تولدمیرزا کوچک خان: سال ۱۲۵۷
قیام(آغاز نهضت جنگل): سال ۱۲۹۳
شهادت میرزاکوچک :۱۱ آذر ۱۳۰۰
عمرنهضت جنگل: ۷ سال
ابراهیم فخرایی مؤلف کتاب«سردارجنگل روز ۱۶ بهمن ۱۳۶۶ تهران درگذشت (۸۸سالگی)وهمانجابخاک سپرده شدواما باتوجه به وصیتش که درجوارفرمانده اش سرفرودآورد(۴سال بعد)درسال ۱۳۷۰ جنازهاش را به رشت منتقل کردند و در فاصله بک متری قبر میرزا کوچک خان به خاک سپرده شد.
«دانشجوی پزشکی تهران»چگونه منشی میرزاکوچک شد؟ وچگونه رئیس دادگستری بروجرد،آبادان وملایرو مدیرکل دادگستری رشت شد؟وماجرای ملاقات فخرای باآیت الله بروجردی...ایرانی ای که یک انگلیسی رادرایران(زمان رضاشاه)حکم محکومیت صادرکرد!..رشوه هایی که از انگلیسی ها پیشنهادداشت....
جوانی که عاشق تحصیل در«فرانسه »بود واماراهی« لبنان» شدوسراز«سوریه»درآورد!
ماجرای « لُخت » از شفت به رشت آمدن باپای پیاده(حدود۲۰کیلومتر)آقای فخرایی!...درادامه ..
زندگینامه« رئیس دفتررهبرنهضت جنگل»اززبان خودش.مصاحبه کیهان فرهنگی ۳سال قبل ازوفاتش.
ابراهیم فخرایی»هستم ،فرزندحاجی رضا،متولد ۱۳۱۷ قمری(۱۲۷۸شمسی) ،در یکی از محلات رشت به نام «آفخرا» در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم ،نام فامیلی من سابقاً «رضازاده» بود.
پدرم حاجی رضا بازرگان متدین و باتقوایی بود، ایشان علاوه براینکه به شغل بازرگانی اشتغال داشتند، در حجره تجارتیشان به کارهای مردم رسیدگی میکردند. یعنی اختلافاتی که بین تجار و بین مردم اتفاق میافتاد به پدرم رجوع میکردند چون ایشان در سنی بودند که هرچه میگفتند مورد قبول عامه بود. به همین مناسبت به او حاجی بابا میگفتند
ایشان چون هیچ نظری در اختلافات مردم نداشتند ریشه اختلافات را پیدا میکردند و آنها را به سازش دعوت میکردند و سروته قضیه را به هم میاوردند و مردم راضی از محضر پدر من برمی گشتند. گفتم ایشان اهل تدین و تقوی بودند
پدرم ۵ بار به زیارت حج مشرف شدند البته مکه رفتن آن دوران مثل این روزها راحت نبود. اول باید وصیتشان را مینوشتند بعد عازم میشدند در راه طولانی به شدت در معرض غارت و قتل و چپاول بودند و اقدام به چنین سفرهای پرخطری انگیزهای جز ادای فریضه دینی نداشت. از درجه دیانت پدر عرض کنم که ایشان در یکی از مسافرتها یکی از فرزندانشان را به حج میبردند آن فرزند در حج مرحوم شد و ایشان خودش شخصاً آن فرزند را غسل داد و با دست خودش با اصول اسلامی کفن ودفن کرد.
ایشان از این نظر که ریشه اختلاف مردم روی جهل و نادانی است، ما را از کودکی به مکتب خانه فرستاد. آن وقت هنوز مکتب خانه بود و هنوز این مدارس جدید بازنشده بود. من هم ابتدای تحصیلم از مکتب خانه شروع شد. ۵ساله بودم که به مکتب خانه آی رفتم که متعلق به یک «قزوینی به رشت آمده بود» به نام «شیخ محمد مجدالکتاب»، موسسهای به نام «مجلس تعلیم مشق عمومی» چون خطاط و خوشنویس بود. اگر اسم «فطن السلطنه» را شنیده باشید که سابقاً در دوران طاغوت چند جا «فرماندار» و «استاندار »شد، مجدالکتاب پدر آن «فطن السلطنه» بود. به هرحال ما بعد از آنجا آمدیم به مدرسهای به نام مدرسه اتفاق. این مدرسه را آقایی به نام «میرزا علی آقای حبیبی» تأسیس کرده بود، و با کمک «شیخ علی طالقانی» که بسیار مرد موجهی بود، آن را میگرداند.
مدرسه علمیه«اتفاق»
مدرسه«اتفاق» از مدارس قدیمه بود. تعلیمات مدرسه فارسی بود و حساب و سیاق و مشق خط و قرآن و عربی و روسی، انگلیسی هم تدریس میشد و از این قبیل. میخواهم عرض کنم که به شکل برنامههای امروزی وزارت آموزش و پرورش نبود.
در این مدرسه، دو کلاس ابتدائی شاگرد ممکن بود چند سال در یک کلاس بماند اما کیفیت تعلیمات در همان کلاس سال به سال ترقی میکرد. شرط سن هم در پذیرفتن شاگرد هیچ مراعات میشد. ممکن بود که یک شاگرد مثلاً ۷ساله باشد، یک شاگرد ۱۲ساله و هردو در یک کلاس نشسته باشند. اینها در یک کلاس میماندند منتهی معلمینشان عوض میشد. کلاس به کلاس نبود که از این اتاق به اتاق دیگر برود به عنوان کلاس دوم یا سوم یا چهارم.
کلاس علمی هم همینطوری بود. اشخاص در یک کلاس مینشستند و سال به سال تعلیماتشان عالیتر میشد.
میشد.
«ابراهیم فخرایی»(مؤلف کتاب سردارجنگل):اینها در تعلیماتشان ترقی میکردند منتهی در یک کلاس، بعد از« مدرسه اتفاق» به مدرسه «شمس» منتقل شدم و این مدرسهای بود که از ادغام به مدرسه اتفاق، اقبال و سعادت به وجود آمد. مدیران سه مدرسه هم با هم جمع شدند، یکی آقای پوررسول بود، یکی آقای آقاشیخ علی طالقانی و دیگری هم میرزا علی آقا حبیبی. وارد کیفیت مدرسه شمس نمیشوم چون بنای بنده بر اختصار است. فقط یادآوری کنم که این سه نفر بنیانگزاران فرهنگ گیلاناند و در این راه زحمات بسیار متحمل شده اند، اما از آنها هیچ تقدیر و تجلیلی به عمل نیامده است. حتی دبستان یا دبیرستانی را به نامشان نامگذاری نکرده اند.
در حالیکه خیابان «کرف آباد»(سردارجنگل) رشت تا قبل از انقلاب به نام استاندار آن زمان دکتر( سام )بود اگرچه هیچ نقشی در احداث آن نداشت. البته اکنون به نام سردار جنگل، میرزاکوچک خان نامگذاری شده است.
به هرحال آنجا معلمین گوناگونی داشتیم که یکی از ایشان معلم عالم و تحصیلکردهای به نام «دکتر رفیع» اصلاً اهل همدان بود و بسیار مرد خوبی بود و ما در دوران ایشان توانستیم چیزهایی بیاموزیم.
«دکتر رفیع» رفتندبه اروپا ،ما هم دیگر تحصیلاتمان در رشت تمام شده بود.
من هم درفکر رفتن به خارج شدم(اعیان رشت فرزندانشان را به اروپا میفرستادند) اما پدر من به مقتضای آن افکاری که خودش داشت و افکاری که رفقایش به او تلقین میکردند، حاضر نشد ما را به پاریس یا جاهای دیگر اروپا بفرستد، برای اینکه دوستانش به او تلقین میکردند که اینها مسلمان میروند و کافر بر میگردند و پدرم این عقیده را تصدیق میکرد.
میخواستم «فرانسه» بروم اماپدرمرافرستاد«لبنان» وسراز«سوریه»درآوردم!
فخرایی می گوید:اما من هم ول کن نبودم(هرطوری بوده میخواستم خارج بروم).
قبرمیرزاکوچک+قبرنویسنده «خاطرات ۷ساله مبارزات میرزا ویارانش»ابراهیم میرفخرایی-محله سلیماندراب-رشت-فلکه رازی.
درجوارقبرمیرزاکوچک خان ۳۳شهید(جنگ +۱مدافع حرم)مدفون هستند/ ۳۱ شهید دریک مجموعه و۲شهیددرنیم متری قبرمیرزاکوچک خان مدفون هستند.
ابراهیم فخرایی:من هم میخواستم تحصیلاتم به یک جایی برسد. چون دیدم راضی نمیشوند من یکی دو نفر از دوستان خودم را که به ایشان نزدیک بودند وادار کردم که به وی حالی کنند که این حرفها نیست و همه مردم یکسان نیستند ایشان میخواست که من ترقی بکنم و در پی راه حل میگشت. راه حل این بود که بنده را بفرستد، اما در یک مملکت اسلامی و از ممالک اسلامی آن وقت سوریه و بیروت خیلی معروف بود و به اینکه محصلین ایرانی به آنجا میروند و تحصیلات عالی میکنند و بر میگردند. ایشان راضی شدند بنده را به بیروت بفرستند، البته به دو جهت: یکی همین جهت اسلامی و جهت دیگر اینکه در بیروت اقوامی داشتند که آن اقوام هنوز هم هستند و میتوانستند مرا سرپرستی کنند.
۱۶ سالگی از رشت به بیروت رفتم
ابراهیم فخرایی: در۱۶ سالگی، من از رشت به تنهایی به مقصد« بیروت» بارسفررابستم. قبل از آنکه به بیروت برسم در کشتی بین اسلامبول و بیروت بیسیم خبر داد که جنگ جهانی اول شروع شده است همان داستان کشته شدن ولیعهد اتریش و شروع جنگ بین المللی اول.
بنده دیگر در« بیروت» نماندم و برای رساندن نامههای تجارتی پدر(که همراهم بود) به دست دوستانش به« شام»(سوریه) رفتم دوستان پدرم مرا نگهداشتند.
آنها گفتند که ابرهیم! الان موقع جنگ است به بیروت نمیتوانی بروی چون آنجا سرحد است بین متقین و متحدین وممکن است بیروت را بمباران کنند، و تو در آنجا شاید دچار مهلکه و مضیقه بشوی ما در اینجا مدارس خوبی داریم شما را همین جا به مدرسه مدرسه میفرستیم. من هم قبول کردم.
مدرسهای که در (سوریه) نامنویسی کردم متعلق به کاتولیکهای یونانی بود. مدیر کالج کشیشی بود موقر و مورد احترام دیگر کشیشان. به یاد دارم که یک روز همراه دو همدرس دیگر مسلمان که یکی افغانی و دیگری دمشقی بود، به او اعتراض کردیم که چرا از پیامبر اسلام در یکی از کتابهای درسی به نام fauxprophete یاد شده است و او به ما وعده داد که آن کتاب را تصحیح کند و به وعدهاش عمل کرد. به هر حال در حدود ۱۷ ماه در شام ماندم در آن زمان، «تُجّارِ میزبانانِ من» درحمایت ازمن، قدری سستی کردند برای اینکه تمام مال التجارههایشان در بلاد متوقف شده بود و اینها دیگر آن طور که میخواستند نمیتوانستند از من پذیرایی نموده و زندگی اقتصادی مرا اداره کنند.
و من ناگزیرقصدمراجعت به وطن کردم. از راه حلب و بغداد به ایران برگشتم. البته دربین مسیربرگشت، به عتبات مشرف شدم و بعد از زیارت برگشتم به رشت .
واما هچنان عشق به ادامه تحصیل دروجودم شعله وربود،بعدازپایان دیدوبازدیدها ،برای ادامه تحصیل به تهران آمدم، به «مدرسه سیروس» رفتم که آن وقت «مصطفی نوایی» که لقبش «نیرالسلطان» بود ، یک سال آنجا درس خواندم معلمین ما خیلی عالی بودند و در سر امتحان سالیانه ما مرحوم« آقا شیخ محمد حسین یزدی »که از مجتهدین طراز اول بود و«مرحوم میرزا عبدالعظیم خان قریب» وعده زیادی از فضلا حاضر بودند.
آن سال امتحان نهایی در مدرسه سیروس در سال سوم متوسطه بود که من توانستم آخر سال امتحان بدهم و قبول بشوم. خوب یادم میآید که مرحوم «آقاشیخ محمد حسین »در ذیل گواهینامه من نوشته بود: «خیلی خوب از عهده امتحان تبصره برآمد»
چون «تبصره علامه» را باز کرده بود و به من گفته بود اینجا را بخوان. گوشش هم قدری سنگین بود و من میبایست بلند حرف میزدم، وقتی خواندم خیلی خوشش آمد.
به هر حال رفتم «رشت» ومجدداً برگشتم و سال دوم به کلاس چهارم «دبیرستان دارالفنون» رفتم.
آن موقع فقط دو مدرسه تا کلاس ششم متوسطه داشت،
یکی «علمیه» و یکی هم «دارالفنون»من هم در کلاس «طِب» بطور آزاد شرکت میکردم، چون میل داشتم طبیب(پزشک) بشوم و خدمتی که برای اجتماع از جانب خودم در نظر گرفته بودم، طبابت بود. آن زمان کلاس طبی دایر شده بود در «خیابان برق» در «خانه دکتر ایوب خان جراح»که علی رغم کلاس طب دارالفنون بناگردیده بود. چند نفر از دکترهای سرشناس، این کلاس طب را اداره میکردند و من چون خیلی عاشق طب بودم هیچ یادم نمیآید که کلاسها را شبی ترک گفته باشم، هرشب آنجا حاضر میشدم و خیال میکنم که هنوز یادداشتهای آن زمان را داشته باشم.
کلاس درس «میرزاکوچک»رابرکلاس درس«طبابت»ترجیح دادم
آن سال هم گذشت و من به رشت بازگشتم این سالی بودکه «نهضت جنگل» به اوج شهرتش رسیده بود و من هنوز مرحوم «میرزا کوچک خان» را ندیده بودم.
ابراهیم فخرایی می گوید:به برادر بزرگم گفتم که من خیلی میل دارم ایشان(میرزاکوچک) را زیارت کنم مرا به نزد ایشان ببر. برادرم، مرا به خدمت «میرزا »بردند و من از همان لحظات اولیه مجذوب شدم برای اینکه ایشان واقعاً یک جاذبیت عجیبی داشت ایشان هم اسم مرا شنیده بودند.
به هرحال چند دقیقهای که خدمتشان بودیم صحبتهایی کرد که من واقعاً منقلب شدم. آن صحبتها راجع به امور اجتماعی و اوضاع مملکت بود. ایشان ضمن مقدمهای که واقعاً تأثر برانگیز بود، فرمودند :« مملکت الان به جوانانی مثل تو نیاز دارد. تو باید با ما باشی و همکاری کنی»
فخرایی می گوید:حقیقت این است که من فکر کردم تحصیل کردن من برای چه هدفی است؟ میخواهم فردی باشم خدمتگزار این مملکت و این ملت. چه فرق میکند؟ از حالا شروع میکنم.
دانشجوی طب تهران درادامه می گوید:یک جرقهای در فکر من زد و این چیزها از مغز من گذشت که تو باید حرفهای میرزا را قبول کنی و من همان جا به ایشان قول همکاری دادم.
میرزابه روح جانم حرف زد،یعنی او طوری صحبت کرد که من متأثر و منقلب گشتم. از همان وقت من شروع کردم به همکاری با ایشان نمودم. ماندم. تا دقایق آخر هم ماندم.
مؤلف کتاب سردارجنگل می گوید: کاری که میرزاکوچک به من محول کردند، ابتدا همان تحریرات شخصی خودشان بود. به بیان دیگر من متصدی تحریرات شخصی(منشی دفترمیرزا) ایشان شدم.
نامههایی که برای میرزاکوچک میآمد و جوابهایی بایست نوشته میشد. او به من میگفت چه بنویسم و پس از نوشتن امضا میکرد. و میفرستاد .
رئیس دفتررهبرنهضت جنگل می گوید: من الان بیانیهای پیدا کردم که نشانتان میدهم. به خط من است و همان اوقات نوشتم و چون دریافتم که تشریف میآورید آن را از لابلای اوراقم جستم. تا حالا جایی منتشر نشده است و آن یک بیانیهای است که در آن موقع بحرانی مرحوم میرزا به من تقریر کرد و من نوشتم و خودش امضا کرده است و آن را به رؤسای دستجاتی که در جبههها بودند فرستاده است.
در این نامه تمام جریانات آمدن بلشویکها به ایران و معامله و گفتگوهای خودش با آنها جملگی ضبط است و موقع بحث در مورد جنگل آن را برایتان خواهم خواند. به هرحال میرزا ابتدا بنده را متصدی تحریرات خودش قرار داد و بعد از مدتی بنده را فرستاد به «ضیاء» برای جمع آوری «عُشریّه »به عنوان« امین مالیه» .
بنده امین مالیه نهضت جنگل بودم و وظایف خود را انجام میدادم.
مکاتبات میرزاکوچک-کاتب ابراهیم فخرایی.
توضیحات نگارنده-پیراسته فر:در دوران جمهوری میرزا کوچک، کاغذهای با سربرگ های جدیدی منتشر شده بود و مکاتبات داخلی و خارجی به وسیله آنها انجام می شد که روی این سربرگ ها، در بالا تصویر شیر و خورشید و در پایین آن عبارت «شورای جمهوری ایران» و در پایینش عبارت «شورای انقلابی ایران» درج شده بود و هیچ آثاری از جمهوری گیلان نبود.
در دورانی که بلشوییک ها به رهبری احسان الله خان دوستدار، علیه میرزا کوچک کودتا کردند و میرزا به جنگلهای فومن عقب نشست، و رهبری بخشی از نهضت به دست بلشوییک ها افتاد، باز سربرگهایی که از این دوران بر جای مانده نیز هیچ آثاری از تجزیه طلبی در آن دیده نمی شود. در این سربرگها به جای تصویر شیر و خورشید، عکسی از کاوه آهنگر با درفش کاویانی درج شده بود و زیر آن عبارت «کمیته انقلاب مرکزی آزاد کننده ایران»
ابراهیم فخرایی می گوید:«برادرم » هم بعداً حاکم آنجا«ضیاء» شد که من الان خطش را، یعنی آن کاغذ را پیدا کردهام و به آقایان نشان میدهم، که به من نوشت وجود شما در «کسما» لازم است، بیا و من هم برگشتم آمدم کسما.
ابراهیم فخرایی می گوید:(چون میرزاازمن رضایت کامل داشت،ومراتحصیلکرده فرهنگی می دانست،مسئولیت جدیدی بمن محول کرد ،میرزا بنده را به عنوان «رئیس اداره فرهنگ نهضت جنگل» انتخاب کرد.
رئیس دفترمیرزاکوچک می گوید:میرزاخیلی میل داشت که دهقانها و فرزندانشان عالم بشوند. خیلی به اینها توجه داشت و به من سپرد و گفت که مواظب اینها باش و هرجا میتوانی مدرسه درست کن.
