پیراسته فر

علمی،تحقیقی و تحلیلی

پیراسته فر

علمی،تحقیقی و تحلیلی

زندگینامه "کربلایی کاظم ساروقی"بیسوادی که دریک حادثه عجیب حافظ کل قرآن شد

کربلایی کاظم "ساروقی" کشاورز بی‌سوادی که در یک شب حافظ کل قرآن شد

تولدکربلایی کاظم کریمی ساروقی در سال ۱۲۶۰ هجری شمسی بوده است که مصادف با سال۱۲۹۸هجری قمری می باشد

اعجاز در۲۷سالگی رخ داده یعنی درسال ۱۲۸ ٧شمسی

وفات: ۱۳ مرداد سال ۱۳۳۶مصادف با٧ محرم ١٣٧٧

                                           ماجرای کربلایی کاظم اززبان آیت الله مکارم شیرازی

 اصل داستان: ماه رمضان بود که از سوی آیت‌الله حائری یک مبلّغ مذهبی به روستای ما آمد و ضمن سخنرانی‌های خویش، دربارة نماز، روزه، خمس، زکات و ... بحث کرد و گفت: «هر مسلمانی حساب سال نداشته باشد و حقوق مالی خویش را ندهد نماز و روزه‌اش صحیح نیست». 


من به خانه رفتم و به پدرم(کربلایی عبدالواحد) گفتم: «شما چرا زکات اموالت را نمی‌دهی؟» گفت: «پسرجان! این حرف‌ها را از کجا می‌گویی؟»

گفتم: «این روحانی که از قم آمده می‌گوید: اگر کسی حقوق مالی خویش، هم چون زکات را ندهد مالش حرام است». 

پدرم گفت: «او برای خودش می‌گوید».

من گفتم: «با این وضع، من دیگر در خانة شما نمی‌مانم» و به حالت قهر به قم رفتم. 

پس از مدتی، پدرم کسی را فرستاد و مرا به روستا بازگردانید، و باز هم بحث ما ادامه یافت.

من اصرار داشتم او زکات مال خویش را بدهد، او هم می‌گفت: «این فضولی‌ها به تو نمی‌رسد». تا آنکه بار دیگر من خانة پدر را بر سر این موضوع ترک کردم و به تهران رفتم، و آنجا مشغول کار شدم و پدرم باز کسانی را فرستاد و مرا به روستا بردند.


درگیری ما ادامه یافت و با خیرخواهی سالخوردگان روستا، پدرم حاضر شد مقداری زمین و بذر آن را به من واگذار کند تا من به طور مستقل به کار کشاورزی بپردازم و مستقل زندگی کنم. 

او پذیرفت و یک قطعه زمین بزرگ با هشت بار گندم را به من واگذار کرد.

من، نیمی از گندم را به فقرا دادم و نیم دیگرش را کشت کردم و خدای متعال، برکتی داد که در آنجا بی‌‌نظیر بود.

محصول را برداشتم و به شکرانة لطف خدای متعال با بینوایان نصف کردم و بسیار به فقرا و مستمندان کمک می‌کردم، و دوست داشتم همیشه یار و مددکار مردمان ضعیف و مستضعف باشم.

از این روی ما همواره بیشتر از زکات معمولی در راه خدا انفاق می‌نمودیم و خداوند هم برکت زیادی به آن می‌داد.

روزحادثه مهم

تا آنکه یک روز تابستان که برای خرمنکوبی به مزرعه رفته، و گندم‌ها را جمع کرده بودم، هرچه منتظر شدم بادی نیامد و آسمان کاملاً راکد بود.

بالاخره مجبور شدم به طرف ده برگردم. در بین راه یکی از فقرای ده، به من رسید و گفت: امسال چیزی از محصولت را به ما ندادی؛ آیا ما را فراموش کرده‌ای؟

گفتم: خیر، خدا نکند که من فقرا را فراموش کنم، ولی هنوز نتوانسته‌ام محصول را جمع کنم و این را بدان که حقّ تو محفوظ است.

او خوشحال شد و به طرف ده رفت، ولی من دلم آرام نگرفت. 

به مزرعه برگشتم، و مقداری گندم با زحمت زیاد جمع کردم و برای آن مرد فقیر برداشتم، و قدری هم علوفه برای گوسفندانم درو کردم و چند ساعت بعد از ظهر، یعنی حدود عصری بود که گندم‌ها و علوفه‌ها را برداشته، به طرف ده به راه افتادم.

مکان حادثه«معجزه»

قبل از آنکه وارد ده بشوم، به باغ امام زادة مشهور به ۷۲ تن رسیدم. من روی سکوی در امامزاده برای رفع خستگی نشستم و گندم‌ها و علوفه‌ها را کناری گذاشتم و به طرف صحرا نگاه می‌کردم.

دیدم دو نفر جوان که یکی از آنها بسیار با هیبت و خوش قد و قامت بود، با شکوه و عظمت عجیبی به طرف من می‌آیند. لباس‌های آنها عربی بود و عمّامة سبزی به سر داشتند.

وقتی به من رسیدند، سلام کردم، پاسخ مرا با محبت دادند. همان آقای با شخصیت مرابااسم صداکردند و گفتند:

کربلائی کاظم! بیا با هم برویم فاتحه‌ای در این امامزاده برای آنها بخوانیم.

 

من گفتم: آقا، من قبلاً به زیارت رفته‌ام و حالا باید برای بردن علوفه به منزل بروم. فرمودند: بسیار خوب این علوفه‌ها را کنار بگذار و با ما بیا فاتحه‌ای بخوان. من هم اطاعت کردم


من فکر کردم که آنان راه امامزاده را بلد نیستند، امّا هنگامی که حرکت کردیم دیدم آنان جلوتر می‌روند.

ابتدا «امامزاده شاهزاده حسین »را زیارت کردیم. آنان سورة حمد و قل‌هوالله را خواندند، و من چون سواد نداشتم به همراه آنان می‌خواندم و صندوق را نیز می‌بوسیدم، و دور می‌زدم، ولی آنان چنین نمی‌کردند و تنها می‌خواندند.

زادگاه کربلایی کاظم، میزبان زائران امامزاده 72 تن ساروق+تصاویر

سپس از آنجا بیرون آمدیم تا به امام‌زادة دیگری که« ۷۲تن »می‌گفتند رفتیم.

در آنجا دو امام‌زاده به نام‌های «امام‌زاده جعفر و امام‌زاده صالح »دفن‌اند و یک قسمت هم به نام «چهل دختران »معروف است. باز هم من دور می‌زدم و قبر را می‌بوسیدم اما آنان باز هم فاتحه می‌خواندند.


همان آقای با هیبت رو به من کردند و فرمودند«کربلایی کاظم! پس چرا چیزی نمی‌خوانی؟» 

گفتم: آقا من سواد ندارم.


گفتند: « نگاه کن به آن کتیبه، می‌توانی بخوانی».

نگاه کردم، کتبه‌ای دیدم که نه پیش از آن دیده بودم و نه بعد از آن دیدم. نگاه کردم، دیدم به خط سفید و پر نوری این آیة شریفه نوشته شده بود: 
إِنَّ رَبَّکُمُ اللَّـهُ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَىٰ عَلَى الْعَرْشِ یُغْشِی اللَّیْلَ النَّهَارَ یَطْلُبُهُ حَثِیثًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومَ مُسَخَّرَاتٍ بِأَمْرِهِ ۗ أَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ ۗ تَبَارَکَ اللَّـهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ ﴿٥٤اعراف﴾آیه را خواندم،

آنگاه آنهاجلوتر آمدند،ودست خویشتن را از پیشانی تا سینه‌ام کشیدند، و سورة حمد را خواندند و به چهرة من فوت کردند و همة قرآن را در سینة من نهادند.

من صورتم را برگرداندم که به آنها چیزی بگویم.

 ناگهان دیدم کسی آنجا نیست!

و از آن آقایی که تا همین لحظه دستشان روی سینة من بود خبری نیست،

و دیگر از آن نوشته‌ها هم که روی سقف بود چیزی وجود ندارد.

در این موقع دچار ترس و رعب عجیبی شدم،

و دیگر نفهمیدم چه شد، یعنی بی‌هوش روی زمین افتاده بودم.

هنگامی به خود آمدم که دیدم شب فرا رسیده است.

برخاستم، جریان را فراموش کرده بودم. و در بدنم احساس خستگی عجیبی می‌نمودم. خودم را سرزنش می‌کردم که مگر تو کار و زندگی نداری، آخر اینجا چه کار می‌کنی!؟

بالاخره از امام زاده بیرون آمدم و بار علوفه را به دوش گرفتم و به سوی ده حرکت کردم. در بین راه متوجه شدم کلمات عربی زیادی بلد هستم.

ناگهان به یاد تشرّفی که روز قبل خدمت آن آقا پیدا کرده بودم افتادم. باز ترس و رعب مرا برداشت. ولی زود خودم را به منزل رساندم.

 اهل خانه خیلی مرا سرزنش کردند که تا این موقع شب کجا بودی؟ 

من چیزی نگفتم و علوفه را به گوسفندان دادم و صبح زود آن گندم‌ها را به در خانة آن مرد مستمند بردم و به او دادم و بدون معطّلی به نزد پیشنماز محل، آقای حاج شیخ صابر عراقی رفتم، و داستان خودم را از اول تا به آخر گفتم.

آقای «عراقی »به من گفت آنچه را می‌دانی بخوان. من آنها را خواندم. او ساعت‌ها مرا امتحان کرد. نخست سورة رحمان را پرسید، بعد سورة یس، مریم و سوره‌های دیگر قرآن را. من از هر کجا پرسید، از حفظ و بدون کوچک‌ترین لغزش همه را تلاوت کردم.

سپس قرآن را بوسیدم. و آقای عراقی به مردمی که آنجا بودند، گفت: مردم کاظم درست می‌گوید، او مورد لطف قرار گرفته است.

مردم بر سر من ریختند و لباس‌هایم را به عنوان تبرّک بردند، 

آقای صابر عراقی به زحمت مردم را از خانه بیرون کرد و به من گفت: کاظم اگر جان خودت را دوست داری شبانه از این محل برو. در غیر این صورت به عنوان تبرّک به دست مردم آسیب خواهی دید.

گفتم: خرمن و گوسفندانم را چه کنم؟

گفت، من دستور می‌دهم آنها را حفظ و جمع‌آوری کنند و پولی هم به من داد و شبانه به ملایر آمدم.

