علمایی که صاحب کرامات بودند،واهل مکاشفه
چشم برزخی علامه حسن زاده آملی و رویت روح میرزا جواد اقا ملکی تبریزی
علامه حسن زاده آملی: تامدتهافکرمی کردم قبر مرحوم حاج میرزا جواد آقاى ملکى در نجف اشرف است ، تا این که در شبى از نیمه دوم رجب هزار و سیصد و هشتاد و هشت هجرى قمرى در حدود سه ساعت از شب رفته ، با جناب آیه الله آقا سید حسین قاضى طباطبایى تبریزى برادرزاده مرحوم آقاى حاج سید على آقاى قاضى ، در کنار خیابان ملاقات اتفاق افتاد. با جناب ایشان در اثناى راه از مرحوم حاج میرزا جواد آقاى ملکى سخن به میان آوردم و سؤ ال از تربتشان کردم ، فرمودند: قبر ایشان همین شیخان قم نزدیکى قبر مرحوم میرزاى قمى صاحب قوانین است و لوح قبر دارد.
من به محض شنیدن این که لوح قبر دارد از ایشان نپرسیدم که در کدام سمت قبر میرزاى قمى و چون با جناب آقاى آسید حسین قاضى خداحافظى کردم شتابان به سوى شیخان قم رفتم که مبادا در را ببندند، رفتم به شیخان و بسیارى از الواح قبر را نگاه کردم که بعضى را تا حدى تشخیص دادم و بعضى را چون شب بود و برق هاى آن جا هم ضعیف بود تشخیص دادن بسیار دشوار بود؛ با خود گفتم حالا که شب است و تاریک است باشد تا فردا، آیسا داشتم از شیخان به در مى آمدم ولى آهسته آهسته که باز هم نظرم به الواح قبور بود که دیدم شخصى ناشناس از درب شرقى شیخان وارد قبرستان شده است و مستقیم به سوى من مى آید تا به من رسیده گفت : آقا قبر میرزا جواد آقاى ملکى را مى خواهید؟ و مرا در کنار قبر آن مرحوم برد و از من جدا شد و به سرعت به سوى درب غربى شیخان رهسپار شد که از قبرستان به در رود، من بى اختیار تکانى خوردم و مضطرب شدم و ایشان را بدین عبارت صدا زدم گفتم : آقا من که قبر ایشان را مى خواستم اما شما از کجا مى دانستید؟
آن شخص در همان حال که به سرعت به سوى درب غربى شیخان مى رفت، صورت خود را برگردانید و نیم رخ به سوى من نموده گفت : ما مشترى هاى خود را مى شناسیم . منبع:هزار و یک کلمه.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:تولدمیرزا جوادآقا ملکی تبریزی،در سال ۱۳۱۲ق -وفاتشب یازدهم ذی الحجه۱۳۴۳
وی پس از تحصیل مقدمات و سطوح، عازم نجف اشرف شد و دوران جوانی را در این شهر به تحصیل علم و دانش سپری نمود. ملکی در سال۱۳۲۱ه.ق به ایران آمد و در تبریز به ترویج احکام و تربیت و تهذیب نفوس پرداخت و در سال ۱۳۲۹به دلیل نامساعد بودن اوضاع تبریز به قم مهاجرت نمود و در تشکیل حوزه قم که به همت حاج شیخ عبد الکریم حائری تأسیس شد، سهم بهسزایی داشت.
آثارمعروف آقامیرزاجواد:اسرارالصلاه،المراقبات،لقاءالله
میرزاعبدالله شالچی تبریزی حکایت میکند: «یک روز صبح پس از نماز برای شرکت در جلسه اخلاق میرزا جواد آقا به فیضیه رفتم، استاد به من فرمودند: میرزا عبدالله چه می بینی؟! این صحبت استاد گویا خود تصرفی بود که آن بزرگ در جان من کرد و حجاب ملکوت از برابر چهرهام برداشته شد. دیدم اشخاصی را که در فیضیه هستند و در ظاهر می بینم، اما باطن آنان را نیز مشاهده می کنم به صورتهای گوناگوناند! بار دیگر فرمودند: چه می بینی؟ و من چون توجه کردم دریافتم ارواح مؤمنین روی صحن مدرسه فیضیه دور هم نشسته اند و با هم مذاکره میکنند! پس از آن فرمودند: میرزا عبدالله فکر نکنی اینها مقاماتی است و به جایی رسیده ای؟! اینها در برابر آنچه در سیر و سلوک و تقرب الی الله به سالک می دهند هیچ است.»
عیدغدیر وفوت فرزندمیرزا جواد آقا ملکی تبریزی
وقتی در روز عید غدیر، مردم به دیدار ایشان رفته بودند، به هنگام ظهر ناگهان متوجه صدای دلخراش یکی از خدمتکاران منزل شده و وقتی علت را جویا می شوند، با خبر مرگ پسرشان، علی و غرق شدن او در آب انبار مواجه می گردند. ایشان از این خبرِ ناگوار، به خدای متعال پناه برده و همه را به آرامش فرا می خوانند تا کسی در روز عید محزون از منزل ایشان خارج نشود. پس از پایان مراسم عید، ایشان از چند تن از دوستان نزدیک می خواهند که در منزل مانده و در تشییع پیکر فرزند عزیزشان، او را یاری دهند.
علامه طباطبایی
مرحوم علامه طباطبایی، در مقدمه ای که بر کتاب المراقبات مرحوم ملکی تبریزی می نویسند، از ایشان به بزرگی و نیکی یاد کرده و آن استاد فرزانه را چنین میستایند: «این کتاب، دریای لبریزی است که در سنگ و پیمانه نگنجد و مؤلف آن، پشوای والا مقامی است که بلندای شخصیت او، با هیچ مقیاسی قابل اندازه گیری نیست».
استاد شهید مرتضی مطهری
از نگاه استاد مطهری میرزا جواد آقاانسانی وارسته است که درباره اش می گوید: «مرحوم حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی، از بزرگان اهل معرفت زمان ماست.» ایشان هم چنین در ادامه، اشاره ای به زیارت قبر ایشان کرده و چنین می نگارند: «قبر او در قم است و من هر وقت به قم مشرف می شوم، آرزو دارم قبر این مرد بزرگ را زیارت کنم».
علامه حسن زاده آملی
«عارف الهی، سالک مستقیم، محقق ربّانی، فقیه صمدانی و مربی نفوس، آیت الله حاج میرزا جواد آقای ملکی تبریزی از اعظام علمای الهی عصر اخیر و به حق ازعلمای فقه، اصول، اخلاق، حکمت و عرفان بوده است.»
امام خمینی
امام خمینی در خصوص استاد خود می گوید: در قبرستان شیخان قم یک مرد خوابیده است و او حاج میرزا جواد آقای تبریزی است. بوی آدمیّت از مزار او به آسمان پیچیده است!
حکایت خواندنی مقام معظم رهبری از میرزا جواد آقا ملک تبریزی
مرحوم حاج میرزا جواد آقاى تبریزى معروف -که از بزرگان اولیا و عرفا و مردان صاحبدلِ زمان خودش بوده است- اوایلى که براى تحصیل وارد نجف شد، با اینکه طلبه بود ولى به شیوه اعیان و اشراف حرکت مىکرد.
نوکرى دنبال سرش بود و پوستینى قیمتى روى دوشش مىانداخت و لباسهاى فاخرى مىپوشید؛ چون از خانواده اعیان و اشراف بود و پدرش در تبریز ملکالتجار بوده یا از خانواده ملکالتجار بودند. ایشان طلبه و اهل فضل و اهل معنا بود و بعد از آنکه توفیق شامل حال این جوان صالح و مؤمن شد، به درِ خانه عارف معروف آن روزگار، استاد علم اخلاق و معرفت و توحید، مرحوم آخوند ملاحسینقلى همدانى -که در زمان خودش در نجف، مرجع و ملجأ و قبله اهل معنا و اهل دل بوده است و حتّى بزرگان مىرفتند در محضر ایشان مىنشستند و استفاده مىکردند- راهنمایى شد.
روز اولى که مرحوم حاج میرزا جوادآقا، با آن هیئتِ یک طلبه اعیان و اشراف متعین به درس آخوند ملاحسینقلى همدانى مىرود، وقتىکه مىخواهد وارد مجلس درس بشود، آخوند ملاحسینقلى همدانى، از آن جا صدا مىزند که همانجا -یعنى همان دمِ در، روى کفشها- بنشین. حاج میرزا جواد آقا هم همانجا مىنشیند. البته به او بر مىخورد و احساس اهانت مىکند، اما خودِ این و تحمل این تربیت و ریاضت الهى او را پیش مىبرد. جلسات درس را ادامه مىدهد. استاد را -آنچنانکه حق آن استاد بوده- گرامى مىدارد و به مجلس درس او مىرود.
این، شکستن آن منِ متعرض ِ فضولِ موجب شرکِ انسانى در وجود انسان است. این، آن منیت و خودبزرگبینى و خودشگفتى و براى خود ارزش و مقامى در مقابل حق قایل شدن را از بین مىبرد و او را وارد جادهاى مىکند و به مدارج کمالى مىرساند که مرحوم میرزا جواد آقاى ملکى تبریزى به آن مقامات رسید. او در زمان حیات خود، قبله اهل معنا بود و امروز قبر آن بزرگوار، محل توجه اهل باطن و اهل معناست.
***
خبر دادن از حقایق هستی
جناب حجة الاسلام شیخ غلامرضا علی پور حکایت کرده اند که:مرحوم عالم ربّانی حضرت آیت الله وجدانی فخر نقل فرمودند:
در یکی از سالها بعد از ظهر عاشورا، به قبرستان نوِ قم برای قرائت فاتحه رفتم. بعد از قرائت فاتحه متوجه حضور حضرت علامه سیّد محمد حسین طباطبایی در گوشه ای از گورستان شدم. لذا حضور معظم له شرفیاب شده و عرض ادب نمودم. آن بزرگوار چند بار با سوز و گداز به من فرمودند:آقای وجدانی امروز چه روزی است؟
عرض کردم روز عاشورا می باشد.فرمودند: آیا می بینی که تمام موجودات چون آسمان و زمین و جمادات همه در حال گریستن به سید الشهدا(ع)هستند؟
من از این گفته اش تعجب نموده و مبهوت ماندم و فهمیدم که او خبر از حقایق هستی می دهد.در همین حال آن بزرگوار خم شد و سنگی را از روی زمین برداشت و آن را با دست مانند سیب از وسط شکافت و میانش را به من نشان داد.ناگهان با این چشمان خودم خون را در میان سنگ دیدم و تا ساعتی با بهت و حیرت غرق در تماشای آن بودم وقتی به خود آمدم متوجه شدم که حضرت علامه از قبرستان رفته بودند و من در تنهائی به نظاره آن سنگ خون آلود مشغولم.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:خلاصه ای اززندگی آیت الله میرزاجوادتبریزی
ولادت : میرزاجوادآقا ملکی تبریزی فرزند حاج میرزاشفیع درسال۱۲۷۴ قمری در تبریز متولدشد
علت معروفیت به «ملکی»،این بودکه از خانواده متکن بود ودارای ملک التجار بودند.
اولین تألیف:،کتاب «فقه» است که در سال ۱۳۱۲ هـ . ق نوشته است.
آیت الله ملکی تبریزی، علوم صرف، نحو، منطق، معانی بیان و دروس مقدّماتی دیگر را در تبریز فرا گرفت و پس از مدّتی «سطح» را به پایان رساند و برای استفاده بیشتر به نجف اشرف مشرف شد.
در نجف اشرف از درس محدّث محقق، میرزا حسین نوری، فقیه وارسته آیتالله حاج آقا رضا همدانی، و اصولی معروف آخوند خراسانی استفاده کرد.
مهمترین استادش، عارف بالله آخوند مولی حسینقلی همدانی بود که به مدت ۱۴ سال ملازم ایشان بوده است.
آقامیرزاجواددرباره این استادش در کتاب اسرار الصلاة مینویسد:مرا شیخی بود جلیلالقدر، عارف، عامل، کامل – قدس الله تربته - که کسی نظیر او در این مراتب را ندیدم .... حکیم عارف و معلم خبیر و طبیب کاملی بسان او ندیدم...
وی از شدت علاقه به استادش ، نام فرزندش را حسینقلی گذاشت.
بازگشت به ایران: در سال ۱۳۲۱ قمری به ایران بازگشت و به زادگاهش تبریز رفت.
ازمهمترین تألیفاتش:
۱. «اسرار الصلاة»
کتابی که حاوی هزار نکته از اسرار نماز است و بسان استاد اخلاق برای انسانهای آماده خودسازی محسوب میشود. برخی از اسرار طهارت و عبرت و تفکّر را گوشزد میکند و به معانی وسوسه و الهام میپردازد. با بحث از گناهان کبیره اشارهای به توبه نموده و حضور قلب و حالات ملکوتی آدمی را توضیح میدهد.
۲. «المراقبات(اعمال السنّه)»
در این اثر پربها، مقدّمهای کوتاه پیرامون دعا و راز و نیاز به چشم میخورد و سپس با قلمی زیبا و گویا، اعمال ماههای مختلف، آثار و برکات روحی و معنوی آنها توضیح داده شده است.
علامه طباطبایی صاحب تفسیر المیزان، تقریظی بر این کتاب نوشته است که در ادامه میآید.
۳. «رساله لقاء الله»
کتابی لبریز از نورانیت و معنویت که رهپویان راه تهذیب و وارستگی را به قلّه قداست و طهارت روح میرساند. معنای «لقاء الله» و آیات مربوط به آن را توضیح داده، از اسم اعظم گفتگو میکند و سپس راه موفقیت الهی را برای سالکین بیان مینماید.
وفات : ۱۳۴۳ه.ق/مدت عمر۷۰سال
***
چشم برزخی علامه جعفری درپی چشم پوشی ازمال شبهه ناک
علامه محمدتقی جعفری دریک برنامه تلویزیونی خاطره ای را تعریف می کرد که درحدودسال۱۳۴۰شمسی درقم دریک زیرزمین -نموری باخانواده زندگی می کردیم، یکی از بازاریان ثروتمند،که همیشه ابرازارادت میکرد.مبلغ بالایی پول آورده بود که به نیابت ازیکی ازبستگانش بایش -به نیابت-حج بروم،این مبلغ راگرفتم وامابعداحساس کردم محل شبهه. است ،پول را برگرداندم،که ایشان قراربود درطول مدت مسافرت هزینه خانواده را هم متقبل شود.که عیرغم احتیاجات مالی نپذیرفتم.
ایشان درادامه گفتند:بعدازاین اتفاق تا ۳روز، وقتی در خیابانها راه می رفتم، صورت برزخی انسانها را می دیدم تا کم کم خداوند لطف کرد وآن حالت از من رفع شد.
***
آیت کشمیری (ازداشتن چشم برزخی بدش نمی آمد)فقط میخواست باطن دوستان را نبید!
حضرت آیت الله سیّد عبدالکریم کشمیری می فرمودند:
در نجف اشرف به خاطر ریاضت های شرعی و حشر و نشری که با اولیای خدا داشتم، چشم برزخی من باز شده بودو صورت برزخی اشخاص را آشکارا می دیدم.
بسیاری از افراد سرشناس که برای آنان احترام فوق العاده ای قایل بودم ، صورت های برزخی ناخوشایندی داشتند و دیدن آنها بسیار آزارم می داد، ولی در میان اشخاصی که در حوزه نجف مطرح نبودند و یا در حوزه اخلاق و عرفان نیز معروفیّتی نداشتند افرادی بودند که چهره برزخی شان بسیار زیبا و تماشایی بود، و همین امر باعث شده بود که کمتر در مجامع حاضر شوم و غالبا سعی می کردم با کسی مراوده ای نداشته باشم.
به تدریج که این حالت فزونی می گرفت ، به هنگام بیرون رفتن از خانه هراسی در من پدید می آمد که مبادا نگاهم ناخوداگاه به شخصی بیفتد که برای او مقام و منزلتی قایلم ولی چهره برزخی نامناسبی داشته باشد! به همین جهت حتّی المقدور می کوشیدم که سرم به پایین باشد و نگاهم با اشخاص تلاقی پیدا نکند!
یک روز که در خلوت خودبه "محاسبه نفس" مشغول بودم و حالت مراقبه ای داشتم با خود گفتم:
اگر چه در اثر باز شدن چشم برزخی به مراحل بیشتری از یقین قلبی رسیده ام ، ولی در عوض نظرم نسبت به بسیاری از اشخاص تغییر یافته و حسن ظنّ من درباره آنان دارد به سوء ظنّ مبدّل می شود و این از نظر اخلاقی کار درستی نیست! زیرا امکان دارد که در آینده در اثر استغفار و یا انجام اعمال ناشایسته صورت کریه و زشت برزخی آنان عوض شود ولی من درباره آنان بر اساس همین صورت فعلی داوری کنم و قاعده -استصحاب- را درباره آنان جاری سازم! و مرتکب خطا و اشتباه شوم ! لذا در فکر چاره جویی برآمدم و تصمیم گرفتم با مراجعه به اهل بصیرت مشکل خود را برطرف کنم.
چند روزی گذشت و یکی از عارفان وارسته و بلند پایه ای که در یکی از شهرهای هند سکونت داشت به قصد زیارت و عتبه بوسی حضرت امیر به نجف امد.
سال ها بود که او در ایّام به خصوصی از سال به نجف می آمد و یک اربعین به ریاضت های شرعی می پرداخت و بعد به شهر و دیار خود برمی گشت، و من چند سالی بود که توفیق آشنایی با او را پیدا کرده بودم و از محضر نورانی اش استفاده می کردم .
روزی که او به دیدار من آمد ، در همان نگاه اوّل به حالت من پی برد و به من گفت:
به دست آوردن چشم برزخی خیلی دشوار است و از دست دادن آن بسیارآسان !
گفتم:
طاقت ادامه دادن به این وضع را ندارم! گفت:
امروز به قصّابی محل مراجعه کن و گوشت گوساله ای بخر و بگو در حیاط خانه و در فضای باز آن را بر روی آتش کباب کنند و بعد نوش جان کن! مشکل تو فورا برطرف می گردد!
طبق دستوری که داده بود عمل کردم،و با فرو بردن اوّلین لقمه کباب بود که چشم برزخی من بسته شد! و حالت عادی خود را پیدا کردم و بعد از مدّت ها نفسی به راحتی کشیدم.
خلاصه زندگینامه *آیت الله سید عبدالکریم رضوی کشمیری
در تاریخ ۱۳۴۳ هجری قمری در یک خانواده کاملا سیـــادت و رو حانی در نجف اشرف چشم به جهان گشود . از طرف جـدبزرگوارش اسوه علم و عرفان آیت الله سید حسن کشمیری و از طرف مادر به فقیه متبحر آیت الله سیدمحمد کاظم یـزدی .صاحب کتاب عروه الوثقی منتسب بود.سلسله سیادت استاد با ۲۶ واسطه به امام رضا(ع) میرسدحضرت استاد می فرموند : ما از سادات رضـــوی هستیم و ریشه سیادت ما به حضرت موسی مبرقع فرزند بلا فصل امام جواد(ع) می رســد که در قم مدفون است ما اصلا قمی هستیم لکن اجــداد پـیشین ما به هند رفتند جدچهاردهم که بسیار ممتاز و فرزانه بـود به نام آقا سیدحسین رضوی قمی کشمیری که الان قبرش درکشمیرهنـد است وبرای او نــذر میکنند و قبـرش را زیـارت میکنند و دارای کرامات بسیاری بوده که مناظره ایشان بایک ناصبـی مخالف ازجمله قضایای جالب است .
*****
آیت الله محمدکوهستانی عالمی متواضع و فروتن بود،هیچگاه از مقام معنوی خود سخن به میان نمی آورد.
حجت الاسلام والمسلمین آقا شیخ محمود محقق از شاگردانش می گوید:
روزی در ضمن بحث علمی در مقام اثبات موضوعی که در قیامت ماهیت ها آشکار می شود و عالم کشف و شهود است و انسانهایی که به صفات حیوانی آلوده شدند،در قیامت به همان ماهیت حیوانی خویش محشور می گردند؛مطلبی از زبانش جاری شد ،به گونه ای که نتوانست ادامه ندهد و به ناچار برای من که تنها در خدمت ایشان حضور داشتم ،فرمودند:
روزی اسب سواری را به شکل میمون دیدم!که از جلوی من گذشت،هرچه نظر کردم او را نشناختم .از کسانی که در کنار من بودند پرسیدم:
اسم این اسب سوار چه بود؟گفتند فلانی است!
البته آن ها متوجه نشدند که چرا من از اسم او سوال کردم .
آقای محقق پس از نقل این جریان گفت:
آقا به من فرموده بود راضی نیستم تا زنده هستم این جریان را برای کسی بازگو کنی.
مشابه همین قضیه را یکی دیگر از شاگردان معظم له یعنی مرحوم حضرت آیت الله محمدی بایع کلایی نقل کردنذ:
روزی به اتفاق آقاجان برای زیارت اهل قبور به سمت قبرستان حرکت کردیم .در مسیر راه شخصی سوار بر اسب با سرعت از مقابل ما گذشت.
آقاجان از ما پرسیدند:
این سوار چه کسی بود؟
عرض کردم ظاهرا اهل یکی از روستاهای منطقه است که شغلش مطربی و خوانندگی و نوازندگی در عروسی ها است!
آقاجان فرمودند:عجب!پس به همین خاطر من او را به صورت میمونی بر روی اسب دیدم
منبع:کرامات و حکایت عاشقان خدا ص ۶٩و ۷۰
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:علامه شیخ محمد کوهستانی در سال ۱۳۰۸ ﻫ.ق (۱۲۶۷ش) در روستای کوهستان، بهشهر متولدشد ودر نیمه شب جمعه ١٤ ربیع الاول ١٣٩٢( هشتم اردیبهشت سال ١٣٥١) ش پس از طی یک دوره نقاهت در شهرستان ساری درگذشت ودر مشهدمدفون است.
*****
مکاشفهای دردسرساز
آیتالله زرآبادی میگوید: زمانی در قزوین امام جماعت بودم مدتی به سیر و سلوک پرداختم، به من گفته شد: حال که به این مقام رسیدی اگر بخواهی به مدارج بالاتر و مقامات والاتر برسی، فقط یک راه دارد، و آن ترک اعمال ظاهری است!
مادر آیتالله زرآبادی، بانویی صالحه و دختر یکی از علمای قزوین بود و پدرش حجتالاسلام سید علی زرآبادی قزوینی متوفای سال ۱۳۱۸ قمری از عالمان وارسته و فاضل و اهل معانی و حقایق بیشمار بود.دوم ربیعالثانی مصادف است با رحلت عالم ربانی و متأله قرآنی، آیتالله سید موسی زرآبادی. وی در سال ۱۲۹۴ هجری قمری در قزوین دیده به جهان گشود.
سید خیلی مراقبت در کردار و گفتار داشتند، حتی بنا به نقل مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی در جلسه درس، «مرحوم سید گاهی فرزند خردسال ایشان فضولی میکرد، ایشان با اشاره به قلمتراشی که در پیش رو داشت، میگفتند: آقا... بنشین این قلمتراش گوش را میبرد. یعنی حاضر نبودند برای آرام کردن و ساکت نمودن فرزند مثل بقیه مردم بگویند: بنشین، گوشت را میبرم».
مطلبی خواندنی درباره آیت الله زرآبادی
آیت الله سیدموسی زرآبادی یکی از بنیانگذاران مکتب تفکیک به شمار میرود. زرآبادی در این شهر و تهران از محضر حضرات آیات: میرزا ابوالحسن جلوه، میرزا حسن کرمانشاهی، شیخ فضلالله نوری و ... استفاده کرد و در علوم عقلی و نقلی به استادی رسید.
سید موسی در علوم غریبه یکی از استادان مسلم و متبحر بود و در مراحل تقوی و تهذیب نفس و سلوک شرعی نیز از نخبگان عصر خود به شمار میرفت، لیکن استادان و مربیان او در این زمینه ها شناخته شده نیستند.(تولد۱۲۹۴-وفات۱۳۵۳ه)مدت عمر۵۹ سال
مکاشفه شیطانی
علی اکبر مهدیپور در کتاب «اجساد جاویدان» به نقل از آیتالله زرآبادی مینویسد: در روزهایی که در قزوین امام جماعت بودم مدتی به سیر و سلوک پرداختم، و به قدری پیش رفتم که پردهها از جلو چشمم برداشته شد، دیوارها در برابر من حائل نبود، وقتی که در خانه نشسته بودم، رهگذرها را در کوچه و خیابان میدیدم.
روزی به من گفته شد: حال که به این مقام رسیدهای، اگر بخواهی به مدارج بالاتر و مقامات والاتر برسی، فقط یک راه دارد، و آن ترک اعمال ظاهری است.
آیتالله زرآبادی گفت: این اعمال ظاهری با دلایل قطعی و براهین مسلّم شرعی به ما ثابت شده است، من هرگز تا زندهام آنها را ترک نخواهم کرد.
گفته شد: در این صورت همه آنچه به شما داده شده، از شما سلب خواهد شد.
پاسخ داده شد: به جهنّم!
آیت الله زرآبادی میگوید: از همان لحظه آن حالت از من سلب شد و یک فرد عادی شدم، دیگر از آن کشف و شهود خبری نبود. در آن هنگام متوجه شدم که شیطان از این اعمال ظاهری ما با آن همه نقصی که دارد، شدیداً در رنج و عذاب است. بنابراین تصمیم گرفتم که با تمام قدرت به اعمال مستحبی روی بیاورم و در حدّ توان چیزی از مستحبات را ترک نکنم. از فضل پروردگار در پرتو التزام به شرع مبین حالاتی به من دست داد، که حالات پیشین در برابر آن ناچیز بود./منبع:خبرگزاری فارس۱۳ بهمن ۱۳۹۲
***
گریه علامه جعفری در حرم و درخواست ایشان برای نداشتن چشم برزخی
یک استادی ما داشتیم به نام رجبعلی مظلومی در سفری ایشان میگفت من پیش امام رضا(ع) رفتم و گفتم قدری آقا قدری به ما چشم برزخی عطا کن، بعد مدتی ایشان چشم برزخی پیدا میکنند و میتوانستند تا حدی درون افراد را ببینند البته آن هم تا حدی چشم برزخی پیدا کرده بودند، اما بعد آن قدر اذیت میشود که میرود دوباره پیش امام رضا(ع) و میگوید دیگر چشم برزخی نمیخواهم.
علامه محمد تقی جعفری هم چشم برزخی داشتند روزی ایشان را در حرم میبینند که بسیار گریه کرده و اشک میریزند از ایشان میپرسند چرا این قدر گریه میکنید؟ میگوید من دیگر نمیتوانم تحمل کنم.اقای حسنزاده هم میگویند برخی کوه و جنگل روند ددان بینند و حسن در خیابان بیند./غلامحسین حیدری، خادم امام رضا/منبع:نسبم آنلاین-شهریور ۱۳۹۳
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:
دکتر رجبعلی مظلومی در سال ۱۳۰۶ ش در نیشابور به دنیا آمد، تحصیلات مقدماتی را در زادگاهش و در مشهد مقدس به پایان برد و سپس تحصیلات عالی را در زمینه روانشناسی و ادبیات ادامه داد. مطالعات متنوع و گسترده ایشان در زمینه های قرآنشناسی، حدیثشناسی، حکمت و عرفان، تاریخ و هنر اسلامی و به ویژه امور تربیتی، منجر به نگارش بیش از نود جلد کتاب و پانصد مقاله در طول نزدیک به نیم قرن تلاش و پژوهش توسط این محقق برجسته گردید.
استاد مظلومی سالیان طولانی در دانشگاه هنر، دانشکده هنرهای زیبا و دانشکده هنرِ تربیت مدرس اشتغال داشت و ضمن این که دو مرکز تحقیقاتی تأسیس کرد، توسط شورای علمی کشور به عنوان پژوهشگر نمونه برگزیده شد. برخی از آثارش: راه و رسم سخن گفتن، جوان و دین، علی (ع) معیار کمال، زنان با فضیلت، سرگذشت قرآن و فهم قرآن در دو جلد.
استاد مظلومی در سال ۱۳۷۴ ش پس از ایراد یک سخنرانی در اثر عارضه سکته مغزی در منزل بستری شد و سرانجام در ۲۱ مهر ۱۳۷۷ در ۷۱ سالگی درگذشت و در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
***
مصاحبت ۱۵ دقیقه ای آیت الله حق شناس باامام زمان(عج)
مرحوم حاج آقا (آیت الله حقشناس) هنگامی که میخواستند به مکه مشرف شوند در فرودگاه مهرآباد از پرواز جا ماندند و مجبور شدند برای پرواز بعدی، به صورت تنها اعزام شوند.
جاماندن ازکاروان
ایشان پس از پیاده شدن از هواپیما در عربستان (مکه) به دلیل اینکه کسی ایشان را نمیشناخت و کاروان خود را نیز گم کرده بود و ایشان نیز نمیدانست که محل اسکان کاروان و همراهان کجاست سوار بر تاکسی میشوند و راننده تاکسی نیز ایشان را در کنار یک کاروانی پیاده میکند و در طی این مسیر برخورد احترام آمیزی نیز با ایشان صورت نمیگیرد.
