مهدی فخری زاده:آقایان!پدرمان رفت ونیست که دردهانتان بزند،ما که نُمردهایم که به مادرمان توهین کنید
چنددقیقه تاخیر خانواده های شهداء.
علت لغو دیدار رئیس بنیادشهید با خانواده شهدای ترور و هستهای
بنیاد شهید و امور ایثارگران درباره لغو دیدار رئیس این بنیاد با خانوادههای « شهدای ترور» هستهای توضیحاتی ارائه کرد و ضمن عذرخواهی از آنان، لغو این دیدار را ناشی از تداخل با برنامههای بعدی روز گذشته دانست.
سیدامیرحسین قاضیزاده هاشمی، رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران عصر روز گذشته (پنجشنبه ۲۷ آبان ماه) برنامه دیدار با پنج خانواده شهدای ترور و هستهای و همچنین دیدار با خانواده شهدا و ایثارگران دیگری را در برنامه داشت.
اما همزمانی این دیدارها باعث شد که دیدار با خانواده شهدای ترور و هستهای برای بار سوم به تعویق بیفتد.
این در حالی بود که خانواده این شهدا در ساختمان مرکزی بنیاد شهید حضور یافته بودند که ناهماهنگیها موجب دلخوری آنها شد و این دلخوری و ناراحتی حتی به فضای مجازی و رسانههای معاند هم کشیده شد.
گلایه خانوادههای شهدای ترور هستهای از دیداری که انجام نشد
«منصوره کرمی» همسر شهید مسعود علیمحمدی درباره برنامه دیدار با رئیس بنیاد شهید با فارس گفتوگو کرد. او با بیان اینکه ساعت ۱۴ از منزلش در نیاوران راهی جلسه شده و ساعت ۱۵:۰۶ دقیقه به دفتر رئیس بنیاد شهید رسیده است، گفت:
در این دیدار همسر شهید فخریزاده، همسر شهید شهریاری و
همسر شهید رضایینژاد هم دعوت داشتند. ۲ هفته بود که با ما هماهنگ میکردند و چهارشنبه هفته قبل قرار بود این دیدار انجام شود، اما مسؤول هماهنگی گفته بود که به علت تراکم کاری آقای قاضیزاده این دیدار در روزهای آینده انجام خواهد شد. بعد چند روز خانم رضایینژاد با من تماس گرفتند که گفتند این دیدار به روز پنجشنبه ساعت ۱۵ موکول شده است.
همسر شهید علیمحمدی بیان داشت: قبل از ورود به ساختمان با خانم شهره پیرانی همسر شهید رضایینژاد تماس گرفتم و پرسیدم که شما کجا هستید؟ بهم گفت: خانم دکتر داخل نروید. گفتم: چرا؟ همسر شهید رضایینژاد گفت: ما قبل از ساعت ۱۵ نزدیک بنیاد رسیده بودیم که گفتند برنامه لغو شده است. در حالی که گفته شده ما ۵ خانواده شهید، دیر به برنامه رسیدیم که صحت ندارد.
امکان جابجایی زمان دیدارها نبود
«سعید حقیقی» مدیرکل حوزه ریاست بنیاد شهید و امور ایثارگران در گفتوگو با خبرگزاری فارس توضیحاتی درباره دلایل لغو نشست رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران با خانوادههای معظم شهدای هستهای و ترور ارائه داد و با بیان اینکه قاضیزاده هاشمی در برنامههای متعددی با خانواده معظم شهدا و ایثارگران دیدار و گفتوگو میکند، افزود: رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران در مدت کوتاه مسؤولیت، طی چهار سفر استانی به دیدار ایثارگران رفته است. علاوه بر این، عصر پنجشنبهها برای دیدار با خانواده معظم شهدا و ایثارگران بهصورت حضوری در منازل این عزیزان حضور مییابد.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:واکنش خانواده ها
«مهدی فخری زاده» در این باره نوشت:گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
بعد از همه اتفاقات عجیب در بنیاد شهید، کار به جایی رسیده که نهادی که موجودیتش را از شهدا و خانواده شهدا میگیرد، با کمال وقاحت و بی ادبی دیداری را خود ترتیب داده و خواهان آن بوده، لغو میکند و به همسران شهدای هستهای توهین میکند.
مهدی فخری زاده نوشت:«آقایان! پدرمان رفت و نیست که در دهانتان بزند. ما که نُمردهایم که به مادرمان توهین کنید.»
ما که حلوای این بنیاد را خوردیم و فاتحهاش را فرستادیم.
خانم«منصوره کرمی» همسر شهید علی محمدی نیز در صفحه ی اینستاگرام خود نوشت: «چقدر سخت است هم عزیزتر از جانت را برای کشور و انقلابت بدهی و هم مورد تحقیر مسئولینی قرار بگیری که قرار است از شهید و شهادت و خانواده شهدا حمایت کنند،خواهش می کنم از بالای ما نان نخورید و شعار ندهید و به دروغ شعار حمایت از خانواده های شهدا را ندهی.»
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:خلاصه ای ازمصاحبه طولانی روزنامه «قانون» با خانم منصوره کرمی(همسر مسعود علیمحمدی) ۲۸ دی ۱۳۹۵ایسنا
«منصوره کرمی»: تابستان ۸۸ بود و در آن زمان مسعود عضو هیات ممیزی دانشگاه تهران هم بود. روزی یک نفر خیلی مودبانه با ما تماس گرفت و گفت، از دفتر آقای دکتر رهبر، رییس دانشگاه تهران تماس میگیرد و آقای دکتر رهبر یک کار فوری با مسعود دارد. با اینکه هر روز از شهید هنگام خروج از خانه میپرسیدم که کجا میروی اما آن روز تنها روزی بود که فراموش کرده بودم بپرسم. گفتم میدانم که به دانشگاه آمده اما دقیق نمیدانم که کجاست. شهید به خاطر سواد بالایی که داشت و از لحاظ علمی بسیار توانمند و پرکار بود و اگر مسئولیتی را قبول میکرد آن را به نحو احسن انجام میداد، در نهادها کاربردی فراوانی، از ایشان استفاده میشد. من گفتم شاید در جلسات مختلف و برای تالیف کتب درسی دانشگاهی دعوت شده باشد. حتی برای داوری رساله های دانشجویان دانشگاه مختلف هم میرفت. آن شخص ناشناس اصرار کرد که شماره موبایل دکتر را بگیرد و من هم در اختیارش گذاشتم. عصر که مسعود به خانه آمد به او گفتم راستی از دفتر دکتر رهبر با شما تماس گرفتند؟! یکباره دیدم که با تعجب مرا نگاه کرد و گفت،پس کار تو بود؟ و گفت که از منافقین بودند. گفتم یعنی چی؟ یعنی آن آقایی که به من زنگ زد، از منافقین بود؟ گفت بله، تو را تخلیه اطلاعاتی کرده و شماره مرا گرفته است. گفتم تو از کجا میدانی؟ گفت از سوالاتی که از من کرد و حرفهایی که زد. خیلی ناراحت شدم ولی متاسفانه من این اشتباه را کردم ولی چرا شماره مسعود را عوض نکردند؟ درحالی که باید عوض میشد.
در این سالها تحرکاتی حس نکرده بودید؟
وقتی ضارب را گرفتند گفته بود که این خانه و رفت و آمدهای مسعود را چندین ماه تحت نظر داشتند. اینکه کجا میرفت و میآمد و حتی گفتند که آنها میدانستند ما چه غذایی را دوست داشتیم بخوریم، چه درست میکنیم، چکار میکنیم، کجا خرید میرویم، با کی حرف میزنیم و با کی بیشتر ارتباط داریم. حتی تا ریزترین مسائلی که شاید نزدیک ترین افراد به ما ندانند را هم آنها میدانستند و متاسفانه این بی دقتیها باعث شهادت شد. ۱۰ روز قبل از شهادت مسعود یکسری اطلاعات برایش فرستاده بودند و از او خواسته بودند که نظرش را بدهد. به یاد دارم که مرا صدا زد و گفت ببین چه چیزهایی برایم فرستادند. از او پرسیدم که چکار میکند و آیا جواب میدهد؟ گفت که نه، به اینها که نمیشود جواب داد. اینها را برای کسانی که باید بفرستم، میفرستم که بدانند آنها به چه موضوعاتی اشراف کامل دارند. خاطرم هست که سال ۸۷ رییس دانشگاه اردن برای یک سخنرانی در بهمن سال ۸۷ از مسعود دعوت کرده بود. حتی به مسعود گفته بودند که شما را با خانواده دعوت میکنیم و در بهترین هتل یک هفته مهمان ما هستید و یک راننده در اختیار خواهید داشت تا هرجای اردن را که خواستید، بگردید و تمام هزینه هایتان را تقبل میکنیم. اما مسعود قبول نکرد. به یاد دارم که سر این موضوع با مسعود بحث کردم و میگفتم که وقتی شرایط مهیا شده برای چه قبول نمیکنی؟ او به من گفت اردن همسایه اسراییل است و شاید تلهای برای من باشد و من باید احتیاط بیشتری کنم؛ شاید این «نه» گفتن ها باعث این ترور شد! وقتی دیدند که شهید به هیچ وجه راضی نیست و نمیخواهد که به آنها کمکی کند و در مسیری که آنها میخواستند، قدم بردارد، او را ترور کردند.
در روز پایانی هیچ نشانه خاصی ندیدید؟
خیر، هیچ چیز خاصی نبود. مسعود سه شنبه، ۲۲ دی ماه ۸۸ به شهادت رسید. روز یکشنبه ۲۰ دیماه زمان تعطیلات دانشگاه و موقع امتحانات بود و مسعود به دانشگاه نرفت. او آن سال داور جشنواره خوارزمیهم بود. روز یکشنبه صبح به من گفت که امروز با اینکه میخواسته به دانشگاه برود، اما پشیمان شده و نمیرود. گفت که در خانه میمانم و کارهایم را انجام میدهم. از من خواست ناهار را طوری آماده کنم که ساعت ۲ به جلسه برسد. حدود ساعت ۱۳ از خانه بیرون رفت. آن روز خواهرم موتور را درب منزل ما دیده بود و گفت، چرا این موتور مقابل در خانه شماست؟ چادرم را سر کردم و به کوچه آمدم و موتوری را دیدم. خواهرم انسان دقیقی است و پرسید که چرا موتور پشت در خانه تان میگذارند؟ منمگفتم این اتفاقها میافتد وعادی است تو چه حساسیت هایی داری! گفت که اگر من بودم، نمیگذاشتم که بگذارند و شما اشتباه میکنید. همین که راجع به این موتور با هم صحبت میکردیم ضاربین متوجه نگاه ما به موتور شده بودند و به طور حتم با مرکزی که ارتباط داشتند تماس گرفته و گفته بودند که این موتور جلب توجه کرده است و موتور را اندکی بعد برده بودند و ۶ صبح سه شنبه دوباره موتور را آوردند. بعد از دستگیری، ضارب در اعترافات خود گفته که قرار بود یکشنبه مسعود را ترور کنند اما آن روز صبح ایشان از خانه بیرون نیامد و کار ما عقب افتاد. حتی زمانی هم که میخواستیم به دنبال خواهرزاده ام برویم آنها در کوچه بودند ولی آن روز من در کوچه را باز کردم و مسعود در ماشین نشسته بود و ماشین را بیرون برد و من هم سریع در را بستم و رفتیم. رفت و آمدهایی که آن روز داشتیم باعث شده بود که آنها احساس خطر کنند. بعد از شهادت مامورین اطلاعات به من گفتند که یکی از این خانه های محل که نقاش در آن کار میکرد، هم از آنها بوده است. من بارها اورا دیده بودم ولی فکر نمیکردم برای این فعالیت منزل ما را زیر نظر دارد. من همیشه احتیاط میکردم و برخی موارد را مسعود به من گفته بود اما گاهی اوقات مسعود به من میخندید و میگفت که خانم مارپل شده ای! البته با سفارش هایی که خودش کرده بود باعث شده بود که دقت ما بالا برود. به من گفته بود هر وقت که از خانه بیرون میروید و هیچکس در خانه نیست وقتی میخواهید وارد خانه شوید، با احتیاط وارد شوید و کمیسروصدا کنید تا اگر کسی در خانه هست، برود و به شما صدمه نزند. میگفت امکان دارد جاسوسی برای پیدا کردن مدارکی به داخل خانه راه یافته باشد و بهتر است که شما فاصله بگیرید. من هم هر وقت که از خانه بیرون میرفتم و برمیگشتم با خودم شروع به حرف زدن میکردم و برای مثال میگفتم ایمان این کار را بکن، الهام تو هم این کار را بکن یا مسعود بیا درب را باز کن. یک روز که از خرید برگشتم، وقتی میخواستم درب خانه را باز کنم سکهای را دیدم که از لای درب به پایین افتاد. حقیقتش خیلی ترسیدم و یاد کتابی افتادم که مسعود به من داده بود و کارهای جاسوسها را در آن توضیح داده بود. به یاد دارم همینطور که «بلندبلند» حرف میزدم و بچه ها را صدا میزدم. درب ساختمان را که باز کردم جرات نمیکردم وارد شوم. چشمم به تلفن بیسیم افتاد و با سرعت کفشهایم را درآوردم و تلفن را برداشتم و به حیاط دویدم. به مسعود زنگ زدم که اینطوری شده و من میترسم. او هم پای تلفن قهقهه میزد! حرف را قبول نکرد. میگفت خیالت راحت باشد، هیچ نیست و تو بیخود ترسیدی. این ماجرا نیز گذشت و بعد که آن اتفاق افتاد فکر کردم تمام این حوادث نشانه بود.
حساسیتهای کار شهید برای شما دردسر نداشت؟
خانم«منصوره کرمی» همسر شهید علی محمدی :من تاحدودی میدانستم مسعود چه فعالیتهایی میکند. اما همیشه به من میگفت که بهتر است تو ندانی. به من میگفت، هیچوقت در کار من کنجکاوی نکن،این را برای سلامتی خودت میگویم. مسعود میگفت امکان دارد اگر بفهمند که تو در مورد فعالیتهای من موضوعی یا نکتهای را میدانی به سراغت بیایند. برای همین زیاد کنجکاوی نمیکردم ولی میدانستم که فعالیتهایش به فیزیک باز میگردد. ولی خب، زندگی با فردی مانند او دردسرهای خاص خودش را دارد.
قبل از شهادت، تهدیدی صورت گرفته بود؟
تهدید به صورت مستقیم نبود اما شهید از سال ۸۴ به صورت رسمی متوجه شده بود که روی او یکسری کار میکنند.خاطرم هست در آن زمان یکی از استادان دانشکده فنی دانشگاه تهران با ایشان تماس گرفته بود و گفته بود که برای کنفرانس به انگلیس رفته و آنجا ۲۴ ساعت تحت بازجویی بودهاست. او میگفت راجع به کارهای علمی مسعود ازش سوال کردند و او نیز ابراز بی اطلاعی کردهاست. سال ۸۶ هم یکی دیگر از اساتید دانشگاه که از دوستان مسعود بود و به اروپا رفته بود دو روز تحت بازجویی قرار گرفته بود و از او نیز راجع به فعالیتهای علمی شهید که درمورد چه موضوعاتی کار میکند، سوال و ایشان هم اظهار بی اطلاعی کرده بود. او وقتی به ایران رسید بلافاصله به منزل ما آمد و جزییات را برای شهید توضیح داد و ایشان هم همه موضوعات را به مسئولان مربوط گزارش داد. تابستان سال ۸۷ نیز که به حج عمره رفتیم و دخترم و دختر خواهرم هم همراه ما بودند چون دختر خواهرم نامحرم بود، در طواف های مستحبی که انجام میدادیم، با هم نبودیم. قرارمان این بود که هرگاه برای نماز و طواف میرفتیم زیر یک مهتابی سبز جمع شویم. بعد از اینکه نماز خواندیم و طوافمان را انجام دادیم من به سمت مهتابی سبز رفتم و دیدم که مسعود آنجا نشسته و آرام به من گفت که رویت را بر نگردان چون یک مرد عرب در حال فیلمبرداری از ماست. موبایلش را به آرامیدر دست من گذاشت و گفت که مراقب باش این موبایل دست کسی نیفتد چون شماره تلفن های زیادی در آن است. گفت که مواظب دخترها باش و از من هم زیاد فاصله نگیرید تا اگر اتفاقی افتاد متوجه شوید و بفهمید که مرا برده اند. فکر میکنم حدود سالهای ۸۴ ، ۸۵ بود که یکبار شماره تلفنی به من داد و گفت که اگر روزی به خانه نیامدم و از من خبری نشد یا اتفاقی برایم افتاد، قبل از اینکه به مامورهای پلیس خبر بدهی ابتدا با این شماره تماس بگیر چون اول باید آنها بدانند. البته توصیههای امنیتی دیگری نیز به من کرده بود و باید به آنها توجه میکردم.در آن سفر حج، دیگر مسعود زیاد از اتاق بیرون نمیآمد و فقط زمان نمازهای جماعت که شلوغ بود بیرون میرفتیم. به ایران برگشتیم و باز هم مسعود گزارش کرده بود، اما به او گفته بودند که خیالاتی شدهاست!
ذهنیت مردم بیشتر از روی فیلم و عکسهایی است که از این وقایع مختلف میبینند، نظر شما در مورد فیلم بادیگارد چیست؟ آن را دیده اید. به نظرتان چقدر به واقعیت نزدیک است؟
وقتی فیلم بادیگارد را دیدم به آقای پرستویی گفتم لحظهای که همسر بادیگارد آمد و او را در آغوش گرفت را دیدم و حس کردم. چون اولین کسی که بالای سر مسعود رسید، من بودم. آن روز مسعود داشت میرفت و من در حال بدرقه اش بودم. مشغول دعا خواندن بودم که انفجار صورت گرفت، مسعود آن روز سه بار از من خداحافظی کرد. بار آخر که میخواست خداحافظی کند، همین که خواست در را ببندد، دید من هنوز جلوی در ایستادهام، برای آخرین بارگفت خداحافظ و در را بست. در را که بست، صدای انفجار آمد. حقیقتش اصلا آن موقع فکر نمیکردم که بمب باشد. چون شیشه ها روی سر من میریخت، فکر میکردم که خانه دارد خراب میشود و زلزله است. یکباره با صدای گریه دخترم به خودم آمدم که میپرسید چی شده؟ سرم را بلند کردم و تازه آن لحظه متوجه شدم که از ماشین دود بلند میشود. بی اختیار به الهام گفتم، بابات. پابرهنه به کوچه رفتیم، مسعود حتی فرصت نکرده بود که سوار ماشین شود، نشسته بود جلوی در ماشین و پاهایش زیر ماشین دراز و دو تا دستهایش لب رکاب ماشین و حالت سجده داشت. از پشت سالم به نظر میرسید و حتی یک قطره خون هم ندیدم. صدایش کردم؛ اما جواب نمیداد. گفتم لابد همینطور که من دچار شوک شدم او هم از حال رفته است. دخترم را به عقب هل دادم، سرم را روی سینه اش گذاشتم که به صورتش بزنم دیدم که قسمتی از سرش کاملا خالی شده است. آنجا بود که فهمیدم کار تمام شده است. به همان شکل دوباره او را سر جای خودش برگرداندم و به وسط کوچه دویدم تا شاید ضاربین را ببینم. اصلا متوجه نبودم که بمب بوده؛ بمبی که در آن، پر از ساچمه بود و امواج صوتی داشت. حتی صدای انفجار در خیابان دزاشیب تجریش نیز شنیده شده بود. شیشهای در خانه سالم نمانده بود. از آن موقع به بعد، به اینکه گفته میشود هرچه خدا بخواهد همان میشود و اگر نخواهد، نمیشود، اعتقاد پیدا کردم.
در فیلم بادیگارد، حاتمیکیا به نحوی نمایش داد که خود دانشمندان میخواستند محافظ نداشته باشند. آیا اینطوری بود؟ یعنی کسی در جایگاه علمی شهید علیمحمدی نیازی به محافظ نداشت؟
این نوع رفتار، دیگر توجیه است که یکسری افراد مثل آقای دکتر عباسی میکنند. من یادم است وقتی مسعود به شهادت رسید، آقای دکتر عباسی که از دوستان خیلی صمیمی شهید بود و از دوستان خیلی خوب ما هستند، یعنی لطفی که ایشان در حق ما داشته و در این سالها همراه بوده، بینظیر است، یادم است همان روزی که مسعود همان شماره تلفن را به من داد به من گفت روی تنها دوست من که میتوانید حساب کنید، تنها کسی که خیلی بامعرفت است و اگر کاری از دستش بربیاید حتما برایت انجام میدهد، فریدون (عباسی) است. من به نگاههای سیاسیشان کاری ندارم اما از لحاظ دوستی بسیار آدم خوبی برای مسعود و ما بودند.
اعتراضی به آن اتفاق نکردید؟
یادم است آن موقع خیلی اعتراض کردم. آن روز وقتی این اتفاق افتاد، خود مسئولان نظام هم جا خورده بودند. آن روز در گوشهای ماتمزده بودم و نگاه میکردم. ناگهان فردی آمد و پسرم گفت که ببین این آقا چه میگوید؟ گفتم چهکسی است؟ گفت به ظاهر از وزارت اطلاعات است و میپرسد که مامانت زن اول شهید بودهاست یا زن دوم؟! یعنی حتی وزارت اطلاعات ما هم،از وضعیت ما خبر نداشت! من آن لحظه آنقدر عصبانی شدم که به ایشان گفتم یعنی زن اول و دوم چنین قدرتی دارد که بمب بگذارد؟! که شما دنبال زن اول و دوم هستید. بعد دیدم کتابخانه مسعود را تفتیش میکنند و دنبال اسلحه میگشتند. به آنها گفتم که اگر اسلحه داده بودند که در جیب خود میگذاشت نه لای کتابهایش. تنها چیزی که به مسعود داده بودند، یک گاز اشک آور و شوکر بود که همان موقع هم کار نمیکرد.
نسبت به گزارشهای شما هم بی تفاوت بودند؟ جایگاه شهید را باور نداشتند یا به خود خیلی باور داشتند؟
نمیدانم. آن روز که این اتفاق افتاد یکی از مسئولان امر که دوست بسیار صمیمیمسعود هم بود به من گفت اگر درب خانه شما ریموت داشت، این اتفاق نمیافتاد و دکتر فقط زخمیشده بود! من آن روز حالم اصلا خوب نبود و خیلی هم پرخاش کردم و گفتم آیا شما به مسعود گفتید که ریموت بگذارد و نگذاشت؟ آیا مسعود یک میلیون تومان برای شما نمیارزید؟ خودتان میآمدید و میگذاشتید.آن مقام با شنیدن این حرف سکوت کرد. متاسفانه غفلت کردند و حالا نمیخواهند زیر بار غفلت های خودشان بروند. متاسفانه در کشور ما مسئولان یاد نگرفتهاند وقتی اشتباه میکنند از مردم عذرخواهی کنند و اگر هم کسی عذرخواهی کند، آبرویش را میبرند!
عکس شوهرم نبود!
فکر کنید من همراه مادرم به مشهد رفته بودم و روز آخری که قرار بود به تهران برگردم از مسئول پذیرش هتل آدرس یک مرکز خرید خوب را خواستم تا برای دخترم سیسمونی بخرم. از دور عکس دکتر شهریاری، رضایی نژاد و احمدی روشن را دیدم درحالی که عکس مسعود نبود. فکر کردم شاید تصویر در دید ما نیست و از مادرم خواستم قبل از اینکه وارد شویم دیوار را به طور کامل ببینم تا مطمئن شوم عکس مسعود هست یا خیر. فکر میکنید جای عکس شهید چه کسی را گذاشته بودند؟ دکتر حسابی را! البته ایشان جایگاه خود را دارند ولی آنها نامردی را تمام کردند، اما عیبی ندارد. من میگویم هرکس جایگاه خودش را دارد و خدا باید قدر جایگاه انسانها را بداند. این پستها و مقامها، همه رفتنی هستند و مهم این است که اسم علیمحمدی یاد خیلی ها ماند و همان آقایی که به من گفت اگر ریموت گذاشته بودید این اتفاق نمیافتاد، معتقد بود شاید تا ۴۰، ۵۰ سال آینده خدمات شهید علیمحمدی را به خاطر محرمانه بودنش نتوانیم عنوان کنیم ولی سرانجام روزی در تاریخ، این موضوع مشخص خواهد شد.
من خیلی جاها عذاب کشیدم و گریه کرده ام. زمانی ما را دعوت میکردند و حتی یک عکس شهید علیمحمدی هم در سالن همایش نبود. این درحالی است که وقتی بسیاری از افراد کودک بودند، مسعود روی موضوعات هستهای کار میکرد.
آیا این برخوردهای جناحی با شهید به دلیل امضایی است که ایشان در ماجرای حوادث سال ۸۸ کرده بودند؟
مسعود آن امضا را کرده بود و امضایش هم حق بود و هیچوقت آن روز را یادم نمیرود. برای هر کدام از مسئولانی که آمدند نیز تعریف کرده ام که او یک انقلابی واقعی بود. مسعود طرفدار جمهوری اسلامیایران بود. شهید برای انقلابی که زحمت کشیده شده و این همه شهید داده، ارزش قائل بود. هیچوقت آن زمان را یادم نمیرود که دو روز بعد از نتیجه انتخابات بود و میدانستم دانشگاه تهران خیلی شلوغ است و دایم از مسعود وضعیت را جویا میشدم. یکبار که به او زنگ زدم، دیدم پای تلفن گریه میکند. از او پرسیدم چه شدهاست؟ از وقایع اتفاق افتاده گفت. توضیح داد در این درگیریها دست یکی از دانشجویان که سیاسی نیست و از دانشجویان ممتاز بود دچار جراحت شدهاست. میگفت این دانشجوی لاغر اندام گریهکنان از مسعود خواسته شهادت بدهد که میداند او سیاسی نیست و نه برای فعالیتهای سیاسی احمدی نژاد ارزشی قائل است و نه برای طرف مقابل و چرا باید چنین بلایی سرش بیاورند؟ او یک دانشجوی شهرستانی بوده که برای درس خواندن به تهران آمده بود. مسعود با دیدن این دانشجو خیلی ناراحت و منقلب میشود.شهید گفت، نمیتواند تحمل کند و من که برای تحقق جمهوری اسلامی، انقلاب کرده ام، نباید سکوت کنم. من اگر میخواهم جمهوری اسلامیباقی بماند باید از این بداخلاقیها انتقاد کنم. مسعود (شهید علیمحمدی) آن اقدام را دفاع از جمهوری اسلامیمیدانست. معتقد بود که انقلاب نکردهایم که بخواهیم این حرکات را انجام دهیم. شهید با شنیدن این ماجرا با دستخط خودش آن اقدامات را محکوم میکند و مینویسد و امضا میکند و به بقیه استادان میدهد تا امضا کنند. اساتید هم با دیدن اولین امضا که متعلق به مسعود (شهید علیمحمدی) بود، اعتماد کرده و امضا میکنند. این نامه به پردیس علوم هم میرسد و همه اساتید هم محکوم میکنند.
آیا آشفتگیهای ۸۸ روی این اتفاق اثرگذار بود؟
فکر میکنم دشمن از فرصت استفاده کرد. ببینید! وقتی مسعود به شهادت رسید بلافاصله اعلام کردند که دولت احمدی نژاد این کار را کردهاست. به یاد دارم آقای داور از دوستان صمیمی و همدانشگاهی شیراز مسعود بود و حتی یکبار در منزلشان به صرف شام مهمان بودیم. مسعود یک هفته قبل از شهادتش جلسهای در دانشگاه تهران میگذارد. بعد از اتفاقات عاشورا، شهید خیلی ناراحت شده بود و به نظرش رکود عجیبی در جامعه علمیو دانشگاه حاکم شده بود. معتقد بود که نه استادان دست و دلشان برای تدریس و کار کردن با دانشجویان پیش میرود و نه دانشجویان برای درس خواندن حوصله دارند. به نظرش این یک روابط متقابل بود که نیازمند تلاش دوطرفه استاد و دانشجو بود. به همین منظور با انجمن اسلامیو بسیج دانشگاه جلسهای گذاشته بود تا با گفتمان بتوانند مسائلشان را حل کنند. معتقد بود که این «مرگ بر» گفتنها به جایی نمیرسد و با گفتوگوست که میتوان به نتیجه رسید. سه شنبه قبل از شهادت اولین جلسهای بود که مسعود برگزار کرد و خواسته بود بچههایی شرکت کنند که شلوغ نکنند و خودش هم جلسه را اداره خواهد کرد و اعلامکرده بود هیچکس اجازه توهین به دیگری را در آن جلسه ندارد. خواسته بود که هرکس عقیده خود را محترمانه بیان کند و تهدید کرده بود هرکس که پرخاشگری کند را اخراج خواهد کرد. همه آمدند و جلسه برگزار شد. این روحیه مسعود باعث شده بود که همه به او علاقه داشته باشند. به یاد دارم در مراسم های شهید همه مدل شخصیتی حضورداشت. هزاران نفر به مراسم می آمدند و میرفتند. در آن زمان برخی میگفتند کار یک جریان سیاسی است عدهای نیز دیگری را متهم میکردند. ولی من فکر میکنم فتنه،درواقع این دودستگی بود. هم یک دانشمند را از ما گرفتند و هم میخواستند که اختلافات داخلی در کشور به راه بیندازند. آنها میخواستند ایران را مانند سوریه کنند و تلاششان را همکردند که خوشبختانه به خاطر خون شهدا نشد.
علت لغو دیدار" خانواده شهدای هستهای"لغودیدار" رئیس بنیادشهید "