چرابه اینها« هفتکچلون»می گفتند؟ نه هفت نفر بودند و نه کچل!
درادامه به سرنوشت طیب،رمضون یخی،جوانمردقصاب،مصطفی دیوونه ،شاهرخ ضرغامی(کاباره ای) و ماجرای«لات الواعظین»لات گنده مشهد»خسرو» پرداخته ایم.
هفت کچلون،اینها ۸ برادربودند وموهایی پُرپشتی هم داشتند واماچرا به «۷کچلون »معروف هستند؟درادامه خواهیدخواند.
هر یک از مناطق معروف تهران دست یک «داش مشدی» بود و همه داش مشدیها، زیر چتر داشِ اصلی آنجا بودند.
«پاچنار» دست مصطفی دیوونه، «بوذرجمهری» دست آقا مهدی قصاب، «باغ فردوس» و «صابونپزخونه» دست طیب و «چهارراه گلوبندک» و «سنگلج »دست شعبان بیمخ بود. هر یک از مناطق معروف تهران دست یک«داش مشدی»بود و همه داش مشدیها، زیر چتر داشِ اصلی آنجا بودند.
ماجرای لاتهای تهران وهمکاری با فدائیان اسلام-نواب صفوی
راه و روش آنها با فداییان اسلام نمیخواند، اما در لوتیگری و داش مشدی بودن با هم رفیق بودیم. آنها هم انصافاً مراعات ما را میکردند و احتراممان را داشتند.
اسدالله صفا(معاون دادگاه انقلاب درزمان ریاست آیت الله خلخالی می گوید:بنده بیش از ۸۵ سال سن دارم و این طایفه را خوب میشناختم و از اوضاع و احوالشان خبر داشتم. اینهاگاهی قمار میکردند، مشروب میخوردند، دعوا و بزن بزن راه میانداختند و «باج» هم میگرفتند، ولی وقتی پای علما به میان میآمد، بسیار احترام آنها را نگه میداشتند و مخصوصاً به اهلبیت(ع) علاقه زیادی داشتند، به همین دلیل در ماههای محرم، صفر و رمضان، کلاً دور هر جور خلافی را خط میکشیدند.
نسیم:این ویژگی در مرحوم طیب بسیار برجسته بوده است؟
اسدالله صفا:یک «لات» گردن کلفتی در «مشهد» بود به اسم «خسرو». از نظر هیکل و قد و قواره، موجود عجیب و غریبی بود. یک چیزی «مثل طیب در تهران». در مشهدبرای خودش اسم و رسمی داشت. یک بار از طیب دعوت کرد سری به مشهد بزند و خدمت امام هشتم(ع)، زیارتی کند. مرحوم طیب هم در باره اشتلمهای او در مشهد چیزهای زیادی شنیده بود و دلش میخواست او را از نزدیک ببیند.
یک اتوبوس دربست میگیرند و با حسین رمضان یخی و هفت کچلون و نوچههایش راه میافتند به طرف مشهد. در گاراژ مشهد عده زیادی به استقبال اینها میآیند و گاو، گوسفند و شتر قربانی میکنند و خلاصه شهر را به هم میریزند! همه مات و مبهوت مانده بودند که مگر چه کسی آمده است؟ و جواب میشنیدند: لات و لوتهای تهران آمدهاند! آن روزها «شاندیز» پر از باغ بود و اجاره میکردند و تفریحگاه مردم بود. خلاصه این مهمانان عجیب و غریب همراه با «لات الواعظین»...
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:برادران «هفت کچلون»۸ نفر بودند؛ عباس کچلا، محمّد کچلا، غلامعلی کچلا، صفر کچلا، شعبان کچلا، احمد کچلا، محمودکچلا و امیر کچلا. این برادران ساکن محله مولوی در نوجوانی و جوانی با سری تاس و کچل و موهای تراشیده در بیشتر معرکهها و دعواهای محله به چشم میخوردند و اگرچه در سن بالاتر همگی موهای پرپشتی داشتند اما به هفت کچلون شهرت پیدا کردند.
اما بعد از آشتیکنان معروف میان طیب و حسین رمضون یخی دستههای عزاداری این دو در ایام محرم به یکدیگر میپیوستند و از آن پس هفت کچلون هم زیر علم طیب خان عزاداری میکردند. در آن سالها که چهارراه مولوی، فلکه و آبنما داشت پرچم بزرگ دو چوبه و سفید رنگی هیئت در ضلع شمال فلکه نصب میشد که بر آن نوشته شده بود:«هیئت عزاداران حسینی جوانان جنوب شهر» که روی آن آرم ۲دسته به هم پیوسته و در هم گره خورده دیده میشد که نشانی از اتحاد و صمیمیت «طیب و حسین رمضان یخی »بود و هفت کچلون نیز جزو آن بودند./پایان توضیح مدیریت سایت.
نسیم آنلاین: «لات الواعظین»یعنی همان «خسرو »لات گُنده مشهدبود؟
اسدالله صفا:بله، همراه با خسرو و نوچههایش، دسته جمعی به باغی در «شاندیز»مشهد میروند. صاحب باغ از ذوق زده می شود وبشکرانه این توفیقی که نصیبش شده، چند گوسفند جلوی پای آنها قربانی میکنند. هوا هم برای تفریح وجشن وپایکوبی بسیارمناسب بود.
اینها دور هم مینشینند و غذای مفصلی میآورند با «چند نوع مشروب» و همه را میچینند! مرحوم طیب میپرسد: این بساط یعنی چه؟ میگویند :«این بساطی است که ما فقیر فقرا، برای مهمانان درجه یک خودمان میچینیم!».
مرحوم طیب میگوید: «ما از تهران برای زیارت آقا امام هشتم آمدهایم. نیامدهایم اینجا که در محضر آقا شراب بخوریم! این بساط را جمع کنید، وگرنه به خود امام قسم، همگی میرویم خدمت آقا و سلام میکنیم و همان جا هم در مهمانسرای حضرتی ناهارمان را میخوریم و به تهران برمیگردیم!» .