ازکاروان طردمی شود
حتی آن کاروان جایی مثل انباری که پیاز، سیب زمینی و.. در آن مکان بود را در اختیار آیت الله حقشناس قرار میدهد و میگویند شما زائر ما نیستی.
آیت الله حقشناس که به دلیل کهولت سن و وضعیت جسمانی از یک طرف و برخورد نامناسب افراد با ایشان "مضطر " شده بودند، در همان مکان (انباری هتل) به وجود مقدس صاحب الزمان (عج) توسل پیدا میکنند.
گزارش «جاماندن ازسفر»به محضرامام زمان(عج)
آیت الله حقشناس میگوید: تا به حضرت حجت(عج) توسل پیدا کردم، آقا(عج) تشریف آوردند، بلند شدم، تمام قد ایستادم، ایشان به من لبخندی زدند و ۱۵ دقیقه آقا امام زمان را نگه داشتم و خدمتشان گزارش دادم که من از پرواز جاماندم، راه را گم کردم و...با من بدرفتاری کردند به من این چیزها را گفتند و میگویند تو از ما نیستی ....، حضرت(عج) در طول این مدت که به ایشان گزارش میدادم و درد و دل میگفتم تمام عرایض بنده را میشنیدند، پس از پایان عرایضم، حضرت حجت تشریف بردند.
امام زمان(عج) چه کمکی کرد؟
با رفتن امام زمان، ناگهان درب انباری باز شد و سرکنسول ایران در جده وارد شد و گفت که شما کجا بودید و ما دنبال شما بسیار گشتیم و...
این در حالی بود که هیچ کس نمیدانست آیت الله حقشناس کجا هستند سپس با عزت و احترام فراوان با ایشان برخورد میشود و همه امکانات مهیا میشود.
آیت الله حقشناس پس از بیان این خاطره می گفتند: هر شخص مضطری در هر مکانی که باشد به حضرت بقیه الله متوسل شود، خود حضرت تشریف میآورند.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:این داستان بنقل ازیکی ازشاگردانش است که درباشگاه خبرنگاران جوان(۲۷ بهمن ۱۳۹۶) منتشرشده بودبااصلاحات-انتخاب تیترهای مناسب.
آیت الله سیدعبدالکریم حقشناس پس از یک دوره بیماری در بیمارستان پارسیان در۰۱ مرداد ۱۳۸۶درگذشت.
وی از شاگردان آیتالله شاه آبادی(استاد عرفان امام خمینی) و از دانش آموختگان دروس فقه و اصول آیت الله العظمی بروجردی است.
مرحوم حق شناس امام جماعت مسجد«امین الدوله» و مدرس «مدرسه امین الدوله» بود.
***
تولد1320هجری قمری مصادف با1281شمسی/وفات28ربیع الثانی1390هجری قمری مصادف با12تیر1349شمسی
مادرعلامه امینی:هیچوقت حسین رابی وضوشیرندادم
شیخ عبدالحسین تبریزی نجفی معروف به علامه امینی به سال 1320 قمری در تبریز در بیت علم و تقوا، دیده به جهان گشود. پدرش آیتاللَّه میرزا احمد نجفی از علمای پارسای تبریز بود.عبدالحسین، از همان آغاز کودکی، در بین همگنان، فردی ممتاز مینمود. مادرش میگوید:شیردادن من به فرزندم عبدالحسین، با شیردادن به دیگر فرزندانم فرق داشت؛ زیرا هر گاه میخواستم به وی شیر دهم، گویی نیرویی مرا وا میداشت که وضو سازم و با وضو، سینه در دهانش بگذارم
مرحوم حجة الاسلام دکتر هادی امینی فرزند علامه امینی می گوید:
مادر بزرگم ( مادر علامه امینی) یک روز آمده بودند منزل ما در نجف.من مطالبی درباره زندگی علامه از ایشان پرسیدم. مادربزرگم به یکی از نکات عجیبی که اشاره کردند این بود که می گفت:
من بعد از اینکه ایشان متولد شد تا دو سال تمام هیچ وقت بدون وضو به ایشان شیر نمی دادم و هر وقت موقع شیر دادن ایشان می شد مثل اینکه به من القاء می شد و من می رفتم وضو می گرفتم و بعد به ایشان شیر می دادم ، به یاد ندارم بدون وضو به ایشان شیر داده باشم و برکات زیادی در این وضو گرفتن و شیر دادن نصیبم شد.
عبدالحسین، تحصیلات مقدماتی و دوره سطح علوم دینی را در مدرسه طالبیه تبریز نزد افاضل آن شهر، از جمله پدر بزرگوارش (میرزا احمد نجفی) فراگرفت.سپس در پانزده سالگی به نجف اشرف رفت و پس از گذراندن دوره سطح، دوباره به تبریز بازگشت و به پیشنهاد استادش آیت اللَّه حاج میرزا محمود دوزدوزانی به کسوت روحانی درآمد. از آن پس، چند سالی را در زادگاه خویش به تدریس و تحقیق پرداخت؛ ولی دیری نپایید که جذبه ملکوتیِ نجف، دیگربار او را به سوی خود کشانید. عبدالحسین که اینک طلبه ای فاضل و قریب الاجتهاد بود، به نجف رفت و برای همیشه در آن سرزمین رحل اقامت افکند
وفات علامه امینی
تلاش بیوفقه علامه امینی در دوران زندگیش باعث ضعف جسمانی ایشان شده که منجر به بیماری و زمینگیر شدنشان در دو سال آخر عمر ایشان شد. خستگیها و تحمل رنجهای علامه امینی در راه اعتلای دین اسلام و مذهب تشیع و تحصیل و تدریس معارف اهلبیت علیهم السلام در ظهر روز جمعه 12 تیر ماه 1349ه. ش (28 ربیع الثانی 1390ه .ق) به پایان رسید و صاحب الغدیر، آن پیر فرزانه و پر مایه، پس از 68 سال تلاش و کوشش، به دیدار یار شتافت بامداد روز شنبه 13 تیر ماه، پیکر علامه از خیابان شاهپور تا سه راه بوذر جمهری و از آن جا تا مسجد ارک تشییع شد. مردم همانند کسی که عزیزترین کس خود را از دست داده باشند، در تشییع پیکر امین خود شرکت کردند به گونهای که: «میدانها و خیابانها پر بود از جمعیت؛ همه سیاهپوش و غرق در تجلیل علم.»پس از انتقال پیکر مطهر علامه امینی به عراق، در شهرهای بغداد، کاظمین، کربلا و نجف نیز پیکر علامه با شکوه فراوانی تشییع شد و پس از طواف دادن پیکر بر گرد آستان مقدس علوی، به وصیت خودشان، در حجرهای از کتابخانه امیرالمؤمنین علی علیهالسلام ـ که خود بنیانگذار آن بود ـ به خاک سپرده شد
نکته:تاریخ تولد 2همشهری عالم(امینی وطباطبایی)دریک سال بوده1281هجری شمسی
پدرعلامه امینی:صاحب الغدیر"کیست؟
شیخ احمد امینی تبریزی، پدر بزرگوار علامه امینی از عالمان با تقوا بود و مردم به ایشان همواره به دیده احترام مینگریستند. ایشان در سال 1287 هـ.ق در سَردها از توابع تبریز به دنیا آمد. میرزا احمد از فقها و مجتهدین زمان خود و در زهد و پارسایی زبانزد عموم بود. او در سال 1304 ه.ق به تبریز مهاجرت نمود
پیکرپدربزرگ علامه بعداز13سال سالم بود
پدربزرگ علامه امینی، مولی نجفقلی مشهور به امین الشرع بود که نام خانوادگی علامه نیز از همین لقب گرفته شده است. ایشان در سال 1257ه. ق، در روستای سَردها ـ از توابع تبریز پا به عرصه هستی نهاد و به یادگیری دانش و ادب پرداخت. وی نیز بعدها ساکن شهر تبریز گردید. مردی زاهد، فاضل، پرهیزگار و ادیبی برجسته بود که به گردآوری اخبار ائمه اطهار علیهم السلام علاقه بسیاری داشت و چند مجموعه روایت نیز تدوین کرده و اشعاری به فارسی و ترکی از وی به جا مانده است. او در شعر خود به "واثق" تخلص میکرد و نقش مُهر او - آن طوری که در پشت برخی از رسائلش مشهود است - " الله الغنیِ عبدهُ نجفقلی" بوده است . وی در سن 83 سالگی در سال 1340ه. ق از دنیا رفت و در وادی السلام نجف اشرف به خاک سپرده شد.ایشان اول در تبریز دفن شدند اما بنا بر وصیت خود ایشان، جنازه آن بزرگوار پس از گذشت 13 سال به نجف اشرف منتقل گردید و در قبرستان وادی السلام آرام گرفت. کسانی که در آن روز حضور داشتند نقل میکنند که پیکر ایشان پس از 13 سال کاملا سالم بود.
سفرهای علمی علامه امینی
علامه برای خلق الغدیر یا دایرة المعارف جاودانه امامت و ولایت علوی به پژوهشی بسیار گسترده و بی مانند دست زد. آن مرحوم نخست همه کتاب های خطی و چاپی کتابخانه های عمومی و خصوصی نجف اشرف را مطالعه کرد ، از جمله همه کتاب های خطی و چاپی کتابخانه مرحوم سید محمد باقربحرالعلوم، کتابخانه مرحوم آیة الله شیخ محمد حسین کاشف الغطاء، کتابخانه شیخ فرج الله نجفی و کتابخانه حسینیه شوشتری ها. که برای مطالعه در این کتابخانه ی اخیر مرحوم علامه امینی سر شب وارد آن می شد و مدیر کتابخانه در ر ا به روی آن مرحوم قفل می نمود و صبح روز بعد در را می گشود. مرحوم امینی سپس به مطالعه کتابخانه های کربلا پرداخت. و پس از آن به کتابخانه های کاظمیه، بغداد، سامرا، حلّه و بصره پرداخت و همه کتب خطی و چاپی کتابخانه های آن اماکن را مطالعه نمود. مرحوم علامه سپس برای مطالعه به ایران آمد و به مطالعه کتب خطی و چاپی کتابخانه های آستان قدس رضوی، مجلس شورای ملی در تهران ، مدرسه سپهسالار در تهران، ملک در تهران، کتابخانه ملی در تهران، کتابخانه آیةالله بروجردی در بروجرد و کتابخانه سردار کابلی در کرمانشاه پرداخت. مرحوم علامه در سال 1380 قمری به هند رفت و به مطالعه کتب خطی و چاپی در کتابخانه های آن دیار پرداخت. در سال 1384 قمری علامه به سوریه رفت و به مطالعه کتابخانه های دمشق و حلب پرداخت و پس از آن در سال 1387 قمری راهی ترکیه شد تا به مطالعه کتاب های آن دیار بپردازد. علامه در این سیر پژوهش و مطالعه از نسخه های خطی نفیس و منحصر به فرد این کتابخانه ها نسخه برداری کرده است. مرحوم علامه ، شرح این سفرهای علمی و فهرست کتب خطی و چاپی را که مطالعه و نسخه برداری کرده در دو جلد بزرگ که به صد صفحه می رسد نوشته و نام آن را ثمرات الاسفار الی الامطار نهاده است.
رنجهایی که علامه امینی برای الغدیرکشید
یکی از دوستان بنده یعنی آیةا... خزعلی نقل می کرد که در حرم حضرت رضا(ع) بودم که شنیدم علامه امینی(ره) به مشهد آمده و در حرم حضور دارد. من زیارت را کوتاه کردم و آمدم بیرون و در دیدار با ایشان، مذاکراتی هم داشتم و در خلال آن، از ایشان پرسیدم که در این مدت کجا تشریف داشتید. ایشان فرمودند که من هند بودم، عرض کردم که در آنجا چه کاری انجام می دادید، علامه فرمودند:در هند روزانه 17 ساعت کار تحقیقی می کرده ام. آقای خزعلی می گوید که از ایشان پرسیدم آیا در هند هوا گرم هم بود؟ دیدم ایشان مقداری مکث کرد و فرمودند:مثل اینکه گرم بود. دیدم اصلاً ایشان متوجه گرمای هوا هم نبوده است و این عین فرو رفتن در آن عالم معنویت و در برابر هدفش بود که فقط به هدف فکر می کرد. به یاد دارم زمانی که مرحوم آیةا... العظمی بروجردی در درس، مسأله "ترتب" را می گفت، این خاطره را نقل می کرد که در مدرسه صدر اصفهان نشسته بودم شب بعد از نماز مغرب و عشا مشغول نوشتن مسأله ترتب و تحقیق و همچنان سرگرم مطالعه و تحقیق بودم که صدای مؤذن بلند شد و من متوجه شدم در تمام مدت مطالعه رنج مطالعه و بی خوابی را نفهمیده بودم
منبع:گفتگو آیت الله جعفر سبحانی با روزنامه قدس
*****
حجتالاسلام حاج سید کاظم حکیم زاده"کتابدارکتابخانه علامه درنجف" نیز در آذر 1379 شمسی اینگونه نقل کرده است:
ساعاتی که من در کتابخانه امیرالمؤمنین بیکار بودم و مراجعه کنندهای نداشتم، به خواندن کتاب میپرداختم. یک روز مشغول مطالعه جلد ششم الغدیر بودم، که امینی از راه رسید و گفت: هان! چه میخوانی؟ گفتم: جلد ششم کتاب شما است. گفت: «بخوان، که خدا میداند چقدر زحمت کشیده ام تا مطالب این کتابها را درآورده ام!» و افزود: «آن وقتها، در نجف نه پنکه بود و نه وسایل سردکننده دیگر. در آن شرایط سخت، من هر روز برای مطالعه به حسینیه شوشتریها میرفتم که تعدادی کتب ارزشمند کهن در آن یافت میشد. زمانی که کتابخانه تعطیل میشد به کتابدار میگفتم که مطالعه من هنوز تمام نشده است. تو میخواهی بروی، برو؛ ولی اجازه بده من بمانم و مطالعه ام را ادامه بدهم. او درب حسینیه را بسته، میرفت، و مرا در کتابخانه تنها میگذاشت. من ساعتهای دراز روی کتابها می افتادم و مطالعه میکردم و یادداشت بر میداشتم. غرق شدن در مطالعه، مرا به کلی از گذشت زمان غافل می ساخت و تنها زمانی به خود می آمدم که میدیدم، فرشی که روی آن نشسته ام [از ریزش مداومِ عرق] کاملاً خیس شده و بدنم [همچون بیمارِ تب زده] از گرمایِ شدیدِ فضایِ بسته کتابخانه، یک پارچه آتش مینماید!»توضیح:مدیر کتابخانه، حاج شیخ رضا امینی (فرزند علامه) بود و آقای حکیمزاده نیابت وی را بر عهده داشت.
از قول فرزند علامه امینی نقل شده است :
بعضی ها خیال می کنند کتاب الغدیر به راحتی تألیف شد است.
مرحوم علامه امینی سختی ها متحمل شد که توصیف آن از عهده زبان خارج است.
مقابل خانه ما کتابخانه مرحوم کاشف الغطاء قرار داشت ایشان یک مدرسه ای هم داشتند که در جنب این کتابخانه بود و دارای ده، دروازه حجره بود. کتابهای این کتابخانه از پدرشان شیخ علی کاشف الغطا به ایشان رسیده بود و هیچگونه امکانات رفاهی نداشت.
مرحوم امینی از این کتابخانه به لحاظ نزدیکی، خیلی استفاده می کردند. ایشان از صبح می رفتند برای مطالعه و آن چنان غرق در مطالعه می شدند که حتی گذشت زمان را هم فراموش می کردند.
یک بار مدیر کتابخانه هنگام عصر از کتابخانه بیرون می آید و در کتابخانه را قفل می زند. غافل از اینکه علامه امینی داخل کتابخانه است.
آن روز سپری می شود. روز بعد او وقتی به کتابخانه می آید می بیند علامه در حال مطالعه هست.
به ایشان می گوید: شما کِی آمده اید؟
علامه پاسخ می دهد: از دیروز که من را در این کتابخانه زندانی کردی تا الآن در اینجا به سر می برم!
نکته:وفات فرزندعلامه"شیخ رضاامینی نجفی"مدیرکتابخانه 17خرداد1391
همشهری آنلاین نوشت: حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ رضا امینی نجفی امروز"17خرداد91" در تهران دارفانی را وداع گفت.
حاج شیخ رضا امینی نجفی فرزند مرحوم علامه امینی مدیر کتابخانه امیرالمومنین (کتابخانه علامه امینی) در نجف اشرف بود. این کتابخانه از مهم ترین کتابخانه های نجف اشرف است که علامه امینی آن را بنا نهاد و اکنون بسیاری از علمای حوزه و اندیشوران دانشگاهی برای پژوهش و تحقیق، از آن استفاده می کنند.
کراماتی از نویسنده ی کتاب الغدیر
قدس انلاین_مصطفی لعل شاطری:در بین الطلوعین یکی از روزهای سال 1320 هجری قمری بیت میرزا احمد امینی که از علمای نامدار تبریز بود به تولد نوزادی که او را عبدالحسین نامیدند مزین شد. علت معروفیت او به امینی این بود که جدش میرزا علی ملقب به (امین الشرع) که از علما و ادبا و شعرای تبریز بوده و اشعاری که از او به یادگار مانده نشان دهنده ی علاقه او به اهلبیت عصمت و طهارت می باشد. از همان کودکی آثار نبوغ از سیمای این کودک آشکار و نمایان بود.قدس آنلاین91/6/3
وی با این نبوغ اعجاب برانگیز تا 22 سالگی تحصیلات ابتدایی و مقدمات عربی و سطوح عالی را در زادگاه خود به پایان رسانید و برای تکمیل تحصیلات خود در رشته های فقه و اصول و سایر علوم اسلامی رهسپار نجف اشرف گردید. مرحوم علامه امینی انسانی مجاهد و خدمتگزار اسلام و به خصوص به ساحت مقدس امیرمومنان علی (ع) بود و شاید تاثیر این ارادت ها، مکاشفه ها و کرامات و علم فراتر از حد او بود. سید غلامرضا بروجردی درباره ی گوشه از فضایل و علم او می نویسد:
علامه امینی خواندن هزار رکعت نماز علی (ع) را چگونه ثابت کرد
میانگین ساعات شبانه روز 12 ساعت شب و 12 ساعت روز است که از 12 ساعت شب یک ساعت و نیم ان هم بین الطلوعین است این را هم از لحاظ اطلاعات عمومی، بد نیست بدانید که همیشه و در تمام طول سال (بین الطلوعین روز است) پس از اذان مغرب تا اذان صبح دو ساعت و نیم را شب حساب می کنیم این را در همین جا به خاطر داشته باشید تا بپردازیم به اصل مطلب: جمعی از علمای اهل سنت، با مرحوم علامه امینی احتجاج کردند و گفتند، شیعه ها درباره حضرت علی (ع) مبالغه و گزافه گوئی زیاد می کنند کما اینکه معتقدند که آن حضرت در هر شب (هزار رکعت نماز می خوانده) و حال اینکه طبعاً و قهراً قسمت از شب را صرف خوردن غذا و کارهای معمولی می نموده به فض محال اگر تمام ده ساعت و نیم را صرف خواندن نماز کرده باشد، اگر هر رکعتی را در یک دقیقه خوانده باشد بیش از ششصد دقیقه نمی شود پس این ادعا قابل قبول نیست و بسیاری از فضائلی را که برای علی (ع) قائلند، از این قبیل ادعاهای مجعول هستند.
علامه فرمود شبی به خانه من بیائید تا به شما ثابت کنم که می شود ظرف یک شب علاوه بر نمازهای واجب هزار رکعت نماز مستحبی هم خواند و ثابت منود.
فردی به نام دکتر محمد عبدالغنی حسن که شاعر برجسته عرب و از علمای مصر بودند بعد از این که آقای امینی، الغدیر را برای ایشان فرستادند یک شعری برای علامه سرود و فرستاد که از ایشان تقدیر کردند.
آقای امینی نامهای برایشان فرستادند که من از شما ممنونم که این شعر را برای من سروده و فرستادید. اما چرا اصل را گذاشتید و فرع را گرفتید. ای کاش شما غدیریه میسرودید و نام خود را میان غدیریه سراها مضبوط و ماندگار میکردید و دوستی خود را نسبت به امیرالمومنین نشان میدادید.
میگویند که 2 ماه پاسخ نداد بعد از 2 ماه نامه ایشان آمد که من به این علت پاسخ نامه شما را دیر دادم که در این دنیا یک دختر بیشتر ندارم و او نیز بیمار شده و اطباء نیز از مداوا کردن او ناامید شدهاند و دخترم در حال احتضار است. به این علت اصلاً حال شعر گفتن نداشتم. ولی چون شما امر کرده بودید با چشم گریان این غدیریه را سرودهام و برایتان فرستادهام.
این نامه روز پنج شنبه به دست علامه رسیده بود. علامه امینی شب به حرم امیرالمومنین علی علیهالسلام مشرف شدند. فردای آن روز نامهای به فرزندشان حاج آقا رضا دادند و گفتند که این نامه را برای محمد عبدالغنی حسن پست کن. من دیشب که به حرم رفتم غدیریه این فرد را برای امیرالمومنین علیه السلام خواندم و فکر میکنم ان شاءالله شفای دختر را گرفتم.
این ماجرا به این معناست که علامه اینقدر با اطمینان از ارتباط شان با امام صحبت میکردند.
نامه علامه ارسال شد و دو هفته بعد جواب محمد عبدالغنی حسن رسید که سبحان الله، همان شبی که شما میگویید در حرم غدیریه مرا خواندید، دخترم تب شدیدی کرد و بعد از آن بهبود یافت. و الان شکوفه خانه من است و این از معجزات مولا امیرالمومنین است.
شفای یک زن سنی بادعای علامه
بعد از اثبات ادعای خود مبنی بر امکان خواندن هزار رکعت نماز مستحبی در یک شب: جمعی از علمای اهل سنت، در بغداد جلسه ای تشکیل دادند که اکثریت قریب به اتفاق آن جلسه را علما و افراد سرشناس سنی تشکیل می دادند و فقط علامه امینی در بین آن ها مذهب تشیع داشت.
طبیعی است که در چنین جلسه ای علامه امینی را در صف نعال جای داده و حاضرین در جلسه با او به دیده تحقیر نگریسته و اعتنائی به شأنش نمی کردند درباره چنین جلسه ای جوانی به صورت علامه خیره شد و با بغل دستی خود سرگوشی می کرد و با انگشت و اشاره علامه را نشان می داد و اینکار چند دقیقه ای بطول انجامید، علامه که حساس شده بود از بغل دستی او پرسید، این جوان با من کار داشت؟
در جواب گفت: او مشکلی دارد، مادرش مبتلا به بیماری صرف شده و از معالجات و مراجعات به اطباء هم نتیجه ای نگرفته، او را به یکی از علمای شیعه معرفی کرده اند آن عالم شیعی دعائی نوشته و دستور داده به بازوی بیمار بسته شود اینکار را کرده اند و بیمار شفا یافته، حال آن دعا را گم کرده اند، و بیمار به حال اولیه اش برگشته و از بیماری به شدت رنج می برد و هم اکنون هم در حال اغماء و غش بسر می برد از من پرسید این شخص هم می تواند چنان دعائی بنویسد؟
من گفتم ایشان از علمای شیعه هست لکن دعانویس نیستند علامه فرمود: من هم بلدم دعا بنویسم تکه کاغذی از جیبش درآورد و آیه خاص از قرآن را روی آن نوشت و به آن جوان داد و فرمود: این دعا را بیمار در روسری خود نگاهدارد، مطمئناً شفا می گیرد، جوان دعا را گرفت و با عجله از مجلس خارج شد.
علامه عبایش را بر سر کشید و عرض کرد، یا علی من همان کسی هستم که برای اثبات حقانیت و فضیلت شما و اینکه توانسته اید در بعضی شب ها هزار رکعت نماز مستحبی بخوانید با علمای اهل سنت احتجاج کرده ام حالا از شما تقاضا می کنم از خدا بخواهید این خانم را شفا عنایت نماید، طولی نکشید که جوان شاداب و خندان برگشت و گفت: به محض اجرای دستور شما، مادرم که در حال اغماء و غش بسر می برد (دهانش کف کرده و سرش را به در و دیوار می کوبید) به حال عادی برگشت.حاضرین که این کرامت را از علامه دیدند، اکثراً مذهب تشیع را پذیرفته و به علی (ع) اعتقاد پیدا کردند.
دعای علامه برای کتاب/دعای دهاتی برای گاو
حجه الاسلام شیخ آصفی از حجه الاسلام شیخ محمد نوری که در کتابخانه نجف اشرف ملازم علامه امینی بود، نقل میکند:
علامه امینی میفرمود که: در یک شب جمعه زائر حرم حضرت امیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ بودم مشغول زیارت و دعا بودم و از خدا میخواستم به خاطر حضرت امیر ـ علیه السلام ـ کتاب «درر السمطین» که در آن زمان کمیاب بود و در تکمیل مباحث کتاب الغدیر نیاز داشتم برای من مهیا کند.
در این زمان یک عرب دهاتی برای زیارت حضرت مشرف شد، و از حضرت میخواست که حاجت او را برآورده کند و گاوش را که مریض بود شفا دهد.
یک هفته گذشت و من کتاب را پیدا نکردم، بعد از یک هفته دوباره برای زیارت مشرف شدم. از حُسن اتفاق در وقتی که مشغول زیارت بودم، دیدم همان مرد دهاتی به حرم مشرف شد و از حضرت تشکر مینمود که حاجت او را برآورده کرده. وقتی من کلام آن مرد را شنیدم محزون شدم چون دیدم امام حاجت او را برآورده کرده بود، ولی حاجت مرا برآورده نکرده است.
خطاب به حضرت گفتم: جواب این مرد دهاتی را دادی و حاجتش را برآورده کردی! و من مدتی است متوسل میشوم به خدا و شما را شفیع قرار میدهم که آن کتاب را برای من مهیا کنید ولی آن کتاب مهیا نشده آیا من کتاب را برای خودم میخواهم؟ یا به خاطر کتاب شما الغدیر؟ گریه کردم، از حرم بیرون آمدم آن شب از ناراحتی چیزی نخوردم و خوابیدم.
در عالم خواب دیدم مشرف به خدمت حضرت امیر شدهام، حضرت به من فرمود: آن مرد ضعیف الایمان بود و نمیتوانست صبر کند، از خواب بیدار شدم و صبح سرسفره بودم که در زده شد. در را باز کردم، دیدم همسایهای که شغلش بنایی بود داخل شد و سلام کرد، سپس گفت: من خانه جدیدی خریدهام که بزرگتر از این خانه است و بیشتر اساس خانه را به آنجا نقل دادهام، این کتاب را در گوشه خانه پیدا کردم، خانمم گفت: این کتاب به درد شما نمیخورد و شما آن را نمیخوانی آن را به همسایهمان شیخ عبدالحسین امینی هدیه کن شاید او استفاده کند.
من کتاب را گرفتم و غبارش را پاک کردم، دیدم همان کتاب خطی «درر السمطین» است که دنبالش بودم.
در این هنگام بر این نعمت سجده شکر کردم.[۱]
[۱] . مهدی، لطفی، علامه امینی جرعه نوش الغدیر، ص ۷۵٫
نجات ازخطرمرگ
علامه امینی از چهره های درخشان علم و عمل و از ستارگان فروزان بیان و قلم و از مرزبانان حریم ولایت و امامت اهل بیت علیهم السلام است.هم نام خودش بلند آوازه است و هم اثر ارزشمند و شاهکارش (الغدیر). او داستان شنیدنی از نجات خویش از خطر مرگ دارد که به نقل از یکی از فضلای قم برای علاقه مندان ترسیم می گردد.
او به نقل یکی از افراد مورد اعتماد می گفت که : فردی از مرحوم علامه امینی پرسید: آیا شما به افتخار تشرّف به محضر امام عصر علیه السلام نائل آمده اید؟
ایشان پاسخ دادند: آنگونه که آن بزرگوار را بشناسم نه، اما داستانی دارم که شنیدنی است.
آنگاه فرمود: فردی از اهالی بغداد که سنّی متعصب و افراطی بود با من دوستی و آشنایی داشت و من هم برای هدایت او و زدودن غبار و زنگارهای تعصب از ذهن او گاه و بیگاه از کتاب های خودشان مطالبی را در مورد ولایت امیرمؤمنان علیه السلام برای او نقل می کردم و او می شنید.
من شب نهم ربیع که عید الزهراء گفته می شود. همیشه در منزلم به خاطر عشق به اهل بیت و بیزاری از ظالمان و غاصبان حقوق آنان، مجلس داشتم که گروهی از اهل علم و ایمان شرکت می کردند و فرد مورد اشاره نیز به خاطر آشنایی با من به آن مجلس راه یافت، اما از اول تا آخر به صورت عبوس و ناراحت در گوشه ای نشست و به سخنان دوستان گوش داد..
مدتی از این مجلس گذشته بود که روزی نزد من آمد و مرا به خانه خویش به میهمانی دعوت کرد و من نیز باز هم به امید هدایت او پذیرفتم و در یک روز تعطیلی مقرر شد به بغداد و به خانه او بروم.
روز موعود فرا رسید و من وارد بغداد شدم سر کوچه ای که می باید طبق آدرس می رفتم، سید گرانقدری جلوی من آمد و ضمن سلام و تعارفات معمولی گفت: منزل فلانی را می خواهید؟
گفتم: آری! و فکر کردم او را به عنوان راهنما فرستاده است.گفت: من شما را راهنمایی می کنم، بفرمائید!
به همراه او به منزل رفتیم، دَر زدیم، میزبان درب منزل را که در کنار دجله بود، گشود و بسیار به گرمی استقبال کرد و ما را به طبقۀ فوقانی هدایت کرد. در طبقۀ فوقانی اطاقی بود که درش بسته و کلید روی درب بود. از درون اطاق صدای گروهی به گوش می رسید و معلوم بود که پر از میهمان است.
ما را به اطاق دیگری راهنمایی کرد و سریع یک چائی آورد و ضمن گفتگویی کوتاه از دهانش پرید که : شیخ عبدالحسین! امشب می خواهم حساب نهم ربیع و مطالب الغدیر شما را تسویه کنم و پاداش شما را بدهم.
تا این جمله را گفت سیّد که من تا کنون فکر می کردم از دوستان اوست و او هم فکر می کرده که همراه و دوست من است برخاست و گفت: (تهدید می کنی؟ چه گفتی؟) و گلوی او را آنقدر فشرد که خفه شد.
و آنگاه به من گفت: شالت را بده. و شال را گرفت و دست و پای او را محکم بست و پنجره ای را که به سوی شط دجله بود باز کرد و او را آهسته به دجله افکند و به من گفت: زود حرکت کن که این جا جای تو نیست. هنگامیکه حرکت کردیم آن در اطاق را که گروه زیادی داخل آن بودند و کلید روی درب بود پیچاند و قفل شد و هر دو به سرعت از پله ها پائین آمدیم و از خانه خارج شدیم. به کوچه که رسیدیم من دیدم که کسی مرا با نام و نشان صدا زد گفت: شما شیخ عبدالحسین هستید؟گفتم: آری! و دیدم سید ناپدید شد.آن مرد گفت: ( تعال! ارکب! ) یعنی: بیا! زود سوار شو.دیدم قایق کوچکی آماده است، سوار شدم و به همراه او از دجله گذشتم. از او پرسیدم: شما از کجا مرا می شناسی و چگونه به سراغ من آمدی؟گفت: من روزها در دجله کار می کنم و شغلم انتقال مسافر بوسیلۀ این قایق کوچک است. امشب در منزل بودم، غذا خورده و در خواب بودم و پاسی از شب گذشته بود که حضرت کاظم علیه السلام را در عالم رؤیا دیدم. او به من فرمود: برخیز! به این آدرس برو و یکی از دوستداران ما را که نامش (عبدالحسین) و اینک در مخاطره است از شط عبور ده و از بغداد به کاظمین برسان. و من به دستور آن حضرت آمدم.
ابراز تاسف فاطمینیا از مفقودشدن برخی آثار علامه امینی
حجتالاسلام والمسلمین فاطمینیا با ابراز تاسف از مفقودشدن برخی آثار علامه امینی، گفت: ایشان کتاب الغدیر را در 22 جلد تالیف و تدوین کردهاند، اما به علت مفقود شدن 11 جلد آن فقط نیمی از این اثر ارزشمند در دسترس است.
***
زیارت جامعه کبیره عالم پروراست
مرحوم علامه میگفتند کسی که زیارت جامعه کبیره را بخواند و بداند که چه میگوید این فرد، شیعه بیسواد نیست. چرا که میفهمد دین یعنی چه.
معرفی آثار علامه امینی
5- سیرتنا و سُنّتنا./این کتاب در پاسخگویی به سوالی مطرح شده از فردی در حلب لبنان از علامه امینی به نگارش در آمده است. سوال کننده در خصوص عقیده غلوّآمیز شیعیان در محبت اهلبیت پیامبر صلوات الله علیه و آله و برگزاری مراسم عزای سیدالشهدا و اعتقاد به حرمت تربت سیدالشهدا و سجده بر آن، شبهاتی مطرح نموده که علامه امینی رحمة الله علیه در ردّ این شبهات مطروحه و ردّ غلّو بودن این موارد، این کتاب را به نگارش درآوردند. مولف در این کتاب به بیست و چهار سوگواری که رسول مکرم اسلام در خانه همسرانش، مسجدالنبی، و در جمع صحابه برای امام حسین علیه السلام برگزار کردهاند؛ استناد میکند. در این مجامع رسول اکرم صلوات الله علیه و آله در حالی که امام حسین علیه السلام و تربت کربلا را که در دست داشتند را به مردم نشان میدادند؛ میفرمودند: همانا که امت من این فرزند مرا خواهند کشت و این تربت کربلاست . سپس از دیدگان مبارک رسول اکرم صلوات الله علیه اشک جاری میشد.
در قسمتی دیگر از این کتاب، مرحوم علامه به موضوع سجده بر چیزهای جایز پرداخته که استحباب سجده بر تربت حضرت سیدالشهدا را نیز مطرح نموده است. این کتاب تحت عنوان "راه و روش ما، راه روش پیامبر ما" ترجمه شده است.
فصل دوم: در تحلیل سوره و بیان ظرایف آن و توضیح در توحید، قضاء و قدر و جبر و تفویض. که در کل این مباحث از سخنان گهربار رسول اکرم و از احادیث اهلبیت علیهم السلام استفاده شده است. این کتاب به زبان فارسی ترجمه شده است.
حجتالاسلام والمسلمین محمد مسعودی از استادان رجال و علوم حدیث حوزه علمیه قم چنین میگوید: علامه امینی احوالات عجیبی داشت. ما شنیدهایم که امیرالمومنین علی علیهالسلام در هر شب هزار رکعت نماز میخواندند. این مسئله مورد نقد برخی مخالفین قرار گرفت که مگر در یک شب، انسان چقدر میتواند نماز بخواند که هزار رکعت شود؟! در احوالات علامه امینی است که ایشان در سفری که به مشهد مقدس داشت، در حرم امام رضا علیهالسلام شبها هزار رکعت نماز میخواند تا ثابت کند چنین امری محال نیست.
این تنها یکی از احوالات این مرد بزرگ است، او برای اثبات ولایت مولایمان علی علیه السلام آنچه در توان داشت انجام داد و در نهایت اثر ارزشمندی از خود به جا گذاشت به نام الغدیر که اینک مرجع جامعی برای مسمانان است. نکات قابل تامل بسیاری در جمع آوری این کتاب وجود دارد که به چند مورد اشاره میشود:
هدفی که علامه برای تالیف این کتاب داشته از مواردی است که باید به آن اندیشید! "الغدیر، ملل اسلامی را در یک صف واحد، متحد و متشکل میسازد. مجموعه مطالب این اثر اتحادی را که در زمان رسول خدا (ص) در سایه همدلی اسلامی بین صفوف مسلمین بود، دوباره به جوامع اسلامی باز میگرداند"
این هدف آنقدر برای علامه والا و حائز اهمیت بود که ایشان چهل سال متوالی و روزانه ۱۶ ساعت از عمر گرانبهایش را وقف جمع آوری آن نمودند!
سعی و تلاش وصف ناپذیر علامه هم از مطالعات وسیع و گسترده ایشان نمایان است، ایشان میفرماید : «من برای نوشتن الغدیر، ۱۰ هزار کتاب را از بای بسمالله تا تای تمّت خواندهام و به ۱۰۰ هزار کتاب مراجعه مکرر داشتم".
ایشان در «الغدیر» کوشیده است با نامبردن از ۱۱۰ تن از صحابه و ۸۴ نفر از تابعین پیامبر (ص) ـ که حدیث غدیر را رویات کردهاند ـ ولایت مطلقه ائمه معصومین را از طریق اثبات خلافت بلافصل امام علی (ع) اثبات کرده و سپس ولایت غیر معصوم را نفی کند.
می گویند بعد از نوشتن الغدیر گفته بود: «روز قیامت با دشمنان امیرالمؤمنین مخاصمه خواهم کرد! همان طور که آنها وقت آقا را گرفتند، وقت مرا هم گرفتند؛ و گرنه من میخواستم معارف امیرالمؤمنین را گسترش بدهم؛ اینها آمدند مرا وادار کردند که من در اثبات امامتش کتاب بنویسم!"
و اینچنین بود که به عقیده بسیاری از علما، علامه امینی با نگارش کتاب «الغدیر» دل امیرالمؤمنین (ع) و شیعیان آن حضرت را شاد کرد.
ایشان برای تدوین این کتاب به کتابخانههای کشورهای مختلف از جمله عراق، هندوستان، پاکستان، مغرب، مصر و کشورهای دیگر دنیا مسافرت کرد. نویسنده درباره کتاب چنین گفته:
« من برای نوشتن الغدیر، ۱۰٬۰۰۰ کتاب را از بای بسم الله تا تای تمت خواندهام و به ۱۰۰٬۰۰۰ کتاب مراجعه مکرر داشتم.»
***
داستانهایی در کرامات آیت الله سید علی قاضی
نظر بزرگان درباره علامه قاضی
بزرگان بسیاری درباره شخصیت علامه قاضی مطالبی گفته و نوشتهاند که جهت تبرک، به چند مورد اکتفا میکنیم.
امام خمینی
حضرت امام خمینی درباره علامه قاضی فرموده بود: قاضی، کوهی بود از عظمت و مقام توحید.
علامه سید محمد حسین طباطبایی
علامه طباطبائی میفرمود: ما هر چه داریم، از مرحوم قاضی داریم. چه آنچه را که در حیاتش از او تعلیم گرفتیم و از محضرش استفاده کردیم، چه طریقی که خودمان داریم، از مرحوم قاضی گرفتهایم.
علامه طهرانی مینویسد: استاد ما نسبت به استاد خود مرحوم قاضی علاقه و شیفتگی فراوانی داشت، و حقّاً در مقابل او خود را کوچک میدید؛ و در چهره مرحوم قاضی یک دنیا عظمت و ابَّهت و اسرار و توحید و ملکات و مقامات میجست.
من یک روز به ایشان عطر تعارف کردم، ایشان عطر را بدست گرفته، و تأمّلی کردند و گفتند: دو سال است که استاد ما مرحوم قاضی رحلت کردهاند؛ و من تا بحال عطر نزدهام.
و تا همین زمان اخیر نیز هر وقت بنده به ایشان عطری دادهام؛ دَرِ آنرا میبستند و در جیبشان میگذاردند.
و من ندیدم که ایشان استعمال عطر کنند، با اینکه از زمان رحلت استادشان سی و شش سال است که میگذرد.
آیت الله خسروشاهی از علامه طباطبائی نقل میکردند که: کتابهای معقول را خواندم ولی وقتی خدمت سید علی آقا قاضی رسیدم فهمیدم که یک کلمه هم نفهمیدم!
همچنین آیت الله حسن رمضانی میگفت: این خاطره درباره مرحوم علامه طباطبایی (ره) است که آن را از زبان مرحوم مطهری برای دوستان بیان میکنم.
استاد مطهری (ره) از قول استاد خود مرحوم علامه طباطبایی چنین نقل فرمودند: زمانی که ما اسفار میخواندیم، در تلقی درس کوشش فراوانی داشتیم و در موقع تقریر مباحث نیز زحمت بسیاری میکشیدیم. به سبب وجود این تلاشها به تدریج این توهم پدید آمد که اگر آخوند (ملاصدرا) زنده شود و بخواهد مطالب خود را به این ترتیبی که من تقریر میکنم، بنویسد، یقیناً نخواهد توانست.
این توهم به قوت خود باقی بود تا این که مقدمات تشرفمان به محضر سید علی آقا قاضی طباطبایی فراهم آمد و توفیق بهره بردن و استفاده از محضر ایشان را یافتیم.
ایشان با این که تخصص اصلیاش عرفان بود و در فلسفه به اندازه عرفان تخصص نداشت، وقتی که بحث از وجود و ماهیت و اصالت وجود و اعتباریت ماهیت به میان میآمد، مطالب و دقایقی ارائه میکرد که تا آن زمان آنها را از کسی نشنیده بودیم. آن زمان بود که فهمیدم از اسفار یک حرف را هم نفهمیدهام.
سید هاشم حداد
از صدر اسلام تا به حال، عارفی به جامعیت مرحوم قاضی نیامده است.
رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای
مرحوم آقای قاضی -میرزا علی آقای قاضی- یکی از حسنات دهر است، یعنی واقعاً شخصیت برجسته علمی و عملی مرحوم آقای قاضی، حالا اگر نگوییم بینظیر، حقاً در بین بزرگان کم نظیر است.
همین سلسله مرحوم آقای قاضی - مجموعه این بزرگواران که از مرحوم حاج سیدعلی شوشتری آغاز می شود - همه شأن مجتهدان تراز اول بودند.
خب، ایشان عمر طولانی هم الحمدلله داشتند و توفیقات زیادی هم داشتند، شاگردهای زیادی هم تربیت کردند، از لحاظ معانی سلوک و عرفان و مانند اینها هم از افرادی است که عرض کردم حداقل این است که بگوییم کمنظیر (است)، یعنی واقعاً شخصیت ایشان برجسته است./مقام معظم رهبری در دیدار اعضای ستاد برگزاری کنگره بزرگداشت علامه قاضی
علاقه استاد شهید مطهری به مرحوم قاضی
علامه سید محمد حسین طهرانی مینویسد: یک روز که به منزل شهید مطهری رفته بودم ملاحظه کردم که سه تصویر در اتاق خود نصب کردهاند؛ تصویر والدشان آقای شیخ محمد حسین مطهری، تمثال حاج میرزا علی آقا شیرازی، و عکس آیت الله حاج میرزا سید علی آقا قاضی طباطبایی.
علامه حسن زاده آملی
یکى از اساتید بزرگ جناب استاد علامه طباطبائى مدظلّه العالى، آیة اللّه العظمى عارف عظیم الشأن فقیه عالیمقام صاحب مکاشفات و کرامات مرحوم حاج سید میرزا على آقاى قاضى تبریزى در نجف بود. ... قاضى مذکور از اعجوبههاى دهر بود.
نظر علامه قاضی درباره محیی الدین ابن عربی و ملا صدرا
آیت الله حسن رمضانی از آیت الله علامه حسن زاده آملی نقل میکند که فرزند مرحوم آیتالله علامه سید علی آقا قاضی، یعنی مرحوم سید مهدی قاضی، نقل میکرد: مرحوم علامه قاضی میفرمود: اگر من قبلها میشنیدم که در بین آحاد رعیت بعد از مقام عصمت کسی به پایه محی الدین بن عربی نمیرسد، الان دارم این امر را مشاهده کرده و میبینم.
همچنین حضرت علامه حسن زاده آملی در یکی از کتابهای خود مینویسند: تنى چند از اساتید بزرگوار ما رضوان الله تعالى علیهم که در نجف اشرف از شاگردان نامدار اعجوبه دهر، آیه الله العظمى، عارف عظیم الشان، فقیه مجتهد عالیمقام، شاعر مفلق و صاحب مکاشفات و کرامات، جناب حاج سید میرزا على آقاى قاضى تبریزى بودهاند که شرح حال ایشان در طبقات اعلام الشیعه تالیف علامه شیخ آقا بزرگ تهرانى فى الجمله مذکور است، این اساتید براى ما از مرحوم قاضى حکایت مىکردند که آن جناب مىفرمود: بعد از مقام عصمت و امامت، در میان رعیت احدى در معارف عرفانى و حقائق نفسانى در حد محیى الدین عربى نیست و کسى به او نمىرسد. و نیز فرمود که ملاصدرا هر چه دارد از محیى الدین دارد و در کنار سفره او نشسته است.
همچنین حجتالاسلام والمسلمین علی بهجت میگفت: من آقایی را دیدم که میگفت ما پیش آقای قاضی، فتوحات مکیه میخواندیم.
چگونگی فتح باب برای علامه قاضی
آیت الله قاضی همیشه نماز مغرب و عشاء را، در حرمین شرفین امام حسین علیهالسلام و حضرت ابوالفضل علیهالسلام به جا میآورد، و چون به حرم حضرت ابوالفضل علیهالسلام میرسد، با خود میاندیشد که تا به حال در مدت این چهل سال هیچ چیز از عالم معنا برایم ظهور نکرده، هر چه دارم به عنایت خدا و به برکت ثبات است.
در راه سیّد ترک زبانی که دیوانه است، به طرف او میدود و میگوید؛ سیّد علی، سیّد علی، امروز مرجع اولیاء در تمام دنیا حضرت ابوالفضل علیهالسلام هستند، و او آن قدر سر در گریبان است که متوجه نمیشود آن سید چه میگوید! به حرم حضرت ابوالفضل علیهالسلام میرود. اذن دخول و زیارت و نماز زیارت میخواند و میخواهد که مشغول نماز مغرب شود.
آیت الله نجابت میگوید: تکبیره الاحرام را که میگوید، میبیند که وضع در اطراف حرم حضرت ابوالفضل علیهالسلام به طور کلی عوض میشود، آن گونه که نه چشمی تا به حال دیده و نه گوشی شنیده و نه به قلب بشری خطور کرده است.
قرائت را کمی نگه میدارد تا وضع تخفیف یابد و بعد دوباره نماز را ادامه میدهد، مستحبات را کم میکند و نماز را سریعتر از همیشه به پایان میرساند.
به حرم امام حسین علیهالسلام نمیرود و به دنبال جایی خلوت به خانه رفته و برای این که با اهل منزل هم برخورد نکند به پشت بام میرود. آن جا دراز میکشد و دوباره آن حال میآید و بیشتر میماند. تا اهل منزل سینی چای را میآورد، آن حال میرود.
نماز عشاء را میخواند و دوباره آن وضع بر میگردد؛ چیزی که تا به حال حتی به گفته خودش یک ذرهاش را هم ندیده است و حالا که دیده نه میتواند در بدن بماند و نه میتواند بیرون بیاید. دوباره که شام را میآوردند، آن حال قطع میشود و نیمه شب دوباره بر میگردد و مدت بیشتری طول میکشد.
آری و بالاخره درهای آسمان برایش گشوده و فتح باب میشود. میگوید: « آن چه را میخواستم، تماماً بدست آوردم و امام حسین علیهالسلام در را به رویم گشود. ابن فارض یک قصیده تائیه برای استادش گفته؛ من هم یک قصیده تائیه برای امام حسین علیهالسلام گفتهام نمره یک! که کار مرا ایشان درست کرد و در غیب را به نحو اتم برایم باز کرد»
ناپدید شدن مرحوم قاضی
علامه طباطبایی در این مورد میگوید: معمولا ایشان در حال عادی یک ده بیست روزی در دسترش بودند، و رفقا میآمدند و میرفتند و مذاکراتی داشتند، و صحبتهایی میشد و آن وقت یکباره ایشان ناپدید میشدند و چند روزی اصلا خبری نبود؛ نه در خانه، نه در مدرسه، نه مسجد، نه کوفه، و نه در سهله از ایشان خبری نبود.
رفقا در این روزها به هر جا که احتمال میدادند، سر میزدند ولی پیدا نمیکردند. چند روز بعد، دوباره پیدا میشد، و درس و جلسههای خصوصی را در منزل و مدرسه دائر میکردند و همین جور حالات غریب و عجیب داشتند.
کرامتی از مرحوم قاضی/ به اذن خدا بمیر
علامه طهرانی میگوید: چندین نفر از رفقا و دوستان نجفی ما، از یکی از بزرگان و مدرسین نجف اشرف نقل میکردند که میگفت: من درباره استاد میرزا علی قاضی طباطبایی و مطالبی که از ایشان شنیده بودم و احوالاتی که به گوشم رسیده بود، در شک بودم.
با خود میگفتم: آیا این مطالب که نقل شده، درست است یا نه؟ تا این که روزی برای نماز به مسجد کوفه میرفتم ـ و مرحوم قاضی زیاد به مسجد کوفه و سهله علاقهمند بودند ـ در بیرون مسجد با ایشان برخورد کردم؛ با هم مقداری صحبت کردیم و در طرف قبله مسجد برای رفع خستگی نشستیم. گرم صحبت بودیم که در این زمان مار بزرگی از سوراخ بیرون آمد و در جلوی ما خزیده، به موازات دیوار مسجد حرکت کرد. در آن نواحی مار بسیار است و غالبا به مردم آسیبی نمیرساند. همین که مار به مقابل ما رسید و من وحشتی کردم، استاد اشارهای به مار کرد و فرمود: «مت باذن الله؛ به اذن خدا بمیر.» مار فوراً در جای خود خشک شد.
قاضی بدون این که اعتنایی کند، شروع به دنبال صحبت کرد، سپس به مسجد رفتیم و من در مسجد وسوسه شدم که آیا این کار واقعی بود و مار مرد یا این که چشم بندی بود؟ اعمال را تمام کرده و بیرون آمدم و دیدم مار خشک شده و به روی زمین افتاده است؛ پا زدم، دیدم حرکتی ندارد.
شرمنده به مسجد بازگشته و چند رکعتی دیگر نماز خواندم، موقع بیرون آمدن از مسجد برای نجف، باز هم با یکدیگر برخورد کردیم، آن مرحوم لبخندی زده و فرمود: خوب آقا جان! امتحان هم کردی! امتحان هم کردی.
تاکید قاضی بر نماز شب
علامه سید علی آقا قاضی سفارشهای اکیدی بر شاگردان خود داشت که نماز شب را اقامه کنند. علامه طباطبایی میگوید: چون به نجف اشرف برای تحصیل مشرف شدم به خاطر قرابت و خویشاوندی به محضر قاضی رفتم، روزی کنار در مدرسهای ایستاده بودم که قاضی از آن جا عبور میکرد؛ چون به من رسید، دست خود را بر روی شانه من گذاشته و فرمود: «ای فرزند! دنیا میخواهی، نماز شب بخوان و آخرت میخواهی، نماز شب بخوان»
مواظبت از عدم مزاحمت به خانواده
مرحوم قاضی که اهل تهجد و نماز شب بود آن قدر مواظب اعمال و رفتار خود بود که حتی حاضر نبود عبادت و نمازش برای دیگران و حتی خانواده و فرزندانش ذرهای مزاحمت ایجاد کند. به همین جهت، در مدرسه قوام حجرهای برای این کار گرفته بود.
آیت الله سید محمد حسینی همدانی گوید: در سال 1347 قمری که من در مدرسه قوام نجف اشرف بودم، روزی سید علی آقا به مدرسه آمد و از متصدی آن حجرهای درخواست کرد، و وی نیز با کمال احترام پذیرفته و حجرهای کوچک در طبقه فوقانی در اختیارش گذاشت بعد معلوم شد که قاضی حجره را به عنوان مکان خلوتی برای تهجد و عبادت میخواستند. چون تصور میکردند تهجد ایشان شب هنگام در خانه، باعث مزاحمت بچهها میشد. به همین خاطر، شبها حدود ساعت دوازده ـ که معمولا طلبهها برای آمادگی جهت درس های فردا به استراحت میپرداختند ـ شب زنده داری قاضی آغاز میشد.
تفکر و مکاشفه در وادی السلام نجف
مرحوم قاضی که از تجملات دنیا وارسته بود در نجف اشرف به قبرستان وادی السلام میرفت و ساعتهای طولانی به تفکر و مکاشفه میپرداخت تا هر چه بهتر بتواند دل از دنیا کنده و به مشاهده دوست نائل شود.
مرحوم آیت الله محمد تقی آملی ـ از شاگردان آن بزرگوار ـ میفرماید: من مدتها میدیدم که مرحوم قاضی دو سه ساعت در وادی السلام مینشینند، با خود میگفتم: «انسان باید زیارت کند و برگردد و به قرائت فاتحهای روح مردگان را شاد کند، کارهای لازم تر هم هست که باید به آنها پرداخت!» این اشکال در دل من بود اما به احدی ابراز نکردم، حتی به صمیمیترین رفیق خود از شاگردان استاد.
مدتها گذشت و من هر روز برای استفاده از محضر استاد به خدمتش میرفتم، تا آن که از نجف اشرف بر مراجعت به ایران عازم شدم ولیکن در مصلحت بودن این سفر، تردید داشتم.
این نیت هم در ذهن من بود و کسی از آن مطلع نبود. شبی بود میخواستم بخوابم؛ در آن اتاقی که بودم، در تاقچه پائین پای من کتاب بود؛ کتابهای علمی و دینی. در وقت خواب، طبعا پای من به سوی کتابها کشیده میشد، با خود گفتم: برخیزم و جای خواب را تغییر دهم یا لزومی ندارد، چون کتابها درست مقابل پای من نیست و بالاتر قرار گرفته، و این، هتک حرمت کتاب نیست. بالاخره بنا بر آن گذاشتم که هتک حرمت نیست و خوابیدم.
صبح که به محضر استاد، مرحوم قاضی رفتم و سلام کردم: فرمود: «علیکم السلام! صلاح نیست شما به ایران بروید. و پا دراز کردن به سوی کتاب ها هم هتک احترام است.» بی اختیار حول زده گفتم: «آقا! شما از کجا فهمیدهاید؟» فرمود: «از وادیالسلام فهمیدهام.»
تواضع علامه قاضی
روزی آیت الله قاضی با آیت الله سید محسن حکیم (مرجع مشهور تقلید) در صحن شریف حیدری (در نجف اشرف) به صورت غیر اختیاری با هم ملاقات نمودند. در این وقت، در صحن جنازهای را تشییع میکردند، صاحبان میت از مرحوم قاضی درخواست اقامه نماز بر آن میت کرده بودند. مرحوم قاضی، آیت الله حکیم را مأمور به خواندن نماز نموده بود، ولی مرحوم حکیم امتناع نموده و اصرار به مقدم نمودن مرحوم قاضی کرده بود. مرحوم قاضی فرموده بود: «چون شما بین مردم مشهورتر از من هستید، اگر شما اقامه نماز بکنید، مردم زیادی جمع میشوند و این، سبب ثواب زیادی برای میت میشود.» از این رو، مرحوم آیت الله حکیم بر جنازه نماز خوانده بود.
امام زمان هنگام ظهور به اصحاب خاص خود چه میفرماید؟
علامه طباطبایی میفرمود: مرحوم استاد ما قاضی میفرمودند که: « (حضرت در موقع ظهور) به اصحابش مطلبی میگویند که همه آنها در اقطار عالم متفرق و منتشر میگردند، و چون همه آنها دارای طی الارض هستند، تمام عالم را تفحص میکنند، و میفهمند که غیر از آن حضرت، کسی دارای مقام ولایت مطلقه الهی و مأمور به ظهور و قیام و حاوی همه گنجینههای اسرار الهی و صاحب الامر نیست. در این حال، همه به مکه مراجعت میکنند و به آن حضرت تسلیم میشوند و بیعت مینمایند. مرحوم قاضی میفرمود: من میدانم آن کلمهای را که حضرت به آن ها میفرماید و همه از دور آن حضرت متفرق میشوند، چیست»
زنده ماندن فرزند علامه طباطبایی با سفارش علامه قاضی
علامه طباطبایی میفرمود: من و همسرم از خویشاوندان نزدیک مرحوم حاج میرزا علی آقای قاضی بودیم؛ او در نجف برای صله رحم و تفقد از حال ما، به منزل ما میآمد. ما کراراً صاحب فرزند شده بودیم، ولی همگی در همان دوران کوچکی فوت کرده بودند، روزی مرحوم قاضی به منزل ما آمد در حالی که همسرم حامله بود و من از وضع او آگاه نبودم؛ موقع خداحافظی به همسرم گفت: دختر عمو! این بار این فرزند تو میماند، و او پسر است و آسیبی به او نمیرسد، و نام او «عبدالباقی» است.
من از سخن مرحوم قاضی خوشحال شدم؛ خدا به ما پسری لطف کرد و بر خلاف کودکان قبلی، باقی ماند و آسیبی به او نرسید و نام او را «عبدالباقی» گذاردیم.
سفارش علامه قاضی به امام خمینی
آیت الله شیخ عباس قوچانی میگوید: در نجف اشرف با قاضی جلساتی داشتیم و غالبا افراد با هماهنگی وارد جلسه میشدند و همدیگر را هم میشناختیم. در یک جلسه، ناگهان سید جوانی وارد شد، استاد بحث را قطع کرده و احترام زیادی به سید جوان نمودند و به او گفتند: آقا سید روح الله! در مقابل سلطان جور و دولت ظالم باید ایستاد، باید مقاومت کرد، باید با جهل مبارزه کرد.
این در حالی بود که از انقلاب خبری نبود. ما خیلی تعجب کردیم؛ ولی بعد از سالهای زیاد و پس از انقلاب فهمیدیم که قاضی در آن روز از چه جهت آن حرفها را زد و نسبت به امام احترام کرد.
آثار و تالیفات
علامه قاضی، بیشتر عمر شریفش را صرف تربیت و رشد خود و شاگردان قرار داد اما از مرحوم قاضی آثار مکتوبی نیز وجود داشت. ایشان بخشی از قرآن را تفسیر نموده و تألیفاتی نیز در فقه و اصول داشته که اکثر آنها از بین رفته است و آن چه باقی مانده، تعلیقهای بر کتاب ارشاد مفید است. وی این کتاب را در 21 سالگی تصحیح کرده و در 17 ربیع المولود 1308 آماده چاپ شده است. استاد در این تعلیقه، شرح حال شیخ مفید را نگاشته است.
از دیگر آثار بر جای مانده وی، اشعاری است که به مناسبتهای مختلف سروده است؛ مثل غدیریه، شعر در مدح وادی السلام، و شعری در مورد نجف اشرف.
نامهها و دستورالعملهای عرفانی نیز از دیگر آثار استاد است که مرحوم قاضی به سید حسن الهی (برادر علامه طباطبایی)، شیخ ابراهیم و ... نوشته است./92/06/06 فارس
***
سید عبدالحسین قاضی نوه ایشان جریان شب رحلت آقای قاضی را این طور بیان می کند: « ایشان مدتی بیمار بودند. یک شب به پدرم که در آن زمان 20 ساله بودند می گویند که امشب نخواب و بیدار باش. پدرم هم متوجه نمی شود که جریان چیست. ایشان نقل می کند که ساعتی از نیمه شب آقای قاضی او را صدا می زنند و رو به قبله دراز می کشند و می گویند من در حال مرگ هستم و به او سفارش می کنند که همسر و بچه های دیگرشان را بیدار نکند و تا صبح بالای سرشان بنشیند و قرآن بخواند. پدرم می گوید علی رغم این که اگر کسی بداند که پدش در حال مرگ است و هیچ نگوید، سخت است، اما من این موضوع را با کمال آرامش پذیرفتم و به کسی هیچ نگفتم و پیش او نشستم. آقای قاضی به من فرمودند که دارم راحت می شوم و این راحتی از طرف پاهایم شروع شده و به طرف بالا می آید. سپس فرمودند فقط قلبم درد می کند بعد فرمودند که رویم را بپوشان، من هم روی صورتشان را پوشاندم و ایشان از دنیا رفتند. من بدون هیچ دغدغه و اضطراب تا صبح پیش ایشان نشستم و قرآن خواندم تا آن که هنگام اذان صبح شد و خانواده آمدند و پرسیدند که جریان چیست و من هم گفتم که پدر فوت شده است و فریاد و سر و صدا از اهل خانه بلند شد و در آن لحظه تازه متوجه تصرف او شدم و فهمیدم چه اتفاقی افتاده است و از مرگ پدرم بسیار متأثر شدم. »
آیت الله بهجت می فرمودند: « شب قبل از وفات آقای قاضی، کسی خواب دیده بود که تابوتی را می برند که رویش نوشته شده بود « توفی ولیّ الله » فردا دیدند آقای قاضی وفات کرده است. »
آیت الله کشمیری فرمودند: « بعد از وفاتش خواستم بفهمم مقام ایشان چقدر است، در رؤیا دیدم از قبر آقای قاضی تا به آسمان نور کشیده شده است، فهمیدم خیلی مقام والایی دارد. »
آرامگاه آیتالله قاضی طباطبایی در وادیالسلام
قبرستان وادیالسلام که بزرگترین قبرستان جهان اسلام است، در شمال نجف و نیز شمال حرم مطهر امیر المومنین (ع) قرار گرفته است. گرچه تاریخ پیدایش این قبرستان به زمان به وجود آمدن شهر نجف بر میگردد؛ اما پیشینه و فضائلش فراتر از این حد است./پارسینه
***
حاج سید احمدآقا خمینی نقل میکردند زمان نخستین زایمان همسرم بود که دکتر زنگ زد که سریع به بیمارستان بیا یا مادر یا فرزند یکی زمان زایمان میمیرند. اولین فرزندم حسن خمینی بود. احمد آقا گفت: من سریع خود را به خیابان منتهی به بیمارستان رساندم اما متاسفانه نتوانستم هیچ ماشینی گیر بیارم مجبور شدم پیاده به سمت بیمارستان حرکت کنم.
نزدیک صحن حضرت معصومه رسیدم ناگهانی چشمم به آقای قاضی ـ پدر من ـ دوخته شد. در مغازه کفاشی برادران تبریزی نشسته بود که اکثر علما از آنجا کفش میخریدند. با اشاره انگشت گفت: احمد بیا.
رفتم،سلام کردم.صندلی کنارش خالی بود گفت: بشین. نشستم.
گفت: این همه اضطراب در چهرهات بابت چیست؟
گفتم: خانمم دارد فارغ میشود. ظاهراً یا مادر یا فرزند از بین میروند.
گفت: کی گفته؟ گفتم:دکتر گفته.
گفت: دکتر اشتباه میکند. یک کاغذ به من بده. نداشتم. کاغذ از جیبش در آورد. چیزی نوشت. کاغذ را تا کرد به من داد و گفت:
گفت: نامه را زیر بالش خانم بگذار ولی نخوانش. انشاءالله فارغ میشود و فارغ شدند.
اطبا مرا اجبار کردند نامه را باز کنم دیم نوشته است بسمالله الرحمان رحیم و هنگام نقل این مطلب آقای جنتی شورای نگهبان هم حضور داشت. ایشان گفت این از آن بسماللهی که هر روز، ما میگوییم نیست. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل./سیدمحمدصادق قاضی طباطبایی فرزند آیتالله حاج سیدحسین قاضی طباطبایی ۲۰ مهر ۱۳۹۲مشرق
***
آیت الله سید عباس حسینی کاشانی نقل می کرد: « روزی در محضر آقای قاضی نشسته بودیم که ناگهان شخصی با عجله و ناراحتی بسیار خود را به مجلس آقای قاضی رسانید و با نگرانی بسیار گفت: همسرم در حال احتضار است و نزدیک است بمیرد، اگر او بمیرد من هیچ کس را ندارم؛ خواهش می کنم دعایی بفرمایید حالش خوب شود و از مرگ نجات پیدا کند.آقای قاضی پس از گوش دادن به حرفهای آن شخص به آرامی فرمود: « چرا با حالت جنب به اینجا آمده ای! برو غسل کن دوباره به اینجا بیا تا دعا کنم.»مرد عرب در حالی که از تعجب حیرت زده شده بود با عجله بلند شد و به منزلش رفت و پس از مدتی بازگشت و در مقابل آقای قاضی مودبانه نشست. مرحوم قاضی دو انگشت سبابه اش را به دو شقیقه پیشانی آن مرد گذاشت و به قرائت دعا مشغول شد و در این مدت مدام اشک چشمان آقای قاضی بر محاسن سفیدش می ریخت؛طولی نکشید دعا تمام شد و مرد عرب به منزلش رفت. من دیگر او را ندیدم تا اینکه چند روز بعد در صحن حرم مطهر او را ملاقات کردم و از نتیجه دعا پرسیدم. او گفت: وقتی به منزل بازگشتم دیدم همسرم سالم و تندرست بیدار شده و از خطر مرگ رهایی یافته و مشغول امورات منزل است!علامه طباطبائی فرمودند: مرحوم قاضی همیشه در ایام زیارتی، از نجف اشرف به کربلا مشرف می شد، هیچگاه کسی ندید که او سوار ماشین شود و از این سرّ احدی مطلع نشد؛ جز یک نفر از کسبه بازار ساعت ( بازار بزرگ) که به مشهد مقدس مشرف شده بود و مرحوم قاضی را در مشهد دیده بود و از ایشان اصلاح امر گذرنامه خود را خواسته بود و ایشان هم اصلاح کرده بودند؛ آن مرد چون به نجف آمد افشا کرد که من آقای قاضی را در مشهد دیدم. مرحوم قاضی خیلی عصبانی شدند و گفتند: « همه می دانند که من در نجف بوده ام و مسافرتی نکرده ام. » مرحوم علامه طهرانی می فرماید: این داستان را سابقاً برای بنده، دوست معظم حقیر، حجة الاسلام سید محمد رضا خلخالی (ره) اینطور نقل کرد: « چون آن مرد کاسب از مشهد مقدس به نجف اشرف مراجعت کرده به رفقای خود گفت: گذرنامه من دچار اشکال بود و در شهربانی درست نمی شد و من برای مراجعت، به آقای قاضی متوسل شدم و گذرنامه را به ایشان دادم و ایشان گفتند: فردا برو شهربانی و گذرنامه ات را بگیر! من فردای آن روز به شهربانی مراجعه کردم، شهربانی گذرنامه مرا اصلاح کرده و حاضر نموده بود؛ گرفتم و به نجف برگشتم.دوستان آن مرد گفتند: آقای قاضی در نجف بودند و مسافرت نکرده اند. آن مرد خودش نزد مرحوم قاضی آمد و داستان خود را مفصلاً برای آقای قاضی گفت و مرحوم قاضی انکار کرده و گفت: همه مردم نجف می دانند که من مسافرت نکرده ام. آن مرد نزد فضلای آن عصر نجف اشرف چون آقای حاج سید علی خلخالی و نظائر هم آمد و داستان را گفت. آنها به نزد مرحوم قاضی آمده و قضیه را بازگو کردند و مرحوم قاضی انکار کرد و آنها با اصرار و ابرام بسیار، مرحوم قاضی را وادار کردند که برای آنها یک جلسه اخلاقی ترتیت داده و درس اخلاق برای آنها بگوید. در آن زمان، مرحوم قاضی بسیار گمنام بوده و از حالات او احدی خبر نداشت/منبع: کتاب اسوه عارفان و کتاب عطش
*****
علامه تهرانی بیان کرده است؛ ایشان فرموده اند: چندین نفر از رفقا و دوستان نجفی ما از یکی از بزرگان و مدرسین نجف اشرف نقل کرده اند که او می گفت: من درباره ی مرحوم استاد العلماء آقای حاج میرزا علی آقا قاضی و مطالبی که از ایشان نقل می شد و احوالاتیکه به گوش می رسید در شک بودم و با خود می گفتم آیا این مطالبی که نقل شده است، درست است یا نه؟
تا این که روزی برای نماز به مسجد کوفه رفتم. مرحوم قاضی نیز زیاد به مسجد کوفه و سهله علاقه مند بودند. در بیرون مسجد با ایشان برخورد کردم، با هم مقداری صحبت کردیم و در طرف قبله ی مسجد، برای رفع خستگی نشستیم. در این حال گرم صحبت بودیم که به ناگاه مار بزرگی از سوراخی بیرون آمد و در جلوی ما خزیده و به موازات دیوار مسجد حرکت کرد و ذکر این نکته ضروری است که در آن نواحی مار بسیار بود و غالباً به مردم آسیبی نمی رساند.همین که مار به مقابل ما رسید من وحشت عجیبی کردم و استاد که این را فهمیده بود، اشاره ای به آن مار کرد و فرمود: «مُت بإذن الله؛ به اذن خدا بمیر». آن گاه فوراً دیدم که مار فوراً در جای خود خشک شد!
مرحوم قاضی پس از این ماجرا، بدون این که اعتنایی کند، شروع کرد به دنباله ی صحبت که با هم داشتیم؛ و سپس برخاستیم رفتیم داخل مسجد. مرحوم قاضی اول دو رکعت نماز در میان مسجد گذارده و پس از آن به حجره ی خود رفتند و من هم مشغول به جا آوردن مقداری از اعمال مسجد بودم و در نظر داشتم که بعد از بجا آوردن آن اعمال به نجف اشرف بروم.
در بین اعمال ناگاه به خاطرم آمد که آیا این کاری که علامه انجام داد واقعیت داشته یا چشم بندی بوده، مانند سحری که ساحران می کنند؟ و با خودم گفتم خوب است بروم ببینم مار مرده است یا زنده شده و فرار کرده است؟این فکر سخت به من فشار می آورد، تا اعمالی که در نظر داشتم را به اتمام رسانیدم و فوراً آمدم بیرون مسجد در همان محلی که با مرحوم قاضی نشسته بودیم؛ دیدم مار خشک شده همچنان به روی زمین افتاده است؛ پا زدم، دیدم ابداً حرکتی ندارد!؟
بسیار منقلب و شرمنده شدم، به مسجد برگشتم تا چند رکعتی دیگر نماز بخوانم ولی نتوانستم و این فکر سراسر وجود مرا فرا گرفته بود، که واقعاً اگر این مسائل حق است، پس چرا ما ابداً به آن ها توجهی نداریم!
مرحوم قاضی مدتی در حجره ی خود بود و به عبادت مشغول، بعد که بیرون آمد و از مسجد خارج شد، من نیز خارج شدم، در مسجد کوفه باز هم با هم روبرو شدیم و من که فکرم مشغول آن مار و کرامت علامه بود به ناگاه خود را در مقابل ایشان دیدم و آن مرحوم لبخندی به من زده و فرمود:«خوب آقاجان؛ امتحان هم کردی، امتحان کردی!»
قدس آنلاین92/1/18
طائفه جنّ، “سنی” ندارند!
آیت الله حسن زاده آملی می نویسد:
« جناب استاد ما علامه طباطبائی(ره) صاحب تفسیر قیّم و عظیم «المیزان» فرموده است که:
« استاد ما مرحوم آقا سید علی قاضی حکایت کرد که کسی از جنّ پرسیده است ( و فرموده است شاید آن کس خود مرحوم قاضی بوده است ):
طائفه جن به چه مذاهب اند؟
آن جن در جواب گفت:
« طائفه جنّ مانند إنس دارای مذاهب گوناگون اند، جز اینکه “سنی” ندارند برای اینکه در میان ما کسانی هستند که در واقعه غدیر خم حضور داشتند و شاهد ماجرا بوده اند. »
محو در ولایت
و قاضی در عشق امام حسین علیه السلام تمام است و درس توحید را از او می آموزد. ببین خود از این بارگاه چه گوهرها ربوده است که می فرماید:
« محال است انسانی به جز از راه سیدالشهداء(ع) به مقام توحید برسد. »
می گویند:
« آیت الله قاضی شب های جمعه تا صبح در حرم سیدالشهداء(ع) می ایستاد و هیچ چیز نمی گفت، نه زیارتی و نه … تنها تماشا می کرد. »
او شرابی از دست مولایش نوشیده که بدان پرده ها را شکافت و محرم در حریم حرم شد، می فرمود:
« ابن فارض یک قصیده تائیه برای استادش گفته من هم یک قصیده تائیه نمره یک گفتم برای حضرت اباعبدالله الحسین که کارم را درست کرد و در غیب را به نحو اتم برایم باز کرد. »
و فتح باب آقای قاضی به دست حضرت اباعبدالله است و افتخار او تا آخر عمر، غلامی این خاندان است.
در تمام آن سال ها آن چه او از امام حسین علیه السلام و حضرت ابوالفضل علیه السلام گرفته است تا به آن قله های منیع عرفان دست یابد برای ما معلوم نیست. تنها می گوید:
« ثواب رفت و آمد بین حرم شریف حضرت اباعبدالله و حضرت اباالفضل از سعی بین صفا و مروه بیشتر است. »
آیت الله نجابت می گفت:
« ایام زیارتی که می شود حالش دگرگون است آن قدر که اگر نتواند زیارت برود آرام ندارد به نحوی که خانواده ایشان می گویند وقت زیارتی شما دیوانه می شوید و به همین خاطر نمی گذارند در آن ایام در نجف بماند
پولی برای خوراکش تهیه می کنند و او را روانه کربلای معلا می کنند و او پیاده به حرم می رود و پیاده برمی گردد. »
کمتر کسی ایشان را در سواری های بین راه می بیند و کسی هم کنجکاوی نمی کند که این سید چگونه به کربلا می رود و برمی گردد.
او به سوی مولایش با عشق بال و پر می گشاید و به پابوسی حریمش مشرف می شود.
و می گویند:
« آن جا در حریم دوست از کثرت ادب مانند چوب خشک می گردد. »
در خانه مجلس روضه هفتگی به پا می کند که عامه مردم در آن حضور دارند و خودش عقیده اش این است که:
« من باید برای حضرت ابا عبدالله کار کنم، چه عالم باشم چه عامی. »
کفش های مردم را جلوی در جفت می کند. عده ای هم بر او خرده می گیرند که این آقا اهل علم است و این کوچک کردن خود اوست نباید از این کارها بکند، اما ایشان گوشش به این حرف ها بدهکار نیست.
و اواخر عمر، آب را که می بیند بی اختیار اشک می ریزد و عجب ماجرای غریبی است این داستان عطش!
از آیت الله سید عبدالکریم کشمیری نقل شده که:
« آقای قاضی تمام مکاشفه بود و در اواخر عمر بسیار لطیف و رقیق شده بود و با دیدن آب به یاد امام حسین علیه السلام می گریست. »
کافی بود که شخصی که به منبر رود جمله اولش با « صلی الله علیک یا ابا عبدالله » شروع شود تا اشک های قاضی دیگر بند نیاید و تا آخر مجلس اصلاً نشنود که قصه می خوانند یا روضه!
برای تربت امام حسین علیه السلام آن قدر احترام قائل است که شبی تسبیح تربتش به زمین می افتد و چشم هایش دیگر قادر به یافتن آن نیست ترس آن که مبادا پاهایش را به طرف تربت دراز کند تا صبح نمی تواند بخوابد، امام حسین علیه السلام در آغاز راه دستگیری اش نموده و او تا آخر عمر شاکر آن نعمت است.
شریعت، تنها راه وصول به توحید
ایشان می گوید شریعت، راه وصول به حقایق عرفانی و توحیدی است و طریقت، باطن آن است و امام رضا علیه السلام اولین نفری است که طریقت را باطن شریعت اعلام کرد.
این مطلب را در نامه ای که به یکی از شاگردانش می نویسد، چنین بیان می کند:
« … و اگر در ارض مقدس قدری ماندید کما هوالمظنون؛ البته متوقع است که به فیوض عظیمه برسید. تمام اهل طریقت یا اغلب آن ها حسب خود را به امام رضا علیه السلام منتهی می سازند و حرفشان بر این است که در دولت هاشمیه که تقیه کم شد و اول تنفس شیعه بود،
آن بزرگوار طریقت را که باطن شریعت است، راهنما شد و علناً به مسلمین رسانید که راه همین است و ظاهر آن است و آن مخصوص وجود امیرالمؤمنین و اولاد کرام او بود و فلان فلان خبر نداشتند، نامحرم بودند… »
می گویند که امام رضا علیه السلام سه حاجت را برای هر که اولین بار ایشان را زیارت می کند برآورده می سازند و آقای قاضی این نکته را به کسانی که سفر اولشان به مشهد است، تذکر می دهد، فرزند ایشان ضمن نقل این مطلب می فرمودند:
من یک بار از خدمت ایشان سؤال نمودم، آیا خود حضرت عالی در اولین بار مشرف شدن به زیارت امام رضا علیه السلام تفضلی از آن امام بزرگوار مشاهده نموده اید یا نه؟
مرحوم والد با حالت خاص انگشتانشان را به نوک بینی من زد و مطالب پر معنی عرفانی را بیان نمود و بعد از سکوت و تفکر فرمود:
« من زمانی که به زیارت ثامن الائمه امام رضا علیه السلام مشرف شدم، مبتلا به بیماری نقرس بودم، بطوری که راه رفتن برای من خیلی دشوار شده بود و با تکیه بر عصا می توانستم راه بروم
این بیماری به مدت ده سال امان راه رفتن را از من گرفته بود و نزدیک بود که زمین گیر شوم، هنگام ورود به این شهر مقدس، جهت استحمام و تعویض ضماد پا، به حرم رفتم، هنگام ضماد کشیدن دور جراحت، متوجه چیز سیاه رنگی مثل ذغال شدم و این همان چیزی بود که عامل اصلی درد پاها بود و جدایی آن باعث بهبودی می شد،
پس پاهایم را تکان دادم و ملاحظه کردم که درد در پاهای من به هیچ وجه نیست و پاهایم سالم هستند و احتیاج نیست که با عصا راه بروم، خیلی خوشحال شدم و این را از توجه و کرامات امام رضا علیه السلام دانستم. »
در پی صاحب دین و مقام تشرف
مرحوم سید هاشم حداد می گفت:
« در قیام و قعود، در تغییر از حالتی به حالت دیگر، خیلی کلمه یا صاحب الزمان را بر زبانشان جاری می کردند. »
سال ها برای رسیدن به محضر آن دلارام زحمت کشیده است تا حس لطیف حضور در محضر آن زلال ترین را یافته و به لحظات وصل رسیده و مقام تشرف یافته است. اینک مولای او ظهور و غیبت ندارد که او همیشه در محضر مولا حاضر است و وقتی شاگردانش از او می پرسند آیا شما خدمت حضرت ولی عصر (عج) شرفیاب شده اید می گوید:
« کور است چشمی که صبح از خواب بیدار شود و در اولین نظر نگاهش به امام زمان (عج) نیافتد. »
جواز حضور
و ما از تشرفات آقای قاضی به محضر آن بزرگوار، خبر نداریم. اما گویی انس و قرابتی نزدیک با حضرت داشتند که شاگردانشان وقتی درخواست تشرف می کردند، اذکاری را به آنها تعلیم می دادند و موعد دیدار تعیین می کردند.
در ماجرایی که سید محمد حسن قاضی ( فرزند ایشان) نقل می کند می گوید:
« روزی من پشت سر ایشان در حال حرکت بودم که شیخی آمد جلو ایشان را گرفت و گفت از کجا معلوم این حرف های تو راست باشد؟
من می خواهم از خود حضرت ولی عصر(عج) این ها را بشنوم و آیت الله قاضی تنها در جواب گفتند:
خوب بیا برویم تا بشنوی!
در همان هنگام دیدم اثری از آثار شهر نیست و ما در بیابانی قدم می زنیم و از دور بلندی معلوم می شود که مردمان در حال رفت و آمد در آن جا هستند تا به آن جا نزدیک شدیم آن شیخ پشیمان شد و گفت نه من نمی خواهم، مرا برگردان!
آقای قاضی گفت: تو خودت اصرار داشتی برویم و ببینیم!
گفت: نه!
و ما برگشتیم و من دوباره دیدم در همان کوچه و همان شهر هستیم.»
وقتی یکی از بزرگان طلب تشرف می کند و از آقای قاضی می خواهد که برای او هم اجازه ورود بگیرد، آیت الله قاضی در پاسخ به تندی او با خانواده اش اشاره می کنند و می فرمایند:
« با آن اخلاق تند و رسیدن به این مرتبه و مقام؟! »
آن قدر نزدیک است که به اندرونی راه پیدا کرده، می گوید:
« من آن عبارتی که حضرت هنگام ظهورشان می فرمایند و اصحاب پراکنده می شوند را می دانم. »
آری! حضرت به هنگام ظهور عبارتی به اصحاب می گویند که آنان پراکنده شده و به قدرت طیّ الارض در تمام عالم می گردند و جز مهدی(عج)، کسی را صاحب ولایت مطلقه نمی یابند و بر می گردند.
امام صادق علیه السلام می فرمود:
« من آن را می دانم » و قاضی محرم آن راز شده است.
می گوید:
« حضرت زندگی طبیعی «عیشه طبیعیه» دارند. یعنی زندگی عادی و طبیعی،
می پرسند چگونه؟
می گوید:
دیگر این ها را از من نپرسید، می گوید از آیه کهیعص زمان ظهور حضرت را می شود درآورد و باز… »
شاگردان
شاگردان ایشان هر کدام کسانی بودند که دریایی در سینه پنهان داشتند و فقط باید کسی می آمد و در این دریا می دمید و طوفانی اش می کرد و با عصای موسایی اش از آن دریا راهی بی کران می گشود تا بی کران آسمان و او کسی نبود جز قاضی و عصای موسایی اش همان نفس و نفحات مسیحایی اش بود.
او صید عقابان تیز پرواز را خوب بلد بود و آن ها که دلشان به دنبال بهانه ای بود برای یافتن، به عبارتی و اشارتی به استانش سر می سپردند.
آیت الله شیخ عباس قوچانی
آیت الله قوچانی تا زمانی که در مشهد بودند هیچ استادی نداشتند.
وقتی به نجف آمدند چند ماهی مشغول کارهایشان شدند تا این که در بین طلبه های مدرسه با آیت الله بهجت برخورد کردند و متوجه شدند که ایشان وضعیت روحی خاصی دارند، روش و رفتار ویژه ای دارند و غیر از دیگران هستند. از ایشان درخواست کردند که اگر شما شخصی را می شناسید به ما هم معرفی کنید و به این وسیله توسط آیت الله بهجت با آقای قاضی آشنا شدند و حدود چهارده سال از محضر آیت الله قاضی استفاده کردند.
آیت الله ابراهیم امینی از استادشان علامه طباطبائی، نقل کرده اند:
« هنگامی که از تبریز به قصد ادامه تحصیل علوم اسلامی به سوی نجف اشرف حرکت کردم، از وضع نجف بی اطلاع بودم، نمی دانستم کجا بروم و چه بکنم . در بین راه همواره به فکر بودم که چه درسی بخوانم ، پیش چه استادی تلمذ نمایم و چه راه و روشی را انتخاب کنم که مرضی خدا باشد.
وقتی به نجف اشرف رسیدم، لدی الورود رو کردم به قبه و بارگاه امیرالمؤمنین علیه السلام و عرض کردم:
« یا علی ! من برای ادامه تحصیل به محضر شما شرفیاب شده ام ولی نمی دانم چه روشی را پیش گیرم و چه برنامه ای را انتخاب کنم، از شما می خواهم که در آنچه صلاح است مرا راهنمایی کنید. »
منزلی اجاره کردم و در آن ساکن شدم. در همان روزهای اول، قبل از اینکه در جلسه درسی شرکت کرده باشم در منزل نشسته بودم و به آینده خودم فکر می کردم. ناگاه درب خانه را زدند، درب را باز کردم دیدم یکی از علمای بزرگ است، سلام کرد و داخل منزل شد. در اتاق نشست و خیر مقدم گفت. چهره ای داشت بسیار جذاب و نورانی، با کمال صفا و صمیمیت به گفتگو نشست و با من انس گرفت، در ضمن صحبت اشعاری برایم خواند و سخنانی بدین مضمون برایم گفت:
« کسی که به قصد تحصیل به نجف می آید خوب است علاوه بر تحصیل، به فکر تهذیب و تکمیل نفس خویش نیز باشد و از نفس خود غافل نماند. »
این را فرمود و حرکت کرد. من در آن مجلس شیفته اخلاق و رفتار اسلامی او شدم. سخنان کوتاه و با نفوذ آن عالم ربانی چنان در دل من اثر کرد که برنامه آینده ام را شناختم. تا مدتی که در نجف بودم محضر آن عالم با تقوی را رها نکردم، در درس اخلاقش شرکت می کردم و از محضرش استفاده می نمودم. آن دانشمند بزرگ کسی نبود جز آیت الله سید علی قاضی . »
آیت الله شیخ حسنعلی نجابت
در مورد آشنایی آیت الله نجابت این چنین آمده است که:
پدر خانم آقای نجابت، حاج میرزا یحیی هدایت به ایشان می گوید:
« وقتی در نجف ساکن شدی به دیدار آقای قاضی برو و با ایشان ملاقاتی داشته باش. آقای نجابت که احترام خاصی برای پدر خانم خود قائل بود وقتی به نجف می روند خدمت مرحوم قاضی می رسد.
مرحوم قاضی از ایشان سؤال می کنند فرزند چه کسی هستی؟
آقای نجابت می فرماید: فرزند شما. دوباره سؤال می کند و همان جواب را می شنود. آقای قاضی از آقای نجابت خوشش می آید و این نقطه آشنایی آیت الله نجابت با آقای قاضی می شود. »
در اولین دیدار آقای قاضی کتاب «ارشاد مفید» که مزین به تعلیقات خودشان بود به او هدیه کردند.
در مورد آشنایی سید هاشم حداد با آقای قاضی دو حکایت نقل شده است، حکایت اول را سید محمد حسن قاضی نقل می فرمایند:
« آن زمان در کربلا، رفتن به قهوه خانه خیلی عجیب بود و در نظر بعضی ها کار جالبی نبود. آقا سید هاشم نقل می کند که:
یک شب قبل از اذان صبح برای خرید نان بیرون آمدم، دیدم یک سیّد محترم در قهوه خانه نشسته است.
رفتم جلو گفتم: آقا چرا اینجا نشسته اید؟ آقای قاضی گفتند :
من منتظر چای هستم من تا چای نخورم نمی توانم بروم حرم.
گفتم: آقا اگرشما چای می خواهید بیایید برویم منزل ما. با هم به منزل رفتیم و در آن طلوع چای درست کردیم و با نان خوردیم. بعد از خوردن چای من شروع کردم به تندی کردن با ایشان که:
آقا چرا به خاطر یک چای از صنف علما خارج می شوی و در قهوه خانه می نشینی؟
آقا جواب دادند:
« این بدن ما حکم استر را برای ما دارد. هر چه بیشتر به آن خدمت کنی بیشتر می توانی از آن استفاده کنی.
وقتی هوای "مرکب"راداشته باشی زودتربه مقصدمی رسد"راکب"
مردم می گفتند این به جای اینکه به ما برسد اول به الاغ هایش می رسد، ولی همین باعث شد که قافله ما دو سه روز زودتر از قافله های دیگر به نجف برسد. چون وقتی به حیوانات رسیدگی می کرد موقع حرکت حیوانات سر حال بودند و خوب حرکت می کردند ولی متصدیان قافله های دیگر مشغول خودشان می شدند و به اسب ها می رسیدند.
این بدن ما هم استر ماست هر چه بیشتر به آن برسی بیشتر می توانی از آن کار بکشی. »
و این آغاز آشنایی سید هاشم حداد با آقای قاضی است.»
آیت الله طهرانی در کتاب روح مجرد آشنایی سید هاشم را با آقای قاضی این گونه بیان می کند:
آقای حاج سید هاشم حداد می فرمودند:
« من در کربلا به دروس علمی و طلبگی مشغول شدم، و تا سیوطی را می خواندم که چون برای تحصیل به نجف مشرف شدم، تا هم از محضر آقا بهره مند گردم و هم خدمت مدرسه را بنمایم. همین که وارد مدرسه هندی شدم
(محل اقامت مرحوم قاضی) دیدم رو به رو سیدی نشسته است، بدون اختیار به سوی او کشیده شدم. رفتم و سلام کردم، و دستش را بوسیدم.
مرحوم قاضی فرمود: رسیدی!
در آنجا حجره ای برای خود گرفتم و از آن وقت باب مراوده با آقا مفتوح شد. حجره سید هاشم اتفاقاً حجره مرحوم سید بحرالعلوم درآمد و مرحوم قاضی بسیار به حجره ایشان می آمد و بعضی اوقات می فرمودند:
امشب حجره را فارغ کن! من می خواهم تنها در این جا بیتوته کنم. »
آقای قاضی در مورد ایشان می فرمودند:
« سید هاشم مثل این سنی ها متعصب است که ابداً از عقیده توحید خود نزول نمی کند و در ایقان و اذغان به توحید چنان است که سر از پا نمی شناسد. »
حاج سید هاشم حداد تربیت شده دست مبارک مرحوم حاج میرزا علی قاضی بود. او می دانست دست پرورده اش چیست و درجات و مقاماتش کدام است. ایقان و عرفان او در چه حد اعلای ارتقاء راه یافته است.
آقا سید هاشم نوری بود که آقای قاضی واسطه ایصالش شده بود. او قریب به بیست سال آقای قاضی را درک کرد و آقای قاضی وقت به کربلا می رفت به منزل ایشان می رفت.
آیت الله سید حسن مسقطی
آقای حاج سید هاشم حداد بسیار از آقا سید حسن مسقطی یاد می نمودند و می فرمودند:
« آتش قوی داشت و توحیدش عالی بود و در بحث و تدریس و حکمت استاد بود. در مجادله چیره و تردست بود. کسی با او جرأت منازعه و بحث را نداشت، طرف را محکوم می کرد.
وی در صحن مطهر امیرالمؤمنین علیه السلام در نجف اشرف می نشست و طلاب را درس حکمت و عرفان می داد و چنان شور و هیجانی بر پا نموده بود که با دروس متین و استوار خود، روح توحید و خلوص و طهارت را در طلاب می دمید و آنان را از دنیا اعراض داده و به سوی عقبی و عالم توحید حق سوق می داد. »
آقای سید محمد حسن قاضی می فرمودند:
« خبر رحلت مرحوم مسقطی را که از شاگردان برجسته مرحوم قاضی بوده و در حال سجده در یکی از مساجد جان داده بود توسط واسطه ای برای آقای قاضی فرستادند.
من داخل صحن مدرسه بودم و علامه طباطبایی و آقا شیخ محمد تقی آملی و غیرهما از شاگردان مرحوم قاضی در صحن بودند. هیچ یک از آنان جرأت ننمود خبر ارتحال مسقطی را به مرحوم قاضی برساند.
زیرا می دانستند این خبر برای مرحوم قاضی با آن علاقه مفرطی که به مسقطی دارند غیر قابل تحمل است. لهذا آقای حداد را اختیار نمودند که این خبر را برساند و چون آقای حداد این خبر را رسانید، مرحوم قاضی فرمود: می دانم.
ولی این خبر اثر خیلی بدی روی ایشان داشت. تا مدت ها صحبت نمی کردند و در حال تأمل بودند. »
آیت الله شیخ علی محمد بروجردی
ایشان در سخنوری و محاجه خیلی سر و صدا داشتند و بعد از این که به آقای قاضی رسیدند همه آن محاجه ها را کنار گذاشتند. بعد از این که آیت الله بروجردی برای زعامت در قم انتخاب شدند، آقای علی محمد بروجردی را انتخاب کردند که جای ایشان بماند.
او هم معلم اخلاق بود هم دروس حوزوی می داد.
آیت الله نجابت می فرمود:
« آیت الله شیخ علی محمد بروجردی اول مجتهد و اول متقی نجف بود. برای ما مثل یک گوهر بود. یک سال قبل از رحلتشان ایشان قصه ای برای ما نقل کرد که خودم نیز از آقای قاضی شنیده بودم.
فرمود:
۷ سال من همه چیز را تعطیل کردم، درس، مباحثه و … و مدام در محضر آقای قاضی(ره) بودم. قشنگ جانم در کالبدم قرار گرفته بود، حسابی داشتم آدم می شدم… خدا رحمت کند ایشان را در عمرش برنج درسته نخورد، مگر چند روز از آخر حیاتش… همیشه خرده برنج می خورد ( در نجف قیمت خرده برنج ربع قیمت برنج درسته بود) ایشان خرده برنج می خورد آن هم خیلی کم…
ایشان می فرمود:
« یک وقت از عجایب خدای جلیل پول مفصلی برای ما رسیده بود. لذا از ناحیه بی پولی هیچ مشکلی نداشتم.
سر کیف هم بودم، با زن و بچه هم نهایت ادب را به خرج می دادم. هیچ با آن ها تندی نمی کردم… نشسته بودم با زن و بچه مشغول سخن گفتن، پول هم که داشتم، زندگیم هم که مرتب بود.
یک دفعه احساس کردم قلبم راکد است، مضطرب شدم، اصلاً قرار از من رفت. شب هایی که بی پول بودم، مشکل فراوان داشتم، اصلاً این طور نمی شدم. دیدم نه میل نشستن دارم، نه میل حرف زدن، نه میل مطالعه، نه خواب. سر تا پایم را بی قراری و اضطراب فراگرفته بود. گفتم بروم طرف حرم امیرالمؤمنین علیه السلام شاید از ناحیه ایشان شفا پیدا کنم. از در سلطانی وارد شدم. رفتم بالای سر، دیدم حالم هیچ فرقی نکرد، کمی تأمل کردم دیدم قلبم مرا میل می دهد به طرف بازار بزرگ. بی اختیار و با نهایت اضطراب متوجه بازار بزرگ شدم، قلبم، نفسم، فهمم همه مرا متوجه بازار بزرگ می کرد. رسیدم در آخر بازار، یک دفعه دیدم آقای قاضی دارند تشریف می آورند. فرمود تا چشمم افتاد به آقای قاضی مثل جوجه ای که ترسیده باشد چطور خودش را به سرعت در آغوش مادر و زیر پر و بال مادرش قرار می دهد، بنده هم با سرعت مثل برق خودم را رساندم به آقای قاضی، دست ایشان را گرفتم و بوسیدم، عرض کردم آقا خیر است انشاءالله
آقای قاضی فرمود :البته خیر است. علویه از من انگور خواسته، من هم از خدا انگور خواستم.
می فرمود: بی اختیار دستم رفت توی جیبم، همه پولم را درآوردم و تقدیم کردم به آقای قاضی. ایشان یک مختصری مثلاً یک بیستم دینار برداشت و فرمود: همین قدر برای انگور خریدن بس است. برو به دست خدا. حالا من از وقتی به آقای قاضی رسیدم اصلاً خودم و حالم را فراموش کردم. همان موقع که آقای قاضی فرمود برو به دست خدا متوجه خودم شدم دیدم حالم خوش است، اصلاً آن بیقراری و اضطراب و … همه رفته است. »
آیت الله محمد تقی آملی در شرح حال خود می نویسد:
« … همواره از خستگی ملول و در فکر برخورد به کاملی وقت می گذراندم. و به هر کس می رسیدم با ادب و خضوع تجسسی می کردم که مگر از مقصود حقیقی اطلاعی بگیرم.
و در خلال این احوال به سالکی ژنده پوش برخوردم و شبها را در حرم مطهر حضرت مولی الموالی ـ ارواحنا فداه عتبته ـ تا جار حرم با ایشان به سر می بردم. و او اگر چه کامل نبود لکن من از صحبتش استفاداتی می بردم.
[ استاد حسن زاده آملی می فرماید: از جنابش پرسیدم که این سالک ژنده پوش چه کسی بودند؟ در جوابم نام او را به زبان نیاورد بلکه همین قدر فرمود که آدم خوبی بود ولکن جوابگوی ما نبود.]
تا آنکه موفق به ادراک خدمت کاملی شدم و به آفتابی در میان سایه برخوردم و از انفاس قدسیه او بهره ها بردم و در مسجد کوفه و سهله شبهائی تنها مشاهداتی کردم …
[ استاد حسن زاده می فرماید:
از حضرتش پرسیدم این «انسان کامل» کدام بزرگوار بوده است که سرکار عالی در محضرش زانو زده اید و تسلیم او شدید و آن همه او را به عظمت یاد می فرمائید؟ فرمودند: جناب حاج سید علی آقای قاضی طباطبائی تبریزی ـ قدس سره ـ ]»
آیت الله سید هاشم رضوی کشمیری
آقا سید محمد حسن قاضی می فرمایند:
« سید هاشم رضوی می فرمودند: وقتی نجف بودم خیلی در حالت بیچارگی و فلاکت و نداری بودم.
روزی یک شاهی خرج من بود و این را شب به شب می رفتم نان می خریدم و با چای می خوردم. یکی از روزها که در محضر آقای قاضی نشسته بودم یک فقیری وارد شد، آقای قاضی رو به من کرد و گفت: چیزی داری که به این فقیر بدهیم؟
من هم همان یک فلس را درآوردم و دادم و آقای قاضی آن را به فقیر داد. من ماندم و رویم هم نمی شد که به کسی بگویم هیچی ندارم، چیزی به من بدهید. شب رفتم اتاقم، درس هایم را حاضر کردم و رفتم که بخوابم.
اما از گرسنگی خوابم نمی برد. تا این که دیدم در اتاق زده شد. در را باز کردم دیدم آقای قاضی هستند فرمودند:
من امشب می خواهم با شما شام بخورم. اجازه می دهید بیایم داخل؟
گفتم بفرمایید. آمدند داخل و از زیر عبایشان یک کاسه برنج و ماش و یک مقدار گوشت با نان درآوردند و گفتند بخور. من خوردم و خوب سیر شدم. بعد از شام فرمود چای! باید چای داشته باشی… و بعد یک استکان چای خورد و رفت. »
آیت الله نجابت در مورد آیت الله دستغیب می فرمودند:
« ایشان با محترمین از مسلمین، یعنی با علمای درجه اول رفاقت داشتند و از آن ها تبعیت می کردند. در حدود چهل سال پیش که می خواستم مشرف شوم نجف اشرف آقای دستغیب فرمودند:
این دو دینار را بگیر و به حاج میرزا علی آقا قاضی بده. و من دیدم رفاقت ایشان با اول مجتهد و اول خداشناس نجف از ده سال قبل بوده است. »
آیت الله نجابت از آیت الله سید حسن مصطفوی نقل کردند که می فرمودند:
یک زمانی به نجف مشرف شدم تا آقای قاضی را زیارت کنم و از محضرش استفاده کنم، ولی بر اثر بدگویی برخی طلاب جاهل می ترسیدم به محضر آقای قضای بروم.
یک روز در کنار در بزرگ بازار حرم نشسته بودم و کسانی را که از در قبله شلطانی به حرم رفت و آمد می کردند می دیدم.
یک لحظه در فکر فرو رفتم که اصلاً من برای چه به نجف امده ام، من برای ملاقات با آقای قاضی به این جا آمده ام ولی می ترسم.
در همین اوان که نشسته بودم و در این فکر بودم دیدم یک سید بزرگواری از حرم مطهر بیرون آمد و دور تا دور بدنش را نوری احاطه کرده بود. چنان که از شش جهت اندامش نوری ساطع بود من شیفته این آقا شدم، دیدم طرف در سلطانی حرم رفت و نزد قبر ملا فتحعلی سلطان آبادی نشست.
در این لحظه دیدم آن سید نورانی به کسی چیزی گفت و او نزد من امد و گفت: آن سید می فرماید: ای کسی که اسمت حسن است، سریره ات حسن است، شکلت حسن است، شغلت حسن است چرا می ترسی؟ پیش بیا، پیش ما بیا و نترس، و ما این چنین به محضر آقای قاضی مشرف شدیم. »
*****
حکایتهایی برگرفته از کتاب آیتالحق (شرح احوالات عارف واصل سیدعلی قاضی طباطبایی)
چند روزی از این دیدار و گفتگو میگذرد و یک روز صبح، فوت آقای قاضی از گلدستههای شهر نجف اعلام میشود. آن زمان است که هاتف قوچانی متوجه منظور آقای قاضی میشود
نویسنده: سید محمد حسن قاضی طباطباییمترجم: سید محمد علی قاضی طباطبایی
- آقای قاضی (ره) از زمان مرگ خود مطلع بودند
پدر بزرگوار آقای قاضی- سید حسین قاضی- در نجف دفن شدهاند، وقتی حاج آقا هاتف قوچانی از این مطلب مطلع میشوند به آقای قاضی گله میکنند که چرا تا به حال این مطلب را به او نگفتهاند که وقتی به وادی السلام (قبرستانی در نجف) میروند قبر مرحوم سید حسین را نیز زیارت کنند و نشانی قبر را میخواهند. آقای قاضی میگویند چند روز دیگر با هم به وادی السلام میرویم. چند روزی از این دیدار و گفتگو میگذرد و یک روز صبح، فوت آقای قاضی از گلدستههای شهر نجف اعلام میشود. آن زمان است که هاتف قوچانی متوجه منظور آقای قاضی میشود.
- تمنا و پافشاری مومنان برای کسب فضیلتها
آقای قاضی بعضی شبها به منزل پسرشان میرفتند و بعضا چند شبی هم در آنجا میماندند. پسرشان نقل میکنند که بعضی شبها صدای ناله و گریهشان را از اتاقشان میشنیدم. یک شب برخاستم تا به اتاق ایشان بروم و علت را جویا شوم. از لای در اتاق دیدم که ایشان دو دست خود را روی صورت گذاشته و ناله میکند و کلماتی را به زبان میآورد. من کلمه “ارنی الطلعهالرشیده” را شنیدم. به اتاق برگشتم و دیدم مادرم بیدار است. تا خواستم آنچه را دیدهام برای مادر بازگو کنم، او دست بر دهانم گذاشت و خوابید.
این نوع گریه و تضرع و تمنای خالصانه مخصوص مومنان است برای کسب فیض و فضیلت از درگاه خداوند. جز این نیست که به کسی چیزی داده نمیشود مگر آنکه بر خواست خود پافشاری کند.
- نهایت احترام برای بزرگان علمی و مذهبی و اجتماعی
آقای قاضی عادت داشتند که نام بزرگان معرفت یا مذهب را با احترام فوق العادهای میبردند و به همه سفارش میکردند که چنین کنند حتی اگر در مواردی با بزرگی، اختلاف نظر و سلیقه هم داشتند، به واسطه علم و فضلشان، تا حد امکان از دستورات آنها تبعیت میکردند. ایشان اعتقاد داشتند که حتی اگر کسی مخالف عقایدشان است ولی منزلتی علمی، مذهبی یا اجتماعی دارد باید شان و منزلتش توسط همه حفظ شود و این کار مانع بروز تفرقه و چنددستگی در دین و جامعه میشود.
ایشان معتقد بودند که احترام گذاشتن و بزرگداشت مشایخ و بزرگان حتی اگر در مواردی مورد انتقاد هم باشند، سبب تواضع و دوری از خودپسندی مومنان میشود.
- کم توقعی آقای قاضی از اطرافیان
جلسههای درسی در منزل آقای قاضی برگزار میشد منتهی به ادای فریضه نماز و سخنرانی. فردی در این جلسات حضور داشت که بسیار تک روی میکرد، موقع سخنرانی، نماز میخواند، موقع نماز جماعت نافله میخواند و… حضار عصبانی هم جرات نطق کشیدن نداشتند و منتظر بودند که آقای قاضی به زبان بیایند. ولی آقای قاضی با صبر و بردباری خلقیات دیگران را تحمل میکردند و میگفتند موجود بی نقص خدا است و ما نباید از دوستان خود توقع زیادی داشته باشیم. باید رفتارهای نابجای اطرافیانمان را با حسن خلق تحمل کنیم که ائمه اطهار هم به آن بسیار سفارش کردهاند.
- درخت هر چه سنگینتر، افتادهتر
یکی از اساتید دانشکده نجف که به هیبت و شکوه مشهور بود، وقتی از کوچهای میگذشته، میبیند که سیدی ساده پوش کنار پسرکی که کارش آوردن آب بود، ایستاده و دو خیک آب از روی حیوان به زمین افتاده است. سید از او کمک میخواهد تا خیکها را روی الاغ سوار کنند. خیکها خیس و گلی بوده و استاد هم مطمئن که با سید یپر و پسرک نمیتوانند خیکها را روی حیوان بگذارند. بهانه گلی شدن و سنگینی و عدم تعادل استاد کارساز نمیشود و بالاخره با هزار زحمت، کار تمام میشود و هر دو سرتا پا خیس و گلی شده. سید پیر با شعف و نقل شوخی از ستاد خداحافظی میکند. استاد بعد از سالها میفهمد که آن سید پیر، آقای قاضی بودهاند و پس از آن به فردی اندیشناک و ساکت تبدیل شد.
- از کرامات امام رضا
هرگاه کسی نیت سفر به مشهد را میکرد آقای قاضی میفرمودند: “امام رضا یکی از سه خواهش زائرانش را در زیارت اول خود حتما اجابت میکند و حتی هر سه خواسته را”.
فردی از ایشان پرسید که آیا این اجابت برای خودشان هم اتفاق افتاده یا خیر. آقای قاضی گفتند: “روزی به مشهد رفتم و سه خواسته داشتم. اول شفای پاهایم که به دلیل نقرس به آقای لنگ معروف شده بودم و دوم همسری که از من و دو کودکم مراقبت کند و مجبور به استخدام مستخدمهای نشوم. به مشهد رسیدیم و پیش از زیارت به حمام رفتم و تکهای گوشت سیاه شده از پایم جدا شد، درد پایم کاملا خوب شد و نیازی به عصا هم نبود. کمی بعد دوستی مژده داد که بانویی برای مراقبت از بچهها پیدا شده است”.
ایشان توضیح در مورد خواسته سوم ندادند.
- تکریم عزادارن اباعبدالله
آقای قاضی سفارش زیادی به برگزاری جلسات روضه و عزاداری برای امام حسین (ع)، مراسم شام و نهار به نام امام حسین(ع) و هر چیزی که یاد امام را زنده نگه دارد، داشتند. تاکید به برگزاری مراسم هفتگی، ماهانه یا حتی دهه محرم. خودشان نیز مراسم روضه برپا میکردند و همه اقشار مردم در این مجالس حاضر میشدند. ایشان حتی کفشهای حضار را جفت میکردند و احترام زیادی برای حضار در این مجالس قائل بودند. بسیاری از دوستان از رفتن به این مجالس امتناع میکردند چرا که اینگونه تکریم را در شان آقای قاضی نمیدانستند و خجالت میکشیدند. آقای قاضی در جواب به آنها گفتند: “این همان کبر و غروری است که در جامعه ما ریشه کرده، این تواضع از مقام و شخصیت ما کم نمی کند و من از داشتن چنین تفکراتی به خدا پناه می برم”.
***
انس با قرآن
آقای قاضی بر انس با قرآن تأکید بسیار داشتند، از جمله در نامه ای به یکی از شاگردانشان این چنین می فرمایند: « علیکم بقراءة القران الکریم فی اللیل بالصوت الحسن الحزین فهو شراب المؤمنین ::: بر شما باد به قرائت قران کریم در شب، با صدای زیبا و غم انگیز، پس آن شراب مؤمنین است. »
و می فرمودند: « و آن قرة العیون مخلصین را همیشه در چشم داشته باشید و با آن هادی طریق مقیم و صراط مستقیم سیر نمایید و از جمله سیرهای شریف آن قرائت است به حسن صوت و آداب دیگر، خصوص در بطون لیالی ».
و ظاهر آداب ایشان بر این قرار داشته که با قرآن استخاره نمی کردند و به شاگردانشان هم می فرمودند: « بنده، به قرآن کریم استخاره نمی کند ».
و به شاگردش آیت الله علی محمد بروجردی می گوید: « هیچ گاه از قران جدا مشو. »
تلاوت مسبّحات
آیت الله کشمیری فرمود:« آقای قاضی سجده های طولانی داشت و معمولاً قبل از خواب، « مسبّحات» را تلاوت می فرمود و برای روشنایی قلب، هفتاد مرتبه استغفار بعد از نماز ظهر و عصر را تجویز می کرد. »
علامه طباطبائی فرموده اند: « ...سوره های مسبحات که با یسبّح و سبّح شروع می شود پنج عدد است: سورهای حدید، حشر، صف، جمعه و تغابن. و سوره اعلی که با «سبّح» به فعل امر شروع می شود، جزء مسبحات نیست، گرچه در روایتی وارد شده است ولیکن در روایت معتبره، مسبحات را همان پنج سوره تعیین کرده است.
و در روایت است که رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم این پنج سوره را هر شب قبل از خواب می خواندند و از سبب قرائت این سوره ها از آن حضرت سؤال کردند؛ حضرت در جواب فرمودند: در هر یک از این سوره ها آیه ای است که به منزله هزار آیه از قرآن است! و در روایت دیگر وارد شده است که هر کس «مسبحات» را شب، قبل از خواب بخواند، نمی میرد مگر آنکه حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و اله و سلم را قبل از مردن می بیند؛ و آن حضرت محل و مقام وی را در بهشت به او نشان می دهند!
نماز
آری و سرانجام چهل سال استقامت در بندگی و ثبات در عاشقی، چهل سال تنها به دنبال خودِ خدا بودن و به دنبال کشف و کرامت نگشتن، او را تنها به خود معشوق می رساند چرا که شنیده است: « ألیس الله بکافٌ عبده : و مگر خدا خود برای بنده اش کافی نیست! سوره زمر آیه 36. »
آیت الله نجابت به نقل از ایشان می گوید: « فقر و بی پولی و اولاد زیاد همواره به من فشار می آورد اما هنگامی که سر نماز می ایستم خداوند تبارک و تعالی لذت عبودیت را به قسمی به بنده می فهماند که قریب به یک ساعت نمازم طول می کشد و پس از نماز فکر می کنم این لذت عبودیت در نشئه بعدی به نحوی که عبودیت و ربوبیت حفظ شود آیا نصیبمان می شود یا نه؟! »
و راستی که چه زیباست این نجوای سیدالساجدین، زین العابدین(ع) و چه درست می آید در مورد این بزرگان:« إلهی بک هامت القلوب الوالهه و علی معرفتک جمعت العقول المتباینه فلا تطمئن القلوب إلا بذکرک و لا تسکن النفوس إلا عند رؤیاک ::: خدایا چه دل های سرگشته و قلب های بی تاب که شیفته و دیوانه تو شد و چه عقل ها که معرفت تو را گرد هم آورد و راه به جائی نبرد، مگر این دل ها جز به یاد تو آرام می شوند و مگر این جان های بی قرار جز لحظه دیدار تو آرام و قرار می گیرند؟! »
آیت الله قاضی می گوید: « گاهی طلبکار به در منزل می آید و در خانه چیزی نیست تا بدهم. از هر طرفی در فشارم، ولی در نماز به برکت خود خدا مثل این که نه زن دارم و نه بچه و نه قرضی؛ مشغول نماز که می شوم آهنگ افلاک را می شنوم. از خدا خواسته ام که این سماع را از من برندارد. »
از آیت الله نجابت نقل شده که: « این تازه احوالات ایشان در اواسط راه و بدایات بوده، والا در نهایات که بسیار برتر است. » و او نه تنها از دنیا و مردم آن منقطع است که از آخرت هم چشم پوشیده و به شاگردان خود نیز می گوید: « در حال نماز یا ذکر و عبادت در برابر زیبای مطلق و جمال جمیل الهی هر چه دیدید و شنیدید، شما را مشغول نکند و مبادا به بهانه بهشت از بهشت آفرین غافل شوید. »
و شاگردی چون علامه در این سیره توحیدی پرورش می یابد که می گوید: « روزی من در مسجد کوفه نشسته بودم و مشغول ذکر بودم. در آن بین یک حوریه بهشتی از طرف راست من آمد و یک جام شراب بهشتی در دست داشت و برای من آورده بود و خود را به من ارائه می نمود. همین که خواستم به او توجه کنم، ناگهان یاد حرف استاد افتادم و لذا چشم پوشیده و توجهی نکردم. آن حوریه برخاست و از طرف چپ من آمد و آن جام را تعارف کرد. من نیز توجهی ننمودم و روی خود را برگرداندم و آن حوریه رنجیده شد و رفت. »
از مرحوم سید هاشم رضوی نیز نقل شده است: « ایشان فرزندی داشتند که خیلی مورد علاقه شان بود و با حادثه برق گرفتگی از دنیا رفت. در آن روزهای غم انگیز به خدمتشان شرف یاب شدم تا عرض تسلیتی کرده باشم. اولاً فرمودند:آن بچه تا الان نزد من بود شما که آمدید او رفت. و سپس در خلال عرض تسلیت فرمودند: تمام همّ و غمّ دنیا در نزد ما تا اول الله اکبر نماز است. »
می فرمود: « دو سه روز است در این فکرم که اگر در بهشت نگذارند ما نماز بخوانیم چه بکنیم؟! »
به او می گویند: تو و اینهمه اهل و عیا ل و خرج زیاد و بی پولی؟ می گوید: « این حال را دوست دارم. در مقابل آن غنای مطلق باید فقیرترین باشم، وقتی پول ندارم احساس نیاز بیشتری به خدا می کنم و التفاتم به خدا بیشتر می شود و در آن حال با خود می اندیشم آیا این لذایذی که از نماز نصیبم می شود، در برزخ هم نصیبم می شود. »
شبی تمام در سجده ًحسن حسن ً می گوید و وقتی از او می پرسند که چرا چنین می گویید، پاسخ می دهد: « خداوند به من فرزندی داده است که دیدم خیلی تسلیم است من هم گفتم در سجده حسن حسن بگویم تا خدا به من هم مثل او سلم بدهد. » تنها چیزی که می تواند از اسرار نماز برای دیگران بگوید این است:« اگر نماز را تحفظ کردید همه چیزتان می ماند. »
نماز شب
آن احوالات نمازهای روزانه است، اما او شب ها نیز آرام و قرار ندارد.
آیت الله نجابت می فرمود:« کم می خوابد و مکرر بیدار می شود مثل کسی که دنبالش کرده اند، این عشق، این جنون الهی مگر برای او خواب گذاشته است، بیدار می شود و به نماز مشغول می شود، اما نه چهار رکعت، نه ده رکعت و یازده رکعت که تا بیست رکعت و بیشتر ».و توصیه ایشان به علامه طباطبائی معروف است که:« دنیا می خواهی نماز شب بخوان، آخرت می خواهی نماز شب بخوان ».
خودش می گوید: « 20 سال تمام است که وضو دارم و بی وضو نبوده ام، الا حین تجدید وضو و نخوابیدم مگر با طهارت آبی. »یک روز هم که فرزندشان از ایشان می پرسد شما چه می کنید که هر وقت می خواهید بیدار شوید، این قدر راحت بیدار می شوید؟ آیه آخر سوره کهف را می خوانید؟ جواب می شنود که: « نه، بیدار می شوم چون باید بیدار شوم. »
آقای سید محمد حسن قاضی می گوید: « روزی با یکی از برادرانم در رابطه با حالات معنوی و شب زنده داری پدرمان صحبت می کردیم. پرسیدم: شما خاطره ای در این باره دارید؟ گفت: او شب ها همیشه مشغول راز و نیاز با خدای خود بود و ستاره های شب با گریه های او آشناست. در خانه ما دو اتاق تو در تو بود که فقط یک درب بیرونی داشت. مادرم و تمامی بچه ها در این اتاق می خوابیدند و اتاق دیگر مخصوص پدرمان بود که شب ها در آن جا استراحت می کرد. بسی از شب های طولانی که صدای گریه و زاری از آن اتاق به گوش می رسید. ولی هیچ کس جرأت بیان کردن نداشت و همیشه من درصدد این بودم که به حقیقت آن دست یابم.
در یکی از شب ها با صدای گریه از خواب بیدار شدم. همه خوابیده بودند و سکوت همه جا حاکم بود و تنها صدای شیونی بود که از آن اتاق به گوش می رسید. یواشکی به سوی اتاق مزبور به راه افتادم همین که به در اتاق نزدیک شدم از سوراخ در، به درون اتاق نگاه کردم و دیدم پدرم نشسته و با حالت خاص معنوی، صورتش را با دست هایش پوشانده است و مشغول ذکر می باشد و ظاهراً دعایی را به صورت تکرار بیان می کند. با حالت اضطراب به بستر خود برگشتم و متوجه شدم مادرم بیدار شده و سراغ مرا می گیرد. همین که مادرم را دیدم، زود انگشتش را به دهان گذاشت و مرا به سکوت و آرامش دعوت کرد. »
او در نامه ای که به یکی دیگر از شاگردانش می نویسد، چنین می فرماید: « اما نماز شب، پس هیچ چاره و گریزی برای مؤمنین از آن نیست و تعجب از کسی است که می خواهد به کمال دست یابد در حالی که برای نماز شب قیام نمی کند و ما نشنیدیم که احدی بتواند به آن مقامات دست یابد مگر بوسیله نماز شب. »
نشاط برای نماز شب
علامه طهرانی درباره سید هاشم حداد می نویسد: « ... ایشان در اول غروب پس از نماز مغرب، مقدار مختصری به عنوان شام آنچه را که از منزل مجاور یعنی منزل سر کوچه که عیالاتشان آنجا بودند می آوردند، تناول نموده و پس از ادای نماز عشاء می خوابیدند. ساعتی می گذشت بیدار می شدند و از بام به زیر می آمدند و تجدید وضو نموده، بالا می آمدند و چند رکعت نماز با صدای خوش و آهنگ دلنشین قرآن از سوره های طویل می خواندند؛ و بعداً قدری همین طور متفکراً رو به قبله می نشستند؛ و سپس می خوابیدند. باز بیدار می شدند و چند رکعت نماز دیگر به همین منوال می خواندند. و چون شبها کوتاه بود لهذا دیگر وقتی به اذان صبح باقی نمی ماند.
و چه بسا این حال یا در دفعه اول که بیدار می شدند می فرمودند: سید محمد حسین! چای یا آب گرم بیاور! حقیر پائین می رفتم و روی چراغ فتیله نفتی چای درست می کردم و فوراً می آوردم.
می فرمودند: مرحوم آقا ( یعنی مرحوم قاضی) خودش اینطور بود و به ما هم اینطور دستور داده بود که: « در میان شب چون برای نماز بر می خیزید، چیز مختصری تناول کنید؛ مثل چای یا دوغ یا یک خوشه انگور، یا چیز مختصر دیگری که بدن شما از کسالت بیرون آید و نشاط برای عبادت داشته باشید. »
سجده های طولانی
آیت الله کشمیری می فرمود: « در ایامی که در نجف خدمت مرحوم قاضی مشرف می شدم گاهی به منزلشان که می رفتم می دیدم ایشان در سجده هستند و آن قدر سجده ایشان طولانی بود که من خسته شده و از منزل بیرون می آمدم! »
تیز بینی در انجام مستحبات
یکی از اشخاصی که به مرحوم آقای قاضی علاقه داشت و رابطه دوستی و رفاقت با هم داشتند مرحوم آیت الله میرزا باقر زنجانی( متوفی1394ق) بود که از مدرسین ممتاز و مجتهدین نامی نجف به شمار می رفت.
فرزند معظم له جناب حجة الاسلام شیخ محمود زنجانی نقل کردند: « پدرم صمیمیت زیادی با مرحوم قاضی داشت و از جوانی با هم دوست و رفیق بودند. البته ایشان در سلک و روش عرفانی مرحوم قاضی نبود و چه بسا هم به طور مطلق قبولش نداشت ولی سیّد را شخصی اهل معنی و بزرگوار می دانست. روزهای جمعه که در منزل آقای قاضی روضه برقرار می شد، تشریف می برد و ایشان هم برای روضه منزل ما می آمدند.
پدرم نقل کرد: روز جمعه ای به منزل آقای قاضی رفتم بعد از اتمام روضه چند نفری نشستند و مشغول صحبت شدیم، نزدیک زوال که شد آقای قاضی فرمود: ببخشید، اگر اجازه بدهید من یک غسل جمعه ای بکنم؛ چون من ملتزم به انجام آن هستم.و پس از آن بلند شد و در ایوان منزل عریان شده و لنگی به کمر بست و یک پارچ کوچک را که در حدود دو لیوان آب می گرفت پر از آب کرده در کنار خود گذاشت، سپس پارچه ای را داخل پارچ کرده و خیس نمود و با آن سر خود را مرطوب کرد پس از آن صورت، بعد بدن و بالاخره تمام بدن را خیس کرد و سپس با حوله پاک نمود و لباسهایش را پوشیده و نزد ما آمد و نشست. ما که متعجبانه به ایشان نگاه می کردیم گفتیم: آقای قاضی! غسل شما این بود؟!
قاضی فرمود: « بلی! این غسل سنت{ مستحب } است که در آن نباید اسراف بشود. » و ما از این رفتار بی آلایش و بدون تکلف ایشان بسیار تحت تأثیر قرار گرفتیم. »
برنامه ماه رمضان
نقل است که: در دهه اول و دوم ماه رمضان، مجالس تعلیم و انس ایشان در شبها بود؛ در حدود چهار ساعت از شب گذشته شاگردان به محضر ایشان می رفتند و دو ساعت مجلس طول می کشید.
ولی در دهه سوم، مجلس تعطیل بود و مرحوم قاضی دیگر تا آخر ماه رمضان دیده نمی شدند؛ و هر چه شاگردان به دنبال ایشان می گشتند در نجف، در مسجد کوفه، در مسجد سهله و یا در کربلا، ابداً اثری از ایشان نبود! و این رویه مرحوم قاضی در همه سال بود تا زمان رحلت. »
خلوت
سکوتش بیشتر از کلامش است و خلوتش بیشتر از جلوتش.
روزهایی در بعضی ایام سال نیست، می شود. هیچ کس خبری از او ندارد نه در مدرسه و نه در مسجد، نه در کوفه و نه در سهله. هیچ کس او را نمی یابد. او کجاست؟ چه می کند؟ با کیست؟ چگونه رفته؟ و چگونه بر می گردد؟ هیچ کس نمی داند، هیچ کس...
آری! مداومة الخلوة دأب الصلحا.
و این خلوت او نه تنها، تنهایی نیست، بلکه آکنده از اسرار است. راستی او چه عوالمی دارد که کسی راه بدان ندارد و حتی برای شاگردانش که محرم ترین ها به او هستند، اسرار را فاش نمی کند.
انس او با خلوت است و رروح او با وحدت. ساعت ها به تفکر در وادی السلام می پردازد و خودش می گوید که : « با روح مردگان مأنوس تر است تا با زندگان. »/90/09/30فارس
***
روشن بینی،ذهن خوانی"چشم برزخی"شیخ رجبعلی خیاط
شیخ مکتب نرفته ما،باهمان صفای باطن و صمیمت دوست داشتنی خود به چنان باور و ایمانی رسید که تادم مرگ ،دمی از دعا و مناجات به درگاه الهی غافل نبود .
روز دهم شهریور 1340 هجری شمسی درسن79سالگی درگذشت.
اما او خود، از قول مادرش نقل میکند که:
« موقعی که تو را در شکم داشتم شبی [ پدرت غذایی را به خانه آورد] خواستم بخورم دیدم که تو به جنب و جوش آمدی و با پا به شکمم میکوبی، احساس کردم که از این غذا نباید بخورم، دست نگه داشتم و از پدرت پرسیدم....؟ پدرت گفت حقیقت این است که این ها را بدون اجازه [از مغازه ای که کار میکنم] آوردهام! من هم از آن غذا مصرف نکردم. »
این حکایت نشان میدهد که پدر شیخ ویژگی قابل ذکری نداشته است.از جناب شیخ نقل شده است که:« احسان و اطعام یک ولی خدا توسط پدرش موجب آن گردیدهکه خداوند متعال او را از صلب این پدر خارج سازد. »شیخ پنج پسر و چهار دختر داشت، که یکی از دخترانش در کودکی از دنیا رفت.این مختصر معرفی از جناب شیخ بود ودر زیر یکی از کرامات ایشان را می آورم .
درس عاشقی
یکی از ارادتمندان شیخ نقل میکند: مرحوم شیخ احمد سعیدی،که مجتهدی مسلم و استاد مرحوح آقای برهان در درس خارج بود،
روزی به من گفت:خیاطی در تهران سراغ دارای که برای من یک قبا بدوزد؟ من جناب شیخ را معرفی کردم و آدرس او را دادم.پس از مدتی او را دیدم، تا نگاهش به من افتاد، گفت: با ما چه کردی؟! ما را کجا فرستادی؟!گفتم: چطور، چه شده؟!گفت: این آقایی که به من معرفی کردی رفتم خدمتش که برای قبا بدوزد،هنگامی که اندازه میگرفت از کارم پرسید،گفتم: طلبه هستم،گفت:« درس میخوانی یا درس میدهی؟ »گفتم: درس میدهم،گفت:« چه درسی میدهی؟ »گفتم: درس خارج ، شیخ سری تکان داد و گفت:« خوب است، اما درس عاشقی بده! »این جمله نمیدانم با من چه کرد!این جمله مرا دگرگون کرد!.
کرایه تاکسی
یکی از یاران شیخ نقل می کندکه در حدودسالهای1335 و1338 با تاکسی کار می کردم .دو زن یکی بلند قد ودیگری کوتاه قد سوار تاکسی شدندآن کوتاه قد ترک زبان بود وبا خود می گفت(من فارسی بلد نیستم که بگویم کجاست)
هر روزسوار اتوبوس می شدم و با دو ریال به منزل می رسیدم ،اما امروز باید پنج ریال به تاکسی بدهم ).
به او گفتم :ناراحت نباش ،من ترکی بلد هستم .منزل اورا پیدا کردم و پول نگرفتم و روانه شدم.
چند شب بعد برای اولین بار در جلسه مرحوم شیخ شرکت کردم .چند نفری بودیم که در آن اطاق محقر نشستیم.
شیخ نگاهی به من کرد و با گریه فرمود :شبهای جمعه تو از منتظران فرج قائم آل محمد (عجل الله فرجه )هستی .
اگر هستی ،می دانی که چطور شد که نزد من آمدی ؟آن زن کوتاه قد را که سوار کردی و به مقصد رساندی
و از او پول نگرفتی در حق تو دعا کرد و پروردگار عالم هم دعای اورا مستجاب فرمود.
محوگناه/نمونه ستارلعیوبی
یکی ازدوستان شیخبه قصد زیارت شیخ از منزل خارج می شود .در بین راه اندیشه گناهی به سرش می زند .
به منزل شیخ که می رسد و می نشیند ،شیخ می گوید :فلانی ! در چهره توچه چیزی می بینم ؟
دردل می گوید: یا ستار العیوب !شیخ می خندد و می پرسد :چه کار کردی آنچه می دیدم محو و ناپدید شد.؟
کاسه سبز
فردی از شیخ تقاضا می کند ،فرزندش که تا جندی دیگر به دنیا می آید ،صالح و با ایمان باشد .
شیخ برایش دعا می کند و می گوید :خداو ند به تو پسری عطا می فرمایدنامش را مهدی بگذار .
سپس دستور می دهد عده ای از فقیران را اطعام کند .وی این سفره را می اندازد و نزد شیخ را می رود
تا جریان اطعام را بیان نماید .قبل از آن که شروع کند ،شیخ تمام خصوصیات مجلس و وضع افراد را می فرماید
و می گوید :در آن هنگام که کاسه سبز در دست داشتیو میان سفره آب می دادی ،حضرت اباعبدالله الحسین (ع)کنار منبر حسینیه شمانشسته بودند و دعا می کردندو انشاءالله ، سفره شما مورد قبول واقع شده است .
چندی بعد خداوند پسری به وی عطا می کند ونامش را مهدی می گذارد.
قالیچه آتشین
شخصی در مجلسی مشغول سحر و جادو بود ،فرزند شیخ در آن مجلس حضور داشتو جلو کار اورا گرفتبه گونه ای که نتوانست کاری آنجام دهد .جادو گر سرانجام متوجه شد که کار از کجا عیب پیداکرده است .با اصراراز اومی خواهدکه راه امرار معاش اورا نبندد،سپس قالیچه ای گرانبها به اوهدیه می هد .آن را که به خانه می برد مرحوم شیخ می گوید :این قالیچه را چه کسی به تو داده است که از آن دود و آتش بیرون می آید ؟زود آن یرگردان .
چهل دعاگو
یکی از نزدیکان شیخ می گوید :فرزندم تصادف کرده و در بیمارستان بستری بود ،نزد جناب شیخ رفتم و ناراحتی خود را بیان کردم .فرمود:نگران نباش ،گوسفندی بخرو چهل نفر از کارگرهای میدان را جمع کنو برایشان آبگوشت درست کن .یک روضه خوان هم دعوت کن تا دعا کند .وقتی آن چهل نفر آمین گفتند ،بچه توخوب می شود وروز بعد به خانه می آید .این مساله را به دیگران هم بازگو می کند و همه از این طریق حاجت می گیرند.
یاری مالباخته
فردی منزلش را می فروشدو پولش را به منزل می بردکه صبح آن رابه بانک بسپارد وهمان شب پولش سرقتمی شود واز پیگیری آن هم نتیجه ای نمی گیرد .چهل شب به محضر امام زمان (عج)متوسل می شود .در پایان خواب میبیندکه نشانی منزل شیخ رامیدهند .صبح زود به منزل شیخ می آیدو پولش را مطالبه می کند شیخ می گویدمن که دعا نویس و فالگیر نیستم .در برابر پافشاری آن مرد ،شیخ اورا به منزلی درورامین رهنمون می شودو می گوید :
پول شما در اتاق دوم ،در دستمال ابریشمی قرمزی کنار تنور گذاشته شده است ,برمیداری و بیرون می آیی .
آنها تور ا به نوشیدن چای دعوت می کنند ،ولی توشتابان برمی گردی .این مرد بعدا ماجرا را کاملا تایید می کند
و می گوید :آنجا منزل خدمتکار خودم بوده است. واپسین سخنشیخ به هنگام دفن جوانی می گوید :دیدم که موسی بن جعفر (علیه السلام )آغوش بر جوان می گشاید ،از اطرافیان می پرسند این جوان آخرین حرفش چه بود؟
پاسخ می شنودکه این شعر:منتظران را به لب آمد نفسای شه خوبان توبه فریاد رس
درست خواندن دعا
شیخ برای یکی از دوستان خود نقل کرده استکه جوانی نزد من آمدو مناجات زاهدین از منالجات خمس عشره راخواند :و اغرس فی افئدتنا اشجار محبتک ،به او تذکر دادم که دعا را درست بخواند . روز بعد نزد من آمد که دیشب پدرم را خواب دیدمکه به خاطر آن دعا ، باغ بزرگی به او مرحمت کرده اند.و اما از دیگر دستورات شیخ :برای مداومت بر اذکار اینهاست :1)برای افزایش قدرت انسان در غلبه بر نفس :ذکر ‹‹یا دائم و یا قائم››
(2) برای دوستی خداوند متعال در دل :هزار صلوات تا چهل شب .(3)برای سرکوبی نفس :هر روز سیزده مرتبه ذکر
‹‹ اللهم لک الحمد و الیک المشتکی و انت المستعان ›› (4)برای چیرگی بر نفس :مداومت بر ذکر" لا حول و لا قوه الابالله العلی العظیم ".(5)ذکر ‹‹ یا غنی یا کریم ››دویست بار بعد از نماز ،بسیار موثراست.علاوه بر اینها ،قرائت روزانه زیارت عاشورا همواره مورد تاکید شیخ می باشد
شبی یک ساعت دعا بخوانید
اگر حال دعا نداشتید ،باز هم خلوت با خدا را ترک نکنید .دیگر اینکه ادعیه ای که معمولااز سوی شیخ سفارش میشد .دعای عدیله .دعای توسل و دعای یستشیر بود و دیگر مناجات حضرت امیر در مسجد کوفه که با ذکر ‹‹مولای مولای ››همراه است .مناجاتهای پانزده گانه حضرت سجاد (علیه السلام)را نیزفراوان توصیه میکردومی فرمود :هر یک از این پانزده دعا ،یک خاصیت دارد ؛مثلا مناجات تائبین محبت دنیاراکم میکند . مرحوم شیخ یکی از خواص تلاوت صبحگاهی سوره صافات و تلاوت شبانگاهی سوره حشر را دست یافتن به صفای باطن می دانستو برای سوره واقعه اثر فراوانی قائل بود .
رونق کسب وکار/هردعایی رانخوانید
که مدتی بود اوضاع کسب و کار روال خوبی نداشت .روزی جناب شیخ از سبب ناراحتی من پرسید ،موضوع را شرح دادم ،آن گاه پرسید :-مگر تعقیبات نمی خوانی ؟-چرا.ـ چه می خوانی ؟ـ دعای صباح ،منقول از امیر المؤمنین (ع).
ـ به جای آن سوره حشر و دعای عدیله را بخوان ،تا مشکلاتت برطرف شود .ـ چرا دعای صباح را نخوانم ؟شیخ فرمود :دعای صباح فقرات و نکاتی داردکه فرد باید توانایی و کشش آن را داشته باشد .حضرت امیر (علیه السلام )در این دعااز باری تعالی در خواست می کندکه خدایا دردی به من عطا فرماکه در ان لحظات هم از یادت غافل نشوم ؛بنا براین ،دعای صباح ظرفیت خاص خود را نیاز داردو شما بدون داشتن ظرفیت لازم ، آن را خوانده ای و چنین مشکلاتی برایت ایجاد شده است .پس به جای آن سوره حشر و دعای عدیله را بخوان تا آسوده شوی .آنچه گفته شد نمونه ای از دقت نظر شیخ در معانی ادعیه مأثوره و شیوه درست استفاده از آنها برای رسیدن به نتیجه است .
استشمام بوی میت مؤمن/برداشتن عذاب بخاطریم مرمن
درسفر به کاشان ،شیخ همانند همه سفرهای دیگر ،نخست به قبرستان شهر رفت .همراهان شنیدندکه به حضرت اباعبدلله الحسین (علیه السلام )سلام میدهد.جلوتر که میرودمی گوید :بویی به مشامتان نمی رسد؟بوی گل سرخ! واز مسوؤل قبرستان می پرسد ،امروز چه کسی رادفن کرده اند ؟وی همه را به طرف محل دفن کسی می بردکه تازه به خاکش سپرده اند.در آنجا همه آن بوی گل را استشمام می کنند .شیخ می گوید :وقتی این بنده خدا را اینجا دفن کرده اند ،وجود مقدس سید الشهداء تشریف آورده اندایجا ،وبه واسطه این شخص ،عذاب را ازاهل قبرستان برداشتند.
اجابت امام رضا(ع)به خواستگارناکام
در سفر مشهد ،هنگامی که در صحن مطهر امام رضا (علیه السلام )جوانی را می بیند که در کنار پنجره فولادبا گریه وزاری ،امام رضا را به حق مادرش قسم می دهدو دعا می کند وچیزی می خواهد ،شیخ به یکی از همراهان می گوید :برو به جوان بگو ،درست شد برو !جوان رفت ،از شیخ می پرسند :جریان چه بود ؟می گوید :این جوان،خواهان ازدواج با کسی بودکه به اونمی دادند و متوسلبه حضرت امام رضا روحی فداه شده است .حضرت فرمودند:درست شده است ،برود.
اجابت دعای طالب فرزندتوسط امام رضا
فردی به مشهد رفته و از امام رضا(علیه السلام )می خواهد که به او پسری کرامت شود .وقتی به تهران بر میگردد،
شیخ به او پیغام می دهدکه تو به منزل ما می آیی یا من به نزد تو بیایم ؟گویا شیخ به منزل وی می رود و می گوید :تواز طریق امام رضا (علیه السلام )از خدا پسری خواسته ای .حضرت فرمودند :که خداوند پسری به او می دهد اسمش را رضا بگذارد.
کمک فوری امام زمان(عج)به متوسل شده
روزی در هوای گرم تابستان ،شیخ نفس زنان نزد یکی از یارانش می رود ،پولی به او می دهدو از او می خواهد فورا آن رابه "سید" امام جماعت مسجد حاج امجد برساند .مدتها بعد که جریان را از سید می پرسند ،می گوید:مهمان برایم آمده بود ودر منزل هیچ نداشتم ،رفتم به اتاق دیگر و به حضرت ولی عصر صلوات الله علیه متوسل شدم .لحظه ای بعد آن پول به دستم رسید.
اگربه نذر"عهد"خودعمل نکنید مجازات می شوید
شخصی که به رغم درمانهای مختلفدر داخل و خارج بچه دار نمی شدبه معرفی یکی از یاران شیخ ،نزد وی می آید شیخ می گوید:من از امام رضا (علیه السلام )خواستم فرمودند خداوند به وی دو پسر می دهد ،هر پسری که بدنیا آمد گاوی بکشد و مردم را اطعام کند .آن مرد پس از تولد پسر اول چنین می کندولی با بدنیا آمدن پسر دوم ،
بدنبال حرف مردم که می گویند مگر شیخ امامزاده است و معجزه کرده است ؟گاورا نمی کشد و اطعام نمی کند .
چند وقت بعد ،آن پسر از دنیا می رود .
دیدار با آیت الله میلانی ونظرات بیت آن عالم
شیخ برای زیارت حرم مطهر امام علی بن موسی الرضا(علیه السلام )به مشهد رفته بود ،دیداری با مرحوم
آیه الله العظمی سید محمد هادی میلانی (قدس سره)داشت .جریان این دیداراز زبان جناب حجه السلام والمسلمین سید محمد علی میلانی فرزند آن مرجع عالیقدرباز می گوییم.«مرحوم شیخ رجبعلی خیاط که در اثر کف نفس و ترک گناه ،خداوند به اوچشم بصیرت عنایت فرموده بود ،موفق شد جمعی از شیفتگان را در جهت اخلاص
و عشق به خداوند تربیت نماید.وی به پدرم علاقمند بود.بنده هم به دلیل سوابقی که با ایشان داشتم ،مکرر خدمت شیخ می رسیدمو گاهی از مجالس وی که نوعا با ذکر آیات و روایات ،سالکان و دلباختگان را موعظه می کرد ،بهره مند می شدم .
تأثیر لقمه حرام"شبهناک"
یکی از شاگردان شیخ که پس از صرف غذایی ،حال معنوی خود را از دست می دهد ،از شیخ یاری می خواهد .
شیخ می فرماید :آن کبابی که خورده ای ،فلان تاجر پولش را دادهکه حق پیر زنی را غصب کرده است.
*
شیخ هیچ گاه دعوت دوستان را برای صرف ناهار رد نمی کرد ،همچنین گاهگاه غذای بازار را هم مصرف می نمود ،
با این حال ،از تاثیر خوراک در روح انسان غافل نبودو دگرگونیهای روحی را ،بعضا ناشی از غذا می دانست .یکبار که که با قطار در راه مشهد بوده است ،احساس کوری باطن می کند .فورا متوسل می شودو پس از مدتی به وی می فهمانندکه چای قطار را استفاده کرده که از پول دولت"ظالم زمان"بوده است.
رفتار با کودک یک نفر سرش ضربه می خورد و می شکند ،او را نزد شیخ می برندتا ببینند چه کار کرده است که به این روز افتاده است .شیخ پس از توجه می فرماید :در کارخانه بچه ای را اذیت کرده ای ،و اگر از او رضایت نگیری ،قضیه دنباله دارد آن مرد تایید می کند و می گوید :پسر صاحب کارخانه ایراد نامربوطی گرفته بود که به او گفتم :مگر فضولی ؟! شب هم که برای گرفتن دستمزد رفته بوددلخور شدم و پسرک را به گریه انداختم .شیخ فرمود :بی خود برای شما گرفتاری پیش نمی آید.
نقل است که : مرحوم آقا شیخ رجبعلی خیاط (رضوان الله علیه) با عده ای به کربلا مشرف شده بودند. در میان آنان یک زن و شوهری بودند.یک روز که از حرم پس از انجام زیارت بیرون آمده و بر می گشتند، این زن و شوهر با فاصله قابل ملاحظه ای از شیخ و در پشت سر ایشان راه می رفتند... در میان راه در ضمن صحبتی که بین آنها می شود، آن خانم یک نیشی به شوهرش زده و سخنی آزار دهنده به وی می گوید.هنگامی که همه وارد منزل و آن محل استراحت می شوند و آقا شیخ رجبعلی به افراد (به اصطلاح) زیارت قبولی می گوید؛ به آن خانم که می رسد، می فرماید: تو که هیچ، همه را ریختی زمین!آن خانم می گوید: ای آقا! چطور؟! من این همه راه آمده ام کربلا؛ مگر من چکار کرده ام؟!فرمود: از حرم آمدیم بیرون، نیشی که زدی، همه اش رفت!یعنی همه نور معنوی و فیوضاتی که از زیارت کسب کرده بودی، با این عملت از بین بردی
مقام آیت الله بروجردی درقیامت
شیخ فرمود ه است که در تشییع جنازه آیت الله بروجردی( رحمه الله)جمعیت بسیاری آمدند و تشییع با شکوهی شد .در عالم معنا از ایشان پرسیدمکه چطور این اندازه از شما تجلیل کردند ؟فرمود:تمام طلبه ها را برای خدا درس می دادم .
چرا دعایمان مستجاب نمی شود
شیخ می فرمود :مدتی گرفتاری داشتم و هر دعایی که می خواندم اثر نمی کردوعرض کردم :خدایا! این دعاها را به مردم گرفتار می گویم ،می خوانند و حاجت خود را می گیرند ،ولی چرا گرفتاری مابرطرف نمی شود ؟با ناراحتی گفتم :محمد و آل محمد (علیهم السلام)هم به فکر ما نیستند .
به محض اینکه این جمله را گفتم ،پیامبر اکرم (ص)رادیدم که غبار آلوده،آستینها را بالا زده ،فرمودند :چیه ؟ماهزار سال پیش از خلقت آدم به فکر شما بودیم.
کارمردم را راه بیندازی ،خداهم کارتورا راه می اندازد.
شیخ روزی فرمود:اسم فرزندم برای سربازی در آمده بودمی خواستم دنبال کارش برومکه زن و مردی برای حل اختلاف نزد من آمدند ماندم تا قضیه آن دو را فیصله دهم .بعد از ظهر فرزندم آمد وگفت :نزدیک پادگان به چنان سر دردی مبتلا شدمکه سرم متورم شد دکتر معاینه کردو مرا از خدمت معاف دانست .همین که از پادگان بیرون آمدم ،
گویی اثری از ورم و سر درد نبود .شیخ در پایان اضافه کرده استکه ما رفتیم کار مردم را درست کنیم ،خدا هم کارمارا درست کرد.
هنگام زیارت ائمه(ع) "اشتغالات لغو"موجب عدم پذیرش می شود
فردی می گوید :سالی به نجف اشرف رفته بودم .روزسوم اقامت در نجف برای داخل شدن به حرم مطهر حضرت علی (ع )خواستم کفشهایم را به کفشداری بدهم قبول نکرد .عصر آن روز رفتم ،باز هم نپذیرفت .صبح و عصر روز بعد هم چنین شد .به یکی از دوستان گفتم ،او هم تایید کردو اظهار داشت که این مطلب برای او هم پیش آمده است .پس از ساعتها گریه و زاری و دعادر زیرناودان طلای گنبد مطهر و طلب مغفرت ،روز بعد موفق شدم وارد حرم مطهر شوم .پس از مراجعت به تهران نزد شیخ رفتم و علت را جویا شدم .فرمود :تقصیر خودت است .چه کار داشتی که هرروز به مغازه آن بقال برویو بنشینی و با او حرف بزنی ؟اگر تو به عشق حضرت علی (علیه السلام )رفته ای ،
باید با او باشی نه با بقال سرکوچه .
دستگیری نیازمندان راخدازودپاسخ می دهد
شخصی از نزدیکان شیخ نقل میکند که روزی با تاکسی خود می رفتم .نابینایی را دیدم که در انتظار کمک کسی
کنار خیابان ایستاده است.پیاده شدم و از مقصد او پرسیدم ،گفت :- آن سوی خیابان .با اصرار فراوان مقصد نهایی اورا پرسیدمو او را با ماشین تا آنجا بردمصبح که به محضر شیخ رفتم ،فرمود : آن کوری که سوارش کردی ،جریانش چه بود که خدای متعال از دیروز نوری در تو خلق کرده است
اثرقربانی کردن
یکی از نزدیکان شیخ می گوید :فرزندم تصادف کرده و در بیمارستان بستری بود ،نزد جناب شیخ رفتم و ناراحتی خود را بیان کردم .فرمود:نگران نباش ،گوسفندی بخرو چهل نفر از کارگرهای میدان را جمع کنو برایشان آبگوشت درست کن .یک روضه خوان هم دعوت کن تا دعا کند .وقتی آن چهل نفر آمین گفتند ،بچه توخوب می شود وروز بعد به خانه می آید .این مساله را به دیگران هم بازگو می کند و همه از این طریق حاجت می گیرند.
اندیشه بدچگونه نمایان می شود
تاوان اندیشه مکروه
آیت الله فهری نقل میکند که جناب شیخ به ایشان فرمود:« روزی برای انجام کاری روانه بازار شدم،اندیشه مکروهی در مغزم گذشت، ولی بلافاصله استغفار کردم.در ادامه راه، شترهایی که از بیرون شهر هیزم میآوردند، قطاروار از کنارم گذشتند،ناگاه یکی از شترها لگدی به سوی من انداختکه اگر خود را کنار نکشیده بودم آسیب میدیدم.به مسجد رفتم و این پرسش در ذهن من بودکه این رویداد از چه امری سرچشمه میگیردو با اضطراب عرض کردم: خدایا این چه بود؟در عالم معنا به من گفتند: این نتیجه آن فکری بود که کردی.گفتم: گناهی که انجام ندادم.گفتند: لگد آن شتر هم که به تو نخورد! »
مرتاضی گناه است
یکی از فرزندان شیخ نقل میکند:شخصی از اهل هندوستان به نام «حاج محمد» همه ساله یک ماه میآمد ایران.در راه مشهد برای نماز از قطار پیاده میشود و در گوشهای به نماز میایستد،موقع حرکت قطار، هر چه دوستش فریاد میزند که:« سوار شو! قطار راه میافتد! »اعتنا نمیکند و با قدرت روحی که داشته، نیم ساعت مانع از حرکت قطار میشود. وقتی از مشهد بر میگردد و خدمت شیخ میرسد، جناب شیخ به او میگوید:« هزار بار استغفار کن! »گفت: برای چه؟شیخ فرمود:« کار خطایی کردی! »گفت: چه خطایی؟ به زیارت امام رضا رفتیم، شما را هم دعا کردیم.شیخ فرمود:« قطار را آن جا نگه داشتی. خواستی بگویی من بودم که ...!دیدی شیطان گولت زد، تو حق نداشتی چنین کنی!
ظلم به کودک هم عوارض دارد
یکی ازشاگردان شیخ:فرزند دو سالهام (که اکنون حدود چهل سال دارد ) در منزل ادرار کرده بود
و ماردش چنان او را زد که نزدیک بود نفس بچه بند بیاید.
خانم پس از یک ساعت تب کرد، تب شدیدی که به پزشک مراجعه کردیم
و در شرایط اقتصادی آن روز شصت تومان پول نسخه و دارو شد،
ولی تب قطع نشد، بلکه شدیدتر شد.
مجدداً به پزشک مراجعه کردی
و این بار چهل تومان بابت هزینه درمان پرداخت کردیم که در آن روزگار برایم سنگین بود.
باری، شب هنگام جناب شیخ را در ماشین سوار کردم تا به جلسه برویم
همسرم نیز در ماشین بود
جناب شیخ که سوار شد، اشاره به خانم کردم و گفتم:
والده بچههاست، تب کرده، دکتر هم بردیم ولی تب او قطع نمیشود.
شیخ نگاهی کرد و خطاب به همسرم فرمود:
بچه را که آن طور نمیزنند،
استغفار کن، از بچه دلجویی کن و چیزی برایش بخر، خوب میشود
چنین کردیم تب او قطع شد!
تجسم /غرزدن وبداخلاقی/سگی
کی از شاگردان شیخ نقل میکند: زنی بود که شوهرش سید و از دوستان جناب شیخ بود، او خیلی شوهر را اذیت میکرد. پس از چندی آن زن فوت کرد، هنگام دفنش جناب شیخ حضور داشت. بعد میفرمودند:« روح این زن جدل میکند که: خوب! مردم که مردم چطور شده!. موقعی که خواستند او را دفن کنند اعمالش به شکل سگ درنده سیاهی شد، همین که خانم فهمید که این سگ باید با او دفن شود، متوجه شد که چه بلایی در مسیر زندگی بر سر خود آورده، شروع کرد به التماس و التجاء و نعره زدن! دیدم که خیلی ناراحت است لذا از این سّید خواهش کردم که حلالش کند، او هم به خاطر من حلالش کرد، سگ رفت و او را دفن کردند! »
خوردن مال دیگری،مشلات مالی بدنبال دارد
یکی از فرزندان شیخ نقل میکند:مهندسی بود بساز و بفروش، یکصد دستگاه ساختمان ساخته بودولی به دلیل بدهکاری زیاد، شرایط اقتصادی بدی داشت،حکم جلبش را گرفته بودند.به منزل پدرم آمد و گفت نمیتوانم به خانهام بروم،خود را پنهان میکنم تا کسی مرا نبیند.شیخ با یک توجه فرمود: "برو خواهرت را راضی کن "مهندس گفت: خواهرم راضی است،شیخ فرمود: نه! مهندسی تأملی کردوگفت: بله وقتی پدرم از دنیا رفت ارثیهای به ما رسید، هزار و پانصد تومان سهم او میشد، یادم آمد که ندادهام.رفت و برگشت و گفت: پنج هزار تومان دادم به خواهرم و رضایتش را گرفتم.پدرم سکوت کرد و پس از توجهی فرمود:میگوید: هنوز راضی نشده ... خواهرت خانه دارد؟ مهندس گفت: نه، اجاره نشین است.فرمود: برو یکی از بهترین خانههایی را که ساختهای رابه نامش کن و به او بده بعد بیا ببینم چکار میشود کرد. مهندس گفت: جناب شیخ ما دو شریک هستیم چگونه میتوانم؟شیخ فرمود: بیش از این عقلم نمی رسد، چون این بنده خدا هنوز راضی نشده است. بالاخره آن شخص رفت و یکی از آن خانهها را به نام خواهرش کردو اثاثیه او را در آن خانه گذاشت و برگشت.شیخ فرمود: « حالا درست شد. فردای همان روز سه تا از آن خانهها را فروخت و از گرفتاری نجات پیدا کرد.
نارضایتی مادر
حکم اعدام چند نفر از جمله جوانی صادر شده بود،بستگان او نزد شیخ میروند و با التماس چارهای میجویند، شیخ میگوید:" گرفتار مادرش است."نزد مادر وی رفتند، مادر گفت: هر چه دعا میکنم بی نتیجه است گفتند: جناب شیخ فرموده: " شما از او دلگیر هستید".گفت: درست است پسرم تازه ازدواج کرده بود،روزی پس از صرف غذا سفره را جمع کردم و ظرفها را در سینی گذاشتم،به عروسم دادم تا به آشپزخانه ببرد،پسرم سینی را از دست او گرفت و به من گفت: برای شما کنیز نیاوردهام!سرانجام مادر رضایت داد و برای رهایی فرزندش دعا کرد. روز بعد اعلام کردند: اشتباه شده، و آن جوان آزاد شد.
دردبخاطرشکستن دل سیده
در منزل یکی از ارادتمندان شیخ،چند نفر از اداره دارایی خدمت ایشان میرسند. یکی از آنها اظهار میدارد که بدنم مبتلا به خارش شده و خوب نمیشود؟شیخ پس از توجهی فرمود:"زن علویهای را اذیت کردهای"آن شخص گفت: آخر اینها آمدهاند پشت میز نشستهاند بافتنی میبافند،
تا حرفی هم به آنها میزنیم گریه میکنند!معلوم شد که آن زن علویه در اداره آنها شاغل بوده و او با گفتار خود آن زن را آزرده است.شیخ فرمود:« تا او راضی نشود، بدن شما بهبود نمییابد. »مشابه این داستان را یکی دیگر از شاگردان شیخ نقل کردهاست.او میگوید: در حیاط منزل یکی از دوستان در حضور شیخ نشسته بودیم.یک صاحب منصب دولتی هم که در جلسه شیخ شرکت میکرد نشسته بود.پاو که به دلیل بیماری پایش را دراز کرده بود رو به شیخ کرد و گفت:جناب شیخ! من مدتی است به این پا درد مبتلا شدهام سه سال است هر کاری میکنم نتیجه ندارد و داروها کار ساز نیست؟شیخ مطابق شیوه همیشگی از حاضران خواست یک سوره حمد بخوانند، آنگاه توجهی کرد و فرمود:" این درد پای شما از آن روز پیدا شد که زن ماشین نویسی را به دلیل این که نامه را بد ماشین کردهاستتوبیخ کردی و سر او داد زدی، او زنی علویه بود، دلش شکست و گریه کرد.اکنون باید بروی و او را پیدا کنی و از او دلجویی کنی تا پایت درمان شود"آن مرد گفت:راست میگویی، آن خانم ماشیننویس اداره بود که من سرش داد کشیدم و اشکهایش درآمد.
نتیجه توهین به دیگران "مسخ شدن"
یکی از شاگردان شیخ میگوید: یک روز با جناب شیخ و چند نفر در کوچه امامزاده یحییدر حال عبور بودیم که یک دوچرخه سوار با یک عابر پیاده برخورد کرد، عابر به دوچرخه سوار اهانت کرد و گفت: «خر!»جناب شیخ گفت:"بلافاصله باطن خودش تبدیل به خر شد"یکی دیگر از شاگردان از ایشان نقل میکند که فرمود"روزی از جلوی بازار عبور میکردمو دیدم یک گاری اسبی در حال حرکت بودو شخصی هم افسار یابویی که گاری را میکشید در دست داشت. ناگهان عابری از جلوی گاری گذشت، گاریچی داد زد:یابو! دیدم گاریچی نیز تبدیل به یابو شد، و افسار دو تا شد!! »
نفرین حیوان
یکی از شاگردان شیخ نقل میکند:سلاخی نزد جناب شیخ آمد و عرض کرد: بچهام در حال مردن است، چه کنم؟شیخ فرمود:"بچه گاوی را جلوی مادرش سربریدهای"سلاخ التماس کرد بلکه برای او کاری انجام دهد.شیخ فرمود:"نمیشود، میگوید: بچهام را سر بریده، بچهاش باید بمیرد" علامه محمدتقی جعفری/ازبان خود وزبان دیگران
زنده کردن گاومرده
سالها قبل از انقلاب، علامه جعفری به دعوت پدر داماد خود به مراغه رفته، برای گردش با شخصی به دامنه کوه سهند می رود. پس از گردش، به هنگام برگشتن، کشاورزی آنها را به خوردن چایی دعوت می کند.علامه و همراه ایشان، می پذیرند ومشغول خوردن چای می شوند که کشاورز دیگری می رسد وبا اندوه می گوید که گاو من مرده است وگاو مرده خود را نشان می دهد.
علامه می گوید: من به چهره اش نگاه کردم، دیدم طوری نومیدانه و با حسرت شدید می گوید که گویی همه زندگی اش همین یک گاو است وآن هم از دستش رفته است. حالت گرفته وی چنان درون مرا شوراند وآن چنان تپشی در دلم احساس کردم که واقعا هیچ واژه ای از عهده توصیف آن بر نمی آید.در این حالت، دستهایم را که روی زانوهایم بود، اندکی به طرف آسمان بلند کردم به طوری که آن سه نفر متوجه نشدند وهمین قدر به یاد دارم که گفتم: ای خدا! در این لحظه دیدیم که آن پیرمرد(صاحب گاو) گفت: زنده شد. وبا دست خود به طرف گاو اشاره کرد.ما نیز نگاه کردیم و دیدیم که گاوی که نقش زمین شده بود، اول سرش، سپس تنه اش تکان خورد وبعد از چند لحظه ایستاد.
کتک خوردن از دست مدیر مدرسه
آقای جواد اقتصاد خواه،مدیر مدرسه اعتماد، در ساعت درس خوشنویسی وارد کلاسی می شود که علامه جعفری در آن کلاس مشغول تمرین خط بوده است.وی خط علامه را نمی پسندد و با چوب ضربه ای به دست او می زند که تا ماه ها اثر درد در آن باقی می ماند. پس از سالیان متمادی، یک روز مقرر می شود که علامه در دانشگاه مشهد سخنرانی نماید.او در جلسه متوجه شخص آشنایی می شود وبا اندکی تامل می فهمد که آقای اقتصاد خواه است. پس از اتمام سخنرانی، آن شخص نزد علامه می رود ومی پرسد که آیا مرا میشناسی؟ علامه جواب می دهد:بله، آقای اقتصادخواه هستید که به من چوب زدید.آقای اقتصاد خواه سر را به علامت عذرخواهی پایین می اندازد ولی علامه می گوید: ای کاش محکمتر زده بودید! ومی پرسد:آیا خط شما خوب شده است؟ علامه جواب می دهد که قابل خواندن است.پس از چند سال، علامه به تبریز می رود واعلامیه فوت ایشان را می بیند وبه مجلس ختم او می رود.هنگام خروج از مجلس برگه ای را می بیند که در آن نوشته شده بود:"سی و پنج سال مشغول تربیت فرزندان شما بودم. به خاطرندارم که عمدا به کسی ظلم کرده باشم، ولی چون در این دنیا نیستم، از همه شما حلالیت می طلبم. اگر اشتباه کرده ام مرا ببخشید."
نجات یک غریق بکمک نواب صفوی
علامه جعفری در دوران اقامت در نجف، روزی پس از زیارت حضرت امام حسین(ع) به مدرسه بادکوبه ای ها برای استراحت می رود.از آنجا که هوابسیار گرم بوده، مرحوم نواب صفوی از علامه می خواهد که به سمت فرات بروند ولی علامه می گوید که اکنون هوا گرم است.صبر کنید تا هنگام عصر که هوا خنک شود، برویم. مرحوم نواب می گوید:به دلم افتاده که الان باید برویم. با وجود گرمای شدید هر دو به سمت فرات می روند.وقتی که به شط فرات می رسند، متوجه می شوند که شخصی در حال غرق شدن است. هردو به کمک او می روند و می فهمند که پیرمردی افغانی است.نواب می گوید: عجیب است که من برای آمدنم به اینجا هیچ انگیزه ای نداشتم.
سربلندی ازیک امتحان
جلسه دوستانه علما وشوخی با عکس زن خوشگل
علامه، خاطره بسیار زیبایی از دوران طلبگی خود در نجف اشرف تعریف کرده اند، به این مضمون: در بعداز ظهربسیار گرم یکی از روزهای تابستان با تنی چند از دوستان در یکی از حجره ها از شدت گرما به سایه ای پناه برده بودیم.یکی از دوستان به طور خیلی جدی مسئله غریبی را مطرح کرد واز دیگران خواست درباره آن مسئله صادقانه ونه از روی احساسات اظهار نظر کرده ونظر شخصی شان را بگویند. سوال او این بود: اگر در این شرایط تجرد طلبگی وغربت به شما پیشنهاد شود بین دوکار، وصال یک پری چهره زیبا روی دارای مکنت و ما ل یا زیارت جمال علی بن ابیطالب(ع)، یکی را انتخاب کنید، شما الحق والانصاف کدام را برمی گزینید؟ چند نفری که در آن حجره بودیم، سر در جیب تفکر فرو بردیم،چون او از ما خواسته بود به سوالش صادقانه پاسخ دهیم. نفراول گفت: مگر خود حضرت نفرموده است که :" فمن یمت یرنی: هرکس موقع مرگ مرا خواهد دید"؟ چون حضرت را در آن موقع خواهم دید، لذا من وصل آن زن زیبا روی را انتخاب می کنم. همه از این سرهم بندی او به خنده افتادند.نوبت به من که رسید، آن طلبه پرسید: جعفری، تو کدام یک را می خواهی؟ من بدون تامل جواب دادم: من جمال علی بن ابیطالب(ع) را می خواهم. قدری که بحث به مسائل دیگر کشید، به من حال عجیبی دست داد، به طوری که برخاستم و به حجره خودم رفتم.در آن حال، حالتی شبیه رویا به من دست داد که چهره امیرالمومنین در برابر من در حجره مجسم و ظاهرشد.چهره به حدی نورانی و زیبا بود که از دیدن آن به وجد و شعف افتادم واز خود بیخود شدم. پس از لحظاتی که به حال خود برگشتم، برخاستم و دوباره به حجره دوستان وارد شدم.وقتی آنها متوجه تغییر حالت من شدند، پرسیدند: جعفری چه شده؟ گفتم: شما به آن چیزی که می خواستید رسیدید؟ گفتند:نه، این که یک شوخی بیشتر نبود. من پاسخ دادم: ولی من به آنچه گفتم رسیدم وماجرا را برایشان تعریف کردم که بسیار منقلب شدند.
نقل مولف: بعدها که استاد در سخنرانی های متعدد خویش از آن حضرت نامی به عنوان علی بن ابیطالب به میان می آوردند، احساس می کردم که هنوز ازلذت آن دیدار، احساس نشاط می کنند.
اکراه از ارائه "ذکر" به مراجعان
استاد جعفری تقید بسیاری به انجام به موقع تکالیف، عبادات و نیز مستحبات خویش داشتند وهمواره به فرزندان خود نسبت به این مساله تاکید و توصیه می نمودند.اما در عین حال، هیچ گاه در عبادات خود، حالت تعادل را از دست نمی داد و آن را به حد افراط و ریاضت نمی رساند.روزی فردی ناشناس از قم به حضور ایشان رسید و اظهار داشت: من اعتقاد دارم که شما به بسیاری از علوم غریبه ومرتبط با عالم ماوراء الطبیعه احاطه و آشنایی دارید.او تقاضا نمود که ایشان به وی ذکری خاص در این مورد ویا معارفی از علوم را آموزش دهد.استاد در پاسخ به وی، ضمن رد در خواستش، اظهار داشت که بنده در این موارد اطلاعاتی ندارم. عبادات و مستحباتم را در حد معمول و متعارف انجام می دهم واساسا به این مقوله ها اعتقادی ندارم.
شرمنده کردن دزد
روزی استاد به هنگام بازگشت به منزلش متوجه می شود که دزدی از منزل ایشان فرشی برداشته ومی برد.او دزد را تعقیب کرده، در سرای بوعلی بازار تهران دزد را می بیند که مشغول فروختن قالی است.لحظه ای در مقابل حجره درنگ کرده، سپس پیش رفته و با پیشنهاد منفعت به طرفین(صاحب حجره و دزد) قالی را می خرد، ولی شرط می کند که فروشنده آن را تا منزل برایش حمل کند. وقتی دزد به منزل استاد می رسد، پی به اصل قضیه می برد. دزد از استاد معذرت می خواهد.استاد بدون آنکه به رویش بیاورد، او را از این عمل منع می کند و می گوید: من که ندیدم تو از خانه من فرش را دزدیده باشی. من فقط قالی را ازتو خریده ام. به این صورت او را به راه صواب رهنمون می سازد.
ضعف ازگرسنگی ورسیدن روزی
در دوران تحصیل در حوزه قم، دو شبانه روز بود که برای غذا چیزی نداشتم.روز سوم به نزد بقالی رفتم که دایما از او مواد غذایی می خریدم وگفتم: یک کیلو برنج ویک سیر روغن و هفت سیر خرما بده. بقال آنها را کشید و به دست من داد.گفتم وجه اینها را دوسه روز دیگر می آورم.بقال گفت: من نسیه نمی دهم وآنها را ازمن گرفت وبه جاهای خود برگرداند. من برگشتم و عصرآن روز که بی حالی بر من غلبه کرده بود، طلبه ای که همسایه من بود، کتاب معالم را آورد وصفحه ای را باز کرد وگفت که من در اینجا اشکالی دارم. من گفتم: حالم مقتضی نیست. گفت: من ناهار نخورده ام وکته پخته ام. برویم حجره من با هم ناهار بخوریم و اشکال مرا هم حل کن. با هم رفتیم. ایشان کته پخته و خرما را خورشت کرده بود.
درج مقاله علامه درروزنامه ونشناختن خودش
درسال1342ش که مناظره معروف علامه با فیلسوف بزرگ غرب برتراندراسل در جریان بود، روزنامه اطلاعات تصمیم گرفت مطلبی را در مورد این مناظره مکتوب، با تصویر هر دوطرف به چاپ رساند.به همین منظور، طی تماسی از استاد درخواست می کند که عکس خویش را برای آن روزنامه، توسط یکی از اطرافیان بفرستد. روزبعد، استاد شخصا دو قطعه عکس برداشته، به سوی ساختمان روزنامه اطلاعات به راه می افتد. در بدو ورود به روزنامه، با توجه به ظاهر بسیار ساده شان ونیز عناد و ذهنیت منفی که عناصر وابسته به ساواک در روزنامه ها نسبت به روحانیت ایجاد کرده بودند، مورد بی توجهی و بی اعتنایی کارکنان روزنامه واقع می شوند. سرانجام پس از مدتی سرگردانی به اتاق رئیس راهنمایی می شوند که وی نیز پس از نزدیک به سه ربع ساعت صحبت با فرد دیگر وبی توجهی عمدی با لحنی سبک به ایشان می گوید: بله، آقا چه می خواهید؟ آقا با سادگی خاصی پاسخ می دهند:عکس های محمدتقی جعفری را آورده ام. وی ضمن استقبال از اینکه عکس های استاد جعفری را به دست آورده است، به آقا می گوید: عکس را بدهید و بفرمایید بیرون. در همین حین که استاد در حال بیرون رفتن بودند، چشم رئیس به عکس ها می افتد وبا تعجب می پرسد: شما خودتان آقای جعفری هستید؟ که استاد پاسخ مثبت می دهند وآن مرد نیز خجل از رفتار خویش، دستور می دهد تا از ایشان پذیرایی شود.
پارتی بازی نکردن برای پسرش
در سال 1364 هنگامی که عازم سربازی بودم، با آنکه این امکان وجود داشت که در تهران به خدمت بپردازم، با تاکید ایشان(با توجه به اینکه در آن تاریخ، اکثر مشمولان به جبهه اعزام می شدند) برای خدمت به جبهه رفتم. روز عزیمت به منطقه جنگی، مرحوم مادرم بسیار نگران و بی تاب بودوبا زاری از استاد تقاضا می کرد که ترتیبی دهد که من به جبهه اعزام نشوم.ایشان در پاسخ با جدیت خاصی - ضمن نام بردن از چند شهید محل - فرمود: مگر خون فرزند من از خون اینان رنگین تر است.مرگ و زندگی همه ما با خداست و هرچه او مقدر فرماید، خیر است: نقل از علیرضا جعفری، روزنامه رسالت، 8دی ماه 1377
عذرخواهی ازهمسر
روزی اختلافی جزئی بین استاد و همسرش پیش آمد وعبارات نسبتا تندی در این میان رد و بدل شد. پس از گذشت لحظاتی چند، هنگامی که استاد، عازم رفتن به بیرون از منزل بود، با نهایت تواضع آمد و دست همسرش را بوسید و عذرخواهی کرد.
سرزدن به کودکان ،نپذیرفتن بزرگان
روزی به ایشان اعتراض شد که چرا در حالی که به بسیاری از شخصیت های علمی ایرانی و غیر ایرانی ونیز برخی نهادها و گروه ها به دلیل تراکم برنامه هایتان نمیتوانید وقت بدهید، وقت خود را صرف کودکان دبستانی می کنید؟ ایشان فرمود: ممکن است قرار گرفتن آنان در این فضای ملاقات وگفتگو، با توجه به معصومیت و استعدادی که در این سنین دارند، اثری مثبت داشته باشد.
عشق به مطالعه/ندیدن دوداتاقش
استاد می گفت: هنگام تحصیل در مدرسه صدر نجف اشرف، روزی نزدیک ظهر در حجره آبگوشتی برسر چراغ بار گذاشتم وسپس مشغول مطالعه شدم.پس از چندی، ناگهان متوجه شدم که طلاب مدرسه در حال شکستن درب حجره هستند.با سرعت در را باز کردم وبا حالت اعتراض خطاب به آنان گفتم: من مشغول مطالعه هستم، چرا مزاحم من می شوید؟ در همین حین به ناگاه متوجه شدم که تمامی حجره را دود گرفته وطلاب به تصور این که حجره من آتش گرفته، برای کمک و نجات من آمده اند ومن از فرط توجه به مطالب مورد مطالعه، متوجه نشده ام.
چشم برزخی/نپذیرفتن پول کلان
در سال 1340یا 1341ش، یکی از بازاریان بسیار ثروتمند، عاشق رفتار استاد شده واز ایشان خواسته بود که استاد در قبال مبلغ پنج هزار تومان به جای او حج برود.اما استاد نپذیرفت و نرفت.او هم مبلغ پنج هزار تومان دیگر افزوده بود.با این مبلغ، ایشان می توانست به حج برود ویک سال هم آنجا متوطن شود، اما چون احتمال می داد که آن پول، مقداری محل شبهه باشد، این تقاضا را رد کرده بود وبا این عمل، آن مرد صاحب عنوان که تا آن روز، حامی استاد بود، با ایشان قطع رابطه کرد.اما این مسئله اجر معنوی دیگری برای استاد داشت.نپذیرفتن مال و منال دنیا باعث افتتاح معنوی برای ایشان شده بود. ایشان می فرمود: والله تا چند روز، وقتی در خیابانها راه می رفتم، صورت برزخی انسانها را می دیدم تا کم کم خداوند لطف کرد وآن حالت از من رفع شد.
اشتباهی گرفتن یکی دیگررا بجای علامه وسرگردانی وی درسفررسمی سمنان
یک روز، نامه ای از علامه سمنانی آوردند که ایشان مردی بسیار بافضل بود.ایشان مرقوم فرموده بودند: من دلم می خواهد شمارا ببینم ولی نمی توانم به تهران بیایم.اگر برای شما امکان پذیر است، به سمنان بیایید.ما هم با دو تا از دوستان، سوار قطار شدیم و به سمنان رفتیم. وقتی به ایستگاه راه آهن سمنان رسیدیم، دیدیم جمعیت زیادی آمده است.جمعیت موج می زد. پیاده شدیم که به منزل آقای علامه برویم. همان موقعی که ما خواستیم پیاده شویم یک آقای روحانی دیگری از قطار پیاده شد. ایشان شکل و هیکل جالبی داشت. مردم ریختند به طرف او وگفتند: برای سلامتی علامه محمد تقی جعفری صلوات بفرستید. به رفقا گفتم: خوب شد، رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت. جمعیت ریختند و خیلی شلوغ شد. آنجا درشکه و وسایل نقلیه بود. به هرکه گفتیم مارا به خانه علامه ببرید، گفتند: نه خیر، ما مهمان های آقای علامه را می خواهیم ببریم.هر کاری کردیم کسی سوارمان نکرد.آن موقع، کرایه ماشین یا درشکه فرض کنید یک تومان بود. این دوستم گفت: ده تومان می دهم مارا به منزل آقای علامه ببر. درشکه چی با یک اکراهی گفت: حالا سوار شوید. سوارشدیم و راه افتادیم. وقتی وارد خیابانها شدیم دیدیم خود مرحوم علامه هم پیاده و عصا به دست آمده بود.ایشان آن موقع هشتاد سال داشت. به درشکه چی گفتم: علامه ایشان است؟ گفت: بله.گفتم:پس همین جا نگه دار. پیاده شدیم و سلام کردیم. گفت:پس مردم کجا هستند؟گفتم: کدام مردم؟ گفت: من فرستاده بودم به پیشوازشما.گفتم:الان می آیند.او خیلی باهوش بود.گفت: اینها حتما عوضی گرفته اند. تقصیر قیافه خودتان است.این چه قیافه ای است؟ یک مقدار خودت و لباس هایت را جمع و جور کن. به هر حال، آن آقا که مردم او را عوضی گرفته بودند، یک مقدار می ایستد.بعد مردم می گویند: خوب آقا بفرمایید. می گوید:کجا؟ می گویند: مگر شما جعفری نیستید؟ آقای علامه منتظرند. می گوید: کدام جعفری؟ کدام علامه؟ مردم مثل لشکر متفرق برمی گردند.
رعایت قانون
در اوایل انقلاب که وضعیت نامطلوبی از نظر امنیتی بر کشور حکمفرما بود، عمدتا رانندگان برخی شخصیت ها به دلیل برخی نکات امنیتی، چندان توجهی به قوانین تردد شهری نداشتند وفی المثل بعضا از چراغ قرمز و ورود ممنوع هم عبور می کردند. ایشان از جمله شخصیت هایی بودند که به این بهانه، هیچ گاه اجازه نقض قوانین شهری را نمی داد ودر برابر اصرار راننده، پاسخ می داد که جان من به خودم مربوط است واجازه قانون شکنی نمی دهم.
تنبیه زن جلوه گرا با نشان دادن پارچه به مردان
پدرم - خدارحمتش کند – قضیه ای نقل می کرد که آموزنده است.می گفت: ما کارگری داشتیم، با اینکه سواد ظاهری نداشت، اما خیلی فهمیده وظریف الذهن و دقیق بود. این کارگر، یک بار پارچه ای برای زنش می خرد وزنش از آن پیراهن می دوزد و می پوشد. یک بار متوجه می شود که زنش در کوچه و خیابان که راه می رود، به نحوی سعی می کند این پیراهن جدیدش را به مردان نامحرم کوچه نشان دهد. این کارگر پس از این جریان بلافاصله می رود واز بازار یک پارچه پیراهنی زنانه دیگر می خرد وبدون اطلاع زنش، قبل از اینکه آن را به خانه ببرد، به چند مرد کوچه و خیابان نزدیک محل خودشان نشان می دهد واز آنها سوال می کند: آیا شما این پارچه را می پسندید یانه؟ آنها با تعجب می پرسند که این پارچه برای چیست و مال کیست؟ می گوید: پارچه پیراهنی است برای زنم. آنها تعجبشان بیشتر می شود وسوال می کنند که خوب، پارچه پیراهن زنت چه ربطی به ما دارد؟ چرا از ما می پرسی که آیا می پسندید یا نه؟ این کارگر می گوید که : آخر زن من وقتی پیراهن می پوشد، سعی دارد از زیر چادر، پیراهنش را به شماها هم نشان دهد! حالا می خواهم ببینم شما همین رنگ پارچه را می پسندید یا نه؟ این قضیه را زنهای همسایه، کم کم به گوش زن کارگر می رسانند که شوهرت پارچه ای خریده است وبه مردهای کوچه نشان داده و خلاصه چنین و چنان کرده است. زن این کارگر به محض این که از این جریان با خبر می شود، حسابی از کرده خود پشیمان می شود ودیگر مرتکب چنان کاری نمی شود.
شستن لباس سادات
یکی از سادات می گوید: یک بار که به همراه استاد، درمشهد مقدس بودیم، علامه از ما خواستند لباس هایمان را به ایشان بدهیم تا برای شستشو به فردی که می شناختند، تحویل دهند. بعد از تحویل گرفتن لباس های شسته شده، از ایشان پرسیدم: آیا پول آن فرد را داده اید؟ استاد جواب دادند: لازم نیست. آرزوی قلبی من خدمت به اولاد فاطمه(ع) است. استاد با آن عظمتش اقدام به شستن لباس های ما کرده بودند.
پرهیز از مدح وستایش
علامه جعفری نقل کرده اند که در شهر سقز، مجلسی از طرف برادران اهل سنت ترتیب داده شده بود. شاعری تقاضا کرد شعری را که در مدح من سروده بود بخواند. من در برزخ دوراهی دل شکستگی او و شنیدن مدح خود مانده بودم. از خدا خواستم بین مدح او و گوشم پرده ای قرار دهد تا از این طریق دل او هم نشکند. خدا شاهد است که حتی یک کلمه از شعر او را نشنیدم.
معرفی علامه جعفری برای تدوین قوانین وواکنش شاه
شاه به تیمسار پاکروان که وزیر اطلاعات بود، می گوید که قوانین سیاسی و اجتماعی کشور را تبیین کنید.او هم با دکتر حسابی-فیزیکدان- صحبت می کند. او می گوید: من باید گروهی تشکیل بدهم. و از دکتر هشترودی-ریاضیدان-واساتید دیگری دعوت می کند. سپس به تیمسار پاکروان تلفن می کند که باید یک روحانی هم در این جمع باشد تا اگر قوانینی تدوین می شود، همه جوانب رعایت شود.تیمسار می گوید: من باید از شاه اجازه بگیرم. بعد با آقای دکتر تماس می گیرد که روحانی را باید ما تعیین کنیم. دکتر حسابی قبول نمی کنند واظهار می کنند که برای انجام این کار شخصیت روحانی باید جامعیت داشته باشد و علامه جعفری را پیشنهاد می کنند. شاه به پاکروان می گوید: به دکتر حسابی بگو که نه می خواهم تو باشی و نه آن آقای جعفری.
امام خمینی:جعفری "ابن سینا"زمان است
روزی شهید مطهری به اطلاع استاد می رسانند که مسئولیتی برای شما در نظر گرفته شده است. استاد به خدمت امام می رسند و می گویند: آقا! شما هر چه بفرمایید برای ما حجت است، ولی بنده اگر آزاد باشم و رسما شغلی نداشته باشم، بهتر است. با همین سخنرانی ها و نوشته ها به اسلام و انقلاب خدمت خواهم کرد. امام می فرمایند: شما هر کاری بکنید خدمت به اسلام و مورد قبول من است.
امام خمینی(ره) فرموده اند:آقای جعفری"ابن سینا"ی زمان ما هستند. علامه جعفری نیز در مورد امام خمینی(ره) می فرمودند: وقتی ازتهران به قم رفتم، در درس اخلاق و عرفان امام شرکت کردم. همان موقع احساس کردم که از لحاظ روحی، ایشان وضع خاصی دارند که در دیگران نیست وابهتی در ایشان بود که در افراد دیگر دیده نمی شد. در حوزه، احترام خاصی به ایشان قائل بودند.ثبات در شخصیت ایشان، برای من نکته مهمی بود که کوچکترین نوسانی در شخصیت ایشان به وجود نمی آمد... از بدو آشنایی با ایشان تا آخر عمر، او را شخصیتی ثابت قدم و مطابق با آیه های
یکی از اقدامات بسیار بزرگ و ماندگار علامه جعفری اقدام به شرح نهج البلاغه امیر مومنان، علی(ع)است که به حق، یکی از گنجینه های بزرگی است که جهان علم و دانش و معنویت از آن کامیاب گردیده است.مرحوم علامه می فرماید: از زحمات همه شارحان نهج البلاغه باید قدردانی کرد.هریک در جهتی کوشیده اند تمام جهات هم لازم و مفید است.آنچه من دوست داشته و مایل بودم در این شرح پیگیری کنم، مشروح و تطبیقی بحث کردن بود.براین باور بودم که هرجا مطالب نیاز به شرح و بحث دارد، به قدرامکان و توانم بحث کنم ودر این بحث، یک حالت تطبیقی با مسلک ها و معارف دیگر، بویژه معارف غربی داشته باشم تا با روشن شدن عظمت معارف نهج البلاغه، این خام اندیشی را بزدایم که بعضی ها خیال می کنند به موازات پیشرفت های صنعتی، غرب در معارف نیز از ما برتر است.پیشرفت های علمی-صنعتی حسابش کاملا از هستی شناسی و معارف الهی انسانی جداست.البته من نمی خواهم قدر و منزلت معارف انسانی دیگران را پایین بیاورم، چرا که غربی ها هم در این زمینه، مطالب خوبی دارند.آنها که زحمت کشیده ورنج برده اند، به جایی رسیده اند، چراکه"وان لیس للانسان الا ماسعی".خداوند در نظام هستی کوشش هیچ کس را بی بهره نمی گذارد وبا هیچ کس هم قوم و خویشی ندارد.در این مقایسه تا جایی که روح مقدس امیرالمومنین(ع) یاری و کمک کرد، در حدود مقدورم، ذخایر گرانبهایی را در معارف و علوم انسانی نمایاندم تا فکر استفاده و چگونگی بهره برداری از آنها برایمان روشن گردد.
چگونه به فکرنوشتن تفسیر"مثنوی"برامدم؟
ایشان طی مصاحبه ای چنین فرموده است: اصل پرداختن من به مثنوی از آنجا آغاز می شود که جمعی از دوستان تحصیل کرده دانشگاهی از من خواستند که یک درس مثنوی برایشان بگویم.در طول این درس،من عمق مضامین عالی مثنوی را بیشتر احساس کردم ودیدم ملای رومی در این کتاب، یک نگرش قوی عرفانی وحکمی وروانی و اخلاقی دارد واستناد او در این کتاب به آیات و روایات هم خیلی زیاد است.همچنین می دیدم که این کتاب در فرهنگ ما مطرح است وجایگاه ویژه ای دارد.از طرفی دیگر آن را در عین داشتن مضامین عالی و بلند،دارای اشتباهات و تناقضاتی یافتم.ازاین رو، فکر کردم این کتاب که در فرهنگ انسانی جایگاه ویژه ای دارد وبه او مراجعه و استناد می شود، باید از نظر یک روحانی شیعه مورد تفسیر، نقد و تحلیل قرار گیرد تا این کار، مقداری از افراط ها و تفریط ها بزداید، چرا که نسبت به این کتاب، افراط و تفریط زیادی هست.بعضی به صورت مطلق آن را می پذیرندوبعضی به صورت مطلق آن را رد می کنند، در حالی که مطلقا بد یا خوب نیست.مطلب خوب و مضامین عالی زیادی دارد واشتباه و تناقض هم دارد.من کوشیدم ضمن شرح و تفسیر آن، صحیح را از ناصحیح باز شناسم.در این راه، کوشش بسیار کرده ام، گرچه امکان دارد موردی از قلم افتاده باشد.من بر این تالیف، احساس وجوب کردم، چرا که این کتاب قرنهاست در فرهنگ انسانی مطرح است ومی تواند مورد استفاده یا سوء استفاده هایی واقع شود، چنانکه شده است.
بعضی آن را در ردیف کلام انبیا می خوانند.بعضی دیگر، آن را مبتنی بر اندیشه های غیر اسلامی می دانند.این مرد بزرگ در کتابش به بیش از دوسوم قرآن استناد می کند.این جانب در مجلدات تفسیر مزبور بیش از یکصد مورد انتقاد جدی(البته با مراعات ادب و عفت قلم) از مثنوی کرده ام.
آیت الله سید عزالدین زنجانی می فرماید: من با تاکید پدرم از کودکی با مثنوی ارتباط برقرار کردم ورابطه ای دیرین با مثنوی دارم.در سال 1342 ش که با مرحوم مطهری در زندان بودیم، ایشان به وسیله ای مثنوی را به داخل آورده بود وبا هم مطالعه می کردیم. من آیات و احادیث واشعاری را که اشاره به قرآن و حدیث داشت، مشخص می کردم و شهید مطهری در حاشیه مثنوی یادداشت می کرد. مثنوی خیلی عظمت دارد واشتباهات بزرگی هم در آن یافت می شود.مرحوم مطهری در نوشته هایشان ذکر کرده اند که اشتباهات افراد فوق العاده، مثل خودشان بزرگ است.
در هیچ جا نمیتوان یافت که آیه "فارجع البصر هل تری من فطور" به خوبی مثنوی بیان شده باشد.
تشنه می نالد که کو آب گوار آب هم نالد که کو آن آب خوار
اما از آن طرف، در مثنوی در حالات شخصی دارد که بعد از گذر از مراحل، به او الهام شد که گدایی کند تا آنکه در اثر تحقیر نفس، قدرتی بیابد.این به هیچ وجه با مکتب اسلام سازگار نیست. ما در اسلام، جز عزت نفس و بی نیازی از غیر خدا نمی یابیم.
در روایت است که عده ای از انصار، خدمت پیامبر رسیدند وعرض کردند: یا رسول الله! بهشت را برای ما ضمانت کن.پیامبر اکرم(ص) پس از درنگ و تامل فرمودند: ضمانت می کنم به شرط آن که کسی از دیگری چیزی نطلبد. آنها در اثر این تعلیمات به نحوی تربیت شدند که اگر در راه، از شخص سواره تازیانه ای میافتاد، پیاده می شد وتازیانه را بر می داشت وبه پیاده نمی گفت که تازیانه مرا بده. این تعلیم را با آن داستان مقایسه کنید. تعجب در اینجاست که خود مولوی در جایی دیگر می گوید:
گفت پیغمبر که جنت از اله گر همی خواهی زکس چیزی مخواه
جوانی به علامه جعفری عرض می کند: من دلم به حال مولوی می سوزد که بین دو تا تبریزی گیر کرده است: یکی شمس تبریزی و دیگری جعفری تبریزی. علامه جواب می دهد: فرق من با شمس این است که او مولوی را به درون خویشتن رهسپار کرد ودر اقیانوسی از معارف، غوطه ورش ساخت و از جامعه دور نمود، ولی من کوشیدم مولوی را پس از آن انقلاب روانی، به میان جامعه و مردم بیاورم تا همگان از وی استفاده ببرند.مرحوم علامه در مورد تمایل برخی از مراجع به مثنوی می فرماید: هنگام تفسیر مثنوی، مرحوم آیت الله میلانی نامه ای به اینجانب فرستاد که در آن فرموده بود: در این ایام باید جلد یک تفسیر مثنوی منتشر شود.پس چرا برای من نفرستاده ای؟ ونیز مرحوم آیت الله خویی از فرزندش می پرسد: چرا جعفری دوره تفسیر مثنوی را برای من نفرستاده است؟
علامه درباره مولوی می فرماید:من اورا از ملاصدرا خیلی بالاتر می بینم.او از یک جهت از ابن سینا هم بالاتر است.
خبرمرگ دختر وسط تدریس دانشگاه
قرار بود که استاد در حضور اساتید و دانشجویان ودانشمندان و محققان در تالار کتابخانه دانشگاه امام صادق(ع) درباره"انسان و جایگاه علوم انسانی" سخن بگوید ومقاله ای ارائه فرماید. استاد در موعد مقرر در جلسه حضوریافت ومورد استقبال قرار گرفت... در هاله ای از غم در جایگاه خطابه قرار گرفت وسخن را با نام و یاد خدا آغاز نمود ودربین سخن با صبوری و وقارتمام از مرگ فرزند دلبندش خبر داد... اشک در چشمها حلقه زد وبا تاثر وشگفتی، همه دانستند که استاد در مرگ دختر محبوبش سوگواراست وپیکر اورا هنوز به خاک نسپرده است، بلکه جنازه اش را پیش چشم اشکبار دیگر بستگانش رها کرده وبه دانشگاه آمده تا به عهد و قرار خویش وفا کند وبه شاگردان مشتاق خویش درس تازه ای از صبر جمیل و وفای متین بیاموزد.
چنددقیقه خنده شهیدمطهری ازخاطره علامه جعفری
اخیرا خاطرهای منتسب به علامه جعفری در فضای مجازی منتشر شده که جالب و خواندنی است.
به گزارش جهان نیوز، علامه جعفری میگفت تو یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم به امام رضا گفتم یا امام رضا دلم میخواد تو این زیارت خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو میبینی. نشونهشم این باشه که تا وارد صحنت شدم از اولین حرف اولین کسی که با من حرف میزنه من پیامتو بگیرم.
وارد صحن که شدم خانممو گم کردم. اینور بگرد، اونور بگرد، یه دفه دیدم داره میره. خودمو رسوندم بهش و از پشت سر صداش زدم که کجایی؟ روشو که برگردوند دیدم زن من نیست. بلافاصله بهم گفت: «خیلی خری!» حالا منم مات شده بودم که امام رضا عجب رک حرف میزنه.
زنه دید انگار دستبردار نیستم دارم نگاش میکنم گفتش «نه فقط خودت، پدر و مادر و جد و آبادتم خرند.»
علامه میگن این داستانو برای مطهری تعریف کردم تا ۲۰ دقیقه میخندید
*****
سربلندازیک امتحان
اظهارنظر درباره عکس یک دخترخوشگل درجمع خصوصی علمایی
ایشان در جواب خاطره ای از دوران طلبگی تعریف میکنن و اظهار میکنند که هر چه دارند از کراماتی ست که بدنبال این امتحان الهی نصیبشان شده :«ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم . خیلی مقید بودیم که ، در جشن ها و ایام سرور ، مجالس جشن بگیریم ، و ایام سوگواری را هم ، سوگواری می گرفتیم ، یک شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) اول شب نماز مغرب و عشا می خواندیم و یک شربتی می خوردیم آنگاه با فکاهیاتی مجلس جشن و سرور ترتیب می دادیم . یک آقایی بود به نام آقا شیخ حیدر علی اصفهانی ، که نجف آبادی بود ، معدن ذوق بود . او که ، می آمد من به الکفایه ، قطعا به وجود می آمد جلسه دست او قرار می گرفت .
آن ایام مصادف شده بود با ایام قلب الاسد (10 الی 21 مرداد ) که ما خرما پزان می گوییم نجف با 25و یا 35درجه خیلی گرم می شد . آنسال در اطراف نجف باتلاقی درست شده بود و پشه های بوجود آمده بود که ، عربهای بومی را اذیت می کرد ما ایرانیها هم که ، اصلا خواب و استراحت نداشتیم . آنسال آنقدر گرما زیاد بود که ، اصلا قابل تحمل نبود نکته سوم اینکه حجره من رو به شرق بود . تقریبا هم مخروبه بود . من فروردین را در آنجا بطور طبیعی مطالعه می کردم و می خوابیدم . اردیبهشت هم مقداری قابل تحمل بود ولی دیگر از خرداد امکان استفاده از حجره نبود . گرما واقعا کشنده بود ، وقتی می خواستم بروم از حجره کتاب بردارم مثل این بود که وردست نان را از داخل تنور بر می دارم ، در اقل وقت و سریع ! ....
با این تعاریف این جشن افتاده بود به این موقع ، در بغداد و بصره و نجف ، گرما ، تلفات هم گرفته بود ، ما بعد از شب نشستیم ، شربت هم درست شد ، آقا شیخ حیدر علی اصفهانی که ، کتابی هم نوشته بنام « شناسنامه خر » آمد. مدیر مدرسه مان ، مرحوم آقا سید اسماعیل اصفهانی هم آنجا بود ، به آقا شیخ علی گفت : آقا شب نمی گذره ، حرفی داری بگو ، ایشان یک تکه کاغذ روزنامه در آورد .
عکس یک دختر بود که ، زیرش نوشته بود « اجمل بنات عصرها » « زیباترین دختر روزگار » گفت : آقایان من درباره این عکس از شما سوالی می کنم . اگر شما را مخیر کنند بین اینکه با این دختر بطور مشروع و قانونی ازدواج کنید – از همان اولین لحظه ملاقات عقد جاری شود و حتی یک لحظه هم خلاف شرع نباشد – و هزار سال هم زندگی کنید . با کمال خوشرویی و بدون غصه ، یا اینکه جمال علی (ع) را مستحبا زیارت و ملاقات کنید . کدام را انتخاب می کنید .
سوال خیلی حساب شده بود . طرف دختر حلال بود و زیارت علی (ع) هم مستحبی . گفت آقایان واقعیت را بگویید . جا نماز آب نکشید ، عجله نکنید ، درست جواب دهید. اول کاغذ را مدیر مدرسه گرفت و نگاه کرد و خطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود با لهجه اصفهانی گفت : سید محمد! ما یک چیزی بگوئیم نری به مادرت بگوئی ها؟معلوم شد نظر آقا چیست؟ شاگرد اول ما نمره اش را گرفت! همه زدند زیر خنده. کاغذ را به دومی دادند. نگاهی به عکس کرد و گفت: آقا شیخ علی، اختیار داری، وقتی آقا (مدیر مدرسه) اینطور فرمودند مگر ما قدرت داریم که خلافش را بگوئیم. آقا فرمودند دیگه! خوب در هر تکه خنده راه می افتاد. نفر سوم گفت : آقا شیخ حیدر این روایت از امام علی (ع) معروف است که فرموده اند « یا حارث حمدانی من یمت یرنی » (ای حارث حمدانی هر کی بمیرد مرا ملاقات می کند) پس ما انشاالله در موقعش جمال علی (ع) را ملاقات می کنیم! باز هم همه زدند زیر خنده، خوب ذوق بودند. واقعا سوال مشکلی بود. یکی از آقایان گفت : آقا شیخ حیدر گفتی زیارت آقا مستحبی است؟ گفتی آن هم شرعی صد در صد؟ آقا شیخ حیدر گفت : بلی گفت : والله چه عرض کنم (باز هم خنده حضار ) نفر پنجم من بودم. این کاغذ را دادند دست من. دیدم که نمی توانم نگاه کنم، کاغذ را رد کردم به نفر بعدی، گفتم : من یک لحظه دیدار علی (ع) را به هزاران سال زناشویی با این زن نمی دهم. یک وقت دیدم یک حالت خیلی عجیبی دست داد. تا آن وقت همچو حالتی ندیده بودم. شبیه به خواب و بیهوشی بلند شدم. اول شب قلب الاسد وارد حجره ام شدم، حالت غیر عادی، حجره رو به مشرق دیگر نفهمیدم، یکبار به حالتی دست یافتم. یک دفعه دیدم یک اتاق بزرگی است یک آقایی نشسته در صدر مجلس، تمام علامات و قیافه ای که شیعه و سنی درباره امام علی (ع) نوشته در این مرد موجود است. یک جوانی پیش من در سمت راستم نشسته بود. پرسیدم این آقا کیست؟ گفت : این آقا خود علی (ع) است، من سیر او را نگاه کردم. آمدم بیرون، رفتم همان جلسه، کاغذ رسیده دست نفر نهم یا دهم، رنگم پریده بود. نمی دانم شاید مرحوم شمس آبادی بود خطاب به من گفت : آقا شیخ محمد تقی شما کجا رفتید و آمدید؟ نمی خواستم ماجرا را بگویم، اگر بگم عیششون بهم می خوره، اصرار کردند و من بالاخره قضیه را گفتم و ماجرا را شرح دادم، خیلی منقلب شدند. خدا رحمت کند آقا سید اسماعیل ( مدیر ) را خطاب به آقا شیخ حیدر گفت : آقا دیگر از این شوخی ها نکن، ما را بد آزمایش کردی. این از خاطرات بزرگ زندگی من است».
***
کرامات شیخ بهایی/کارهای عجیب وغریب شیخ
شیخ بهایى روزى از بازار اصفهان می گذشت، در یک گوشه دور افتاده بازار توى یک مغازه کوچک و رنگ و روز رفته که نور باریکى از سقف آن به داخل دکان مىتابید و در و دیوارش را روشن مىساخت، ناگهان چشمش به پیرمردى افتاد که بیش از 90 سال از عمرش مىگذشت و در آن حال مشته سنگینى به دست داشت و مشغول کوبیدن به تخت گیوه بود.
پیرمردپینه دوزبیسوادی که ازاولیاءالله بود/عالم ترازشیخ بهایی
شیخ بهایى با دیدن پیرمرد دلش به حال او سوخت و به داخل مغازه رفت و از پیرمرد پرسید:
تو چرا در جوانى اندوخته و پس اندازى براى خود گرد نیاوردى تا در این سن پیرى مجبور به کار کردن نباشى؟
پیرمرد سرش را از روى گیوه برداشت و نگاه نافذش را بر روى شیخ بهایى انداخت ولى چیزى نگفت. شیخ دست پیش برد و مشته را از دست پیرمرد گرفت و با علمى که داشت آن را تبدیل به طلا کرد و بعد زیر نورى که از سقف به روى پیشخوان مىتابید جلو پینه دوز گذاشت. مشته فولادى سنگین وزن که در آن لحظه تبدیل به طلا شده بود در زیر نور خورشید تلولوخاصى پیدا کرد و ناگهان دکان پینه دور زا به رنگ طلایى در آورد شیخ بهایى بعد از این کار به سرعت عازم خروج از مغازه شد و در همان حال خطاب به پیرمرد گفت:
پینه دوز، من مشته تو را تبدیل به طلا کردم آن را بازار طلافروشها ببر و بفروش و بقیه عمر را به راحتى بسر ببر.
شیخ بهایى هنوز قدم از دکان بیرون نگذارده بود که ناگهان صدایى او را برجاى نگاه داشت. این صداى پیرمرد بود که مىگفت:
اى شیخ بهایى اگر تو مشته مرا با گرفتن در دست تبدیل به طلا کردى من آن را با نظر به صورت اولش در آوردم!
شیخ بهایى به سرعت برگشت و به مشته نگریست و دید مشته دوباره تبدیل به فولاد شده است دانست که آن پیرمرد به ظاهر تنگدست و بى سواد از اولیالله و مردان خدا بوده و علم و دانشش به مراتب از او بیشتر است و نیازى به مال دنیا ندارد. روى این اصل با خجالت و شرمندگى پیش رفت و دست پینه دوز را بوسید و عذر بسیار خواست و بدون درنگ از مغازه خارج شد.
از آن به بعد هر گاه از جلو دکان پیرمرد رد مىشد، سرى به علامت احترام خم کرده و با شرمندگى می گذشت!
شاه نعمت الله ولى چه خوب گفته است:
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم/صد درد دل به گوشه چشمى دوار کنیم است:
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند/آیا بود که گوشه چشمى به ما کنند
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم/مرحمت فرموده ما را مس کنید /شاید اشاره به داستان بالا داشته باشد.
کارهای عجیب وغریب شیخ بهایی/زنده کردن طیورمرده
روزى شیخ بهایى به طور ناشناس از بازار اصفهان مىگذشت در بین راه به دکان بریانى"کبابی" که تعدادى مرغ سرخ کرده با قلاب به در و دیوار دکان خود آویخته بود رسید شیخ نگاهى به مرغها انداخت و سپس به استاد بریانى"کبابی" فرمود:
یکى از این مرغها را نیاز این درویش کن!یکی ازاین مرغهای سرغ شده رابمن بده
استاد بریانى گفت:پول دارى بدهم؟
شیخ گفت:پولى در کار نیست. یول ندارم
استاد بریانى گفت:پس برو گمشو تو را با مرغ چه کار! آدمى که پول ندارد مرغ پخته مىخواهد چه کار؟
شیخ فرمود:اگر به امتناع خود باقى بمانى. تمام این مرغهاى کشته و بریان شده را به "گفتن"کیشى( زنده کرده و پرواز مىدهم)
بریانى فروش از شنیدن این حرف که نشانه دیوانگى گوینده آن بود، متعجبانه نگاهى به سر و روى شیخ کرده و گفت:
برو باب پى کارت و گرنه تو را با چوب خواهم راند!
شیخ که البته مقصودش امتحان بریانى و دادن یک درس اخلاقى به او بودگفت:
من درویش ناتوان و گرسنه ام و مدتى است که غذایى به دهانم نرسیده و بیا و مردانگى کن و امروز ما را با یکى ازاین مرغهاى چاق و چله مهمان بفرما.
بریانى با عصبانیت روى به شاگردش کرد و گفت:استغفرالله. ببین امروز گرفتار عجب ابلیسى شدیم ها؟!و بعد به جانب شیخ بهایى برگشته و برفریاد گفت:دبرو مرد حسابى!
شیخ حالا که اینطور شد، پس تماشا کن.کیش!ناگهان مرغهاى بریان و پخته زنده گشته و پرواز کرده و از آنجا قرار نمودند.
بریان فروش اصفهانى و شاگردش و نیز مشترىها و مردم بسیارى که در مقابل دکان ایستاده و ناظر جریان بودند از دیدن آن منظره حیرت انگیز به شگفتى فرو رفته و به خیال اینکه شیخ مرد مستجاب الدعوه و صاحب کرامات است به او نزدیک شده و عموماً روى خاک افتادند و در برابر شیخ سجده نمودند.
شیخ از ملاحظه گمراهى مردم به فکر چاره افتاد و بلافاصله شلوار خود را بالا کشید و ردودروى مردم بناى ادرار کردن را گذاشت!
مردم از این رفتار زشت شیخ سر از سجده برداشته و هر یک به طرفى گریختند در این موقع شیخ به یکى از آنها گفت:
عجب مریدانى هستند به کیشى آمدند و به فیشى رفتند!
از همان روز جمله به کیشى آمدند و با فیشى رفتند در اصفهان ضرب المثل شد و سپس به سایر نقاط ایران سرایت کرد.
توضیح:اگرشیخ بهایی چنین نمیکردعده ای اورا پیامبر یا اما میدانستند! به مطلب زیر توجه کنید:
خداوند رحمت کند آیت الله کشمیری را،ایشان یکی از بزرگواران و یکی از اوتاد بودند که افسوس ما او را نشناختیم و ادراک نکردیم،چه اینکه الان هم او را ادراک نمی کنیم.
شوق دیدن از امام زمان" جعلی "
غرض،در فیلمی که از ایشان دارم ،لبخند ملیحی می زنند و می فرمایند،در صحن امیر الومنین علیه السلام دیدم که کسی نشسته و آقا امام زمان را صدا می زند و حاجتی دارد،من هم رفتم و زیر گوشش گفتم«با امام زمان چه کار داری؟حاجتت این است و اینطور برآورده می شود»آن شخص که مرا ندیده بود بعد از شنیدن این صدا،داد و بیداد کرد و معرکه گرفت،همه مردم را جمع کرد و گفت:امام زمان علیه السلام آمده و من آقا را دیدم.
آیت الله کشمیری،بعد از بیان این مطلب لبخند ملیحی زد و فرمود:«آقا!امام زمانش من بودم»
حضور و مراقبت اثر حضرت استاد صمدی آملی(قده)
پیشنهاد شاه برای قاضی القضاتی/تدبیرشیخ برای اثبات جهالت مردم
روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت:دلم مىخواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را منظم کردى دادگسترى را هم سر و صورتى بدهم بلکه احقاق حق مردم بشود.
شیخ بهایى گفت:قربان من یک هفته مهلت مىخواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش آمد خواهد کرد چنانچه بار هم اراده ملوکانه بر این نظر باقى باشد دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم.
شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به محل مصلاى خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو ساخت و عصاى خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا مىگذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد سلامى کرد شیخ قبل از عقد نماز جواب سلام را داد و گفت:
اى بنده خدا من مىدانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا بلع مىکند تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. لیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.
مردک با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچهاى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت:
امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته فردا صبح زود هم من مخفیانه مىروم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم مىشود.
شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از مقربین بود هنگام بیدار شدن شاه اجازه تشرف حضور خواست و چون شرفیابى حاصل کرد عرض کرد:
قبله گاه ها مىخواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را به راى العین از مد نظر شاهانه بگذرانم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مىدهند و مطلب را به خودشان اشتباه مىنمایند.
شاه عباس با تعجب پرسید:ماجرا چیست ؟
شیخ بهایى گفت:من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود رامخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از محارم خودم کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف به تواتر رسیده که همه کس مىگوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت. حالا اجازه فرمایید شهور حاضر شوند!
به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارتهاى عالى قاپو و طالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیر اجتماع نمودند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بر هر کس بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و صحیح العمل و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کننده تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند.
بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد واجد شرایط از 17 محله آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور رسیدند، هر کدام به ترتیب گفتند: به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید!
دیگرى گفت:خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد.
سومى گفت:به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس مىکرد و به درگاه خدا تضرع مىنمود.
چهار مىگفت:خدا را شاهد مىگیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینهاش وارد مىآمد از کاسه سر بیرون زده بود!
به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مىکرد. عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت:
بروید و اصولاً مجلس عزا و ترجیم هم لازم نیست زیرا معلوم مىشود شیخ بهایى گناهکار بوده است!
وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت:قبله عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟
شاه گفت:آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟
شیخ عرض کرد:قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم.
شاه گفت:بله ولى چطور؟
شیخ گفت:من چگونه مىتوانم قاضى القضات شوم با علم به اینکه مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت مظلمه گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر مىفرمایید ناگریز به اطاعتم و آنگاه موضوع المامور و المعذور به میان مىآید و بر من حرفى نیست!
شاه عباس گفت:چون مقام علمى تو را به دیده احترام نگاه کرده و مىکنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى.
از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار کشید و مقام شامخ علما را به حدى به درجه تعالى رسانید که همه کس آنان را مورد تکریم و تعظیم قرار مىداد.