آنجا نیز مردم قصه مرا برای حجت الاسلام سیّد اسماعیل علوی بروجردی که از علمای ملایر بود گفتند و ایشان تشریف آوردند و با من ملاقات کردند و با اصرار مرا بردند،

جلسه‌ای تشکیل دادند و قصة مرا برای شخصیت‌های ملایر نقل کردند. آنها مرا بسیار آزمایش و امتحان نمودند و همه تعجّب می‌کردند./پایان خاطره آیت الله مکارم شیرازی

کربلایی کاظم اززبان فرزندش حاج اسماعیل کریمی  

واعظی که کربلایی کاظم رامتحول کرد

پدرم، روستازاده و کشاورز بود. یک روز که پای منبر واعظِ روستای خود «ساروق» نشسته بود و به سخنان او دل سپرده بود؛ از زبان واعظ می شنود که:«هر کس زکات مال خود را ندهد، نمازش درست نیست؛ و مالش غصبی است. اگر ملکی و خانه ای از درآمد مالش بخرد، غصبی خواهد بود و در قیامت، خدا او را مؤاخذه خواهد کرد».

کربلایی کاظم پس شنیدن این مطلب در چند سخنرانی، به گونه ای جدّی به مسئله پاکسازی اموال از طریق زکات اهتمام می کند.

هجرت کربلایی کاظم

با اندکی توجّه درمی یابد صاحب مِلکی که او برایش کشاورزی می کند، زکات مال خود را نمی دهد و طبعاً زمینهای او غصبی است. با درک این مطلب،

کشاورزی را رها می کند و برای امرار معاش از ساروق خارج شده و در مابین اراک و قم، که جاده ماشینی ساخته می شد، به کارگری می پردازد

پس از نزدیک به یک سال که برای سرکشی به ارحام و بستگان خود به روستا، می آید متوجّه می شود که صاحب ملکی که برایش کار می کرد، توبه کرده و اکنون زکات مال خود را می دهد. از طرفی از بستگان کربلایی کاظم تقاضا کرده تا کربلایی را به سر ملک و کشاورزی او در آن برگردانند. ایشان پس از اطمینان کامل از توبه صاحب ملک، به شغل رعیتی بازمی گردد؛ و صاحب ملک قطعه زمین کوچکی را نیز به کربلایی کاظم می دهد تا افزون بر کار برای ارباب، بر روی زمین خودش نیز کار کند. 


مرحوم ابوی در موقعی که خرمن را می کوبید و گندم را از کاه جدا می کرد، سهم مالک را می پرداخت و همان جا زکات سهم خود را جدا می کرد و به مستحقّی که به طور کامل از وضع زندگی و معاش او مطلّع بود، می داد.

 افزون بر این، پس از جدا کردن خرج سالانه خود و بذری که برای کاشت سال بعد کنار می گذاشت، مابقی را بین فقرا تقسیم می کرد. 
چند سالی به همین منوال می گذرد،

سالی در موقع خرمن و هنگامی که هنوز گندم را از کاه جدا نکرده بود، همان شخصی که هر ساله زکات مال خود را به او می داد، به سراغش می آید و می گوید: بچه هایم نان ندارند. ایشان می گوید: می بینی که باد نمی آید؛ ولی سعی می کنم مقداری گندم برایت تهیه کنم.

شخص مستمند می رود. پس از رفتن او، کربلایی به وسیله غربال مقداری گندم از کاه جدا کرده، وزن می کند و به منزل او می برد؛ و از آنجا به باغ خود که پایین ده بود، می رود تا اندکی علوفه برای گوسفندانش تهیه کند.

پس از این، عازم منزل می شود. 

سر راه، نزدیک «امامزادگان هفتاد و دو تن»، دو نفر سیّد خوش سیما را می بیند که جلو درِ آستانه امامزاده ایستاده و او را به نام صدا می زنند؛ و از او می خواهند علوفه را روی سکّوی جلوی در گذاشته و به اتفاق آنها به داخل برود. 

یاد آوری این نکته لازم است که امامزاده ها در سه قسمت یک باغ مدفونند؛ به این ترتیب که شانزده تن از آنان که در قسمت غربی مدفون اند، مَرد هستند و چهل تن که در قسمت میانی دفن شده اند، چهل زن و دختر هستند و در قسمت شرقی باغ نیز پانزده مرد و یک زن مدفون هستند. بزرگِ امامزادگان قسمت غربی، امامزاده جعفر است و بزرگ امامزادگان شرقی، علی الصّالح عبدالله اصغر بن امام زین العابدین علیه السلام است که در آنجا یک نفر خانم - به نام نصرت خاتون - نیز دفن است.تبلور جاذبه های مذهبی در سرزمین آفتاب/ از مساجد کهن تا امامزادگان

آن دو سیّد بزرگوار داخل امامزاده اوّلی شده، فاتحه می خوانند و به سمت چهل دختران می روند و داخل می شوند؛ و به مرحوم پدرم می گویند: شما هم بیایید.

مرحوم پدرم می گوید: متولّیان امامزادگان می گویند: فقط زنها می توانند داخل این قسمت شوند و ممنوع است آقایان به این قسمت وارد شوند! آن دو بزرگوار می گویند:فعلاً بیایید داخل؛ اشکال ندارد. 
ایشان هم داخل می شود و پس از قرائت فاتحه برای آنان به سمت امامزادگان قسمت شرقی عازم می شوند که «مدفن امامزاده عبیدالله بن علی الصّالح» و سایر امامزاده ها را زیارت کنند. 


پس از زیارت و خواندن فاتحه، نماز و دعا، یکی از آن آقایان که کربلایی هیچ یک را قبلاً ندیده و نمی شناخت؛ به بالای حرم، دورتادور سقف اشاره می کند و به پدرم می گوید: این کتیبه ها را ببین و بخوان.

 

پدرم به محلّ مورد اشاره نگاه می کند و در آنجا خط هایی نورانی می بیند؛ که گویی با آب طلا نوشته شده است؛

خطهایی که آنها را هیچ گاه در گذشته که بارها و بارها به امامزاده آمده بود، ندیده بود.

به آنها می گوید: من درس نخوانده ام و هیچ سواد ندارم و نمی توانم بخوانم؛ تشخیص می دهم که خطهایی نورانی در آنجا نوشته شده است که تا کنون ندیده ام؛ ولی قادر به خواندن آنها نیستم. 


یکی از آقایان سادات می فرماید: محمدکاظم! بخوان؛ می توانی بخوانی.

پدرمجددمی گوید: نمی توانم بخوانم؛ سواد ندارم.

باز هم همان آقا می فرماید: بخوان می توانی؛

بگو: إِنَّ رَبَّکُمُ اللَّـهُ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَىٰ عَلَى الْعَرْشِ یُغْشِی اللَّیْلَ النَّهَارَ یَطْلُبُهُ حَثِیثًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومَ مُسَخَّرَاتٍ بِأَمْرِهِ ۗ أَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ ۗ تَبَارَکَ اللَّـهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ ﴿٥٤اعراف﴾ ادْعُوا رَبَّکُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْیَةً ۚ إِنَّهُ لَا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ ﴿٥٥﴾ وَلَا تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلَاحِهَا وَادْعُوهُ خَوْفًا وَطَمَعًا ۚ إِنَّ رَحْمَتَ اللَّـهِ قَرِیبٌ مِّنَ الْمُحْسِنِینَ ﴿٥٦﴾ وَهُوَ الَّذِی یُرْسِلُ الرِّیَاحَ بُشْرًا بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ ۖ حَتَّىٰ إِذَا أَقَلَّتْ سَحَابًا ثِقَالًا سُقْنَاهُ لِبَلَدٍ مَّیِّتٍ فَأَنزَلْنَا بِهِ الْمَاءَ فَأَخْرَجْنَا بِهِ مِن کُلِّ الثَّمَرَاتِ ۚ کَذَٰلِکَ نُخْرِجُ الْمَوْتَىٰ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ ﴿٥٧﴾وَالْبَلَدُ الطَّیِّبُ یَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ ۖ وَالَّذِی خَبُثَ لَا یَخْرُجُ إِلَّا نَکِدًا ۚ کَذَٰلِکَ نُصَرِّفُ الْآیَاتِ لِقَوْمٍ یَشْکُرُونَ ﴿٥٨﴾ لَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا إِلَىٰ قَوْمِهِ فَقَالَ یَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّـهَ مَا لَکُم مِّنْ إِلَـٰهٍ غَیْرُهُ إِنِّی أَخَافُ عَلَیْکُمْ عَذَابَ یَوْمٍ عَظِیمٍ ﴿٥٩اعراف﴾

در حین خواندن آیه به وسیله یکی از آقایان و تکرار آن به وسیله کربلایی کاظم؛ بر سینه کربلایی دست می کشندکربلایی به گونه ای غرق در خواندن کلام الله با لهجه خوش آن بزرگوار می شود که حضور آنان را از یاد می برد؛

وقتی به خود می آید، می بیند آن دو بزرگوار از نظر غایب شده اند! و فرصتی برای گفت وگو و پرسش از آنان برای او نمانده است! با یک دنیا افسوس که چرا آن گونه که باید از آنان تجلیل نکرده است! و ای کاش می توانست بیش از این با آن دو بزرگوار مصاحبت می کرد! با خطور این اندیشه ها و مهابت آنچه برایش پیش آمده، بیهوش می شود. 


شب فرا رسیده، و پاسی از شب گذشته بود، تعدادی شمع که در امامزاده روشن کرده بودند، تمام شده و رو به خاموشی گذاشته بود. مرحوم والد نقل می کرد که: 
این بیهوشی تا صبح روز بعد ادامه داشت.

با نسیم صبحگاهی به خود آمده، از جا برخاستم و به زحمت درِ امامزاده را در تاریکی پیدا کردم. نماز صبح را در امامزاده خواندم. به این امید که آن بزرگواران را دوباره ببینم، چند بار به محلّ واقعه آمدم؛ ولی از آنان خبری نبود. از کتیبه ها و آیاتی که بر روی قسمت فوقانی دیوار نوشته شده بود نیز اثری باقی نمانده بود.

از امامزاده بیرون آمدم و علوفه را از همانجا که گذاشته بودم، برداشتم و به طرف خانه حرکت کردم. در راه، با خود زمزمه می کردم! گویا چیزهایی می دانستم؛ مطالبی را می خواندم؛ سینه ام مملو از کلماتی بود که معانی آن را نمی دانستم؛ ولی هر گاه آنها را می خواندم، قلبم آرامش پیدا می کرد، احساس سرحالی و سبکی می کردم. 


