هوا را به درون ریه هایتان بکشید در ذهنتان بگویید «چه حس خوبی دارم» و در هنگامی که می خواهید هوا را به بیرون بدهید با خودتان بگویید«حال خوبی حس میکنم»
این تکنیک تنفس را برای حداقل ۱۰ دقیقه تا. ۲۰ دقیقه مفید خواهد بود.
یکسان بودن زمان تنفس در دم و بازدم
بهترین توصیف از این روش تنفس همین عنوان کوچک است: یکسان بودن زمان تنفس در دم و بازدم
همان«زمانی» که هوا را به درون ریه هایتان می کشید را صرف بیرون فرستادن تنفس کنید.
هدف این است که به تدریج طولانی تر از زمان های دیگر نفس بکشید. زمانی که این کار را انجام می دهید باید مطمئن شوید که قبل از شروع به راحتی روی یک صندلی یا روی زمین نشسته اید.
۵ ثانیه فروکردن هوا(دم)، ۵ ثانیه خروج هوا(بازدم)
باید به مدت پنج ثانیه از طریق بینی خود نفس بکشید و سپس به مدت پنج ثانیه از بینی خود نفس تان را خارج کنید.
«دم»بابینی، «بازدم» بادهان
تنفس از بینی در این روش اهمیت زیادی دارد، از تنفس از طریق دهان اجتناب کنید.
زمان را طولانی نکنید
این تکنیک تنفس را تمرین کنید و هر بار تعداد ثانیه ها را افزایش دهید. به یاد داشته باشید که نباید این مدت زمان بیشتر از ۱۰ ثانیه به طول بیانجامد.
آرام سازی پیشرونده عضلانی
این تکنیک تنفس به شما کمک می کند که به طور جسمی و روحی آرام شوید و استراحت کنید. تکنیک هایی که به طور همزمان روح و جسم را آرام کنند زیاد نیستند، بنابراین این تکنیک زمانی که به آرامش جسمی و روحی نیاز دارید بسیار موثر خواهد بود.
سفت(انقباض)،شُل(انیساط)-ریلاکس
به طور خلاصه شما باید در هنگام دم یک گروه از عضلات را منقبض کرده و سپس هنگامی که می خواهید نفس را به بیرون بفرستید آنها شل و ریلکس کنید. برای انجام این کار یک جای راحت پیدا کنید تا روی آن دراز بکشید.
شبیه «یوگا»
«زیرانداز یوگا» یک گزینه مناسب است و می تواند به راحتی شما کمک کند، اما وجود آن ضروری نیست.
انقباض ،انبساط
با دم و کشیدن هوا به درون سینه تان شروع به منقبض کردن عضلات پاهایتان کنید و سپس در حالی که پاهایتان را شل می کنید هوا را به بیرون بفرستید. حالا، ماهیچه های ساق پا را منقبض و سپس آرام کنید. حالا این تکنیک را با پاها، شکم، قفسه سینه، انگشتان، بازوها، شانه ها، گردن و صورت تان نیز انجام دهید.
کاری بیهوده! ولی مفید
ممکن است اولین باری که این تکنیک را انجام دهید به نظرتان کار بیهوده ای بیاید، اما چیزی که اهمیت دارد موثر بودن این روش در کاهش استرس شماست.
جای راحت بادهان باز
تا جایی که می توانید دهان تان باز کنید و تمام نفس خود را به بیرون بفرستید. درست مانند دیگر تکنیک های تنفس، بهتر است در یک موقعیت راحت شروع به تنفس کنید. برای این تکنیک باید جایی مانند صندلی یا زیرانداز برای نشستن انتخاب کنید.
شکم پرازهوا
زمانی که راحت نشستید، از طریق بینی خود هوا را به درون بکشید، تا زمانی که شکم شما کاملاً پر از هوا باشد و دیگر نتوانید بیش از این مقدار نفس بکشید.
« آه »بکشید
حالا تا حد امکان دهانتان را باز کنید و تمام هوا را با صدای «آه» به بیرون بدهید. این روش تنفس را تا زمانی که احساس بهتری داشته باشید چندین بار تکرار کنید.
احساس«آرامش» با کاری که فکرمی کردید«مسخره بازی»است!
روش تنفس شما می تواند تفاوت چشم گیری در احساسی که تجربه می کنید داشته باشد؛ به خصوص زمانی که با استرس و تنش سر و کار دارید.
تکنیک های تنفس بدن و ذهن شما را آرام خواهند کرد. تلاش برای انجام این تکنیک ها در زمان های مختلف بسیار مفید و موثر خواهد بود.
زمانی که همه این تکنیک ها را امتحان کردید، بسته به موقعیت می توانید تصمیم بگیرید که کدام یک را بیشتر تمرین کرده و استفاده کنید.
مدیریت سایت-پیراسته فر:بااستفاده از مجله سلامت
«تخیلات ژول ورن»،پیش بینی های واختراعات صنعتی
توضیحات مدیریت سایت-پیراسته فر:هرتخیُّلی توهُّم نیست،بچه هایی که خیال بافی می کنند،میتواندناشی ازذهن خلّاقشان باشد،همانطور که «ژول ورن »۱۰۰۰سال بعداززمانش را براساس تخیلش،پیش بینی کرده است،وی حدود ۲ قرن پیش می زیسته است وامادر سال ۱۸۸۹ کتابی نوشته به نام«در سال ۲۸۸۹» یعنی اتفاقات-تحولات صنعتی وعلمی- سال ۲۲۶۸شمسی را پیش بینی کرده است.
علیرغم امکانات واشتغال درمناصب رسمی ومعتبر،وی علاقمندبه سفرهای دریایی بود،در سن دوازده سالگی بدون اجازه ی پدر و مادرش به عنوان شاگرد ملاح در کشتی به کار مشغول شد ،وی قصد سفردریایی به هندراداشت که پدرش ازتصمیمش آگاه شدومانع این سفرش شد
اختراع زیردریایی ها،اتومبیل، هواپیما، هوانوردی وفضانوردی، نیروی برق ،ویدئوکنفرانس،پرتاب موشکهااخباررادیو وتلویزیون و...،حاصل تخیلات-ایده های- «ژول ورن»است.
«ژول گابریل ورن»(Jules Gabriel Verne) » داستان نویس فرانسوی و پدر داستانهای علمی ـ تخیلی، او در سال ۱۸۲۸میلادی(۱۲۰۷شمسی) در جزیرۀ ریدو از توابع نانت «فرانسه» دیده به جهان گشود.
پدرش از وکلای مشهور دادگستری بود و مایل بود پسرش نیز راه او را ادامه دهد. ژول ورن به درخواست پدر، برای تحصیل در رشتۀ حقوق رهسپار پاریس شد، اما پس از اتمام تحصیلات به نویسندگی روی آورد. او در این دوران با سختی زندگی را میگذراند. پس از مدتی در تئاتر لیریک پاریس با سمت منشی استخدام شد و با حقوق مختصری که دریافت میکرد زندگی خود را اندکی سر و سامان داد.
ناخدای نابینایی که منابع تخیل «ژول ورن»شد.
«ژول ورن» در این ایام، در اوقات فراقت برای مطالعۀ کتابهای علمی به کتابخانۀ ملی پاریس میرفت و یا نزد دوست نابینایش« آراگو »سابقاً دریانورد بود، رفته و به داستانهای او گوش میداد؛ و بدین ترتیب داستانهای علمی ـ تخیلی خود را پایه ریزی میکرد.«باشگاه ۱۱مردمجرد»
او ذاتاً جوان قوی با اراده ، شوخ طبع و بذله گویی بود . به آینده امید فراوانی داشت و سعی می کرد مشکلات و موانع را با خنده و شوخی از راه خود کنار زند . بر این مبنا به کمک ده نفر دوستان هم فکرش باشگاهی به نام یازده مرد مجرد پایه ریزی کردند . ولی در آن شرایط مشقت بار زندگی ، هنگامی که دختر یکی از ثروتمندان فرانسه به او پیشنهاد ازدواج داد ، ژول ورن حاضر نشد که به دوستان هم عقیده اش پشت کند ، از این جهت از آن ازدواج صرف نظر کرد .
واماسرانجام با یک زن شوهرمرده«اوتورین» که فرزندی هم نداشت ازدواج کرد .همسرش نسبت به ژول ورن بسیار مهربان و وفادار بود . پس از گذشت یک سال از زندگی مشترکشان صاحب فرزندی شدند . به همین علت ژول ورن مجبور شد که بر خلاف ذوق و عقیده اش به تامین هزینه های زندگی از طریق دلالی سهام شرکت ها مشغول شود . اما با وجود تنگدستی مالی و عدم علاقه به شغل و حرفه اش از فکر داستان سرایی به روش جدید خود که در ان بیشتر اختراعات و اکتشافات عجیب قرن حاضر را پیشگویی کرده بود باز نماند و بر اثر تشویق یکی از دوستان (نادار) کتابی به نام پنج هفته بالن درباره مسافرت با بالن به افریقا نوشت و درصدد چاپ آن بر آمد . اما پس از ان که کتابش را به چند کتاب فروشی و بنگاه چاپ نشات داد هیچ کدام حاضر به چاپ آن نشدند .
تا ۳۴سالگی، ۱۸۶۲میلادی(۱۲۴۱شمسی) هیچکدام از نوشته های ژول ورن مورد توجه ناشران واقع نشده بود. در این سال داستان «پنج هفته در بالون» را که دربارۀ مسافرت با بالون به قارۀ آفریقا بود نزد مؤسسه انتشاراتی هتزل که متعلق به یکی از نویسندگان برجسته آن زمان بود برد و با استقبال هتزل مواجه شد این مؤسسه نشر آثار او را برعهده گرفت.
«ژول ورن»بعدازموفقیتهایی که بدست آورده بود،توانست برای خود یک کشتی تفریحی بخرد و آن را به نام پسرش «سن میشل» نامگذاری کرد. در سال ۱۸۶۷ به همراه برادرش «پل» با آن کشتی مجهز رهسپار آمریکا شد و در همین سفردریایی، شاهکار ارزنده خود به نام «بیستهزار فرسنگ زیر دریا» را نوشت.
انتشارکتابهای«ژول ورن» از«ویلیام شکسپیر»جلوزده ،پس از «آگاتا کریستی» بیشترین میزان ترجمه را در جهان دارند.
"ژول ورن" برای خیلی ها فردی فراتر از یک نویسنده داستانهای علمی و تخیلی است، او فردی است که تخیلات بسیاری از کودکان و نوجوانان را پر و بال داده است، کودکانی که در دوران بزرگسالی توانستند «رویاهای ژول ورن» را به واقعیت تبدیل کرده و آنچه وی در کتابهایش متصور شده بود را در قالب فیزیکی مجسم کنند.
رؤیاهای «ژول ورن»که به واقعیت پیوست
«نشنال جئوگرافیک» تعدادی از ایده های وی که چندین دهه پس از مرگ وی منجر به اختراع ابزاری جدید و کاربردی شده است را معرفی کرده است:
زیردریایی های الکتریکی: ورن در یکی از مشهورترین رمانهای خود به نام «بیست هزار فرسنگ زیر دریا» یک زیردریایی الکتریکی را معرفی کرد. در این رمان شخصیت «کاپیتان نمو» در زیردریایی عظیم و الکتریکی زندگی می کرد گزینه ای که «گوگل »نیز به مناسبت تولدژول ورن برای تغییر طرح لوگوی خود از آن الهام گرفت.
در کنار ارگ بزرگ، اتاق غذا خوری رسمی و دیگر تزئینات تجملاتی که در این زیردریایی دیده می شد، زیردریایی «ناتیلوس» ژول ورن تفاوت چندانی با زیردریایی های مدرن امروزی ندارد، زیردریایی مانند Circa-۱۹۶۴ و زیردریایی سه سرنشینه آلوین که انرژی خود را از باطریهای اسیدی تامین می کند. ناتیلوس مانند آلوین کاملا الکتریکی بود، پدیده ای که در آن زمان قلمروی جادویی از علم به شمار می رفت.
زیردریایی آلوین
در کتاب ۲۰هزار فرسنگ زیر دریا، «کاپیتان نمو »الکتریسیته را عاملی قدرتمند، مطیع، سریع و آسان که با هر نوع استفاده ای سازگار بوده و بر عرشه کشتی من حکمفرمایی می کند توصیف کرده است.
اخبار تلویزیونی یا رادیویی: ژول ورن در کتابی به نام«در سال ۲۸۸۹» که در سال ۱۸۸۹ منتشر شد، برای روزنامه ها جایگزینی را معرفی می کند: روزنامه (Earth Chronicle) هر روز صبح به جای اینکه چاپ شود برای مشترکانش خوانده خواهد شد، مشترکانی که می توانند اخبار روز را از گفتگو با گزارشگران، سخنگوها و دانشمندان به دست آورند.
اولین مخابره خبر ۳۰ سال پس از نوشتن تخیلی ژول ورن به واقعیت پیوست، یعنی در سال ۱۹۲۰ و اما اولین مخابره تلویزیونی خبر ، ۵۴ سال پس از آن امکان پذیر شد ،میلیونهابیننده در هشتم اوت ۱۹۷۴(۱۷ مرداد ۱۳۵۳) توانستند خبر استعفای سی و هفتمین رییس جمهور آمریکا(ریچارد نیکسون)درماجرای «رسوایی واترگیت»رادر صفحه تلویزیون مشاهده کنند وچهره معاونش(جرالد فورد) ببینند که جانشین نیکسون شده بود.
«از زمین تا ماه» ژول ورن«بادبانهای خورشیدی»امروزی
در رمان علمی تخیلی «از زمین تا ماه» که ژول ورن آن را در سال ۱۸۶۵ نوشت، به فضاپیمایی نوری اشاره شده است، تکنولوژی که امروز نامی دیگر دارد: بادبانهای خورشیدی.
اتاقکهای ماه: ورن در همین رمان به ابزاری اشاره کرده است که امروزه با نام اتاقکهای ماه شناخته می شوند، چیزی مشابه کپسول مخروطی شکلی که در بالای راکت ناسا دیده می شود. وی در قالب داستان "از زمین تا ماه" موشکهایی را توصیف می کند که می توانند انسانها را به ماه انتقال دهند.
ورن در این کتاب« سلاح بزرگی »را توصیف کرده است که شلیک می شود و به انرژی دست پیدا می کند که می تواند دیوار گرانشی زمین را شکسته و از آن عبور کند.
آسمان نویسی: ژول ورن همیشه مشتاقانه ناظر جهان اطراف خود بود و یکی از زمینه هایی که مورد توجه او قرار داشت تبلیغات بود، در کتاب "در سال ۲۸۸۹" ورن تبلیغات اتمسفری را توضیح می دهد، پدیده ای مشابه آسمان نویسی که امروزه رواج دارد.
او در این مطلب نوشته است: همه به تبلیغات عظیمی که از ابرها بازتاب داده می شوند توجه می کنند، این تبلیغات به اندازه ای بزرگ اند که کل جمعیت یک شهر و یا یک کشور می توانند آن را ببینند.
« ورن »با وجود شیفتگی خاصی که برای ماشینها و ابزارها از خود نشان می داد، هرگز دوره های مهندسی را پشت سر نگذاشته بود او تنها با افرادی مراوده داشت که به ابداعات علمی و اکتشاف علاقمند بودند.
ویدیو کنفرانس: ورن باز هم در کتاب «در سال ۲۸۸۹» تلفن تصویری را توصیف می کند که به نوعی پیش زمینه برای فناوری های ویدیو کنفرانس های امروزی به شمار می رود، مشابه این تکنولوژی که
در سال ۲۰۰۵ برای برقراری ارتباط میان دو خانواده در کره شمالی و جنوبی مورد استفاده قرار گرفت.
تلفن تصویری -ورن- انتقال تصاویر را با استفاده از آینه های حساسی که به کابلهایی اتصال داشتند امکان پذیر می کرد. این ایده یکی از اولین مرجع ها برای تلفن تصویری به شمار می رود. تخیلات ورن به شدت تحت تاثیر مجلات فنی و علمی زمان خود قرار داشت.
شوکر الکتریکی: موضوع محبوب ژول ورن خودروهای نقلیه بوده است، اما وی درباره سلاح های مختلفی که در دوره او وجود نداشتند نیز مطالبی نوشته است، برای مثال در بیست هزار فرسنگ زیر دریا وی از سلاحی صحبت می کند که شوکهای قدرتمند الکتریکی وارد می کند، سلاحی شبیه به شوکرهای برقی که در عصر حاضر وجود دارند.
«ورن» درباره این سلاح نوشته است: گلوله هایی که این سلاح شلیک می کند گلوله هایی عادی نیستند، بلکه مخزنهای کوچک شیشه ای هستند که توسط لایه ای فولادی پوشانده شده اند و وجود یک تکه سرب در آن، این گلوله ها را سنگین کرده است. آنها بطری های لید واقعی، ابزار قرن هجدهمی که برای ذخیره الکتریسیته ساکن استفاده می شد، هستند که انرژی الکتریکی با قدرتی بالا به آنها وارد شده و می تواند بزرگترین حیوانات را از پا دربیاورد.
فرود فضاپیما بر روی آب: در کتاب «از زمین تا ماه» ورن فضاپیمایی را به تصویر کشیده است که در میان اقیانوس فرود می آید و مانند کپسول مرکوری بر روی آب شناور می شود.
«ژول ورن» در ۲۴ مارس ۱۹۰۵ در پی بیماری دیابت در سن ۷۷ سالگی درگذشت.
«ژول ورن»نزدیک به ۸۰ داستان بلند و کوتاه، رساله و مقاله پژوهشی نوشت،که تا زمان مرگش ۱۹۰۵میلادی(۱۲۸۴شمسی) بیش از پنجاه جلد از رمانهای او منتشر شد.
آثار «ژول ورن»
بیستهزار فرسنگ زیر دریا، دور دنیا در هشتاد روز،جزیره اسرارآمیز، میشل استروگف، ناخدای پانزده ساله، ماتساس ساندروف، دو سال تعطیلات، پنج هفته در بالن، سفر به مرکز زمین، از زمین تا ماه، صاحب جهان، جنگلهای تاریک آمازون، انسانهای میموننما، پایان دنیا، اژدهای دریایی، جزیرهای در آتش، جزیره یخبندان، کشتیشکستگان، اشعه سبز، پاریس در قرن بیستم و... بسیاری از آثار او بصورت نمایشنامه و فیلم درآمده است.
بعضی ازآثارش براساس سال نگارش
پنج هفته در بالن (۱۸۶۳)، مسافرت به مرکز زمین (۱۸۶۴)، از زمین تا کرۀ ماه (۱۸۶۵)، بیست هزار فرسنگ زیر دریا (۱۸۷۵)، سفر به دور دنیا در هشتاد روز (۱۸۷۳)، جزیره اسرارآمیز (۱۸۷۵)، میشل استروگوف (۱۸۷۶) نوشت. بسیاری از آثار او بصورت نمایشنامه و فیلم درآمده است.
***
معرفی یکی ازکتابهای ژول ورن
فرزندان کاپیتان گرانت-ژول ورن
روز ۲۶ ژوئیة ۱۸۶۴ کشتی تفریحی زیبایی با سرعت زیاد در کانال شمال به سمت گلاسکو حرکت میکرد. در انتهای دکل بزرگ کشتی پرچمی با حاشیۀ طلایی جلوه گر بود که علامت مخصوص دوک ها و دو حرف E.G بر آن جلوه گر بود. این کشتی متعلق به «لرد ادوارد گلناروان »یکی از نمایندگان مجلس اعیان و عضو برجستۀ باشگاه کشتیرانی سلطنتی تایمز بود. او به همراه همسر جوان خود «لیدی هلنا »و پسر عمویش «سرگرد مک نبس» با این کشتی سفر میکردند. ناگهان جاشوی دیده بان اعلام کرد یک کوسه بزرگ را در عقب کشتی مشاهده کرده است.
ماجرای«بطری شکم کوسه»
در این هنگام ناخدای کشتی که جان مانگلس نام داشت نظر لرد ادوارد را دربارۀ صید کوسه جویا شد. پس از موافقت لرد، ملوانان طعمه ای را از طریق طنابی به دریا انداختند و پس از مدتی توانستند کوسه را صید کنند. ملوانان شکم کوسه را شکافته و به بازرسی درون شکمش پرداختند و در رودهاش یک بطری پیدا کردند. توم اوستین معاون ناخدا بطری را شست و نزد لرد برد.
در روی عرشۀ کشتی لرد و همسرش لیدی هلنا، مک نبس و ...« کاپیتان جان مانگس» با کنجکاوی به بطری نگاه میکردند. پس از بیرون آوردن در چوب پنبه ای بطری، کاغذی را مشاهده کردند.
سه قطعه کاغذ درون بطری بود، ولی به علت رطوبت بعضی از کلمات آن محو شده بود. لرد کاغذها را در دست گرفته و مشغول مطالعۀ آنها شد، سپس رو به دوستان خود کرده و گفت: اینها سه سند و شاید سه رونوشت از یک سند باشند که به سه زبان انگلیسی، فرانسه و آلمانی نوشته شدهاند. لیدی هلنا پرسید: آیا این کلمات معنایی نیز دارند؟ لرد پاسخ داد: خواندن اینها مشکل است زیرا بعضی از کلمات بر اثر رطوبت از بین رفته اند.
مک نبس گفت: آیا ممکن است این سه سند مکمل یکدیگر باشند؟
جان مانگلس و لرد نیز به همین فکر میکردند. پس دوباره اسناد را مورد مطالعه قرار دادند از آنجایی که لرد به زبان فرانسه و کاپیتان جان مانگلس به زبان آلمانی تسلط داشتند پس از چند ساعت بررسی اسناد به نتیجه رسیدند. لرد نتیجۀ بررسیهایشان را چنین اعلام کرد:
روز ۷ ژوئن سال ۱۸۶۲ کشتی سه دکلی بریتانیا از« گلاسکو» در سواحل پاتاگوی واقع در نیمکرۀ جنوبی غرق شده است. دو ملوان و کاپیتان گرانت، خود را به ساحل قاره رسانیده و به دست بومیان ستمگر اسیر شدهاند. آنها این سند را در.... درجۀ طول جغرافیایی و ۳۷ درجه و ۱۱ دقیقه عرض جغرافیایی به دریا انداختهاند. به یاری آنان بشتابید وگرنه کشته خواهند شد. لرد تلگرافی مبنی بر پیدا شدن این سند برای روزنامه های تایمز و مرنینگ ـ کرنیکل فرستاد تا خانوادۀ کاپیتان گرانت برای کسب اطلاع به لرد گلناروان در اسکاتلند مراجعه نمایند.
کاخ ملکه که به خانوادۀ «گلناروان» تعلق داشت یکی از زیباترین کاخهای اسکاتلند بود.
«لرد گلناروان» ثروت فراوانی داشت و از دارایی خود به بهترین نحوی استفاده میکرد. او مردی نیکنفس و جوانمرد بود.
«لرد» سی ودو ساله و دارای قدی بلند بود و سه ماه پیش با «میس هلنا» ازدواج کرده بود. هلنا، دختر ویلیام تافتل جهانگرد بزرگ بود و چندی پیش پدرش را از دست داده بود. هلنا بیست ودو ساله و زیبا با چشمانی آبی و موهایی بور بود. او با همه مهربان بود و همه از صمیم قلب دوستش داشتند.
یک روز دختر و پسر جوانی به کاخ آنها آمدند تا با لرد ملاقات کنند، اما لرد به لندن رفته بود تا برای نجات کاپیتان گرانت اقدامی کند.
لیدی هلنا آن دختر و پسر را به حضور پذیرفت و پس از صحبت با آنها فهمید که آن دو فرزندان کاپیتان گرانت هستند و دو سال است که از پدر خود بیخبر میباشند. دختر که مری نام داشت شانزده ساله و برادرش «ربرت» دوازده ساله بود. مری با دیدگان اشکبار دربارۀ پدرش سؤال کرد. لیدی هلنا آنها را در جریان وقایع قرار داد و از آنها خواست تا آمدن لرد نزد او بمانند. مری و ربرت مادر خود را سالها پیش از دست داده بودند و نزد دخترعموی پیر پدرشان زندگی میکردند اما مدتی پیش این دخترعمو نیز درگذشت و آنها را تنها گذاشت
پس از بازگشت لرد، لیدی هلنا فرزندان کاپیتان گرانت را به او معرفی کرد. لرد با ناراحتی اعلام کرد که دولت برای جستجوی کاپیتان گرانت کمکی به آنها نمی کند. در این لحظه لیدی هلنا که چهره های غمگین آن دو فرزند را میدید با دیدگان اشکبار از شوهرش درخواست کرد که به کمک کاپیتان گرانت بروند. لرد گلناروان پیشنهاد همسرش را پذیرفت.
دنکان کشتی نسبتاً محکم و پُر سرعتی بود که میتوانست به سیاحت دور دنیا بپردازد. وقتی که تصمیم به حرکت گرفته شد لرد گلناروان به کاپیتان جان مانگلس پیام فرستاد تا تدارک لازم برای عزیمت به دریاهای دوردست جنوبی را فراهم کند. انبارها را پر از ذغال سنگ کردند و آذوقۀ دو سال را در کشتی فراهم آوردند.
کاپیتان جان مانگلس مردی سیساله بود که بارها مراتب کاردانی و شجاعت خود را در سفرهای دریایی به اثبات رسانیده بود. خدمۀ کشتی که ۲۵ نفر بودند همگی از ملوانان کارآزموده و شجاع بودند. سرگرد مک نبس مردی ۵۰ ساله با چهرهای آرام و ظاهری آراسته بود که در این سفر آنان را همراهی میکرد. در کشتی اتاقهایی برای« لیدی هلنا و فرزندان کاپیتان گرانت» در نظر گرفته شد.
در اسکله کنار کشتی دنکان کشتی دیگری به نام« اسکوتیا» لنگر انداخته بود که عازم کلکته بود. سرانجام ساعت حرکت فرا رسید و اخبار زیادی در این باره در روزنامه ها منتشر شد. ساعت دو بعد از نیمه شب کشتی بندر را ترک کرد. فردای آن روز لیدی هلنا، مری و لرد ادوارد روی عرشۀ کشتی بودند که مک نبس نیز به آنها پیوست. کاپیتان جان مانگلس آنها را به تماشای قسمت های مختلف کشتی هدایت میکرد. ناگهان «مکنبس» که روی عرشه مانده بود با مرد ناشناسی ۴۰ ساله، قدبلند و لاغراندام مواجه شد که عینک بزرگ و گردی به چشم داشت. در جیبهای لباسش کتابچه، تقویم، کیف بغلی و چند چیز دیگر گذاشته بود و دوربین یکچشمی بزرگی نیز در دست داشت.
مکنبس همچنان با تعجب او را مینگریست و فکر میکرد شاید یکی از دوستان لرد باشد. در این لحظه آقای «البینت» مهماندار کشتی از آنجا رد میشد که مرد ناشناس از او پرسید: صرف صبحانه در چه ساعتی است؟ آقای البینت جواب داد: ساعت نُه مرد پرسید: میخواهم کاپیتان را ملاقات کنم. در این حال جان مانگلس به عرشه آمد و آقای البینت او را به مرد نشان داد. مرد ناشناس فریاد زد: کاپیتان برتن از آشنایی با شما خوشوقتم. جان با تعجب او را نگریست.
ناشناس گفت: اسکاتیا کشتی زیباییست و شروع به صحبت کرد که ناگهان جان مانگلس به میان صحبتش پرید و گفت: من کاپیتان برتن نیستم و این کشتی اسکاتیا نیست. در این لحظه لرد و همسرش و مری گرانت و بر روی عرشه آمدند و از جریان باخبر شدند. لرد از مرد سؤال کرد: افتخار ملاقات با چه شخصی را داریم؟ مرد گفت: ژاک پاگانل، منشی انجمن جغرافیای پاریس، عضو افتخاری انجمن سلطنتی جغرافیایی و....
لرد که با نام «پاگانل» آشنایی داشت و میدانست او یکی از برجسته ترین دانشمندان فرانسه است صمیمانه دست او را فشرد گفت: ظاهراً شما به هندوستان سفر میکنید پاگانل در ضمن تأیید این مطلب بیان داشت که برای مأموریتی از جانب انجمن جغرافیایی عازم هندوستان است.
لرد گفت: ولی شما مجبور هستید فعلاً از دیدار هندوستان چشم پوشی کنید. زیرا این کشتی دنکان است که عازم شیلی است. لرد میدانست که این دانشمند به حواسپرتی نیز معروف است. سپس برای پاگانل مسیر سفر خود را مشخص کرد و او را در جریان اسناد پیداشده قرار داد. قرار شد پاگانل در اولین بندر در مسیر کشتی پیاده شود.
ابتدا قرار بود پاگانل در جزیرۀ مادر پیاده شود. بعد از آن تصمیم گرفت در جزایر کاناری سپس در جزایر کاپور،.... پیاده شود اما هر بار تصمیمش عوض میشد، در نهایت لرد و همسرش به اصرار از او خواستند در این سفر همراهشان باشند. همۀ مسافران از همراهی پاگانل غرق شادی شدند. بدین ترتیب کشتی دنکان از خط استوا گذشته و وارد نیمکرۀ جنوبی شد.
با همراهی پاگانل نور امیدی در دل مسافران برای یافتن کاپیتان گرانت راه یافت. پاگانل بعد از بررسی اسناد نظر لرد و دیگران را در مورد محل غرقشدن کشتی کاپیتان گرانت تأیید کرد. در این مدت پاگانل شروع به آموختن زبان اسپانیولی کرد. او کتاب آموزش این زبان را در کشتی پیدا کرده بود. در طول این سفر پاگانل اطلاعات تاریخی و جغرافیایی بسیار مهمی را در اختیار همسفرانش قرار میداد. در این بین علاقۀ قلبی بین مری گرانت و کاپیتان جان مانگلس به وجود آمده بود.
لرد تصمیم گرفت در« مدار ۳۷ درجه» در ساحل شیلی پیاده شوند و در آنجا به تحقیقات خود ادامه دهند. همۀ مسافران خواستار همراهی لرد در این تحقیقات بودند اما قرار شد لرد به همراه پاگانل، ربرت ـ که بسیار مشتاق بود ـ و سرگرد مک نبس، توم اوستین معاون ناخدا، ویلسون که جوانی نیرومند بود و مرل ردی که او نیز بسیار قوی بود در ساحل پیاده شوند و به این تحقیقات ادامه دهند و بقیه در کشتی بمانند و در ساحل دیگر دو گروه به هم ملحق شوند. لرد گلناروان دستور داد تا تمام وسایل لازم برای این سفر تهیه شود. یک گروه راهنمای محلی در ساحل منتظر آنها بودند. آنها برای امنیت خود مقداری اسلحه نیز به همراه بردند و همگی سوار قاطرهایی که برای این کار تهیه شده بود، شدند. در طول سفر دربارۀ« کشتی کاپیتان گرانت» نیز پرسوجو میکردند.
آنها از مناطق صعب العبور گذشتند. با وجود اینکه پاگانل در طول سفر کوشیده بود زبان اسپانیایی را یاد بگیرد اما نمیتوانست با مردم این مناطق صحبت کند. پاگانل در عبور از مناطق مختلف گروه را راهنمایی میکرد. سرانجام به منطقه ای رسیدند که راهنما اعلام کرد دیگر حاضر نیست پیشتر برود زیرا بر اثر زمینلرزه راه غیرقابل عبور است. بنابراین گلناروان و همراهانش تصمیم گرفتند بدون راهنما به راه خود ادامه دهند. آنها در مسیر خود حیواناتی را شکار میکردند تا گرسنه نمانند. گاهی کلبهای پیدا میکردند و زمانی در آن به استراحت میپرداختند. در این سفر سخت ربرت نیز پابهپای دیگر همسفرانش گام برمیداشت و هیچ وقت از سختیها شکایت نمیکرد. یک شب که در کلبهای استراحت میکردند صداهای گوشخراشی را شنیدند، همه از کلبه بیرون آمدند و با فرار حیوانات مواجه شدند.
ناگهان زلزلۀ شدیدی به وقوع پیوست. بعد از مدتی سرگرد که بر روی زمین افتاده بود چشمانش را باز کرد و دید که دوستانش هر کدام به سمتی پرت شدهاند ولی ربرت گراند در میان آنها نبود. سرگرد به همراهانش کمک کرد تا حال عادی خود را بازیابند، لرد به شدت از مفقود شدن ربرت نگران بود و احساس وظیفه میکرد. پس همگی به جستوجوی ربرت پرداختند اما اثری از او دیده نمیشد. آنها همۀ شکافها، حفرهها و صخرهها را جستجو کردند امّا تلاششان بیهوده بود. آنها مجبور بودند از آن منطقه بروند اما گلناروان اصرار میکرد که باز هم مدّتی به دنبال ربرت بگردند. پس از مدتی مکنبس به گلناروان گفت که باید حرکت کنیم زیرا زندگی بقیه نیز در معرض خطر بود مدتی بعد گلناروان نقطۀ سیاهی را در آسمان مشاهده کرد و گفت: ببینید ببینید!! لاشخور بزرگی به زمین میآمد.
ظاهراً او طعمه ای یافته بود.
لاشخور پس از رسیدن به سطح زمین طعمه اش را برداشت و به آسمان بلند شد.
ربرت در چنگال های او بود آنها میخواستند به لاشخور شلیک کنند که ناگهان صدای شلیکی به گوش رسید. لاشخور و ربرت بر روی زمین افتادند و همگی به طرف آنها دویدند. گلناروان که ربرت را در آغوش کشیده بود متوجه شد او زنده است. مردی قدبلند که کمی دورتر از آنها ایستاده بود با شلیک به موقع جان ربرت را نجات داده بود. او یکی از بومیان بود. گلناروان و همراهان به سمت او رفتند و از او برای نجات جان ربرت تشکر کردند. مرد به زبانی تکلم میکرد که آنها متوجه نمیشدند او به اسپانیولی صحبت میکرد اما حتی پاگانل هم نمیتوانست با او صحبت کند. سرگرد از پاگانل خواست که کتاب آموزش زبان اسپانیولی اش را به او بدهد و با تعجب متوجه شد که او در این مدت زبان پرتقالی را آموخته بود! صدای قهقهۀ همه بلند شد.
مرد بومی که «تالکاو» نام داشت راهنمایی مسافرین را بر عهده گرفت. پس از بهبودی حال ربرت آنها به راه افتادند. تالکاو برای آنها چند رأس اسب تهیه کرد زیرا در هنگام وقوع زلزله قاطرها را از دست داده بودند. سپس به راه خود در میان مناطق صعب العبور ادامه دادند. در این مدت به مناطق خشکی رسیدند گرمی هوا و بیآبی آنها را تحت فشار قرار داده بود. مدتی پاگانل توانسته بود با تالکاو ارتباط برقرار کرده و زبان او را بفهمد. آنها در بین راه به هر آبادیای که میرسیدند به تحقیقات خود دربارۀ کاپیتان گرانت ادامه میدادند. اما هیچکس از مسافران کشتی غرق شده خبری نداشت. لرد و همراهانش به راه خود ادامه داده و سختی های زیادی را تحمل میکردند. برای چند روز با کمآبی شدید مواجه شدند زیرا دریاچه های سر راهشان خشک شده بود. به سختی خود را به منطقه ای که در آن رودخانه ای جاری بود رساندند، در این میان همه مخصوصاً لرد مراقب ربرت بودند.
در این مدت آنها در مقابل عوامل طبیعی و نیز راهزنانی که به آنها حمله میکردند مقاومت کردند تا اینکه به دژ استقلال رسیدند. در آنجا با فرماندۀ این دژ صحبت کردند و دربارۀ کشتیای که دو سال پیش غرق شده بود سؤال کردند، اما در اینجا نیز نتیجهای به دست نیامد. پاگانل اسناد را از لرد گرفت تا دوباره مطالعه کند. مسافران به مسیر خود ادامه دادند، آنها دریافته بودند که راه را اشتباه آمدهاند و کشتی کاپیتان گرانت در آمریکای جنوبی غرق شده است. حال آنها به سمت دریا حرکت میکردند تا به کشتی خود ملحق شوند.
عبور از سرزمینهای باتلاقی مشکلات زیادی را برای آنها به همراه آورده بود. سرانجام به منطقهای رسیدند که حیوانات زیادی در گل فرو رفته و تلف شده بودند. ظاهراً به تازگی در این منطقه سیل آمده بود. تالکاو به آنها گفت که باید هر چه سریعتر از آن منطقه بگذرند. از بعدازظهر آن روز باران شدیدی شروع به باریدن کرد. شب آنها خود را به کلبۀ محقری رساندند و در آنجا استراحت کردند. صبح زود روز بعد شروع به حرکت کردند پس از مدتی اسبهای آنها ناآرام شدند. صداهای عجیبی به گوش میرسید. آنها فهمیدند که آب رودخانه طغیان کرده و سیل مهیبی سرازیر شده است و به سرعت شروع به حرکت کردند امّا آب بالا آمده بود و حرکت آنها را دچار مشکل میکرد. درخت عظیمی در نزدیکی آنها بود.
تالکاو به آنها فهماند که باید از درخت بالا بروند. همگی از درخت بالا رفتند و بر شاخه های آن جای گرفتند. اسبها با فشار آب به سمت گرداب کشیده می شدند فقط تالکاو هنوز سوار بر اسبش بود و جریان آب رودخانه او را با خود برد. لرد و همراهانش مقداری از آذوقۀ خود را بالای درخت برده و چند روز بر روی درخت زندگی کردند. پاگانل که در این مدّت اسناد را مطالعه کرده بود به آنها گفت: کاپیتان گرانت در این منطقه نیست و ما مسیر را اشتباهی آمدهایم.
او به آنها ثابت کرد که بر اساس کلمة ناقصی که در اسناد بود باید در استرالیا به تحقیقات خود ادامه دهند. پس از مدتی بحث و گفت وگو سخنان پاگانل مورد تأیید قرار گرفت.
روز بعد بارش شدید باران به همراه رعد و برق شروع شد و قسمتی از درخت آتش گرفت، آنها خود را به سمت شرقی درخت رساندند.حال میبایست بین دو نوع مرگ یعنی سوختن و غرق شدن یکی را انتخاب میکردند. ویلسون خود را به آب انداخت ولی بلافاصله تقاضای کمک کرد. در پای درخت چند تمساح کمین کرده بودند. آنان به پایان زندگی خود نزدیک شده بودند. ناگهان گردباد عظیمی به سمت آنان آمد و از کنار درخت رد شد. بدین ترتیب تمساحها پراکنده شدند. قسمت بزرگی از تنۀ درخت که بر اثر آتش سوزی از آن جدا شده بود برروی آب افتاد. لرد و همراهانش خود را به روی تنه رساندند و با جریان رودخانه همراه شدند. دو ساعت بعد طوفان پایان یافت و آنها از دور خشکی را دیدند. در این حال صدای شیهة اسبی به گوش رسید.
تالکاو نیز توانسته بود خود را نجات دهد. آنها به سمت ساحل اقیانوس حرکت کردند اما از «کشتی دنکان» خبری نبود. سی روز از زمانی که آنان پا به این سرزمین گذاشته بودند، میگذشت. آن شب را کنار ساحل به صبح رساندند. سپیده دم گلناروان فریاد زد: دنکان ـ دنکان و همه با خوشحالی از خواب برخواستند اما جان مانگلس ظاهراً مسافران را ندیده بود. در این هنگام تالکاو اسلحه خود را بیرون آورد و به شلیک کرد. بعد از مدتی قایقی از کشتی جدا شده و به سمت ساحل آمد. لرد و همراهانش به اصرار از تالکاو خواستند که همراه آنها برود اما او به آنها فهماند که حاضر نیست سرزمین خود را ترک کند. همگی با تأثر از تالکاو خداحافظی کرده و سوار قایق شدند.
لیدی هلنا و مری گرانت با دلهره و نگرانی به قایقی که به سمت کشتی می آمد خیره شده بودند و مری با چشمان اشکبار به دنبال پدرش میگشت. وقتی مسافران به کشتی رسیدند لحظاتی به خوشحالی ناشی از تجدید دیدار گذشت پس از آن لرد به آنان خبر داد که به سرنخهای جدیدی در اسناد دست یافتهاند. آنها هنگام صرف صبحانه ماجراهایی را که در طی یک ماه گذشته برایشان رخ داده بود برای دوستانشان تعریف کردند. لیدی هلنا و همسرش متوجه علاقۀ جان مانگلس به مری شده بودند. جان مانگلس نیز برای آنها تعریف کرد که کشتی آنها گرفتار طوفان شده بود.
پنج ماه از شروع سفر آنها گذشته بود. آنها دوباره به بررسی اسناد پرداختند.
سرگرد گفت: آیا در این عرض جغرافیایی منطقۀ دیگری هم وجود دارد؟ پاگانل پاسخ داد: بین زلاندنو و سواحل آمریکا جزایر کوچک و خشک و بیحاصلی به نام (ماریا ترازا) واقع است که اسم آن در این سه سند نیامده است. بنابراین باید در استرالیا تحقیقاتمان را دنبال کنیم. و سرانجام همه نظر پاگانل را پذیرفتند.
گلناروان به ناخدا دستور حرکت داد. ربرت و مری گرانت با تأثرانگیزترین کلمات از لرد سپاسگزاری کردند. به زودی کشتی دنکان سواحل آمریکا را پشت سرگذاشته و با سرعت زیاد وارد اقیانوس اطلس شد.
کشتی با سرعت حرکت میکرد. در کشتی اتاق مخصوصی برای کاپیتان گرانت و دو نفر همراهش در نظر گرفته شده بود. در سر راه، به« جزیرۀ کوچکی به نام تریستان» ـ آکونها رسیدند. لرد به همراه دوستانش سوار بر قایقی خود را به جزیره رساندند. در این جزیره حدود صدوپنجاه نفر زندگی میکردند اما کسی از کشتی بریتانیا و کاپیتان گرانت خبر نداشت. پس لرد و همراهانش پس از گشتی در جزیره سوار قایق خود شده و به کشتی بازگشتند. در طی مسیر پاگانل برای همسفران خود دربارۀ جزایر سر راهشان توضیحات جالبی میداد. قبل از رسیدن به استرالیا پاگانل به آنها گفت که باید در سواحل غربی استرالیا به دنبال آثار به جای مانده از کشتی بریتانیا و کاپیتان گرانت بگردند زیرا اگر کشتی در سواحل شرقی غرق شده بود چون ساکنین این منطقه مهاجرین انگلیسی میباشند حتماً به کاپیتان گرانت و همراهانش کمک میکردند، ولی در سواحل غربی بومیان زندگی میکنند و ممکن است کاپیتان گرانت به دست آنها اسیر شده باشد.
چند روز بعد آنها گرفتار طوفان شدند. کاپیتان جان مانگلس به مسافرین دستور داد که در اتاقهای خود واقع در پایین کشتی بمانند. کاپیتان با مشکلات زیادی با طوفان مقابله کرد امّا کشتی خسارتهایی دیده بود.
کاپیتان کشتی را به نزدیکی ساحل متروکی رساند. سرنشینان خود را با قایق به ساحل رساندند. پس از مدتی پیادهروی در ساحل از دور آسیابی دیده شد. نزدیک آسیاب خانهای وجود داشت. در این زمان زن و مردی به همراه فرزندانشان از خانه خارج شدند. آنها مهمانان را به داخل خانه دعوت کرده و از آنها پذیرایی نمودند. گلناروان شرح کوتاهی دربارۀ علت مسافرت خود بیان کرد اما مرد صاحبخانه که« آقای پدی» نام داشت از غرق شدن کشتی بریتانیا خبری نداشت. ناگهان یکی از کارگران صاحبخانه بیان کرد که اگر کاپیتان گرانت زنده باشد در استرالیاست. گلناروان با تعجب پرسید: تو کیستی که چنین حرفی میزنی؟ او خود را به نام «آیرتون »معرفی کرد و گفت: یکی از ملوانان کشتی بریتانیا هستم. آیرتون مردی چهل وپنج ساله با چهرهای خشن، اندام نحیف، قدی متوسط و شانه های پهن بود. او برای آنها تعریف کرد که سردستۀ ملوانان کاپیتان گرانت بوده و در لحظه طوفان از کشتی به بیرون پرتاب شده و خود را به ساحل رسانیده است.
آنها امیدوار شدند که کاپیتان گرانت و همراهانش نیز نجات پیدا کرده باشند. هر کس به نوبة خود از آیرتون سؤالی میپرسید امّا سرگرد به او اعتماد نداشت. آیرتون اتفاقاتی را تعریف میکرد که مری و ربرت هم آنها را میدانستند، پس دیگر برای کسی جای شک باقی نمانده بود. آیرتون برای آنها تعریف کرد که مدتی اسیر دست یک طایفۀ بومی شده بود و بعد از دو سال توانسته بود از دست آنها فرار کند و به تازگی به مزرعۀ آقای پدی آمده و مشغول به کار شده است. آقای پدی به آنها گفت: آیرتون مردی درستکار است در مدت دو ماهی که به اینجا آمده و زیر دست من کار میکند من از او راضی هستم. سپس آیرتون به آنها برگهای را نشان داد که به خط کاپیتان گرانت نوشته شده بود و در آن آیرتون را استخدام نموده بود. آنها نتیجه گرفتند که حتماً کاپیتان گرانت و دو ملوانش اسیر دست بومیان شدهاند. گلناروان و همراهانش تصمیم گرفتند در منطقة استرالیا روی مدار ۳۷ درجه به جستجوی خود ادامه دهند. در این مدت کشتی دنکان به ملبورن برده میشد تا تعمیر شود.
قرار شد هلنا و مری نیز در این سفر به همراه لرد باشند. جان مانگلس نیز از لرد تقاضا کرد آنان را همراهی کند. در این مدت معاونش توم استین به جای او کشتی را برای تعمیر میبرد. لرد از آیرتون هم خواست که همراهیشان کند. سپس مقدمات این سفر را فراهم کردند. قرار شد در ارابۀ بزرگی که بارها را حمل میکرد قسمتی برای استراحت خانمها در نظر گرفته شود. آقای البینت هم به همراه آنها میرفت تا تدارکات سفر در دست او باشد. آیرتون در مورد کشتی دنکان از لرد سؤالاتی کرد. در این سفر آیرتون، سرگرد، پاگانل، ربرت، جان مانگلس و دو ملوان که همه مسلح به تفنگ و تپانچه بودند و هلنا و مری، لرد را همراهی میکردند. آنان روزها حرکت میکردند و شبها در چادر میخوابیدند. خانمها هم در ارابه استراحت میکردند. پاگانل اطلاعات جالبی راجع به این مناطق برای آنها بیان میکرد. آنان دشتهای زیبایی را دیدند که حیوانات و پرندگان جالبی داشت. گاهی نیز مسافران برای تهیۀ غذای خود به شکار میپرداختند.
یک بار هنگام عبور از عرض رودخانه ارابه آسیب دید ولی با تلاش آیرتون و لرد و دیگران آن را به ساحل بردند اما ارابه به تعمیر احتیاج داشت. آیرتون داوطلب شد که برای تعمیر ارابه و نعل یکی از اسبها به دهکدهای در آن اطراف برود و نیروی کمکی بیاورد. سرگرد هنوز از بدگمانی خود دربارۀ آیرتون با کسی صحبت نکرده بود فردای آن روز آیرتون با مردی درشت اندام که به عنوان نعلبند آورده بود بازگشت. هنگام تعمیر ارابه سرگرد جای زخمی را بر روی مچ دست نعلبند مشاهده کرد. پس از اتمام کار نعلبند مزد خود را گرفت و رفت و گروه مسافران ما به راه خود ادامه دادند. آنها به منطقه ای رسیدند که راه آهن از آنجا میگذشت ظاهراً حادثه ای اتفاق افتاده بود. پل شکسته و قطار از خط خارج شده بود. گلناروان به همراه پاگانل، سرگرد و جان مانگلس به آنجا رفتند تا اطلاع کسب کنند، مشخص شد که جنایتکارانی به نام کونویکت این کار را انجام دادهاند. گلناروان از دوستانش خواست که به خانمها در مورد کونویکتها چیزی نگویند. آنان به راه خود ادامه دادند. از مناطقی که دارای معادن حاصلخیز بود میگذشتند و پاگانل برای آنها دربارۀ معادن طلا و جواهرات و دیگر معادن استرالیا توضیحات ارزندهای میداد.
تا اینجا مسافرت آنها با مشکلی مواجه نشده بود. آنها هنگام عبور از شهرهای کوچک مایحتاج خود را نیز تأمین میکردند اما شب، هنگام خواب یک نفر نگهبانی میداد زیرا همه جا صحبت از کونویکتها بود. روزی آنها از میان تعدادی بومی عبور میکردند، آنها ارابه را نگه داشته و لیدی هلنا و مری برای بومیان غذا بردند، همچنین مقداری از خواروبار خود را بین آنها تقسیم کردند، مری از آنها پرسید: آیا پدر من نیز در میان افرادی مثل اینها اسیر است؟ جان مانگلس گفت: امیدوارم که پدر شما در میان قبیلهای باشد تا بتوانیم او را پیدا کنیم. ساعتی بعد لرد و همراهانش به راه خود ادامه دادند.
در بین راه آنان به منطقه ای زیبا و سرسبز رسیدند و اطراق کردند ناگهان صدای آهنگی که از پیانو نواخته میشد توجه آنان را به خود جلب کرد. فردای آن روز دو مرد جوان نزد آنها آمدند پس از معرفی خود به لرد گفتند: شما در املاک ما هستید. و از آنها دعوت کردند به عمارت آنان بروند و استراحت کنند. آن دو پسرعمو بودند و پدرانشان بانکداران لندنی بودند که چند سالی بود که به استرالیا آمده بودند و بنگاهی زراعتی دایر کرده بودند. مهمانان در اطراف عمارت گردش کردند و سپس از آنان در داخل عمارت پذیرایی شد. آنان متوجه شدند که صدای پیانو از اینجا به گوش آنان میرسیده. سپیده دم فردای آن روز لرد و همراهانش از آنها خداحافظی کرده و به راه خود ادامه دادند. آنها به مناطق صعب العبوری رسیده بودند. جان مانگلس و دو ملوان جلوتر از دیگران حرکت میکردند تا راههای قابل عبور را برای حرکت ارابه پیدا کنند. پس از مدتی به مسافرخانۀ کوچکی رسیدند بر روی در آنجا اطلاعیه پلیس دربارۀ کونویکتها و رئیس آنها بن جویس نصب و جایزهای هم تعیین شده بود.
آنها دوباره به راه خود ادامه دادند امّا در بین راه یکی از اسبها مُرد. گلناروان اسب خود را به مال ردی یکی از ملوانانش داد و خود سوار ارابه شد. فردای آن روز اسب «پاگانل فوت کرد»! ولی هیچ علامتی از بیماری در اسب مشاهده نمینشد. همان روز دو اسب دیگر نیز از بین رفتند. آیرتون نیز اسبها را معاینه کرد اما چیزی دستگیرش نشد. آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه نزدیک رودخانه چرخهای ارابه در گودالی فرو رفت. آیرتون هر چه سعی کرد نتوانست ارابه بیرون بکشد، آن شب آنها همان جا اطراق کردند نیمه شب سرگرد متوجه رفت و آمد مشکوکی در آن حوالی شد. او بدون بیدار کردن همراهان خود به تعقیب آنان پرداخت. ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. همگی به داخل ارابه رفتند.
صبح زود سعی کردند که ارابه را از گودال بیرون بکشند اما موفق نشدند. باقی اسبها هم مرده بودند فقط یک اسب مانده بود. آن هم اسبی بود که به تازگی نعل شده بود. آیرتون پیشنهاد داد که سوار آن اسب بشود و به شهر ملبورن برود و از آنجا وسیلۀ نقلیه ای پیدا کند و خود را به ساحلی که کشتی دنکان در آنجا لنگر انداخته بود برساند. او از لرد خواست معرفینامه ای به او بدهد تا بتواند به معاون کاپیتان نشان داده و کشتی را به منطقۀ نزدیکتری بیاورد. همه با این پیشنهاد موافقت کردند. لرد مشغول نوشتن نامه شد. در این هنگام مک نبس به او گفت: آیرتون را چگونه مینویسند؟ لرد پاسخ داد: همان طور که خوانده میشود. سرگرد به آرامی گفت: اشتباه میکنی بن جویس نوشته میشود و آیرتون میخوانند.
ناگهان آیرتون با هفت تیری که در دست داشت تیری شلیک کرده و فرار کرد.
گلناروان برروی زمین افتاد. او زخمی سطحی برداشته بود. همه درون ارابه پناه گرفتند و آمادۀ دفاع شدند. آیرتون فرار کرده بود. هلنا زخم شوهرش را به همراه سرگرد پانسمان کرد. گلناروان همراهانش را از اطلاعیهای که در مسافرخانه دیده بود مطلع ساخت. سرگرد هم برای آنها تعریف کرد آن شب در جنگل آیرتون را در حال صحبت با دوستان جنایتکارش دیده است. آنها از روی رد پای اسبی که به تازگی نعل شده بود و روی نعل علامت خاصی داشت به تعقیب مسافران پرداخته بودند و تصمیم داشتند آنها را کشته و کشتی را به دست آوردند. در این میان هلنا به مری که گریه میکرد دلداری میداد. کشف خیانت آیرتون امیدهای او را از بین برده بود زیرا مکنبس مکالمات آیرتون و راهزنان دیگر را شنیده بود و فهمیده بود که آیرتون دربارۀ محل غرق کشتی به آنها دروغ گفته است.
آن شب با اینکه آیرتون فرار کرده بود دو نفر به نگهبانی مشغول شدند. گلناروان به دنبال راهی برای نجات گروه بود. آنها تصمیم گرفتند که یک نفر را به ملبورن بفرستند. همه داوطلب این کار شده بودند. قرار شد قرعه کشی شود. قرعه به اسم مال ردی افتاد. گلناروان از پاگانل خواست به جای او که دستش زخمی شده بود کمک کند و نامهای بنویسد. پاگانل در این حال به کلمات سند فکر میکرد و سعی میکرد اشتباه خود را پیدا کند. گلناروان شروع به دیکته کردن دستورهای خود کرد: به توم استین دستور میدهم که بیدرنگ به راه افتاده و دنکان را، در این لحظه پاگانل چشمش به روزنامه ای که روی زمین بود افتاد و کلمۀ زلاند را خواند گلناروان دوباره تکرار کرد: به توم استین دستور میدهم که بیدرنگ به راه افتاده و دنکان را به مدار ۳۷ درجة شرقی استرالیا بیاورد. سپس نامه را امضا کرده آن را در پاکت گذاشتند و مهر کردند. پاگانل فکرش هنوز مشغول کلمة زلاند بود. آن شب مال ردی آمادة حرکت شد.
او نامه را درون لباسش گذاشت و سوار بر تنها اسب باقیمانده به راه افتاد. زمان زیادی از رفتن مال ردی نگذشته بود که ناگهان صدای شلیک گلولهای شنیده شد. گلناروان گفت: ممکن است برای مال ردی اتفاقی افتاده باشد باید به کمکش برویم. وقتی آنها خود را به محلی که صدای گلوله از آنجا شنیده شد رساندند. مال ردی را زخمی یافتند که آیرتون به او حمله کرده و نامه را برده بود اما اثری از اسب نبود آنها به مراقبت از مال ردی پرداختند تا اینکه به هوش آمد. او برای آنها تعریف کرد: آیرتون یا همان بن جویس به همراه پنج نفر دیگر به او حمله کردند و پس از شلیک گلوله به گمان اینکه او را کشته اند نامه را برداشته و فرار کردند. او گفت: آیرتون قصد تصرف کشتی را دارد. گلناروان بسیار ناراحت شده بود زیرا جان خدمۀ کشتی در خطر بود.
آنها تصمیم گرفتند پای پیاده به راه خود ادامه داده و مال ردی را هم با کمک هم حمل کنند. آنها از چوب درختان زورقی ساختند تا به سمت دیگر رودخانه بروند و مقداری از آذوقه را نیز همراه خود بردند. سرانجام موفق شدند که از رودخانه بگذرند اما در این حین قسمت زیادی از آذوقه و اسلحه از بین رفت. آنها روزها را با احتیاط از میان جنگل میگذشتند و شبها به نوبت نگهبانی میدادند. مال ردی حالش بهتر شده بود. اما زمان برای نجات کشتی دنکان را از دست داده بودند. پس از رسیدن به اولین شهر گلناروان مقصد دنکان را جویا شد و فهمید که به سمت نامعلومی حرکت کرده است، دیگر تردیدی باقی نماند که کشتی به دست بنجویس و راهزنان افتاده بود.
آنها در مهمانخانهای استراحت کردند و به فکر بازگشت به اسکاتلند بودند. فردای آن روز جان مانگلس به سراغ کشتیهایی که آمادۀ حرکت بودند رفت.
قرار شد آنها به« اوکلاند» جزیرهای درشمال زلاندنو بروند و از آنجا با کشتی عازم اروپا شوند. تصادفاً جزیره اوکلاند نیز بر روی مدار ۳۷ درجه قرار داشت اما پاگانل به این موضوع اشارهای نکرد. آنها مدّتی به انتظار کشتی ماندند. یک کشتی حمل بار که ناخدای آن مرد خشنی به نام «ویلهالی» بود به سمت جزیرۀ اوکلاند میرفت. آنها با پرداختن مقداری پول او را راضی کردند که آنها را با خود ببرد. در طی سفر پاگانل مرتباً کلمات سند را مرور میکرد. کاپیتان هالی مردی بیادب بود که با همه بدرفتاری میکرد. جان مانگلس و دو ملوانش روی عرشۀ کشتی کارهای او را نظاره می نمودند، اما هالی از این کار خوشش نمیآمد.
در طی سفر هنگامی که خانمها در کابین خودشان بودند پاگانل ماجراهایی را در مورد وحشی های زلاندنو برای همسفرانش تعریف میکرد. این وحشیان پس از کشتن دشمنان آنها را میخوردند. چند روز از حرکت کشتی گذشته بود که هوا طوفانی شد و کشتی به صخرهای برخورد کرد و متوقف شد. صبح که مسافران از خواب برخاستند متوجه شدند هالی و ملوانانش با تنها زورق کشتی رفته و جان خود را نجات دادهاند.
گلنارون گفت: حالا که هالی و خدمهاش فرار کردهاند هدایت این کشتی بر عهدۀ جان مانگلس است و هر چه او بگوید ما از جان و دل اجرا خواهیم کرد جان به بررسی قسمتهای آسیبدیدۀ کشتی پرداخت و به هر کسی کاری را واگذار کرد. آنها سعی کردند کشتی را تعمیر کنند ولی موفق نشدند، کشتی به گل نشسته بود. هلنا و مری نیز به آنان کمک میکردند بعد از تلاش بسیار از حرکت دادن کشتی منصرف شدند و شروع به ساختن زورق نمودند. آنها بارهای ضروری خود را به زورق منتقل کرده و صبح روز بعد عازم ساحل شدند. دو ملوان در ابتدا و انتهای زورق مشغول پارو زدن بودند. آنها در بین راه به زورق واژگون برخورد کردند که معلوم شد زورق کاپیتان هالی میباشد که در آن شب طوفانی همگی غرق شده بودند. بعد از چند ساعت به نزدیکی ساحل رسیدند.
گلناروان و مردان دیگر پیاده شدند. و زورق را سمت خشکی کشیدند. آن روز هوا بارانی بود. مقداری که راه رفتند سرپناهی یافتند تا در آنجا به استراحت بپردازند. آنها باید از میان قبایل بومی رد میشدند، روزها حرکت میکردند و شب در حالی که یک نفر نگهبانی میداد. به استراحت میپرداختند. اگر حیوانی هم میدیدند برای رفع گرسنگی شکار میکردند و البینت از آن غذا تهیه میکرد. هیچ کس از پیاده رویهای طولانی شکایتی نداشت. خانمها پابه پای مردان حرکت میکردند.
یک روز صبح زورق بزرگی در رودخانه مشاهده شد. مرد بومی قدبلندی که ظاهراً رئیس یکی از قبایل بومیان بود آن را هدایت میکرد و هشت مرد پاروزن زورق را به حرکت درمیآورند. صورت و بدن مرد تماماً خالکوبی شده بود. خالکوبی در میان قبایل نیوزیلندی نشانۀ تشخص و بزرگی بود و بزرگان قبایل بدن خود را خالکوبی میکردند. در میان کشتی ده نفر اسیر نشسته بودند. آنها گلناروان، لیدی هلنا، مری گرانت، ربرت، پاگانل، جان مانگلس، البینت و دو ملوان بودند که شب قبل در خواب به اسارت درآمده بودند. رئیس قبیله «کای کومو »نام داشت و مرد بیرحم و ستمگری بود. آنها در جنگ با نیروهای انگلیسی شکست خورده و در حال بازگشت به سرزمین خود بودند که با گروه مسافران برخورد کرده بودند. گلناروان مردی با اعتقادات مذهبی بود و هرگز از لطف خدا ناامید نمیشد. او با چهرهای آرام در حالی که سعی میکرد خونسردی خود را حفظ کند از کای کومو پرسید: رئیس، با ما چه خواهی کرد؟
کای کومو که با زبان انگلیسی آشنایی داشت با خشونت گفت: اگر اقوامت مایل باشند تو را مبادله خواهم کرد و گرنه تو را خواهم کشت. نور امیدی بر دلهای اسیران تابید.
آنها دو روز در راه بودند. در بین راه یک قایق دیگر از بومیان نیز به آنها ملحق شدند. سرانجام به قبیلۀ بومیان رسیدند. در آنجا دژی وجود داشت که با پرچینهایی محصور شده بود. اسیران به محض ورود به دژ از دیدن سر مردانی که بر تیرکها نصب شده بود، دچار وحشت شدند.
اسیران را به کلبهای بردند و در آنجا زندانی کردند. در بیرون کلبه کایکومو در حالی که افراد قبیله دورش جمع شده بودند، ایستاده بود. آنها که در جنگ اعضای خانوادۀ خود را از دست داده بودند خواستار انتقام فوری بودند. کای کومو میخواست اسیران را برای مبادله زنده نگه دارد. بالای دیوار کلبه سوراخی بود که از آن میتوانستند مناظر بیرون را تماشا کنند.
ربرت بر روی شانه های ویلسون رفت و از آنجا وقایع بیرون را برای همراهانش تعریف کرد. او گفت: کای کومو به سمت کلبۀ ما میآید. در این حال لیدی هلنا دست شوهرش را گرفت و گفت: ادوارد من و مری نباید زنده به دست وحشیان بیفتیم. او هفت تیری را به دست شوهرش داد. گلناروان متعجب شد، اما سریع هفت تیر را در لباسش پنهان کرد. کایکومو به همراه مرد خشن دیگری که کاراتته نام داشت و از خالکوبی های بدنش معلوم بود که او هم از رؤسای قبایل است بیرون کلبه منتظر ایستاده بودند که نگهبانان اسیران را نزد آنان بردند. کای کومو قصد داشت گلناروان را با روحانی بزرگشان که اسیر شده بود مبادله کند اما گلناروان گفت: همۀ ما را با او مبادله کن. کای کومو جواب داد: رسم ما این است که اسیران را نفر به نفر مبادله میکنیم. گلناروان گفت: پس این دو زن را با راهب عوض کن.
کای کومو گفت: حتماً این زن توست. کاراتته فریاد زد: خیر این زن من است و دست خود را بر شانۀ لیدی هلنا گذاشت. هلنا فریاد زد: ادوارد در این لحظه صدای شلیک تیری به گوش رسید و جسد بیجان کاراتته بر زمین افتاد. ناگهان بومیان از کلبه ها بیرون ریختند و به سمت اسیران هجوم آوردند که کای کامو فریاد زد: تابو! تابو!
با شنیدن این کلمه همه بر جای خود میخکوب شدند. کلمۀ تابو بر ممنوعیت افراد از تماس با افراد یا اشخاص تابو شده اطلاق میشد و هر کس تابو را میشکست از طرف خدای خشمگین به مرگ محکوم میشد. و فقط رؤسای قبایل میتوانستند از تابو به عنوان اسلحۀ سیاسی استفاده کنند و کسی حق دست زدن به تابو را نداشت.
زندانیان را دوباره به کلبه برگرداندند. گلناروان مطمئن بود که اعدام خواهد شد. در این میان ربرت و پاگانل ناپدید شده بودند و مری و دیگران نگران بودند که بلایی سر آنها آمده باشد. بومیها تا سه روز مرده را دفن نمیکردند چون معتقد بودند روح تا سه روز در جسم مرده باقی میماند، در این مدت آنها به اسیران کاری نداشتند و پس از مراسم دفن آنها برای انتقام از اسیران به سراغ آنها میآمدند. لیدی هلنا با چشمانی اشکبار از شوهرش خواست که قبل از اینکه به دست وحشیان بیفتد او را بکشد. مری هم از جان خواست به زندگی او پایان دهد. روزی که قرار بود مراسم خاکسپاری برگزار شود اسیران را به نزد کای کومو بردند و کایکومو به آنها خبر داد که چون انگلیسیها روحانی ما را که اسیر آنها بود کشتهاند ما هم فردا صبح همۀ شما را خواهیم کشت.
اسیران را دوباره به کلبه برگرداندند و مراسم تشییع جنازه شروع شد. صدای ناله و زاری به آسمان برخاست. آنها همسر کاراتته را که زن جوانی بود کنار جنازه قربانی کردند و دو جنازه را کنار هم قرار دادند ولی برای زندگی ابدی وجود همسر باوفا به تنهایی کافی نبود پس شش غلام او را نیز در کنار جنازه کشتند و تکههایی از بدن غلامان را بین مردم تقسیم کردند. پس از آن به مراسم عزاداری پرداختند و جنازۀ کاراتته و همسرش را به بالای تپهای که برای این کار در نظر گرفته شده بود بردند. در آنجا آنها را به خاک سپردند و در کنار مقبره آنها مقداری مواد غذایی، لباس و اسلحه و کلیۀ لوازم مورد نیاز زندگی قرار دادند. سپس همگی از تپه به پایین آمدند. از این پس کسی حق نداشت از این کوه بالا رود زیرا کوه تابو محسوب میشد.
آن شب اسیران به درگاه خداوند دعا کردند. سپس مری و هلنا در گوشهای از کلبه دراز کشیدند. مردها در گوشۀ دیگری نشسته بودند. گلناروان به جان گفت: آیا تو هم در تصمیم خود دربارۀ وعدهای که دادهای پا برجا هستی؟ جان گفت: بله اما اسلحه نداریم. سپس خنجری را به گلناروان نشان داد و گفت: من این را در شلوغی از زیر پای کاراتته برداشتم. سپس سکوت عمیقی حکمفرما شد. سرگرد گفت: دوستان این راه حل را به دقایق آخر بگذاریم. من از اعمال جبرانناپذیر طرفداری نمیکنم.
بیرون کلبه بیستوپنج نفر بومی کنار آتش نشسته و مراقب آنها بودند. تا نیمه شب تعدادی از نگهبانان به خواب فرو رفتند ناگهان صدایی از انتهای کلبه به گوش رسید مکنبس نزد گلناروان و جان رفت و آنها را به انتهای کلبه برد از زیر زمین صداهایی به گوش میرسید. آنها حصیری را که آنجا پهن شده بود کنار زدند و با دست خود و خنجر شروع به کندن زمین کردند. مال ردی در سمت دیگر کلبه مراقب نگهبانان بود پس از اینکه گودال کنده شد آنها فهمیدند آن سمت گودال ربرت است. بدین ترتیب همگی از راه گودالی که ربرت حفر کرده بود خود را به بیرون رساندند و به سمت تپۀ مقابل رفتند.
پس از رسیدن به بالای تپه همگی ربرت را در آغوش کشیدند و از حال پاگانل جویا شدند، اما ربرت از پاگانل خبری نداشت. او برای آنها تعریف کرد که آن روز که کاراتته کشته شد از شلوغی استفاده کرده و خود را در پشت درختان و بوته ها پنهان کرده بود. گلناوران و همراهانش به بالای تپه رسیده بودند که صدای فریاد بومیان بلند شد آنها از فرار اسیران مطلع شده و به سمت کوه هجوم آوردند اما نمیتوانستند از کوه بالا بروند چون آنجا منطقۀ ممنوعه بود. پس در پایین کوه منتظر شدند.
کنار مزار کاراتته همه نوع خوراکی و اسلحه وجود داشت، لرد و همراهانش خود را در آنجا پنهان ساختند. با اینکه وحشیها به آن سمت تیراندازی میکردند اما تیرشان به بالای تپه نمیرسید. در کنار قبر با کسی مواجه شدند که لباس بلندی پوشیده بود اما به زبان انگلیسی صحبت میکرد. آن مرد پاگانل بود. او برای دوستانش تعریف کرد که پس از قتل کاراتته از شلوغی استفاده کرده و فرار کرده بود. اما از بدشانسی از قبیلۀ دیگری سر درآورده بود، رئیس آن قبیله از پاگانل خوشش آمده و او را نزد خود نگاه داشته بود. اما پاگانل توانسته بود فرار کند و چون میدانست بالای این کوه جایش امن است به اینجا پناه آورده بود.
گلناروان و همراهانش به دنبال راه فراری بودند اما چون بومیان پایین کوه بودند، آنها نمیتوانستند پایین بروند. پاگانل فکری اندیشید.
بالای کوه چشمه های آب گرمی وجود داشت و اگر زمین را میکندند بخار آب گرم از آن بیرون میزد آنها تصمیم گرفتند چند نقطه را حفر کنند تا آب جوش از آن فوران کند و بومیان فکر کنند که اسیران به مجازات رسیدهاند. البته این کار خطراتی در بر داشت چون درجۀ حرارت آب بسیار بالا بود. پس از انجام این نقشه بالای کوه پر از فواره های آب جوش شد و دیگر چیزی دیده نمیشد، حتی چند نفر از بومیانی که در زیر کوه بودند هلاک شدند بالاخره بومیان آنجا را ترک کردند و گلناروان و دوستانش توانستند از تپه پایین بیایند و از آن منطقه بگذرند. بر اساس نقشهای که پاگانل به همراه داشت راه شمال شرق را در پیش گرفتند. دو روز دیگر به راه خود ادامه دادند تا اینکه به نزدیکی ساحل رسیدند. ناگهان گروهی از بومیان از دور پدیدار شدند که با اسلحه به سمت مسافران هجوم میآوردند در این حال جان مانگلس فریاد زد: زورق ـ زورق زورقی با شش پارو بر روی شنهای ساحلی بود.
همه به سمت ساحل دویدند و سوار زورق شدند. جان مانگلس، مک نبس، ویلسون و مال ردی پارو میزدند و گلناروان سکان را به دست گرفته بود. زنها و ربرت درون قایق دراز کشیده بودند. جان مشاهده کرد که وحشیان با سه زورق به سمت آنها میآیند. ناگهان چشم گلناروان به کشتی افتاد که به سمت آنها میآمد. وقتی کشتی به نزدیکی آنها رسید، چهرۀ گلناروان درهم فرو رفت. آن کشتی کشتی دنکان بود. حال بین بومیان وحشی از یک طرف و از طرف دیگر کونوی کتها گیر کرده بودند. وحشیها شروع به تیراندازی کردند. ناگهان گلولهای از توپ داخل کشتی شلیک شد و به یکی از زورق های وحشی ها اصابت کرد. مسافران، توم استین را در عرشۀ کشتی مشاهده کردند. چندی بعد همة مسافران داخل کشتی بودند. گلناروان و همراهانش گمان میکردند با آیرتون روبه رو شوند.
آنها هرگز امید اینکه کشتی دنکان را دوباره ببینند نداشتند، پس گلناروان از توم استین در این مورد سؤال کرد. او جواب داد: من به فرمان شما کشتی را به این منطقه آوردم. گلناروان گفت: من دستور داده بودم کشتی را به ساحل شرقی استرالیا بیاوری. توم استین پاسخ داد: اما شما در نامه به من دستور داده بودید که کشتی را به زلاندنو بیاورم. سپس نامه را به لرد نشان داد....
لرد از او پرسید: نامه را چه کسی به شما داده؟ توم اوستین پاسخ داد:« آیرتون». توم استین توضیح داد که آیرتون اصرار داشت که من به ساحل شرقی استرالیا بروم اما من طبق دستور جناب عالی عمل کردم.
گلناروان نامهای را که به خط پاگانل و امضای او بود مشاهده کرد و دید توم اوستین راست میگوید. باز هم اشتباه پاگانل موجب خندۀ دوستان شد، اما این بار اشتباه او موجب نجات کشتی و دوستانش شده بود و همه از این ماجرا خوشحال بودند.
«توم اوستین »که به حرکات آیرتون مشکوک شده بود او را در یکی از کابینهای کشتی زندانی کرده بود. گلناروان دستور داد آیرتون را به حضورش بیاورند و از او دربارۀ محل دقیقی که کشتی بریتانیا در آن غرق شده بود سؤال کرد، اما آیرتون پاسخی نداد. چند روز بعد لیدی هلنا از لرد تقاضا کرد اجازه دهد او با آیرتون صحبت کند. مری نیز در این مذاکره حضور داشت. هلنا به شوهرش اطلاع داد که آیرتون حاضر است با او صحبت کند. در این ملاقات مک نبس و پاگانل حضور داشتند آیرتون گفت: من تقاضایی دارم که اگر با آن موافقت کنید من هم هر چه میدانم به شما میگویم درخواست او این بود که او را در یکی از جزایر متروک اقیانوس آرام پیاده کنند. گلناروان تقاضای او را پذیرفت.
آیرتون تعریف کرد که سردستۀ ملوانان کشتی بریتانیا بوده اما بین او و کاپیتان گرانت مناقشه ای درمیگیرد و او سعی میکند ملوانان دیگر را با خود همراه سازد و کشتی بریتانیا را تصاحب کند اما کاپیتان گرانت به قصد او پی میبرد و او را در ساحل غربی استرالیا پیاده میکند.
سپس آیرتون با دستهای از کونوی کتها آشنا میشود و درصدد دزدیدن یک کشتی برمیآید تا اینکه کشتی دنکان به این منطقه میرسد، از بقیۀ ماجرا نیز همه اطلاع داشتند. گلناروان طبق قولی که به او داده بود عمل کرد با شنیدن سخنان آیرتون آنها از یافتن کاپیتان گرانت ناامید شدند.
پاگانل هنوز معتقد بود کشتی بریتانیا در سواحل زلاندنو غرق نشده است بنابراین آنها فکر کردند کاپیتان گرانت طی این دو سال به دست بومیان کشته شده است. ناامیدی عجیبی بر دلهای همه راه یافته بود. در سرراه آنها جزیرۀ کوچکی به نام ماریا ـ ترزا قرار داشت که خارج از خطوط کشتیرانی بود. گلناروان با آیرتون صحبت کرد تا او را به این جزیره بفرستد. آیرتون نیز پذیرفت. هنگامی که به نزدیکی این جزیره رسیدند دودی را مشاهده کردند قرار شد فردا صبح آیرتون را با قایقی به آن جزیره بفرستند. هنگامی که همه برای خواب به اتاقهای خود رفته بودند. فرزندان کاپیتان گرانت بر عرشۀ کشتی ایستاده و بیرون را تماشا میکردند، آنها به فکر پدرشان بودند و به این فکر میکردند که اگر لرد و همسرش نبودند عاقبت کارشان به کجا میکشید. ربرت آرزو داشت روزی ملوان شود تا بتواند به دنبال پدرش همهجا را جستجو کند. لرد و همسرش تصمیم داشتند آن دو را نزد خود نگاه دارند. ناگهان خواهر و برادر احساس کردند صدایی میشوند.
آنها حس کردند صدای پدرشان است که آنها را صدا میزند و هر دو فریاد زدند: پدر ـ پدر در این هنگام همه از اتاقهای خود بیرون آمدند و به روی عرشه آمدند. آنها احساس میکردند این دختر و پسر جوان دچار توهم شدهاند و آنها را برای استراحت به اتاقهایشان بردند. فردای آن روز جان مانگلس با دوربین خود آن جزیره را نگاه میکرد او در آنجا« پرچم انگلستان را دیده بود» و سه مرد در کنار پرچم بودند در این لحظه زورقی به آب انداخته شد و فرزندان کاپیتان گرانت به اتفاق گلناروان، جان مانگلس و پاگانل و چند ملوان که پارو میزدند به سمت ساحل رفتند. کاپیتان گرانت در ساحل دیده میشد. مدتی به اشک ریختن پدر و فرزندان گذشت. سپس همگی سوار قایق شدند و به سمت کشتی رفتند.
فرزندان کاپیتان گرانت تمام اتفاقاتی که در این مدت روی داده بود را برای پدرشان تعریف کردند. کاپیتان گرانت احساسات حق شناسانة قلبی خود را بیان کرد. او از دیدن فرزندانش بسیار خوشحال بود. کاپیتان گرانت وقتی فهمید آیرتون در آن کشتی است بیان کرد که او مردی هوشمند و خطرناک است. سپس از همه دعوت کرد که به جزیره بروند و از آنجا دیدن کنند.
لرد و همسرش به اتفاق دیگر همسفران سوار قایق شده و به جزیره رفتند. در مدت دو سال و نیم که کاپیتان گرانت در این جزیره بود با کمک دوستانش کشت و زرع کرده و گیاهان و سبزیهای خوبی به عمل آورده بودند. سپس گلناروان از او خواست در مورد اسنادی که در بطری پیدا کرده بودند توضیح بدهد. کلمهای که در دو سند افتاده بود و در سند سوم هم اشتباه خوانده شده بود کلمه تابود یا همان جزیرۀ ماریا ترازا بود که به دو نام شناخته میشد. پاگانل در حالی که موی سر خود را میکند گفت: هرگز این اشتباهم را فراموش نخواهم کرد. فردای آن روز آیرتون را به جزیره رساندند و مقداری مواد غذایی و اسلحه نیز به او دادند. سپس کشتی دنکان به سمت مقصد به راه افتاد. دنکان پس از یک مسافرت نُه ماهه برمیگشت. اما هنوز یک راز باقی مانده بود و آن اینکه پاگانل تحت هر شرایطی و در گرمای شدید دکمه های لباس خویش را بسته بود پس از رسیدن به اسکاتلند مسافران به دعوت لرد و همسرش به کاخ مالکوم وارد شدند.
مدتی بعد« ماری گرانت و جان مانگلس ازدواج کردند». پس از آن دخترعموی سرگرد شیفته پاگانل شد، اما پاگانل به طور عجیبی برای ازدواج در تردید بود و وقتی که سرگرد در مورد این ازدواج از او سؤال کرد برای او فاش کرد که زمانی که اسیر دست بومیان بودهاند آنها بدن وی را خالکوبی کردند. پس از مدتی پاگانل و میس آرابلا دخترعموی مکنبس ازدواج کردند.
بازگشت کاپیتان گرانت به اسکاتلند با استقبال هموطنانش روبهرو شد. پسر او ربرت بعدها با حمایت لرد گلناروان شغل دریانوردی را پیشۀ خود ساخت.