نهضت «مدرسه سازی» میرزاکوچک خان
بنده تا آن اندازه که بودجه اقتضا میکرد چند تا مدرسه ساختم. یکی در «صومعه سرا» یکی در «ماسوله» یکی در «فومن» یکی در «شفت» اینها مدارسی بود که بنده توانستم بسازم البته خودم هم سرکشی میکردم.
«مدرسه شبانه روزی» نهضت جنگل
رئیس اداره فرهنگ نهضت جنگل می گوید:رهبرقیام جنگل(میرزاکوچک) ،علاوه براین مدارس،به من دستور داده بود که اینها که از دهات دور و نزدیک میآیند به این مدارس و نمیتوانند به دهاتشان برگردند، یک مدرسه «شبانه روزی » بساز ومایحتاجضروی این دانش آموزان ،مثل غذای مناسب اینهاراتأمین کن.
و من مدرسه شبانه روزی در کسما دایر کردم.
«میرزا» بیشتر فکرش متوجه فرزندان دهقانها بود که میگفت اینها باید عالم و باسواد بشوند و به حقوق خودشان پی ببرند.
خاطره جالب ازمیرزا ومخفی شدن فخرایی ووزیرجنگ نهضت میرزا وآواراگی و..
در یک روز پیش از سقوط جنگل میرزا مرا به همراه گروهی روانه کرد. میرزا به ما گفت شما که اهل جنگ نیستید، بهتر است به جایی بروید تا داستان ما خاتمه پیدا کند. بنده بودم و مرحوم وقارالسلطنه، که وزیر داخلی جنگل بود و مرحوم پیربازاری که وزیر مالیه جنگل بود و برادر من که منشی شورای انقلاب و نیز کمیسر تجارت بود، همچنین سید محسن خان عبقری بود– از مجاهدین قدیم – که دو سه تا تیر هم خوره بود و اخیراً یکی دو سال قبل فوت کرده است، آقایی بود به نام اکرم السلطان، برادرزاده مرحوم میرزا بود به نام میرزا شعبان خان و کمیسر فواید عامه و میرزا محمد علی خان خمامی عدهای بودیم تقریباً ۱۳.۱۴ نفر، ما را فرستاد به جایی تا مخفی شویم. ما جایی رفتیم به نام «کلونده رود» در ارتفاعات کوههایی که عبور و مرور در آن بسیار کم بود، و چند روزی آنجا ماندیم. البته آنجا ساختمانی نبود. و زیر درختها بطور پراکنده بیتوته میکردیم، فقط دلخوشی ما این بود که ساعت ۱۲ شب دورهم جمع میشدیم و با یکدیگر حرفی و سخنی رد و بدل میکردیم. مرحوم معین الرعایا به ایل آلیان سپرده بود که مراقب ما باشند. آن کسی که مرحوم معین الرعایا ما را بدو سپرده بود، «همدم» نام داشت. او شبانه برای ما غذایی میآورد شامل کته و پنیر، که به اندازه یک وعده بود. ما هم شکر میکردیم. تا یک روزی یک طالشی به ما گفت: آمد. و دیگر ی گفت: آمدند. – این دو کلمه ابتدا با لهجه محلی ادا شد– ما گفتیم که لابد قزاقها آمدهاند به سراغ ما، و به گونهای متفرق شدیم که ۲ روز طول کشید تا همدیگر را پیدا کنیم. همان وقت بود که من آن نامهها را که اسنادی ارزنده بود، و از جمله نامه رضاخان به میرزا در لابلای درختان قرار دادم و بعد هم هرچه جستم نیافتم. بعد از مدتی قزاقها آمدند و از آن طرف عبور کردند و معلوم شد که برای دستگیری ما نیامده اند.
من یادم است که آن ایام برج عقرب بود وهوا هم سرد و ما هم متفرق بودیم شبانه روز فقط مقداری کته و پنیر داشتیم. بالاخره پنج نفر از اعضای گروه تصمیم گرفتند که از بقیه جدا شوند. من و میرزا محمدعلی خان خمامی – که سابقاً همدرس بودیم – تصمیم گرفتیم که به امامزاده اسحاق برویم و از آنجا از راه طارم و زنجان به تهران بیاییم و از آنجا به مصر برویم. بنده بودم و او بود و اکرام السلطان و سیدمحسن خان و کشاورز. ما مدتی رفتیم و اینها دیدند که نمیتوانند بیایند چون ما یک روز ۹ فرسخ راه رفتیم، حالت فرار بود، پول هم نداشتیم من فقط یک قوطی سیگار نقره و یک شنل و یک کوله پشتی و یک عصا داشتم این عصا هم عصای نیزهای بود و تقریباً وسیله دفاع ما بشمار میرفت. یک ۹ تیر هم داشتم که موقع آمدن به وقارالسلطنه دادم. یک هفت تیر هم میرزامحمدعلی خان خمامی داشت. پس از مدتی آن سه نفر که از ما مسنتر بودند گفتند ما دیگر نمیتوانیم با شما بیاییم. شما هرجا میخواهید بروید ما میرویم تا تسلیم بشویم ما حوصله این همه راهپیمایی را نداریم. اینها روز دوم از ما جدا شدند. ما هم بلدی(راه بلد)گرفتیم که ما را به امزاده اسحاق برساند. از ما پرسید بابت راهنمایی به من چه میدهید؟ گفتم والله ما چیزی نداریم. گفت: شما اسلحه دارید؟ گفتیم بله آن رفیق من هفت تیری با ۹ تا فشنگ داشت گفتیم ما اسلحه را حالا به تو میدهیم اما فشنگ را بعداً. راهنما قبول کرد الحه را دادیم و او جایی آن را مخفی کرد و بعد ۳۰۲ فرسخی با ما آمد و گفت: من دیگر نمیتوانم بیایم. این حرف را بعد از گرفتن فشنگ بیان داشت.
راهنما گفت: اینجا دو سه نفر هستند که مشغول خانهسازیاند اگر مرا ببینند که مشغول آوردن شما هستم، اسباب زحمت میشوند. گفتیم: پس تکلیف ما چیست؟ گفت: شما از اینجا یک کیلومتر که رفتید آنجا سه نفر مشغول خانهسازیاند که اینها را ما «یاور» اصطلاح کرده ایم، یعنی اگر کسی بخواهد خانهای بسازد و چند نفر گرد او جمع بشوند و کمکش کنند، این افراد را ما یاور میگوییم. این یک اصطلاح معمولی محلی است. گفت میروید و میگویید ما اسکندرخان را میخواهیم و ایشان قرار است ما را به امامزاده اسحاق ببرد. رفتیم و به مقصد رسیدیم و دیدیم که چند نفر از طالشها مشغول خانهسازی اند. تا ما را دیدند کمی جا خوردند و گفتند چطور ۲ نفر جوان به اینجا آمده اند؟
از شکل و شمایل شما و وضع لباستان مشخص بود جنگلی هستید؟
استاد فخرایی: بله کاملاً مشخص بود. ازچُموش «کفشی از چرم گاو میش بود»که به پاکرده بودیم. مچ پیچ ما، شنل و شکل لباس ما مشخص بود جنگلی هستیم.
بلایی که «شفتی ها»سر«افسران میرزاکوچک» آوردند.
اینها کمی ما را مسخره کردند. ما از ایشان سراغ اسکندر خان را گرفتیم. گفتند: «نیست و باید کسی را دنبالش بفرستیم تا بیاید و شما را ببرد به امامزاده اسحاق». ما همان جا روی شاخ و بال درختی خوابیدیم، به امید اینکه اسکندرخان فردا صبح بیایدو ما را به امامزاده اسحاق ببرد. اول صبح همین که بین الطلوعین شد دیدیم ۲ تا تفنگچی بالای سر ماست بعد معلوم شد که اینها به «میرزا یوسف خان شفتی« خبر(باج) داده اند. وی یکی از عمال دولت و از خوانین شفت بود که با جنگل هم میانهای نداشت. «همه چیز مارا گرفتند و ما را لُخت کردند» و بعدمارا مثل «اسیران» به «شالما»(یکی از دهات شفت) بردند که مقر میرزا یوسف خان بود .
اول فکر میکردیم که اینها از طرف قزاقها آمده اند، لذا خواهشی که از آن تفنگچی داشتیم این بود که ما را به قزاقها تحویل ندهید. به هرحال خود میرزا یوسف خان در شالما نبود، میرزا محمدعلی خان خواهرزادهاش آنجا بود. ایشان وقتی ما را به آن وضع دید متأثر شد و ما را آنجا نشاند و مادیدیم عدهای دیگر از جنگلیها هم اسلحهشان را تحویل داده و آنجا نشسته اند.
ما هم مثل بقیه آنجا نشستیم. بعد از یکی دو ساعت میرزامحمدعلی خان ما را خواست و از آمدن ما به «شالما» اظهار خوشحالی کرد. با تعحب دیدیم که لحنش مساعد است گفت: کاغذی به میرزایوسف خان نوشتهام و آمدن شما را خبر داده ام. این جوابی است که نوشته است: جوابش را برای ما خواند.
«میرزایوسف خان» اظهار تأسف کرده بود از اینکه ما را به« اسارت» گرفته بودند.
و نوشته بود به «فخرایی »سلام ما را برسانید و بگویید من محبت شما را فراموش نکرده ام!.
من هرچه فکر کردم دیدم به او محبتی نکرده ام، اما خودش بعد توضیح داده وگفته بود: در فومن من پیش مرحوم میرزا رفته بودم از او تقاضای داشتن ۵ قبضه اسلحه ۵ تیر کرده بودم میرزا قبول نمیکرد و من به فخرایی متوسل شدم او را شفیع قرار دادم و او پیش میرزا رفت و تقاضا کرد و مرحوم میرزا هم اجازه داد.
آن پنج قبضه تفنگ برای ما بسیار مفید بود و این محبتی که این آقا به ما کرده است به او بگو که هرگز فراموش نمیکنم. من تازه فهمیدم که چه محبتی کره بودم.
میرزا یوسف خان دستور داد که اینها را به امامزاده ابراهیم ببرید.
«امامزاده ابراهیم مکانی ییلاقی است که گاهی مردم رشت برای زیارت به آنجا میروند.» اگر دیدم جو نسبت به اینها مساعد است برایشان تأمین نامه میگیرم و گرنه دستور دیگری میدهم. ما هم قبول کردیم.
فخرایی می گوید:پس از این داستان ۴۰۳ فرسخی راه رفتیم تا به امامزاده ابراهیم رسیدیم و همانجا هم ماندیم.
البته یک تفنگچی(مسلح) هم همراه ما فرستاد که فرار نکنیم.
متولی آن امامزاده شیخی بود که وقتی مرا دید خیلی متأسف شد و بنا به دستور میرزامحمدعلی خان ازما پذیرایی کرد، کته و چای درست کرد و ما هنوز چای را نخورده بودیم که دیدیم شلوغ شد.
پایین امامزاده خانهای بود گلی که بالاخانهای داشت، شلوغ از آنجابود شنیدیم که عدهای با فریاد می گفتند: اینجا کیست؟ چرا چراغ روشن است؟
این فرد مجاهد نظام، یکی از سران جنگل بود با ۱۳ نفر از نفراتش که با جنگ و گریز به امامزاده ابراهیم آمده بودند و هنوز ما را ندیده و سلام و علیک نگفته، دستور داد ما را توقیف کنند. تفنگچی مواظب ما رنگ رخ باخته بود ولی وقتی ما یکدیگر را دیدیم خوش و بش کردیم و مجاهد نظام گفت: این دیگر کیست!؟
گفتیم: بنشین تا داستان رابرایت بگویم.
او گفت سه روز است که ما داریم میجنگیم و هیچ چیز هم نخوردهایم فقط از این ازگیلهای کال جنگل خوردهایم و بس.« ازگیل» کال، دندانگیر نیست و خیلی هم تلخ است. ازگیل وقتی میرسد شیرین میشود ولی ازگیل کال سنگ است. چای ما را خورد، پلوی ما هم حاضر شده بود گفت:اجازه بدهید (غذا)پلوی شما را بخوریم! گفتیم نوش جانتان.
مقداری هم نان برایشان فراهم کردیم اما نماندند و گفتند قزاقها در تعقیب ما هستند ما برای جنگیدن با آنها میرویم. گفتم: کجا میروی؟
چون خودش اهل شرق گیلان بود، یعنی اهل شهسوار(تنکابن) و آن حوالی، گفت: ما به این طرف میرویم. بعد از چندمدتی شنیدیم که چند نفر از نفراتش تسلیم شدهاند و خودش از رودخانه«سفید رود» هم گذشته تا اینکه در سیاهکل گرفتار شده است. چون آنجا هم ماموران دولت (قزاقها) بودند و جنگلیها را میگرفتند او را هم به تهران بردند و زندانی کردند و سه چهار سال هم در زندان بود تا اینکه آزاد شد.
ما یک هفتهای در امامزاده ابراهیم ماندیم، تا اینکه نامه میرزایوسف خان رسید که: من برای شما تأمین گرفته ام، وزیر جنگ اعلان عفو عمومی داده است. یک تأمین نامه هم برای من نوشت.
ماجرای لخت کردن آقای فخرایی
ما پای پیاده و « لُخت » از شفت به رشت آمدیم(حدود۲۰کیلومتر) .
آقای فخرایی می گوید:بعدازاین ماجرا،مدتی خانهنشین بودیم و از خانه هم بیرون نمیآمدیم و چون اوضاع مساعد نبود. مردم میدانستند که من با فرهنگ آشنایی مختصری دارم، درسی خواندهام و مدرسهای رفته ام، معارف جنگل در اختیار من بوده است و غیرو. لذا یکی از دوستان مرا دعوت کرد که به انزلی بروم و مدیر یک مدرسه باشم، بنده هم از خدا میخواستم و قبول کردم. من که زندگیم از بین رفته بود، خانهام را غارت کرده بودند و همه چیز مرا برده بودند و هیچ نداشتم.
منظور«خانه پدریتان»است؟
استاد فخرایی: بله پدر من «تاجر نفت» بود و آن زمانی که هنوز نفت ایران استخراج نشده بود و بنزین پارس در نیامده بود ما از کسانی بودیم که نفت را در ایران توزیع میکردیم.
نه فقط ما که چند موسسه دیگر هم. «موسسه نوبل» ،«مؤسسه رمضان اُف ها»، مؤسسه خیره، «مؤسسه علی اُف». این چهار مؤسسه بودند که از بادکوبه با کشتی نفت وارد میکردند و در رزروها یعنی مخزنهای معین در «بندر انزلی» انبار میکردند که بعد از آنجا به رشت و یا از همان جا به سمت تهران بارگیری میشد.
در آنجا مؤسسات دیگری هم داشتیم مثل نجارخانه و حلبی خانه. نجارها جعبه میساختند حلبی سازها هم پیت میساختند. پیتهای سه فوتی یا پنج فوتی و هفت فوتی، اینها بار الاغ و قاطر و شتر عازم تهران میشد. مؤسسهای هم داشتیم در رشت که آنجا خرده فروشی میکردیم یعنی افرادی بودند که دو فوت، سه فوت نفت را کولشان میگرفتند و به خانهها توزیع میکردند.
«ابراهیم فخرایی»(مؤلف کتاب سردارجنگل):رفتیم انزلی و شش ماهی آنجا ماندیم یعنی از اول سال تحصیلی که «مهرماه» من رفتم و مدرسه ۶ کلاسه را اداره میکردم.
این زمان، زمانی بود که به معلمین حقوق کافی نمیدادند و گاهی دوماه، سه ماه، چهارماه حقوقشان عقب میافتاد و دولت در عوضش آجر و آهک به آنها میداد. معلمان که دیدند وضع ناجور است اعتصاب کردند و ما هم جزو اعتصابیون قرار گرفتیم.
معلمین اعتصابی بنده را به عنوان نماینده انتخاب کردند تا با پیشکار دارایی گیلان صحبت کنم. بنده از انزلی به رشت آمدم. مرحوم «حسن ناصر» پیشکار دارایی گیلان بود. مرد بسیار خوب و با فرهنگی بشمار میرفت مضافاً براینکه معلم ما هم بود. در مدرسه شمس معلم فرانسه ما بود.
این حسن ناصر نویسنده بود و تئاترهای مولیر را در رشت ترجمه میکرد و نمایش میداد. آن وقت که در رشت نمایش به صحنه میآمد، تهران حتی خواب هنر تئاتر را هم نمیدید. نمایش سالوس، عاشق دبنگ و خسیس همه از ترجمههای حسن ناصر است. پیسهایی را که حسن ناصر مینوشت ما با خط خوش مینگاشتیم و به بازیگرها میدادیم که در موقع نمایش بتوانند انجام بدهند. این مرحوم ناصر به اعتبار اینکه بنده زحماتی کشیده بودم کتابی به من هدیه داد که هنوز آن را دارم.
روزنامه«طلیعه»قبل ازانتشارتوقیف شد
باری، رفتم پیش ناصر و ایشان هم ابراز تأسف کرد و معادل ۲ ماه حقوق عقب افتاده فرهنگیان را به ما داد. آن وقت قران رایج بود و ما همه را در کیسههای ۲۵۰ تومانی در درشکه قرار دادیم: ۲ هزار تومان از نظر حجم خیلی بود و حتی یک درشکه هم نمیتوانست آن را ببرد، از بس سنگین بود. ما پول را به معلمین رساندیم، اما آنها باز متقاعد نشدند و گفتند تا تأمین آتیه نکنند نمیشود،
اما بالأخره همه آنها رفتند سر کار و از آن جمعیت تنها ۵ نفر باقی ماند که هنوز شور انقلابی در سر داشتندو خلاصه ما را اخراج کردند. من به رشت آمدم و امتیاز یک روزنامهای را به نام« پیام »گرفتم.
قبل از اینکه روزنامه در بیاید ما یک بیانیه میدادیم که به نام طلیعه معروف است، با انتشار همین «طلیعه پیام» روزنامه در نیامده توقیف شد.
استاد فخرایی: سال ۱۳۰۲، آخر حوت ۱۳۰۱ ما را از فرهنگ اخراج کردند انتشار روزنامه پیام از سال ۱۳۰۲ شروع میشد. ولی به مطبوعات سپردند که نخستین شمارهاش را هیچ چاپخانهای به زیر چاپ نبرد.
چه کسی این دستور را داده بود؟ رئیس فرهنگ، که به ما گفت بروید سر کار وما ترفته بودیک و ما را اخراج کرد.
دستورش را چه کسی اجرا کرد؟ رئیس شهربانی «استولبرگ» سوئدی.
«ابراهیم میر فخرایی» می گوید:من رفتم پیش او و گفتم آقا! توازیک مملکت قانون دار به اینجا آمده ای. سوئد مملکتی است که مردمش براساس قانون زندگی میکنند تو به چه مناسبت روزنامه ما را هنوز منتشر نشده توقیف کرده ای؟ گفت: شما اعتصاب کرده بودید. گفتم: اعتصاب مربوط به فرهنگ است این یک روزنامه است. دست آخر به من گفت: من از لحاظ حفظ امنیت این کار را کرده ام. دیدم با او نمیشود در افتاد ولی خاموش شدیم و روزنامه طلوع را علم کردیم. ایشان مدیر روزنامه بودند و بنده هم سردبیر. در سال ۱۳۰۲ من شعری از مرحوم نجات یادم بود که آن را هم کلیشه کردیم بالای طلوع:
چنان طلوع کند آفتاب هستی ما که یاد، کس نکند از زمان پستی ما
مدتی باز با روزنامه نگاری و بانداری صبر کردیم و مرتب مقاله نوشتیم، اما شکم گرسنه بود. یک دفعه هم به زندان افتادیم.
یک مقالهای نوشتیم بر علیه« سرتیپ محمدحسین خان آیرم »که نماینده تیپ مستقل شمال بود و او به همین خاطر مرا زندانی کرد. مدیر روزنامه را هم گرفت و زندانی و بعد تبعید کرد.
یک سالی محرومیت و ناکامی کشیدیم تا اینکه کسی به نام «تقی طایر» رئیس معارف گیلان شد که اسمی از من شنیده بود و بنده را دعوت به کار کرد، من هم از خدا میخواستم. بنده را با ماهی ۳۰ تومان دعوت به کار کردند. ما رفتیم به فرهنگ و دوباره شروع به خدمت کردیم در دبیرستان و کلاس ششم ابتدایی. همان وقت کتابهایی هم نوشتهام از جمله اخلاق و تعلیمات مدنی را سال ۱۳۰۴ نوشتم، کتاب فارسی هم تألیف کردهام به نام گنجینه ادب و همینطور کتاب تاریخ که آنها را هنوز دارم.
در سال ۱۳۰۶ خودم هم مجلهای دایر کردم به نام «مجله فروغ».
در این مجله مقالاتی درج شده که جدا برای من شوقانگیز است. آقای احمد آرام در آن زمان برای آن مجله مقاله مینوشت، یا سعید نفیسی، یا ترجمان الملک فرهنگ که همه از ادبای سرشناس و طراز اول مملکتند. این مجله فروغ ۱۲ شماره و به مدت یکسال منتشر گردید و بعد منتهی شد به اینکه من مقروض شدم.
واما ارثیه نجاتم داد: انبار نفت غازیان را که پس از پدر سرمایهاش متعلق به خودم شده بود فروختم و قرضهایم را پرداخت کردم.
در ۱۳۰۷ قضایایی پیش آمده بود بین محصلین و استادانشان که به توصیه و تحریک من برای دفاع از حق دانش آموزان، کار به اعتصاب مفصلی کشید– برای اینکه محصلین از جوانی بتوانند در برابر ظلم استقامت کنند– و خلاصه به اخراج من از مدرسه انجامید.
بعد از اخراج مجدد از مدرسه، مدتی در رشت ماندم که متوجه شدم دو سه روز است فردی هرجا میروم به دنبالم میآید.
آنوقت هنوز با پلیسهای تأمینات آشنا نبودیم. من متوجه شده بودم که این فرد هرجا که من میروم در پی من است. تا روزی خود رئیس تأمینات آمد خانه ما و به من گفت:
جنابعالی دیگر در شهر رشت نباید تشریف داشته باشید. گفتم یعنی بنده تبعید هستم؟
گفت: بلی، خلاصه ما چمدانمان را بستیم و از رشت عازم تهران شدیم. در آنجا به وسیله یکی از دوستان از وزیر فرهنگ، مرحوم «اعتمادالدوله قراگوزلو »تقاضای ملاقات نمودم و ماجرا را با او مطرح کردم. او گفت: نمیتوانم ترا به رشت برگردانم، اما همین جا به تو کار میدهم و دستور داد مدیریت مدرسه نمره ۱۷ منوچهری(تهران) را به من دادند.
۵ سال آنجا مدیر بودم، تا اینکه در پی یک آگهی در امتحان ورودی «دوره قضایی» شرکت کردم و قبول شدم و بعد از دو سال هم امتحان پایانی دادم. پس از قبولی نامهام نوشتم و تقاضا کردم به جای قاضی شدن وکیل مدافع باشم. چون نمیخواستم دیگر شغل دولتی قبول کنم. تقاضا پذیرفته شد. جواز وکالتی گرفتم و رفتم رشت. کارهای خوبی هم به من رجوع شد و داشتم کم کم سروسامانی میگرفتیم که باز همان رئیس تأمینات که من را تبعید کرده بود، تهدید و توطئه کرد و از طرفی مرا وادار کرد که از وکالت منصرف و قاضی بشوم و بلافاصله تا تقاضا نوشتم از تهران برای من حکم «امانت محدود صلح قزوین» را دادند و به این ترتیب دوباره تبعید شدم.
البته این دفعه با کار.تبعیدشدم.
فخرایی می گوید: از این زمان که سال ۱۳۱۳ بود تا ۱۳۳۳ که بازنشسته شدم یا به عنوان «رئیس دادگستری »نا به عنوان بازرس و سمتهای دیگر در شهرهای مختلف خدمت کردم .
اغلب به واسطه مراقبتها و پی گیریهایم وعدم چشم پوشی از خلافها از هرکس که بود به نقطهای دیگر منتقل میشدم واز این دوران هم داستانها و خاطرات زیادی دارم که خیلی خلاصه – چون اینجا مطالب فرهنگی بیشتر مورد نظر است – بعضی از آنها را میگویم از جمله اینکه در قزوین افتخار شاگردی یکی از حکمای مبرز اخیر یعنی مرحوم «حاج سید ابوالحسن رفیعی نصیبم شد».
ایشان مرد ملّا و فیلسوفی بود که همراه یکی از دوستانم آقای ابوالقاسم خرمشاهی به خدمتشان میرسیدیم و شواهد الربوبیه ملاصدرای شیرازی را به ما تدریس میفرمود.
چندین بارخدمت آیت الله بروجردی رفتم
در دورانی که «ریاست دادگستری بروجرد« را داشتم، یعنی ۱۳۱۹ شمسی هنوز آیت الله حاج آقا حسین بروجردی، مرجعیت تام نیافته و به قم نرفته بودند. شهر از برکت وجود ایشان با سکوت و آرامش همراه بود من هم اغلب خدمتشان میرسیدم. معظم له اهل مطالعه بودند و من هم بعضی ترجمههایی را که شده بود برایشان میبردم، میخواندند و به من برمی گرداندند. به ویژه ایشان آن موقع درباره معاد و زندگی پس از مرگ مطالعاتی داشتند یادم میآید ایشان تنها یکی از کتب مزبور را که «عبود ارواح» نام داشت، نخوانده به من برگردانید. پرسیدم: چطور شد حضرت عالی این کتاب را نخوانده پس دادید؟ جواب داد: ما به این عقیده نداریم.
توجه و عنایت ایشان نسبت به من که جز خدمت به مردم و اجرای عدالت و حق قصدی نداشتم، هرروز افزوده میشد و هیچ تفقدی را در حقم دریغ نمینمود. وقتی پدر همسرم(محمد شعاعی) در بروجرد فوت کرد، ایشان به قدری به من علاقه داشت که خود صاحب عزا شد و شخصاً برای اقامه نماز میت حاضر گردید ولی چون در فامیل طباطبایی حاجی آقا ابوالمجد از ایشان مسنتر بود، امامت را به ایشان واگذار و خود معظم له به جای من نشستند. به هر حال در دوران بروجرد من راحت بودم. آقایی داشتیم به نام «محمد باقر جناب» که پیرمرد بسیار خوبی بود. البته از من خیلی مسنتر بود. روزی با هم رفتیم خدمت آیت الله بروجردی سخن به سنین عمر کشید، آقای جناب رو کرد به من و گفت: آقای فخرایی از عمر من و حضرت آقا۶۸ سال میگذرد – متولد ۱۳۱۸ قمری بود – اما من کجا و ایشان کجا. معظم له به چه مقاماتی رسیدهاند و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم. آیت الله فرمودند: آقای جناب! ظواهر این است که ما دنبالش میرویم ولی حقایق حیات را تا کنون هیچکس نفهمیده است. به هرحال ما از بروجرد رفتیم به آبادان و در آنجا واقعهای پیش آمد که باعث شهرت من شد.
«فخرایی» رئیس دادگستری آبادان
یکی از انگلیسیهایی که در آبادان زندگی میکردند، رئیس اداره آتش نشانی بود به نام «مستر دیویس» آن موقع کارهای مهم دست انگلیسیها بود و ریاست اداره آتش نشانی هم شغل مهمی به شمار میرفت. او طفلی را بطور غیر عمد حین رانندگی کشته بود و من وقتی رفتم آبادان دیدم این پرونده زیردست عضو علی البدل است.
در خلال رفت و آمدها و صحبتها حس کردم او تطمیع شده است. اصولاً افرادی که به آنجا میرفتند تابع رأی انگلیسیها بودند و انگلیسیها بر آنها حکومت داشتند و آنها هم روی احتیاج و غیره تسلیم میشدند چون انگلیسیها همه چیز به آنها میدادند. من گفتم: مادام که رئیس باشم کار به عضو علی البدل نمیرسد و پرونده را گرفتم. بعد دیدم که سروکله نمایندگان شرکت پیدا شد.
«حسین مستوفی و فؤاد روحانی و دکتر خشایار» هم وکیل انگلیسیها بودند. اینها روزها با من صحبت میکردند که آقا تکلیف این مرد چه میشود؟ من هم میگفتم تکلیف او روز محاکمه معلوم میشود میگفتند: آخر شما چه خیالی دارید؟ و من میگفتم: باید پرونده را ببینم و روز محاکمه رأی بدهم. به من میفهماندند که رفقای شما که اینجا بودند با ما هماهنگی داشتند، و ما هفده صندوقِ فلان آقا را که مملو از کالاهای شرکت بود. کم کم به ایشان اهدا شده بود باکشتی شرکت مجانی فرستادیم اهواز و من نیز یادآوری میکردم که علاقهای به این گونه کالاها ندارم. میگفتند: شما پرونده را بخواهید و ببینید. میگفتم: استغفرالله من چنین کاری نمیکنم. مگر کسی در غیر موقع پرونده میخواهد؟ میگفتند: شما برای ایشان مجازات تعیین میکنید؟ گفتم: اصلاً شما چرا به مجازات فکر میکنید؟ ممکن است او تبرئه بشود، شما چرا حرف از مجازات میزنید؟ خلاصه، هرچه ایشان میگفتند و سعی میکردند بنده را به اصطلاح بغلتانند، میدیدند نه، من از آن قماش نیستم.
روزمحاکمه-طرف انگلیسی-به قضاوت «قاضی فخرایی»
بعداز مدتی انگلیسیها آمدند و گوش تا گوش نشستند و محاکمه آغاز شد قانون آن وقت این بود که قتل غیر عمد مجازاتش از یک تا سه سال بود. البته مجازات قتل عمد اعدام بود.
بنده بینابین را گرفتم و این آقای انگلیسی را محکوم به ۲ سال حبس کردم.
این قضیه مثل بمب در آنجا منفجر شد که یک ایرانی چطور ممکن است این همه گستاخی بکند و یک انگلیسی را محکوم بکند!؟
ملاقات «رئیس شرکت نفت ایران »بافخرایی
و همین قضیه باعث اشتهار من شد، بعد «پتن سن» که رئیس کل شرکت نفت بود، از من تقاضای ملاقات کرد. گفتم: بفرمائید. خانه من هم در عدلیه بود همانجا اتاقی گرفته بودم و تنها زندگی میکردم. از او پذیرایی کردم و یک ساعت و نیم آنجا نشستیم و صحبت کردیم واو گفت ما گفتیم و هیچ از موضوع محکومیت سخنی به میان نیامد. ولی جسته و گریخته به من فهماند که مثلاً شما باید با ما هماهنگ باشید.
خواست به ما «خانه» بدهد گفتم: این خانه فعلی را من لازم دارم ولی مفتی قبول نمیکنم خواستند به شخص من خانه در جه یک بدهند با تمام وسایل چون این خانههای «درجه یک» خانهای بود که فقط یک انگلیسی با یک چمدان از لندن میآمد و در آن زندگی میکرد. تمام وسایل زندگی گرفته تا چیزهای دیگر من گفتم: نه من خانه درجه یک نمیخواهم اگر میخواهید بدهید باید از همین خانه به همه قضات که ۵ نفر هستند بدهید.
گفتند: درجه یک به آن اندازه نداریم. گفتم من هم نمیخواهم. خلاصه او نتوانست من را با این حرفها بلغزاند.
البته اولیای امور از این عمل من بدشان آمد. از اینکه من یک نفر انگلیسی را محکوم کردم بدشان آمد. بنده را محرمانه از آنجا برداشتند و به «ملایر» منتقل کردند.
ملایر تقریباً مستعمرهای بود برای «ملک مدنی» که یکی که یکی از وکلای مجلس و اهل ملایر بود. تمام ادارات تحت نظر او باشم. اما من زیر بار ناحق نمیرفتم و با آنها درگیر میشدم و جلوی اعمال نفوذ را میگرفتم. به ویژه آنکه در آن موقع که پس از شهریور بیست بود؛ نان و خواربار نایاب و به صورت قحطی در آمده بود. احتکار توسط مالکین زیاد شده بود و مایحتاج را به چندین برابر میفروختند.
شخص موثقی به من گفت که یک افسر انگلیسی سبدی پر از تخم مرغ را که برای فروش به بازار میآورده اند، قبل از رسیدن به بازار خریده و با لگد آن را واژگون کرده و به خاک ریخته است. این مهمانان ناخوانده به منظور ایجاد قحطی مصنوعی و تشدید کمبودها از هیچ کاری کوتاهی نمیکردند. مالکین هم محروم رامی چاپیدند و مردم بیچاره از نانی میخوردند که ذرت آلوده به کاه و خاک اره بود و معروف بود که جلو سگ انداختهاند نخورده بود. به هرحال، آنجا هم با توطئه و پی گیری همان دارودسته توسط وزیر دادگستری وقت، منتظر خدمت شدم و بعد دوباره به قزوین منتقل گشتم.
در سال ۱۳۳۴ به درخواست خودم منتظر خدمت شدم و «روزنامه فروغ »را به جای «مجله فروغ »منتشر کردم که بانهایت عسرت و مشقت تنها با یک مدیر داخلی و یک مستخدم، اداره میشد و آن هم یک سال بیشتر دوام نیاورد.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:مواردتحقیقی ازمنابع مختلف بوده واما شایدنتواانسته باشم دراین عکس نویسنده کتاب سردارجنگل(فخرایی)رابدرستی تشخیص بدهم.خودِآقای فخرایی درصفحه۲۴۰کتابش -زیرعکس-اینگونه نوشته است:
فرزتدان عسکردرامی/ردیف۱(نشسته)ازراست بچپ:سیدهاشم سیدنوری-آقاجان درامی-اصلان خان
ردیف۲:میرزاشعبان خان جنگلی-ابراهیم فخرایی/ردیف۳:نفروسطی-میرمحمدقلی خان مجدتیموری.ر از هرسو مثل قارچ از زمین، حزب روئیده بود، ما هم یعنی چندتن از اعضای انقلاب جنگل، دور هم جمع شدیم و حزبی به نام «حزب جنگل» در رشت تأسیس کردیم و من مدتی به عنوان دبیر این حزب، فعالیت کردم عدهای از رزمندگان حزب جنگل معتقد بودند که باید مسلح شد و به تهران حمله کرد و رژیم را برانداخت، و موقع را مناسب میدانستند. مسئله نداشتن اسلحه مطرح بود که در ملاقات با «ملی نیکوف» قونسول اتحاد شوروی در رشت، پیشنهاد خرید اسلحه در مقابل وجه نقد دادند. اما «ملی نیکوف» گفته بود که این عمل مخالف سیاست شوروی که هنوز کشور را تخلیه نکرده بودند، از این چنین اقدامی یعنی حمله به تهران جلوگیری میشود.
فخرایی-رئیس دادگستری گیلان
در این زمان، برای اینکه مرا سرگرم کنند، ریاست عدلیه(دادگستری) گیلان را به من دادند. آنجا هم با تودهایها که میخواستند نفوذ کنند درگیر شدم و توی دهن آنها زدم ولی فشار همچنان ادامه داشت. لذا به تهران رفتم و «الهیار صالح» که آن موقع وزیر دادگستری بود، در تهران به من کار داد و در تهران ماندم و مأموریتهای مختلف «بازرسی» داشتم تا اینکه در سال ۳۳ موقع را مغتنم شمرده، تقاضای بازنشستگی کردم واین بار پذیرفته شد.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:برای روانسازی وروانخوانی«ویرایش» انجام داده ام،خیلی درهم ریخته بوده صحبتهایش،حتی بعضی پاراگرافهای این مصاحبه را(به رغم مطالعه چندین باره)نتوانستم بفهمم.درکتاب «سردارجنگل»درعضی ازصفحاتش چنین مشکلی مشاهده می شود.
ابراهیم فخرایی می گوید:در دوران بازنشستگی، تا کنون عمده وقت من به مطالعه و جمع آوری یادداشتها گذشته است و تا کنون به تألیف چند کتاب موفق شده ام.
استاد احمد سمیعی: با نام آقای فخرایی همه گیلانیها آشنا هستند من جزو گیلانهایی هستم که این افتخار را نداشتم که حضوراً خدمت ایشان برسم، ولی خوب غیاباً نسبت به ایشان ارادت داشتهام اسم ایشان را شنیده بودم و آثارشان را خوانده بودم ولی چند سالی است که از نزدیک با این چهره بزرگوار آشنا هستم و در این مدت بیشتر ایشان را شناخته ام.
آقای فخرایی عمرشان را در کار فرهنگی و امر قضا سپری کرده اند، که امیدواریم عمرشان طولانی باشد و زنده باشند و باز به خدمتشان ادامه بدهند، در هر دو رشته، چه در رشته قضا و چه در رشته فرهنگ و معارف، ایشان نمونه بوده و هستند. در امر فرهنگ، خوب، مدتی به شغل شریف معلمی و تدریس اشتغال داشتند ولی یک معلم معمولی نبودند، بلکه معلمی پژوهنده بودند معلمی محقق بودند. در عین حال که تعلیم میدادند و تدریس میکردند میکوشیدند که برمعلومات خودشان بیفزایند و علاوه برآن از نظر اخلاقی اخلاقی هم در واقع نمونه و سرمشق شاگردان خودشان بودند. از حیث رفتار، حرکات، سکنات و از همه جهات ایشان نمونه بودند. در امر قضا هم واقعاً نمونه بودند، یکی از قضات بسیار شریف و پاکدامن. میگویند: گواه عاشق صادق در آستین باشد، هنوز هم که هنوز است ایشان نه خانهای دارند ونه زندگیی که بشود از آن حرفی زد. و از راههای معمولی هم میتوان این زندگی را به دست آورد. ایشان به هیچ وجه در پی مال و منال نبودند. قاضی بسیار پاکدامن و شجاعی بودند، و البته چوب این پاکدامنی را هم خوردند و چنانکه در خاطراتشان فرمودند حتی در همین امر قضاوت هم با انگلیسیها درگیر شدند. اما از نظر اهل قلم ایشان باز نمونه هستند، برای اینکه در تمام عمرشان حتی همین حالا هم با همه عارضه و بیماریی که دارند و آن توانایی دوران جوانی را ندارند هنوز از تحقیق و پژوهش باز نایستادند.
خودشان اصلاً سند زنده تاریخ جنگل و مشروطیت گیلان هستند، هم از نظر اینکه خودشان دست اندر کار بوده و با میرزا همدم بودهاند و همه چهرههای جنگلی را میشناسند، خوبش را میشناسند، بدش را میشناسند، فراز و نشیبهایش را دیدهاند و سوانحش را خودشان میشناختند و مورد وثوق و اعتماد ایشان بودند و از آنها هم کسب اطلاع کردهاند و اینها را زنده نگهداشتهاند و ثبت کرده اند. من وقتی در یک مقاله راجع به همین گیلان در جنبش مشروطیت این را نوشتم که اگر چنانچه بعضی از نکته گیرها فکر میکنند که این تاریخ مرجع و مأخذ ندارد باید گفت که مأخذ: خود ایشان هستند. مثل اینکه یک وقتی دوستی داشتیم میگفت، فلانی هر لغتی یا مطلبی ضبط میکند میگوید حتماً باید در یک کتاب و یک متن آمده باشد، خوب من خودم در زمان خودم مثلاً خیابان فردوسی را علاءالدوله میگفتم و خودم سندش هستم و کسی هستم که باید این را ثبت کنم و دیگران باید از من نقل کنند.
آقای فخرایی هم همین طور ایشان خودشان سند جنگل هستند، دیگران باید از ایشان نقل کنند، مگر تاریخ ما از کجا میآید؟ مگر همه مورخین هرچه گفتند از روی کتاب گفتند؟ آنچه که از روی کتاب گفتند اتفاقاً سندیتش کمتر است از آنچه که خودشان شاهد بوده اند.
مورد دوم، سندیتش بیشتر است بخصوص اینکه شخص شاهد مورد وثوق و اطمینان باشد. این حدیثهایی که روایت شده اگر اول کسی که آنها را روایت کرده مورد وثوق بوده است دیگران هم آنها را نقل کردهاند این است که این نکته گیری به نظر من بیجاست و اصلاً شیرینی و مزه کار آقای فخرایی در همین است که کتابشان روح دارد، تنها کتاب نیست، در واقع یک زندگی است.
و بنابراین زندگی را نقل میکنند، نه کتاب را والا از روی کتاب نقل کردن کار زیاد مشکلی نیست. زندگی را نقل میکنند، آن هم با دید روشن. یکی از خواص آقای فخرایی این است که همیشه فکرشان جوان است. خوش فکرند و در هرزمانی در واقع فکرشان همطراز عالیترین افکار زمان بوده. هیچ وقت ارتجاعی فکر نکردهاند این است که همه نسل جوان هم به ایشان علاقهمند هستند برای اینکه حرف آنها را هم میزنند. چون بعضیها وفتی پیر میشوند فکرشان هم پیر میشود و دیگر مورد پسند نسل جوان نیست ولی ایشان از آنها نیستند. از آنهایی هستند که در هر سن و سالی که بودند، خوش فکر بودند وروشنفکر بودند. این از نکاتی است که من به مشاهده واز نزدیک و به تجربه در ایشان دیدهام و خدا شاهد است که هیچ مبالغه و اغراق هم نمیکنم. من خیلیها را دیدهام ولی شیفته اخلاق ایشان شدهام شیفته صفات و منش ایشان شدهام به همان دلایلی که ذکر کردم و امیدوارم که ایشان سالهای سال زنده باشند و باز هم نمونه و سرمشق ما و نسلهای دیگر باشند.
آقای دکتر گلشنی! خواهش میکنیم در ضمن مطالبتان آثار استاد را هم مختصراً معرفی کنید.
دکتر گلشنی: بنده از روی جدّ و راستی عرض میکنم که جناب فخرایی بینیاز از توصیف هستند، چون زندگانی پربرکت ایشان به خوبی نشان میدهد که طی هفتاد سال خدمت صادقانه به وطن و هموطنان هرگز از صراط مستقیم منحرف نشدند. چهل، پنجاه سال پیش که در مدارس رشت تحصیل میکردم بیشتر معلمین از شاگردان آقای فخرایی بودند. در آن زمان دبیران ما سر کلاس از این مرد بزرگوار به نیکی یاد میکردند و برای ایشان از نزدیک ارادت پیدا کردم برای من این احترام مضاعف شد چون در هر حال جزو شاگردان شاگردان ایشان بودم.
آقای فخرایی چه در زمانی که با تشکیلات جنگل همکاری فعالانه داشتند و چه پس از آن، هنگامی که در آموزش و پرورش گیلان خدمت میکردند و یا بعدها که در مسند قضا، به امر قضاوت مشغول بودند، همیشه و همه وقت به یک چیز فکر میکردند و آن «خدمت به مردم» بود. در شرح احوال ایشان است که وقتی آوازه نهضت جنگل به پایتخت رسید و پیروزی قیام جنگل و جنگلیها مایه امیدواری آزدیخواهان ایران شد، فخرایی که در آن زمان تازه از سفر بیروت و شام و عتبات برگشته بود و دوره متوسطه را در تهران طی میکرد و مقدمات درس طب میخواند، تحصیلاتش را ناتمام گذاشته و به رشت آمد و به صف مجاهدین جنگل پیوست، چون شیفته خدمت بود ایشان با تأسیس مدارس در کسما و صومعه سرا و سایر نقاط غرب گیلان بخصوص در روستاها و دهات، یکی از مهمترین آرمانهای جنگل را که مبارزه با بیسوادی و پیکار با جهل اکثریت بود عملاً تحقق بخشید. اصولاً یکی از نتایج درخشان نهضت جنگل این بود که گروه کثیری از جوانان و مردان علاقهمند و دلسوزِ وطن را برای خدمت واقعی به هموطنان محروم پرورش و آموزش میداد. پس از خاتمه کار جنگل، جامعه از اندوختههای تجربی این مردان صاحب عقیده سودها برد. آقای فخرایی نیز یکی از همین رجال شریف و مجرب است که دنبال سیم و زر نرفت و تمام هم و غم خود را صرف تربیت و خدمت به افراد جامعه کرد. ایشان در نشر معارف، تدریس در مدارس، انتشار روزنامه و تحریر مقالات سودمند و مفید، تألیف کتابهای درسی، تأسیس کتابخانه و فعالیت در مجامع فرهنگی و ترقی خواه یک عمر کوشیدند. جنگل از این شیفتگان خدمت کم نداشت. مرحوم محمد علی پیربازاری، کمیسر مالیه جنگل، از زمره همین مجاهدین واقعی است که سراسر زندگی خود را وقف خدمت به هموطنانش کرده بود. او در دهه اول و دوم قرن حاضر شمسی سه مؤسسه ملی (بیمارستان پورسینا، دارالایتام وکتابخانه ملی) را در رشت سرپرستی و اداره میکرد و نه تنها در ازای این خدمات مزدی نمیخواست بلکه از درآمد ناچیز ملکی خود کمک هم میکرد.
درباره آثار آقای فخرایی مهمتر از همه کتاب مشهور سردار جنگل است که تا کنون قریب به ده بار تجدید چاپ شده است و از جمله کتابهای پر تیراژ و پر فروش این عصر است. تا وقتی که این کتاب چاپ نشده بود مردم ایران و حتی ایرانشناسان خارجی از حقیقت نهضت جنگل تا این حد آگاهی نداشتند و بیشتر کتابهایی که درباره جنگ جهانی از جنبش گیلان نداشت و یا خالی از خطا و لغزش و بعضاً غرض نبود. مثلاً دیتریش گایر در کتاب اتحاد شوروی و ایران، چاپ توبینگن (آلمان غربی) سال۱۹۵۵
حیدر خان عمواوغلی را رهبر حزب عدالت دانسته و سلطان زاده را اسم مستعار جعفر پیشه وری پنداشته، واز این قبیل اشتباهات، که بعدها مورد استناد مورخین دیگر شده است، زیاد دارد. همچنین رساله دکتری اولریش گر، که تحت عنوان «ایران در سیاست مربوط به شرق آلمان، در اثنای جنگ جهانی اول» چاپ اشتوتگارت ۱۹۶۱
با وجود تحقیقات خوب متأسفانه فقط در دو سه صفحه به ذکر وقایع گیلان پرداخته است.
از آنجا که کتاب سردار جنگل علاوه بر ارائه مدارک مستند و دست اول، از مباحث و مطالب واقعی گفتگو میکند و نویسنده آن به عنوان یک شاهد عینی که خود مدتی منشی و کاتب خصوصی سردار جنگل بوده، توانسته است از مرز ایران فراتر رفته و در دانشگاههای خارج به خصوص در حوزههای شرقشناسی و ایرانشناسی جا باز کند، پس از انتشار این کتاب، راه برای مطالعه بیشتر و تحقیق و پژوهش دقیقتر در نهضت جنگل گشوده شد. در بعضی از دانشگاههای دنیا و در سمینار مورخین تحت همین عنوان درسهایی از سوی استادان تدریس شد و رسالهها و پایان نامههای فوق لیسانس، دکتری و حتی فوق دکتری در این زمینه تدوین گردید که در این کتابها از سردار جنگل آقای فخرایی استفاده شد و آن را به عنوان یک منبع اصلی پذیرفتند.
در اینجا دو نمونه از این رسالهها را ذکر میکنم.
ilang sowjetrepublik این کتاب جامع که در حد فوق دکتری در دانشگاه اولدنبورگ آلمان غربی پذیرفته شد، در سال ۱۹۷۳ انتشار یافت و اخیراً دو فصل اول و چهارم آن تحت عنوان «نهضت میرزا کوچک خان جنگلی و اولین جمهوری شورایی در ایران» توسط مؤلف کتاب، آقای دکتر شاپور رواسانی، به فارسی ترجمه و در شهریور سال جاری منتشر گردید.
دوم رساله دکتری آقای دکتر محمود کتابی است که تحت عنوان کوچک خان و قیام جنگل تحلیلی است از نهضت جنگل در ایران (۱۹۲۱-۱۹۱۵) این کتاب در سال ۱۹۷۲ به زبان آلمانی در دانشگاه هایدلبرگ باتمام رسید.
کتاب مهم دیگر آقای فخرایی گیلان در جنبش مشروطه است که آن نیز خلاء بزرگی را در تاریخ معاصر ایران پر کرده است. گیلان که همراه تهران و آذربایجان در آغاز جنبش مشروطه خواهی بپاخواسته بود و در فتح تهران و عزل محمد علی شاه قاجار نقش مؤثری داشت در اکثر کتابهای مربوط به انقلاب مشروطیت ناشناخته مانده بود که آن نیز به همت و پایمردی آقای فخرایی جبران شد.
آثار دیگر ایشان که در ادبیات گیلکی و فولکلوریک گیلان نوشته شده است همگی سودمند است و برای فرهنگ عامیانه ایران بسیار اهمیت دارد.
دکتر شعبانی: بنده سعادت همشهری بودن را که شما دو بزرگوار به آن متصف هستید، ندارم- اما در جوی زیستهام که احترام انسانهای بزرگوار و احترام به آدمهای فهمیده و با کمالی نظیر آقای فخرایی با تجربه و فرهنگ معمول بوده، اما از آنجا که کتابهای جناب فخرایی، بخصوص آنها را که بار تاریخی داشته است مطالعه کردهام و نیز در خلال آن آگاهیهایی هم از زندگی ایشان به دست آوردهام متوجه شدم که این بزرگوار، مردی با دانش و باتقوا و پرورده شده در دامن کمالات مردمی هستند، کمالاتی که منبعث از طبیعت دیانت مقدسه ماست و همه آن خصوصیات خوبی که در طول زمان به عنوان یک ایرانی مسلمان دوست داشتیم و به آنها احترام میگذاشتیم، این صفات و خصوصیات به ایشان اعتباری داده که ما این اعتبار را ارج میگذاریم و در وجود کسانی مانند ایشان جستجو میکنیم. بنده شخصی مثل آقای فخرایی را از نمونههای خوب مردم حقیقتاً تربیت شده و منزه و با فرهنگ جامعه مسلمان ایران تلقی میکنم.
بنده از یک سوی دیگر هم به زندگی جناب فخرایی با دید احترام و توجه بسیار مینگرم. ایشان در یکی از بحرانیترین ادوار تاریخ ما، بدنیا آمدند و همراه با حوادث متعددی که زندگی ملت ما در این سده اخیر به خویش دیده و با جزر و مدهای مختلفی که داشته رشد کردهاند و اکنون دارای یک عمر تجربه پربار ناشی از مشاهده و حضور در حوادث هستند. امیدواریم که صاحب آن قلم توانا سالیان دراز دیگری نیز زندگی کنند و از حاصل تجربیات طولانی خود ملتی را که به این تجربهها بسیار نیاز دارد برخوردار نمایند.
آنچه که بنده اجازه میخواهم عرض کنم دریافتی است که از کتابهای ایشان به دست آورده ام. این دریافتها را بطور خلاصه عرض میکنم و احیاناً چند نکته ابهامی اگر در مورد میرزا، برای خوانندگان باشد آقای فخرایی لطف میکنند و به آن نکات هم پاسخ میدهند زیرا همانطور که آقایان فرمودند، طبیعی است که ایشان شایستهترین مقام هستند برای این گونه اظهار نظرها. همچنین قاضی بودن ایشان اختصاصاتی به ایشان داده است که برای ما اهل تاریخ حائز اهمیت است، چون ما همیشه تأکید داریم یک نفر مورخ الزاماً باید بیحب و بغض به قضایا نگاه کند و صرف نظر از این، در موقع و مقامی باشد که بتواند مجموع عواملی را که در پیدایش یک پدیده تاریخی تأثیر گذاشتهاند بطور جامع در نظر بگیرد و براساس عقل سلیم حکمی صادر کند. بنده این خصوصیت بسیار خوب را در وجود ایشان دیدهام و تردید هم نمیکنم که با اتکا به روح مسلمانی ایشان و فرهنگ کاملاً رشد یافتهای که ایشان چنانکه تاکنون بوده برای تاریخ ارزنده و راهگشا خواهد بود. دریافت بنده از کتابهای تاریخی حضرت عالی این است که یکی از علل اساسی قیام میرزاکوچک خان جنگلی تجربه تلخی بود که ما از مشروطیت داشتیم و گرفتاریهای ناشی از آن آدمهای صاحب دولتی که نمیتوانستند صحنه را خالی کنند به دلیل نبودن مردان کاردان تازهای که جای آنها را بگیرند و باز به دلیل تعلقات طولانی خودشان به مناصب و مقامات خودشان و ناچار بودند به هر دلیلی که بوده رنگ عوض کنند و از استبداد به مشروطه تغییر عنوان بدهند و در نهایت، آن تلخکامیها را در دوران مشروطه برای ما بوجود بیاورند توأم با مطامع خارجی و گرفتاریهای بیشماری که از رهگذر مداخلات دولتین روس و انگلیس در ایران داشتهایم و نهایتاً استبداد مجدد محمدعلی شاهی و آن قیامهایی که علیه محمدعلی شاه شدکه گیلان هم یکی از کانونهای این قیام بود و این تجربه تلخ در دورههایی که منتهی شد به آمدن احمد شاه قاجار و آن دربه دریها وبی سامانیهای طولانی تا زمانی که کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ اتفاق افتاد. در این دوران عدهای از ایرانیان آزادیخواه استقلال طلب و ترقیخواه، کسانی که آرمانهایی برای سعادت ملتشان داشتند میخواستند مملکت را از شر بدبختیهایش نجات بدهند و قیام جنگل در حقیقت منبعث از طرز تفکری بود که آن روزگار در اکناف ایران مشاهده میشد و میرزا در ردیف یکی از همچو آدمهایی است که به تعبیر جناب عالی و به دریافت از نوشتههای شما خواسته است که بیاید و به اصلاح حال مملکت بپردازد. نکته دیگری که بنده دستگیرم شده بود کراراً هم در آثار شما دیده میشود پارهای بیتجربگیهای میرزا و همراهان اوست. آن عدهای که حسن نیت هم داشتند و واقعاً دلشان میخواست که مملکت را به طرف فلاح و نجاح رهنمون شوند.
اینها خودشان عملاً دورانهایی را ندیده بودند که بتوانند صحیح را از سقیم تشخیص بدهند، حالا اگر هم به صورت فکری میتوانستند بطور عملی راهی را که تجربه کرده باشند، نداشتند و دیدیم که در عمل مبلغی عظیم از دشواری در سد راه میرزا و همراهان صمیمی و صادق او پیش آمد و بعد در همین بحران و دوران است که ما میبینیم گروهی از چپها که از روسیه و دامان کمونیسم آمده بودند، از فرصت استفاده کردند و توانستند در صفوف انقلابیون اصیل مسلمان ایرانی و نظاماتی که میرزا با زحمت بسیار آنها را تدارک دیده بود، رخنه کنند، آن هم با آن حالت سازمان یافته تجربه دیده و پخته که نهایتاً باعث شدند وجهه میرزا مقداری مخدوش نشان داده بشود البته بنده این حرف را امروز نمیتوانم بگویم که همه کسانیکه به افکار سوسیالیستی که در آن روز ارائه میشد متوجه بودند و گرایش داشتند، همه اینها داعیه دار آن بلشویسمی باشند که امروزه روز ما حصل شصت و چند سال استیلایش را بر کشور روسیه میبینیم، ولی این را در انقلاب بلشویکی آن روز در دنیا پیدا کرده بود، در حقیقت سخن نویی بود که مطرح شده بود بخصوص برای ایرانیانی که طعم تلخ صدو پنجاه سال نفوذ مستمر روس و انگلیس را با بدترین صورت خودش تجربه کرده بودند و آرزو میکردند به نحوی از زیر این سلطهها بیرون بیایند، این آرزو را هم در عمل بسیار صعب میدیدند، حرفهایی که آن روز در جو انقلابی بعد از جنگ بین الملل اول عنوان میشد، خیلی شنیدنی بود با همین دلیل جاذبههای آن حرفها شاید تعدادی از مردهای ما را به خودش کشید و اینها بیاینکه اطلاع وسیعی داشته باشند در دامی میافتادند که عواقبش را به شکلهای مختلف دیدیم و در آثار شما هم هست. یکی از علل نفوذ اینها بیدر و دروازه بودن شمال بود در آن روزها، و نزدیک بودن یا درحقیقت بیمرز بودن. کشور ما در آن ایام با قسمتهایی که روسیه از ایران تحت تسلط خودش قرار داده بود، همچنین فرار مهاجرینی که از ایران به صفحات قفقازیه بخصوص باکو و اطراف آن رفته بودند و یار انقلابی پیدا کردن آنها که شاید هم مقداری بر اثر ترقی خواهیهای طبیعی مردم بود و مشاهده اختلاف وضعیتی که ایران و روسیه آن روز داشتند، یعنی همان تفاوت یک کشور آسیایی و یک کشور اروپایی، عدهای از اینها هم خصوصیات مشترک مذهبی، زبانی، فرهنگی و اعتقادی نزدیکی با مردم صفحات شمال بخصوص با گیلان داشتند و آمدن انبوه این مهاجران در صور مختلف به منطقه گیلان. اینها از مسائلی بود که میرزا و اطرافیان میرزا را کشانید به آن مسائل که در برخی مقالات و کتابها که نوشته میشود، ذکر میکنند ازجمله کتاب همین آقای رواسانی که ظاهراً رساله دکتری این آقا بوده و قسمتی از آن را ترجمه کرده و اخیراً به شکل یک کتاب چاپ کرده اند. در آن کتاب مطالبی وجود دارد که حضرت عالی خوبست در فرصتی آن را مطالعه کرده و بررسی بفرمایید که مشخص باشد تأیید میکنید یا نه و دیگرانی هم هستند، کسانی که از دید دستگاه طاغوتی در قبل از انقلاب اسلامی مطالبی نوشتند و قیام میرزا را در ردیف یک شورش محلی تخریبی بیجا و بیمعنی توجیه کردند و عدهای هم بودهاند که در متن حوادث بودند و دلسوزانه صحبت کردهاند و نهایتاً علم و اطلاع حضرت عالی را نداشتند و یا دسترسی به منابع مختلفی که سزاوار این تحلیلهای درست میتواند باشد نداشتند و در نهایت نکات مبهم یا نادرستی را باقی گذاشتند که خوبست همچنانکه در چاپهای جدید سردار جنگل پارهای از آنها را نقد فرموده اید، بقیه را نیز بررسی نمایید.
بنده به عنوان یک مستخرج از همه مطالبی که تاکنون صحبت شده، چندین نکته را در باب ناکامیهای میرزا یادداشت کردهام که اگر حضرت عالی لطف بفرمایید و به اینها جواب بدهید ممنون میشوم.
در جراید همین ایام هم بخصوص به مناسبت ساگرد شهادت میرزا صحبتهایی هست از سادگی و ساده لوحی او، آیا واقعاً ایشان به این اندازه غافل بودند که تشخیص ندهند گرگهایی که در لباس میش به وی نزدیک شدهاند چه کسانی هستند و چه مطامعی را دنبال میکنند؟
آیا درست است که میرزا نتوانست یک نظریه جامع و مردم گیر در سطوح منطقهای و مملکتی ارائه بدهد که بتواند نیروهای مختلف محلی را دورو بر خودش نگه دارد و در سطح وسیعی از مملکت در ناحیه گیلان نفوذ پیدا بکند و طبعاً بعد از اینکه جای پای خودش را در آنجا استوار کرد به اعماق مملکت بیاید و کشور را نجات بدهد؟ و چگونه شد که میرزا نتوانست اشتباهات و زیانکاریهای بلشویکهای اولیه را که دور و برش بودند متوجه بشود و اجازه ندهد که بعضی موارد به حساب او نوشته شود؟ در همین کتابی که آقای رواسانی نوشته اسم حکومتی را که میرزا با همکاری عدهای از کمونیستها تشکیل داده اولین جمهوری شورایی ایران عنوان کرده است ما مایلیم دقیقاً از زبان جنابعالی بشنویم که اگر حقیقتاً میرزا با آن حکومت موافقتهایی داشته این موافقتها تا چه حد بوده است و اصولاً میرزا با آن اعتقاد محکم و تعهد در رعایت آداب دینی چقدر با آنها ارتباط و مشاوره داشته است؟ زیرا میدانیم که آنها قصد داشتند با کمک شوروی در ایران هم حکومت کمونیستی اعلام کنند ولی بعداً با توافقهایی که بین شوروی و انگلستان انجام گرفت شورویها به خاطر تثبیت وضع سیاسی، اقتصادی خودشان و مسائل دیگری که میدانیم میرزا را تنها میگذارند و میدهند به دم تیر ظلم رضاخانی. نکته دیگر که خودتان بهتر میدانید روی آن خیلی کار شده است و اشخاص زیادی آن را مطرح کرده و دامن زده اند، و از این راه کوشیدهاند چهره میرزا را مخدوش سازند، و بویژه غالب کمونیستها روی آن انگشت میگذارند و به میرزا نسبت میدهند، قتل حیدر عمو اوغلی است که این را هم میخواستیم از زبان شما بشنویم تا این اتهامات روشن گردد.
استاد فخرایی: بنده از بیانات اساتید محترم تشکر میکنم، البته خودم را لایق این همه محبت و مهربانی آقایان نمیبینم مع ذالک چون از سوابق بنده چیزی فرمودهاند خیلی شکرگزار هستم.
درباره توضیحاتی که جناب آقای احمد سمیعی در مورد مستند بودن آن کتابها و همچنین توضیحاتی که جناب آقای دکتر گلشنی درمورد کتاب سردار جنگل دادند، باید عرض کنم که این اسناد خیلی زیاد بود آنچه که بنده در اینجا ذکر کردهام اسنادی بود که از بقیه السیف آن اسناد قدیم مانده بود، و در یکی از عقب نشینیها اسناد را در دو جامهدان گذاشته بودم که به تصرف قوای مهاجم درآمد، و خیال میکنم که آن اسناد الان یا در وزارت جنگ یا در وزارت خارجه موجود باشد. اسناد دیگری هم بود که مفقود شد از جمله همان دو سندی که در شرح اسارت ذکر کردم.
از این نوع اسناد ما زیاد داشتیم که بدینگونه از بین رفت، آن جامه دانی که حاوی اسناد بود، اگر پیدا شود خیلی مطالب از آنجا میشود به نفع تاریخ استفاده کرد، که در دسترس ما نبود. آن اندازه که بود، بنده نوشتم و شما فرمودید که مورد استفاده افرادی واقع شده که تزشان را نوشتند. اما درباره مطالبی که جناب آقای دکتر شعبانی فرمودند، بنده یک کلیاتی عرض میکنم. بعد حضرت عالی ملاحظه بفرمایید بنده در صورت لزوم توضیح بیشتری خواهم داد.
نسبت به شخص میرزا و نهضت جنگل خیلی حرف زده اند، انتقاد زیاد شده است، ایراد زیاد گرفته اند، بدگویی زیاد شده است. من تا سال ۱۳۴۴ آنچه که به نفع یا ضرر جنگل بود، دوست گفت یا دشمن همه اینها را در کتاب سردار جنگل آوردهام از آن به بعد جز چند مورد که در چاپهای جدید همان کتاب نقل و نقد کردهام بقیه جایی منعکس نشده است. ان شاء الله در چاپهای بعدی اگر عمری باقی بود انجام میدهم انتقادات به میرزا چند نوع و چند دسته است.
یکی اینکه مرحوم جنگلی که فردی مسلمان و خداشناس بوده چه اجبار داشت با گروهی خدانشناس یعنی کمونیستها سازش نماید و چرا و به چه منظور حیدر عمو اوغلی، کمونیست معروف را به گیلان دعوت کرد؟ و باقی ماجراها.
دیگر اینکه میرزا ساده لوح بود و خرافاتی و گرنه به چه مناسبت دراتخاذ تصمیمات انقلابی استخاره میکرد و همچنین تهمتی مثل تیرباران کردن عمواوغلی به دستور میرزا و انتقادات و ایرادات دیگر، که به آنها اشاره خواهم کرد. به نظر بنده، همه این ایرادات اشتباه محض است. اینها از دوردستی به آتش داشتهاند و از اوضاع و احوال بر مسائل اجتماعی روز بود آگاه نبودند. میرزا در تمام مواردی که اقداماتی انجام داد و در خدماتی که به جنگل کرد، مصالح اسلامی را همیشه منظور نظر داشت. او یک مرد مذهبی بود حالا چرا با یک عده خدانشناس سازش کرد؟ عرض کردم جوّی را که بر مسائل اجتماعی حکومت میکرد، باید مطلع بود. میرزا در مقابل یک عمل انجام شده واقع شد که مقابله با آن نه تنها سودی نداشت بلکه در حکم یک انتحار بود. زیرا جنگل در ماه مه ۱۹۲۰ مطابق اردیبهشت ۱۲۹۹ شمسی با تجاوز مسلحانه شوروی به خاک ایران مواجه شد. یعنی شورویها آمدند ساحل مملکت ما را بمباران کردند و داخل خاک ایران شدند. میرزا وقتی که دید انگلیسها درمقابل این قوا جاخای کردند، رفتند و نتوانستند مقاومت بکنند، خواست با یک سازش به نفع مرام و مسلک خودش استفاده بکند و همین کار را هم کرد. منتهی خودش شخصاً رفت و با اینها مذاکره کرد و به اینها قبولاند که شما باید در ایران مطیع تصمیمات من و تحت ضوابط ما باشید و به آداب و اصول و سنن ما کاری نداشته باشید، تبلیغات مارکیستی نباشد، تبلیغ علیه السلام نباشد. همراه آن عده نظامی و فرماندهان ارتش که مطابق تشکیلات بلشویسم آمده بودند، عدهای هم که گویا ایدئولوگهاشان بودند به نام حزب عدالت آمده بودند، عدهای که میرزا با آنها صحبت کرد و آنها ابتدا قبول نکردند و بعداً «ارژونیکیدزه» آمد و گفت: رفقا من به این شخص اطمینان دارم و هرچه او گفت شما گوش بدهید. اعضای حزب عدالت مانند جواد پیشه وری، جوادزاده، سلطان زاده، میکاییلیان و… هم حرف آن فرمانده شوروی را پذیرفتند ولی قلباً راضی نبودند، برای اینکه آنها میخواستند هرجا وارد بشوند مرام و مسلک خودشان را اشاعه بدهند، و با اینکه میرزا با اینها قرار و مدار بسته بود مدتی که گذشت ناراضی شدند و دیدند که آن خوی اسلامی که در میرزا بود مانع است از اینکه اینها آن اعمالی را که در قفقازیه مرتکب شده بودند، دوباره در اینجا مرتکب بشوند اینها وقتی از مسکو به قفقاز سرازیر شدند اموال مردم را مصادره کردن، خانهها را غارت نمودند و اشیایی را از خانهها غارت کردند، که یک قسمت از آنها عبارت بود از جواهراتی از قبیل گوشواره و النگو، گردن بند و انگشتر که اینها را به عنوان جمهوری آذربایجان شوروی آورده بودند و به قوای انقلابی گیلان هدیه کرده بودند و بعد گفتند که میرزا آنها را دزدیده و به نفع خود پنهان کرده است درحالیکه مرحوم میرزا که نمیدانست اینها به این شکل جمع آوری شده اند، آنها را به عنوان هدیهای از طرف قفقاز پذیرفته و به مصارف نهضت رسانیده بود، و درمقابل از طرف جنگل مقداری برنج و توتون به بادکوبه حمل شد. به هرحال آنها اول شرایط میرزا را قبول کردند بعد آمدند و در همان اعلامیهای هم که در رشت قرائت گردید و حکومت جمهوری حفظ شعائر اسلامی را از فرایض میدادند اما بعداً آنها عدول کردند، شروع کردند به تبلیغات کمونیستی و ضد مذهبی. روزنامه کمونیست که توسط پیشه وری در رشت دایر شد. کاری جز میتینگ و تبلیغات نداشت آنها قبر میکندند و مردم را تهدید میکردند که اگر پول ندهید زنده زنده شما را چال میکنیم و از این قبیل کارهای ناشایست، میرزا هرچه باسرانشان تماس میگرفت که این هرزگیها چیست، پس آن قول و قرار ما چه شد؟ قبول نمیکردند خلاصه میرزا قهرمانانه از رشت برگشت به جنگل و به فومن، بنده هم همراهش بودم و اعلام کرد تا موقعی که اینها دست از تبلیغات کمونیستی برندارند به رشت باز نخواهد گشت و دو نفر نماینده هم به شوروی فرستاد تا اعمال اینها را به اولیای متبوعشان گزارش دهد. اینها عدهای را هم از داخل همراهشان کرده بودند. احسان الله خان و خالوقربان که آن ماجراها و اختلافات را ایجاد کردند. در موقعی که میرزا با اعتراض به فومن رفته بود، آنها در رشت کودتای سرخ کردند و در ۲۴ذیقعده ۱۳۳۸ قمری ریختند و هرچه توانستند از یاران میرزا دستگیر کردند و عدهای را کشتند و به این هم اکتفا نکرده و به فومن هم حمله کردند که نخست میرزا نمیخواست با اینها بجنگد. اما بالاخره ناچار شد در جنگ مهمی در صومعه سرا با این نارفیقان که خیانت کردند درگیر شد که در آن جنگ آنچنان شکستی خوردند که تا رشت عقب نشینی کردند و فهمیدند که با میرزا نمیتوان از طریق قوه قهریه عمل کرد و نامه نوشتند و از در آشتی در آمدند و باقی ماجراها. برنامه کودتا را هم طوری تنظیم کرده بودند که میبایست خود میرزاکوچک نیز کشته یا دستگیر میشد به هرحال مقصودم این است که سردار جنگل، مرحوم میرزا هیچگاه معتقدات مذهبی و مسلکیش را فراموش نکرد و نسبت دادن انحراف از موازین اسلامی به او صرفاً ناشی ازعدم اطلاع است. در موضوع دعوت میرزا از کمونیست معروف حیدرخان عمواوغلی هم باید عرض کنم دعوتی در کار نبود. آمدنش به جنگل از طرف شورویها بود و مقدماتی داشت که عرض کردم. یعنی بعد از شکست کودتای آنها علیه میرزا و وقتی از دستیابی به شخص میرزا مأیوس شدند، سیاستشان را تغییر دادند. نمایندگانی هم از قفقاز و مسکو به جنگل آمدند و با میرزا ملاقات کردند و ضمن پرسش از سرنوشت انقلاب موضوع آمدن حیدر عمواوغلی را مطرح کرد به اعتبار اینکه عمواوغلی را به عنوان یک مجاهد دوران مشروطیت میشناخت که به بمبیست معروف بود و برای محمدعلی شاه بمب ترکانده بود، پیشنهاد شورویها را پذیرفت و عمواوغلی با یک کشتی اسلحه به ایران آمد و با او درخور یک مجاهد سابق مشروطیت، احترامات مرعی گردید. در همین موقع بود که احسان الله خان و خالوقربان هم از اعمال خلافشان اظهار ندامت و پشیمانی کرده بودند و به میرزا نامه نوشته بودند و خصوصاً یادم هست که درصدر نامه نوشته بودند:
دو دوست قدرشناسند عهد صحبت را که مدتی ببریدند و باز پیوستند
به هر حال این چند نفر با مرحوم میرزا در فومن جمع شدند و دست روی گذاشتند و به قرآن سوگند یاد کردند که خیانت نکنند و تشریک مساعی کنند تا تهران را فتح کنند آنگاه رژیم آینده را به همه پرسی برگزار کنند و هرچه اکثریت ملت گفت بپذیرند. سپس کمیتهای به نام کمیته انقلاب تشکیل دادند و روزهای دوشنبه در قریه ملاسرا که چند فرسخی پیسخان است در یک فرسخی رشت است جمع میشدند و در اطراف پیشرفت انقلاب شور میکردند و کارها هم به خوبی پیش میرفت درحالیکه رزمندگان پیشتاز تا منجیل و از جناحین به لوشان و پشت دروازه قزوین رسیده بودند. عمواوغلی که تا این وقت افکار و نظریات حزبی و کمونیستیش را محرمانه تبلیغ میکرد، فعالیتهایش را علنی نمود و موفق شد چند تن از سران جنگلی را از دور و بر میرزا دور و از ماهیت انقلاب جنگل دچار تردید کند و هدفش هم انتزاع قدرت از ید همرزم و هم پیمانش میرزا بود. ایجاد جبههای در داخل نهضت و منحرف ساختن مسیر انقلاب به منظور هم آهنگ ساختنش با جهان کمونیسم البته با ایده میرزا و یاران همفکرش تباین داشت. میرزا دید اگر به تبلیغات عمواوغلی اعتنا نکند نهضت از داخل شکست میخورد و به برادر کشی میانجامد. این بود که لازم دید او را احضار و با گفتگو کند و علت مخالف خوانیهایش را جویا شود و یادآوری کند که قرار و قسم، مخالف این اختلاف اندازیها و حرکات بود که متأسفانه جریان نامطلوب ملاسرا پیش آمد. آن روز آنهایی که مأمور اجرا بودند، بد اجر کردند و از ۵۰ قدمی شروع به تیراندازی کردند، بالاخره جنگ مغلوبه شد و چند نفر از دوستان میرزا که به ملاقات عمواوغلی آمده بودند.
فخرایی:خودشان را از بالای عمارت به زیر انداختند از جمله «محمدعلی خان گیلک» و «مشهدی کاس آقای حسام» از رفقای میرزا. و همانجا بودند تا «عمواوغلی» فرار کرد.
آنگاه عمارت را آتش زدند و سرخوش، که یک عضو کمیته انقلاب بود آتش گرفت.
صف ایستاده ازراست:خالوقربان هرسینی،حاج علی خان طاهری،حجت الاسلام رفیع،حسام الاسلام دانش،حاج شیخ حسین لاکانی،محسن صدر،حاجی بحرالعلوم،حاج شیخ حسنی،حاجی میرزاابوالحسن شریعتمدار،میرزاکوچک خان،میرزااحمدخان آذری،حاجی میرزااحمد،دکترابوالحسن خان فربد،حسن آلیانی،مجدالسلطنه محمودی،سیدآقایی عطار/قسمتی ازعکس حذف شده
خالو قربان و عمواوغلی فرار کردند، حالا من پاسخ آن اتهام تیرباران کردن عمواوغلی را در پسیخان گرفتند و به کسما آوردند تا میرزا با او صحبت کند خالو قربان به رشت رفت و عدهاش را جمع آوری کرد و به جنگل حمله کرد حالا ما مدافع بودیم و کردها و روسها مهاجم.
عمواوغلی هم در کسماست، خوب، فرصتی نبود که میرزا با او ملاقات کند، اینها قبلاً سید جلال چمنی را هم با پول خریده بودند و ما از ناحیه عقب نیروها نیز در خطر بودیم جنگهای سختی بین جنگلیها از یکطرف و روسها و کردهای سرخ از سوی دیگر در گرفت که به پیش آمدن قوای دولت شدند و کلنل حبیب الله شیبانی فرمانده اعزامی دولت، جبهه را از کردهای تسلیم شده تحویل گرفت و بعد همین خالوقربان با درجه سرهنگی از طرف سردار سپه به جنگ با اکراد شکاک فرستاده شد.
ازراست : حیدرخان عمواوغلی و محمدحسین امینالضرب
به هرحال حیدر عمواوغلی را به جای امنی فرستادند. از راهی دور افتاده به نام «مسجد پیش» که جایی است در اعماق جنگل او را به دست دو سه تا از طالشیهای ایل آلیان منسوب به حسن خان کیش درهای سپردند و در همین حال حملهها ادامه داشت و قوای جنگل توسط قوای دولتی و نیروهای حامیش تارومار شدند، به ویژه آنکه نخست میرزا از درگیری با نیروهای داخلی پرهیز میکرد. خالوقربان که تسلیم شد، احسان الله خان و یارانش هم به مسکو گسیل شدند اما کوچک جنگلی که به هیچ یک از دوقطب روس و انگلیس وابسته نبود، نه معتقد به دیکتاتوری بریتانیا بلکه معتقد به خدا و وجدان و شرف و عشق به وطن و آزادی و استقلال و دموکراسی بود بجای آنکه جذب یکی از دو قطب شود، سرنوشتش را به مشیت پروردگار سپرد و آنقدر مقاومت کرد تا در میان برف و بوران در کوههای خلخال جان داد و همین خالو قربان سر او را در خورجین گذاشت و پیش سردار سپه برد. پس از آنکه سر میرزا را بریده و در رشت به نمایش گذاشته بودند و واقعه جنگل خاتمه پیدا کرد آن کسانیکه مأمور حفظ عمواوغلی بودند-آن ۲.۳ نفر طالش- میبینند که جنگل که از بین رفت، سر میرزا را هم نمایش دادند با خود میگویند ما این را برای چه نگهداریم؟ و از خوف اینکه مبادا برای اینها مسئولیتی پیش بیاید این بیچاره را همانجا خفه کرده و دفنش کردند آن هم خود به خود و از خوف خودشان که نگهداری این جنگلی مسئولیت دارد، و از آنها میپرسند که این فرد ضد دولت را برای چه نگه داشته اید؟ این را همانجا خفه کرده در محلی به نام «مسجد پیش» دفنش کردند میبینیم این شایعه دروغ را که حیدر عمواوغلی به دستور میرزا تیرباران شده است هیچ اصل ندارد و اول بار هم توسط ابوالقاسم لاهوتی شاعر مطرح شده است. لاهوتی یکی از افسران ژاندارمری ایران بود، یکبار قیام کرد که سرکوب شد و فرار کرد و به روسیه رفت و بعد کمونیست شد. از آن کمونیستهای دو آتشه بود و بعدش هم مثل همه کمونیستهایی که پشیمان میشوند لاهوتی هم پشیمان شد و برگشت.
اما در دیوان خود این مطلب را به شعر نوشته است که:
شبی تاریک و بادی سرد و بوران ز حدافزون
به زندان حال حیدر زین هیاهو بود دیگرگون
دلش پیش رفیقان، چشمش از زور غضب پرخون
دو دستش محکم از پس بسته و زنجیر در گردن
در آن تاریکی شب هیئتی وارد به زندان شد
سپس برقی بزد کبریتی کبریتی و شمعی فروزان شد
به پیش اهل زندان صدر ملیون نمایان شد
و….
سخن کوتاه حیدر با رفیقان تیرباران شد
که صدر ملیون، مقصود میرزا کوچک خان است.
این را اول لاهوتی گفت و همه هم مسلکان و برخی افراد دیگر هم این را مأخذ قرار دادند که حیدر خان را به طرز فجیعی کشتند. آن دیگری حرف دیگری زد ولی اینها هیچکدام صحیح نیست. من خودم موقعی که حیدرخان را به کسما آورده بودند، در کسما بودم و او را دیدم و نزد او میرفتم و بعد هم بقیه ماجرا را شخص معین الرعایا برایم توضیح داد.
اما در مورد استخاره کردن میرزا و خرافی بودن او، اینهایی که مستمسکی بر علیه میرزا نمییافتند، بیشتر به این نکته میپرداختند که مرحوم میرزا خرافی بود و من در خیلی از کتابها خواندم که به این مسئله اشاره کرده اند. از جمله آقای اسماعیل رائین در کتاب خود به نام حیدرخان عمواوغلی نوشته است که مرحوم میرزا با تمام خصوصیاتش یک آدم خرافی بود. و البته منظور از خرافی بودن این بود که استخاره میکرد. تودهایها هم به او این نسبتها را میدادند دیگران هم میگفتند. اما حقیقت واقعه غیر از این است. آنها که میرزا را نمیشناختند، این حرفها را میزدند.
مرحوم میرزا در همه موقع استخاره نمیکرد. اگر میخواست برود نهار بخورد آیا استخاره میکرد؟ و اگر میخواست فرض بفرمائید، مراجعه کند به یک طبیب برای اینکه تب کرده بود استخاره میکرد که بروم یا نه؟ خیر این حرفها نبود. آنهایی که مخالف با وی بودند، چون نقطه ضعفی از او نمیشناختند میگفتند که او خرافی است البته خود بنده هم در کتاب سردار جنگل نوشتهام که میرزا استخاره میکرد ولی نه همیشه و به هر مناسبت، آنها «لا اله» را شنیده بودند ولی «الا الله» را نشنیده بودند. میرزا همه موقع استخاره نمیکرد، بلکه در مواردی که امر مشابه میشد، و در موارد نادر که از ظواهر، خیری در ک نمیشد استخاره میکرد.
راجع به قضیهای که پیش آمده بود میخواست به یکی از فرماندهان نامهای بنویسد سه نفر حاضر شدند که بروند هرسه هم براین کار توانا بودند چون آن موقع که ما پست و تلگراف نداشتیم و فقط «قاصد» نامه بر ما بود، ایشان استخاره نمیکرد که به کدام بدهد چرا؟ برای اینکه اگر استخاره نمیکرد و به اولی میداد، دومی میگفت که میرزا اعتمادش از ما سلب شده است. ما دو سه نفر داوطلب شدیم چرا به او داده و چرا به من نداده است؟ اگر به دومی میداد اولی و سومی گلایه میکردند. در اینجا بود که استخاره میکرد اتفاقاً این کار را به یک نفر داد و نامه هم به موقع رسید و انجام شد و آن دو نفر هم راضی بودند، برای اینکه آنها هم عقیده داشتند این استخاره طلب خیر است و برای کسی که معتقد به خد و مشیت پروردگار است امر مؤثری است.
همه میدانیم که میرزا انسان مؤمن و معتقدی بود، حتی دشمنانش نیز براین معتقدند که او یک آدم منصف و ایده آلیست بود.
کیهان فرهنگی: استاد این واژه ایده آلیست که شما بکار میگیرید و در کتابتان هم هست، الان معمولاً در برابر کلمه رئالیست قرار میگیرد و مفهوم کاملی را نمیرساند و اغلب به جای خیالاتی بکار میرود.
استاد فخرایی: خیر، «میرزا کوچک» آدم معتقدی بود. ما ایده آلیست را به عنوان معتقد بکار میبریم. به معنی آدم هدف دار. ایشان خیلی به اسلام علاقه داشت. هیئت اتحاد اسلام درست کرده بود که ۲۷ نفر عضو این هیئت بودند و اغلبشان هم از روحانیون بودند. او هیچ کاری برخلاف شرع انجام نمیداد. نماز و روزهاش را همیشه میدیدیم، در بین دو نماز آیات «و من یتوکل علی الله فهو حسبه» و «قل اللهم مالک الملک» و «لاتحسن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً» را تا آخر زمزمه میکرد.
دکتر گلشنی: در صدر مشروطیت انجمنهایی در گیلان تشکیل شده بود که ایشان هم عضو انجمن روحانیون بود و آنجا طلبهها را مشق نظامی میداد. من در خاطرات مرحوم آقا سید صالح و پدرش آقا سید عبدالوهاب خواندم که مرحوم میرزا هم در انجمن ابوالفضلیها بود، هم اینکه خودش انجمنی را تأسیس کرده بود که به طلاب جوان تعلیمات نظامی میداد.
استاد فخرایی: درباره فرمایش جناب دکتر گلشنی، بنده این اندازه میدانم که مرحوم میرزا طلبه مسجد جامع رشت بود، و من عکس آن طلاب را در کتاب سردار جنگل آوردهام که مرحوم میرزا آنجا ایستاده است و طلاب آنجا نسشسته اند. البته من میتوانم بگویم که مرحوم میرزا آدم قوی البنیهای بود که از همان زمان جوانی هم افکار جوانمردانه داشت به این معنی که اگر کسی از طلاب از خط خارج میشد، ایشان میبایستی به وسیلهای او را تنبیه کند، مثل یک مبصر کلاس. اما اینکه دیگران را مشق نظامی داده باشد اطلاعی ندارم خودش خیلی میل داشت که افرادی با دیسیپلین نظامی درست کند برای اینکه او میگفت که ما در دنیایی هستیم که دیسیپلین در آن دنیا باید افراد را ادره کند.
دکتر شعبانی: نکتهای که در مورد اعتقادات میرزا و همچنین سخنان قبلی جناب آقای فخرایی به ذهنم میرسد همین است که او به معنای واقعی کلام یک فرد مذهبی است و اعتقادات پابرجایی هم به ارزشهای اسلامی دارد. استعمار را هم در هر دوشکل شمال و جنوبش میشناسد و با آن مخالف است و اهداف پلید آنها را میفهمد، اما درباره پارهای از تماسهای او با کمونیستها و با لحنی که در برخی از نامههایش مشاهده میشود، میتوان اضافه کرد که اینها هیچکدام را نمیتوان به عنوان گرایش جدی میرزا برای انعطاف دربرابر بلشویسم تلقی کرد بلکه نهایتاً مقابله او را میبینم و با توضیحاتی که حضرت عالی دادید و در کتابهای دیگر هم هست به این نتیجه میرسیم که میرزا از ابتدا تا انتهای حیاتش به عنوان یک مسلمان مؤمن پرخروش باقی مانده و صادقانه و قاطعانه در چهارچوب نظام عقیدتی آئین مقدس اسلام زندگی کرده است و در نهایت این همکاریها و اشارههای او را نوعی استفاده از پیشنهادی ترقیخواهانه میتوان تلقی کرد.
چون در آن روزگار کمونیسم در ابتدای کار خود بود و با توجه به شعارهای کاذبی که برای رهایی ملل از قید استعمار و استثمار سر داده بود، و میرزا هم با آن سعه صدرش با آنها برخورد دفعی نکرده است برای او خیانتهایشان کاملاً شناخته شده نبوده است، یعنی اگرچه به لحاظ اعتقادی با آنها شدیداً مخالف بود ولی جنایتها و نفاق آنها را ندیده بود.
احتمال دیگر این است که میرزا برای طرد انگلیس از این موارد به عنوان برخی تمهیدات سیاسی استفاده کرده است و حسن نیتی که در برابر این عناصر نشان میدهد برای قطع پای انگلیسیهاست. با اینکه میرزا منافع دراز مدت شمال و جنوب را به خوبی ارزیابی نکرده بود تا به این نتیجه برسد که هیچکدام به این آسانیها حاضر نیستند از ایران خارج شوند.
دکتر گلشنی: در تأیید فرمایشات آقای دکتر شعبانی باید بگویم که در ابتدای امر بخصوص بعداز انقلاب اکتبر شوروی که نوید آزادی از قیودات استعماری را میداد و از آزادی ملل تحت ستم که در اساسنامههای کمونیستی آمده دم میزد یعنی تقریباً در نخستین سالهای پس از جنگ جهانی اول عده زیادی از روشنفکران ایران خاصه گیلان به این فکر افتادند که با بودن بیش از ۹۸ درصد مردم بیسواد در ایران و با نداشتن هیچ وسیله بهداشتی و وجود فقر جهل و فرعیات مربوط به جهل چه کار میشود کرد، حالا که چنین کشور بزرگی مثل همسایه شمالی ایران یک انقلابی کرده و خودش را از زیر بار ستم و ستمشاهی تزارها رهانیده و به اصطلاح ندای آزادی خواهی او در جهان طنین افکنده، ما هم از آن کشور و مردمش پیروی کنیم، که در حقیقت فریب این ظواهر را خورده و به مارکسیسم گرویدند. مخصوصاً در اوایل سلطنت رضاخان که مردم مواجه شدند با یک استبداد شاهی و همگی دیدند که انقلاب مشروطیت و نهضت جنگل با شکست مواجه شده و کاری از پیش نمیتوانستند ببرند و آن شعارهای مارکسیستها توانست عدهای از جوانان ما را فریب بدهد تا آنجا که ما حتی در این کتاب پنجاه نفر و سه نفر دکتر انور خامنهای میبینیم که در زندانهای رضا شاه گروهی به اسم گروه رشتیها بودند که به مارکسیسم گرایش داشتند. این خودش پدیدهای بود. البته شرایط الان با آن موقع خیلی فرق میکند.
کیهان فرهنگی: رابطه میرزا با شهید مدرس چگونه بود؟
استاد فخرایی: از رابطه میان میرزا و مدرس همین اندازه میدانم که عمواوغلی وقتی به ایران آمد و آن توطئهای را که به شما عرض کردم، شروع کرد از طرف شخصیتهای تهران به هر دو فرقه خبر رسید که عمواوغلی باید تابع کمیته باشد. اوحق ندارد برای خود علی حده حزب داشته باشد و تبلیغات مخصوصاش را انجام بدهد، اگر میل ندارد مطابق رویه میرزا رفتار بکند باید راه بازگشت به روسیه را پیش بگیرد. او یا باید تابع کمیته باشد و طابق النعل بالنعل تصمیمات کمیته را اجر کند یا برگردد به جایی که آمده است. از جمله کسانی که این پیغام را می فرستادند، مرحوم میرزا طاهر تنکابنی و مرحوم سید محمدرضا مساوات بودند.
کیهان فرهنگی: مطالبی هم درباره تشکیلات جنگل بفرمایید.
استاد فخرایی: درموقعی که من در جنگل بودم مرکز ما در کسما بود. تشکیلات نظامی تحت نظارت سلطان عبدالحسین خان ثقفی بود و غلامعلی خان انصاری. ما در کسما تشکیلاتی داشتیم. در حوزه، مرحوم میرزا خودش بود و بنده و عدهای دیگر، اما شعبات مختلف داشتیم، نظام علی حده مالیه علی حده و هر کدام اینها البته در خانههای مختلف مستقر بودند، منتهی خانهها دهقانی بود سران بیشتر به تشکیلات بهداشتیاش هم تحت نظر چند نفر از اطبای معروف مانند دکتر منصور باور، دکتر عنایت السلطنه، دکتر علی خان شفا و دکتر آقاخان اداره میشد.
البته تشکیلات زیاد توسعه نداشت بیشتر نیروی جنگلیها روی محور نظامی، جنگلی میچرخید و تهیه موجبات رزم که پول و عایدات باشد و تشکیلات فرهنگیاش هم با بنده بود و مقر من در کسما بود ولی به کما هم میرفتم ولی بیشتر در آن مدرسه شبانه روزی، که میرزا دستور ساختش را داده بود بیتوته میکردم. برای اینکه کار رسمی من همین شغل بود و دیگر کار تحریری نداشتم کار تحریر را مرحوم میرزا عبدالحسین خان شفایی به عهده گرفته بود که تا آخر هم ماند و مقاومت کرد. بعد از موقعی که به نمایندگی از طرف جنگل رفت تا با رضاخان صحبت کند، همان زمانی بود که او را گرفتند ۲-۳ سال در تهران زندانی بود و بعد مرخص شد. آن اوقاتی که مسئولیت معارف به من واگذار شد، دیگر از کما رفته بودم و بیشتر در کسما بودم و تشکیلاتی هم ترتیب داده بودیم و چند مدرسه هم ساخته بودیم. البته بعداً قسمتی از تشکیلات ما را دولتیها نمرهگذاری کرده نگه داشتند ولی تشکیلات کسما را به کلی از بین بردند. تشکیلات صومعه سرا را هم از بین بردند، ولی مال فومن را نگه داشتند.
کیهان فرهنگی: استاد اگر مطالبی به مناسبت سالگرد شهادت سردار جنگل که مصادف با ماه انتشار همین شماره کیهان فرهنگی یعنی آذرماه است بیان بفرمایید، متشکر میشویم.
ارچپ:،سیدعبدالکریم بوکانی،مشهدعلی شاه چمثقالی،حاج احمدکسمایی،خسروخان،میرزاکوچک،قنبرخان کرد،دکترحشمت طالقانی،سیدآقایی عطار،؟ و اسماعیلی جنگلی.
استاد فخرایی: بله عرض کردم که وزیر جنگ وقتی فرمان حمله عمومی را به جنگل صادر نمود زد و خورد آغاز شد و سرانجام در اثر اشغال شدن مرکز فرماندهی جنگل، مجاهدین متفرق و به دستههای جدا از هم تقسیم شدند، و هر دستهای که در برابر مهاجم قرار میگرفت یا بعد از دفاع کشته میشد یا تسلیم و اسیر میگردید. خود میرزا اواخر کار با چهار تن از همراهانش متوجه خلخال شد و خیال داشت نزد عظمت خانم فولادلو (خواهر امیر عشایر و رشید ممالک) برود. عظمت خانم تا فهمیده میرزا متوجه خلخال است تعداد سوار مسلح فرستاد او را سالم به مقصدش برسانند، ولی کمی دیر شده بود، چه، در یکی از عقب نشینیها نعمت طاشی مصدر میرزا به قتل رسید.
نوبت دیگر فرمانده قوای جنگل «عبدالحسین خان شفتی» دستگیر شد. نوبت دیگر معین الرعایا که بلد راهشان بود به اغوای پسر عمویش کربلایی نقره از میرزا جدا گردید، باقی ماندند «گائوک آلمانی»(هوشنگ) و شخص میرزا که به علت ندانستن معبر کوههای مستور از برف دچار باد و بوران و توفان شدند و از پا درآمدند.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:روستای «گیلوان» از توابع بخش شاهرود «شهرستان خلخال» در ۶۵ کیلومتری جنوب شرقی خلخال و ۴۵ کیلومتری رشت قرار دارد.
میرزای خسته دل، رفیق همراهش را که بیحال شده و افتاده بود بدوش کشیده چند قدمی همراه برد ولی خودش از فرط خستگی و شدت توفان بیطاقت شد و به زمین افتاد و از حال رفت. چند لحظه بعد کرم نام خلخالی که عازم گیلان بود، در محلی دورتر از راه عبور، جنبندههایی رامیان انبوه برف مشاهده میکند نزدیک میشود و میرزا را میشناسد، ماساژش میدهد و چند دانه سنجد به دهانش میگذارد شاید رمقی پیدا کرده و چشمانش را باز کند ولی افسوس. مأیوسانه میرود و اهالی ده مجاور – خانقاه – را خبر میکند آنها میآیند و اجساد را به خانقاه میبرند و هنوز به دفنشان اقدام نکرده بودند که مأمورین تعقیب سر میرسند.
و به دستور محمد سالار شجاع برادر ضرغام السلطنه طالشی، سر این مظهر غیرت و مردانگی را توسط«رضا اسکستانی»، ازتنش جدا نموده و با خود میبرند، قطرات خونی که حین اجرای عمل فجیع از گردن جنگلی بیرون ریخت نشان داد که هنوز حیات وجود داشته و مرگ به معنای طبیعیش صورت نگرفته است. سر را در رشت برای قدت نمایی مدتی در معرض دید عموم میگذارند. در کاوشی که از لباس شهید به عمل میآورند یک سکه یک قرانی یافت میشود و یک مهر سجع کوچک و دیگر هیچ.
چند روز بعد خالو قربان هر سینی، سر ولی نعمتش را برای اخذ جایزه نزد سردار سپه میبرد و به دستور او در چهارراه حسن آباد، مکان فعلی ساختمان آتش نشانی که آن زمان قبرستان بود، دفن میکند.
اما یکی از یاران باوفای میرزا که خیاطی بود به نام«مشهدی کاس آقای حسام» سر را محرمانه از متولی گورستان تحویل میگیرد و با خود به رشت میبرد و طبق وصیت آن مرحوم در سلیمان داراب به خاک میسپارد. جسد میرزا را نیز آزادیخواهان رشت بعد از شهریور بیست، با آنکه استاندار وقت – که همان فطن السلطنه بود که قبلاً به شما معرفی کردم – مخالفت میکرد، از خانقاه گیلوان به سلیمان داراب رشت حمل و به سر ملحق مینمایند. این واقعه دردناک مصادف بود با ربیع الثانی ۱۳۴۰ هجری قمری مطابق برج قوس ۱۳۰۰ هجری شمسی و بطوریکه میدانید تقویم رسمی ما در سالهای پیش از مشروطیت هجری قمری بود. از سال ۱۳۲۹ قمری به بعد تقویم جلالی منسوب به جلال الدین ملکشاه سلجوقی معمول گردید که اسامی منطقه البروج از حمل ناحوت را روی ماهها گذاشتند و استعمال این گاه شماری را از همین سال بطور رسمی اجباری ساختند بعداً در سال ۱۳۰۴ هجری شمسی قانونی وضع گردید که به موجب آن گاه شماری رسمی مملکت تغییر یافت و از حمل و ثور و جوزا به فروردین و اردیبهشت و خرداد الی بهمن و اسفند تبدیل گردید که به موجب قانون مزبور ۱۱ قوس مساوی ۱۱ آذر ماه است که آزادیخواهان گیلان و ایران در این روز در آرامگاه میرزا جمع میشوند و مراسمی رابه منظور بزرگداشت آن مرحوم برپا میدارند. اینجانب نیز در نخستین سال بعد از انقلاب اسلامی – بهمن ۵۷ – به شرکت در این مراسم توفیق یافتم و با یک سخنرانی کوتاه ادای احترام نموده یاد ایشان را گرامی داشتم ولی در سالهای بعد به علت کهولت سن و عوارض بیماری از شرکت مراسم محروم ماندم این را هم بگویم که پیش از بهمن ۵۷ برگزاری مراسم قدغن بود. سازمان امنیت کشور کسانی را که حتی برای خواندن فاتحه میآمدند تحت نظر میگرفت که این تحت نظر گرفتن چه بسا به دستگیری و توقیف منجر میگردید.
چند کلمهای هم درباره آرامگاه عرض کنم: بعد از پیش آمدن انقلاب و رفع شدن مانع به منظور بازسازی آرامگاه آن مرحوم که بسیار محقر بود دست بکار شدیم، نیتمان آن بود که در جوار آرامگاه یک موزه، یک کتابخانه، یک مدرسه و یک درمانگاه بسازیم که مجموع هزینههای برآورد شده از طرف مهندسین ذی علاقه که مخصوصاً از تهران به رشت اعزام شده بودند، از پنج میلیون تومان تجاوز نمیکرد. کمیتهای تشکیل دادیم و آگهی کردیم و از آزادیخواهان کشور استمداد نمودیم. شخصاً با ریاست بنیاد مستضعفان ملاقات و نظرشان را به کمک و مساعدت به این امر خیر جلب نمودم که البته آنها گفتند تقاضایتان را بنویسید تا در شورای بنیاد مطرح کنیم و ما نامهای که رونوشت آن بنظرتان میرسد نوشتیم. بطور شفاهی وعده مساعدت دادند ولی از قوه به فعل در نیامد تا آنکه آقای احمد خشوعی شهردار محترم رشت با مخابره یک تلگراف اعلام داشتند که شهرداری رشت بازسازی آرامگاه را به کمک اهالی و اداره فرهنگ استان شروع کرده است. خوشحال شدیم از اینکه یارانی به کمک ما برخاستهاند با آنکه انتظار داشتیم با ما مشورتی به عمل آورند و رهنمودهای کمیته مرکز را که ممکن بود مفید واقع شود درباره نحوه عمل و اقدام بشنوند ومورد استفاده قرار دهند، تماسی نگرفتند و مستقلاً اقدام نمودند. معهذا از اینکه فعالیتهای امنای بازسازی رشت بار مسئولیت و زحمات ما را سبک کرد تشکر کردیم و قدردانی نمودیم و وجوه جمع آوری شده رانیز در تاریخ ۵/۱۱/۶۰ ضمن یک صورت حساب برای جناب شهردار فرستادیم مبلغ ناچیزی را هم به منظور مسدود نشدن حساب و ادامه دریافت اعانات در بانک ملی ایران – تهران شعبه کاخ جوانان حساب ۱۳۵۰ باقی گذاشتیم در مورد اینکه بازسازی آرامگاه به اتمام رسیده باشد یا نه و مسجدی را که روزنامه کیهان خبر داد قرار است از طرف ارشاد اسلامی رشت ساخته شود، ساخته شده است یا خبر اطلاع درستی ندارم.
کیهان فرهنگی: استاد اگر نکات دیگر یا انتقادات دیگری در مورد نهضت جنگل هست، لطفاً توضیح بدهید.
استاد فخرایی: برخی مسائل دیگر هم هست که به نظر اهل تاریخ و نویسندگان و محققین، مهم توصیف شده است. مثلاً میگویند چه شد که شورویها همزمان با اظهارات سفیرشان در تهران که صریحاً به میرزا نوشت «امروز ملت ایران احتیاج به انقلاب ندارد شما بروید یک گوشه اسلحه به گیلان فرستادند؟ اتخاذ دو رویه متناقض به چه معنی بود؟
به نظرم این اقدام، به تشخیص لنین ارتباط پیدا میکند بدین توضیح که او بعد از پیروزی انقلاب اکتبر سیاسیش را درباره انگلستان تغییر داده و معتقد شده بود که باید با امپریالیسم انگلستان سازش کند. دلیلش گویا این بود که روسیه در جنگ شکست خورده و صنایع و اقتصادش کمک کند، به علاوه امکان داشت که اقدامات خصمانه انگلستان به انقلاب اکتبر که تازه پا گرفته بود صدمه بزند، این بود که صلاح را در آن میدانست که مسلک و مرام را زیر پای منافع و مصالح فدا کند. پس کرملین نماینده اقتصادیش را به لندن فرستاد تا درباره صلح و سازش گفتگو کند. از پارهای قرائن چنین بر میآمدکه چون مذاکرات طرفین در حال پیشرفت بوده و تحولات قریب الوقوع در شرف تکوین بود، کرملین موافقت نمود که تبلیغات ضد انگلیسی موقوف شود و قوای مسلح شوروی خاک روس و انگلیس از دو واقعهای که در تهران و مسکو رخ داد، آشکار گردید. در ۱۹ فوریه ۱۹۲۱.۳ حوت ۱۲۹۹- کودتایی در ایران به وقوع پیوست که سید ضیاءالدین طباطبایی، مدیر روزنامه رعد وبلنگوی منافع انگلستان، آن رارهبری میکرد. عدهای قزاق به فرماندهی رضاخان میرپنج که عمال انگلیس او را در آق بابای قزوین ملاقات و موافقتش را با پول و اسلحه جلب کرده بودند به تهران حملهور شده پایتخت را تصرف کرد. همزمان با کودتای مزبور یعنی در ۲۶فوریه ۱۹۲۱-۱۰حوت ۱۲۹۹- قرار داد ایران و روس توسط علی قلی خان انصاری مشاور الممالک نماینده ایران در مسکو به امضا رسید که در یکی از موارد آن کمکهای نظامی کمونیستهای قفقاز به انقلابیون ایران به منزله مداخله در امور داخلی ایران قید شده بود، زیرا شورویها مایل نبودند بعد از انعقاد قرار داد با انگلستان روابطشان را با انقلابیون ایرانی، کمافی السابق حفظ کنند.
از مواد دیگر قرارداد نیز برمی آمد که حکومت جمهوری ایران که در رمضان ۱۳۳۸ قمری به وسیله میرزا کوچک خان اعلام شد، دیگر اعتبار ندارد و باید برچیده شود و انقلابیون جنگل به عنوان یک گروه یاغی و شورشی تلقی گردند. این مسئله به کارگران کمونیست ایرانی که در بادکوبه زیاد بودند و تعدادی از اعضای حزب قفقاز که ملیت ایرانی داشتند و حیدرخان عمواوغلی در میانشان بود گران آمده، از توافق شوروی آزادیخواه و انگلستان امپریالیست ودولت مرتجع ایران دلتنگ و رنجیده خاطر شدند و حیدرخان را با یک کشتی اسلحه به ایران فرستادند تا کوچک خان را کنار بزند و زمام انقلاب را شخصاً به دست گرفته حکومت انگلیسی ایران را سرنگون سازد ولی لنین که با عقد معاهده با انگلستان به مقاصدش رسیده بود دیگر به فعالیتهای رفیق و هم مسلک قدیمش عمواوغلی نیاز نداشت حتی عزیمتش را به ایران که بعد از معاهده با انگلیس صورت گرفته بود خلاف سیاست خویش و حزب کمونیست تلقی میکرد تا جایی که حزب کمونیست باکو را که عامل اعزام عمواوغلی به گیلان بود مورد ملامت و سرزنش قرار داد. با این مقدمات اختلاف بین دو عمل متناقض یعنی گفتار سفیر شوروی و ورود عمواوغلی را به گیلان در مییابیم. شورویها متعهد شده بودند از انقلاب ایران دس بردارند و به انقلابیون کمک نکنند، بلکه موجبات محو انقلاب را فراهم کنند و با این اوصاف گزافه نیست اگر گفته شود که از دست رفتن رفیق و هم مسلک فعالی مانند عمواوغلی کمترین احساسی از تأثر و تأسف در دل زمامداران شوروی به جا نگذاشت چه وقتی پای منافع به میان میآید، ظاهراً مسلک و مرام فراری میشوند. منافع سیاسی و اقتصادی انگلستان نیز که نتوانسته بود با عقد قرارداد ۱۹۱۹ با وثوق الدوله پا بگیرد، طبق قراردادهای فوق الذکر تأمین شده بود و خاطره معاهده ۱۹۰۷ را که دولتین روس و انگلیس طبق آن کشور ما را بین دو منطقه نفوذشان تقسیم کرده بودند، یکبار دیگر به وجه تازهتری زنده میکرد.
مورخ شهیر شوروی س. م. ایوانف که همه پدیدهها را از زاویه دید کمونیستیاش مینگرد، در کتابی به نام تاریخ نوین ایران، ترجمه هوشنگ تیزابی و حسن قائم پناه، مینویسد:
«کوچک خان از ترس گسترش و رشد بعدی انقلاب و به دلیل آنکه جاسوسان امپریالیستها و ارتجاع ایران او را از کمونیستها ترسانده بودند، عملاً و علناً تغییر ماهیت داد و به خیانت کشیده اند.» و در جای دیگرمی گوید: توطئه خیانتکارانه علیه حیدرعمواوغلی و سایر رهبران مبارز جنبش آزادی بخش ملی صورت گرفت که در نتیجه آن حید و سایر رهبران به قتل رسیدند. خشم و غضبی که براین مورخ شهیر از شکست و ناکام ماندن انقلاب کمونیستی ایران مستولی گردیده، از همین چند سطر نگارشش پیداست. او با مشتی اکاذیب سعی میکند خیانتی را که هم مسلکانش به انقلاب ایران مرتکب شده اند، به دیگران نسبت دهد. او ملیون و آزادیخواهان سرشناس ایران، امثال سیدمحمدرضا مساوات، میرزا طاهر تنکابنی، سیدحسن مدرس و ادیب السلطنه را که به جنگل پیام میفرستادند و معتقد به بازگشت عمواوغلی به باکوبه بودند، مرتجعان و جاسوسانی نامیده که میرزا کوچک را از کمونیستها ترسانده بودند. به نظر او تمام افراد بشر منهای وابستگان مارکسیسم مرتجع و جاسوسند و مسلک و مرام حقیقی همان است که در جیب و بغل آنهاست. ملیون ایران کراراً به جنگل خاطرنشان کردند که باید عمواوغلی مطیع تصمیمات کمیته باشد و چنانچه نظر دیگری دارد بهتر است به جای اولش برگردد، حتی مصمم بودند به جنگل آمده طرفین را با مذاکرات حضوری قانع کنند ولی دیدیم که عمواوغلی تن به قبول اندرز در نداد و به راه کج و معوج رفت و سرانجام آن شد که توضیح دادم. روزنامه مردم، ارگان رسمی حزب توده ایران، به مناسبت صدمین سال تولد حیدرخان عمواوغلی مقالاتی در شمارههای ۲۷.۲۸و ۲۹ آذرماه سال ۱۳۵۸ نشر داده و نوشته است که توطئه قتل عمواوغلی از پیش تدارک شده بود. دیانت یک رهبر برای تعیین خصلت یک جهش اجتماعی کافی نیست – اشاره به مذهبی بودن میرزا – دولت شوروی موظف نبود با مداخله نظامی در ایران حکومت کوچک خان را حفظ کند. دکتر حشمت با دولت مرکزی دست نشانده انگلیس رابطه داشت، سلطان زاده معتقد بود که باید در ایران انقلاب کمونیستی خالص صورت بگیرد. کوچک خان تمایل داشت با حکومت مرکزی دست نشانده انگلیس سازش کند!
جوابگویی به این اظهارات نادرست ساعتها وقت میخواهد که نه با نقاهت اینجانب وفق میدهد و نه به اوقات محدود شما، اجمالاً میگویم که برای قتل عمواوغلی ضرر نبود توطئهای تدارک شود، همین قدر که مرحوم جنگلی در ملاقاتش با نمایندگان شوروی در جنگل از آمدنش به ایران اظهارعدم تمایل میکرد کافی بود که او اصلاً نتواند به ایران بیاید.
دیگر آنکه کسی از دولت شوروی انتظار حفظ حکومت کوچک خان را از طریق مداخلات نظامی نداشت همین قدر که دولت شوروی در محو انقلاب جنگل با انگلیس همداستان نمیشد کفایت میکرد.
دکتر حشمت اگر با دولت مرکزی دست نشانده انگلیس رابطه داشت اعدامش نمیکردند، آیا بعد ازشهادت مظلومانه این مرد با شرف باز دربارهاش حرف دارید؟
نفر دوم از سمت چپ:دکترحشمت
نظر سلطان آزاده، که معتقد بود باید در ایران انقلاب کمونیستی خالص صورت بگیرد، نظری بود پوچ و ابلهانه و ناشی ازعدم اطلاع. او نمیدانست که ایران کشوری است مسلمان و اسلام به هیچ روی با مارکسیسم و تعلیمات مارکس و انگلیس سازش ندارد.
ثمره مخالفتهای شما کمونیستها با مصالح مردم ایران در آن موقع و در دوران حکومت دکتر مصدق کشتار بیرحمانه دهها هزار جوان لایق این سرزمین شد که تا سال ۱۳۵۷ ادامه داشت و ننگ این فضیحت و رسوایی را به دامان مسببش باقی گذاشت. بعداً که مورد ملامت و سرزنش و اعتراض قرار گرفتند ریاکارانه اعتراف نمودند که اشتباه کردهایم اکنون هم که خیاط در کوزه افتاده صریح و بیپروا و بدون هیچ خجالتی تصدیق میکنید که تمام اعمال و حرکات شما در چهل سال اخیر به سود یک دولت بیگانه خطا بوده و جنبه جاسوسی و خیانت داشته است.
در میان نویسندگان کسان دیگری هم هستند که سعی دارند مطالب دروغ و خلاف حقیقت را علیه کوچک خان و نهضت جنگل نشر دهند که یک نمونهاش را به قلم رضا خسروی در روزنامه اطلاعات سال ۱۳۵۸ در شماره ۱۶۰۳۳ دیدم که نوشته بود:
«در مدرسه اقامتگاه کوچک خان ناگهان صدای تیر از هرطرف بلند شد. حیدرخان که زخمی شده بود نزدیکیهای رشت توسط حسن خان کیش درهای دستگیر و معین الرعایا تحویل شد و سرانجام خائنانه به قتل رسید.»
ایشان نمیدانند که مرحوم جنگلی در مدرسه اقامت نداشت. حیدرخان تیر نخورد و زخمی نشد. به وسیله حسن کیش درهای تحویل معین الرعایا نشد اصلاً معین الرعایا و حسن کیش درهای یک نفر است و بطور خائنانه هم به قتل نرسید.
دکتر گلشنی: یک نکته کوچک تاریخی الان به ذهنم رسید، بعد از انتشار و تألیف کتاب سردار جنگل بود که از طرف خود شورویها هم کتابی منتشر شد. گویا آنها فهمیدهاند و درک کردهاند که چه اشتباهات و خطاهای سیاسی به عمل آمده و برای پاسخ به این خطاهای خودشان کتابی به زبان روسی منتشر کردهاند که شامل مقالهای است که به وسیله آن مباحث و فصولی از کتاب سردار جنگل را پاسخ دهند.
استاد فخرایی: بنده این کتاب را دیده ام. یکی از دوستان من به مناسبت اینکه میدانست به این گونه قضایاعلاقهمند هستم آن را برایم آورد ولی چون به زبان روسی بود و بنده روسی نمیدانم به یکی از دوستان دیگر دادم که ترجمهاش کند و ایشان هنوز به من برنگردانده ولی بطور شفاهی به من گفت که در این کتاب شورویها به اشتباهات خودشان درباره جنگل اعتراف کرده اند.
کیهان فرهنگی: استاد نظرتان در مورد فیلم «میرزا کوچک خان» چیست؟
استاد فخرایی: مادام که من سری دوم این فیلم را نبینم نمیتوانم اظهار عقیده بکنم ولی میدانم که یک کج سلیقگی در اینجا به خرج داده اند؟ به این معنی که ایشان از وسط کار شروع کردهاند و نگفتهاند که این شخص که بود؟ چه هدفی داشت؟ چرا به جنگل رفت؟ اینها را در مقدمه فیلم نمایش ندادهاند و بنده تا تتمه فیلم را هم نبینم، نمیتوانم نظر بدهم چون کارگردان فیلم سناریویش را پیش من آورد تا اصلاحاتی در آن داشته باشم. بنده ایراداتی به این سناریو گرفتم، که اطلاع ندارم آن ایرادها را برطرف کرد یا نه و مادام که این فیلم را تا آخر نبینم نظری نمیدهم.
دکتر گلشنی: در نامههایی که مرحوم میرزا کوچک خان به شما نوشته و همچنین در این فیلم، چند بار شما را به نام آقای مسیویا مسیو فخرایی نامیده است وجه تسمیه این مسیو چیست؟
استاد فخرایی: در گیلان رسم است که علاوه بر اسم عمومی، یک اسم خانوادگی هم داریم مثلاً به یکی میگویند «پیله آقا» یعنی این بزرگترین فرزند این خانواده است، یکی را میگویند «کوچک آقا» یعنی کوچکترین فرزند این خانواده است، بنده هم کوچکترین فرزند ذکور پدرم بودم و اسم خانوادگی بنده «کوچ آقا» یا کوچک آقا بود. در زمانی که درس میخواندم جزوهای دیدم به نام ۱۱ زبان که یکی از آنها اسپرانتو بود و در آنجا بعضی واژهها را به ۱۱ زبان ترجمه کرده بودند من این دو کلمه کوچک و آقا را از آن ۱۱ زبان استخراج کرده بودم و برای خودم یاد گرفته بودم. مثلاً اینها بود «پتی مسیو» «صغیر سید»، «پتی پاترول»، «سیمون سیر» و غیره. اینها به زبانهای مختلف معنای کوچک آقا را میداد. و وقتی کسی از من میپرسید اسمت چیست؟ من ترجمه یکی از این زبانها را میگفتم. کم کم «پتی» از «پتی مسیو» افتاد و مسیو ماند. این است که من به نام مسیو معروف شدم و این هم ورقهای است که مرحوم میرزا به من نوشته و به دو امضای او مزین است.
نوشته است: هوالحق، آقای مسیو! (چون من مأمور مالیه ضیابر بودم) خط این حکم که در دست شماست، خط میرزا عبدالحسین خان شفایی است و امضا مال شخص میرزا است. میرزا در نامه نوشته که وجود شما در کسما لازم است، بیایید و جای خود را به میرزا ابوالقاسم، که همان برادر من باشد، تحویل بدهید.
استاد سمیعی: از همه کارهای آقای فخرایی صحبت شد و خودشان هم ما را مستفیض کردند و جزئیات وقایع دورانی را که شاهد بودند، بازگو کردند اما باید اضافه بکنم که هنوز به چاپ نرسیده، یکی از آن کارها مجموعه ضرب المثلهای گیلکی است که طی سالیان زیادی آن را فراهم کردهاند و برای چاپ آماده است و کار بسیار باارزشی است. به ویژه اینکه بانفوذ رسانههای جمعی و گسترش ارتباطات همیشه این خطر برای گویشها و زبانهای محلی هست که دستخوش تغییر یا فراموش بشوند و یا اینکه آن کسانی که میتوانند برای ثبت و ضبط زبان و فرهنگ مردمی منجی باشند، از دسترس ما دور شوند. چنانکه خیلی از گویشها و زبانهای محلی ممکن است از بین رفته باشند. میدانید یکی از منابع فرهنگ مردمی، همین ضرب المثل هاست که در آنها هم حکمت و هم تجربه زندگی، هم ذوق و هم شعر و خلاصه همه فرهنگ یک قوم منعکس است و به اعتباری تجلیات فرهنگ است و واقعاً این خدمتی بزرگ است که آقای فخرایی انجام دادهاند و خوشبختانه مدون و آماده شده است و امیدواریم موجباتی پیدا شود و مؤسسهای بانی خیر گردد و این کتاب را چاپ بکند.
درباره تألیفات دیگر ایشان هم من کم و بیش شنیدهام اما نمیدانم در چه مرحلهای هست خودشان بهتر میدانند ان شاءالله آنها هم آماده میشود.
کیهان فرهنگی: اگر تألیفات دیگری به جز ضرب المثلهای گیلکی آماده دارید بفرمایید.
استاد فخرایی: بنده این ایام نقاهت و بیکاری را که در منزل بودم و نمیتوانستم بیرون بروم، بیکار نماندم. و به کارهایی مشغول شدم. گو اینکه بعضیها به من ایراد گرفتهاند که شما در حال استراحت هستید و نباید این کارها را بکنید ولی من چون عادت به کار دارم، نمیتوانم بیکار بنشینم این است که اوراقی را جمع کردهام با عنوان از هرچمن گلی این عنوان کتاب است و کتاب شامل حکایات و روایات و قصص و تک بیتی هاو رباعیات خوبی است که از بین رباعیات گلچین کردهام و از بین تک بیتیها آنهایی را که مصطلح است و به عنوان ضرب المثل هم نیست در اصطلاح خیلی جلب توجه میکند، جمع آوری کردهام که شاید حدود ۴۰۰.۵۰۰ صفحه بشود. کتاب دیگری هم دردست دارم با عنوان مشاهیر گیلان.
کیهان فرهنگی: ان شاءالله خداوند به شما طول عمر میدهد و خوانندگان و علاقه مندان شما تألیفهای باز هم جدیدتان را میبینند و به آنها دسترسی مییابند. خیلی متشکریم از اساتیدی که تشریف فرما شدند و همچنین از شما که لطف کردید و وقتمان را در اختیار ما گذاشتید.
دکتر شعبانی: بنده در پایان عرض کنم، در همه جای دنیا شخصیتهای باارزش و جاافتاده و به کمال رسیدهای نظیر حضرت عالی را به عنوان یک سرمایه ملی مملکت تلقی میکنند. شرح حالنویسی و زندگینامهنویسی و از حاصل تجربیات عمر به دیگران بهرهرسانی چیزی است که به خاطر فوایدش در دنیا مرسوم شده است به خصوص مردم ما که امروز احتیاج دارند خودشان را بهتر بشناسند و هویت صحیح و اصیل انسانی، اسلامی خودشان را درستتر تشخیص بدهند. نیاز مبرمی احساس میکنند که آدمهای منزهی را بشناسند که عمری را با ایمان و شرف و اعتبار به سر برده اند، لغزشهای کمی داشتهاند و نمونه خوبی از اعتبارات پابرجای انسانی و اسلامی، ملی ما هستند. امیدواریم بزرگانی چون شما همیشه در صحنه حاضر باشند و حاصل دستاوردهای عمر پرزحمت خودشان را در اختیار ابنای وطنشان بگذارند که اینها سرمایهای باشد برای روشنایی دادن به زندگی جوانان فداکار امروز ما و نسلهایی که بعد میآیند.
بنده به سهم خودم از زحمتی که شما پذیرفتید، سپاسگزارم از محبتی که فرمودید و توضیحات مغتنم و ذیقیمتی که دادید و اینها گوشههای دیگری از تاریخ تاریک مملکت ما را روشن میکنند، تشکر میکنم. همچنین از برادران و مسئولان خدمتگزار و مؤمن کیهان فرهنگی هم تشکر میکنم که واسطه انجام این اقدامات خوب و خیر و پربرکت هستند و ان شاءالله به مدد این نوع اقدامات که مستدام یاد چراغهای هرچه فروزانتری در پیش راه ملت مسلمان ما قرار بگیرد و ماراههای پرزحمت آینده را هم از جمله به مدد این روشناییها، ان شاءالله، زودتر و صحیحتر و کم زحمتتر طی کنیم.
منبع: مجله کیهان فرهنگی، شماره ۹، آذر ۱۳۶۳، ص۱ تا ص۱۶
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:آثاردیگرش:گیلان در جنبش مشروطیت، ۱۳۵۲، تهران/گزیده ادبیات گیلکی، ۱۳۵۸، رشت/گیلان درگذرزمان./گیلان درقلمروشعروادب./ضرب المثل های گیلکی./رجال صدر مشروطیت میرزا احمد قزوینی./آیاوکیل بازنشسته می شود؟/سومنامبولیسم(خوابگردی)
خوابگردی (خوابگرد)، موضوعی روانشناسی درحوزه جنایی-کیفری (حقوقی) است.
زندگینامه ابراهیم فخرایی(مؤلف کتاب)سردارجنگل.
ابراهیم رضازاده فخرایی (متولد۱۲۷۸،فرزند حاج رضا، تاجرِخیرِ رشت) درکودکی به مکتب خانه رفت،وتحصیل رادر مدارس ملی رشت به پایان رساند.
«ابراهیم»برای ادامه تحصیل عازم عراق(نجف)شدوازمحضرعلمای نجف ازجمله،شیخ عبدالحسین فقیهی رشتی (فرزندآیت الله شیخ شعبان رشتی ،از فقهای بزرگ نجف)تلمذکرد.
وآنگاه(در١۶سالگی) عازم لبنان شد ودر«کالج پتریرکله بیروت» که نخستین دانشگاه و غیرسنّتی در جهان عرب بود که بااستانداردهای آموزشی دانشگاه های معتبرامریکاتأسیس شده بود(به دانشگاه امریکایی معروف بود)به تحصیل پرداخت واماپس از ۱۷ ماه تحصیل،« جنگ جهانی اول» فراگیرشد،لبنان هم درامان نماند،دانشگاهاتعطیل شد.
جنگ جهانی اول: (از ۲۸ ژوئیه ۱۹۱۴ تا ۱۱ نوامبر ۱۹۱۸)یعنی از۵ مرداد۱۲۹۳تا ۱۹آبان۱۲۹۷-چهارسال بطول انجامید.
۱۷ میلیون کشته و ۲۰ میلیون زخمی از مهمترین دستآوردجنگ جهانی اول بود.
پایان جنگ جهانی اول مصادف شدباشیوع بیماری آنفولانزای اسپانیایی که از سال ۱۹۱۸ تا سال ۱۹۲۰ میلادی(ازسال۱۲۹۷تا۱۲۹۹شمسی) ادامه داشت، ۵۰۰ میلیون یعنی چیزی در حدود ۲۷ درصد جمعیت جهان را مبتلا کرد و به عنوان یکی از مرگبارترین همهگیریهای تاریخ بشر، ۱۰۰ میلیون قربانی برجای گذاشت.
نهضت جنگل به رهبری میرزا کوچکخان در شمال ایران علیه حضور نیروهای بیگانه
از همان روزهای نخست آغاز جنگ جهانی اول (مرداد۱۲۹۳) شکل گرفت و در مدت کوتاهی نه تنها در گیلان، بلکه در اکثر نقاط ایران با استقبال مردم روبرو شد.
و«فخرایی» درسال ۱۲۹۵به ایران برگشت،درآن زمان که والدینش به تهران مهاجرت کرده بودند،اقامت گزید. در تهران او در دبیرستانهای سیروس و دارالفنون تحصیل کرد ، مدرک کلاس دهم را گرفت.
۳سال آخرنهضت جنگل درکنارمیرزاکوچک بود
ایستادههااز راست به چپ: کربلائی حسین-سیف الله زاده- سعد الله درویش- اسماعیل جنگلی خواهر زاده کوچک خان- میر صالح مظفرزاده- محرم بابایف/ نشستهها از راست به چپ: گائوک آلمانی- کاژانف- میرزا کوچک خان- ابوکف- پلایف/ درازکشیدهها از راست به چپ: خالو مراد- خالو قنبر
«ابراهیم فخرایی» پس از۲سال تحصیل درتهران در تابستان ۱۹۱۸میلادی(۱۲۹۷شمسی) به زادگاهش نزداقوامش رفت،دراین سفربودکه فصل جدیداززندگی «ابراهیم»شکل گرفت.
میرزاکوچک خان -قبل از نهضت جنگل-دوران طلبگی
وی به نزدبچه محلش «میرزا کوچک خان»به مرکز فرماندهی جنگلیان در گوراب زرمیخ(صومعه سرا) رفت که۲۱سال ازاوبزرگتربود.
واما این رفتن به دیدارموقت ومعمولی ختم نشد،بلکه برتعلقاتش افزوده شد وروح کنجکاوانقلابیش این دیداریک ساعته را۳ساله کرد.
ابراهیم فخرایی که به زبان انگلیسی وفرانسه مسلط بود.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:مواردتحقیقی ازمنابع مختلف بوده واما شایدنتواانسته باشم دراین عکس نویسنده کتاب سردارجنگل(فخرایی)رابدرستی تشخیص بدهم.خودِآقای فخرایی درصفحه۲۴۰کتابش -زیرعکس-اینگونه نوشته است:
فرزتدان عسکردرامی
ردیف۱(نشسته)ازراست بچپ:سیدهاشم سیدنوری-آقاجان درامی-اصلان خان
ردیف۲:میرزاشعبان خان جنگلی-ابراهیم فخرایی
ردیف۳:نفروسطی-میرمحمدقلی خان مجدتیموری.
«میرزاکوچک خان ازاوخواست بعنوان« مترجم ومنشیش درملاقاتهابانمایندگان خارجی درکنارش باشد.»
ابراهیم هم لبیک گفت وبراین پیمان وفادارماندتا در پاییز ۱۹۲۱میلادی(۱۳۰۰شمسی) شهادت میرزاکوچک «سخنگوی نهضت جنگل»وهمراه رهبرنهضت بود.
یک سال بعدارشهادت میرزاکوچک
گنجینه قیام جنگل در سال ۱۹۲۲میلادی(۱۳۰۱شمسی) دراداره فرهنگ گیلان مشغول به کارشد، اولین تجربه فرهنگی را بامدیریت مدرسه ابتدایی سعدی در انزلی شروع کرد.
واما بعلت درخشش درانزلی وتجارب سفرهای برون مرزی وتسلط برزبانهاخارجی دو سال اورابرای تدریس به رشت انتقال دادند،وی علاوه برزبان خارجه،دروس دیگر،ازجمله تاریخ رانیزتدریس می کرد.
درهمین درخشش درفرهنگ ،بعلت محبوبیتی که کسب کرده بود،استفاده بهینه کرد ومجوزنشریاتی راگرفت.
اولین مجوزی که گرفت نشریه «پیام »بود،بعد«طلیعه»و «طلوع»بود
در سال ۱۳۰۷ مجله فروغ را منتشر کرد.
امااین نابغه ۳۰ساله روح نارآمی داشت،نتوانست مطیع اوامررؤسای فرهنگ باشد،بعلت آشنایی به حوادث روز ایران وجهان،مطالبی درنشریه اش منتشرمی کردکه روحیه انقلابی خوانندگان را شکوفامی کرد،اعتصاب دانش آموزان ودانشجویان رشتی راناشی ازخواندن مقالاتش دانستند،لذانشریه رابستند ونویسنده رااز محل کاراخراج کردند.
مسئولین امنیتی استان به بستن نشریات اکتفانکردند،بلکه حضوروی رادرگیلان-تعاملاتش را درمحافل ومجالس مضرتشخیص دادند وحکم به تبعیدش دادند.
این همرزم میرزاکوچک بناچار راهی تهران شد وامادرتهران هم آرام ننشست،در سال ۱۳۲۴ روزنامه فروغ را در تهران منتشرکرد.
«ابراهیم فخرایی» فعالیتهای مطبوعاتی ،تدریس درمدارس راشروع کرد و همزمان به تحصیل وکالت پرداخت،
ابراهیم فخرایی درسال ۱۳۱۲ درسهای حقوقی را که توسط وزارت عدلیه ارائه میشد گذراندومجوز وکالت گرفت.
با اخذ پروانه وکالت،(تغییرروسای امنیتی گیلان)،مجدداًبه گیلان برگشت و به عنوان وکیل دادگستری مشغول به کار شد. وپس ازمدتی به دادگستری قزوین منتقل شد.
وامابادرخشش ابراهیم فخرایی دروزارت دادگستری(عدلیه)،ریاست دادگستری چند شهرستان را درپرونده اش دارد،ازجمله در شهرهای رشت،اردبیل، اراک، بروجرد، ملایر، آبادان.
وی بعدازحدود بیست سال کاردرعدلیه، در سال ۱۳۳۳ درخواست بازنشستگی کرد.
لازم به ذکراست که درطول فعالیتهای مطبوعاتی ،علاوه براخراج ازمحل کاروتبعید،«زندان»راهم تجربه کرده است.وی به دستور«سرتیپ محمدحسین آیرم» (فرمانده ژاندارمری گیلان)،درتاریخ نوشته اند که این فرمانده چنان جلادبودکه که درانزلی گوش چندنفررابرید!
البته بعدهااین سرلشکرجلادبارضاشاه مشکل پیداکرد وبه آلمان فرارکردکه بعداز۱۳سال خارج نشینی
فروردین۱۳٢٧ در ۶۵ سالگی دربیمارستان لیختن اشتاین درگذشت.
ابراهیم فخرایی روز ۱۶ بهمن ۱۳۶۶ تهران درگذشت که ظاهراً بعلت وصیتی که کرده بودخواسته بود که درکنارهمرزمش آرام بگیردکه در سال ۱۳۷۰ شمسی بقایای جنازهاش به رشت منتقل شد و دوباره در نزدیکی مقبره میرزا کوچک خان به خاک سپرده شد.
او در دوران بازنشستگی به تالیف اشتغال داشت و کتاب های او مکرر به چاپ رسید. وی قریحه شاعر نیزداشت، شعاری نیز سروده است.
کتاب «سردار جنگل»رادرخرداد۱۳۴۳ منتشرکرد(انتشارت امیرکبیر)
قبرمیرزاکوچک+قبرمؤلف«سردارجنگل»ابراهیم میرفخرایی-همرزم میرزاکوچک خان+۲شهید
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:مواردتحقیقی ازمنابع مختلف بوده واما شایدنتوانسته باشم دراین عکس نویسنده کتاب سردارجنگل(فخرایی)رابدرستی تشخیص بدهم.خودِآقای فخرایی درصفحه۲۴۰کتابش -زیرعکس-اینگونه نوشته است:فرزندان عسکردرامی
ردیف۱(نشسته)ازراست بچپ:سیدهاشم سیدنوری-آقاجان درامی-اصلان خان
ردیف۲:«میرزاشعبان خان جنگلی» و«ابراهیم فخرایی»(مؤلف کتاب سردارجنگل)
ردیف۳:نفروسطی-میرمحمدقلی خان مجدتیموری.
آثاردیگرش:
گیلان در جنبش مشروطیت، ۱۳۵۲، تهران
گزیده ادبیات گیلکی، ۱۳۵۸، رشت
گیلان درگذرزمان.
گیلان درقلمروشعروادب.
ضرب المثل های گیلکی.
رجال صدر مشروطیت میرزا احمد قزوینی.
آیاوکیل بازنشسته می شود؟
سومنامبولیسم(خوابگردی)
خوابگردی (خوابگرد)، موضوعی روانشناسی درحوزه جنایی-کیفری (حقوقی) است.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:برای اطلاعات بیشتر ازمؤلف کتاب سردارجنگل(ابراهیم میرفخرایی)به این لینک مراجعه کنید: