خاطراتی ازهمسرامام خمینی (علاوه برخاطرات سیده زهرامصطفوی)،شوخی های خانوادگی امام،چگونگی ازدواج +خواستگاری امام خمیینی ونامگذاری فرزندان امام خمینی +مطالب متنوع جالبی ازاین خاندان معزز درادامه خواهیدخواند+«نامه عاشقانه امام خمینی به همسرش» درراه سفرحج.+سیدحسین خمینی(فرزندحاج مصطفی خمینی)کجاست؟همچنین دیگرفرزندان شهیدمصطفی خمینی.
نکته: همسرامام(خدیجه ثقفی)اشراف زاده بود،امام ۶بارخواستگاری رفت،عروس خانم تمایل نداشت تااینکه اهل بیت رسول الله (۵تن آل عبا)درخواب حلال مشکلات شد ووصلت پاگرفت.
«کودتاچی» بیت امام خمینی.کودتاآبگوشتی!
سیده زهرا مصطفوی خمینی در پاسخ به این سوال رادیو گفتگو :چراحضرت امام به شما «کودتاچی» می گفتند؟
زهرا مصطفوی: علتش این بود که امام آبگوشت دوست داشتند و بیشتر ناهارها غذا آبگوشت بود و امامن آبگوشت دوست نداشتم و چند وقتی که گذشت یک روزی «گوشت کوبیده» در دست من بود و امام هم وضو گرفته بودند و می آمدند بالا -در منزل قم.
من ناراحت بودم از اینکه باید آبگوشت بخورم و گوشت کوبیده را پرت کردم گوشت کوبیده به دیوار چسبید و بشقاب پرت شد!.
سیده زهرا مصطفوی می گوید:به امام گفتم چه دلیلی دارد شما که بزرگتر هستید -غذابایدبه میل شمادرست شود-و ما همیشه باید آبگوشت بخوریم !؟
دخترامام می گوید:درادامه به امام گفتم:ما چند نفریم در منزل خب همه نظر بدهند که هر روز ناهار چی بخوریم.
سیده زهرا مصطفوی می گوید:ایشان(امام) هیچ چیزی به من نگفتند و بعد به مادرم گفته بودند که هر روز بچه ها را جمع کن و هر روز غذا را به سلیقه یک نفر انتخاب کن.
کودتاچی می گوید: بعدازاین ماجرابودکه امام به من گفتند که« تو کودتا کردی» و مادرم به من گفتند که حاج آقا به شما می گویند «کودتاچی».
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:سیده زهرا مصطفوی درپایان این مصاحبه می گوید:خب این عدالت بود و من از بچگی منطقی بودم!.
خاطره دیگرازسیده زهرا مصطفوی
« برادرم(مصطفی) چون ۱۰سال از من بزرگتر بودند، مایل بودند به ما دستور دهند و من هم بین بچه ها شیطنت خاصی داشتم و به همین دلیل ابا داشتم از اینکه دستوراتش را اجرا کنم.
سیده زهرا مصطفوی می گوید:یک روزمصطفی به من گفت «یک لیوان آب برایم بیاور» ،امام هم نشسته بودند.
گفتم: نمی خواهم.
«آقا مصطفی»،ناراحت شد، بلندشدکه مرا بزند که با حمایت امام ، فرار کردم.
وقتی فرار کردم برادرم (مصطفی)رو کرد به امام و گفت «شما اینقدر به ایشان رو می دهید که به من اینطور بگوید.»
امام درجواب آقا مصطفی فرمودند: امروز به خواهرت می گویی یک لیوان آب بده و فردا هم لابد می گویی کفشهای من را هم جفت کن.
«سیده زهرا مصطفوی»سال ها به عنوان رئیس جمعیت ایرانی دفاع از فلسطین همچنین دبیر کل ا تحادیه بین المللی سازمان های غیر دولتی حامی فلسطین، ضمن بازخوانی موضوع فلسطین در آراء و اندیشه های امام به ضرورت حمایت از سنگرهای مقاومت در منطقه بپردازد و عمده توان خود را در این مسیر بگذارد.
از راست: زهرا مصطفوی زهرا اشراقی(نوه امام و همسر محمدرضا خاتمی)، فاطمه طباطبایی(همسر مرحوم سید احمد خمینی)
«دکتر زهرا مصطفوی » دبیر کل تشکل جمعیت زنان جمهوری اسلامی، دبیرکل جمعیت دفاع از ملت فلسطین و دکترای الهیات و عضو هیات علمی دانشکده الهیات (گروه کلام و فلسفه اسلامی) دانشگاه تهران است.
زهرا مصطفوی که با مرحوم دکتر بروجردی ازدواج کرده دو فرزند به نام های حجت الاسلام حاج آقا مسیح بروجردی است که ازمدرسان خوشنام حوزه به شمار می رود
و دیگری دکتر لیلی بروجردی است.
لیلی با یکی ازفرزندان آیت الله طباطبایی ازدواج کرده و دو دختر دارد که یکی از آنها با پسر محسن رضایی ازدواج کرده است. نیز هم اکنون درقم ساکن و از .
بترتیب:سیداحمدآقا،شیخ حسن صانعی،دکترمحمودبروجردی(دامادامام)،صادق قطب زاده(اولین رئیس تلویزیون وکودتاچی) ،دکترصادق طباطبایی(برادرخانم احمدآقا)
«دکتر محمود بروجردی»در پی یک بیماری طولانی به دلیل سرطان غدد لنفاوی، در بیمارستان لاله تهران در ۰۷ اسفند ۱۳۸۹درگذشت.
«دکتر محمود بروجردی»فرزند حجت الاسلام حاج شیخ محمد حسین بروجردی و نواده مرحوم آیت الله حاج میرزا مهدی بروجردی در سال ۱۳۱۲ در شهر مقدس قم به دنیا آمد.
تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهرستان قم و مقاطع لیسانس، فوق لیسانس و دکترا را در دانشگاه تهران پایان رسانید و با تدریس در مقاطع گوناگون تحصیلی از دبیرستان تا دانشگاه به تربیت دانش آموزان و دانشجویان پرداخت.
صدیقه مصطفوی، فریده مصطفوی و زهرا مصطفوی دختران امام خمینی مراسم تنفیذ رئیس جمهور (حجتالاسلام حسن روحانی ) ۱۲ مرداد ۱۳۹۶
از جمله مسوولیت های دکترمحمود بروجردی: حضور در وزارت آموزش و پرورش و وزارت امورخارجه در کابینه شهید رجایی – به عنوان قائم مقام وزیر – و قائم مقام وزارت ارشاد، ریاست پژوهشگاه علوم انسانی، سفیر جمهوری اسلامی ایران در فنلاندمی باشد.
این تصویر حضرات آیات شهاب الدین اشراقی، محمد رضا توسلی، حجت الاسلام سید حسن خمینی، حجت الاسلام مسیح بروجردی، علی اشراقی و شیخ حسن صانعی را بر روی پشت بام منزل قم، بعد از بازگشت حضرت امام در اسفند۱۳۵۷نشان می دهد.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:اندکی ویرایش انجام داده ام وافزودن تصاویر.
همسر حضرت امام خمینی، بانو خدیجه ثقفی، حدود شصت سال با حضرت امام زندگی کردند و خاطرات جالب زیادی از زندگی با ایشان دارند. در بخشی از خاطرات خانم ثقفی از سالهای دستگیری امام در سال ۴۲ آمده است:
همسرامام می گوید:در مواقعی که شایعه دستگیری آقا بالا میگرفت، شب آقا به من میگفت: اگر مرا گرفتند، دستپاچه نشو، طوری نیست.
من به شوخی به او میگفتم: خوبست،مایک نفسی میکشیم!
«خدیجه ثقفی»:اول مبارزات من و پسر عزیزم مصطفی کربلا بودیم و احمد نقل میکرد و خود آقا میگفت که هر شب آقا به احمد میگفته است: «احمد امشب مرا دستگیر میکنند، نترسی. اگر آمدند و مرا گرفتند تو کاری نداشته باش، به کسی متوسل نشو، از این و آن مخواه که برای رهایی من کاری کنند حتی برای مخارج زندگی پولی از هیچ آقایی قبول نکن!!»
آقا(امام خمینی) نقل میکرد: « سر صبحانه، هر روز« احمد» به من میگفت: شما را نگرفتند؟، خبری نشد!؟
و من به او میگفتم: «امشب! » و این وضع تا آمدن ما به قم طول کشیده بود. احمد در آن موقع ۱۵-۱۶ ساله بود. /
منبع: بانوی انقلاب خدیجهای دیگر (زندگینامه سرکار خانم خدیجه ثقفی همسر امام خمینی )، علی ثقفی، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی ، ۱۳۹۳، صص ۲۰۳-۲۰۴.
مصاحبه با همسرامام خمینی:
زهرامصطفویآبان۱۳۷۶:مادر! اوّل آبان، بیستمین سالگرد شهادت داداش(حاج مصطفی متوفی۱ آبان۱۳۵۶) است، و اگر اجازه میفرمایید چند سؤال کوتاه درباره ایشان از شما میکنیم و امسال به همین مناسبت مؤسسه نشر آثار امام سمیناری در قم برگزار میکند. لطفاً ابتدا درباره تولد ایشان و خوابی که دیدهای توضیح بفرمایید.
خدیجه ثقفی:چند ماهی از ازدواجمان گذشته بود و من مطلع بودم که باردارم، شبی خوابی دیدم که دیگران تعبیر کردند که بچه پسر است.
عراق-نجف
بعد از حضور امام در نجف اشراف در دوران تبعید و ورود به شهر کربلا، سید محمد شیرازی استقبال خوبی از رهبر کبیر انقلاب بهعمل آورد و حتی محل نماز خویش را در کربلا به امام راحل سپرد.سید محمد شیرازی در سال ۱۳۸۱ درگذشت.
چطور اسم مصطفی را انتخاب کردید؟
تولد او در چه تاریخی و در کجا بود؟
درباره تحصیل مصطفی و مدرسه رفتن او توضیح دهید.
ازدواج مصطفی در ۲۲سالگی بود. یک وقت شایع شد که ما با آقا مرتضی حائری وصلت کردهایم، به طوری که مصطفی میگفت: «وقتی آقای حائری از صحن حرم بیرون میآْید، رفقا میگویند که پدرزنت آمد.»
این شایعه به گوش آقا رسیده بود و یک شب آقا از من پرسید که دختر آقای حائری را دیدهای؟ من هم کمی توضیح دادم. آقا گفت: «چطور است این دروغ را راست کنیم؟» گفتم که هرطوری صلاح میدانید. فردا صبح هم آقا پیغام فرستاده بود و ظهر آنها جواب داده بودند و باز آقا پیغام داده بود که همان شب بروند برای صحبت. بعد به ما خبر دادند که مردها رفتهاند و ما زنها هم بعداً رفتیم و قرار عقد گذاشته شد.
درباره فعالیتهای داداش در دوران انقلاب و دستگیری و تبعید او و آنچه خودشان برای شما تعریف کردهاند بفرمایید.
بعد از تبعید آقا به ترکیه، مصطفی جوابگوی مردم و اجتماعات بود و به فعالیت ادامه داد. به همین جهت او را هم گرفتند و به زندان بردند. دو ماه در زندان بود و بعد از دو ماه او را آزاد کردند، چون عقیده ساواک این بود که دیگر مردم متفرق شدهاند و حوادث را از یاد بردهاند. مصطفی هم تا آزاد شد به قم آمد و به صحن رفت، و آنجا جمعیت جمع شد و با سلام و صلوات او را به خانه آوردند. دو یا سه روز هم در منزل بود ولی وقتی دیدند که مردم قم هنوز آرام نشدهاند ریختند و او را هم گرفتند و به ترکیه تبعید کردند.
مصطفی میگفت: «چه خوب شد که مرا بردند، چون آن شب را در منزل خیلی شیکی گذراندم و جاهای شیک را هم دیدم.»
فعالیتهای آنها در ترکیه چه بوده است؟
در این یک سال که آنها در ترکیه بودهاند، همه فعالیت آنها کار علمی بوده است. بعداً شنیدم که مصطفی در ترکیه دو کتاب نوشته است. و آن طوری که خودشان میگفتند، داداش از آقا مراقبت میکرده و حتی غذا درست میکرده است. در ترکیه گاهی هم مصطفی با علی بیک (نگهبان آنها) به تماشای اطراف میرفته است.
ورود آقا و داداش به عراق به چه صورتی بوده است؟ آیا شما از آن وقایع اطلاع دارید یا خیر؟
دولت ایران با ترکیه توافق کرده بود که آقا یک سال در ترکیه بماند، ولی دولتهای خارجی به دولت ترکیه اعتراض کرده بودند که مگر ترکیه زندان ایران است که زندانیان سیاسی را به آنجا تبعید میکنند؟ به همین جهت دولت ترکیه بعداز یک سال از نگهداشتن آقا امتناع کرد و با آقا مشورت میکنند که دوست دارند به ایران برگردند یه این که به عراق بروند. آقا در جواب گفته بودند: «من باید فکر کنم». روز بعد میروند خدمت آقا و قبل از این که آقا نظر خود را بگوید، اعلام میکنند که تصمیم بر این شده است که آقا به عراق بروند.
دولت ایران میخواست آقا به عراق برود تا با وجود علما و مراجع تقلید آنجا مثل آقای حکیم و آقای شاهرودی و آقای خویی، آقا فراموش شود.
سال قبل من و داداش به عراق رفته بودیم و در کاظمین مهمانخانهای بود بهنام «اخوان» که اصلاً ایرانی بود و با داداش دوست شده بود. آنها به همان مهمانخانه میروند و آقا برای زیارت به حرم میروند و مصطفی هم مشغول تلفن میشود. به آقا شیخ نصرالله خلخالی که از دوستان آنها بود تلفن میکند و وقایع را توضیح میدهد. آقا شیخ نصرالله هم طلاب و فضلای عراق را جمع میکند جهت استقبال از آقا.
وقتی امام در ۳۰ سالگی فهمید که مصطفی مجتهد است به او اجازه اجتهاد داد.
مصطفی مورد احترام دیگران هم بود. در مسجد شیخ انصاری درس داشت و میگفتند درس او شلوغتر از درس آقا میشد. در ضمن خودش هم کتاب مینوشت و به همین دلیل که موقعیت علمی و اجتماعی داشت مورد توجه بود. و همیشه از ایران نیز عدهای مهمان داشت.
شب آخر نیز عدهای مهمان داشت که سحر صغری فهمیده بود فوت کرده؛ تسبیح در دست و درحال خواندن زیارت عاشورا.
او نه فقط خیلی احترام به آقا میگذاشت، خیلی هم مراقبت میکرد، در غذا و در بقیه مسائل خیلی رعایت میکرد حتی این که آقا تنها نماند. و در کارهای آقا نظارت میکرد. وقتی کسالتی پیدا میشد، فوراً دکتر میآورد و سؤال میکرد که غذا چیست. مقید بود که یا هر روز یا یک روز در میان بیاید و با آقا بنشیند و صحبت کند.
همسرامام می گوید:«حاج مصطفی»از سیاست خیلی حرف میزدند. اخبار و مسائل جامعه را به آقا منتقل میکرد، چرا که هم بیشتر در اجتماع بود و هم با ایرانیها در ارتباط بود.
به طور کلی این پدر و پسر با هم رفیق بودند و به هم خیلی علاقه داشتند.
خدیجه ثقفی:مرگ داداش هم آقا را خیلی ناراحت کرد. من زن بودم و داد میزدم و گریه میکردم، ولی او مرد بود و نمیتوانست گریه کند.