لات الواعظین«خسروخان» ۱۰ روز از طیب و رفقایش پذیرایی میکند و همه کسانی که میفهمند طیب به مشهد آمده است، به دیدنش میآیند.
نسیم آنلاین:از جایگاه و وجهه «طیب» در اجتماع و رابطهاش با شاه و دربار برایمان بگویید؟ازدیدگاه شما دراین باره،واقعیت امر چگونه بود؟
اول از همه این را بگویم «هر کسی که اسم و رسمی پیدا میکرد، اگر با حکومت کنار نمیآمد، اصلاً نمیگذاشتند رو بیاید.»
«حاج اسدالله صفا»درادامه می گوید:مضافاً بر اینکه شاه در اوایل کار ،آن خباثت خودش را نشان نداده بود و طیب هم مثل خیلیها او را درست نمیشناخت. یک جایی به اسم باغ فردوس بود که قدیمها قبرستان بود. رضاشاه که آمد دستور داد دیگر در آنجا مرده دفن نکنند و مدتی به صورت بایر افتاده بود. رضاشاه دستور داد قبرها را صاف کنند و دار و درخت بکارند و حوض درست کنند و شد« باغ فردوس». هر چند سال یک بار هم، در آنجا غرفههایی میزدند و نمایش سیاهبازی اجرا میکردند و مردم جمع میشدند و تماشا میکردند. بعداً در آن باغ، بیمارستان زنان درست کردند .
سحرگاه ۱۱ آبان ۴۲ طیب حاج رضایی در پادگان حشمتیه تهران به اتهام کشتار مردم و آشوبآفرینی در واقعه ۱۵ خرداد اعدام شد
طیب وشهبانوفرح...روز زایمان
و قرار بود «فرح» بچه اولش را در آنجا« باغ فردوس» به دنیا بیاورد.
روزی که فرح میخواست بچهاش را ببرد، مرحوم طیب در منقلی اسپند ریخت و دور سر شاه، فرح و پسرشان گرداند.
سلطان موز
شاه از این جور کارها خیلی خوشش میآمد و بعد از آن، «مجوزورود انحصاری موز» از لبنان را به طیب داد که بقیه بروند و از او بخرند. از این جور امتیازها به بعضیها میدادند.
هر وقت جایی دعوا و مرافعهای میشد، برای اینکه غائله بخوابد، به سراغ «طیب» میآمدند و او میرفت و غائله را میخواباند یا در کلانتری «سبیل گرو میگذاشت» و آدمها را با هم آشتی میداد.
چطور در کلانتری حرف «طیب» نافذبود؟
به خاطر اینکه هر کدام از این لاتها برای خودشان، به قول امروزیها «اسپانسر»ی داشتند(به یک جایی وصل بودند).
مثلاً «رزم آرا» پارتی «مصطفی دیوونه»ازلاتهای تهران بود.
«طیب و رمضان یخی »هم از این حامیها داشتند. خلاصه اینکه این داش مشدیها لاتبازی زیاد داشتند، اما حرمت محرم، صفر و رمضان را نگه میداشتند.
شما «جوانمرد قصاب» را هم میشناختید؟
حاج مهدی کریمی معروف به «مهدی قصاب» که مشدی، لوتی و جوانمرد بود،بچه سه راه سیروس بود که حالا شده چهارراه سیروس، یک بار می رود روبروی کاخ سعدآباد جلوی ماشین شاه را می گیرد که ملکه ثریا در آن نشسته بود. شاه نگاه به هیکلش می کند و می گوید: «برو جوان! حیف است هیکلی به این رعنایی از بین برود. برو مرد باش»
اسدالله صفا:بله، لاتِ سهراه سیروس، سرچشمه بود که هیچکدام از جوانهای تهران، قد و قواره و گردن کلفتی او را نداشتند. او اصلاً با چاقو، دشنه و این چیزها کار نداشت، بلکه یک «تکه چوب» دستش میگرفت و با همان، حریف ۳۰ نفر میشد! حامی او آسید عبدالهادی بهبهانی بود که پدرش را با تیر زدند.
نسیم آنلاین:هر منطقهای از تهران در «قُرق» یکی از این «داش مشدیها »بود؟
اسدالله صفا:همینطور است.« پاچنار »دست مصطفی دیوونه، «بوذرجمهری» دست آقا مهدی قصاب، «باغ فردوس و صابونپزخونه» دست طیب و «چهارراه گلوبندک و سنگلج »دست شعبان بیمخ بود.
هر یک از مناطق معروف تهران دست یک داش مشدی بود و همه داش مشدیها، زیر چتر داشِ اصلی آنجا بودند.
امااینها در ایام عزاداری پیراهنهای خاصی میپوشیدند و به خاطر تعصبی که داشتند، هیچوقت لخت نمیشدند! پیراهنهایشان شکل مخصوصی بود و دکمههایش را باز میکردند و سینه میزدند و بعد دکمههایش را میبستند و مثل یک پیراهن مشکی معمولی میشد.همانطور که گفتم،همه اینها تعصب مذهبی زیادی داشتند و به اهلبیت(ع) علاقمند بودند.
آیا «نوّاب صفوی» با این داش مشدیها و «طیب» رابطهای داشت؟
معاون مرحوم آیت الله صادق خلخالی می گوید:آقا(شهید نواب صفوی) بچه «خانیآباد» بود. خانه مرحوم تختی هم دو ۳ خانه آن طرفتر از خانه آقا بود،(هم محل بودند)
به خاطر همین، آقا با داش مشدیها و مخصوصاً مرحوم تختی و مرحوم نامجو بزرگ شده بود که همیشه به دیدنش میآمدند.
همه داش مشدیها با آقا(نواب صفوی) سلام و علیک داشتند و احترام زیادی برای آقا قایل بودند.
اسدالله صفا:مرحوم«آمیرزا علیاصغر هرندی»، پدر همین آقای «حسین صفارهرندی» خودمان(محمد حسین صفارهرندی،متولد۱۳۳۲وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی دولت احمدی نژاد،
عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام )با کمک چند نفر از رفقای ما، از مردم پول جمع میکردند و در دروازه غار مسجد ساختند و در آنجا عزاداری و سینهزنی راه انداختند و کار مسجد گرفت، مخصوصاً چون در منطقه فقیرنشین بود،مخصوصا شبهایی که شام میدادند غلغله میشد.
