درادامه خواهیدخواندکمک جدِآیت الله سیستانی به میرزاهاشم قزوینی زمانی که ازفقروتنگدستی به عریضه نویسی روی آورده بود..
شاگردان آ شیخ هاشم قزوینی: آیت اللّه خامنه ای(رهبرانقلاب) و آیات عظام :شهید سعیدی ، صالحی مازندرانی ، خزعلی ، میرزا حسنعلی مروارید ، واعظ زاده خراسانی، میرزا جواد آقا تهرانی ، سید جواد سبزواری ، شمس لنگرودی ، محمد باقر ملکی ،میرزا محمد انواری ، واعظ طبسی ، حاج میرزا مهدی نوغانی ، عبد الجواد غرویان، -دکتر کاظم مدیر شانه چی- ، محمد شریف رازی ، سید علیرضا قدّوسی ، دکتر سید جواد مصطفوی ،آیت الله شمس، آیت الله لنگرودی، استاد محمد تقی شریعتی مزینانی ، استاد محمد باقر بهبودی ،دکتر محمد جعفر جعفری لنگرودی ،دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی ، دکتر عبد الجواد فلاطوری ،شهید حسین آستانه پرست، حاج علی اصغر عابدزاده ، ذبیح اللّه صاحبکار واستاد محمد رضا حکیمی.
درادامه خلاصه زندگینامه آیت الله میرزا مهدی اصفهانی اُستادِآیت الله هاشم قزوینی»خواهیدخواند.
آیت اللّه حاج شیخ هاشم مدرس قزوینی، در سال ۱۲۷۰شمسی در روستای «قلعه هاشم خان» قزوین متولدشد، مقدمات و ادبیات را در قزوین فرا گرفت و پس از تکمیل ادبیات عرب، نزد استادان ادبیات، در محضر اساتید قزوین، که در رأس آنان «حاج ملا علی طارمی» و «آخوند ملا علی اکبر» بودند، سطوح عالیه فقه و اصول را خواند و در همین شهرستان فلسفه اشراق و مشّاء را نزد مرحوم آیت اللّه حاج سید موسی زرآبادی قزوینی آموخت،سپس به اصفهان عزیمت کرد و در آنجا نزد مرحوم «کلباسی» و «فشارکی» به کسب علم پرداخت و پس از شش سال اقامت به قزوین بازگشت.
طی این مدت، وصف حوزه علمیه مشهد را که در آن دوران سرآمد مجامع علمی به شمار می آمد شنید و طبع دانش پژوهش، او را مایل به مهاجرت به این سامان ساخت و به شوق وصول به این کانون معرفت، بار سفر بست. در مشهد از محضر آیات حاج آقا حسین قمی و میرزا محمد آقا زاده خراسانی (فرزند آخوند ملا محمد کاظم خراسانی، صاحب کفایه ) کسب کمال نمود و از دو استاد اخیر به اجازه اجتهاد مفتخر گردید و همین اجازه از طرف آیت اللّه العظمی سید ابوالحسن اصفهانی به توقیع «صدر عن اهله و وقع فی محله» موشّح گردید. و پس از بازگشت از عراق با مهاجرت آیت اللّه میرزا مهدی اصفهانی به مشهد در سال ۱۳۰۱ ش، مدتی نیز از محضر ایشان بهره برد و مبانی اصولی میرزا نایینی را از ایشان فرا گرفت.
از آنجا که استاد در شکل گیری شخصیت علمی و معنوی شاگرد نقش اساسی دارد، در اسلام سفارش بسیار شده است که احترام آنان حفظ شود. مرحوم حاج شیخ هاشم نیز مانند بسیاری از عالمان، به اساتید خود احترام فراوان می گذاشت و به آنان علاقه وافر داشت.
آیت الله هاشم قزوینی خطاب به استادش(میرزا مهدی اصفهانی):بِاَبِی اَنْتَ وَ اُمّی
نامه ای از آشیخ هاشم قزوینی در دست هست که در سال ۱۳۲۲ش. به استادش حضرت آیت اللّه میرزا مهدی اصفهانی نوشته اند که نامه را با عبارت: «بِاَبِی اَنْتَ وَ اُمّی»؛ «پدر و مادرم فدای تو باد!» آغاز می کند و پس از اظهار ارادت فراوان می نویسد:
«دعاگو قبل از عید نوروز به سمت عتبات حرکت کرده بودم، لذا از تشریف فرمایی جناب عالی به طرف تهران مطلع نشده، بعد از مراجعت هم به فاصله چند روز به مشهد حرکت نموده، در میامی، از توابع مشهد مطلع شدم که در تهران توقف دارید. در هر صورت میل دارم بقیه عمرم در خدمت شما صرف شود و فعلاًمتحیّرم که چه باید کرد. آیا جناب عالی میل دارید در تهران بمانید یا در عتبات متوقف خواهید شد یا مراجعت خواهید فرمود، و علی فرض اخیر، چه مقدار در تهران خواهید بود؟ اگر مدت زیاد است همان جا خدمت برسم. علی کلّ حال خوب است مخلص را از حال تحیّر خارج فرمایید.»
در پایانِ نامه می نویسد:«اگر امری، نهیی و خدمتی باشد به ارجاع آن سر افرازم فرمایید. و استدعا دارم که به دستخط شریف هر چه زودتر از حالات خودتان مرقوم و قلب افسرده و پژمرده دعاگو را روح تازه و حیات نوین بخشید.»
مرحوم آیت اللّه حاج شیخ هاشم قزوینی قبل از «حادثه گوهرشاد» و پس از سقوط رضاشاه و احیای مجدّد حوزه مشهد، یکی از بهترین مدرسان سطوح عالی، کفایه، رسائل و مکاسب بود. در دوران حضور پربرکت چهل ساله مدرس قزوینی در مشهد مقدس، شخصیتهای بسیاری ازمحضر وی بهره برده اند.
آیت الله محمدواعظ زاده خراسانی(متولد۵ اسفند ۱۳۰۴ مشهد -متوفی ۲۸ آذر ۱۳۹۵ ) : شاید بیش از هزار طلبه در طول مدت تدریسش ، از درس وی استفاده کردنداو مردی روشنفکر، با تقوا و بسیار خوش بیان بود، اما از مردم عادی منزوی بود و تنها طلاب حوزه او را می شناختند. او در عین حال مرد انقلابی بود، اما زمانه به وی مجال عرضه وجود نداد.
استاد محمد رضا حکیمی(متولد۱۳۱۴مؤلف الحیات):آشیخ هاشم قزوینی در بیان مطالب علمی و عمیق، با روانی و سلاست، نمونه بود. گویی کلمات و جملات مانند جویباری نرم و تند از دهان او سیلان می یافت ،نمونه برجسته یک عالم دینی و یک روحانی اسلامی واقعی بود؛ مردی خردمند، وارسته، متواضع، هوشیار، متعهد، شجاع، روشن بین و بیزار از عوام فریبی و انحطاط پراکنی و ارتجاع گرایی.
این مربی گرانقدر، صبحهای زود آن هم در زمستانهای سرد مشهد پیاده به راه می افتاد و برای تدریس حاضر می شد، در مَدرَس مدرسه نواب، بر روی فرشهای حصیری مندرس، بدون وسیله گرمکن… و در عین حال با چه علاقه و نشاطی درس می گفت و ادای تکلیف می کرد و به پرورش طلاب همت می گماشت.
طلاب نیز با شوقی وافر در آن درسها حاضر می شدند: خارج اصول، سطح کفایه، مکاسب، رسائل… قامت رسا و هیکل درشت و چهره پر هیبت و نگاه بسیار نافذش مانع از آن نبود که انسان با او احساس پیوستگی کند و قلب خود را از محبت سرشار بیند.تصور می کنم ما طلبه ها را خیلی دوست می داشت، چون ما طلبه ها نیز او را خیلی دوست می داشتیم.بجز لحظاتی که درس می گفت، سکوت عمیق، وقار سنگین و قیافه پر معنی و با تأملش انسان را خود به خود به تأمل وا می داشت و به عمقها می برد.
پاره ای خصوصیات در او بود که او را در شمار نوابغ جای می داد. روحی بسیار قوی داشت و برخوردهای روحی مهمی از نوع مکاشفات برایش اتفاق افتاده بود که برخی را گاه به مناسبتی وبه منظور آموختن در سر درس نقل می کرد.
آیت اللّه ابوالقاسم خزعلی(متولد۱۳۰۴بروجرد-متوفی۲۵شهریور۱۳۹۴) :آشیخ هاشم قزوینی در بیان به قدری روان و سلیس بود که مشکلی در مکاسب و کفایه برای انسان باقی نمی ماند.
شبها وقتی درس استاد به پایان می رسید، هنگام برگشت، مسیرمان یکی بود. می آمدیم بازارچه حاج آقاجان، ایشان می رفتند تَپُل (تهِ پلِ) محلّه، من می رفتم کوچه حمام باغ. جوانی بود و شبهات گاهی پیش می آمد. در بین راه من شبهاتم را می گفتم. این مرد با یک دنیا حلم، شروع می کرد صحبت کردن، یک وقت کنار پیاده رو می ایستاد. مردم دارند رفت و آمد می کنند. گفتم: من از این شبهات می ترسم. با دست اشاره کرد و گفت: «نترس، نترس کله ای که در او شبهه نباشد، کدوست، کدوست»، کله باید توش شبهه بیاید و حل شود، خدا به تو عنایت کرده و به تو شبهه را القا می کند تا تو شبهه را دفع کنی، خلاصه می ایستاد کنار خیابان، جواب مرا می داد،یعنی من دلسوز طلبه هستم. می بینم یک طلبه سؤال و اشکالی دارد نمی گویم اینجا مَدرَس است، اینجا منزل است، اینجا پیاده رو است، من هستم و مغز.من آنجا یافتم ایشان از پدر هم مهربان تر است.