بین راه که مردم با من برخورد می کردند، سلام و علیکی می گفتند و می پرسیدند: از دیروز تاکنون کجا بودی؟ سراغت را می گرفتند و می گفتند: فرزند کربلایی عبدالواحد گم شده است.

 به منزل آمدم؛ خانواده و پدر و مادرم دورم جمع شدند و پرسیدند: از دیشب تاکنون کجا بودی؟ همه جا سراغت را گرفتیم؛ ولی تو را پیدا نکردیم. منزل همه دوستان، بستگان و آشنایان را جویا شدیم؛ ولی اثری از تو نیافتیم. 

حتّی سر خرمن و باغ هم رفتیم؛ هیج جا از تو نشانی نبود. گفتم: من شب را در امامزاده به صبح رساندم؛ و آنها گفتند: مگر دیوانه شده ای! تا صبح، در امامزاده چه می کردی؟ 


در آن زمان، مرحوم حاج آقا صابری عراقی که واعظی متّقی، متدیّن، ملاّ و مشهور بود، همه ساله به ساروق می آمد و مدّتی در آنجا می ماند و مردم را موعظه و ارشاد می کرد. وقتی این واقعه رخ داد،

آقای صابری عراقی در ساروق بود. مرحوم ابوی نقل می کرد که پس از این که از امامزاده برگشته بود، نزد آقای صابری می رود. معمولاً مردم از روستاهای اطراف نزد او می آمدند و مسائل شرعی خود را از او می پرسیدند و او به مسائل یک یک آنان رسیدگی می کرد. پس از این که مردم مسائل خود را مطرح می کنند و آقای صابری به آنها رسیدگی می کند، کربلایی کاظم  پس از احوالپرسی به صابری(واعظ )می گوید:من قرآن را به طور تمام و کمال حافظ شده ام


آقای صابری مرتبه اوّل متوجّه مطالب کربلایی کاظم نمی شود. کربلایی دوباره تکرار می کند. آقا می گوید: 
شاید خواب دیده ای یا قبلاً سواد داشته ای و بخشی از قرآن را حفظ کرده ای


ایشان می گوید: من هیچ گاه درس نخوانده ام. و برای این که از مردم تأیید بگیرد، رو به آنان کرده و می گوید: ای اهالی ساروق! شما می دانید که من تاکنون هیچ گاه به مکتب نرفته ام

 پدرم کربلایی عبدالواحد مرد بی بضاعتی است و نمی توانسته مرا به مکتب بفرستد و یا معلّم سر خانه برایم بگیرد تا مرا با سواد کند. اگر کسی می داند که من درس خوانده ام به آقا عرض کند. 


همه اهالی بالاتّفاق می گویند: آقا محمدکاظم درس نرفته و مکتب ندیده است، ما شاهدیم که ایشان هیچ گاه تاکنون سواد نداشته است. 
اهالی دهات دیگر هم می گویند: ما نیز تاکنون نشنیده ایم که محمدکاظم کریمی سواد داشته باشد. ما از گذشته، او را فردی بی سواد می دانستیم. 
پدرم می گوید: پس از این، به ملاّ گفتم: قسمتی از اینها را دیروز عصر در بیداری در امامزاده به من یاد داده اند؛ و من آن را فراگرفته ام؛ بلکه الآن می بینم، بسیار بیشتر از آنچه به من گفته اند، در سینه و حافظه دارم.

 وقتی همه ماجرا را گفتم، حاج آقاصابری بلند شد و به اتّفاق ایشان و اهالی به امامزاده آمدیم.

پس از زیارت، به این سو و آن سو نگاه کردند و اثری از آن آیات نیافتند. در این هنگام که متوجّه رخداد فوق العاده و کرامّت و تفضّل الهی شده بودند، 

جمعیت حاضر به سوی من هجوم آوردند و به قصد تبرّک، لباس مرا پاره پاره کردند؛ سپس مرا به عزّت و احترام تمام به دِهْ آوردند


آقای صابری می پرسید: «معجزه بود، امام زمان بود، چه شد و آنها که این کرامّت را به تو عطا کردند، نشناختی؟

به هر حال تا مدّتی صحبت من سر زبانها بود؛ تا اندک اندک از خاطر مردم رفت و من هم از ترس اینکه با گفتن ماجرا به مردم یا با خواندن آشکار قرآن از ثواب عملم کم شود یا گفته شود که برای شهرت چنین می کند، سعی می کردم آن را پنهان کنم.

کار رعیتی خود را کماکان ادامه دادم و همه ساله زکات مال خود را می پرداختم و از همان وقت، نافله و نماز شب را به طور مرتّب و بهتر از قبل می خواندم.

چه شد که مردم آن معجزه رافراموش کردند وکربلایی کاظم ازسرزانها افتاد(شأن ومنزلتش حفظ نشد)

توضیحات مدیریت سایت-پیراسته فر:چراحدود۳دهه  دوران «فترت»اتفاق افتاد!چه قصوراتی انجام گرفته بود؟
پدرم گفت: پس از مدتی، کم کم مردم مرا فراموش کردند و کسی سراغ مرا نمی گرفت. پیوسته در خفا به خواندن قرآن مشغول بودم و البته خودم نیز آن طور که باید قدر خود را ندانسته و به درستی درک نکردم که خدای متعال چه موهبت بزرگی به من عطا کرده است! 
من که فرزند ارشد کربلایی محمدکاظم هستم، نزدیک به ۲۳ سال پس از این واقعه زمانی که پدرم در سنین بالای پنجاه سالگی بود، و من کودکی هفت یا هشت ساله بودم، ماجرا را از پدرم شنیدم.

 ما در ساروق منزلی داشتیم که از سه اتاق تودرتو تشکیل می شد. پدرم در اتاق آخری که صندوق خانه هم بود، مقداری کاه و یونجه خشک برای گوسفندها ذخیره کرده بود.

موقعی که پدرم برای تهیه خوراک گوسفندان و گاوهای خود به آن اتاق می رفت تا با مخلوط کردن یونجه ها با کاه خوراک دام را فراهم کند، من شاهد زمزمه و آوازهایی از وی بودم؛ نزدیک می رفتم تا ببینم پدرم چه چیزی را زمزمه می کند؛ و او زمزمه را قطع می کرد.

گاهی که متوجّه نبود، به طور پنهان گوش می دادم؛ ولی از آنچه می خواند سر در نمی آوردم. گاهی نیز از او می پرسیدم: پدر! چه می خوانی و چرا فقط هر وقت به صندوق خانه می روی، می خوانی؟ می گفت: 
تو چه می دانی چه می خوانم! بزرگ که شدی می فهمی که من چه می خواندم، برو سراغ کارت و به من کاری نداشته باش. 


پدرم از بس که ساده بود، گمان می کرد اگر به من که فرزندش هستم، بگوید که قرآن می خواند، ثواب قرآنش کم خواهد شد یا ممکن است من آن را به مردم بگویم. 
پس از مدّتی به دلیل عائله مند شدن، خشکسالی و نبود بضاعت، گوسفندها، گاوها و ملک اندک را از دست می دهد و روزگار را با کارگری می گذراند.

سفربه کربلا

به یاد دارم زمانی که مرحوم پدرم تصمیم گرفت به کربلا برود، به مرحوم مادرم سفارش ما را کرد و گفت: می خواهم به مسافرت بروم و به کربلا مشرّف شوم. 
پیش از سفر، مخارج یک سال را با محصولات مختصری که از باغ عایدش شده بود، برای ما گذاشت و در سال ۱۳۱۷ *عازم مسافرت و هجرت از وطن به سوی کربلا شد. آن موقع ساروق خود بر سر راه کربلا و کاروان رو بود؛ مردم با کجاوه، اسب و قاطر به سوی عتبات عالیات روانه می شدند؛ در حالی که پدرم همان راه را پیاده در پیش گرفت و رفت.(مدیریت سایت:سفربکربلا۱۳۲۷است)*

حوادث سفرکربلا-بین مسیر

در راه به «جوکار» و به «حسین آباد» ملایر و سپس عصر آن روز به «دهِ سیّد شهاب» وارد می شوند. در آنجا سراغ منزلی را می گیرد که شب را استراحت کند. مردم او را به منزل فردی به نام «مشهدی رحمان بیات» راهنمایی می کنند؛ و پدرم به منزل او وارد می شود و میزبان از او به گرمی استقبال می کند. پس از صرف شام، از او جریان مسافرت و شغلش را جویا می شود. 

مرحوم پدرم قصد سفرش را بازگو می کند و مشهدی رحمان می گوید: من سخت به کارگر و دروگر نیازمندم. و «مشهدی رحمان»از او تقاضا می کند که یکی دو روز به او کمک کند و اگر خواست همان جا بماند تا پس از پایان درو، راهی کربلا شود. 

فردای آن روز پدرم به همراه فرزندان مشهدی به سوی زمینهای وی روانه می شود و کار درو را آغاز می کنند. فرزندان مشهدی می بینند دروگر خوبی است؛ به او می گویند: همین جا نزد ما بمان و هر چه بخواهی به تو می دهیم. پدرم به آنها می گوید: ان شاءالله اگر سال آینده توفیق شد، نزد شما خواهم آمد.

توضیحات مدیریت سایت-پیراسته فر:چراحدود۳دهه  دوران «فترت»اتفاق افتاد!چه قصوراتی انجام گرفته بود؟همانطورکه خداوندحکیم بی دلیل عطانمی کند،بی دلیل هم محروم نمی کند! آیانمیتوان گفت آن میهمانی ها،تغذیه صاحبخانه و تعاملات  آن ایام تأثیرگذاربوده است!؟

چگونه بعداز۲۷سال "کربلایی کاظم"مجددمنزلت خودربدست آورد


شب که به منزل بر می گردند، می بینند صاحب خانه به دل درد شدیدی مبتلا شده است. بستگان و فرزندان تصمیم می گیرند برای مداوای پدر خود، فردا او را به تویسرکان ببرند. بر سر اینکه چه کسی او را ببرد، بحث می کنند و درنهایت قرعه به نام پدر من که مهمان بوده می افتد و قرار بر این می شود که روز بعد پدرم به همراه مشهدی به تویسرکان بروند و پس از معاینه و مداوای طبیب به ده «سیّد شهاب» برگردند.

حادثه دوم
صبح روز بعد پدرم خیلی زود از خواب بلند می شود و برای رفتن آماده می شود و به سوی مقصد حرکت می کنند. فاصله بین دِه «سیّد شهاب» تا تویسرکان، دو فرسخ بیشتر نیست. هوا خوب و مساعد بوده است. 


در همان زمان جناب حجت الاسلام شیخ محمد سبزواری، عالم، واعظ و مدرّس شهر تویسرکان به اتّفاق آقای خالصی زاده که از طرف دولت عراق که دست نشانده انگلیس بوده و در تویسرکان در تبعید به سر می برده است، برای خواندن فاتحه اهل قبور از شهر بیرون رفته بودند؛ و پس از خواندن فاتحه در حال قدم زدن به سوی شهر در حرکت بودند که با کربلایی محمدکاظم و مشهدی رحمان همراه می شوند. مرحوم پدرم با مشهدی پشت سر آنها بودند. 


پدرم می شنود که آنها در حال مباحثه هستند و یکی از آنان آیه ای از قرآن را می خواند و ترجمه می کند. - نظیر آیه مورد نظر که آقای خالصی زاده آن را می خوانده، در قرآن متعدّد است؛ با این تفاوت که قبل و بعد آنها با هم فرق دارد

- پدرم می بیند آیه ای که خوانده شده با توجّه به آیات ماقبل و مابعد خود، اشتباه خوانده شد؛ از پشت سرِ آنان صدا می زند: نشد، غلط خواندی. حاج آقای خالصی زاده نگاهی به پشت سر می کند و جز یک مرد دهاتی، همراه با یک نفر دیگر که سوار بر الاغ است کسی را نمی بیند.

از این رو می گوید: مرد دهاتی! تو چه می دانی که من غلط خواندم یا درست؟! ایشان می گوید: قرآن خواندن که دهاتی و شهری ندارد، آقا! اشتباه خواندید، قبول کنید که اشتباه خواندید؛ من همه قرآن را از حفظ می خوانم بی آنکه درس خوانده باشم و به مکتب رفته باشم. اگر باور نداری، بسم الله امتحان کن. 


این برخورد، آغاز آشنایی پدر من با مرحوم خالصی زاده می شود که تا آخر ادامه داشت.

خالصی زاده طبیب هم بود


در باقیمانده راه به طور مختصر ماجرای خود را برای آقای خالصی زاده نقل می کند. ایشان می پرسند: این همراه شما کیست؟ می گوید: مریض است و او را نزد حکیم می برم. مرحوم آقای سبزواری می فرمایند: خود آقا، حکیم هم هستند؛ او را به منزل بیاورید تا معاینه اش کنند. 


به اتّفاق منزل آقای خالصی زاده می روند. پس از معاینه و تهیه دارو، مشهدی را روانه «سیّدشهاب» می کنند و مرحوم پدرم را در آنجا نزد خود نگاه می دارند؛ تا آقای خالصی زاده به کمک او همه قرآن را حفظ کند. 


پس از مدّتی که نزدیک به یک سال از رفتن پدر ما گذشت؛ و ما از ایشان اطلاعی نداشتیم؛ ناگهان نامه ای از او در شب عید نوروز سال ۱۳۱۸ ش. به ساروق رسید. 

پدرم در نامه سفارش کرده بود که عمویم ما را به تویسرکان ببرد. باغی داشتیم، فروختیم و قدری اثاث خانه را به الاغ بار کرده و به سمت تویسرکان حرکت کردیم. در آن زمان در روستاها ماشین نبود و حمل و نقل با چهارپایان انجام می شد. 


فروردین سال ۱۳۱۸ ش. مصادف بود با این که از طرف حکومت وقت؛ یعنی رضاشاه ملعون، چادرها را از سر زنها برمی داشتند. مادرم را از کوچه باغها مخفیانه به منزل آقای خالصی زاده رساندیم. در حوالی منزل ایشان، آزاد بودند و دیگر در آنجا کسی جرأت نمی کرد به خانم مرحوم خالصی زاده در موقع بیرون آمدن از منزل یا رفتن به مسجد یا حمّام حرفی بزند یا متعرّض شود. مرحوم مادرم همراه ایشان با چادر رفت و آمد می کرد. *2*


پدرم یکی، دو سال نزد آقای خالصی زاده ماندند تا ایشان قرآن را به طور کامل حفظ کند. قرار شد در آخرکار، آقای خالصی زاده امتحان شود. موقع امتحان، وقتی سه، چهار جزء از قرآن را خواند، اشتباهات بسیاری داشت. از جمله اینکه اواخر آیه ها را که شبیه و نظیر دیگر آیات بود، جا به جا می خواند. مثلاً علیمٌ حکیم را علیمٌ عظیم می خواند. به هر حال، اقرار کردند که هرگز قادر نیستند مانند مرحوم ابوی قرآن را حفظ کنند؛ زیرا حفظ ابوی به معجزه الهی بوده است.

دعوت دانشگاه الازهر-ازکربلایی کاظم

مرحوم خالصی زاده نامه ای به مرحوم سیّد هبةالدّین شهرستانی نوشتند. مرحوم شهرستانی در آن زمان از عالمان طراز اوّل شیعه و مقیم نجف اشرف بودند. حکیم خالصی زاده در نامه خود پیشنهاد کرده بود که به همّت مرحوم شهرستانی، پدرم به «کنگره حفّاظ قرآن» در دانشگاه الأزهر معرّفی شوند. 


پس از یکی، دو سال که پدرم در تویسرکان ماند؛ مردم دِه «سیّدشهاب» از آقای خالصی زاده تقاضا کردند که اجازه دهد محمدکاظم به اتّفاق خانواده اش در «سیّد شهاب» ساکن شود تا محافظت انبار قلعه های آنها را به عهده گیرد و از این طریق، مخارج خانواده خود را تأمین کند. با موافقت آقای خالصی زاده پدرم در «سیّدشهاب»برمی گرددو به کارگری و خارکنی مشغول شد. 


تا اینکه پدرم یکی از روزها در ملایر با آقای سیّد اسماعیل علوی برخورد می کند؛ که از بنی اعمام مرحوم آیت الله العظمی بروجردی - رضوان الله تعالی علیه - بوده و ریاست ثبت اسناد ملایر را به عهده داشته است.

از طریق مرحوم سید اسماعیل علوی با شخص دیگری به نام ابوالقاسم مجتهدی که رئیس دادگستری ملایر بوده است، آشنا می شود؛ و آنها از کیفیت حال مرحوم پدرم اطلاع پیدا می کنند.

دوران شهرت مجددکربلایی کاظم


از این زمان به بعد، باز فصل دیگری در زندگی پدرم و دوران شهرت پدرم آغاز می شود؛ زیرا آنان شرح حال او را همراه با عکسهایی از پدرم در روزنامه آن روز ملایر به چاپ می رسانند. از همین جا، آوازه مرحوم ابوی فراگیر می شود. ابتدا علمای آن روز همدان، به ویژه آقاملاّعلی همدانی، علمای کرمانشاه، بروجرد و سپس دیگر شهرهای ایران متوجّه ماجرا می شوند. 


در همین زمان آقای علوی و آقای مجتهدی، هر دو در ملایر بودند و تصمیم می گیرند از وجود این مرد، به گونه ای شایسته استفاده کنند و این «کرامّت و لطف بزرگ الهی» را به عموم مردم معرّفی و عرضه کنند؛ تا از این راه، ایمان و یقین مردم افزایش یابد و سبب عبرت و تنبّه آنان گردد. برای این کار مقدّماتی فراهم می کنند و به گونه ای برنامه ریزی می کنند که پدرم به شهرهای ایران مسافرت کند 


یکی از خصوصیات کربلایی محمدکاظم این بود که از ابتدای جوانی «نماز شب» و نمازهای مستحبّی اش را به طور مرتّب می خواند و هیچگاه این اعمال را ترک نمی کرد. به ویژه به «نماز جعفر طیّار» اهتمام داشت و از آنجا که به شدّت سردمزاج بود، در گرمای تابستان پالتو می پوشید و در زیر آفتاب مشغول نماز جعفر طیّار می شد. 


من خود گاهی شبها بیدار می شدم و ایشان را مشغول «نماز شب» می دیدم. می گفتم: پدرجان! خسته شده اید، لااقل قدری استراحت کنید و بخوابید. ایشان می فرمود: اگر حالش را دارید شما هم بلند شوید و نماز شب بخوانید؛ و اگر حالش را ندارید، بخوابید و کاری به من نداشته باشید. من هر چه دارم از نماز شب است. افسوس از آنها که از نماز شب غافلند! 


مرد بسیار ساده ای بود. خیلی ساده وضو می گرفت. معمولی نماز می خواند. بی آزار و بسیار مهربان. اگر مردم به او نیازمند می شدند، هر چه در توان داشت، صرف آنان می کرد.

کسانیکه بامعجزه صاحب علوم می شوند؛درتدریس مرسوم توانمندنیستند


به یاد دارم که یازده ساله بودم. هنوز به مکتب نرفته بودم. پدرم میخواست خودش بمن قرآن بیاموزد،امادید من نمی توانم یادبگیرم که گفت بابدبروی درس بخوانی،مدتّی گذشت و من به مکتب رفتم و با قرآن آشنا شدم و با کمک پدرم قرآن را به طور کامل یاد گرفتم و به خواندن قرآن مسلط شدم. مقداری از قرآن را نیز حفظ کردم و در موارد بسیاری هرکس قسمتی از قرآن را می خواند می توانستم بقیه آن را بخوانم؛ ولی حالا دچار نسیان و فراموشی شده ام.

تست"امتحان"پدر(باشیطنت)


بزرگتر که شدم؛ گاهی سربه سر پدر می گذاشتم و در صدد امتحان پدر بر می آمدم. پدرم در موقع خواندن قرآن چشمهایش را می بست و من از این فرصت استفاده کرده و یک آیه از وسط سوره بقره را می خواندم و قرآن را ورق می زدم و یک آیه از سوره انعام را می خواندم و باز یواشکی و به گونه ای که متوجّه نشود، قرآن را ورق زده و مثلاً یک آیه را از سوره یونس می خواندم؛ و سپس به پدر می گفتم: حال شما بقیه آن را بخوان.

پدرچشمهایش را باز می کرد و به شوخی می گفت: ای فضول می خواهی مرا امتحان کنی؟

همه فضلا و علما و قرآن خوانان نتوانستند از من غلط بگیرند و مرا به اشتباه اندازند، حال تو می خواهی مرا به اشتباه بیندازی؟

وجواب داد:آن آیه اوّل را که خواندی، آیه چندم سوره بقره و ماقبل و مابعدش این آیات است. آیه دوم را که خواندی، آیه چندم سوره انعام و ماقبل و مابعدش چه و آیه سوم در سوره یونس و ماقبل ومابعدش فلان آیه و فلان کلمه.

تست دیگر
بعضی وقتها اینگونه امتحانش می کردم: کسره یا ضمّه می خواندم و به قول خودش زبر را زیر یا پیش می خواندم. ایشان مرا عتاب می کرد که: مگر چشمت را باز نمی کنی که این گونه می خوانی؟ خوب دقّت کن ببین حرکتی که می خوانی، زیر است یا زبر یا پیش؟! هر حرکتی، معنی خاصّ خود را دارد. 
پدرم هر جا نمی رفت. غذای همه کس را نمی خورد.

 

از خوردن غذا و لقمه مشکوک و شبهه ناک سخت بر حذر بود. زیرا می ترسید با خوردن لقمه شبهه ناک، معجزه قرآنی اش از بین برود و آن را فراموش کند. بسیار به سختی منزل افراد متفرّقه می رفت. هرگاه غذای شبهه ناک می خورد، می فهمید و بلافاصله به گلوی خود انگشت می زد تا آن را بالا می آورد و وجودش را از غذای شبهه ناک پاک می کرد.

 

می گفت: همین که غذای شبهه ناک می خورم، حالم دگرگون می شود. 


مرحوم جناب آقای علوی، بنقل ازپدرم می گفت: وقتی در تویسرکان مقیم بودیم، یکی از معتمدین تویسرکان من و آقای خالصی زاده را برای شام به منزل خود دعوت کرد. چند تن از رفقا هم بودند. منزل وی رفتیم و شام خوردیم. پس از چند لحظه، حالم به هم خورد و دل درد شدیدی گرفتم.

به منزل رفتم. طولی نکشید که آقای خالصی زاده به منزل بازگشت. ایشان قدری نبات و آب جوش به من دادند؛ و تا اندازه ای دلم آرام گرفت. خوابم برد؛

 در خواب دیدم در مسجد بالاسر حرم حضرت معصومه(س) در قم هستم؛ و چند نفر از علما گرد هم نشسته اند و در رأس آنها مرحوم آیةالله حائری یزدی نشسته بودند. سفره ای پهن کرده، انواع غذاهای لذیذ و مرغوب بر روی سفره بود. من اشتهای زیادی به خوردن غذا داشتم؛ قدری برنج زعفران زده برای خود کشیدم. دیگران و آقا هنوز مشغول نشده بودند؛ 

من به اصرار گفتم: آقا! میل کنید تا دیگران هم مشغول شوند. آقا جواب ندادند و قدری از برنج را برداشت و در مشت خود فشار داد؛ دیدم خون از آن می چکد و فرمودند: چه بخورم! آیا به چشم خودت ندیدیّ! مال چه کسی را بخورم! از خواب بیدار شدم؛ دانستم غذای دیشب شبهه ناک بوده است


نمونه های زیادی از این ماجراها برایش رخ داده است. از جمله برادر عزیزم آقای قلعه زاری - که خداوند ایشان را تأیید فرماید، در حال حاضر در قسمت رسیدگی به شکایات آموزش و پرورش هستند؛ و پدرم اغلب اوقات در تهران در منزل ایشان به سر می برد.

داستان جالبی در باره مهمانی رفتن کربلایی کاظم به منزل یکی از پرفسورهای بهایی دانشگاه تهران، که ایشان را به وسیله آقای قلعه زاری دعوت کرده بودند، رفتن و مریض شدن او را برایم نقل کردند؛ که نقل آن باعث طولانی شدن است، از آن صرف نظر می کنم. 


به هر حال، ایشان از مال حلال بر حذر بود. اغلب می دیدم، در مسافرت ها یا جایی که به غذاهای آنها مشکوک بود، قدری نان خشک که داشت یا با غذای مختصری که همراه داشت، سدّ جوع می کرد. به قولش همیشه در پرهیز بود.

حتی درمنازل روحانیون هم رعایت می کرد


طلاّب علوم دینیّه قم در مدرسه فیضیّه از ایشان زیاد دعوت می کردند. به ندرت به منزل بعضی ها می رفت. تا اطمینان حاصل نمی کرد، از غذای کسی نمی خورد.

 
یکی دیگر از خصوصیات ایشان این بود که از هر کس چیزی قبول نمی کرد، مگر از مجتهدین؛ آن هم برای خرج سفرش. اگر چیزی هم علما به او می بخشیدند بین مستحقّین تقسیم می کرد؛ از قبیل عبا، انگشتر و چیزهای دیگر

. من بارها به او می گفتم: پدر! چرا پول نمی گیری از آقایان تا ما در رفاه باشیم؛ خانه ای، باغی؟

می گفت: بروید کار کنید؛ چیز تهیه کنید.

می گفتم: مثلاً چه کاری بکنیم؟

می گفت: کارگری، خارکنی، از این قبیل. می گفتم: چرا ما را به مدرسه دولتی نمی گذارید تا درس بخوانیم، مدرکی بگیریم و در جایی مشغول باشیم؟ ما بنیه کارگری را که نداریم!

می گفت: درس مدرسه دولتی، درس مدرسه شیطانی است. آدم را بی دین می کند. رئیس مملکتش که شاه باشد، نوکر خارجی است، آدم بی دینی است، تو چطور می خواهی درس دولتی بخوانی! برو کارکن، خدا کمکت می کند.

من شناسنامه نداشتم؛ می گفتم: شناسنامه چرا برای من نمی گیری؟ (نه من، سه برادر بودیم، هیچ کدام نداشتیم.) می گفت:

شناسنامه اگر بگیرم،شما را می برند سربازی، سربازی برای این شاه حرام است.

شناسنامه برای ما سه برادر نگرفته بود، و هیچ کدام هم به سربازی نرفتیم. من می گفتم: اگر انسان سربازی برود، خدمت به وطن می کند، چه عیبی دارد؟ می گفت: عیبی ندارد؛ اما اگر دولتش و شاهش مسلمان باشد، نه مثل رضاشاه خان،

کربلایی کاظم-دردوران سربازی همخدمتی رضاشاه بود

پدرگفت:من سرباز بودم در زمان احمدشاه که می آمدند، داوطلب سرباز می گرفتند تا بروند و برگردند؛ مثل حالا سرباز اجباری نبود. ما رفتیم سربازی در مرز ایران و عراق بودیم. انگلیسی ها هم نزدیک ما بودند که تسلّط کامل به عراق داشتند. اسطبلی بود که اسب و قاطر زیادی در آنجا نگه می داشتند و چند بشکه حلبی هم انگلیسی ها آورده بودند،

 حمّام صحرایی درست کرده بودند؛ و هیزم و پِهِن قاطرها و اسب ها را به آفتاب می ریختند تا خشک شود، زیر بشکه ها آتش می زدند، آنها را گرم کند. حمّام نبود،

 یک نفر سرباز کچلی بود که با پاهایش پِهِن های اسب ها و قاطرها را به هم می زد تا خشک شود، که زیر آن بشکه ها بسوزانند؛ به فارسی هم حرف می زد.

از یکی پرسیدم: این کیست؟ گفتند: گماشته انگلیسی ها است و نامش رضا است. بعد از مدّتی قزاق شد. پس از کودتای 1299 ش. به تهران آمد؛ در رأس مملکت قرار گرفتاحمدشاه را بیرون کرد.

 من که برای کارگری پس از سربازی به تهران رفتم، عکس او را دیدم شناختم، دیدم همان رضا کچلی است که آنجا گماشته انگلیسی ها بود. او بعد از مدّتی بنای نانجیبی را گذاشت. علمای اسلام را یکی پس از دیگری خفه کرد، چادر زن ها را برداشت، اسلام را لگدمال کرد. خدا لعنتش کند. چطور می خواهی بروی سربازی برای چنین گرگ خونخوار!

کربلایی کاظم نه سوادنوشتن داشت ونه خواندن 

یکی از خصوصیات دیگر پدرم این بود که با بی سوادی که عموم اهالی ساروق و قوم و خویشان خودش و من هم خودم شاهد بودم و چندین مرتبه او را امتحان کردم که چیزی نمی توانست بخواند یا بنویسد؛ ولی هر جای قرآن را می خواندند و از او می خواستند؛ جای آن کلمه و آیه را پیدا کند؛ فوری قرآن را می گرفت؛ یکی، دو برگ از قرآن را بر می گردانید و آیه مورد نظر را نشان می داد. 


اگر دویست نفر سؤال پیچش می کردند؛ هر کدام از یک سوره یا یک آیه را می خواندند؛ همه را جواب می داد. ما بعد و ما قبلش را می خواند، می گفت در چه سوره و آیه چندم است. بعضی وقت ها قرآن را بر عکس می خواند؛ یعنی از جلو به عقب. 


فضلا در مدرسه فیضیه کتابهای خود را جلو او می گذاشتند: و می گفتند این قرآن را بخوان. و او می گفت: این کتاب، قرآن نیست. و فقط چند آیه ای که در میان عبارات عربی بود، نشان می داد و می گفت: فقط اینها قرآن است.

می پرسیدند: چطور شما می دانید این کلمه، عربی است؟! می گفت: «آیات قرآن نورانی است. آیات قرآنی ما بین این ها معلوم است؛ و کلمات عربی تاریکند.» 
خصوصیت عجیب دیگر ایشان، این بود که دعاهای زاد المعاد از قبیل: دعای افتتاح، جوشن کبیر، دعای سحر ماه رمضان، سمات، کمیل و دعاهای روزهای ماه رمضان را از حفظ می خواند. من می گفتم: پدر! اینها را چطور یاد گرفته ای؟ می گفت: کسی که قرآن را به طور خارق العاده در آنِ واحد به من یاد بدهد، که همانا به دست پر قدرت خدای متعال است، قادر است این دعاها را هم به من یاد دهد و برایش کاری ندارد*1*


چنانکه گفتم، خیلی ساده و بی آلایش بود، چندان به لباس خود و به خودش نمی رسید. می گفت: لباس، پاکیزه باشد ولو وصله دار هم باشد. 
در راه رفتن خیلی سریع بود؛ با وجودی که پیرمردی ۷۰ - ۸۰ ساله بود؛ ولی ما که جوان بودیم، هرچه تلاش می کردیم به او نمی رسیدیم. 

به مال دنیا ابداً علاقه ای نداشت. ذکر و فکر و هدفش فقط قرآن بود و نماز. البته به کارگری اش هم می رسید. این اواخر دیگر توانایی کارگری نداشت. /حاج اسماعیل کریمی فرزند ارشد مرحوم کربلایی کاظم کریمی/این مصاحبه در  تاریخ1375/9/27توسّط جناب حجّةالاسلام والمسلمین سعید بهمنی (از مسؤولان مرکز فرهنگ و معارف قرآن) انجام شده است.

خاطرات آیت‌الله مکارم شیرازی از کربلایی کاظم

آیت‌الله مکارم شیرازی که دارای تالیفات فراوانی است در کتاب تفسیر نمونه درباره کربلایی کاظم می‌نویسد: «حدود ۴۰ سال قبل در آن زمان که طلبه نوجوانی بودم برای تبلیغ در ایام محرم به اطراف ملایر منطقه‌ای به نام حسین‌آباد رفته بودم، در مجلسی به من گفتند پیرمردی در اینجا است که حافظ تمام قرآن است و داستان عجیبی دارد.

او کشاورز کاملا ساده‌ای است که روزی خسته و ناتوان بعد از کار روزانه از کنار امامزاده‌ای در حوالی همان منطقه عبور می‌کرده و  در آنجا توقفی می‌کند.

سپس موهبت بزرگ الهی نصیبش می‌شود و «بدون هیچ سابقه‌ قبلی حافظ تمام قرآن می‌شود»

من از این ماجرا خوشحال شدم و مایل بودم سوالاتی از او کرده و امتحانش کنم،

قرآنی به دست گرفته او را آزمودم، دیدم یاللعجب این مرد دهاتی بی‌سواد با تسلط کامل سوالات را پاسخ می‌دهد،

در حالی که اگر کسی به قیافه‌اش نگاه می‌کرد فکر می‌کرد این دهاتی ساده حتی سوره حمد را به زحمت می‌خواند،

او«ملاکاظم »و یا به تعبیر دیگر (کَل کاظم) نامیده می‌شد و در آن روز هنوز وجودش در محافل علمی به اصلاح کشف نشده بود و در قم از او خبر نداشتند، من هنگام بازگشت به قم این ماجرا را به عنوان ره‌آورد جالبی از این سفر برای دوستان شرح دادم و همگی تعجب کردند که مردی به این شکل و این صورت چنان تسلط عجیبی به قرآن داشته باشد.

بعد از مدتی علاقمندان او را به قم دعوت کردند و آوازه او همه جا پیچید، خدمت مراجع و آیات بزرگ مخصوصا آیت‌الله‌العظمی بروجردی رسید و طلاب در مدرسه فیضیه مثل پروانه اطراف وجود او را گرفتند

و اگر کسی از دور این منطقه را می‌دید تعجب می‌کرد که این مرد ساده دهاتی با همان لباس محلی در میان جمع طلاب چه می‌گوید، ولی واقعا از نظر تسلط بر آیات قرآنی دریایی بود و چشمه جوشانی و طلاب همچون تشنگانی بر گرد این چشمه.

به هر حال او مرد عجیبی بود و «همه قرائن نشان می‌داد که حافظ بون او جنبه عادی ندارد»

وی چهره‌ای شناخته شده برای حوزه‌های علمیه و علاقمندان به قرآن و حفظ و فهم آن بود،

هزاران نفر در زمان حیات پربرکتش وی را ملاقات کرده و صدها نفر از دانشمندان روحانی و غیرروحانی با دقت هرچه تمام‌تر او را آزمایش کردند و گزارش بخشی از این دیدارها و خاطرات و تصاویر آن در روزنامه‌‌ها و مجلات سال‌های ۱۳۳۲ هجری شمسی به یادگار مانده است./۱۴ مرداد ۱۳۹۷فارس


آیت الله سید محمد تقی خوانساری که از مراجع بزرگ روزگار خود بود و نماز باران او مشهور است، از کربلایی کاظم آزمون مفصلی گرفت و در نهایت از وی خواست تا سوره بقره را از آخر به اول به طور معکوس بخواند

معکوس خوانی آیات
کربلایی کاظم از آخرین آیه: «لا یکلف الله نفساً...» آ‌غاز و به طور معکوس شروع به تلاوت کرد که آیت الله خوانساری، پس از قرائت چند صفحه گفت: راستی که عجیب است،

من شصت سال است که سوره مبارکه توحید را که چهار آیه است می‌‌خوانم، اما اگر اینک از من بخواهند تا آن را به عکس قرائت کنم بدون فکر و دقت و تامل، نخواهم توانست.

اما این بنده خدا را بنگرید که چگونه و بدون درنگ و با سرعت و دقت و بدون غلط، سوره بقره را به عکس می‌خواند، راستی که کار او اعجاب انگیز است. 
* «آیت الله حاج سیدهبةالدین شهرستانی» که از بزرگان شیعه و از دانشمندان مشهور حوزه علمیه نجف بود، در سفرش به ایران و زیارت حضرت رضا(ع)  با کربلایی کاظم دیدار کرد و از کار او غرق در شگفتی شد. در حالی که خود او نیز حافظ قرآن بود و با زحمت و صرف وقت و تلاش بسیار، قرآن را حفظ کرده و با تمرین بسیار می‌کوشید آن را فراموش نکند. 
مرحوم شهرستانی او را به همراه خود به عراق برد و نشست‌های متعددی با شرکت حافظان قرآن از کشورهای عربی تشکیل داد و از آنها خواست تا کربلایی کاظم را بیازمایند و آنها نیز او را از نظر تلاوت، حفظ، معکوس خواندن و کشف آیات مورد نظر، بدون فوت وقت آزمودند و همگی از کار او شگفت زده شدند. 

*کربلایی کاظم به محضر آیت الله بروجردی رفت و آن عالم گرانمایه، ضمن اینکه او را مورد تفقد قرار داد، چندین آیه و سوره از وی پرسید و کربلایی کاظم بی‌درنگ شروع به خواندن ادامه آیات کرد و آن قدر خواند که همه را به تعجب واداشت

کربلایی کاظم غلط آیت الله بروجردی راگرفت!
در آن هنگام، مرحوم آیت الله بروجردی آیه‌ای را تلاوت کرد که کربلایی کاظم گفت: آقا! اشتباه تلاوت کردید. هنگامی که قرآن را آوردند، دیدند او درست می‌گوید. 


*آیت الله جعفر سبحانی که از علمای بزرگ و دانشمندان ممتاز قم است در مورد کربلایی کاظم می‌گوید: 
عصر روزی وارد مدرسه فیضیه شدم دیدم حافظ قرآن، کنار باغچه مدرسه نشسته است و گروهی بر گرد او حلقه زده و از او قرآن می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد. 
من هم جلوتر رفتم و دو مورد از دو سوره «صافات» و «ص» از ایشان پرسیدم که با سرعت و دقت، از حفظ، پاسخ مناسب را داد، قرآن کوچکی از جیب در آوردم و از او خواستم تا آیه‌ای را که من می‌خوانم پیدا کند و او بی‌درنگ قرآن را گرفت و با یک قبضه گشود و گفت: بفرما! این آیه مورد نظر شما! وقتی نگاه کردم با شگفتی بسیار دیدم در همان صفحه است.

فدائیان اسلام هم اوراتست کردند

شهید سید عبدالحسین واحدی از سران فدائیان اسلام با زحمت زیاد از چند سوره، کلماتی را به طوری کنار هم تنظیم کرده بود که وقتی در محضر جمعی از علما آنها را خواند هیچ یک از آنها احتمال نداده بودند که آن آیه از قرآن نباشد ولی کربلایی کاظم به او گفت: این کلمه را از فلان سوره و آن کلمه را از فلان سوره و تقریباً بیست کلمه را از بیست سوره، همه را یک به یک نام برد و قبل و بعد آن کلمه‌ها را از همان سوره‌ای که نام می‌برد تلاوت می‌کرد و گفت: چند واو هم از جیب برای اتصال کلمات بین آنها گذاشته‌ای! می‌خواهی مرا امتحان کنی.

وفات کربلایی کاظم

مرحوم کربلایی کاظم ساروقی در روز عاشورای سال ۱۳۷۸ هجری قمری در قم وفات کرد و در قبرستان نو مدفون شد./۱۳۹۲/۰۹/۱۷ فارس 
 توضیحات مدیریت سایت-پیراسته فر

*۱*-این نقل قول با نقل قول آیت الله محسنی ملایری مغایرت دارد

*۲*نکته دوم:اگرچه دراصل اتفاق(یک شبه قرآن خوان می شود ،بلکه حافظ کل قران می شود،درحالیکه بیسوادبوده-قادربه خواندن ونوشتن نبوده) هیچ شک وشبهه ای نیست،ولی در(زمان)تاریخ هابعضاًاشتباه بوده،مثلا:آقای کربلایی کاظم متولد۱۳۰۰است،معجزه یادگیری قرآن درآن امامزاده۱۳۲۷بوده(۲۷ساله بوده زمان واقعه)امافرزندش این سفرناتمام کربلا که منجربه آشنایی بامشهدی رحمان وآقای خالصی زاده می شودراسال۱۳۱۷می داند!درحالیکه بایددرسالهای بعداز۱۳۲۷باشد.وشایدشمسی وقمریها باهم قاطی شده/پایان

امتحان قرآن"تست"درایران وعراق ومصر وکویت

برخی علما، وجوه و طبقات مختلف امتحانات زیادی از وی به عمل آوردند؛ در نقاط مختلف علی الخصوص در تویسرکان، کرمانشاه، همدان، قم، مشهد، کاشان، تهران، کویت، نجف، کربلا و کاظمین، فکر می کنم سال های ۱۳۲۷ و ۱۳۲۸ ش. بود که مرحوم آیةالله سید محسن حکیم قدس سره برای استراحت و معالجه چشم خود به تهران تشریف آوردند. وقتی شرح حال کربلایی را به سمع ایشان رساندند، ایشان می فرمایند: «اگر کربلایی را ببینم، خیلی خوب است.» او را پیدا کرده، به حضور ایشان می برند. پس از امتحان کربلایی را نزد خود نگه می دارند تا معالجه به پایان می رسد،

کربلاکاظم درعراق  وکویت -درمحضر علماومراجع

آیت الله سید محسن حکیم-کربلایی را با خود به نجف اشرف می برند. در نجف، کربلا و کاظمین علمای وقت از او امتحان به عمل می آورند.

ماجرای دعوت کربلایی کاظم به کویت باهواپیمای اختصاصی

در آنجا قضیه ای رخ می دهد که در موقع درس کتاب مغنی اللبیب کلمه ای از قرآن در آنجا مطرح می شود که آن کلمه در مغنی اشتباه بوده است.