مرحوم« آشیخ محمدتقی بروجردی »در «مسجد سعادت» بین باغ فردوس و میدان اعدام، نماز میخواند. آدم با سوادی بود و در حوزه نجف درس خوانده بود. رفتند و ایشان را برای مسجد دروازه غار آوردند و کار مسجد حسابی رونق گرفت. مرحوم« آمیرزا علیاصغر هرندی»، لبنیاتی داشت.
هر وقت آقای(آیت الله) شیخ محمدتقی بروجردی به سفر میرفت، آمیرزا علیاصغر پیشنماز میشد.
۲۶خرداد ۱۳۴ ۴ حکم تیرباران شهیدان «رضا صفارهرندی»، «محمد بخارایی»، «مرتضی نیک نژاد» و «صادق امانی» جرم ترور حسنعلی منصور(نخست وزیر) اجراشد
اسدالله صفا:ایشان(آمیرزا علیاصغر هرندی) پیش آقای بروجردی درس عربی و طلبگی خواند و برای خودش ملایی شد. وصیت هم کرده بود هر وقت به رحمت خدا رفت، او را در همان مسجد دفن کنند.
اسدالله صفامی گوید:یک روز این «آمیرزا علیاصغر هرندی» آمد پیش مرحوم نواب که خانه کوچکی در پایین سهراه امین حضور گرفته بود و با خلیل طهماسبی و واحدیها در آنجا زندگی میکردند. یک روز صبح آنجا بودیم که دیدیم آمیرزا علیاصغر آمد و آقا را بغل کرد و بوسید و گریهکنان گفت: «آقا دستمان به دامانت، ما به هر دری زدیم نتیجه نگرفتیم!»
آقا پرسید: «قضیه از چه قرار است؟» آمیرزا علیاصغر جواب داد: «بغل مسجد یک زمین وسیع بود که میخواستیم آن را بخریم و نشد. چند وقت پیش دیدیم آنجا آجر ریخته و پاسبان هم گذاشتهاند. از این طرف و آن طرف پرس و جو کردیم و فهمیدیم «قرار است آنجا سینما بسازند». به هر کسی هم که میگوییم حضرات! کجای دنیا بغل مسجد سینما میسازند؟ مگر زمین خدا را از شما گرفتهاند. بروید ۲۰۰ متر بالاتر یا پایینتر، گوش کسی بدهکار نیست و فریادمان به جایی نمیرسد!»
آقا (نواب صفوی)گفت: «شما برو و نگران نباش. انشاءالله جلوی ساخت سینما را میگیریم!»
قوه خانه هفت کچلان
قهوه خانه حسین رمضان یخی در محله دروازه غار/اردیبهشت ۱۳۹۵
اسدالله صفا می گوید:«نواب صفوی»، من و حاج علی آقا دولابی را صدا زد و از ما پرسید: «کدامتان با آقا حسین(حسین رمضان یخی) رفیق هستید؟»
اسدالله صفا می گوید:گفتم: چطور مگر؟»
گفت: «میروی و از طرف من به او(رمضون یخی) سلام میرسانی و میگویی «سید مجتبی»نواب صفوی گفته است: وجودش را دارید که نگذارید در محلهتان کنار دست مسجد سینما بسازند یا خودم بیایم و جلوی این کار را بگیرم؟»
من و آقا عزیزالله به باغ فردوس و خانه حسین رمضان یخی رفتیم. خانهاش طبقه دوم بود و طبقه پایین، دو بنگاه معاملات ملکی داشت. پیام آقا را رساندیم. پرسید: «نشانی این سینما کجاست؟» جواب دادم: «بغل مسجد آقای هرندی!» گفت: «برو و فردا ساعت ۱۰ صبح بیا!» ما برگشتیم و به آقا گفتیم حسین رمضان یخی چنین جوابی داده است. گفت: «فردا صبح بروید» پرسیدیم: «چند نفری؟» گفت: «همین دو نفر کافی هستید. خودشان کارشان را بلدند»
۱۳۵۸ آیت الله شیخ صادق خلخالی به اتفاق اسدالله صفا در دادگاه انقلاب
فردا صبح، ساعت ۱۰ رفتیم و دیدیم حسین رمضان یخی همه لات و لوتها و هفت کچلون را با پنج ماشین سواری راه انداخته است.
رفتیم و دیدیم بنا دارد آجرها را میچیند. حسین آقا جلو رفت و به بنا گفت: بیا پایین! بنا نگاهی به او انداخت و دید چهار پنج تا لات گردن کلفت پشت سر او ایستادهاند. بنا گفت: «مزد ما را چه کسی میدهد؟» پاسبان جلو آمد و شاخ و شانه کشید که: جنابعالی؟
حسین آقا(رمضون یخی) به پاسبان گفت: «تو کی باشی؟!»
پاسبان گفت: «سرپرست ساخت و ساز این سینما»
حسین آقا گفت: «سینمایی نشان همهتان بدهم که حظ کنی! »
بعد(رمضون یخی) هم محکم به گوش پاسبان زد، طوری که او با آن هیکل گندهاش دور خودش چرخید و سرش گیج رفت!
حسین رمضان یخی قمه را کشید و گفت: «برای ساختن سینما باید یک سگ هم اینجا کشته شود، برای همین من خون تو را میریزم!»
همه لات و لوتها از ماشینها ریختند پایین و هر چه را که درست شده بود خراب کردند و همه از آن ساختمان پا به فرار گذاشتند. دیواری تا نیمه درست شده بود.
حسین آقا دو بار با شانه به دیوار زد و دید تکان نمیخورد. دفعه سوم عقب رفت و فریاد زد: «یا حسین!» و به دیوار زد و دیوار ریخت!
بعد هم فریاد زد: «ببینم از فردا کی جگرش را دارد در اینجا یک آجر را روی هم بگذارد»
به ما هم گفت: بروید و به آقا بگویید «آقاجان! شما نمیخواهد بیایید. ما هستیم!».