اگر طلبه ای بر اثر کسالت در درسی حاضر نمی شد ایشان می رفت به عیادت وی. طلبه می گفت: متأسفم، مریضم، نمی توانم در درس کفایه شرکت کنم.آیت اللّه شیخ هاشم به طلبه می فرمود: «طوری نیست، در ایام تعطیلی می آیم (و درس شما را می گویم» ). می آمد حجره فلان طلبه و درس را به او می گفت: با یک دنیا صفا و مهر
جناب آیت اللّه وحید می گوید: آیت اللّه شیخ هاشم به من فرمود: اواخر عمر من است، درسم را ناقص گذاشتم. شما در مشهد بمانید درس مرا کامل کنید. گفت، نه می خواهم بروم نجف. حاج شیخ ساکت شد. آیت اللّه وحید چهار ماه در تهران معطل می شود و نمی تواند به نجف برود،وی می گفت «مثل اینکه حاج شیخ مرا قبض کرد که من نتوانم به نجف بروم» تا بالاخره مجبور می شود برگردد مشهد بعد از فوت حاج شیخ درس ایشان را تمام کند.
ماجرای عریضه نویسی آیت الله هاشم قزوینی
آیت الله خزئلی داستانی نقل می کند:آشیخ هاشم مشکلات مالی پیداکرده بود تصمیم می گیرددرکنارحجره های مسجدگوهرشاد بنشیندبرای زوارعریضه نویسی بکند.
کمک جدِآیت الله سیستانی به میرزاهاشم قزوینی
مرحوم حاج سید علی سیستانی – شاگرد آیت اللّه سید اسماعیل صدر (که آقا میرزا مهدی اصفهانی هم شاگرد او بود) ،اهل معنابود،شبانه می آید بیست قران (ریال) توی یک کیسه کرباسی به وی می دهد و می گوید برای شما رقعه نویسی حرام است، شما باید درس بدهید، آقا شیخ هاشم تعجب کرد، چطور ایشان از نیت درونی من خبر دارد و درمی یابد که ایشان سید علی سیستانی اهل اللّه است. فردا می رود درس سید علی سیستانی، چند روز بعد سید علی سیستانی رو می کند به حاج شیخ هاشم و می گوید:شما به درس من نیایید یعنی خودت مدرس قوی هستی من بر شما روا نمی دارم پای درس من بیایید. بعد به عده ای می گوید: پای درس حاج شیخ هاشم قزوینی بروید.
توضیح نگارنده-پیراسته فر:مرحوم سیدعلی سیستانی «جد»رهبرشیعیان -فعلی-عراق(آیت الله سیدعلی سیستانی) است.
علامه شیخ آقا بزرگ تهرانی در کتاب طبقات اعلام الشیعه درباره «جدِمرجع تقلیدشیعیان جهان» نوشت: : وی از شاگردان ملاعلی نهاوندی(صاحب -تشریع الاصول) در نجف اشرف و از شاگردان مجدد شیرازی در سامرا بود و پس از آن در زمره خواص سید اسماعیل صدر در آمد و در حدود ۱۳۱۸ قمری به مشهد امام رضا (ع) بازگشت و در آن جا(خراسان) رحل اقامت افکند و با بهره وافری که از دانشِ و پارسایی و صلاح برده بود، به جایگاه بلندی دست یافت. /مرجع تقلیدفعلی،همنام جدش است.
رهبر معظم انقلاب اسلامی : پس از اینکه شرح لمعه را تمام کردم، رفتم درس مکاسب و رسائل مرحوم آیت اللّه شیخ هاشم قزوینی و اهل ریاضت و مدرس درجه یک مشهد و بسیار مرد محترم و ملا و معروف در بین خواص مشهد، مرد آزاده و روشن ضمیر بود. به خصوص در نزد اهل علم، ایشان مرد ملاّ و جامع و خوش بیان بودند؛ به طوری که من در نجف و در قم که اغلب درسهای آنجا را رفتم کسی به خوش بیانی ایشان ندیدم. بخش عمده درس رسائل و مکاسب و کفایه را پیش ایشان خواندم… یک مدتی هم درس خارج حاج شیخ هاشم قزوینی رفتم؛ یعنی ایشان با اصرار خود ما یک درس خارج اصول شروع کرد. مرحوم شیخ هاشم با بحث وسیع، همه اقوال را نقل می کرد و بعد رد می کرد.
آیت اللّه خامنه ای(رئیس جمهوروقت)در سخنرانی ۱۱ تیرماه ۱۳۶۴ در مراسم دیدار با امام جمعه و جمعی از مسئولان قزوین:مرحوم آقاشیخ هاشم… بسیار برای ما محبوب بود. هیچ استادی یادم نمی آید که طلبه ها به قدر آقاشیخ دوست داشته باشند. خیلی عجیب بود در ایجاد محبت در دل شاگردان. عالمی بود بسیار سنگین، متین، خوش بیان، اهل معنی و زاهد و بی اعتنا به دنیا، در عین حال بسیار روشنفکر.
اهل مطالعه روزنامه بود
ادامه بیانات آیت اللّه خامنه ای:آن زمان که اهل علم (اهل) روزنامه خوانی و مجله خوانی و این چیزها نبودند ایشان مرتبا مجلات مختلف را می گرفت و در جیبش می گذاشت، طوری که کاملاً دیده می شد و با آن محاسن سفید، خیلی مرد انصافا بزرگی بود. در طول سال، ماه رمضان ایشان می آمد قزوین قلعه هاشم خان و به منبر می رفت و پولی به آقا شیخ می دادند و ایشان با همان پول دوران سال را می گذراند و از هیچ کس وجوهات نمی گرفت.
آیت اللّه اسماعیل صالحی مازندرانی(متولد۱۳۱۲قائم شهر–متوفی۱۳۸۰ ش) :من در سال ۱۳۳۳ ش وارد مشهد شدم تا درس سطوح عالیه را ادامه دهم. در آن زمان عالمانی بزرگ در مشهد بودند و صاحب مقامات عالی علمی و معنوی بودند. در این فکر بودم که علما را آزمایش و اختیار کنم که کجا باید زانو بزنم. اولین بار که در درس شیخ هاشم شرکت کردم بلا تأمل و بلا درنگ درس ایشان برای من مقبول واقع شد. ایشان بیان سلیس و روانی داشت و من تا الآن به مثل ایشان کسی را ندیده ام، به طوری که سنگین ترین و سخت ترین مطالب را به گونه ای ساده بیان می کرد که معروف بود می گفتند که ایشان مسائل علمی را از علمیت می اندازد، به قدری آن را آسان و روان بیان می کرد ،وی از اخلاق بسیار عالی برخوردار بود، به طوری که ما را تحت تأثیر قرار می داد. ایشان همیشه ما را به اخلاق خوب و پسندیده سفارش می کرد. وقتی که در سر درس مسائل اخلاقی عنوان می کردند همه شروع به ضجّه و گریه می کردند و واقعا طوفان به پا می کرد، به گونه ای که گاهی درس تعطیل می شد.
ترس و وحشت محال بود به وجود شیخ هاشم راه پیدا کند و بسیار باهوش و شجاع بودند. ایشان از مبارزان عصر رضا خان بود، بسیار شجاع بود، هیچ وقت از خود تعریف نمی کرد. یک روز سر درس، خاطره ای تعریف کرد و گفت: روزی مرا دستگیر کردند، به جای اینکه من بترسم، سربازی که دست مرا می بست، از ترس به شدت می لرزید و گریه می کرد!.
دکتر محمد رضا شفیعی کَدْکَنی (متولد ۱۳۱۸ کدکن تربت حیدریه ، نویسنده و شاعر) از شاگردان آیت اللّه قزوینی : لازم به یاد آوری است که در زندگی من، بعد از پدرم… چند نفر بوده اند که بیشترین تأثیر را داشته اند و یکی از مهم ترین ایشان، مرحوم آیت اللّه حاج شیخ هاشم قزوینی است، که علاوه بر فقه و اصول، عملاً به ما آموخت که از تنگ نظریهای قرون وسطایی به در آییم، و در یادگیری و دانش اندوزی مرزهای تعصب را بشکنیم…. ذهن باز و خاطر تند و تیز او و حاضر جوابی اش در میان استادان عصر بی مانند بود… غالبا در مباحث فقهی و اصولی مثالهایی از مسائل روز می آورد، تا از کلیشه شدن ذهن طالبان علم جلوگیری کند.
دکترکاظم مدیر شانه چی:(متولد۱۳۰۶مشهد – متوفی۱۳۸۱): بعد مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی که از مدرسین عالیقدر مشهد قبل از تعطیل حوزه بودند و به وسیله رضا شاه تبعید شده و در قزوین به سر می بردند، سفری به مشهد کردند و با توصیه مرحوم آیت اللّه آمیرزا مهدی اصفهانی که از مجتهدین وارسته و زهاد مشهد بودند و شاگردان بزرگی تربیت کردند، خدمت حاج شیخ رفتیم و از ایشان تقاضای ماندن در مشهد و تجدید درس در حوزه را کردیم. ایشان هم پذیرفتند و برای اولین مرحله دروس سطوح عالیه یعنی رسائل و مکاسب شیخ انصاری و کفایه الاصول را برای چند نفر از ما که طلاب جدید حوزه محسوب می شدیم و چند نفر از بقایای طلاب سابق تدریس کردند که این جانب به هر سه درس ایشان غیر از مقداری از اول کفایه که بعدا نزد مرحوم حاج میرزا علی اکبر نوقانی خواندم حاضر می شدیم. بعد هم از محضر ایشان تقاضای درس خارج نمودیم که یک دور اصول و چند بحث از فقه را از درس پرفیض آن مرحوم استفاده بردیم.
دکترمحمد کاظم شانه چی-کنگره شیخ طوسی۸۲اسفند. ۱۳۴۸ تا ۳ فروردین ماه ۱۳۴۹
«در اصفهان به سال «مجاعه »که یکی از آن «قحط سالهای دمشقی» بود و مردم، پیر و جوان و زن و مرد، از گرسنگی، خیل خیل می مردند، من و شماری اندک از طلاب مدرسه نیماوَرْد (یا مدرسه ای دیگر که استاد همایی نامش را یاد کرد و من اکنون به یاد ندارم) با گرسنگی و قحطی همچنان دست و پنجه نرم می کردیم، و نستوه در کار تحصیل علم کوشا بودیم. چنان مستغرق در جمال معنی و لذات حاصل از کسب معرفت بودیم که گویی در پیرامون ما هیچ اتفاقی نیفتاده است.