همسرامام می گوید:امام به مردم میگفت من مصطفی را برای آینده اسلام میخواستم، ولی در شب من میدیدم که گریه میکرد. مگر میشود پدر گریه نکند!
همسرامام:آقا(امام) روز، خودش را نگه میداشت ولی من شبها بیدار بودم و میدیدم که واقعاً گریه میکرد. برای مصطفی به طور خاصّی گریه میکرد.
همین علاقه بود که برایش چهل نفر را برای نماز وحشت گرفت. و شب هفت شام داد به طوری که هر که میخواهد بیاید بخورد.
از شما شنیدهام که او را در مستحبات شریک کرده بود.
یک روز داشت نماز مستحبی میخواند (قبلاز ظهر). گفتم: آقا بدهید مقداری برای مصطفی نماز بخوانند چرا که شاید در بچگی نمازش را با اشکال خوانده باشد (البته نمازش را از ۱۲سالگی به طور مرتب میخواند). آقا گفتند: «من او را با تمام مستحبات خودم شریک کردهام» و آقا خیلی مستحبات داشت.
آخرین سؤال که دیگر شما هم خسته شدهاید، این که آقا مقید بودند که داداش با شخصیتی ممتاز از سایر شهداء معرفی نشود. مثل فوت آقای اشراقی که نگذاشتند به عنوان داماد ایشان برنامه خاصی باشد. آیا شما در این زمینه مطلب خاصی دارید؟
یک روز گفتم: امسال برای داداش سالگرد نگرفتید. گفت: «آن هم مثل سایر شهداء» یعنی نظرش این بود که برای مصطفی به این عنوان که پسر اوست برنامهای نباشد و امتیازی نداشته باشد./پایان
ماجرای خواستگاری امام خمینی اززبان همسرامام:
همسرامام خمینی "دخترشیک پوشی" بودوخانواده مرفه
من « قدس ایران » در شناسنامهام خدیجه، فامیلی ثقفی متولد ۱۲۹۲.ش در صبح دوم ربیع آلاخر ۱۳۳۳.ق در ناحیه ۹ تهران در خانواده مرفه به ثمر رسیدم که از طرف پدری همه از علمای درجه اول محسوب میشوند.
جد اول، مرحوم حاج میرزا ابوالقاسم کلانتر جد دوم مرحوم حاج میرزا ابوالفضل ثقفی تهرانی و پدرم آقای حاج میرزا محمد ثقفی تهرانی که مردی فاضل، ادیب و اهل علم است.
از طرف مادری تا سه پشت وزیر بودند البته در زمان ناصرالدین شاه میرزا کریم خان- وزیر داخله، غلامحسین خازن الممالک - وزیر خزانه، میرزا هدایت الله، مستوفی خزانه مادرم دختر خازن الممالک است که اورا « خازن الملوک » نامیدند.
من از طفولیت پیش مادر بزرگم دختر میرزا هدایتالله و زن خازن الممالک که نامش خانم مخصوص بود بزرگ شدم. او ثروتی سرشار و دارای املاک فراوان بود.
زندگانی پرزرق و برق و بریز و بپاش و ولخرجیهای عجیب و غریب و مرفه داشت.
من با اولین خواهرم یکسال، و تقریباً همینطور با آخری با کمی تفاوت، اختلاف سنی داریم. از نظر لباس و لوازم مدرسه و زینت آلات، بسیار اختلاف داشتیم، چرا که من پیش مادربزرگم زندگی میکردم و آنها نزد پدر و مادر، من یکدانه مادربزرگ بودم. بیشتر لباسهای من و همیشه کفشهای من خارجی بود و مال آنها از ایران عزیز خودمان بود، من همیشه کفش شیک «گیو» میپوشیدم که قیمتش در آن زمان ۶ تومان بود. همیشه چادر سرم اطلس بود.من وقتی در کوچه بودم هر چیزی اراده میکردم فوراً خریده میشد هر چه بود و هر چه قیمت داشت.
ماجرای خواستگاری
امام تا بیستوشش سالگی در قم به تنهایی مشغول تحصیل بود و بههمان مقدار پولی که از خمین برایش میرسید قناعت میکرد و شهریه آقایان را قبول نمیکرد و تا آخر هم قبول نکرد دوستی داشت.
[به نام] آقای سید محمد صادق لواسانی و برادر بزرگش آقای سید احمد لواسانی [که] از دوستان پدرم بودند.
سید محمد صادق لواسانی و امام خمینی
آقای سید محمد صادق لواسانی از آقا سئوال میکند چرا ازدواج نمیکنید؟
جواب میشنود از خمین میل ندارد و در قم هم کسی را که مورد پسندش باشد ندیده است. آقای لواسانی میگوید: دختر آقای ثقفی همسر آقای سید احمد لواسانی با مادرم رفت و آمد داشته و مرا دیده بود.
وقتی آقای سید محمد صادق لواسانی میگوید دختر آقای ثقفی، به قول خود آقا گویی آقا مهر محبت به دل او میخورد. روزی آقای سید احمد لواسانی آمد پیش پدرم و اظهار میل خودش و آقا روح الله را مطرح نمود یعنی برای ایشان خواستگاری کرد ...
شش ۶بارامام ازعروس خانم خواستگاری کرده بود
*چگونگی آشنایی باامام خمینی *
لطفاً از ازدواجتان بگویید و اینکه چطور شد که آقا شما را پیدا کردند؟
آقاجانم که ۵ سال در قم بودند و ما چند بار قم رفتیم یکبار ده ساله بودم، یکبار ۱۳ ساله و یکبار هم ۱۴ ساله بودم. پدرم از مادربزرگم خواهش کرد که من بمانم. مادربزرگم میخواست ۱۵ روز بماند و برگردد چون عید بود. آقاجانم خواهش و تمنا کرد که من "قدسی جان را سیر ندیدم بگذارید دو ماهی پیش من بماند. ما تابستان به تهران میآییم و او را میآوریم. " بالاخره مادربزرگم راضی شدند. ما هم راضی نبودیم ولی چند ماهی ماندیم. تصدیق کلاس شش را گرفته بودم آقاجانم میگفت: « دبیرستان نرو » چون روحیهاش متجددانه نبود. آن وقت دبیرستان برای دخترها کم بود و او میگفت: "چون در دبیرستان معلم مرد است نرو. فراش مرد است و بازرس مرد است ". ایراد میگرفت و ما هم نرفتیم. یک چند ماهی ماندم و بعد با خانمم آمدیم تهران. در این مدت ۵ سال آقاجانم در قم دوستان و رفقایی پیدا کرده بود. یکی از آنها آقا روحا… بود که در آنجا رفیق شده بودند. هنوز حاجی نشده بود. مرد متدین، نجیب، باسواد و زرنگی بود. او را پسندیده بود که
آقاروح الله با من ۱۲ سال تفاوت سنی داشت
و با آقاجانم ۷ سال.
آیت الله لواسانی دوست مشترک داماد وپدرعروس خانم
یکی از دوستان دیگر آقاجانم آقای آسیدمحمد صادق لواسانی بود که او هم از دوستان آقا روحا… بود. آن زمانی که آقاجانم میخواست به تهران بیاید،
آقای لواسانی به آقا روحا… گفته بود که چرا ازدواج نمیکنی؟
۲۷ـ۲۶ ساله بود،روح الله. او هم گفته بود: " من تاکنون کسی را برای ازدواج نپسندیدهام و از خمین هم نمیخواهم زن بگیرم. به نظرم کسی نیامده است. "
آقای لواسانی گفته بود «آقای ثقفی دو دختر دارد و خانم داداشم میگوید خوب هستند »
اینها را بعداً آقا برایم تعریف کردند که
وقتی آقای لواسانی گفت آقای ثقفی دو دختر دارد و از آنها تعریف میکنند مثل اینکه قلب من اینجا کوبیده شد.این جمله امام خمینی است
در هرحال آقاجانم هم خوشگل و شیک و اعیان و خوشلباس بود. مثلاً
در آن زمان پوستینهای اسلامبولی میپوشید و میرفت و همه طلبهها تعجب میکردند؛ هم عالم بود، دانشمند و اهل علم بود. اهل ایمان و متدین بود و هم شیک بود.
مثلاً نمیگذاشت ما مدرسه برویم باید چاقچور بپوشیم، کفشهایمان مشکی ساده باشد. آستین لباسمان بلند باشد. اصلاً روحاً تجمل را دوست نداشت و خیلی اهل علم و ملا بود. آقا =حضرت امام همیشه میگفت: " پدر شما خیلی ملاست، خیلی با فضل و با علم است ولی حیف که رشته ملایی به دستش نیست. "
ایشان که اهل علم و فضلیت بودهاند مسلماً دارای تألیفات هم بودهاند؟
من فقط یک تفسیر از ایشان میدانم، کتابهای دیگرش را نمیدانم. شما اگر بخواهید از اخویها، علیآقا و حسنآقا بپرسید هر دو میدانند. کتابخانهاش را با اینکه عدهای از او کتاب گرفته بودند و مجانی هم کتابخانه را به دانشگاه داده بود باز هم یک اتاق کتاب داشت که هنوز هم هست از پایین تا زیر سقف است. کتابهای خودش، کتابهای پدرش و آنهایی که تهیه کرده بود.
نامه عاشقانه امام خمینی به همسرش
امام خطاب به همسر:تصدقت شوم؛ الهى قربانت بروم، در این مدت که مبتلاى به جدایى از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر(یاد) شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است.
عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ] من با هر شدتى باشد میگذرد ولى بحمدالله تا کنون هرچه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیباى بیروت(درانتظارکشتی برای عزیمت به عربستان)هستم؛حقیقتاً جاى شما خالى است فقط براى تماشاى شهر و دریا خیلى منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالى به دل بچسبد.
در هر حال امشب شب دوم است که منتظر کشتى هستیم، از قرار معلوم و معروف یک کشتى فردا حرکت میکند ولى ماها که قدرى دیر رسیدیم، باید منتظر کشتى دیگر باشیم. عجالتاً تکلیف معلوم نیست امید است خداوند به عزت اجداد طاهرینم که همه حجاج را موفق کند به اتمام عمل، از این حیث قدرى نگران هستیم ولى از حیث مزاج بحمدالله به سلامت، بلکه مزاجم بحمدالله مستقیم تر و بهتر است. خیلى سفر خوبى است جاى شما خیلى خیلى خالیست. دلم براى پسرت(مصطفی ۳ساله)قدرى تنگ شده است.
امید است هر دو (مصطفی+علی راحامله بود که بعدازتولددرگذشت) به سلامت و سعادت در تحت مراقبت آن عزیز و محافظت خدای متعال باشند اگر به آقا (پدرخانم) و خانمها (مادرومادرخانم) کاغذی نوشتید سلام مرا برسانید. من از قِبَل همه نایب الزیارة هستم.
به خانم شمس آفاق (حواهرزن) سلام برسانید و به توسط ایشان به آقای دکتر (علوی) سلام برسانید. به خاور سلطان و ربابه سلطان سلام برسانید.
صفحه مقابل را به آقای شیخ عبد الحسین بگویید برسانند.
ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت، قربانت؛ روح اللَّه
عکس جوف در حال دلتنگی از حرکت نکردن(کشتی جهت عزیمت به جدّه)
فروردین ۱۳۱۲مصادف با(ذی قعده۱۳۵۱)بیروت-درهنگام سفرحج(صحیفه امام، ج۱، ص: ۲ و۳)
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:نامه عاشقانه امام خمینی به همسرش درایام عید-فروردین ۱۳۱۲مصادف با(ذی قعده۱۳۵۱)بیروت-درهنگام سفرحج (لبنان)نوشته وبه ایران ارسال کرده است.
ادامه مصاحبه همسرامام خمینی:
مادر از خواستگاری بفرمایید، خواستگاری چگونه انجام شد؟
این باعث شد که آسیداحمد"لواسانی" آمد خواستگاری. برای
قبول خواستگاری حدود ۱۰ ماه طول کشید چون من حاضر نبودم به قم بروم.
آن زمان هم که خانه پدرم میرفتم، بعد از ۱۵ـ۱۰ روز از مادربزرگم میخواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان، تا لب دیوار صحن قبرستان بود، کوچههای باریک و…، زیاد در قم نمیماندم. به این خاطر بود که زود از قم میآمدم و آن دو ماهی که آقام مرا به زور نگهداشت، خیلی ناراحت بودم.
مراحل خواستگاری شروع شد آقاجانم میگفت: "از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت میبرد، آدمی است که نمیگذارد به قدسی جان بد بگذرد. " روی رفاقت چند سالهاش روی آقا شناخت داشت. من میگفتم که اصلاً قم نمیروم و جهاتی بود که میل نداشتم به قم بروم.
وساطت ۵تن آل عبابرای ازدواج
پس چطور شد که به قم رفتید؟ ظاهراً خواب دیدید اگر یادتان هست بفرمایید.
خوابهای متبرک دیدم، چند خواب، خوابهایی دیدیم که فهمیدیم این ازدواج مقدر است.
آن خوابی که دفعه آخری دیدم که کار تمام شد حضرت رسول ـ امیرالمومنین و امام حسن را در یک حیاط کوچکی دیدم
همان حیاطی بود که برای عروسی اجاره کردند.
یعنی شما در خواب خانهای را دیدید، و بعد از مدتی خانهای که برای عروسی شما اجاره کردند، همان بود که شما قبلاً در خواب دیده بودید؟
بله، همان اتاقها با همان شکل و شمایل که در خواب دیده بودم. حتی پردههایی که بعداً برایم خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم.
آن طرف حیاط که اتاق مردانه بود پیامبر(ص) و امام حسن(ع) و امیرالمومنین(ع) نشسته بودند و در این طرف حیاط که اتاق عروس شد من بودم و پیرزنی با یک چادر که شبیه چادر شب بود و نقطههای ریزی داشت و به آن چادر لَکی میگفتند. پیرزن ریزنقشی بود که او را نمیشناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه میکردم. از او میپرسیدم اینها چه کسانی هستند؟
پیرزن که کنار من نشسته بود گفت آن روبرویی که عمامه مشکی دارد پیامبر(ص) است.
آن مرد هم که مولوی سبز دارد و یک کلاه قرمز که شال بند به آن بسته شده ــ امیرالمومنین است.
اینطرف هم جوانی بود که عمامه مشکی داشت این امام حسن است.
من گفتم ای وای این پیامبر است و این امیرالمومنین است و شروع کردم به خوشحالی کردن،
پیرزن گفت: تویی که از اینها بدت میآید!! ، من گفتم: " نه، من که از اینها بدم نمیآید؟ من اینها را دوست دارم. آنوقت گفتم: " من همه اینها را دوست دارم، اینها پیامبر من هستند، امام من هستند. آن امام دوم من است، آن امام اول من است " پیرزن "۲باره گفت: تو که از اینها بدت میآید! "
اینها را گفتم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدم. صبح برای مادربزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابی دیدم. مادربزرگم گفت: " مادر! معلوم میشود که این سید حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو رنجشی پیدا کردهاند. چارهای نیست این تقدیر توست. "
قرار بود چه موقع جواب بدهید؟
هرچه آقا جانم میگفت، من میگفتم نه. جواب آخر معلوم نبود.
آسید احمد لواسانی(محمدصادق) از جانب داماد هر شب میآمد خواستگاری و میپرسید چی شد؟
آسید احمد هم باز دوباره میآمد آنجا و آقا جانم هم میگفت زنها هنوز راضی نشدهاند. چون آسیداحمد با پدرم دوست بود با گاری و دلیجان میآمد و دو سه روز خانه آقاجانم میماند و برمیگشت.
یک چند وقتی گذشت،
شش۶بارامام ازعروس خانم خواستگاری کرده بود
تا دفعه پنجمی که در عرض دو ماه آمد، گفت: بالاخره چی شد؟ آقام میخواست حسابی رد کند و بگوید: " من نمیتوانم دخترم را بدهم. اختیارش دست خودش و مادربزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام زیادی قائلیم. مادربزرگم راضی نبود، چون شریک ملکهای مادربزرگم هم خواستگاری کرده بود.
پدرتان خیلی روشن بودهاند و مقید بودهاند که خودتان و مادربزرگتان راضی باشید. در حالیکه خیلی از پدرها در آن زمان به خواسته دختر چندان توجه نمیکردند.
بله. بله. من سر صبحانه خواب را برای مادربزرگم تعریف کردم و بلافاصله وقتی اسباب صبحانه جمع شد آقاجانم وارد شدند. زمستان بود و کرسی بود و همه اینها برحسب اتفاق بود.
یعنی خواب شماـ مشورت مادربزرگ و ورود آقاجان اتفاقی بود؟
بله، آقاجانم آمدند و نشستند و من چای آوردم. گفتند: " آسید، احمد آمده. دفعه پنجمش است و حرفی به من زد که اصلاً قدرت گفتن ندارم. " حرف، این بود که آسید احمد وقتی دیده که آقام گفته نه، نمیشود یعنی زنها راضی نیستند آسیداحمد هم به طور محکم گفته:
حرف قاصدامام خمینی
"با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمیتواند زندگی کند و این حرفهایی است که کسانی که مخالفند میزنند. " همه مخالف بودند اول خودم. بعد مادربزرگم، مادرم، فامیلها. آقام هم میگفت میل خودتان است ولی من به ایشان عقیده دارم که مرد خوب و باسواد و متدینی است و دیانتش باعث میشود که به قدسی جان بد نگذرد.
آقام(پدرم) گفت: اگر ازدواج نکنی من دیگر کاری به ازدواجت ندارم.
قدس ایران:من دختر ۱۵ سالهای بودم و خیلی هم مقام پدرم را حفظ میکردم. حتی بیچادر جلوی پدرم نمیرفتم. حتی وقتی صدایمان میکرد باید چادر روی سرمان بیندازیم ولو چادر خواهر باشد یا هر کس دیگر. من هم سکوت کردم. خانم بزرگ رفت به عنوان تشریفات برای ایشان گز آورد،
از گز خوردند و گفتند: " پس من به عنوان رضایت قدسی ایران گز میخورم. " گفتند و گز را خوردند و من هم هیچی نگفتم، چون ابهت خوابی که دیده بودم، من را گرفته بود. سکوت کردم. آقام گز را خوردند و رفتند.
آقادامادرسید
همسرامام خمینی:به فاصله یک هفته آسید محمدصادق لواسانی و داماد با یک نوکر به نام مسیب بر آقا جانم وارد شدند برای خواستگاری
و همه با هم رفیق بودند جز آقای هندی. آقام هم مرا خبر کرد. ذبیحا… نوکر آقام آمد منزل مادربزرگم گفت: " خانم، میهمان دارند. گفتهاند قدسی ایران بیاید آنجا. "
مادربزرگم گفت: میهمانش کیست؟
همسرامام خمینی:به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است. واهمه از این داشتند که باز بگویم نه.
من هم رفتم خانه مادرم. آنجا که رفتم موضوع را فهمیدم.
ذوق خواهرعروس ازدیدن داماد
قدس ایران:آن خواهرم که یکسال ونیم از من کوچکتر بودـ شمسآفاق ـ دوید و گفت: " داماد آمده!! داماد آمده! "
من را بردند و داماد را از پشت اتاق ذبیحا… نشانم دادند. آنها توی اتاق دیگر نشسته بودند و من از پشت در این اتاق ایشان را دیدم.
آقا زردچهره بود، موی کم زردی داشت و اتفاقاً روبرو واقع شده بودند و زیر کرسی نشسته بودند. وقتی برگشتم خواهرانم و مادرم هم آمدند و داماد را دیدند، چون هیچ کدام داماد را ندیده بودند.
داماد را پسندیدید؟
خدیجه موثقی:بدم نیامد، اما سنی هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چکار باید بکنم. ذاتاً هم آدم صاف و سادهای بودم. آقاجانم آهسته آمد و از خانم جانم پرسید: " قدسی ایران برگشت چه گفت؟ " خانم جانم گفتند " هیچی نشسته است "
سجده شکر پدرعروس بعداز رضایت عروس خانم
بعداً به من گفتند که "وقتی تو ساکت نشسته بودی، به زمین افتاد و سجده کرد. " چون او خودش پسندیده بود. همیشه پدرم میگفت: " من دلم یک پسر اهل علم میخواهد و یک داماد اهل علم. " همین هم شد. آقا اهل علم بود و یک پسرشان هم یعنی حسنآقا را اهل علم کرد یعنی پسر دوم خودش را.
آیا بعد از ازدواج هم وضع زندگی شما مثل قبل بود؟
داماد اصلاً چی دارد؟
داماد اصلاً چی دارد؟ آیا چیزی دارد یا نه؟ اگر صرف حقوق شهریه حاجشیخعبدالکریم است، راستی نمیتواند زندگی کند و اگر نه، از خودش آیا سرمایهای دارد یا نه؟
نکندآقاداماد«زن»صیغه داشته باشد!
از آن گذشته آیا داماد زن دارد یا نه؟ شاید در خمین زن داشته باشد و شاید بچه داشته باشد. شاید صیغه میکردند تا تحصیلاتشان تمام شود و سرمایهای پیدا کنند و چه بسا از آن صیغه دو بچه پیدا میکردند.
مادر! شما مطمئن هستید که امام صیغه نکرده بودند!؟
ایشان اصلاً زن ندیده بودند، بعداً خودشان به من گفتند. خود آسید احمد به آقا جانم گفته بود که خانمها درست میگویند گفته بود به من اطمینان داری یا نه؟ اگر به من اطمینان داری من ایرادهای این زنها را قبول دارم و خودم میروم خمین و تحقیق میکنم و میپرسم ببینم وضع زندگی اینها چگونه است؟ آسید احمد هم رفت خمین منزلشان دید. منزلشان مفصل و آبرومند است. دو تا حیاط تو در تو و خیلی خوب خوش برخورد و آقامنش بودند و قضیه را به آقای هندی برادر بزرگ آقا میگوید و میپرسد که حقوقش چقدر است و آیا ازدواج کرده یا نه؟ آنها میگویند که زن و بچه ندارد، حتی صیغه هم نکرده است و ما نشنیدهایم و بودجه او ماهی ۳۰ تومان است که از ارث پدر دارد. وقتی آسیداحمد میآید و به آقا جانم میگوید خوب اگر پنج تومان کرایه بدهد مسألهای نیست و رضایت میدهد و بعد هم که من آن خواب را دیدم.
عروسی امام درماه رمضان بوده
مادر جان شنیدم عروسی شما در ماه مبارک رمضان بود، چرا؟
چون درسها تعطیل بود.
یعنی حضرت امام تا این حد به درس مقید بودند که حتی برای ازدواجشان حاضر به تعطیل کردن درس نبودند؟
بله مقید بودند. گفتند چون درسها تعطیل است. من نزدیک تولد حضرت صاحب این خواب را دیدم و به آقا جانم رضایت من را گفتند. آنها هم اول ماه رمضان آمدند.
عقد و عروسیتان چطور بود؟ مفصل بود؟ یا ساده برگزار شد؟
*عروس خانم بی چادرمدرسه میرفته ولی بی چادرحلوی پدرش نمی رفته!*
عقد مفصل نبود. آقا جانم در اتاق بزرگ اندرون به نام تالار نشسته بود و گفت قدسیجان بیا. من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بیچادر پیش ایشان نمیرفتیم چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و رفتم پیش آقا جانم. گفت آن طرف کرسی بنشین. خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و حالا روز هشتم ماه رمضان است. این چند روز در منزل آقا جانم بودند و خانم جانم هم خوب و مفصل پذیرایی کرده بود.
در پی خانه میگشتند که خانهای اجاره کنند و عروس را ببرند. بنا بود در تهران عروسی کنند و بعد به قم بروند و بعد از ۸ روز خانه پیدا شد که همان خانهای بود که در خواب دیده بودم. آقا جانم گفت: " من را وکیل کن که من آسید احمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم صیغه عقد را بخوانند. " آقا هم برادرش، آقای پسندیده را وکیل میکند. من یک مکثی کردم و بعد گفتم: " قبول دارم " و رفتند عقد کردند. بعد از اینکه گفتند خانه مهیا شد، آقام گفت که به اینها اثاث بدهید که میخواهند بروند آن خانه، اثاث اولیه مثل فرش و لحاف کرسی و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها مثل چراغ نفتی را فرستادند و یک ننه خانم داشتیم که دایه خانمم بود. او را با عذراخانم دخترش فرستادند آنجا برای پذیرایی و آشپزی.
عروسی ماه رمضان
شب ۱۶ یا ۱۵ ماه رمضان دوستان و فامیل را دعوت کردند و یک لباس سفید و شیکی که دخترعمهام با سلیقه روی آن را با گل نقاشی کرده بود دوختند و من پوشیدم.
مهر شما چقدر بود؟ مهریه همسرامام خمینی
یکهزار-۱۰۰۰- تومان بود. آنها گفتند اگر میخواهید خانه مهر کنید ولی آقام گفت من قیمت ملک و خانههایشان را نمیدانستم چطور است؟ خمین چه قیمتی است. پول مهر کردم.
جهان نیوز بنقل از ویژه نامه نوروزی همشهری جوان
توضیحات مدیریت سایت-پیراسته فر:فرزندان شهیدحاج مصطفی خمینی حالا کجاهستند؟شغلشان؟
همسرامام خمینی(خدیجه ثقفی) در۱ فروردین ۱۳۸۸ درگذشت.
« حسین خمینی» مدتی ازمریدان بنی صدربود،مشکلاتی هم پیش آوردکه باواکنش امام خمینی مواجهه شد ،امام نامه ای برایش نوشت: «من میل دارم کسانى که به من مربوط هستند در این کورانهاى سیاسى وارد نشوند. من امید دارم که شما مجاهدت در تحصیل علوم اسلامى، با تعهد به اخلاق اسلامى و مهار کردن نفس امارة بالسوء، براى آتیه مورد استفاده واقع شوى. من علاوه بر نصیحت پدرى پیر به شما امر شرعى مى کنم که در این بازیهاى سیاسى وارد نشوى و واجب شرعى است که از این برخوردها احتراز کنى. من به شما امر مىکنم که به حوزه علمیه قم برگرد و با کوشش به تحصیل علوم اسلامى- انسانى بپرداز. از خداوند تعالى توفیق شما و همه محصلین را خواستارم».
حجت الاسلام حسین خمینی در کنار سید حسن خمینی
« سیدحسین» در سال ۱۳۸۳ به آمریکارفت و بعدعراق سفر کرد و دیدارهایی هم بابعضی ازضدانقلاب در آن کشور داشت اما از سال ۱۳۸۴ به کشور برگشته است و اکنون در قم زندگی میکند وبیمارهم هست ازنظرجسمانی.
«دکترمریم خمینی» دومین دختر حاج مصطفی خمینی است. تحصیلات دکترا دارد و مدتی در دوبی و اکنون در سوئیس به شغل پزشکی مشغول است.
«شهیدحاج سیدمصطفی خمینی» فرزند دیگری هم داشت که یورش ناگهانی مأموران ساواک در روز ۱۳ دی ۱۳۴۳ به منزل امام برای دستگیری حاج آقا مصطفی سبب ترس و وحشت همسر او شد که با سقط جنین و از بین رفتن فرزند چهارم ایشان همراه بود.
«سلیمانی »محافظ امام خمینی در پاسخ به این سوال که «امام خمینی در مقطعی به نوهشان سید حسین خمینی تذکری جدی میدهند شما از این ماجرا اطلاع دارید؟»
سلیمانی: «سید حسین خمینی »مخالفتهایی را نسبت به مسیر انقلاب داشتند. امام به ایشان اعلام کرد که اگر شما بخواهید از مسیر اسلام خارج شوید اولین کسی که حکم ارتداد شما را امضا میکند من هستم.
«سید حسین خمینی »در برخی از سفرهایی که مرحوم حاج احمدآقا به نمایندگی از امام به شهرهای مختلف داشتند آقا سید حسین هم در کنار ما حضور داشت،اما امام سید حسین را از دخالت در امور دفتر و کشور منع کرده بودند. سید حسین تقریبا ماهی یکبار میآمدند به پدربزرگ و مادر بزرگ سر میزدند./پایان توضیحات محافظ امام ورهبری.
حسین خمینی در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۰ در مسجد گوهرشاد مشهد، سخنرانی کرد. او در سخنان خود اظهار کرد کشور به سوی فاشیسمی میرود که از گذشته خطرناکتر است. وی حکومت ایران را استبدادی دانست که رنگ دین به خود گرفتهاست. حسین خمینی از نیروهای مترقی و حتی روحانیون دعوت کرد تا جبههٔ واحدی در برابر فاشیسم و استبداد دینی تشکیل شود. او همچنین از شکنجه و زندانی شدن مخالفان حکومت انتقاد کرد.
این سخنرانی که در ابتدا توسط عدهای با شعار مرگ بر منافقین با تأخیر آغاز شد در نهایت با دخالت همین اشخاص، بهطور نیمهتمام به پایان میرسد.
روزنامه جمهوری اسلامی در تاریخ ۱۰ شهریور ۱۳۷۸ در صفحه ۱۳ این روزنامه به نقل از سید حمید روحانی، دربارهٔ ماجرای تیراندازی حسین خمینی در سال ۱۳۵۹ و واکنش روحالله خمینی چنین مینویسد: «در سال ۱۳۵۹ آقای سید حسین خمینی که نوه امام بود در زمانی که اختلافات بین بنی صدر و شهید رجایی تشدید شده بود آقای سید حسین خمینی میرود در مشهد به نفع بنی صدر سخنرانی میکند. مردم به او حمله میآورند و میخواستند سید حسین خمینی را بزنند و ایشان که مسلح بوده، سلاح کمری داشته، دست به سلاح کمری اش میبرد، بچههای کمیته جلوی او را میگیرند می برندش در یک اتاق دیگر. از همانجا مسئولین کمیته تماس میگیرند با دفتر امام. پیغام به امام داده میشود که آقای سید حسین خمینی نوه شما در مشهد از بنی صدر دفاع کرده مردم به او هجوم آوردند دست به اسلحه برده ما چه کار کنیم. امام به مرحوم آیتالله اشراقی گفت که به مسئولین کمیته مشهد پیغام دهید که سید حسین خمینی تحتالحفظ به تهران اعزام شود و اگر دست به سلاحش برد او را با تیر بزنند.»
بیوگرافی همسرامام خمینی
بانو «خدیجه ثقفی» ملقب«قدس ایران» متولد سال ۱۳۳۷ قمری(۱۲۹۲ شمسی) از نوادگان فقیه نامدار آیت الله حاج میرزا ابولقاسم کلانتر تهرانی از شاگردان شیخ مرتضی انصاری در نجف اشرف بود. پدر همسر مکرمه حضرت امام راحل،
«آیت الله حاج میرزا محمد ثقفی»
از شاگردان موسس حوزه علمیه قم و از مجتهدان و مدرسان به نام فقه و اصول و معارف عقلی در تهران و صاحب کتاب شریف تفسیر روان جاوید است.
خانم ثقفی در بیان ویژگی های پدر می گوید: هم عالم بود، هم دانشمند و هم اهل علم اما اهل تجمل نبود. بانو قدس ایران ۹ ساله بود که پدر گرامیشان برای ادامه تحصیل به قم سفر کرد، اما وی نزد مادر بزرک خویش در تهران ماند و برای دیدار با پدر و مادر به قم رفت و آمد داشت. آیت الله حاج میرزا محمد ثقفی در مدت هفت سالی که در قم اقامت داشت، با شخصیت های برجسته ای مانوس گردید. یکی از این افراد حضرت امام خمینی بود که آیت الله ثقفی در مجالس و محافل عمومی و خصوصی در آن ایام از امام خمینی که در آن زمان به حاج آقا روح الله معروف بود به عنوان انسانی با نجابت، متدین و باسواد یاد می کرد و با وجود آنکه امام هفت سال از آیت الله ثقفی کوچکتر بود، ضمن معاشرت با وی، ایشان را همواره تکریم و احترام می کرد.
با وساطت «ایت الله سید محمد صادق لواسانی» (متولد۱۲۸۵-متوفی مهر ۱۳۶۹) از دوستان مشترک امام خمینی و آیت الله ثقفی مقدمات وصلت امام با خانم ثقفی فراهم گردید.
امام خمینی در سال ۱۳۰۸ شمسی(رمضان۱۳۴۸) با خانم خدیجه ثقفی ازدواج کردند که ثمره این ازدواج هشت فرزند بود که سه تن از آنان در اوان کودکی از دنیا رفتند. سه دختر مکرمه حضرت امام خانم ها صدیقه مصطفوی همسر مرحوم اشراقی، خانم فریده مصطفوی همسر آقای حسن اعرابی و خانم دکتر زهرا مصطفوی، همسر دکتر محمود بروجردی می باشند و دو فرزند پسر، آیت الله حاج اقا مصطفی خمینی و حجت الاسلام حاج سید احمد خمینی بودند. همسر امام خمینی به قلم خویش خاطرات زندگی خود را نوشته است اما روح بلند و مناعت طبع آن بزرگوار مانع از اجازه انتشار آن در دوران حیات گردید.
مصاحبه دامادامام خمینی
خاطرات آشنایی باسید احمد خمینی؟
تحرک و ناآرام بودنش. من حدود ۱۲ سال با او تفاوت سنی داشتم و در دبستان و بعد هم در دبیرستان معلمش بودم. آرام و قرار نداشت. بزرگ هم که شد، با آنکه چاق شده بود، باز هم آرام نمیگرفت. من ایشان را از طفولیت میشناختم. هنوز انتسابی هم پیدا نکرده بودیم. من در سال ۴۰ با این خانواده وصلت کردم. از وقتی بچه بود او را میشناختم. همیشه توی مدرسه چند جای دستش یا زخم بود یا شکسته! البته کسی را اذیت نمیکرد، اما از بازی لذت میبرد. عاشق ورزش، بهخصوص فوتبال و جزو معدود بازیکنهای فوتبال قم بود که به تیمهای درجه یک فوتبال تهران راه پیدا کرد.
از نظر تحصیلی چطور؟
هوش زیادی داشت. قبل از ملبّس شدن به لباس روحانیت و رفتن به نجف، در دروس طلبگی خیلی استعداد از خودش نشان داد. بیشتر از بقیه طلاب درس میخواند و اگر دیگران دو تا درس میگرفتند، او چهار درس میگرفت. دائماً تلاش میکرد به مراتب بالاتر برسد.
در نجف هم با اینکه در کوران مبارزات قرار گرفت، اما درس و بحث را رها نکرد. هم امام و هم مرحوم حاج آقا مصطفی از درس حاج احمدآقا تعریف میکردند. حاج آقا مصطفی میگفت: «خیلی خوش استعداد است» کسانی که در نجف با او هم مباحثه بودند ــ آقای سجّادی، آقای بجنوردی و... ــ از استعداد و گیرایی او در مباحث فقهی تعریف میکنند.
«فرزند امام بودن» در رفتار او تغییری ایجاد نکرد؟ چون معمولا آقازادگی بر بسیاری تاثیر میگذارد؟
به هیچوجه. برای حاج احمدآقا فقط مبارزه و رسیدگی به کسانی که مبارزه میکردند موضوعیت داشت. با فوت حاج آقا مصطفی ناچار شد آن خط را دنبال کند و گاهی از درس منفک میشد، اما نمیگذاشت به درسش لطمهای وارد شود. تازه دیپلم گرفته و ملبّس به لباس روحانی شده بود که وظیفه رسیدگی به خانواده زندانیها، تبعیدیها و مبارزین به عهدهاش قرار گرفت.
چه شد که به سلک روحانیت در آمد؟ آیا اصرار امام در این موضوع موثر بود
حضرت امام اصراری به این موضوع نداشتند. بعد از دیپلم در خانه بود و کار هم نمیکرد. امام در نامهای به آیتالله اشراقی که نماینده امام بود، نوشتند که اگر احمد خواست درس طلبگی بخواند، شهریهاش مثل بقیه طلاب ۱۵۰ تومان باشد، نه بیشتر نه کمتر.» احمدآقا میدانست اوضاع کشور طوری است که او هنگام ورود به دانشگاه با موانعی روبه رو خواهد شد. در موسسه عالی حسابداری هم که دکتر نبوی رئیسش بود قبول شد، ولی به دلیل انتساب به امام، او را نپذیرفتند، بنابراین متوجه شد که اگر بخواهد کاری بکند، باید وارد سلک روحانیت شود؛ لذا به عتبات که مشرف شد، ملبّس شد. موقع برگشتن به ایران هم ساواک دستگیرش کرد و او را به زندان قزل قلعه برد و مدتی زندانی بود.
ایشان در جریان پانزده خرداد ۴۲ که شرکت نداشت؟ چون ظاهراً سنشان در آن دوره کم بود؟
چرا، من خودم شاهد بودم. آقا مصطفی به صحن بزرگ «آیینه» رفت و من دقیقاً یادم هست که احمدآقا کنار ستونی با دوستش حبیب حبیبی که همسایه و همکلاسیاش بود، ایستاده بود و در آن جریان حضور داشت. البته آن طور که باید و شاید شناخته شده نبود. سالها تکلیف سنگین رسیدگی به خانواده مبارزان را به عهده داشت، ولی چون خودنمایی نمیکرد، فعالیتهایش به چشم نمیآمد.
نحوه این رسیدگی به چه شکل بود؟
غیرمستقیم و به وسیله دیگران. البته گاهی هم مستقیم میرفت. کارهای عجیب و غریبی هم میکرد. مثلاً یک بار قرار بود با وانت از قم به تهران بیاید و خیلی دیر آمد و گفت وسط راه یک نفر جلوی ماشین را گرفت و گفت سبزیهایش را برسانم. من هم رساندم. از این جور اخلاقها زیاد داشت. عاشق خدمت بیچشمداشت بود.
گفته میشود که با لباس مبدل به میان مردم میرفت و به شکل دست اول کسب خبر میکرد. در این باره چه خاطراتی دارید؟
بله. سال شاید ۶۵ بود که کلاهی را که فقط چشمهایش پیدا بودند گذاشت و رفت استادیوم آزادی فوتبال تماشا کند!
یک شب هم همراه با احمدآقا و آقای سراج و آقای امام جمارانی و آقای آشتیان رفتیم چراغانیهای نیمه شعبان را تماشا کنیم که راننده تاکسی احمدآقا را شناخت. من با اشاره حالی او کردم که حرفی نزند. او هم دستی تکان داد و رفت، اما احمدآقا عین خیالش نبود. او با حضور ناشناس در بین مردم اطلاعات دست اولی را به دست میآورد و به امام منتقل میکرد. امام دائماً از این جور سئوالات میپرسیدند که فلان کس چطور شد؟ وضع این یکی چطور است؟ خلاصه متوجه همه کس بودند. همین دقت هم به احمدآقا به ارث رسیده بود.
هر کسی با توجه به شخصیت و تفکرش اخبار را بهنحوی نقل میکند. احمدآقا در شنیدن و جمعبندی اخباری که از اطرافیان میرسید، دقت بسیار بالایی داشت و همیشه تلاش میکرد اخبار را بدون دخل و تصرف و با دقت نظر و امانتداری برای امام نقل کند.
برخی تلاشکردهاند در قالب پاره ای خاطره نگاریها، این نکته را جا بیندازند که حاج احمدآقا حضرت امام را از جنبه ارایه اطلاعات کانالیزه میکرد. دیدگاه شما در این باره چیست؟
اخبار از کانالهای مختلفی به امام میرسید، بنابراین کسی نمیتوانست ایشان را کانالیزه کند. غیرممکن بود. هر روز اول صبح آقایان صانعی، رسولی و رحیمیان خدمت امام میرفتند و ضمن کار، خیلی از حرفها را هم میزدند. دیگران هم در ملاقاتها اخبار را به امام میرساندند.
احمدآقا نهایت تلاشش را کرد که کسانی که بعدها رودروی انقلاب قرار گرفتند، از خط انقلاب جدا نشوند. تحلیل شما از این رویکرد چیست؟
حاج احمدآقا تلاش میکرد اختلافات حاد نشوند. اواخر سال ۵۹ مسئولین نظام خدمت امام آمدند. یادم هست وقتی از دالان کوچک خانه بیرون میرفتند، احمدآقا به بنیصدر گفت: «ببین! تا حالا دستم پشتت بود. مراقب باش.» او هم با همان لحن عجیب و غریب و با تبختر آشکاری گفت، «بردار ببینم چه میکنی!»
نضج گرفتن انقلاب مشروط به وحدت است. امام چندین سال زحمت کشیدند تا انقلاب به بار نشست. احمدآقا در کوران قضایا بود و میدانست چه خون دلهایی خورده شده است، به همین دلیل نهایت سعیاش را میکرد که این وحدت از بین نرود. عقلا همیشه دنبال نقاط مشترک میگردند و آنها را تقویت میکنند تا به وحدت نظر برسند. مشکل این بود که طرفهای مقابل زیر بار نمیرفتند. خود امام هم همین اهتمام را داشتند. عیال من میگوید وقتی امام میخواستند بنیصدر را عزل کنند، فرمودند والله نمیخواستم این طور بشود.
امام سخت به کسی اعتماد میکردند و اگر به حاج احمدآقا اعتماد نداشتند، او را نماینده خود در قضایای مهمی مثل حل مسائل کشور یا شورای مصلحت نظام نمیکردند. احمدآقا انصافاً خیلی دقیق بود و در گزارش مطالب خدمت آقا، واو را هم جا نمیانداخت. ممکن بود صحبتها گاهی به زیان خودش هم تمام شود، ولی میگفت. معتقد بود امام باید بدانند در مملکت چه میگذرد. البته مردم ما خیلی فهیم هستند و این تهمتها را باور نمیکنند، به همین دلیل هم امام اصرار داشتند که مردم در جریان تمام امور باشند.
در قضیه پذیرش قطعنامه، رویکرد حاج احمدآقا چه بود؟
ایشان عصبانی بود که چرا نکات را بهمرور زمان به امام گزارش نکرده بودند که حالا یکمرتبه یک نفر بیاید گزارش بدهد. فوقالعاده ناراحت بود، چون قبول آن قطعنامه شکست ظاهری ایجاد کرد و امام به حقیقت، پیر شدند! صحبت در این باره برایم مشکل است.
از مردمداری حاج احمد آقا بسیار گفتهاند. در این باره چه نکات قابل اشاره و ذکری دارید؟
همین طور است. بسیار مردمدار بود هیچ محبتی را فراموش نمیکرد. در تمام سالهای زندگی و آشنایی با ایشان، به یاد ندارم که هرگز از کسی گله کرده باشد. همواره در پی جلب و جذب افراد بود. با خیلیها مخالف بود، اما حرفی نمیزد که مشکلی پیش نیاید.
آخرین بار کی ایشان را دیدید؟
یک روز قبل از بستری شدن. مشکل خاصی وجود نداشت. در حسینیه جماران برای شاگردان یک مدرسه سخنرانی کرد و گفت: «معلوم نیست تا کی زندهایم.» بعد هم رفته بود خانه آقای رحمانی و منزل برادر خانمش، آقای جواد طباطبایی و شام آنجا بود و بعد هم برگشته بود منزل این اواخر رفته بود به کوشک نصرت و همان جا وزن کم کرده بود. آقای حاج محمد سجادی و دائی ایشان حاج فتحالله، همراهش بودند. موقعی که برگشت و به منزل ما آمد، دیدیم که خیلی لاغر شده.
و سخن آخر؟
احمدآقا خیلی به گردن انقلاب حق دارد. واقعاً به او بیمهری شد، ولی مردم آن قدر خاطره خوش از او دارند که این بیمهریها اثر نکردند. بعد از رحلت امام انصافاً برای حفظ ثبات و پیشگیری از آشفتگی در امور تلاش زیادی کرد. شخصیت بسیار مؤثری بود. به جایگاه احمد آقا بزرگان و آدمهای منصف، معترفند. برای این انقلاب و نظام خیلی زحمت کشیده شده است./۱۶ مهر ۱۳۹۹عصرایران.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:نامه عاشقانه امام خمینی به همسرش.
فروردین ۱۳۱۲مصادف با(ذی قعده۱۳۵۱)بیروت-درهنگام سفرحج
خطاب به همسر:تصدُّقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر(یاد) شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است.
عزیزم! امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ] من با هر شدتی باشد می گذرد ولی بحمد اللَّه تا کنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت (درانتظارکشتی برای عزیمت به عربستان)هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد.
در هر حال امشب شب دوم است که منتظر کشتی هستیم، از قرار معلوم و معروف یک کشتی فردا حرکت می کند ولی ماها که قدری دیر رسیدیم، باید منتظر کشتی دیگر باشیم. عجالتاً تکلیف معلوم نیست امید است خداوند به عزت اجداد طاهرینم که همه حجاج را موفق کند به اتمام عمل، از این حیث قدری نگران هستیم ولی از حیث مزاج بحمد اللَّه به سلامت، بلکه مزاجم بحمد اللَّه مستقیم تر و بهتر است. خیلی سفر خوبی است جای شما خیلی خیلی خالیست. دلم برای پسرت (مصطفی ۳ساله) قدری تنگ شده است. امید است هر دو (مصطفی+علی راحامله بود که بعدازتولددرگذشت) به سلامت و سعادت در تحت مراقبت آن عزیز و محافظت خدای متعال باشند اگر به آقا (پدرخانم) و خانمها (مادرومادرخانم) کاغذی نوشتید سلام مرا برسانید. من از قِبَل همه نایب الزیارة هستم.
به خانم شمس آفاق (حواهرزن) سلام برسانید و به توسط ایشان به آقای دکتر (علوی) سلام برسانید. به خاور سلطان و ربابه سلطان سلام برسانید.
صفحه مقابل را به آقای شیخ عبد الحسین بگویید برسانند./ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت، قربانت؛ روح اللَّه
عکس جوف در حال دلتنگی از حرکت نکردن(کشتی جهت عزیمت به جدّه)
فروردین ۱۳۱۲مصادف با(ذی قعده۱۳۵۱)بیروت-درهنگام سفرحج (صحیفه امام، ج۱، ص: ۲ و۳)
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:یک کودتای واقعی درشرف اقدام بودکه کشف شد را درلینک زیربخوانید: