«ملا نصرالدین در زمان «خلافت سلجوقیان»می زیست وی فرزند( خواجه عبدالله)امام جمعه شهر زادگاهش بود.
سنگ قبر «ملانصرالدین » در سال ۲۰۰۳میلادی(۱۳۸۲شمسی) در جریان مرمت منطقه روستای «اسکی شهیر» ترکیه در نزدیکی شهر«قونیه »کشف شد.
تاریخ وفاتش سال ۶۸۳ هجری قمری(۶۶۳ شمسی) نوشته بودند.
زادگاهش را بخارا گفته اندکه به ترکیه مهاجرت داشته است وعده ای اوراایرانی می دانند.
« قبرملانصرالدین »کجاست؟
سنگ قبر اصلی مزار «ملانصرالدین » است که در سال ۲۰۰۳میلادی(۱۳۸۲شمسی) در جریان مرمت منطقه ای روستایی در «اسکی شهیر» ترکیه در نزدیکی شهر«قونیه »پیدا شده و به کتابخانه مسجدی در روستای« سیوری حصار» منتقل شده است.
«ملا نصرالدین» که درکشورهای جنوب غرب آسیا،قفقاز، آسیای مرکزی ، افغانستان و، ترکیه و حتی برخی کشورهای بالکان به عنوان یک شخصیت تاریخی - فکاهی شناخته شده است ، به روایتی ۸ قرن پیش و در دوره حکومت سلجوقیان در منطقه خراسان ایران زاده و بعدها برای زندگی راهی دیار آناتولی شد.
هم اکنون مزار ملا نصرالدین در منطقه« آک شهیر »در نزدیکی« قونیه» زیارتگاه عده زیادی از مردم ترکیه و حتی توریست های خارجی است.
قبرملانصرالدین
منبع عصر ایران ۳۱ فروردین ۱۳۹۲به نقل از رسانه های ترکیه
«خسرو معتضد» نویسنده و مورخ در مورد تازهترین اثر خود «ملا نصرالدین »قهرمان طنز گفت: کشور ترکیه از سال ۱۹۵۲ به این سو، اعلام کرده که «ملا نصرالدین » تُرک تبار و از اهالی «آناتولی »است. این در حالی است که «ملا نصرالدین » اصالتا اهل بخارا بوده و بسیاری از محققین و پژوهشگرانی که در قرن ۱۹ به ایران آمدهاند در نوشتههای خود عنوان کردهاند که «ملا نصرالدین » در ایران شخصیت و قهرمانی زنده است.
این مورخ تاریخ در خصوص ویژگیهای کتاب خود گفت: من در این کتاب بیشتر تلاش کردهام تا نشان دهم«ملا نصرالدین » شخصیتی ایرانی است نه تُرک.
خسرو معتضد گفت:علاوه بر نوشتههای من، «حسین رحیمخانی» نیز کاریکاتورهایی برای «ملا نصرالدین » کشیده است که تعداد آنها به ۱۷۰ عدد میرسد.
«خسرو معتضد» در مورد شخصیت تاریخی ملا نصرالدین نیز افزود: از قراین و شواهد این گونه به نظر میرسد که این شخصیت معاصر« امیر تیمور» بوده است. در مورد این شخصیت نمیشود گفت که شخصیتی خیالی است بلکه وجود داشته اما آنچه مشخص است ترک تبار نبوده است.
اما این ترکیهایها زرنگی به خرج دادهاند و اخیرا مقبرهای هم برای او کشف کردهاند و هر سال فستیوالی برای او برگزار میکنند. در این فستیوال طنزنویسان، نقاشان و کاریکاتوریستها هر سال به آنجا میروند و جشن میگیرند. آنها حتی پهلوانی نمادین به نام ملانصر الدین را درست کردهاند و او وارونه سوار« اُلاغ» میشود. با این اقدامات ترکیه قصد دارد این شخصیت ایرانی را به خود منسوب کند، همان کاری که آنها با مولانا«مولوی» کرده و او را شهروند ترکیه کردهاند.
«خسرو معتضد»در ادامه تصریح کرد: ما هیچ خصومتی با دولت ترکیه نداریم اما نکته اینجاست که «ملا نصرالدین ایرانی» است و به ایران بزرگ تعلق دارد و هیچ سابقه ترکی ندارد. من به همین دلیل این کتاب را نوشتم و در این کتاب ۱۰ داستان کوتاه بر اساس داستانهای کوتاه ملانصرالدین به قلم خودم نوشته شده و باقی داستانهای کتاب هم داستانهایی است که به او نسبت دادهاند و در بسیاری از کتابها به آن اشاره شده است.
این مورخ در خصوص ملانصرالدین و کتابهایی که در ایران برای او نگاشته شدهاند گفت: متاسفانه در ایران هیچگاه کتاب آبرومندانهای برای ملا نصرالدین نگاشته نشده است. من در این کتاب از «حسین رحیمخانی» که ۵۰ سال به کشیدن کاریکاتور مشغول است و جایزههای فراوانی را برده است دعوت کردم و ایشان ملانصرالدین را در سه مرحله جوانی، میانسالی و سالخوردگی تصویر کردند. این کتاب قرار است در آینده نزدیک از سوی نشر البرز منتشر شود./۲۳ فروردین ۱۳۹۱شفاف بنقل ازفارس.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:آقای معتضد هیچ شجره نامه ای از«ملانصرالدین» نگفتند،کاریکاتورکشیدن ازیک هنرمند دریک کشوردلیل برمقیم بودن آن کشور نیست.
طبق تاریخ درج شده بر روی سنگقبر قدیمی مقبره «ملا نصرالدین »،تاریخ درگذشت او سال ۶۸۳ هجری(۶۶۳ شمسی) بوده است. جالب اینکه مقبره «ملا نصرالدین » بعد از گذشت بیش از هفت قرن، هنوز برای اهالی «آکشهیر» زیارتگاه عمومی است.
ملانصرالدین تنها متعلق به کشور ما و یا مشرقزمین نیست. شاید شخصیت او مربوط به دوران قدیم است؛ ولی پندهای او متعلق به تمام فرهنگها و دورانهاست.
«ملا نصرالدین » شخصیتی است که داستانهایش تمامی ندارد و هنوزکه هنوز است حکایات بامزهای که اتفاق میافتد را به او نسبت میدهند؛ حتی او را بابسیاری از موضوعات امروزی همساز کردهاند. در کشورهای آمریکایی و روسیه او رابیشتر با شخصیتی بذلهگو و دارای مقام والای فلسفی میشناسند. به هر حال او سُمبلی است از فردی که گاه سادهلوح و احمق و گاه عالم و آگاه و حاضرجواب است که باماجراهای به ظاهر طنزآلودش، پند و اندرزهایی را نیز به ما میآموزد.
«ملا نصرالدین »فرزندامام جمعه
نقل شده که «ملا نصرالدین » در زمان «خلافت سلجوقیان» در ترکیه میزیسته است. از تولدو زندگی او اطلاع دقیقی در دست نیست؛ اما به روایتی در شهری به نام «خورتو» به دنیاآمده و از پدرش« خواجه عبدالله »که« امامجمعه »بوده، خواندن و نوشتن آموخته و اواخرقرن هفتم به خاطر امرار معاش، به عنوان امام و مدرس عازم «آکشهیر» از توابع قونیه در ترکیه میشود. طبق تاریخ درج شده بر روی سنگقبر قدیمی مقبره «ملا نصرالدین »، تاریخ درگذشت او سال ۶۸۳ هجری بوده است.
چندداستان ازملانصرالدین:
الاغ ملانصرالدین:
۱- روزی یکی از دوستان ملانصرالدین نزد او رفت و خواست الاغش را برای دو ساعت به امانت بگیرد تا به شهر برود. ملا واقعا مایل به امانت دادن الاغش نبود، لحظه ای فکر کرد و گفت: «دوست عزیز، من دوست دارم به شما کمک کنم اما الاغم را به یکی دیگر از دوستانم قرض داده ام.» ناگهان الاغ از پشت دیوار حیاط با صدای بلند شروع به عرعر کرد. دوستش باتعجب فریاد زد: «اما ملا من صدای او را از پشت دیوار می شنوم!» ملا با عصبانیت پاسخ داد: «حرف چه کسی را باور می کنی؟ خر یا ملا را؟».ثروتمندشدن با«پیت ،پیت، پنبه»
۲- روزی ملانصرالدین کنار خانه شان نشسته بود که مردی مسن کنار او آمد و پرسید: جناب ملا شنیدم شما مرد عاقلی هستید.
من هشت نفر عائله دارم و درآمدی اندک ، همسرم هم بیماراست و پول درمان اش را ندارم. به نظر شما چه باید بکنم؟
ملا گفت: انباری داری؟
گفت: ته حیاتام اتاقی دارم که روبه ریزش هست و من در آنجا چیزهای به درد نخور گذاشتم.
ملاگفت: می روی و آن را از وسایلات خالی می کنی و در حدی که نریزد تعمیرش می کنی بعد فردا نزد من برمی گردی تا بهت بگم چه کار کن.
مرد مسن رفت و هر چه ملا گفته بود انجام داد و فردا نزد ملا برگشت.
ملا مقداری پول به او داد و گفت این امانت مردم است به بازار میری و هرچه «پیت ،پیت، پنبه» است می خری و انبار میکنی.
مرد همین کار را کرد.
مُلّا نزد خلیفه رفت به او گفت: باید امر کنی همه مردم باید بر بالای در خانه شان «پیت پیت پنبه بذارن.»
خلیفه که از زبان تند و تیز ملا می ترسید خوا سته اش را اجابت کرد و مرد ثروتمند شد و پول ملا هم به او بازگرداند.
این داستان را اینگونه هم گفته اند:
شب شد و پسر جوانی چماق به دست نزد مرد ثروتمند رفت و از او پرسید چطوری پولدار شدی؟
پول سخنرانی ملانصرالدین
۳- ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ. ﻣﻼ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ. ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ به هر ﺯﺣﻤﺘﯽ که شد، ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩﻩ و ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﺭﺳﺎندند.
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺻﺪﺍ ﻣﯽکرد ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ رفت ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ کرد. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪ و به مردم گفت: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ! ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ که از این کار و حرف ملا گیج و گنگ شده بودند با تعجب گفتند: ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ مرامیست! ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و گفت: من به این سکهها نیازی ندارم چون کارشان را کردند!! و ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ.
اﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮفهاﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ. چون برایش بهایی پرداخت کرده بودید. ﺩﻭﻡ اینکه من ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ کردم، چون در جیبم پول بود!
سختی فقرفقط ۴۰ رور
۴- پسر ملانصرالدین از او پرسید: پدر، فقر چند روز طول میکشد؟
ملا گفت: چهل روز پسرم. پسرش گفت: یعنی بعد از چهل روز ثروتمند میشویم؟
ملا جواب داد: نه پسرم، عادت میکنیم!
اقتصادمقاومتی ملانصرالدین
۵- ملانصرالدین هر روز از علف خرش کم میکرد تا به نخوردن عادت کند! پرسیدند: نتیجه چه شد؟
ملا گفت: نزدیک بود عادت کند که مُــرد!
مقام برای افرادنالایق موجب هلاکت می شود
۶- روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد؛ بعداز مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمیآمد! ملا نمیدانست که الاغ بالا میرود ولی پایین نمیآید!
پس از مدتی تلاش ملا خسته شد و پایین آمد ولی الاغ روی پشت بام به شدت جفتک میانداخت وبالا و پایین میپرید. تا اینکه سقف فرو ریخت و الاغ جان باخت. ملا که به فکر فرو رفته بود باخود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را هلاک میکند!
رشوه «مُلّا »به قاضی
۷- ملانصرالدین پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمهی روز بعد به نفع او رأی صادر کند!
روز بعد، قاضی خلاف وعده عمل کرد و به نفع طرف دعوی رأی داد. ملا برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت: «مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!»
قاضی گفت: «چرا… ولیکن پس از تو، شخص دیگری مرا به چهارده معصوم سوگند داد!»
ازدواج ملانصرالدین
۸- روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید: ملا، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی؟ ملا در جوابش گفت بله، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم ….
دوستش دوباره پرسید خب، نتیجه چه شد؟ ملا جواب داد بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم، چون از مغز خالی بود! بعد به شیراز رفتم: دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا، ولی من او را هم نخواستم، چون زیبا نبود… ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود، ولی با او هم ازدواج نکردم… دوستش کنجاوانه پرسید دیگر چرا؟ ملا گفت برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت، که من میگشتم!.
درخت کدو و گردو
۹- روزی ملانصرالدین به دهکدهای میرفت. در بین راه زیر درخت گردویی به استراحت نشست و در نزدیکیاش بوته کدوئی را دید؛ ملا به فکر فرو رفت که چگونه کدوی به این بزرگی از بوتهی کوچکی بوجود میآید و گردوی به این کوچکی از درختی به آن بزرگی؟
سرش را به آسمان بلند کرد و گفت:
خداوندا! آیا بهتر نبود که کدو را از درخت گردو خلق میکردی و گردو را از بوته کدو؟
در این حال، گردوئی از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهایش پرید و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت:
پروردگارا! توبه کردم که بعد از این در کار الهی دخالت کنم؛ زیر ا هر چه را خلق کردهای، حکمتی دارد و اگر جای گردو با کدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!
انشاءالله ملانصرالدین
۱۰- روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید:فردا چه می کنی؟
گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه میروم و اگر بارانی باشد به کوهستان میروم و علوفه جمع میکنم…
همسرش گفت: بگو ان شاءا…
او گفت: ان شاءا… ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.
از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند. ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد! همسرش گفت: کیستی؟ او جواب داد: ان شاا… منم!
ملاوکدخدادرحمام
۱۱- ملانصردین یک روز باتفاق کدخدا به حمام رفته بود کدخدا همانگونه که بدنش را مم شست از پرسید؟ راستی اگر من کد خدا نبودم و فقط یک غلام بودم چه قیمتی داشتم کمی فکر کردو گفت:۱۰دینار کدخدا خشمگین شد و گفت:احمق جان فقط لنگی که به بدنم بستم ۱۰دینار ارزش داره!
ملاگفت:من هم همین منظورم بود.
ملادرشرط بندی
۱۲- در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد میآمد و فوق العاده سرد میشد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو میدهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود.
گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده. دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمیآید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده!
گفتند: ملا این شمع کوچک نمیتواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند!
ملا گفت: چطور شمعی از فاصله چند کیلومتری میتوانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!
گریه ملاوزنش
۱۳- روزی ملا با زنش سر سفره نشسته بودند . زن ملا قاشقی از آش داغ که جلویش بود به دهان برد و از بس گرم بود اشک در چشمش پر شد. ملا سبب گریه اش را پرسید . زن گفت: یادم آمد که مرحومه مادرم این آش را خیلی دوست میداشت. گریه بر من مسلط شد.
بعد ملا شروع به خوردن کرد. اتفاقا از داغی چشم او هم اشک آلود شد. این مرتبه زن پرسید: شما چرا گریه نمودید؟ ملا گفت: من هم به یاد مرحومه مادرت افتادم که مثل تو دختر بد جنسی را بلای جان من کرد.
کفش خریدن ملا
۱۴- ملانصرالدین برای خرید کفش نو راهی شهر شد. در راستهی کفش فروشان انواع مختلفی از کفشها وجود داشت که او میتوانست هر کدام را که میخواهد انتخاب کند.
فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.
ملا یکی یکی کفشها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که میپوشید ایرادی بر آن وارد میکرد. بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصلهی هر چه تمام به کار خود ادامه میداد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید میشد که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد!
آنها را پوشید. دید کفشها درست اندازهی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. میدانست که باید این کفشها را بخرد از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفشها، قیمتی ندارند! ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره میکنی؟ فروشنده گفت: ابدا، این کفشها واقعا قیمتی ندارند، چون کفشهای خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!.
ملا روی شاخه درخت
۱۵- روزی ملا روی شاخه درختی ایستاده و به بریدن آن شاخه مشغول بود. شخصی فریاد زد : احمق چه می کنی الآن شاخه می شکند و برزمین می افتی اتفاقا در این موقع شاخه شکست و ملا با شدت به زمین خورد ولی بدون اینکه اعتنایی به کوفتگی بدن و سرش بکند برخاسته یقه آن مرد را گرفته گفت: معلوم می شود که تو از عالم غیب خبر داری پس باید بگوبی من کی خواهم مرد.
میهمانی رفتن ملا بدون دعوت
۱۶- روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یکی گفت: جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی!؟
ملانصرالدین جواب داد: اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمیداند،من وظیفهی خودم را میدانم و هیچوقت از آن غافل نمیشوم.
درخواست طعام ملا و عزاداری صاحبخانه
روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!.
ملا گفت: لیوانی آب بده!.
دخترک پاسخ داد: نداریم!.
ملا پرسید: مادرت کجاست؟
دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!.
ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!.
خرنامردملا
۱۷- روزی ملانصرالدین از راهی می گذشت. درختی پیدا کرد و زیر سایه آن کمی خوابید.
ناغافل دزدی آمد و خرش را دزدید. ملا وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست، خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود.
آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد و با خودش گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری.
چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است.
ملانصرالدین هم زیر بار نمی رفت و می گفت مال من است.
صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟ ملا گفت: نر.
صاحب خر گفت: این خر ماده است. ملانصرالدین هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بود.