گذران ایام تحصیل را با کمترین سد جوعی به شیوه اصحاب صُفّه، شبی را به روز می آوردیم و روزی را به شب…
یک روز در ضمن مباحثه با رفیق همدرسم که طلبه برجسته ای از اهل قزوین بود متوجه شدم که ناگهان حالش دگرگون شد و تشنجی به او دست داد و بی هوش افتاده و به حالت غش درآمد، می دانستم که هیچ بیماری و دردی ندارد، در کمال سلامت و نشاط جوانی است، دردش از گرسنگی است که آن را از من نیز پنهان می کند.
به ناچار با شتاب از جای برخاستم. هر چه در گوشه و کنار طاق و رواق مدرسه و ذهن و ضمیرم بود گشتم که وجهی حاصل کنم و از آن راه لقمه نانی برای او فراهم آورم، به هیچ روی حاصل نشد، که همه در کمال فقر و قناعت می زیستیم و هر کس هر چه داشت، از کتابهای غیر درسی گرفته تا لوازم زندگی، در روزهای گذشته، همه را فروخته بود. دیگر چیزی در بساط باقی نبود. به ناگزیر خود را به خیابانی که در نزدیکی آن مدرسه بود رساندم، به تعبیر بیهقی، همچون متحیری و غمناکی می گشتم و چشمم به هیچ چیز نمی افتاد که بتوان سدّ جوع کرد.
از پس جست و جوی بسیار و نومیدی، ناگهان در گوشه خیابان چشمم به چند برگ کاهوی گل آلود افتاد، که از قضای روزگار در آنجا افتاده بود. گویی هنوز کسی از خیل گرسنگان شهر آن را ندیده بود. آن چند برگ کاهوی گل آلود را همچون مائده ای بهشتی که از آسمان فرود آمده باشد، از زمین برداشتم، آن را در جوی آب شستم، خود را به کنار آن دوست رساندم، همچنان بی هوش افتاده بود.
دیدم رنگ رخساره اش از فرط گرسنگی زرد شده است. از آثار حیات نفسی هنوز باقی است که به دشواری صدای آمد و رفتنش را می توان شنید. اندکی از آن برگهای کاهو در دهانش نهادم، بی رمق، با چشمان بسته، به زحمت به جویدن پرداخت. با هر برگی که می جوید و فرو می برد، چنان بود که گویی پاره ای از حیات رفته باز می گردد.
هنوز آن چند برگ کاهو به پایان نرسیده بود که اندک اندک چشمانش باز شد و با لبخندی که در آن شکرها بود و نه شکایتی، برخاست و نشست و بی درنگ روی به من کرد و انگشت روی خط نهاد و گفت: «در کجای بحث بودیم؟» و دیگر از آن گرسنگی و بی هوشی و پیچ و تابهای حاصل از آن هیچ سخنی نگفت. چنان بود که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.
من نیز که از به سامان رسیدن سعی خویش، در رمق بخشیدن به او، رضایتی در خود احساس می کردم، روا نداشتم که آن مایه اشتیاق و جویندگی او را در راه دانش، که تا بدین پایه بود، به سخنانی دیگر گونه بیالایم و از گرسنگی او و حالاتی که در آن میان بر من و او رفته بود سخن بگویم، یا چیزی بپرسم. هیچ اشاره ای به آن احوال نکردم و دنباله بحث را یاد آور شدم. مباحثه ما از همان جا که قطع شده بود ادامه یافت، چنان که گویی هیچ واقعه ای در میان نبوده است.»
همان دوستانی که این داستان را از سخنرانی استاد همایی برای من نقل کردند چنین گفتند که او در دنباله این داستان یاد آور شد که آن دوست، طلبه ای بود به نام «شیخ هاشم قزوینی» که شنیده ام هم اکنون یکی از استادان برجسته حوزه علمی خراسان است.
آیت اللّه حاج شیخ هاشم قزوینی درماجرای قیام گوهرشاد،بلکه مبارزه بارضاخان قلدرکه فعال بود، مدت هفت سال در زادگاه خویش قلعه هاشم قزوین به صورت محصور به سر می برد، تا شهریور ۱۳۲۰ اجازه بازگشت به مشهد را پیدا نکرد، پس از سقوط رضاخان به مشهد بازگشت و تدریس را ادامه داد.
«کلاه پهلوی» یا «کلاه شاپو» بود، به گونه ای که هیچ کس حق نداشت بدون کلاه یا با کلاههای محلی در جامعه ظاهر شود.
بعد از پخش این بخشنامه ها و پس از حوادث مدرسه شاهپور شیراز و میدان جلالیه تهران برای علما و همه ملت ثابت گردید که برنامه دقیق و حسابشده ای برای تغییر فرهنگ و هویت ملی و کشف اجباری حجاب زنان و حذف روحانیون از جامعه طراحی شده است.از این رو مقاومت آغاز شد. از جمله مراکز اصلی مقاومت و پایداری در این قضیه، مردم شهرهای شیراز، تبریز، تهران و مشهد بودند.
علمای بزرگ مشهد همچون حضرات آیات حاج آقا حسین قمی، حاج میرزا محمّد آقا زاده، شیخ هاشم قزوینی، سید عبداللّه شیرازی، سید علی سیستانی و سید علی اکبر خویی (پدر آیت اللّه العظمی خویی)، در منزل حضرت آیت اللّه سید یونس اردبیلی گرد هم آمدند و تصمیمهای مهمی گرفته شد، از جمله نوشتن تلگراف به شاه و هشدار به وی که این نقشه ها در ایران اسلامی قابل اجرا نیست و باید از تصمیم خود منصرف شود.
به صلاحدید آقایان بنا شد حضرت آیت اللّه حاج آقا حسین قمی تلگراف را به شاه رسانده، او را برای انصراف از برنامه های خود قانع کند. افراد حاضر در جلسه از جمله مدرس قزوینی پای تلگراف را امضا کردند و مخالفت صریح خود را با نقشه های استعماری آشکار نمودند. حاج آقا حسین قمی پس از رسیدن به شهر ری به دستور شاه محاصره و به عتبات تبعید شد.یکشنبه .
سرانجام پاسی از نیمه های شب یکشنبه ۱۲ ربیع الثانی ۱۳۵۴(۲۲ تیر۱۳۱۴)گذشته بود که قشون سرتا پا مسلح رضاخان، به سرکردگی سرلشکر ایرج مطبوعی و… برای فتح مسجد گوهر شاد به حرکت در آمد و صدای شیپور آغاز جنگ از همه طرف بلند شد و مردم به خاک و خون کشیده شدند و دو تا پنج هزار تن مظلومانه و غریبانه از پای درآمدند،فردای آن روز خفقان شگفت آوری در مشهد حاکم شد و دژخیمان رژیم وابسته پهلوی بعد از کشتار در مسجد گوهر شاد آغاز به دستگیری و زندانی کردن افراد سرشناس، متدین، وعاظ و علمای درجه اول نمودند که یکی از افراد و علمای برجسته و سرشناس آیت اللّه حاج شیخ هاشم قزوینی بود. آنان را ابتدا در زندانهای مشهد مورد بازجویی قرار دادند و سپس به زنجیرشان کشیده و با توهین و تحقیر فوق العاده و با تأمین حفاظت شدید، از راه زمینی به زندان تهران منتقل کردند.
آیت الله سید عبدالله موسوی شیرازی(۲۳ اسفند ۱۲۷۰–۵ مهر ۱۳۶۳) :پس از دو ماه محاکمه علمای بزرگ اردبیل، شیراز، شاهرود، قزوین و… حکومت پهلوی تصمیم می گیرد که آنها را تبعید کند. طبق امضایی که در تلگراف نموده اند، یکی به شیراز، دیگری به اردبیل و آیت اللّه حاج شیخ هاشم به قزوین تبعید شدند.سرانجام مدرس والامقام مشهد، مدت هفت سال در زادگاه خود قلعه هاشم خان به صورت تبعید به سر برد.تا اینکه در شهریور ۱۳۲۰ بر اثر حوادث جنگ جهانی دوم و اشغال ایران توسط نیروهای خارجی رژیم طاغوت سرنگون و رضاشاه به جزیره موریس در آفریقا تبعید شد.آیت اللّه حاج شیخ هاشم قزوینی مجددا به مشهد مقدس باز گشت و مجاورت اختیار نمود… قیام خراسان را علمای خراسان، مرحوم آمیرزا یونس و مرحوم آقازاده و امثال اینها. بعد از او هم یک قیام تنهایی آقای قمی کرد که آمد به حضرت عبدالعظیم و ما هم حضرت عبدالعظیم بودیم.. یک نهضت، نهضت علمای خراسان بود، مرحوم آقازاده و مرحوم آسید یونس و سایر علمای آن وقت، همه را گرفتند و آوردند و در حبس در تهران، و من خودم مرحوم آمیرزا محمّد آقازاده رحمه الله (فرزند مرحوم آخوند خراسانی صاحب کفایه) را دیدم که یک جایی نشسته بود بدون عمامه … تحت مراقبت بود
آیت اللّه سید حسن موسوی شالی-امام جمعه تاکستان (فرزند سید محمّد -تولد ۱۲۹۶-وفات-مرداد۱۳۸۵):اولین بار شیخ را در مشهد مقدس که به همراه عموی خود مشرف شده بودم شناختم. وی را فردی مقتدر و شجاع یافتم. مرحوم شیخ خودشان برای من تعریف کردند من دو بار پیش رضاخان رفتم؛ اولین بار علمای خراسان مرا به عنوان نماینده پیش شاه فرستادند تا خواسته های آنان را به شاه برسانم، وقتی که پیش شاه رسیدم او مثل دیوار تکان نمی خورد. بعد از لحظه ای شروع به قدم زدن کرد و به من گفت: آخوند! نظر شما در رابطه با کشف حجاب چیست؟!
به او گفتم: مملکت به منزله یک تن است که سر آن تن، شاه است و دو چشم آن سر، روحانیت اند. چشم آنچه می بیند به سر خبر می دهد تا مواظب شر و فساد باشد. من الآن به تو می گویم: این کشف حجاب شرّ و فساد است و ریشه تو را این شر می سوزاند.رضا خان گفت: راست می گویی آقا شیخ.
مهم ترین مانع کمال آدمی، وابستگی به دنیاست. اگر این حالت بر روح انسان حاکم گردد، تمام ارزشها را تحت الشعاع قرار می دهد و از فروغ آنها می کاهد. برای رهایی از جلوه های فریبنده دنیا و مظاهر مادی، راهی بهتر از زهد و ساده زیستی نیست.مرحوم شیخ هاشم قزوینی نیز از این توفیق بهره های فراوان داشت و در زندگی اش بجز مایحتاج اولیه و فردی، چیزی یافت نمی شد. یکی از اساتید نقل می کنند:
مرحوم شیخ هنگام رحلت، از مال دنیا جز خانه اش که به او بخشیده بودند و مقداری کتاب که تمام آنها را وقف کتابخانه حضرت رضا علیه السلام کرده اند، نداشت. بعد از رحلت شیخ هاشم، از خانواده ایشان سؤال کردم مخارج زندگی را از کجا تأمین می کنید، همسر ایشان گفتند: خانه ای که از ایشان مانده است، بیرونی اش را اجاره داده ایم و با درآمد آن زندگی می کنیم.
در خصوص این خانه آیت اللّه حاج سید حسن موسوی شالی نقل می کنند در مشهد مقدس خدمت آیت اللّه شیخ هاشم رسیدم، بعد از مدتی صحبت و گفت وگو از مسائل منطقه خودمان، خدمت ایشان عرض کردم، عده ای از اهالی قلعه هاشم خان می گویند، شما پولهای آنها را گرفته، برای خود در مشهد خانه ساخته اید.
صاحبخانه شدن عجیب شیخ هاشم قزوینی
آیت اللّه شیخ هاشم فرمودند: من از خودم خانه ای ندارم تا با پول آنها خریده باشم! قضیه خانه دار شدن من به این نحو است که روزی کسی آمد و گفت: آقا! زمینی دارم، می خواهم آنجا را خانه بسازم و دلم می خواهد نقشه آن را یک روحانی بدهد و روحانی پسند باشد. مرا همراه خود برد و من با عصای خود نقشه خانه را کشیدم. مدتی از این قضیه گذشت همان شخص آمد و گفت: شیخ این کلید همان خانه است که نقشه آن را کشیدی. این را بگیر و فردا هم بیا محضر تا آن را به اسم شما کنم. این خانه هم این طوری برای من درست شده است.
کرامات آیت الله هاشم قزوینی
جگری که به زن+۲دختر گرسنه ارمنی داد
خاطره ای حاج شیخ هاشم ازگرسنگی+مائده الهی :زمانی که من در اصفهان درس می خواندم، سال سختی پیش آمد و ما طلبه ها در مدرسه با وضع نامناسبی زندگی می کردیم و گاهی از گرسنگی، ضعف شدید بر ما عارض می شد. روزی شنیدیم که در خارج شهر گوشت شتر پخش می کنند، من هم به آن سو رفتم و جمع زیادی مانند من چشمهایشان را به مقَسِّم دوخته بودند تا اینکه در آخر مقدار پنج سیر از آن گوشت نصیب من شد.
مسرور بودم که بی نصیب نشده ام، به طرف مدرسه راه افتادم. در مسیر راه در کنار کوچه ای دیدم یک زن ارمنی نشسته و دو دختر بچه اش را در دو طرف خود خوابانیده، سر یکی را روی زانوی راست و سر دیگری را روی زانوی چپ خود گذاشته است. چشمان این دو دختر از بی حالی و بی رمقی مانند مردگان روی هم بود و آهسته آهسته نفس می کشیدند. آن زن که چشمش به من افتاد و از لباسهایم مرا فرد روحانی تشخیص داد، با حال شرمساری و ضعف بی نهایت به من ملتجی شد و با زبانی که من نمی فهمیدم اظهار حاجت کرد و اشاره به دو دخترش نمود و به من فهمانید که به فریاد این فرزندانم برسید که در شرف تلف و هلاکت هستند و گاهی هم سر به سوی آسمان می کرد و با زبان خود دعا می کرد.
خیلی ناراحت شدم، خود را فراموش کردم و به آن زن فهماندم که اینجا باشید من می آیم.به مدرسه رفتم و همان گوشتها را سرخ کردم و برگشتم و به آن زن دادم. او قلیه ای از آن را نزدیک دهان یکی از دخترها برد و فشار داد و قطره آبی از آن گوشت به دهان او چکید و مقداری چشم خود را باز کرد! قلیه دیگری را گرفت و در دهان دختر دیگر فشار داد. او هم چشم باز کرد. کم کم آن تکه های گوشت را به دخترانش داد و سر به سوی آسمان گرفت و برای من دعا کرد. از او خداحافظی کردم و آمدم به مدرسه، در حالی که بعد از ظهر بود و هوا گرم و ضعف گرسنگی وجودم را گرفته بود، دراز کشیدم و خودم چیزی نداشتم که سدّ جوع کنم. ناگاه دیدم درِ حجره باز شد و پیرمردی نورانی که بقچه ای در دست داشت وارد شد، سلام کردم. حالم را پرسید، بسیار محبت نمود و پرسید: چه می کنی؟
گفتم: دراز کشیده ام.فرمود: این بقچه از آنِ شماست، این را گفت و از اتاق بیرون شد! من به شک افتادم که این پیر مرد خوشرو و نورانی که بود؟! دنبالش روان شدم، ولی او را نیافتم! آمدم به حجره و آن بسته را باز کردم، دیدم که نانهای تافتون معطر و روغنی است که تا آن زمان از آنها ندیده و نخورده بودم. یادم آمد که از آن پیر مرد پرسیدم چه کسی اینها را فرستاده است؟ اشاره ای کرد که مپرس، کسی که چرخ و پر به دست اوست به یاد شماهاست و از اتاق خارج شد! بعضی از دوستان خود را صدا زدم و جریان را نقل کردم و از آن تافتونها همه سیر خوردند و من از حالت ضعف و سستی بیرون آمدم.
پولی کارگران شیخ هاشم ازغیب رسید
مرحوم حاج میرزا عبداللّه ، از اهالی قلعه هاشم خان نقل می کردند:درقلعه هاشم خان یخچال طبیعی می ساختند، روزی یکی از کارگران که ازحضور شیخ آگاه نبود به کارگران می گوید: پسرِ مهدی (مهدی نام پدرمرحوم شیخ هاشم است) پولها را به خمره می ریزد و به ما مزد نمی دهد، و این درحالی بود که شیخ هیچ پولی برای پرداخت مزد کارگرها نداشت.
حاج شیخ از این موضوع بسیار ناراحت شده، بیرون می رود ودر ابتدای روستا ناراحت قدم می زند و در فکر فرو می رود که چگونه پول کارگران را بپردازد. یک مرتبه اسب سواری از راه می رسد و مبلغ یک صد تومان به شیخ می دهد و می گوید: شیخ! بری ء الذمه شدم، بری ء الذمه شدم.شیخ می گوید تأمل کن حساب کنیم، ولی آن شخص به سرعت از نظرها دور می شود و شیخ با آن یک صد تومان تمام بدهیها و مزد کارگرها را پرداخت می نماید.
چگونگی فوت آیت الله هاشم قزوینی
آقای حاج شیخ موسی، داماد آیت اللّه حاج شیخ هاشم،می گفتند، جریان رحلت ایشان از این قرار بود که مرحوم شیخ هاشم، روز وفات به حمام می روند تا خود را پاکیزه کرده برای عروج ملکوتی آماده کنند. حمام ایشان طول می کشد. خدمتکار ایشان سؤال می کند: آقا! چرا حمام شما این همه طول کشید؟
ایشان پاسخ می دهند: بله، طول کشید.بعد از حمام برای ایشان یک استکان چایی می برند و کس دیگری را کنار ایشان مشاهده می کنند. چایی برای میهمان می برند.بعد از مدتی میهمان ناشناخته ناپدید می شود و شیخ جان به جان آفرین تسلیم می کند.
نقل دیگر آن است که مرحوم آیت اللّه شیخ هاشم روز وفات به حمام می روند و بعد از حمام تمام گلهای باغچه منزل را می چینند. در همین وقت کسی درِ منزل را می زند و میهمانی وارد می شود. برای میهمان چای می برند، ولی بعد از چند لحظه میهمان غایب می شود و مردم بدون اطلاع اهل منزل جهت تشییع جنازه هجوم می آورند.۶۹
سرانجام آیت اللّه شیخ هاشم در تاریخ ۲۲ مهر ماه ۱۳۳۹(بیستم ربیع الآخر ۱۳۸۱) درسن۶۹سالگی درگذشت و در مدخل ورودی حرم مطهر رضوی، از طرف ضلع شمالی صحن آزادی (صحن نو) کفشداری شماره ۷، به خاک سپرده شد.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:منبع اصلی این تحقیق «صداوسیمای قزوین»است،البته باجرح وتعدیل واضافات واصلاحات.
***
من در آن دوره، ۲۳ ساله و ورزشکار بودم. از پانزده، شانزده سالگی در «خروس وزن» قهرمان شدم که مرا به تهران بردند تا به شهرهای مختلف بروم و مسابقه بدهم. نسلمان-خانوادگی- عمدتاً کشتیگیر بودهاند، خادمها پسرعموی ما هستند، محمد خادم پسرعموی پدرم است. خلاصه ذات همهمان پهلوانی است. بنده خدایی بود به اسم «گلکار» که سه سال قهرمان کشور شده، اما آن سال باخته بود. با بچهها در غذاخوری باشگاه نشسته بودیم که یکی آمد و گفت: اوستا خورد! وقتی داخل غذاخوری آمد، بچهها هر بیادبیای بلد بودند نسبت به او کردند! او با پدر ما رفیق بود و به ما میگفت: بچه برادر. به من گفت: «بچه برادر! ببین عوض اینکه دلداریام بدهند، چه کارم میکنند؟» تکان سختی خوردم و گفتم بعد از سه سال قهرمان شدن، آخرش این است؟
داشتم به این موضوع فکر میکردم که رادیو خبر مرگ مهاتما گاندی را پخش کرد. فردای آن دیدم در روزنامهها نوشتهاند: دنیا به هم خورد! دیدم آخر شخصیت کاریزماتیک این میشود و آخر گردنکلفتی آن! همانجا سوار ماشین شدم و به مشهد آمدم و پیش مرحوم حاجی عابدزاده رفتم و شروع به درس خواندن کردم. پنج شش ماه بعد هم به حوزه پیشِ ادیب دوم رفتم. سه چهار سال پیش ادیب درس خواندم و بعد، سه چهار سال هم پیش مرحوم آشیخ هاشم قزوینی و مرحوم مدرس درس خواندم و بعد هم پیش آشیخ مجتبی قزوینی رفتم
سه چهار سال پیش ادیب درس خواندم و بعد، سه چهار سال هم پیش مرحوم آشیخ هاشم قزوینی و مرحوم مدرس درس خواندم و بعد هم پیش آشیخ مجتبی قزوینی رفتم.
*پیش ایشان(آشیخ هاشم قزوینی) چه خواندید؟
ایشان «منظومه و اسفار »را درس میدادند، ولی در خلال درس، حرفهای خودشان را هم در نقد افکار مؤلفین این کتابها میزدند.
*یعنی در واقع رد میکردند؟
رد به شکل لجوجانه نه، ولی میگفت این حرف صحیح نیست.(نقدمی کردند)
*گرایش مخالفت ایشان با فلسفه از همان زمان معلوم بود؟
بحث موافقت، مخالفت نیست. نمیدانم برخی این حرفها را از کجا درمیآورند؟
حرفهای عجیب قهرمان ورزش(حیدر رحیمپور ازغدی)
مرحوم آمیرزا مهدی اصفهانی در نجف استاد فلسفه بود و فلسفه درس میداد. بعد یک مرتبه از آن منزجر شد و به مشهد برگشت و دیگر حتی یک کلمه هم درباره فلسفه صحبت نکرد! بعد از مدتی هم شروع به رد این حرفها کرد.
*چه شد که آمیرزا مهدی یک مرتبه به این دیدگاهها رسید؟علت این تحول را در چه میدانستند؟
نهایتاً دید این حرفها به درد نمیخورد! بعد کمکم شروع به رد کردن این سخنان کرد و کتابهایی را نوشت و افرادی هم دورش جمع شدند. افرادی مثل مرحوم آمیرزا جواد آقاتهرانی یا شیخ محمود حلبی که مقررش بود، یا مرحوم آمیرزا حسنعلی مروارید، مرحوم شیخ عبدالصالح، مرحوم آشیخ مجتبی قزوینی، مرحوم آشیخ هاشم قزوینی، آشیخ کاظم دامغانی و دیگران. جالب اینجاست که بعضی از همین آقایان، در آغاز در برابر حاج شیخ مقاومت میکردند و به آسانی حرفهای او را نمیپذیرفتند. مثلاً مرحوم آشیخ هاشم، به لحاظ علمی گردنکلفت بود و به راحتی سر تسلیم فرود نمیآورد که حتی برود ببیند آمیرزا مهدی چه میگوید؟ در آغاز کار، هیچ محل نگذاشت. یک روز به مرحوم آمیرزا مهدی گفته بودند آشیخ هاشم این جوری است! گفته بود: خب اشکالی ندارد، من یک روز خدمت ایشان میرسم!
روحانی کنارامام خمینی-نفروسط-آیت الله مجتبی قزوینی است.
*پس در آغاز، داب مرحوم آشیخ هاشم قزوینی، بر عدم پذیرش مطالب مرحوم آمیرزا مهدی اصفهانی بود؟
بله، محل نمیگذاشت.
ایشان مرجع بود، همهشان مرجع بودند، منتها مراجع بیادعا! به هرحال آمیرزا مهدی صبح اول آفتاب به مدرسه نواب میآید و در دیدار با آشیخ هاشم به ایشان میگوید: حاج شیخ دلت میخواهد کجا بروی؟ حاج شیخ میگوید: اگر بگویم هندوستان، پاکستان، امریکا و… من که نرفتهام و دقیقاً نمیدانم چگونه جایی است، ضمن اینکه در آنجا هم، حرفهایی میزنند که من نمیدانم درست است یا غلط؟ حاج شیخ در ادامه میگوید: دوست دارم به روستایمان و به قلعهمان بروم!- ایشان میگفت: جیک و پوک قلعهمان را، فقط من میدانستم- به هرحال آمیرزا مهدی گفت: خیلی خوب…
*قلعه مورد نظر حاج شیخ هاشم کجا بود؟
روستای خودشان و شاید از قلعههای قزوین. خلاصه میگفت: گفتم میخواهم به قلعهمان بروم، او هم گفت: خیلی خوب. میگفت: همینطور که با او حرف میزدم، یکمرتبه دیدم در قلعهمان هستم! میرزا مهدی اینطور بود! میگفت: یکبار از دور دیدم دو نفر از دهقانها دارند میآیند و با هم سر آب دعوا دارند و یکی با بیل به سر دیگری زد و در رفت! بعد نگاه کردم دیدم آن یکی که ضربه خورده بود، مُرد!
*آشیخ هاشم از همان جا به آمیرزا مهدی ایمان آورد؟
واقعه ای راکه آشیخ هاشم دیده بود،آمیرزا مهدی اصفهانی می دانست!
بله، ایشان در ادامه میگفت: چند لحظه بعد به حجرهام در مدرسه نواب برگشتم و دیدم آمیرزا مهدی آنجاست!… ایشان باز هم تردید داشت و نقل میکرد: بعد برداشتم و یک کاغذ برای قلعهمان نوشتم و از حال و احوال همه پرسیدم و اینکه آنجا چه خبر است و از حال آن دو نفر هم که سر آب دعوا میکردند پرسیدم. جواب آمد که: فلانی سر آب بود و یک نفر او را با بیل کشت! معلوم شد آنچه را دیده بودم، راست بوده است.
*مکاشفه بود؟ یعنی همان لحظهای که آنجا بود این صحنه را دید؟
بله. خلاصه از آن به بعد، آشیخ هاشم، پیش آمیرزا مهدی لنگ میاندازد!
*با این همه مکتب تفکیک، بیشتر به آشیخ مجتبی قزوینی شناخته میشود تا به آشیخ هاشم قزوینی. پرسش بعدی این است که مرحوم آشیخ مجتبی گرایش سیاسی داشت یا خیر؟
مسلما داشت، منتها با حساب و دقیق وارد قضایا میشد. داستان رفتن آشیخ مجتبی به قم را نمیدانی؟
*بله میدانم. منتها سؤالم درباره بازه زمانی افکار و اقدامات سیاسی ایشان است. ایشان در دوره قبل از نهضت امام، یعنی در دوره نهضت ملی هم فعال بود؟
نه، در آن دوره اصلاً به این حرفها محل نمیگذاشت! البته قائل به حضور در جامعه و مواجهه با ظلم بود، صددرصد، ولی برای مردمی که با شاه یا حکومت در میافتادند، کاربرد زیادی قائل نبود!
*جریان سفر ایشان به قم برای دیدار با امامخمینی پس از آزادی ایشان از حبس و حصر را تعریف کنید، ظاهراً شما هم در آن سفر حاج شیخ را همراهی میکردید؟
بله، من از گردانندگان قضیه بودم. ما در آن دوره، روشنفکر مذهبی بودیم. روشنفکرهای مذهبی، بیشتر با مرحوم آقای میلانی بودند. اعضای «کانون نشر حقایق اسلامی» خیلی برای آقای میلانی کار میکردند.
شبی که مرحوم آقای بروجردی رحلت فرمودند، آشیخ هاشم برایم پیغام دادند که: بیا! چون هم در حوزه بودم، هم در کانون، هم در مهدیه و هم در بازار، همه جا محبوبیت داشتم. به من گفت: کاری کنید مرجعیت از ایران برود و بیشتر اشارهاش به این بود که آقای میلانی مرجع نشود!… حالا دلایل این امر بماند. من هم مرید بودم و تابع و هر چه او میگفت، به جان گوش میکردم. رفتم و در چاپخانه نشستم. مردم میآمدند و سفارش اعلامیههای تسلیت میدادند. هر کس هر تسلیتی که میگفت، من خطاب به آقایان شاهرودی و شیرازی تسلیت نوشتم…
ماجرای مرجعیت حاج آقاروح الله خمینی
*و آقای حکیم؟
نه، برای آقای حکیم ننوشتم. فقط برای آسید عبدالهادی شیرازی و آسید محمود شاهرودی. آنجا حسابی کار کردم و شب رفتم کانون و دیدم ساواک دارد چه کار میکند! دیدم دست هر کس، یکی از اعلامیههای تسلیتی است که من چاپ کردهام! در آنجا یکی از رفقای زمانِ دکتر مصدق ما، به اسم آقای دعایی بود. گفت: «فلانی! تو که اینقدر قدرت داری، چرا برای مرجعیت حاجآقا روحالله کاری نمیکنی؟» گفتم: «اولاً حاجآقا روحالله، بیشتر اهل فلسفه و عرفان و این حرفهاست، ثانیاً به فکر مرجعیت نیست، اساساً دلش نمیخواهد که مرجع بشود.» گفت: «نباشد، ما باید ایشان را به جامعه معرفی کنیم.»
*قبل از آن امام را میشناختید؟ کشف اسرار را که در رد حکمیزاده نوشته بود خوانده بودید؟
نه، نخوانده بودم. فقط به عنوان استاد اصول و فلسفه، امام را میشناختم، به عنوان فیلسوفی که آشیخ هاشم از چهار جلد کتابش، در شش جلد به سخنان ایشان و صدرالمتألهین تاخته بود! به هرحال، وقتی آن رفیقمان این حرف را زد، صبح آمدم و گفتم: «حاج شیخ مجتبی! چطور است برای حاجآقا روحالله هم تبلیغات کنیم؟» حاج شیخ مجتبی گفت: «نه!» پنج شش ماهی گذشت، دیدم نزدیک اذان صبح، مرحوم فردوسیپور در خانه ما را میزند!
*آشیخ اسماعیل؟
بله، خدا رحمتش کند. با هم رفیق بودیم. او هم پیش حاج شیخ هاشم درس میخواند. در را باز کردم و گفتم:آ شیخ، داستان چیست؟ گفت: به خدا شرمندهام! آشیخ مجتبی از ساعت دو و سه صبح بیدار شده و میگوید برو دنبال حیدرآقا! میگویم: آقاجان، او که خودش فردا صبح میآید. میگوید: شاید تا صبح زنده نمانم! نماز خواندم و همراهش پیش حاج شیخ مجتبی رفتم. تا مرا دید گفت: الحمدلله، الحمدلله که نمردم و تو آمدی!» پرسیدم: «چه شده است آقا؟» جواب داد: «یادت هست گفتم حاجآقا روحالله مرجع نیست؟» گفتم: «بله.» گفت: «به هر کسی که این حرف مرا گفتی، برو بگو حاج شیخ مجتبی اشتباه کرده است!»
*جالب است…
به قول امروزیها، داخل پرانتز بگویم که: حاج شیخ مجتبی یکی بود و نظیر نداشت! به هرحال، در جواب ایشان گفتم: من از قول شما، این حرف را به احدی نگفتم و اصلاً در این مورد، به حرف شما گوش ندادم! خندید و خیلی خوشحال شد و گفت: حاج آقا روحالله چند روز پیش، از زندان آزاد شده است، میخواهم به زیارت ایشان بروم، برو و به رفقا خبر بده. نشان به آن نشان که به هر کسی که گفتم، مسخرهمان کرد! توی باغ نبودند. فقط آمیرزا جواد آقا گفت: سلام برسانید و بگویید من پریروز آنجا بودم، الان اگر دستور میدهند باز هم بیایم. حالا شما ببینید میرزا جواد آقا کی بود!
*مرحوم آیتالله حاج میرزا جواد آقا تهرانی؟
بله، ایشان یک روز جلوتر رفته بود. من هر دو اینها را آدمهای غیرعادی میدیدم و میدانم.
*متوجه شدید که آن شب چه شد که آشیخ مجتبی تغییر عقیده داد و به دنبال شما فرستاد؟
جزئیاتش را نمیدانم و ایشان هم به من نگفت، اما مسلماً ماوراءالطبیعی بود. آنطور که بعدها شنیدم با مرحوم آمیرزا جواد آقا با حالت گریه حرف زده و ایشان هم گفته بود خودم پریشب رفتم، همان حرفی که به من هم گفته بود. خلاصه دو ماشین جمع شدیم و به قم رفتیم. مشهدیهای قم، از دم دروازه قم به استقبال آمده بودند! تا دم خانه آقای خمینی رفتیم. آقا مصطفی در را باز کرد و گفت: «امام گفته است: آشیخ مجتبی دارد با مشهدیها میآید!» امام در مقام حضور در جایی نشست و برخاست، هیچ وقت جایی را نگاه نمیکرد، اما آن روز نگاه کرد و به استقبال آمد. روبوسی کردند و سرهایشان را روی شانه همدیگر گذاشتند و گریه کردند! فهمیدم که او هم فهمیده است که به تو رساندهاند او را تقویت کنی! مرحوم حاج شیخ مجتبی میگفت: گفت من مأمور هستم! به هرحال بعد از چند ساعتی، امام با احترام خاصی به آشیخ مجتبی گفت: «من در مسجد اعظم آستانه درس دارم، شما میآیید درس را بگویید؟» آشیخ مجتبی گفت: «نه آقا! شما تشریف ببرید، من میخواهم استراحت کنم. ما و سید محمود…»
*مرحوم آقای سید محمود مجتهدی (برادر آیتالله العظمی سید علی سیستانی)…
ماشاءالله همه را میشناسید ها! بله، با آسید محمود، آسید عباس و یک نفر دیگر رفتیم به درس امام…
*ظاهراً آیتالله سید جعفر سیدان هم در آن سفر با شما بودند. ایشان هم به درس امام آمدند؟
نه، ایشان با آشیخ مجتبی رفته بود برای استراحت، ولی ما رفتیم درس امام. ما در اصول سابقه داشتیم، آشیخ هاشم و آشیخ مجتبی همیشه یک درس اصول به ما میدادند. اول درس هم، مطالب مرحوم کمپانی را به ما میگفت که ما در آنجا از کمپانی انتقاد کنیم. به هرحال، امام شروع به درس دادن کرد. یک مرتبه آسید محمود به من گفت: «اشکال میکنی یا اشکال کنم؟» گفتم: «خودت بگو، چرا من بگویم که بیرونم کنند؟» اشکال کرد، امام جواب داد. یکی دو بار دیگر هم اشکال کرد و طلبهها برگشتند نگاه کردند که یعنی ساکت! وقتی درس تمام شد، طلبهای پیش ما آمد و گفت: «آقا گفتهاند مشهدیها بیایند اینجا!» ما رفتیم و گفتیم: «آقا از کجا فهمیدید مشهدی هستیم؟» امام گفت: «آخر اشکالتان مشهدی بود!» صد تومان هم به ما داد. آن روزها صد تومان خیلی پول بود. قطعههای زمین سعدآباد، هر کدام صد تومان بود! آسید محمود از من پرسید: «چه کارش کنیم؟» جواب دادم: «مال خودت است!»
*ظاهراً در آن سفر، حضرت امام با مرحوم آشیخ مجتبی قزوینی، ملاقاتهای دیگری هم داشتهاند که تصاویر آن موجود است. در آن ملاقاتها چه گذشت؟
حقیقتش این است که ما از طلبههای شرّی بودیم که یک ساعت با آشیخ مجتبی و امام نایستادیم و همهاش در مدرسهها بودیم که ببینیم اوضاع چه جوری است و چگونه شلوغ کنیم! اصلاً آرام و قرار نداشتیم. مدرسه آقای صدر پایگاه بچههای مشهدی بود که معمولاً در آنجا شلوغ میکردند. ما حتی ملاقات داخل خانه امام و حاج آقا مجتبی را به طور کامل ندیدیم!
ظاهراً علاوه بر بازتابهای گسترده و مثبت ابن سفر برای نهضت امام، حمایتهای آیتالله حاج شیخ مجتبی قزوینی از امام، پس از این سفر تداوم یافت. یک بار از استاد محمدرضا حکیمی شنیدم: مرحوم حاج شیخ مجتبی پس از تبعید امام، عکس ایشان را در حجرهاش، در بالای سر خود نصب کرده بود. برخی به اعتراض ایشان گفته بودند: آقا اولا این کار بچه طلبههاست و در شأن شما نیست، ثانیاً شما که با ایشان اختلاف مشرب دارید، چرا یک چنین کاری میکنید؟ ایشان در جواب فرموده بودند: اگر شاه موفق شود، نه اثری از اسلام من میماند و نه اسلام او…
وقتی آیتالله خمینی تبعید شد، آشیخ مجتبی رفت و با ریسمان خودش را به ضریح بست! از این حرفها شلوغتر بود. وقتی میگفتی آقای خمینی، از جا بلند میشد! به اندازهای از امام حمایت کرد و پیش رفت که هیچ احدی آنطور نکرد. این حالت در بسیاری از رفقا و مریدان ایشان هم نسبت به امام وجود داشت. مگر رفتارهای آقای آمیرزا جواد آقای تهرانی را پس از انقلاب ندیدی؟ این پیرمرد خمیدهقامت، لباس رزم میپوشید و به جبهه میرفت وخودش را تحت امر یک جوان ِ بسیجی ۲۰ ساله در میآورد! آیتالله مروارید هم همینطور بود، ایشان در همان سفر هم، همراه آشیخ مجتبی به قم رفت که عکسهایش هست. ایشان هم تا آخر پشتیبان نظام و آقای خامنهای بود و انصافاً سر همین قضایا، خیلی هم از این و آن حرف شنید!همهشان همینطور بودند /حیدر رحیمپور ازغدی۲۵ بهمن ۱۳۹۳مشرق
***
حاج حیدر رحیمپور ازغدی، پدر حسن رحیمپور ازغدی و از فعالان و مبارزان سیاسی در جریان نهضت ملی شدن صنعت نفت است که از سال ۴۲ تا پیروزی انقلاب اسلامی همراه با مبارزه علیه رژیم پهلوی کنار حضرت امام خمینی بوده است؛ او از دوستان نزدیک، صمیمی و هممباحثهای آیتالله خامنهای در دوران جوانی در مشهد مقدس بوده و با مواضع و مبانی فقهی، فلسفی، سیاسی و اجتماعی ایشان آشناست، بر همین اساس و با توجه به ورود به دوران سیسالگی رهبری آیتالله خامنهای از حیدر رحیمپور برای گفتوگو دعوت کردیم که در نهایت منجر به مصاحبه یکساعته حضوری در منزل شخصی وی در مشهد مقدس شد.
آقای خامنهای یک روحانی متشرع و در عین حال روشنفکر است/ متحجرین آقای خامنهای را قبول نداشتند
از حیدر رحیمپور ازغدی که خود شاگرد بزرگان حوزه علیمه بوده و دوستی صمیمیای با رهبر معظم انقلاب اسلامی داشته درباره روزهای جوانیاش با آیت الله خامنهای میپرسم که میگوید که همیشه دلش برای روزهای جوانی که با رهبر انقلاب داشته تنگ میشود و او برای آنکه این روزها را برای خودش، یادآوری کند به دیدار رهبری میرود؛ دیداری که میگوید نیاز چندانی به هماهنگی ندارند و هر وقت که دلش بخواهد، میتواند رهبر را ببیند؛ “میروم نماز بیت رهبری، ایشان که من را میبیند، دستم را میگیرد میرویم یک گوشه مینشینیم و صحبت میکنیم”.
آقای خامنهای از نظر سنی ۷ سال از من کوچکتر هستند. من با ایشان دوست صمیمی بوده و هستم .
رحیمپور ازغدی: آیتالله خامنهای چند وقت پیش آمد مشهد. به یکی از دوستان مشرکمان-شمقدری- گفته بودند «من همه دوستان را دیدم غیر حیدرآقا».
آقای شمقدری گفته بودند «بروم ایشان را بیاورم» ؟
که آقا گفتند «نه، خودم میروم منزلشان».
حاجعلی شمقدری، متولی حسینیه آیتالله حاج سیدجواد حسینیخامنهای
آیتالله خامنهای همیشه سادهزیست بودند و سادهزیستی ایشان در قبل رهبری بیشتر«متقیانه» و بعد از رهبری «متعهدانه» بوده است؛ آقای خامنهای واقعاً همیشه سادهزیست بودند، البته اگر عالمی اینچنین نباشد، عالم نیست.
یک بار هم، در بیت بودم. آقای خامنهای به من گفتند «بچههای سپاه اینجا غذا میخورند و شما هم بیایید». من رفتم و یک کتهپلو آوردند، خوردیم. یک بار هم یادم هست، عدسپلو آوردند که به آقای خامنهای گفتم، «میدانی که من کبابخور هستم، این غذاها مال خودتان» (با خنده).
آقای خامنهای(قبل ازرهبرشدن)منزل ما میآمدند، کباب هم اگر بود، میخوردند اما بعد از رهبری که آمدند حتی آجیل هم نمیخورند، چون فقرا نمیتوانستند آجیل بخورند.«من آجیل نمیخوردم، از وقتی رهبر شدم اصلاً آجیل نخوردم چون رهبر باید مثل فقرا زندگی کند، مگر فقرا آجیل میخورند؟!»،
آقای خامنهای یک عالم و روحانی متدین و متشرع است که اگر همه دنیا علیهش باشد دست از حق و حقیقت نمیکشد و برای دفاع از حق از هیچ اقدامی دریغ نمیکند. آقای خامنهای پیرو واقعی مکتب امام صادق است، من هیچوقت ندیدیم ایشان حرفی بزند یا کاری بکند که برای خودش باشد یعنی همیشه سعی کرده طبق آموختههای خود از مکتب امام صادق(ع) عمل کند.
آیت الله خامنهای در ۲۲سالگی «کفایه» میگفت؛ یعنی سختترین کتابهای سطح. وقتی نزد آقا (امام خمینی) رفت ۵ــ۴ سالی که خارج میخواند بیشترین اشخاص از جمله آیتالله رفسنجانی رحمه الله میگفتند “والله” ایشان مجتهد است.
جلسه شورای فقهی
بعد از اینکه ولی فقیه(رهبر) شدند یک روز خانه ایشان رفتم و دیدم آقای مؤمن و آقای خزعلی، آقای هاشمی (هاشمی شاهرودی) آمدند، یعنی، ۴ شاگرد آقای صدر، آقای خویی و امام خمینی آمده بودند تا جلسه شورای فقهی تشکیل بشود و مباحث فقهی در آن مطرح گردد؛ یعنی با هم مباحثه علمی کنند.
بعد از آن جلسات فقهی بود که همه اذعان کردند که آقای خامنهای، اعلم است.
۲۳سالگی مجتهد بودند، ۱۵ سال کار علمی کردند. آقای خامنهای اعلم به فقه عبادی است؛ در فقه سیاسی و اجتماعی و مدیریت هم که رقیب ندارد.
در ایامی که ایشان تازه رهبر شده بودند، با فقهای برجسته چندین سال مباحثه میکردند، بنابراین آقای خامنهای، بحث علمی و فقهی را بهصورت ریشهای دنبال کردهاند و به علوم فقهی احاطه کامل دارند؛ من خدا را شاهد میگیرم که آقای خامنهای اعلم فقهای زمانه است.
آیتالله خامنهای را یک روشنفکر
رحیمپور ازغدی، آیتالله خامنهای را یک روشنفکر واقعی و ذاتی میداند و میگوید که متحجرین و مرتجعین همیشه با آقای خامنهای مشکل داشته و دارند چون ایشان در فقه اجتماعی قوی و مسلط بود.
آقای خامنه ای«عالم» ومردمیدان «جهاد»بود
آقای خامنهای در امور اجتماعی مدیریتی بینظیر دارد. ایشان از آنهایی نبود که بنشیند و دستور بدهد، خودش وسط میدان بود. با همین فرماندهان بوده و با اینها زندگی کرده است. از کسانی نبود که خانه بنشیند و از دور جنگ را مدیریت کند.
یادم هست یک بار گفتند آقای خامنهای از جبهه آمده، من نزد ایشان رفتم. گفتند ایشان به دبیرستان علوی رفته است. به آنجا رفتم. نگهبان جلوی در گفت، آقای خامنهای گفته «اگر از دفترم هم تماس گرفتند، من را تا ۴صبح بیدار نکنید چون ۴۸ ساعت است که نخوابیدهام».
بگویید «حیدرآقا »بیاید داخل
گفتم «به ایشان سلام برسانید». یکباره دیدم آقای خامنهای از پشت شیشه گفتند «بگویید حیدرآقا بیاید داخل».
آقای خامنهای به من گفت «درست است که خیلی خسته هستم ولی دوست دارم با شما قدری حرف بزنیم». از بیکفایتیهای بنیصدر در جبهه صحبت کردند”.
من اهل غلو کردن درباره هیچ کسی نیستم و بر اساس مشاهداتم میگویم که آقای خامنهای نه یک روشنفکر، بلکه فراتر از روشنفکران مطرح بوده و هستند. البته روشنفکر مذهبی یا غیرمذهبی نداریم. کافر و مسلمان داریم. کافرها برخی روشنفکر هستند و برخی خرفت و در مسلمانان هم اینچنین است. کسی که بیشتر ببیند و از لحاظ فکری قویتر باشد، روشنفکر است. آقای خامنهای ذاتاً روشنفکر است و با مطالعات و نگاه خاصی که داشتهاند، واقعاً یک روشنفکر نابغه است.
«روشنفکران ایران» باید نزد ایشان درس روشنفکری بخوانند.
باز هم میگویم نمیتوانم مشاهدات خود را انکار کنم و بگویم آقای خامنهای روشنفکر نیست. نگاه روشن و فکر روشن ایشان برای همه ثابت شده است.
آقای خامنهای آنقدر روشنفکر است که روشنفکران ایران باید نزد ایشان درس روشنفکری بخوانند. خیلی قویتر از این هستند که شما تصور میکنید.
ابوحسن: من یکباربه ایشان (آقای خامنه ای)انتقادکردم
هر کسی بود نمیتوانست این مدت با اینهمه مشکل و دشمن، این انقلاب را نگه دارد. روزی به ایشان درباره مدیریت کشور نقدی کردم.
ایشان در پاسخ گفتند «این به شما مربوط است که رأی به یک رئیسجمهور دهید یا وکیلی انتخاب کنید که صرفاً نظارت کند. ببینید ۲ کار به ولی فقیه واگذار شده است که یکی حفاظت از مرزهای کشور که با چندین سال جنگ با دشمن جهانی، توانستیم طوری مرزها را حفظ کنیم که یک وجب هم به دشمن نرسد. یکی هم مرزهای دین است که ذرهای در انقلاب اسلامی التقاط حاصل نشده است».
به آقای خامنهای گفتم، «پس برخی ناکارآمدیها برای چیست؟»،
گفتند «این مربوط به انقلاب نیست بلکه ناشی از برخی اشتباهات و انتخابهاست».
رفاقت ابوحسن(رحیم پور)+خامنه ای+شریعنی
هر سه نفر رفیق و خیلی با هم بودیم. بحث رفاقت بود نه ارتباط!”، این جمله پاسخ حیدر رحیمپور به سؤالی درباره دوستی مقام معظم رهبری با او و دکتر شریعتی است؛ او پاسخ میدهد: “رفیق بودیم تا اینکه صرفاً با یکدیگر در ارتباط باشیم”، رفاقتی که بهگفته رحیمپور، ۲۰ سال در مشهد طول کشیده است. وی در توصیف رابطه دکتر شریعتی با مقام معظم رهبری گفت: آقای خامنهای و آقای شریعتی بیشتر با هم رفیق بودند تا اینکه بگویم با هم فقط ارتباط داشتند. آقای خامنهای از شریعتی نقد میکردند، چون فقیه بودند و حق هم داشتند که نقد کنند چون اطلاعات فقهی و دینی شریعتی کافی نبود و لازم بود که آقای خامنهای ایشان را نقد کند. من هم به آقای شریعتی نقد میکردم. اینکه بگویند آیا آقای خامنهای، شریعتی را قبول داشتند یا نه، سؤال درستی نیست چون انسانها معصوم نیستند و ممکن است کارهای نامطلوب هم داشته باشند آقای شریعتی چون اطلاعات فقهی لازمی نداشتند، خطاهایی مرتکب میشدند و حق با آقای خامنهای بود که او را نقد کنند.
رحیمپور ازغدی با “سخت” خواندن توصیف دوستی مقام معظم رهبری و دکتر شریعتی میگوید که رفاقت مقام معظم رهبری و دکتر شریعتی مانعی برای نقدهای فقهی، علمی و منطقی آیتالله خامنهای به دکتر شریعتی نبود و چون آیتالله خامنهای فقیه بود و در عین حال آقای شریعتی نیز سواد فقهی لازم را نداشت، ایشان (مقام معظم رهبری) حق داشتند که به شریعتی انتقاد کنند.
وی با رد برخی ادعاها درباره شریعتی مبنی بر عدم نقدپذیری میگوید که دکتر شریعتی نهتنها از آیتالله خامنهای بلکه اشکال را از هرکسی قبول میکردند؛ او در نقل خاطرهای درهمینباره میگوید: یک روز دکتر شریعتی در همین اتاق روبهرو نشسته بود و درباره ولی فقیه صحبت میکرد. میگفت نظام اسلام این چنین است که فقها بین خود کسی را به اعلمیت قبول دارند و وقتی این اعلم مطلبی را بیان کرد، همه باید اطاعت کنند. من مخالفت کردم و گفتم همه مجتهد هستند و حق انتقاد دارند. آقای شریعتی میگفت، اگر مجتهدین میخواهند اسلام جان تازه بگیرد باید همه از بین خود یک نفر را برگزینند و همه هرچه او میگوید انجام دهند. این حرف شریعتی است که اشکال گرفتیم و ایشان قبول کرد.
دکترشریعتی:«اگر در ایران چند روحانی مثل آقای خامنهای داشته باشیم، ایران اسلامی میشود»
بهنظر من شریعتی بهخلاف آنچه همگان تصور میکنند یک چهره همچنان مظلوم است و این بهدلیل طرفداران و مخالفان اوست، یعنی از شگفتیهای زمان و شاید از شگفتیهای شریعتی این است که هم طرفداران و هم مخالفانش نوعی همدستی با هم کردهاند تا این انسان دردمند و پرشور را ناشناخته نگهدارند و این ظلمی به اوست، این جمله مشهور مقام معظم رهبری درباره دکتر شریعتی است؛ جملهای که حیدر رحیمپور ازغدی از آن بهعنوان محبت و علاقه آیتالله خامنهای به دکتر شریعتی یاد میکند و توضیح میدهد: ما ۲۰ سال با هم رفیق بودیم و دائم با هم حرف میزدیم، بحث میکردیم. شریعتی میگفت که «اگر در ایران چند روحانی همانند آقای خامنهای داشته باشیم، ایران اسلامی میشود».
فلسفه وعرفان ازدیدگاه ابوحسن(رحیم پور)
فیلسوف داریم که دین ندارد و عارف هم داریم که منحرف است
دسته از افراد علم کافی نسبت به اسلام ندارند،ممکن است عرفانی باشد که اسلامی نباشد، عرفانی که اسلامی نباشد، کفر است. این تفکیکها درست نیست.
کسانی که این «تفکیکها» را دارند بیسواد هستند.
فیلسوف داریم که دین ندارد و عارف هم داریم که منحرف است، این چنین نیست که هم فقیه باشد و در عرفان یک مسلکی داشته باشد و در فقه مسلک دیگری.
عرفان همان چیزی است که امیرالمؤمنین داشت. تصوف همان چیزی است که امیرالمؤمنین داشت و حکمت همان چیزی است که امیرالمؤمنین داشت. شیعه امیرالمؤمنین هم اینها را دارد.
آیتالله خامنهای بهعنوان یک متشرع و فقیه هم فلسفه را خوب فهمیده و هم عرفان را.
یک طلبه وقتی درس میخواند باید همه درسها را همزمان بخواند و به هیچ کدام دلباختگی خاصی ندارد. میشود فقیه باشد و استدلال عقلی نداشته باشد؟ نمیشود. شغل فقیه استدلال عقلی است. ایشان هم فقیه هست و هم فلسفه را بهدرستی میفهمد. در ایام جوانی هم اینگونه بود./پایان مصاحبه.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:اصلاحات اندک(درمصاحبه ۰۳ تیر ۱۳۹۷تسنیم )انتخاب تیترمناسب وحذف توضیحات غیرضرور وافزودن تصاویر انجام گرفته است .درادامه ازمنابع دیگرخلاصه ای اززندگی بنیانگذارمکتب توحید (آیت الله میرزا مهدی اصفهانی کیست؟)اضافه می کنم.
میرزا مهدی اصفهانی خراسانی در اوایل سال ۱۳۰۳ ه.ق، در اصفهان به دنیا آمد. پدرش میرزا اسماعیل اصفهانی از نیکان اصفهان بود.
در ۱۲ سالگی، برای ادامه تحصیل عازم نجف اشرف شد. وی بنا به سفارش آیت الله حاج آقا «رحیم ارباب»، نزد آیت الله العظمی سید اسماعیل صدر (متوفی ۱۳۳۸ ق) رفت و زانوی شاگردی به زمین زد.
بنیانگذار «مکتب معارفی خراسان» یا «مکتب تفکیک»بود.
وی دانشآموخته نجف و از شاگردان میرزای نایینی بود. پس از مهاجرت در مشهد، فقه، اصول و دروس معارف را تدریس کرد و به ضدیت با فلسفه پرداخت و مکتب معارفی خراسان یا مکتب تفکیک را بنا نهاد. ابواب الهدی، اعجاز القرآن، تقریرات از آثار به جای مانده از اوست. محمود حلبی، میرزا علی اکبر نوقانی،محمدتقی شریعتی مزینانی،میرزا جواد تهرانی، میرزا هاشم قزوینی، شیخ مجتبی قزوینی و.. از شاگردان مکتب وی هستند.
میرزا مهدی اصفهانی در سال ۱۳۴۰ ه.ق به ایران برمیگردد و در مشهد اقامت میکند.
یک هفته قبل از فوتش ازمرگش اطلاع داشت.
وی یک هفته پیش از رحلت، وصیت میکند و امانتها را به صاحبانش برمیگرداند.
او روز پنجشنبه(۲۶ ذی الحجه ۱۳۶۵) پیش از رفتن به حمام مقبره که نزدیک منزل وی بود، با تمامی اهل منزل خداحافظی میکند و از آنان حلالیت میطلبد. سپس به حمام میرود و بدن را شستشو میدهد و از حمام خارج میشود، و در محل رختکن حمام سکته میکند«فوت می کند»
پیکر وی را در عصرروز جمعه(۲۷ ذی الحجه ۱۳۶۵) با تشییعی عظیم، به صحن مطهر حضرت امام رضا علیه السلام آوردند، و پس از ادای مراسم، در دارالضیافه به خاک سپردند.
آیت الله حاج شیخ مجتبی قزوینی کیست؟
آیت الله حاج شیخ مجتبی قزوینی فرزند شیخ احمد تنکابنی قزوینی، سال ۱۳۱۸ قمری در یک خانواده مذهبی در قزوین دیده به جهان گشود و توانست در طول عمر با برکت خود خدمات زیادی را در زمینه های مختلف علمی و تبلیغی انجام دهد.
سال ۱۳۳۰ هجرت به نجف
مرحوم شیخ مجتبی قزوینی، تحصیلات مقدماتی را در شهر قزوین به پایان برد و بعد از آن در سال ۱۳۳۰ هجری قمری به همراه پدر خود راهی نجف اشرف شد و هفت سال در آن سامان مقدس ماند و از اساتید و علمای بزرگی مانند سید محمد کاظم یزدی و میرزا محمد تقی شیرازی کسب فیض کرد.
شیخ در سال ۱۳۳۷ از عتبات مقدسه به ایران بازگشت و به مدت دو سال در زادگاه خود ماند، در این مرحله از عمر خود بود که به مربی بزرگ، دانای اسرار و حقایق و عالم به معارف قرآنی یعنی آیت الله سید موسی زرآبادی رسید و با تعالیم او پا به دایره عوالم انسانیت و سناخت این عوالم گذاشت و در راه کسب علم باطن افتاد.
شیخ پس از این دو سال به قم سفر کرد و دو سال هم در این شهر سپری کرده و از محضر شیخ عبدالکریم حائری استفاده کرد.
پس از قم ایشان به مشهد سفر کرده و در آستانه علم و حقیقت و آستانه فیض و ولایت ماندگار گشت و از محضر اساتید مختلفی استفاده کرد.
اساتید شیخ مجتبی قزوینی
اساتید شیخ مجتبی قزوینی عبارتند از:
علامه سیدموسی زرآبادی،محمدحسین نائینی،سید محمدکاظم یزدی،حکیم شهیدی،میرزا محمد آقازاده خراسانی،آقاحسین قمی،موسی خوانساری،اسدالله عارف یزدی،میرزا مهدی غروی اصفهانی،عبدالکریم حائری یزدی
شاگردان شیخ مجتبی قزوینی
شیخ مجتبی قزوینی شاگردان زیادی را در شهرهای مختلف تربیت کرده است، اما مهم ترین شاگردان او عباتند از:
سید جمال الدین استرآبادی،محمدباقر ملکی میانجی،سید علی حسینی سیستانی،سید حسن ابطحی،ابوالقاسم خزعلی،سید عباس سیدان،سید جعفر سیدان،محمد واعظزاده خراسانی،عبدالنبی کجوری،محمدرضا سعیدی،سید محمود مجتهدی،اسماعیل فردوسیپور،محمدکاظم مدیرشانهچی،سید عبدالکریم هاشمینژاد،محمد حکیمی،محمدرضا حکیمی،علی حکیمی،محمد مهدی رکنی یزدی،علی نوروزی،مهدی مروارید،محمدرضا دهشت،سید علی خامنهای،عباس واعظ طبسی،،سیدجمال جلیلی پروانه وحبیباله احمدی قزوینی( فرزند ایشان).
امام خمینی..آیت الله مجتبی قزوینی
آیت الله حاج شیخ مجتبی قزوینی در عین حال که مستغرق در عوالم روحانی و معنوی بودند، هیچگاه از انجام تکالیف سیاسی و اجتماعی غفلت نمی کردند و از همان ابتدای شروع نهضت امام خمینی در سال ۱۳۴۲ حکم کردند. «حاج آقا روح الله در همه زمین مرجع است و همه باید به ایشان رجوع کنند!» و پیوسته از ایشان حمایت کامل داشتند و حتی تصویر امام خمینی (رض) را در منزل خود که محل آمد و شد روحانیون و طلاب بود، در بالای سر خود نصب کرده بودند.
در مشهد مقدس، رهبری حرکت طلاب حوزه در مسیر نهضت امام خمینی (ره) را عمدتاً مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی بر عهده داشتند.
«من خودم از دوران جوانی و طلبگی، به مناسبت وجود دو استاد بزرگ در حوزهی علمیهی مشهد، با نام قزوین و قزوینی آشنا شدم: شخصیت برجستهی مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی و شخصیت ممتاز مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی دو ستاره درخشان در حوزهی علمیهی مشهد که ما از دوران جوانی و نوجوانی نگاهمان به این دو چهرهی ارزشمند بود. نام قزوینی در ذهن طلبهی مشهدی، به برکت وجود این دو شخصیت بزرگوار، یک نام درخشان و همراه با افتخار تلقّی شده است. این دو نفر - بخصوص مرحوم حاج شیخ مجتبی - جزو ارادتمندان و شاگردان یک شخصیت برجستهی دیگر قزوینی یعنی مرحوم «سیّد موسی زِرآبادی» بودند. شخصیت عظیمی که در همین شهر، مرکز پرتوفشانیِ معنوی و سلوکی و عرفانی به شعاع وسیعی از طلّاب و جویندگان معرفت محسوب میشد:.
وفات
این عالم برجسته پس از سال ها تلاش و کوشش در راه اسلام در روز دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۴۶–۲۲ ذیالحجه ۱۳۸۶ پس از تحمل یک بیماری طولانی، درگذشت.
پیکر ایشان در حرم علی بن موسیالرضا (ع) درصحن عتیق به خاک سپرده شد و مزار ایشان اکنون در طبقه پایین صحن رضوی واقع در دارالاجابه، پذیرای خیل مشتاقان و زائران حضرت رضا (ع) است.