کربلایی می گوید: این کلمه در اینجا اشتباه است. و ثابت هم می کند که اشتباه است. این مطلب به گوش اهل تسنّن آنجا و کویت می رسد، ازایشان دعوت بعمل می آورند،

کربلایی کاظم در محرّم سال ۱۳۷۸ ق. در ۷۸ سالگی به قم آمدندودرهمان زمان هم فوت نمودند

کربلایی کاظم ساروقی

 بعضی ازبزرگان او را به قم دعوت کردند و آوازة او همه جا پیچید. خدمت مراجع و آیات بزرگ هم چون آیت‌الله‌العظمی بروجردی رسید و طلّاب در مدرسة فیضیّه مثل پروانه اطراف وجود او را می‌گرفتند، و اگر کسی از دور این منظره را می‌دید، تعجب می‌کرد که این مرد سادة دهاتی با همان لباس محلّی، در میان این جمع طلاّب، چه می‌گوید. گاهی بعضی از طلّاب چند جمله از آیات مختلف قرآن را از سوره‌های متعدّد گرفته، با هم تلفیق می‌کردند و می‌گفتند:

اوائل اورا "کَل کاظم" صدامی کردند

کَل‌کاظم! این آیه در کدام سوره است؟ او خنده‌ای می‌کرد و می‌گفت: ناقلاگری می‌کنی؟ جمله اوّل در فلان سوره و قبل و بعدش این است، جمله دوم در فلان سوره و قبل و بعد آن چنین است و همچنین جمله‌های دیگر. از حفظ قرآن مهم‌تر، این بود که یافتن آیات از روی قرآن، برای او همچون آب خوردن بود، و هر قرآنی را ـ اعمّ از چاپی یا خطیّ ـ به او می‌دادی و می‌گفتی: «کل کاظم! فلان آیه را بیاور» مثل استخاره کردن با قرآن که قرآن را باز می‌کنند، باز می‌کرد و آیه در یکی از دو صفحه مقابل بود.

ملاقات"تست" آیت الله خزعلی

آیت‌الله خزعلی که خود حافظ قرآن و نهج‌البلاغه و صحیفة سجّادیه می‌باشند، نیز در ملاقات خود با او، دو آیه را که در کلمات با هم اشتراک داشتند، ضمیمه کرده، پشت سر هم خوانده، محلّ آن را از او می‌پرسند، (یکی آیة ۶۷ انعام و دیگری آیة ۸۸ سوره ص)، بدین ترتیب: «لکن بنا مستقر و سوف تعلمون و لتعلمن بناء بعد حین». بلافاصله در جواب می‌گوید: این دو آیه، از دو جای قرآن است: یکی سورة انعام و دیگری از سورة ص. کسی حرف واو را در کاغذی پشت سر هم، به این صورت: «وو» یک واو را به قصد «ولاالظالین» و دیگری را به قصد «زید و عمرو و ...» نوشته و به کربلایی کاظم نشان داد. گفت: یکی واو قرآن است و دیگری از غیر قرآن. گفتند: کربلایی کاظم! از کجا تشخیص دادی؟ گفت: «یکی نور داشت و دیگری نداشت».آیت‌الله العظمی مکارم شیرازی

کربلایی کاظم دراموردیگر"کندذهن"بود


«آیت الله محمدباقر محسنی ملایری»متوفی ۲۲ مهر ۱۳۷۴ (سن ۹۲ سالگی) می گوید: کربلایی کاظم، بسیار کندذهن و یک ماه رمضان در ملایر میهمان من بود و به مسجد می‌آمد. هر چه کردم دعای ۳۰روز رمضان را یاد بگیرد نتوانست اما به معجزة امام زمان(عج) تمام قرآن را مستقیماً و معکوساً تند و سریع بدون هیچ توقفی می‌خواند.

دعوت آیت الله بروجردی ازکربلایی کاظم

مرحوم آیت‌الله العظمی بروجردی ایشان را خواستند و من او را به قم نزد آن مرحوم فرستادم و ایشان هم او را آزمایش و امتحان نمودند و او چندی در منزل حاج سیّد اسماعیل علوی رئیس فرهنگ آن روز قم بود. همه روزه فرهنگیان و اهل علم با او ملاقات و از او سؤال می‌کردند. یکی از علمایی که او را دیده می‌گفت: اگر کسی اعتقاد به دین و خداوند نداشت، کافی بود دو سه روزی با کربلایی کاظم معاشرت می‌کرد، تا با دیدن این معجزة عجیب، به خدای متعال، قیامت، انبیا، و ائمه و به قرآن کریم معتقد شود.*۱*

*۱*-این مطلب با خاطره فرزندکربلایی کاظم مغایرت دارد/مدیریت سایت-پیراسته فر

دعوتنامه امیرکویت برای کربلایی کاظم

کربلایی کاظم را برای تبلیغ برده بودندمشهد، آیت‌الله سیّد هبةالدین شهرستانی که مقیم بغداد بودند در سفر به مشهد مقدس، در راه بازگشت در شهر کنگاور با حافظ قرآن برخورد و پس از امتحانات بسیار او را با خود به عراق بردند. علما و حافظان قرآن ـ از شیعه و اهل سنت ـ را جمع و با او تذکره نمودند و همگی ضمن ابراز تعجّب آن را امری عجیب می‌دانستند.

 در کربلا در منزل آیت‌الله میراز مهدی شیرازی، حضرات آیات آیت‌الله حاج سیّد ابوالقاسم خویی و حاج سیّد هادی میلانی و دیگران اجتماع و هر سؤالی از قرآن از وی‌کردند، بدون تأمل و به صورت دقیق پاسخ می‌گفت.

 امیر کویت از ایشان دعوت رسمی نمود و پس از رفتن او به کویت، امیر کویت تقاضای اقامت او را نمود تا کاخی را با همة امکانات در اختیار او گذارده تا طلابی که قرآن را حفظ می‌کنند در نزد او مشغول باشند ولی علمای عراق این امر را صلاح ندانستند و ایشان به عراق و بعد به ایران و قم بازگشت.

شهید نوّاب صفوی ـ رهبر فدائیان اسلام‌ـ او را امتحان نموده، کلماتی از قرآن را با نهج‌البلاغه ترکیب کرده، خواندند و گفتند: این آیه در کجاست؟

کربلایی کاظم فوراً کلمات قرآنی را نشان داد و گفت: اینها از قرآن است، ولی آنها قرآن نیست. پرسیدند: چگونه تشخیص می‌دهی؟ گفت: قرآن نور دارد و می‌درخشد...

فعالیت‌های ستاد در راستای تخریب سایر داوطلبان نباشد

نواب صفوی او را با خود به تهران برد و روزنامه‌نگاران کیهان، اطلاعات، تهران مصور و خواندنی‌ها را دعوت کرد و با آنها با وی مصاحبه‌ای به عمل آورد و در جرائد آن روز منتشر نمودند/آیت الله سید ابوالحسن مهدوی،عضو مجلس خبرگان رهبری.

مصاحبه مطبوعاتی کربلایی کاظم

*پدرم را در مهر ماه ۱۳۳۲ ش. به تهران بردند و با کوشش رفقایش یک جلسه مطبوعاتی تشکیل دادند. جراید پرتیراژ در مرکز از قبیل: اطلاعات، کیهان، آسیای جوان و چند روزنامه و مجلاّت دیگر شرح حال او را درج کردند و عکس ایشان را در اختیار مردم می گذاشتند. 
یادم هست که روزنامه ندای حقّ از خصوصیات ایشان چهارده شماره در تهران به چاپ رسانید؛ که اوّل مورد اعتراض عده زیادی از مردم واقع گردید و پس از دعوت مدیر روزنامه ندای حق، مردم برای دیدن ایشان در جلسه حاضر می شدند و ایشان را از نزدیک دیده و امتحان می کردند و مؤمن و معتقد می شدند. 
جناب آقای عباس قلعه زاری هم که قبلاً عرض شد، شرح حال ایشان را به نام «نمونه ای از اشراقات روحانی» در سالنامه نور دانش سال ۱۳۳۵ ش. به چاپ رسانید. همچنین آقای صدرالدین محلاّتی در مجله خواندنی ها (سال ۱۶، شماره ۱۱۷) مقاله ای به نام «معجزه ای که به تازگی به وقوع پیوسته است» را منتشر کرد./ حاج اسماعیل کریمی فرزند ارشد مرحوم کربلایی کاظم کریمی*

توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:خاطره رهبرانقلاب ازکربلایی کاظم ساروقی(دریداربافرزندحافظ کل قرآن)اسماعیل کریمی ساروقی

آیت الله سیدعلی خامنه ای:«مرحوم کربلایی کاظم را من در حرم حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) در مشهد دیده بودم، در کنار مناره مسجد گوهر شاد نشسته بود. قرآنش هم دستش بود، هر کس هر آیه ای را می پرسید با این که اصلا سواد نداشت، قرآنش را باز می کرد و با دستش آن آیه را نشان می داد. این را من خودم دیدم و امتحان کردم

مدت عمرکربلایی کاظم۷۸سال

سرانجام کربلایی کاظم کریمی ساروقی در سال ۱۳۷۸ ق. در روز تاسوعا در سن ۷۸ سالگی در قم فوت کرد و در قبرستان نو مدفون گردید.آیت‌الله العظمی مکارم شیرازی

* وی ۲۰ روز قبل از فوتش در ساروق درباره مسئله فوت و دفن خود با فرزندانش صحبت کرد. وی گفت من همین روزها فوت خواهم کرد. وقتی مُردم جنازه‌ام را به قم منتقل کنید و در آنجا به خاک بسپارید.وی کمی درنگ کرد و گفت خب اگر من اینجا بمیرم شما برای انتقال جنازه‌ام به قم دچار مشکل می‌شوید، من می‌روم قم،  پس فردای آن روز به قم رفت و 20 روز بعد در آنجا فوت کرد و در قبرستان نو به خاک سپرده شد./۳ مرداد ۱۳۹۲ خبرگزاری مهر

دستخطّ مبارک آیةالله العظمی میلانی در سالنامه نور دانش این چنین است:

بسم الله تعالی، باسمه جلّت اسمائه،

با ایشان مجالس عدیده در نجف اشرف، در کربلا ملاقاتمان شد، جمعی از اهل علم حضور داشتند و همچنین سایر طبقات هم بودند به انحاء کثیره و به طرق مختلفه از ایشان اختبار شد، حقیقتاً مهارتشان در اطلاع به کلمات و آیات قرآن مجید، امری است بر خلاف عادت. موهبتی است الهیّه و هر شخصی که با ایشان قدری معاشرت نماید، به اوضاع و احوال ایشان در مراحل عادیّه مطّلع شود و قوّه حافظه ایشان را در سایر امور امتحان نماید، کاملاً ملتفت می شود و بالوجدان می یابد که این گونه تسلّط در معرفت جمیع خصوصیات قرآن مجید، «کرامات فوق العاده» [است ]. بلکه توان گفت: فرضاً قوّه حافظه، هر اندازه قوّت داشته باشد، نتواند عهده دار شود، این گونه امتحانات و اختبارات را که به انحاء دقیقه بسیار به عمل آمده و هو سبحانه و تعالی یهب ما یشاء و لمن یشاء و له الحمد.الأحقر محمد الهادی الحسینی المیلانی 

قبرکربلایی کاظم ساروقی(قم)قبرستان نو

شهادت شخصیت ها وعلمادرتأیید کرامات کربلایی کاظم ساروقی

سیّد عبدالله شیرازی، سیّد عبدالهادی شیرازی، سیّد مهدی شیرازی، سیّد احمد زنجانی، سید شهاب الدّین مرعشی نجفی و همچنین دستخطّهای دیگری در تأیید موهبتی بودن حفظ قرآن کربلایی محمدکاظم کریمی ساروقی از حضرات عظامی چون: حجج اسلام آقایان: صدرالعلما (برادرزاده حاج آقا یحیی، امام جماعت مسجد سیّد عزیزالله تهران) و سیّد محمد جزایری و آقای ترابی و صدرالدّین محلاتی موجود است و نیز نامه هایی از نجف، مشهد و دامغان رسید که حاوی مضامین فوق بود. در این باره به همین مقدار اکتفا می کنم.

خانواده آیت الله شیرازی(علمای نجف)

ایشان در حکم یک «کشف الآیات» و یک فهرست زنده آیات به مطالب و لغات و کلمات قرآن بود که می توانست حتّی یک کلمه را که در پنجاه مورد استعمال شده بود، به ترتیب بخواند و می دانست در قرآن چند تا علیم حکیم، سمیع علیم، غفور رحیم، یاایهاالذین آمنوا و یا ایهاالناس یا آیه ای که شامل تمام حروف الفبا است، وجود دارد. به من می گفت: در دو جای قرآن آیه ای هست که شامل تمام حروف الفبا می باشد؛ یکی در سوره فتح که آیه: «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ وَالَّذِینَ مَعَهُ ... »(۳) و یکی در سوره آل عمران، آیه ۱۴۸: «ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَیْکُمْ...»(۴) همچنین می گفت: سوره حمد که یک سوره رحمانی است، هفت حرف از حروف الفبا را ندارد که آن حرفها برده اند و در آیات ظلمانی گذاشته اند؛ که طبقات و صفات اهل جهنّم است، حرفهای س، خ، ج، ز، ش، ف، ض. که آیه آنها را هم به من فرمودند و من یاد داشت کرده ام.

امتحان قرآن"تست"درایران وعراق ومصر وکویت

برخی علما، وجوه و طبقات مختلف امتحانات زیادی از وی به عمل آوردند؛ در نقاط مختلف علی الخصوص در تویسرکان، کرمانشاه، همدان، قم، مشهد، کاشان، تهران، کویت، نجف، کربلا و کاظمین، فکر می کنم سال های۱۳۲۷ و ۱۳۲۸ ش. بود که مرحوم آیةالله سید محسن حکیم قدس سره برای استراحت و معالجه چشم خود به تهران تشریف آوردند. وقتی شرح حال کربلایی را به سمع ایشان رساندند، ایشان می فرمایند: «اگر کربلایی را ببینم، خیلی خوب است.» او را پیدا کرده، به حضور ایشان می برند. پس از امتحان کربلایی را نزد خود نگه می دارند تا معالجه به پایان می رسد،

کربلاکاظم درعراق  وکویت -پیش علماومراجع

آیةالله سید محسن حکیم-کربلایی را با خود به نجف اشرف می برند. در نجف، کربلا و کاظمین علمای وقت از او امتحان به عمل می آورند.

ماجرای دعوت کربلایی کاظم به کویت باهواپیمای اختصاصی

در آنجا قضیه ای رخ می دهد که در موقع درس کتاب مغنی اللبیب کلمه ای از قرآن در آنجا مطرح می شود که آن کلمه در مغنی اشتباه بوده است.

کربلایی می گوید: این کلمه در اینجا اشتباه است. و ثابت هم می کند که اشتباه است. این مطلب به گوش اهل تسنّن آنجا و کویت می رسد، ایشان را می خواهند،

هواپیما از کویت می فرستند. آیةالله حکیم و چند تن از علمای وقت نجف، از جمله آیةالله سید عبدالهادی شیرازی و جمعی دیگر به اتفاق حافظ قرآن به کویت می روند و به جلسه ای که علمای اهل تسنّن آنجا تشکیل می دهند، وارد می شوند. پس از امتحان ایشان و آیه مورد نظر ثابت می کند که اشتباه است که بعداً تصحیح می شود.

کلمه مورد بحث در آیه را برای من فرمودند؛ ولی چون خیلی سال از آن گذشته است، آن را فراموش کرده ام. دو نفر حافظ هم آنجا بوده اند که آنها می گویند: ما این حافظ قرآن ایرانی را محکوم می کنیم. کربلایی با آنها مواجهه می شود و آنها را مجاب می کند. پدرم می گفت: یکی از آن حافظان، پاکستانی بود و من ابتدای یک آیه از سوره انبیا را خواندم که نظیرش در سوره یس هست؛ ولی ما بعد و ماقبلش با هم متفاوت است. گفتم: چه سوره ای است؟ حافظ پاکستانی گفت: در سوره یس است. گفتم: نشد، در سوره یاسین ماقبلش و کلمه بعدش چه است؟ او چند آیه را خواند. من جواب دادم. حافظ پاکستانی شرمنده شد. خودش اقرار کرد که: «من حریف شما نمی شوم. حفظ شما معجزه است. ما خود به زحمت حفظ کرده ایم.» حافظ دیگر را هم به حول و قوّه الهی شکست دادم. بزرگ آنها و علمای آنها که آشیخ علی نام داشت، به من گفت: بمانید اینجا مخارج سالانه شما را می دهم. زن و بچه ات را هم بیاور. من قبول نکردم. دلایلی داشت که قبول نکردم. من برای مال دنیا نمی توانستم قرآن را بفروشم. دوباره به نجف برگشتم و پس از چهار ماه به ایران مراجعت کردم.

کربلایی کاظم در محرّم سال ۱۳۷۸ ق. در ۷۸ سالگی به قم آمدند به زیارت حضرت معصومه علیها السلام و به دیدن آیت الله بروجردی قدس سره و دوست گرامی اش جناب آقای علوی که آن سال ها در قم مشرّف بودند؛ در حالی که از نجف اشرف کفن خود را گرفته بود و همیشه در کمرش با مختصر پولی به همراه داشت، که هر وقت، هر کجا در ایران دار بقاء را لبیّک گفتند، آنها را به همراه داشته باشند.

پول و وصیت نامه خود را در جوف همان کفن گذاشته بود و وصیت کرده بود که هرکجا مرگش فرا رسید، او را به قم ببرند و به خاک بسپارند. همان طور که عرض کردم، شب در منزل آقای علوی برای خواندن نماز شب بلند می شود که وضو بگیرد، از پله [های ] اتاق که یکی دو متر بیشتر ارتفاع نداشت، می افتد. مختصر خون ریزی می کند، او را به بیمارستان سراجه قم منتقل می کنند و چند روزی در آنجا مانده و سپس مرحوم می شود و او را در قبرستان نو قم، مقابل درب ورودی در جانب غربی دفن می کنند.

والسّلام علیکم و رحمةالله و برکاته./حاج اسماعیل کریمی فرزند ارشد مرحوم کربلایی کاظم کریمی

توضیحات مدیریت سایت-پیراسته فر:این مصاحبه درتاریخ۱۳۷۵/۹/۲۷ توسّط جناب حجّت الاسلام  سعید بهمنی (از مسؤولان مرکز فرهنگ و معارف قرآن) انجام شده است.

عدم تحریف قرآن ازقول کربلایی کاظم

تحریف در قرآن به معنی اضافه شدن کلمه یا حرفی یا حذف آن، به هیچ وجه وجود ندارد. و این مطلب علاوه بر آنکه دلیل‌های متعددی دارد و کتبی هم در این زمینه نوشته شده است، توسط خواندن کربلائی کاظم نیز قابل اثبات است. زیرا او قرآن را به همین کلمات، آیات و حروفی که موجود است تلاوت می‌کرده است. در حالی که این تلاوت به واسطه انتقال قرآن از ولی‌الله‌الاعظم ـ ارواحنا فداه ـ به سینة او بوده است.

تفاوت درقرائت بعضی ازکلمات
کربلایی کاظم،بعضی کلمات قرآن را با اعراب دیگری می‌خوانده است؛ بدون آنکه حروف آن کلمه تغییر کند. و این به خاطر اختلاف قرائت قراء سبعه و غیر آنان است که یک کلمه را گاهی به چند اعراب تلاوت می‌کردند و برای هر اعرابی، یک معنایی را هم توجیه می‌نمودند. مؤسس این اختلاف و آنان خیانت بزرگ، به طور عمده مخالفین اهل‌بیت اند، برای حفظ مریدان خویش، آیات را گاهی با اعراب دیگری تلاوت می‌کردند و آنها را سرگرم می‌نمودند. گرچه در صدر اول اسلام قرائت اصلی قرآن برای مردم معلوم بود اما به مرور زمان کم‌کم اختلاف قرائات باعث فراموشی قرائت اصلی شد و امروزه به عنوان یک معضل به این مسئله نگاه می‌شود. البتهغالب مراجع قرائت نوشتة قرآن فعلی را کافی می‌دانند و خواندن آن را در نماز و غیر آن جایز می‌دانند.

یکی از علما می‌گفتند، از کربلائی کاظم آیة ۱۳۱ سوره «صافات» را پرسیدم و او این گونه خواند: «سلامٌ علی آل یس» در حالی که در قرآن‌های فعلی غالباً این گونه نوشته است: «سلامٌ علی اِل یس». البته روایت هم در تأیید خواندن کربلایی کاظم وجود دارد. چنان‌که عالم دیگری می‌فرمودند: کربلایی کاظم آیة ۵٣ سورة یس را این‌گونه خواند: «قالوا یا ویلنا مِنْ بعثِنا من مرقدنا» در حالی که در قرآن‌های فعلی این گونه است: «قالوا یا ویلنا مَنْ بَعَثَنا من مرقدنا»./آیت الله سید ابوالحسن مهدوی