بعد صاحب سینما پیش آمیرزا علیاصغر آمد که ما کلی آجر، سیمان و مصالح خریدهایم. تکلیف اینها چه میشود؟ آمیرزا علیاصغر گفت: «پول همه اینها را به شما میدهیم و اینجا را جزو مسجد میکنیم»
چه شد در۱۵ خرداد ۱۳۴۲ به شاه پشت کرد؟
ظاهراً طیب در ۱۵ خرداد نقشی نداشت و شاه این قضیه را بهانهای برای تسویه حساب با او کرد. چرا؟
طیب اصرار داشت مرحوم آقای «آشیخ باقر نهاوندی» در هیئت او منبر برود. او هم بالای منبر به شاه و دستگاه فحش میداد! هر چه هم به طیب میگفتند: با این حرفهای او میآیند و ما را میگیرند، میگفت: طوری نیست! او باید منبر برود. آدم واقعاً موجود عجیب و غریبی است. میبینی ۶۰ سال راه خلاف رفته است و یکمرتبه برمیگردد. نمونهاش «حرّ». او اولین کسی بود که جلوی راه امام را گرفت و اگر خدا لطف نمیکرد و برنمیگشت، الان باید در زیارت وارث کنار بقیه لعن و نفرینش میکردیم، اما آمد و اولین شهید کربلا شد و آقا امام حسین(ع) بالای سر جنازهاش آمد و گفت :«الحق مادرت نام مناسبی برایت انتخاب کرد!»
اسدالله صفا می گوید:نمیشود گفت طیب در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ نقشی نداشت. خیلی هم نقش داشت، منتهی آدم با سیاستی بود و طوری رفتار میکرد که گیر نیفتد. او مدتها بود که به سمت مذهبیها و روحانیون آمده بود، منتهی بروز نمیداد و بعدها فهمیدند چه کار کرده است.
لاتهای طهران درکنارآیت الله کاشانی: ۱- حاج حسین علم ۲- طاهر حاج رضایی (برادر طیب خان) ۳- شعبان بی مخ ۴- حسین مهدی قصاب ۵- طیب ۶- اکبر حاج رضایی ۷- سید اکبر خراطعلت تحول روحی «طیب» چه بود؟
عضوهیئت مؤتلفه می گوید:طیب باطن خوبی داشت. دست به خیر بود. به مردم افتاده و بیکس رسیدگی میکرد. دست فقرا و داد مظلوم را از ظالم میگرفت. به اهلبیت(ع) علاقه واقعی داشت. هر وقت حرف از امام میشد، میگفت:« آقای خمینی مجتهد است و هر کس به ایشان جسارت کند، انگار به امام زمان(عج) جسارت کرده است!».
این حرفها قطعاً از سر اعتقاد بود، وگرنه طیب از کسی ترسی نداشت که از سر ترس این حرفها را بزند. در روز ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ هم رژیم سفاکی و جنایتکاریش را حسابی نشان داد و عوامل رژیم ریختند، کشتند و دستگیر کردند و وسط این معرکه طیب و حاج اسماعیل رضایی را هم گرفتند و گفتند: شما پول گرفته و این معرکه را راه انداختهاید، در حالی که حاج اسماعیل اصلاً در روز ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، در تهران نبود! رژیم از قبل دنبال بهانه میگشت که طیب را بگیرد و کلکش را بکند، چون دیگر زیر بار حرف شاه نمیرفت، اما مردم باورشان نمیشد که رژیم جرئت کند آنها را اعدام کند.
طیب» تا قبل ازسال۱۳۴۲ ازدربار حقوق می گرفت.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:«تسنیم (۱۱ شهریور ۱۳۹۶)یکی مصاحبه ای با یکی ازرفقای طیب(علی حاج رضایی) انجام داده که این علی آقاازآن لاتهای بزن بهادربوده!گزیده ای ازمصاحبه بااین لوطی .
تسنیم:یعنی مرحوم طیب از سر ترس طرفدار شاه بود؟
داش علی:نه؛ واقعا طرفدار شاه بود. از طرف دیگ مذهبی هم بود.طیب خان عکس شاه رو روی سینش کوبیده بود..طیب خان روز۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برای خودش سردسته بود.
تسنیم؟ طیب چگونه به دولت وصل شد؟
ببینید اون موقع دسته به دسته و گروه به گروه بود. مثلا «شعبون بی مخ» از همون اول طرفدار شاه بود؛ یه عده هم زیر پرچمش بودن. طیب خان هم یه عده ای توی محله طرفدارش بودن.ن طیب خان روز ۲۸ مرداد برای خودش سردسته بود.
خود مرحوم طیب طرفدار چه کسی بود؟
طرفدار شاه بود.
یعنی مصدق یا کاشانی رو اصلا قبول نداشت؟
طیب معلومات-سواد- چندانی نداشت،از سیاست سردرنمی آورد.
قدرت شاه زیاد بود؛ مردم رو می کشتن.
صبح روز کودتا مردم اومدن خیابونا می گفتن: «یا مرگ یا مصدق» اما ظهر همه چی برگشت مردم ریختن گفتن: «زنده باد شاه؛ زنده باد شاه». زن های فاحشه رو توی کامیون ها جمع کرده بودن؛ شعار می دادن «زنده باد شاه»، «مرگ بر مصدق»، «مرگ بر کاشانی».
تسنیم:شما فرمودید مرحوم طیب، شاه دوست بود
علی حاج رضایی:خودش(طیب) می گفت شاه دوستم، حتی در دادگاه(سال ۱۳۴۲) گفت که من سال ۱۳۳۲ از این ها(دولت) پول گرفتم اما الان پول نگرفتم.
وقتی پول گرفته یعنی «طیب»در کودتا نقش داشته است.
داش علی:مثلا بهش می گفتن ۱۰ نفر رو بردار بیار سه راه آذری. جمعیت رو جمع می کرد. یکی دو تا اتوبوس صدا می کرد، بچه هایی که توی میدون بیکار بودن یا اون کسایی که دور و برش بودن رو جمع می کرد، می گفت این ها رو مثلا ببرید امامزاده حسن.
تسنیم:چه قدر پول گرفته بود؟
«علی حاج رضایی»:پول کلونی بود دیگ که با همون مردم رو راه مینداخت وگرنه توی بارفروشی که خبری نبود...طیب خان از صبح تا ساعت ده و یازده میدون بود؛ بعد از اون سرپایی می رفت پیکی، آبجویی می زدومی رفت پی کارهای دیگر.
شده بود که خود «طیب» شخصا به دیدار «شاه »برود؟
داش علی حاج رضایی:من یه عکسی داشتم بچه ها برداشتن بردن؛ طیب خان رفته بود پیش شاه که ازش تقدیر کنن.
نشان«شاه دوستی» هم داد؟
علی حاج رضایی:آره داد؛ به طاهرخان هم داد. نشان «شاه دوستی».(هم طیب وهم طاهر نشان«شاه دوستی»داشتند)
تسنیم:دولت(دربار) چطور با «طیب» آشنا شده بود؟
علی حاج رضایی:طیب خان گردن کلفت بود؛ معروف بود. مثلا هر جا جشنی می شد دولت صداش می کرد؛ مثلا ولیعهد که دنیا اومد، چاهارراه مولوی به نام طیب خان طاق نصرت زدن. من دَم طاق نصرت بودم؛ طیب خان کلاه شاپوش رو داد دست من، گفت :علی !حواست به کلاه باشه.
داش علی:من گفتم چشم.
«طیب خان» ماشینشو دم ِ«طاق نُصرت» گذاشته بود.
نصیری(نعمت الله نصیری) اومد گفت این ماشین واس کیه؟
گفتم برای طیب خانه؛ گفت برش دارید. منم گوش نکردم. آ
همین موضوع موجب شد بین نصیری و طیب خان دعوا شد،از آن روز-جا- خاطره بد در ذهن نصیری از مرحوم طیب ماند،
تسنیم:از جریان دستگیری مرحوم طیب در سال ۱۳۴۲ برای ما می گویید؟
داش علی می گوید:هیئت سینه زنی بود؛ عکس آقای خمینی رو زده بودن؛ازطرف دربارآمدندو گفتن اینارو بردارید؛ طیب خان هم برگشته بود گفته بود اینارو من نزدم مردم زدن؛ نمیتونم بگم که بردارید.
توضیح نگارنده-پیراسته فر:طیب اصلاً فکرنمی کردکه اعدام شود(بعلت خدماتی که برای دربارکرده بود،مخصوصاً پارتی ای چون فرح داشت )واما«حُریتش»موجب شهادتش شد،یکی اینکه درمراسم دسته وعلم کشی که تصاویرامام خمینی رانصب کرده بودندوبه پیام دربار(مبنی بربرداشتن اعتنانکرد ) ودیگراینکه درزندان شرط آزادیش این بودکه « طیب » بگوید:علت طرفداریش این است که من ازخمینی پول گرفتم وطیب سرسختانه مفاومت ومخالف کرد.به این فرازازمصاحبه دوستش دقت کندکه خودش هم ازلاتهابود:
تسنیم:«ظیب»فکر نمی کرد که اعدام شود؟
علی حاج رضایی:نه؛ شب همون روز که فرح گفت به جون ولیعهد نمیذارم طیب رو اعدام کنن.
حتی موقع دادگاه که توی عشرت آباد بود و ما هم رفته بودیم(محاکماتش را)، چند تا افسر عوض شد؛ اون ها طیب خان رو تبرئه کرده بودن.
تسنیم:از طرف سیستم پیغام ندادند که طیب اعدام نشود؟
علی حاج رضایی:چرا؛ خانم(همسر) طیب خان رفته بود پیش شهبانو(فرح دیبا). به گوششان رسیده بود که می خوان طیب خان رو اعدام کنن؛ شهبانو اونجا میگه «جون ولیعهد نمی ذارم طیب اعدام بشه.»
برادرطیب(طاهرخان) که رفته بود زندان پیش طیب خان، طیب خان گفته بوده، «بگید کُت و کفشم رو بیارن»
علی حاج رضایی:دشمنی رئیس ساواک«نعمت الله نصیری»و دخالت واصرار«نصیری»بودکه موجب اعدام «طیب» شد.
بعد از اون ورق برگشت و همه کاسه کوزه هارو انداختن گردن ایشون(طیب).
طیب خان رو اعدام کردن، طاهرخان(برادرش) رفت توی خیابون خراسون فحش زن و بچه به شاه می داد.
تسنیم:طیب چطور مذهبی بود اما شراب می نوشید؟
علی حاج رضاییآخه ببینید چه جوری بهتون بگم؛ ایشون فقط دو ماه محرم و صفر نمی خورد؛ ماه رمضونم روزه می گرفت.
واما«طیب»هر سال روزه خونی و سینه زنی و این جور برنامه ها رو داشت. ماه محرم که می شد دم دکون هر بارفروشی می رفت پول جمع می کرد؛ از مردم برنج و روغن می گرفت؛ خرج می داد. این ها مال مردم بود؛ مردم هم از دل و جون بهش می دادن. طیب خان خیلی دوست داشت که با این بارفروش با اون بارفروش سلام و علیک کنه؛ بارفروشا هم طیب خان رو دوست داشتن.
نصیری می گفت:بنویس ازخمینی پول گرفتی.تاآزادت کنیم
یکی ازرفقای طیب(نصرالله خالقی) می گوید:توی زندان از بس که طیب را زده بودند، خون ادرار می کرد. هرچه نصیری فشار آورد که قبول کن که از خمینی پول گرفته ای، قبول نمی کند و می گوید: «من نمی شناسمش، پس چطور از این سید پول گرفته ام؟»
آخرین باری که طیب را دیدید کی بود؟
نصرالله خالقی:پانزده خرداد که او را گرفتند، رفته بودم قهوه خانه که صبحانه بخورم. دو تا آژان با هم حرف می زدند. یک آژان به آژان دیگر گفت: «می گویند این دسته را طیب خان راه انداخته.» صبح که رفتم میدان، قضیه را برای طیب خان که آنجا آمده بود، تعریف کردم و گفتم: «میگن دسته راه انداختی. خطری واسه ات نداشته باشه» با متانت خاصی گفت: «برو مش نصرالله! اینا هیچ غلطی نمی تونن بکنن. گنده گنده اش که شاه باشه نمی تونه. نگران نباش.» یک روز که گذشت، طیب خان را دستبند زدند و بردند کلانتری./منبع شاهد یاران،بایکی ازلاتهای تهران .
/پایان توضیحات نگارنده.
نسیم آنلاین:شعبان جعفری طیب را لو داد؟
حاج اسدالله صفا:طیب و شعبان هیچ شباهتی به هم نداشتند، برای همین هم رابطهشان خوب نبود. تشکیلات شعبان، با طیب فرق داشت. باشگاهی راه انداخته بودند که وقتی کسانی از خارج میآمدند همراه با فرح، اشرف و شمس به آنجا دعوت میشدند. شعبان یک جورهایی جیرهخوار و کارمند دربار بود، اما طیب و بقیه داش مشدیها این جور نبودند.
شعبان(شعبان جعفری) چه جور آدمی بود؟
ظاهرش مقدس مآب بود. با اعلیحضرت و والاحضرتها و تیمسارها رابطه خوبی داشت. به باشگاهش رفته بودم. زمان مصدق که او را بردند محاکمه کنند، همین که از در دادگاه وارد شد، گفت: «اینجا عکس اعلیحضرت را نزدهاید. من در اینجا محاکمه پس نمیدهم!»
شما طیب را دیده بودید؟
اسدالله صفا:چند بار در حد سلام و احوالپرسی و گاهی ناهار و دورهمی. لات و لوتها دور هم که جمع میشدند، حرفهایی میزدند و کارهایی میکردند که به گروه خونم نمیخورد! به همین خاطر در حد سلام و علیک رابطه را نگه داشتم. شبهای عزاداری هم دو اتوبوس میگرفتیم و به پاتوقشان مسجد صامپزخانه (صابونپزخانه) میرفتیم و آقای نهاوندی منبر میرفت. بعد هم آنها به عنوان بازدید به جلسات ما میآمدند. به نظرم خوبیهایشان به بدیهایشان میچربید، مخصوصاً علاقهشان به اهلبیت(ع) از سر صدق و صفا بود.
چرا طیب در ۲۸ خرداد ۱۳۳۲ برای ساقط کردن دولت دکتر مصدق به شکل فعال وارد شد؟
آیا به خاطر شاهدوستی بود یا به دلیل ترس از تسلط تودهایها و کمونیستها بر کشور؟
این چه جور شاهدوستی است که هر چه به طیب میگفتند: این آقای نهاوندی به شاه نیش و کنایه میزند و کار دستمان میدهد، اصرار میکرد که حتماً او منبر برود؟ آمیرزا باقر نهاوندی نوک زبانی حرف میزد و حرفهایش گوشهدار بودند. ساواک هم هر چند وقت یک بار او را میگرفت و بعد از مدتی ول میکرد، اما او دستبردار نبود. طیب میگفت: یا میتواند به منبر برود و همین حرفها را بزند یا میآیند و همه ما را میگیرند! اینها آدمهای بدی نبودند، منتهی در جوانی در لاتبازی و لوتیبازی و این جور کارها افتاده بودند. یک وقتهایی هم بعضیها آتش بیار معرکه میشدند و بین لاتها را شکرآب میکردند و دار و دسته اینها به جان هم میافتادند و حسابی همدیگر را آش و لاش میکردند! یک بار طیب و حسین رمضان یخی که 30 سال با هم رفیق بودند، رابطهشان شکرآب شد و چنان خدمتی به همدیگر کردند که بدن طیب زخمی شد و سر از بیمارستان در آورد! طیب در بیمارستان که بود رئیس شهربانی و رئیس کلانتری با یک کامیون پرونده به سراغش رفتند که: بگو از چه کسانی شکایت داری؟ طیب گفت: من از هیچکس شکایت ندارم! دو رفیق هستیم و خودمان میدانیم باید چه جوری با هم کنار بیاییم!
اما به تودهایها اشاره کردید. شما یک چیزی میگویید و یک چیزی میشنوید. تمام ادارهها پر از تودهایها بود. شاه و رضاشاه هیچ اعتقادی به دین و مذهب نداشتند، اما بازی روزگار را تماشا کنید که وقتی تودهایها میآیند، شاه یکمرتبه مذهبی و متدین میشود! نمیدانم طیب واقعاً به خاطر مقابله با تودهایها به میدان آمد یا نه، اما میدانم تعصب مذهبی داشت.
اما در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ برخوردی برعکس ۲۸ خرداد ۱۳۳۲ داشت.اینطور نیست؟
طیب خیلی از دستگاه شاه ناراحت بود. نه فقط او، که همه ناراحت بودند. از یک طرف رژیم دیگر خیلی داش مشدیها را تحویل نمیگرفت و از طرف دیگر مردم همه داشتند به آنها شک میکردند که شما دارید از یکسری جنایتکار حمایت میکنید.
شهید مهدی عراقی چه تأثیری روی طیب داشت؟
طیب(۳برادرداشت«مسیح،اکبر،طاهر» آقا مسیح که دارای کورهپزخانه بود و با ما سلام و علیک و رفاقتی داشت، منتهی هم او و هم طیب میدانستند ما جزو فداییان اسلام هستیم. راه و روش آنها با فداییان اسلام نمیخواند، اما در لوتیگری و داش مشدی بودن با هم رفیق بودیم. آنها هم انصافاً مراعات ما را میکردند و احتراممان را داشتند.
توضیحات مدیریت سایت-پیراسته فر:مصاحبه اسدالله صفا(ازاعضای هیئت مؤتلفه)که درزمان ریاست آیت الله خالخانی معاون دادگاه انقلاب بود،۱۵ آبان ۱۳۹۵ بانسیم آنلاین وامادراین مصاحبه ویرایش انجام دادم+تصاویرافزودم.
هیئت ۷کچلان
هیئتی شدن طیب خود ماجرای عجیب و جالبی دارد که باید در جایی یگر مفصلا به آن بپردازی ، اما ماجرای مختصر پیوستن وی به هیئت ابوالفضلی ها به شرح زیر است:
هیئت ابوالفضلی های باغ فردوس که امروز آن را هیئت جوانان اسلامی متوسلین به حضرت ابوالفضل (ع) می نامند توسط یکی از برادران هفت کچل درسال ۱۳۱۸ تاسیس شد،«طیب»ازاعضای این هیئت بود.
هفت کچلون ازمنظردیگر
هفت کچلان چه کسانی بودند؟
غلام کچلا، ممد کچلا، صفر کچلا، احمد کچلا، باقر کچلا، محمود کچلا و امیر کچلا.
پدر ۷کچلان «عباس حاج عباسی» بودکهدرمحله«فردوس»خیابان مولوی،صاحب یک آسیاب (آسیاب مهدی داد اله) بود «آسیابان» بودبعداًترقی کردویک نانوایی (خبازی) راه انداخت و شاطر نانوا شد،همسر وی(مادرهفت کچلان)،مکتب خانه داشت و به تدریس قرآن برای زنان و دختران مشغول بود.
۱-پسر بزرگتر عباس حاج عباسی«مهدی» بود که وی نانوا بود و کار پدرش را ادامه دادوبانام پدر(عباس)زندگی کرد
۲-برادر دوم حاج محمد حاج عباسی معمار بود و با عنوان حاج ممد معمار شهرت داشت.
۳-برادر سوم حاج غلامعلی حاج عباسی معروف به حاجی غلام بود که او هم شغل معماری داشت و حاج غلام معمار خوانده میشد.
چهارمین برادر حاج صفر حاج عباسی بود که هیئت معروف ابوالفضل در جنوب تهران که به هیئت حاج صفر معروف است و از دیرباز تا دوران حاضر مراسم مفصلی برگزار میکرد که شام و خرجی و پذیرایی سه شنبه شبهای آن بسیار مشهور بود.
۵-برادر پنجم«حاج شعبان »حاج عباسی
۶-ششمین برادر«حاج احمد» که نانوایی داشت و به احمد شاطر معروف بود وشرورترین«بزن بهادرترین »آنها هم محسوب میشد.
۷-برادرششم« محمود حاج عباسی »بود.
۸-هشتمین فرزندحاج عباس،« امیر حاج عباسی» بود که در دعواها و بزن و بکوبهای هفت کچلون نقش فعال داشتند.
توضیحات مدیریت سایت-پیراسته فر:چرابه اینها« هفتکچلون»می گفتند؟
اینها ۸ برادربودند وموهایی پُرپشتی هم داشتند واماچرا به «۷کچلون »معروف هستند؟
نه هفت نفر بودند و نه کچل!
«عباس حاج عباسی» ۸فرزندداشت وهمه هم دارای موبودند وامابرای اینکه بچشم بیایندُستاره«سلبریتی»(Celebrity)شوند،موهای سرشان راتیغ می زند(ازته می تراشیدند)
برادر بزرگتر آنها(عباس حاج عباسی) کمی رحم ومروت سرش می شد(ژن مادردرخونش بود) نه سرش راکچل می کرد ونه در اقدامات شرورانه وماجراجوییهای آنها چندان دخالتی داشت.
نکته:چرانام پدر وپسربزرگتر یکی(همنام)است؟
پسر بزرگتر عباس حاج عباسی «مهدی حاج عباس »بودواما برای احیاء نام پدرش (حاج عبّاس) ،نام پدررا برای خودبرگزیده بود.
این برادران یک رستوران راه انداختند که -چلوکبابی حاج عباسی که به «چلوکبابی هفت کچلون»معروف بود، و هنوز هم شعبههایی از آن دایر است متعلق به محمود حاج عباسی است.
به طور کلی این هشت برادر برخی شغل پدر خود را ادامه دادند و شاطر و نانوا شدند و برخی به چلوکبابی باز کردند و به رستوران داری روی آوردند. دو سه برادر آنها هم از معمارهای معروف جنوب شهر تهران بودند در کتاب گذر لوطیها به قهوه خانه داری و قصابی و قصابخانه داری نیز بعنوان دیگر مشاغل و فعالیتهای برادران هفت کچلون در دوره هایی از زندگی آنان اشاره شدهاست
هفت کچلون برای خودشان قمارخانه داشتند و صد نفر از همین قمارخانه نان میخوردند.
محیط اجتماعی خاص رایج در جنوب شهر تهران و جولان دادن تیغ کشها و داش ها و جاهلها و بزن بهادرها در آن محیط، خودبخود این هفت برادر را نیز به همین مسیر سوق داد و رفته رفته همهٔ این برادران جاهل و بزن بهادر از آب درآمدند. گرچه تمامی این برادران در بزرگسالی موهای پرپشت داشتند و کچل نبودند اما ظاهراً از آنجا که در جوانی و نوجوانی با موهای تراشیده و کلههای تیغ زده در انظار ظاهر شده و به اتفاق یکدیگر در دعواها و چاقوکشیها شرکت میکردند، اسم در کردند و به هفت کچلون مشهور شدند.
نکته:«باقر کچل» از لمپنهای جنوب شهر بود و این اواخر مال و مکنت خوبی به هم زده بود، اما ربطی به برادران حاج عباسی و هفت کچلون ندارد.
روابط با حسین رمضان یخی
دار و دسته هفت کچلون نخست بخاطر پیوندهای شغلی و خانوادگی (از جمله شراکت حسین در یکی از نانواییهای هفت کچلون)، جزو دوستان و اطرافیان حسین رمضون یخی محسوب میشدند و به «نوچه های» او بودند، و در اقدامات و جار و جنجالهایی که حسین رمضون یخی به راه میانداخت، به نفع او به میدان میآمدند و مبارزه و بزن بزن و در پارهای موارد چاقوکشی به راه میانداختند. از جمله در دعوا و چاقوکشی معروفی که میان طیب خان و حسین رمضون یخی درگرفت، هفت کچلون جزو نوچههای حسین رمضان یخی بودند. بعد از دعوای معروف بین طیب حاج رضایی و حسین اسماعیلی پور معروف به حسین رمضون یخی و بعد از این که با پادرمیانی سپهبد تیمور بختیار و ریش سفیدی ارباب زین العابدین این دو گنده لات به اصطلاح با یکدیگر آشتی کردند، هفت کچلون هم عملاً به جمع اطرافیان طیب پیوستند. به همین خاطر از هفت کچلون گاهی با عنوان دشمنان و رقبای طیب و گاهی دیگر بعنوان دوستان و هوادران و دنباله طیب یاد شدهاست.
تحول یکی ازکاباره ای ها
در عاشورای سال ۵۷ بود که ساواک از مجوز دادن به برخی هیئت ها امتناع کرده و حتی اجازه برگزاری مراسم به برخی از انها را نمی دادازجمله«هیئت جواد الائمه»که «شاهرخ ضرغام »ازاعضایش بود
دسته هیئت جواد الائمه قصد داشت برای عزاداری حرکت کند ، با پیگیری های شهید شاهرخ ضرغام بود که ساواک ناچار شد سریعا مجوز حرکت این هیئت را صادر کرده و این هیئت از اولین دسته هایی بود که از اول صبح روز عاشورا ۵۷ به خیابان آمده و ظهر راهی حسینیه شد.
یکی از دوستان شهید ضرغام حال و هوای وی را در روز عاشورا ۵۷ اینگونه نقل می کند : نمیدانم چرا اما آنروز حال و هوای شاهرخ با سالهای قبل بسیار متفاوت بود . موقع ناهار، حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه هایشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمدیم و در کنار حاج آقا نشستیم. صحبتهای او به قدری زیبا بود که گذر زمان را حس نمی کردیم .
این صحبتها تا اذان مغرب به طول انجامید. بسیار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولین جرقه های هدایت ما در همان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبتهای حاج آقا و پرس شهای ما، حُر دیگری متولد شد. آن هم سیزده قرن پس از عاشورا،
حُرّی به نام شاهرخ ضرغام برای نهضت عاشورائی حضرت امام
شهید شاهرخ ضرغام عاشق امام حسین(ع)بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شدیدی به آقا داشت . این محبت قلبی را از مادرش به یادگار داشت .
راه اندازی هیئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گریه برای سالار شهیدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه های محرم او بود . هر سال در روز عاشورا به هیئت جواد الائمه در میدان قیام می آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت می کرد. پیرمرد عالمی به نام حاج سید علی نقی تهرانی مسئول و سخنران هیئت بود.
حجت الاسلام حاج سید علینقی تهرانی (در مسجد کوچه ارامنه در بازار حضرتی تهران امام جماعت مسجد بود)در عصر عاشورا برای ما می گفت: نور ایمان را ببینید، این آقای خمینی بدون هیچ چیزی و فقط با توکل برخدا، با یک عبا و لباس ساده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با این همه تانک و توپ از پس او برنمی آید.
شاهرخ که ساکت و آرام به سخنان حاج آقا گوش می کرد وارد بحث شد و گفت: اتفاقاً من هم به همین نتیجه رسیده ام. حاج آقا شما خبر نداری. نمی دانی توی این کاباره ها و هتل های تهران چه خبره، اکثر این جور جاها دست یهودیهاست، نمی دونید چقدر از دخترای مسلمون به دست این نامسلمونها بی آبرو می شن.
شاه دنبال عیاشی خودشه، مملکت هم که دست یه مشت دزدِ طرفدار آمریکا و اسرائیلِ، این وسط دین مردمه که داره از دست می ره.
وقتی بحث به اینجا رسید حاج آقا داشت خیره خیره تو صورت شاهرخ نگاه می کرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شما را که می بینم یاد مرحوم طیب می افتم.
شهادت شاهرخ ضرغام:هفدهم آذرماه ۱۳۵۹ در شهر آبادان.
ازدیگرلاتهای تهران:
حسین غلامعلی آهنگر،مصطفی دیوونه،حاج ابرام سلاخ،ابرام خرکچی، محمد پررو،ناصر فرهاد، حسن کوکومه، عبدل لب شکری، قاسم درشتی، کاظم مو زرد، حسین چوچو، مصطفی زاغی، اصغر بخشعلی، حسین فتحعلی، محمود سلطان علی، حسین کلاغ ، حسن ورامینی،رضا گچ کار،قدم چی قصاب،رضا قالیباف، علیشاه، قاسم احمدرضا علی، حاجی سردار،علیخان صاحب جمع ، ارباب زین العابدین، حاج اسماعیل قربانی،اکبر جگرکی،اصغر شاطر،احمد مجید،پوریای ولی ،پوریای ولی دوم(یزدی بزرگ)،پوریای ولی دوم(یزدی کوچک)،پهلوان علی میرزای همدانی،پهلوان ابوالقاسم قمی ،صادق قمی، پهلوان اصغر، میرزا حسام خراسانی، اکبر درشتی، حاج آقا رضا قوام، حاج میرزا محمود جوراب باف، حاج محمد صادق بلورفروش، حاج آقا سیدحسن ،علی قلیچ ، پهلوان علی بهمن، آقا رضا لاهیجانی، حاج میرزا باقر ، مصطفی طوسی، اصغر کله شیراز کرمانشاه تا جهان پهلوان غلامرضا تختی. ناصر فرهاد،کریم درویش،مصطفی زاغی ،قاسم سماورساز،خسروکَرِه،تقی رمضان یخی ، حسین رمضان یخی،اشاءالله ابرام خان، اکبر، امیر و هوشنگ ابرام خان طاهری.اصغر سیاه نجار(کرملو)، یکی اصغر سیاه کفاش،مصطفی لره،حسین کمره ای،داش گزنی(فضل الله ایزدی سلحشور)،جواد عابدینی،سیدمحمد عشقی،سیداحمد میر اشرف،شیخی سردار ،حاج علی تک تک ،امیر اوستا ولی،حاج کاظم (کاظم پرخور)،حسن آقا کوره پز..
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:برای آشنایی بیشتربازندگی «طیب»به این لینک مراجعه کنید: